" شــنیدم از اینجا سفر میکنی"

 

صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

"خاطره‌ ها"

دوست هنرمندی داشتم (و دارم) به نام جواد منصور پوپل. هر باری که او را میدیدم، خنده اش را به فال نیک میگرفتم. او سخنان جالبی می آورد. اگر لبخند در چهره اش پیدا نمیبود، دلیلی داشت؛ مثلاً یک روز گفت: "امروز دلم تنگ ‌اس"، گفتم: "هر کس دلتنگیهایی داره!"، او گفت: "اما از مه، او قسم دلتنگیها نیس،"‌ و آهسته افزود: "به کسی نگویی، هویدا صایب رفت..."

جواد سخنان دیگری که بسیاری از آنها را نشنیدم، هم گفت. "اگه یک امانت بریت بتم، چی وخت پس میتی؟" و بدون آنکه مرا به پاسخ گفتن بگذارد، گفت: "کتابچه خاطرات ظاهر هویدا! دو سه روز پیشت باشه، مگر حتمن پس بتی، امانت اس..." او خداحافظی کرد و من به دنیای خاطره ها رفتم.

 

آن روزها ...

در میان یادداشتهای پراکنده‌ ظاهر هویدا دفتری به نام "خاطره‌ ها" به چشم میخورد. روپوش "خاطره‌ ها" گل میخک پرپر شده روی پرده‌ های هارمونیه را نشان میداد؛ اندکی بالاتر از آن پستکارت یک جفت چشم دیده میشد و در زیر آن شعر کوتاه: "این چشمهای تو - انبوه قهوه زار- / بیخوابی مرا / تعبیر میکند" و به دنبال آن: ‌"این شعر را در ایران از دوستی شنیده‌ بودم. خدا کند حافظه‌ ام در نوشتن اشتباه نکرده باشد. به هر حال برای من محتوای شعر و محتوای چشم مطرح است:  چشمان قهوه ‌یی؟!

ظاهر هویدا، کابل، ۱۵ جوزای ۱۳۵۴" [پنجم جون 1973]

در برگ دیگر چهـار جـوانی که روی عکس شـان نوشـته ‌است: "به دوسـت و هنرمند افغانی: محمـد ‌ظاهر هویدا، از سوی سامان، شهلا، کوروش و مهرداد کارمندان گروه ششم تلویزیون ملی ایران" (امضأها - تاریخ: ؟)

در 1971 ظاهر هویدا برای کنسرتی به ایران رفته‌ بود. هنگامی که او در آغاز یکی از برنامه‌ های آنجا به پیشینه هنر موسیقی در افغانستان و ایران و ویژگیهای آن پرداخت، بخش زیادی از برنامه به گفت ‌و‌ شنود تبدیل شد.

پس از چندی، نشریه "زن روز" در شماره 403، سال 1972 زیر عنوان "افغانگرایی پدیده تازه در موسیقی روز" نوشت: "مدتیست که در ترانه‌ های روز ایرانی، افغانگرایی به صورت پدیده رایج مورد توجه خوانندگان و آهنگسازان قرار گرفته و مردم هم کم و بیش از آن استقبال میکنند. به خاطر پیروزی و شهرت برخی از ترانه ‌ها، با بهره ‌جویی از نام آنها، چند فیلم سینمایی نیز ساخته شده ‌است. خواننده ترانه "کمر باریک"‌ که از آهنگهای موفق ماههای اخیر است و تقریباً همه آن را زمزمه میکنند، جوانی است افغانی به نام محمد ظاهر هویدا که اوایل تابستان سال گذشته به تهران آمد و با اجرای این ترانه ناگهان چنان شهرتی به دست آورد که در ایران ماندگار شده است. او بیست ‌و‌ هفت سال دارد و فارسی ایرانی را به لهجه شیرین افغانی صحبت میکند."

 

سپیده‌ دم یا شامگاه زندگی؟

برگهای "خاطره ‌ها" را یکی یکی برمیدارم و در جایی میخوانم: "امروز صبح (؟/؟/؟) خبرنگار مجله ژوندون را دیدم. او از من خواسته‌ است بخشی از زندگینامه ‌ام را قصه کنم. نمیدانم از کجا آغاز کنم. از پدرم که شاعرمنش و محقق و آوازخوان میان خانه بود، و روزی در میان قرضهای ادا نشده اش جان سپرد، یا از مادرم که زن بیچاره و تیره ‌بختی بود؟ از خانواده دربدرم که در دامان دایزنگی هزاره‌ جات در وضع ناگوار و غیرقابل تحمل اقتصادی زندگی میکرد، یا از خودم؟ از روزهایی که رادیو نداشتیم و به خاطر شنیدن آهنگها، شبانه روی بام میخوابیدیم؟ آنهم از فاصله زیاد، درست فهمیده نمیشد و من که ناراحت بودم ناراحتتر میشدم؛ یا از روزهایی که به خاطر شنیدن موسیقی از لودسپیکر عمومی جاده میوند، مانند درخت در کنار درختها می ‌ایستادم. اما نداشتن جاکت و لباس زمستانی،‌ اجازه بیشتر از نیمساعت ایستادن نمیداد. و به این ترتیب غمگینانه راهی دهمزنگ میشدم.

نه سال داشتم که خانواده ما از هزاره‌ جات به کابل آمد. به مکتب استقلال شامل شدم. دشواریهای اقتصادی و فشار زیاد کارهای روزانه وادارم ساخت مکتب را ناتمام رها کنم. خوب به یاد دارم که در آغاز، کسی برادرم و مرا به کار نمیپذیرفت. زیرا هم خورد بودیم و هم ناآشنا با گرم و سرد بازار.

یک روز بچه همسایه به من مژده داد که موچی سر کوچه اول دهمزنگ شاگرد به کار دارد. رفتم و نخستین بار شاگرد بوت دوز شدم. راست بگویم همه دوران کودکی و نوجوانیم را کوچه به کوچه و دکان به دکان یا شاگرد بوده ‌ام یا همانند آن: سه سال شاگرد خیاط، یکنیم سال شاگرد حکیم جـی (طبیب یونانی)، دو سال تکت فروش و چهار سال دربان سینما و بقیه هم گاهی شاگرد مستری و گاهی شاگرد آهنگر.... به خدا تمام زندگیم را برای به دست آوردن یک لقمه نان جان کنده ‌ام."

 

باطن هویدا

شاید بتوان گفت اینست پاسخ بخشی از چراها در پیرامون زندگی سراپا درد ظاهر هویدا؛ و اینکه چرا هنگام آنهمه خوشیها و شوخیها اندوه ناشناخته در چهره اش موج میزد. شاید اکنون بتوان گمان برد که چرا توازن و تعادل در زندگی آشفته او راه نداشت: گاهی یکپارچه خنده و شور و تلاش، و گاهی پریش، دلتنگ و گوشه ‌گیر.

ظاهر هویدا چندی به کتاب رو آورد. میخواند، مینوشت، حاشیه برمیداشت و کم کم شعر میسرود؛ ولی آشتی ‌ناپذیریهای روانیش نگذاشت که این دوران به درازا بکشد. در جایی از "خاطره‌ ها" نوشته ‌است:

"در مورد هیچ چیز به اندازه شعر حساس نیستم. از همین رو زمانی به این نتیجه رسیدم که دیگر نباید سروده ‌های خودم را بخوانم. برای اینکه شعر واقعاً به شعر بماند،‌ باید نمای کامل و شفافی باشد از حقیقت برهنه زندگی، یعنی هم نشاندهنده باشد و هم آگاهی ‌دهنده، درست مانند خود زندگی."

 

در‌بدر به دنبال دوست

هویدا با عزیز آشنا در 1963 "آرکستر آماتورها" را ساخت. او با آنکه بسیار خوب آغاز کرده بود، نتوانست خوب دنبال کند. گویی تازیانه سرنوشت او را میتازاند. نامبرده این پیشه را نیز رها کرد و به گردآوری دوستانی از گونه دیگر پرداخت. این بار تا توانست با نقش آفرینان، کمیدینها، نویسندگان، سرودپردازان و هنرمندان گستره رسم و خط نزدیکی گرفت و خواست "کانون هنر" را گرم نگهدارد.

دلتنگیها او را از پیش رفتن در این راستا نیز بازداشت و در "قطی عطار" و "نمایش رادیویی" زمینگیرش ساخت. وی به طنز و فکاهی رو آورد. روزگار طنزپردازی هویدا به هر حال اندکی دامنه‌دارتر بود. (آیا او در این شیوه بهتر میتوانست اندوهش را آب کند و از زندگی انتقام بکشد؟)

هویدا میگفت: "از لحاظ روانی و عاطفی تحمل پذیر هستم. زیاد زیر تاثیر نداشته ‌ها نمیروم. ... مادرم به هر کس میگوید که ظاهر آفتابه خرج لحیم است؛ تا قرض از گلویش بالا نرود، کنسرت نمیدهد. اما من گمان میکنم که در آشفته‌ بازار کنونی هنر که سره و ناسره را جدا کردن تا سرحد ناممکن دشوار شده، باید هنرمند بود، نه کاسب."

 

هویدا در پیله اندوه

در گوشه یکی از برگهای "خاطره ها" خواندم: "میتوانم ادعا کنم که زندگی ‌کردن با حد اقل شرایط لازم در کشور خودم را به برخوردار بودن از حد اکثر، اما در کشور بیگانه، ترجیح داده ‌ام و ترجیح میدهم." یادم آمد که این گفته هویدا را در مجله ژوندون، شماره 26، سال 1973، نیز خوانده‌ بودم.

هویدا پس از بیداد پلیس‌سالاری رژیم داس- ‌چکشی دیگر در دفتر "خاطره ‌ها" چیزی ننوشته،‌ و اگر نوشته، آن را پاره پاره کرده است. یکی ‌دو جا روی چند یادداشت خطهای درشت و درهم کشیده شده است.

 

"ازینجا تا شمالی کار دارم"

هویدا پس از سالهای 1978-79 روزتاروز رنجورتر و خشماگینتر میشد. کم سخن میزد و کمتر میخندید. هنگامی که در بیداد رژیم کودتا، آهنگ پرآوازه و رازورانه "از اینجا تا شمالی کار دارم" را خواند، دروازه‌ های رادیو و تلویزیون (حکومت کابل) آهسته آهسته به رویش بسته شدند. و زندگی این هنرمند آزاده بار دیگر به سرگردانیها و آوارگیهای نخستین،‌ یعنی خم ‌و پیچ کوچه‌ ها و دکانها کشید.

وی اندکی بیشتر از یک سال در دکان نه‌ چندان پر رونقی به نام "خوراکه فروشی شور و شیرین" به کار پرداخت و پس از ورشکست شدن در برابر فروشگاههای رنگینتر، به تکسی ‌رانی رو آورد. گویی به اینگونه میخواست سرگردانیهایش را شتابنده تر بپیماید.

در فرجام مانند اینکه خستگی درمان ناپذیری در او لانه کرده باشد: برگشت، خودش را در زندان تنهایی چاردیوار خانه افگند و خاموشی گرفت.

 

"در زندگی زخمهایی هست که ..."

هویدا یازده سال پیهم با آشفتگیها و توفانهای درون خویش در آویخت و با خود جنگید تا پیوندهایش با یار و دیار نگسلد؛ ولی در پایان یک ستیز فرساینده با خویشتن، در سپیده دم کبود و دلگیر 22 دلو 1367 [یازدهم فبروری 1988] که سرمای چله بیداد میکرد، بیراهه برونرفت از بن بست بیکسی و از خودبیگانگی را یافت و پیش از آنکه در راه بی برگشت گام گذارد، با دستهای استخوانیش زنجیر دروازه را با صمیمیت خداحافظی فشرد، با نگاه بسیار تلخ از پنجره های خانه روی برتافت و "آهنگ شهر دگر" کرد.

