پرتو نادری

 

چند گام نخستین

 

 

با خندهء تو

ای غنچهء باغ نو جوانی

ای اختر بی نشانهء دور

ای پیش نگاه تو شکسته

لبخند ستاره های مغرور

 

جز یاد تو و شکوه هستی

در سینهء من ستاره یی نیست

شبها چو شود ستاره روشن

بینم به منش اشاره یی نیست

 

از دیدهء من چو اشک ریزد

روی تو درون آب بینم

جاری چو شود غم تو در دل

دنیا همه در حباب بینم

 

 

 

 

 

آمد چو بهار و لاله رویید

من خندهء گل ندیدم ای وای

زین دشت بلا که زنده گانیست

جز خار غمی نچیدم ای وای

 

تنها و غمین، شبانه در آب

رقص مه و اختران ببینم

در غربت غصه ناک جانم

من لاله زدشت غم بچینم

 

با خندهء تو که گل بخندد

جز خاطره یی نمانده در من

اما همه جا بهار یادت

صد خرمن گل فشانده در من

 

تنها شده ام که در دل شب

راهی به سپیده ها گشایم

باشد که زبرج روشن مهر

در گوش تو پر کشد صدایم

ثور 1356

گیزاب ارزگان

 

 

گریز

 

 

می روم با دل آشفتهء خویش

من زشهر هوس آلود شما

می روم تا که در آن وادی دور

بشگفد لالهء غم در دل ما

 

می روم تا که دگر باره زعشق

نکند این دل دیوانه خروش

بعد از این ای که مرا دادی فریب

پیش چشم دیگری باده بنوش

 

می برم این دل دیوانهء خویش

تا که ایمین شوم از رنج نیاز

می روم تا که غرورش بدهم

اندرین کوره رهء دور و دراز

 

 

 

 

 

بعد از این هیچ زمن یادمکن

از تو من سخت گریزان شده ام

از تو از تو بخدا رنجیدم

من از این عشق پشیمان شده ام

 

تابستان 1355

شهر فیض آباد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شب هول

 

 

شبی تاریک و خوف انگیزودلگیر

 تمام شهر را در بر کشیده

تو گویی در سپهر لاجوردین

کلاغان سیه پر پر کشیده

 

جهان غافل زلبخند ستاره

چو قلب مرد محکوم، از هوس ها

چه راز وحشت است این جا درین شب

که در من مرده شور و شوق فردا

 

غبار غم به چشمم می زند رنگ

نوا ها در گلوی من شکسته

منم لرزنده شمعی در رهء باد

که روی دست سرد شب شگفته

 

 

 

 

دل تاریک شب نوری ندارد

که مه از شب نوردی پا گرفته

سخن بی پرده می گویم که امشب

هراسی در دل من جا گرفته

 

صدا از شاخساری بر نخیزد

شکسته شهپر بازیگری باد

 نمی آید به سویم عطر دریا

ز زلفان سیاه دختر باد

 

نمی دانم کدامین سو زنم پر

که تا خفاش شب بر من نخواند

ز چنگ ظلمت شب وارهیده

مرا نور سحر در بر کشاند

 

تابستان 1355

شهر فیض آباد

 

 

 

 

به هوای گل سرخ

 

 

آن شمع خموشم که به هر جای بسوزم

بی آن که بگویم سخن از سوختن خویش

پیوسته مرا شعلهء اندیشهء من سوخت

دارم چو به دل آتش عشق وطن خویش

من مرغ خوش آواز بهاران نوینم

خوانم به هوای گل سرخ چمن خویش

«پرتو» که ز آغاز جهان همرهء ما بود

ما شکوه نداریم ز عشق کهن خویش

 

دلو1354

کشم بدخشان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این شعر را برای همه هم میهنان بی سر پناه خویش اهدا می کنم

پرتو نادری

پناه باد

 

بسترم بر دوش

می شتابم در خم هر کوچهء دلگیر

با نیاز خفته در چشمم

خسته و خاموش

 

کس ز درد من نمی داند

کس نیاز خفتهء چشمان تبدارم

در نگاه من نمی خواند

کس نمی داند که من درهر قدم آرام

همچنان در خویش می سوزم

 

بسترم بر دوش

می شتابم در خم هر کوچهء دلگیر

از درون جاده های روشن پر نور

گونه هایم زرد

سینه ام پر درد

با غم و اندوه تنهایی خود همراه

در سراغ یک اتاق کوچک متروک

 

بسترم بر دوش

من دورن کوچه و پسکوچه های شهر

یک پناه بادمی خواهم

ای دریغا روز ها بگذشت

بسترم بردوش

می شتابم در خم هر کوچهء دلگیر

خسته و خاموش

 

