نجیب رستگار در پرده هفتم خاموشی

صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

دوستی دارم به نام میرزا حسن ضمیر. او را از 1974 و از لیسه سنایی (غزنی) میشناسم. ضمیر از 1973 یا اندکی پیشتر، برای روزنامه "ســنایی" مینوشت و به اینگونه پیش از آنکه شناخته شود، شناخته شده بود. هر که او را از نزدیک دیده باشد، همآوا با من خواهد گفت: بزرگترین هنرش "دوست خوب" بودنش است.

لیسه را به پایان نرسانیده بودیم که فلاخن روزگار هر کدام مان را به سویی افگند. زمان به شتاب پرواز پرنده یی که از گلوله بگریزد، سپری میشد. چشم برهم زدنی، 1978 آمد و در سرنوشت تخت و پایتخت کشور دگرگونیهایی رخ داد. آنگاه یکی از ما دو تن راهی زندان پلچرخی شد، و دیگری زمینگیر سیاهچال آزادی گردید.

پیش از دیدار تازه مان در کابل، چندین بهار و زمستان یکی به جای دیگر نشسته بودند. سایه های سرد پارک زرنگار در تابستان 1991 زودتر رسیدن پاییز را گزارش میداد. با آنکه چین و چروکهای چهره من چشمگیرتر از شمار تارهای سپید موی ضمیر شده بودند، برای یکدیگر همانی که بودیم، بودیم: دو همکار یک روزنامه در دل شهر سرشار از انگور و سنجد، مار و فاخته، و زیارت و سیاست در 1974.

در میان سخنان دامنه دارتر از افسانه های هزارویکشب آن روز، او گفت: "سه ماه میشه نجیب رستگار مریض افتاده. میترسم خدا نخاسته همطو بمانه. نجیب هم مثل تو، دوست مه اس."

پرسیدم: "چه مریضی داره؟"

گفت: "بهتر خات شد اگه با هم بریم و خودت ببینی ...."

 

***

در اپارتمان سیزدهم، بلاک 160مکروریان سوم (کابل)، بابک پنج ساله هر بامداد با ناشکیبایی بیشتر از دیروز میپرسد: "مادر! امروز پدر گپ خواهد زد"؟ بانو لولا رستگار با امیدواری بیشتر از روز گذشته، پاسخ کوتاهش را تکرار میکند: "ان شاءالله"! و دنباله اش را تنها به خود میگوید: "چه دردانگیز است خاموشی در خانه یی که از در و دیوارش ساز و آواز برمیخاست..."

روزهای پایان مارچ یا آغاز اپریل 1991 بود. نجیب بار بار سردرد میشد و گاهگاه از دشواریهای گفتاری نیز آزار میدید.  دیگران میگفتند چیزی نیست؛ خودش هم گمان میکرد که به زودی بهتر خواهد شد. مادر بابک خوابهای پریشان میدید.

در برگه یی که داکتر به لولا داد، نوشته شده بود: "بیمار خونریزی دماغی دارد. تا چند هفته دیگر، سخن به خاموشی خواهد رسید. اگر تداوی و پرستاری درست شود، امید زیادی برای بهبود است."

 

***

نجیب با آنکه میداند حنجره اش لولاست و بازویش میرزا حسن، از کسانی که به دیدارش می آیند، با دسته گلهای سکوت و زبان اشاره پذیرایی میکند.

اپارتمان سیزدهم از رفت و آمد دوستان، همکاران و به ویژه گزارشگران و کارمندان رسانه ها پیوسته پر و خالی میشود. همه به او و خانواده اش دلداری میدهند و در پایان میگویند: "خدا مهربان اس".

 

***

لولا رستگار از زبان بزرگان خانواده، از سیمای آرام و حساس و روح پویشگر و ناآرام نخستین سالهای زندگی نجیب آغاز کرد و گفت که او شیفته نقاشی بود، زمستانها بر روی شیشه های غبارگرفته کلکینها، و پس از آن با زغال روی دیوارها چیزهایی رسم میکرد؛ تا اینکه دوران مکتب آمد و پنسل رنگه، رنگهای آبی و روغنی، رهنمایی از سوی استادان و آموزش و آزمایش و تلاش.

دوستان نجیب میخواستند کتابچه های او را ببینند؛ زیرا در کنج هر ورق نقش و نمودی به چشم میخورد. او برای دیگران نیز یگان گل و بلبل، شمع و پروانه و دل و تیر خونچکان میکشید و میگفت: "یک یادگار..."

نجیب رستگار روز 25 اکتوبر 1958 دیده به جهان گشوده و کودکی و نوجوانی درخشانی داشته است؛ هنگامی که برای آموزشهای برتر در کورس رسامی/ نقاشی هنرهای زیبا (نام کهن: "صنایع مستظرفه"/ وزارت اطلاعات و کلتور) نامنویسی کرد، شانزده سال داشت.

تابلوهای این هنرمند توانمند یکی پی دیگر رنگینتر و سنگینتر میشدند. از آن میان، "چوپان"، "کوچه بالای کوه"، "دختر روستا"، "چوری فروشان"، "برف"، "به سوی کشتزار" و "دختری در جامه افغانی" آینده رخشانتری را مژده میدادند. بیشتر از 100 نمونه از کارهای وی بار بار زینت نمایشگاههای افغانستان و برونمرزها گردیدند.

از زبان نجیب رستگار میگویند: "یک روز استاد رهنما گفت تابلوهایت زیبا هستن، اما مثل ایکه هنوز هم ده بین رنگها به جستجوی کدام چیزی سرگردان باشی. گفتم گپ شما درست اس. مه سرگردان استم و چیزی ره که جستجو میکنم ده بین رنگهای نقاشی پیدا نمیشه. مه ده سر هوای نقاشی دارم و ده دل ذوق موسیقی. دلم میشه یک چن وخت به جهان ساز و آواز پناه ببرم."

آیا او میخواست زمینه هر تابلو آهنگ داشته باشد تا با گوش چشم شنیده شود؟  آیا آنچه نتواند با رنگها نشان داده شود، با ترنگها نمایانده خواهد شد؟ آیا نقاشی و موسیقی میتوانند مانند شعر و موسیقی همسایه باشند؟

لولا از روی یادداشتهای همسرش به گزارشگر ماهنامه سباوون، برخی از پرسشها را چنین پاسخ گفته بود: "وقتی طرح اولیه یک تصویر شکل میگیرد، هنرمند باید عناصر زمان و مکان، حالتها و آوازها را نیز در نظر داشته باشد. مثلاً اگر تابلوی خزان، چگونگی ریزش برگها را نمایش میدهد، باید توان نمایش صدای وزش بادها و فروریزاندن برگها را هم داشته باشد. این زمانی ممکن است که خزان در کلیت خود ترسیم شود."

 

***

با آنکه نجیب رستگار نقاشی را رشته دلخواه خود میپندارد، نیمرخ دیگرش در پرتو موسیقی خوبتر دیده میشود. آشنایی با سازابزارها، به ویژه چیرگی در نواختن فلوت و شهنایی، او را در میان هنرمندان رادیو/ تلویزیو ن کابل جایگاه بلندی میدهد.

 

***

شـریف غزل، امیرجان صبوری، وحید صابری، طارق میرزا و احسان در بسیاری از گفت و شنودها، از نقش برجسته این هنرمند نامور در بخشهای گوناگون موسیقی و از نوآوریهایش یاد کرده اند.

باز نوبت دگرگونیها در سرنوشت تخت و پایتخت کشور رسیده بود. نجیب یک روز پیش از آمدن گروههای جهادی در کابل، برای دارو و درمان پیشرفته تر راهی تاشکند و سپس ماسکو گردید.

گراف سراپا فراز و نشیب بهبود و بیماری، این رهرو آواره و خانواده اش را سرگردانتر از گذشته، از دیاری به دیار دیگر افگند تا اینکه در اگست 1993 آنها را پناهنده هالند ساخت.

نجیب رستگار در برونمرزها هر چه دید یا کشید، از هنر دست نکشید. سرزمین لاله ها و آسیابهای بادی بار دیگر او را به سوی نقاشی فراخواند. نامبرده با استواری بیمانندی نشان داد که خونریزی دماغی، خونریزی استعداد نیست.

تابلوهای "بودای بامیان"، "زن افغان"، "حجاب"، "پرندگان آواره"، " گلبرگها" و دهها نمونه دیگر در نمایشگاههای چندین شهر هالند یادگار همین دور اند.

 

***

گزینه سروده های نجیب رستگار امانت دیگری است. لولا برگ برگ نوشته های چندین ساله او را از کاغذپاره های پراکنده میان خانه، بریده روزنامه ها و مجله ها، و از هر ناکجایی گرد آورده است. میرزا حسن ضمیر آنها را با خط خوشنماتر از مروارید چنان یکدست و به هنجار روی کاغذ آورده که یاد سالهای دهه 1970 را زنده میسازد.

آن سالها خوشنویسی پیش از آنکه سلیقه باشد، فریضه بود. وقتی معلم صاحب قدیرخان در لیسه سنایی روی تخته سیاه سرمشق مینوشت، پاک کردنش را گناه میدانستیم. او میرفت و چشمان ما همچنان به تخته میخکوب میماند: "عشق آمد و زد بر ورق مشقم دست/ معشوقه دوات و قلمم را بشکست/ گفتا که ایا عاشق شوریده مست!/ جز مشق خیال رخ من مشقی هست؟"

امروز هنگامی که میبینم خط ضمیر قربانی فرمانهای کمپیوتر میشود، دلم برای فردای بی_آفتاب بسیاری از هنرها، به ویژه خطاطی، مانند فردای عشق و مشق خیال رخ یار میسوزد.

شعر رستگار یادگار روزگاران خوش و ناخوش اوست. میتوان آن را آیینه زندگی خصوصی و سیاسی وی دانست. چارپاره ها، غزلها، سرودهای آزاد و حتا ترانه های بزمی و رزمی این دفتر، همانگونه که بیانگر برداشت و پنداشت سراینده آن در سالهای خفته در تاریخ اند، "من" او هستند. از همین رو، شایسته تر خواهد بود اگر سنجیدن وزن و وزنه آنها با بایدهای عروض و نبایدهای "طلا در مس" برای پس فردا گذاشته شود.

 

***

زمان شتابنده تر از پرواز پرنده یی که از گلوله بگریزد، سپری شد. بهار 2006 رسید. شام ابرآلودی بود. لولا رستگار، نجیب رستگار، میرزا حسن ضمیر و دستگیر نایل در گوشه فرودگاه امستردام به چشم میخورند. نجیب با دو دسته گل، یکی سرخ یکی سکوت، شاد و شاداب و شگفته پیش می آید، و باور نمیشود که پانزده سال خاموشی کشیده باشد.

او با نگاه داستان دنباله دار آوارگیهایش را از مکروریان سوم کابل تا شهر "دی مارس" هالند بازگفت. ضمیر به بسته کاغذهایی که در دست داشت اشاره کرد و گفت: "کتاب شعرت به زودی چاپ میشه." نجیب خندید و انگشتانش را با هم گره انداخت. لولا گفت: "میگه از برکت دوستی تو اس". ضمیر زیر باران رفت و دیگر چیزی نگفت.

 

***

تابستان 2006 آغاز سوزان و غم انگیزتری دارد. نجیب باز به بستر بیماری افتاده است. خانه از آمد و رفت دوستان پر و خالی میشود. همه به او و خانواده اش دلداری میدهند و در پایان میگویند: "خدا مهربان اس".

در برگه یی که داکتر به لولا داد، به هالندی نوشته شده بود: "بیمار به دنبال خونریزی دماغی شب گذشته، شنوایی خود را باخته است."

بابک بیست ساله و بارک چهارده ساله که برگه دست مادر را ندیده اند، با ناشکیبایی بیشتر از روز پیش، میپرسند: مادر! امروز پدر گپ خواهد زد؟ لولا با امیدواری بیشتر از پانزده سال گذشته، همان پاسخ کوتاه را تکرار میکند: "ان شاءالله"!

 

***

در پشت چشمهای این بیمار پرکار؛ نقاش، موسیقیدان و شاعر عزیزی به خواب رفته است. کنار بالین یک آیپاد سفید کوچک، چند دسته گل، گزینه سروده های تازه چاپ شده "پرده های خاموشی/ نجیب رستگار" دیده میشوند و کمی آنسوتر پیانو، گیتار، فلوت، و دهها کست و سی دی و عکس و ....

ضمیر میگوید: "بابک و بارک به راه پدر روان هستن...." و لولا می افزاید: "مگر تنها به راه موسیقی. نقاشی نمیکنن و شعر نمیگن!"  

 

***

اگر جایزه نوبل نجابت دست من میبود، آن را به لولا رستگار میدادم.

 

                                                                

آویزه ها

 

1) پاره های این نوشته بار نخست در گزارشی با سرنامه "تصویرگر ملودیها"، نوشته سیاه سنگ/ ماهنامه "سباوون" (شماره 48، جولای 1991) و بافت کنونی در اگست 2006 در سایت کابل ناتهـ آمده است:
www.kabulnath.de/Salae_Doum/Shoumare_35/Dr._Siasang_Najib_Rastagar.html

2) جای رستگار در البوم "نقاشان مهاجر افغانستان" تهی است. این کتاب که به همت غلام محی الدین شبنم، در اسلام آباد (پاکستان) در سپتمبر 2002 فراهم آمد، در برگیرنده زندگینامه، کارنامه هنری و نمای تابلوهای بیشتر از پنجاه نقاش/ رسام افغانستان میباشد

جا دارد در بازچاپ "نقاشان مهاجر افغانستان"، از این هنرمند سختکوش یاد شود

[][]
ریجاینا/ کانادا
یازدهم جولای 2006

 


بالا
 
بازگشت