هنگامی که ظاهر هویدا از افغانستان میرفت، کسی پیدا نشد از پیش آبی بیفشاند. و پیداست همانگونه که پس از رفتنش، کسی نگفت "جایش سبز!"، شاید با رسیدنش در سرزمین دیگران هرگز کسی به رویش نخندیده‌ باشد و برایش نگفته ‌باشد: "خوش آمدی!"

 

"همان لحظه آشنایی تو..."

یادم آمد که "خاطره ‌ها" امانت کسی است. به سوی خانه جواد منصور پوپل رفتم. زنگ دروازه را نفشرده ‌بودم که دخترک همسایه شان گفت:‌ "ای خانه خالیس!" با شگفتی پرسیدم: "خالی؟ چرا؟ جواد..."، دخترک سخنم را برید و آهسته ‌تر گفت: "به کسی نگویی، جواد رفت."

 

[][]

کابل، بیستم مارچ 1988

 

آویزه ها

 

1) این نوشته با عنوان "سپیدار سفر رفته" به نام مستعار "س س حجـرالاسـود" در شماره پنجاهم (اکتوبر 1991) ماهنامه "سباوون"، نشریه انجمن ژورنالیستان افغانستان، چاپ شده است.

2) مصراعهایی که ظاهر هویدا در "خاطره ها" به آن اشاره میکند، بخشی از سروده زیبای کیومرث منشی زاده است با اندک دگرگونی. متن درست چنین است:

"در چشمهای او هزاران درخت قهوه بود/ که بیخوابی مرا/ تعبیر مینمود/ باران بود که میبارید/ و او بود/ که سخن میگفت/ و من بود/ که میشنود/ آوای لیمویی لیمویی لیمویی اش را/ او میگفت: قلبهای خود را/ باید عشق بیاموزی/ و من میگفت:/ عشق غولی ست/ که در شیشه نمیگنجد/ باران بود/ که بند آمده بود/ و در بود/ که باز مانده بود/ و وی بود/ که رفته بود".

3) جواد منصور پوپل (که بدون همکاریش نوشته کنونی هرگز نمیتوانست چنین باشد) در اروپا زندگی میکند و گرداننده سایت ارزشمند "کتابخانه دل آباد" است. برای آگاهی بیشتر از گنجینه "دل آباد" میتوان به نشانی زیرین روآرود:

www.dilabad.tk

4) آنسوی این نوشته، خاطره دیگری نیز نهفته است و نمیدانم آوردنش در اینجا چقدر درست یا نادرست خواهد بود. البته پیشاپیش از خداوند بزرگ میخواهم به ظاهر هویدا زندگی سراپا شادمانی و شگوفایی درازتر ارزانی کناد.

 شریف سعیدی نویسنده و سرودپرداز نام آور که همواره از نامه و شعرش زیبایی میتراود، پس از سالها زیستن در ایران، به سویدن آمد و به من نوشت:

"صبور!
نوشته ات ["قافیه ها ردیف میشوند"] در باره داوود فارانی را خواندم و با پاراگراف حبیب الله حیدری اش گریه کردم. آخر حیف نیست خون یک انسان جوان به خاطر درازی موی در سطح صحن دانشگاه بریزد و هیچ کس یک آه نحیف برایش نکشد؟

یک بار دیگر هم با نوشته ات گریسته بودم. آن یکی در باره ظاهر هویدا بود. وقتی خواندمش، آنقدر اندوه در آن یافتم که ....

بعد به دوستی زنگ زدم و گفتم: میدانی هویدا مرده و من بعد از مرگش باهاش آشنا میشوم؟
گفت: چطور مگر؟
گفتم: سیاه سنگ یک چیزی در باره اش نوشته بود، خواندم.
گفت: "شنیدم از اینجا سفر میکنی" را میگویی؟
گفتم: آری! همان.
گفت: دیوانه جان! آن نوشته مربوط به سالیان سال قبل است و ظاهر هویدا هم در اروپا ....
بعد خندیدم و گفتم: "خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است"

[][] 

 


بالا
 
بازگشت