 

حمل 1357

شهر کابل

 

 

 

 

 

 

دیداری در پندار

 

همچو شهزاده گان عهد عتیق

اندکی خشمگین ومغرورم

این چه روزسپید ونورانیست

کاینچنین بیکرانه مسرورم

 

خشم دردیده گان من پیدا

در دلم خنده می زند امید

نازم این روز دلپذیر و قشنگ

خنده دارد به سوی من خورشید

 

در دلم این دل تپیده به خون

می رسد مژده های دور خیال

روزگار سیاه بگذشته

خاطرم را نمانده گرد ملال

 

در سرا پردهء خیال لطیف

آفتاب سپیدی می بینم

با او از شاخسار سبز امید

شاخهء پر شگوفه می چینم

 

من چو شمعی به سینهء فانوس

دوستان دور من چو پروانه

هر یکی آرزوی من خواهد

در دلم حشمتیست شاهانه

 

بعد ایامی تیره وغمناک

آفتاب قشنگ من خندید

صبح عیشی به شام تیره شگفت

دل به مستی درون سینه تپید

 

دلو 1355

گیزاب ارزگان

 

 

 

 

 

 

 

 

گریه های غریبانه

 

گریه کردم گریه کردم شامها

چون یتیمان خسته در اندوه خویش

می کشانم هر سو با این رنج راه

نا توان بار غم چون کوه خویش

 

یاد تو در چشم من بشگفته است

ای مرا تو آفتاب زنده گی

ساغرم ده ساغر پر نور عشق

تا که یابد جان من تابنده گی

 

بی توهرسویی که رفتم گریه بود

همسفر با این دل رسوای من

لحظه ها را باز آتش می زند

بال خون آلودهء نجوای من

 

 

ای بسا شام سیه بی روی تو

قطره های اشک من خندید و مرد

آرزو ها روی دریای خیال

چون حبابی لحظه یی رقصید و مرد

 

گریه هایم رنگ خون لاله یافت

بسکه من نوشیده ام خون جگر

کاش عمرم رنگ می زد بر حباب

ای مرا بی تو جهان کور است و کر

 

حمل 1356

گیزاب ارزگان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رنگین کمان

 

بی تو ای مادر در این ویرانه شهر

آسمان دیده گانم سرد شد

لاله زاران قشنگ خاطرم

بی خزان زنده گانی زرد شد

 

باورم ناید که بی تو زنده ام

گرچه می نوشم شراب جام خویش

مادرای رنگین کمان زنده گی

اختری گم کرده ام در شام خویش

 

بی تو من افسرده ام افسرده ام

بی تو در این امتداد راه درد

بی تو در این آسمان بیفروغ

بی تو در این کلبهء تاریک و سرد

 

بی تو این جا هیچگاهی، لحظه یی

کس نمی جوید ملال خاطرم

غصه هایم اوج می گیرد چنان

زنده گی گم می شود در باورم

 

من همای آسمانهای شبم

آشیانم روی اوج تیره گیست

بی تو در این سرزمین دور دست

هر نفس این زنده گی، شرمنده گیست

 

جدی 1357

شهر شبرغان

 

 

تا قتلگاه ضحاک

 

 و آن گاه که تاریخ

لحظه های دشوار زنده گی را

در پای یک رسالت سنگین

با دست باز حادثه می بست

وهر قطره خون

که از دم تیغ زمانه می ریخت

شطی می شد

تابی نهایت فردا

تا سرزمین سرخ استقامت

 

وآن گاه که انسان حقیقت خود را

در کشتزار فرا موشی

دانه یی می افشاند

و آیهء کرمنا

از ذهن روشن قرآن زدوده میشد

 

کسی که از تبار سیاهی بود

و از قبیلهء شیطان

دیگر به نور نیندیشید

و باشب پیوست

و گله های اسب ظلمت را

در طویلهء تاریک تسلیم

به مهتری برخاست

 

و آن گاه که تاریخ

اندوهناکتر از یک پاییز

از جنگل آزمون گذر می کرد

کسی که از مخاطره می ترسید

به سایه پناه برد

و انگاه که تاریخ

با هزار کاوهء آهنگر

با هزار رستم

سوار رخش های نور

در قتلگاه ضحاک

آزادی را و عشق را بیرقی می افراشتند

آن جا دیگر میان نطفهء رستم

و نسل های کاوه

کسی بوی اسب های ظلمت را

با خود نیاورده بود

 

دلو 1359

شهر شبرغان

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت