هدایت حبیب

 

هدایت حبیب

17می2011

ادای دین در برابرِ رفیقِ از دست رفته

دکتور محمد موسی آتش

    فرد انسان درتاریخ بشری، زمان بسیار کوتاهی را اشغال می نماید. این زندگی کوتاه نیز، در پشت دیوار هایی زندان طبیعت و جامعه سپری می گردد. انسان می خواهد و می کوشد از آن بیرون شود؛ اما نمی تواند، چون ساحۀ عمل و تفکرش محدود است. به افزار نیازمند است، که آن را آماده در اختیار ندارد. به جولان اندیشه احتیاج دارد، که تابع ده ها آیین است. امتداد مدت زندگی را می خواهد، که مقدورش نیست، به دیدن و شنیدن صدا و سیمای زمان گذشته و پیشبینی آینده ضرورت دارد، که در توانش نیست. به تاریکی راه می رود و از زمان  پیش از تولد و فردای زندگی خود بی خبر است. سوایی از افسانه ها، به یقین نمی داند، از کجا آمده ، به چه مقصد آمده و به کجا می رود. آیا زیر خاک همین منزلگاه آخرین است، یا راه روح انسان به جاهایی دیگر نیز کشوده می شود؟ ده ها سوال دیگری که مغز، ذهن و قلب فرد آدمی را می شوراند.

    طبیعت و جامعه، فرد را بی منت هستی نمی دهد، از او پابندی کامل به قوانین خود می خواهد که  در صورت تخلف، سخت سرزنش می نماید. آنها رقیب و حریف فرد نیز استند. در ضمن برخی مهربانیهایی خود، جبار، قهار، ستمگر، فریب کار و حیله گراند و صدها راز پنهان و نیرنگ در آستین دارند؛ به سانی که فرد به خواست خود، از عدم بوجود نمی آید، به دل خواه نیز نمی تواند زندگی کند. انسان با ده ها طناب دست و پاگیربه طبیعت و جامعه بسته است.

    این فرد ناتوان در برابر طبیعت و جامعه، مملو از ده ها نیاز، خوی و خصلت مثبت و منفی است. در آن میان، سایقۀ بقا او را به هر سمتی و هرعملی می کشاند. عدۀ ای زحمت میکشند، کار می کنند، تا که تأمین معیشیت نمایند. عده ای دیگری به اشکال مختلف، به حساب دیگران زندگی می نمایند. بعضی ها به جمع کردن ثروت، مال ومنال مصروفند؛ برخی ها به امر نهی تحکم اداری، نظامی گری، رتق و فتق وفرمانروایی بالایی دیگران می کوشند. پاره محدودی هم، دلشان به انسان، حتا به زنده جان می سوزد، می خواهند به آنها خدمت کنند؛ بنابر آن، خود را برای دیگران، به همنوع به زندگی انسان درمانده، و در مجموع به خاندان بشری به فرهنگ، و به علم، وقف می نمایند. رفاه انسان و زنده جان را در تغییر طبیعت و میسر جامعه می دانند و در این راه با تقبل همه نا ملایمات می رزمند.

    زنده یاد داکتر محمد موسی آتش فرزانه، از همین گروه اخیر بود. باور داشت که سجایایی فرد زادۀ محیط است؛ بنابر آن، برای تأمین رفاه نسل هایی آینده و فرد سالم، با همفکرانش برای تغییر محیط اجتماعی و طبیعی، رادمردانه مبارزه می کرد. با اینکه در یکی از فامیل هایی فرمانروا و بالایی جامعه به دنیا آمده بود؛ اما، درعمل و خصلت، وابسته به تهی دستان و فرهنگ دوستان جامعه بود. درآوان جوانی وی که باد بان کشتی نهضت چپ در کشور، نو برافراشته شده بود، اوسوار آن کشتی شد، شجاعانه ارتباطش را با حکمرانان جامعه برید، قبول خطر کرد، به حرمان ها تن درداد، با گروپ هایی ملی، مترقی و پیشرو جامعه پیوست، به فرهنگ رو آورد. به گفتۀ دوستان نزدیک، شبها دود چراغ تنفس کرد و به مطالعه و کسب دانش پرداخت. روزها با زحمتکشان در پیوند بود، روزگار انسان بیچاره را دقیق و از نزدیک می دید، راه هایی رهایی آنها را در قلب، ذهن و مغز خود می سنجید، غم و رنج بی کران آنها را با گوشت و پوست خود احساس می نمود، دست و آستین برزد و کمر خدمت به آن ها را بست.

    در برهه یی که خود بزرگبینان به رهبری "حفیظ الله امین" در کشور فرمانروا شدند، داکترآتش به مبارزه در برابر آن گروه فرهنگ ستیز وعظمت طلب برخاست که بیرحمانه شکنجه یی جسمانی قرون وسطائی در شکنجه گاه شد. درسال 1978 همراه باهزاران مبارز و آزادی خواه به بلاک دوم زندان پلچرخی افتاد. پدرش 1)دگرجنرال متقاعد محمد عیسی خان نورستانی سابق قوماندان قوای مرکز با اقارب نزدیکش 2)تورن جنرال متقاعد محمد سفرخان نورستانی (غرزی)  سابق رئیس عمومی کانال ننگرهار، با برادرانش هریک 3)محمد اسمعیل خان نورستانی سابق علاقه دار در دهنۀ غوری ووکیل غربی مردم نورستان. 4)عبدالملک خان نورستانی سابق رئیس سپین زر ولایت قندوز، توسط برادر ارشد حفیظ الله امین مشهور به عبدالله امین وحشیانه به قتل رسید، همچنان برادرزادۀ جوان تورن جنرال محمدعیسی خان، 5)عبدالجمیل جان نورستانی جوانمرد وعیارسابق مدیر سینما پارک شهرنوکابل. 6)جکتورن جان گلخان نورستانی،7) عبدالرحمن خان نورستان افسر، 8)محمد حسن خان نورستانی.  بنابرترس ازنفوذ اجتماعی آنان وبدون محاکمه واحساس مسؤولیت انسانی ، توسط جلادان امین نا امین درخارج از محوطۀ زندان پل چرخی تیر باران گردیدند. همچنان محمدکبیرخان نورستانی سابق شاروال کابل، برادر تورن جنرال متقاعد محمد سفرخان به علت مریضی معده و عدم دسترسی به داکترمعالج قربان قیود وحشیانه شد، جان شرین خود را در پهلوی همزنجیران خود از دست داد. داکتر آتش صدها همرزم و هزارها هموطنش را شهید داد. خودش حسب تصادف ازمرگ نجات یافت، اما از راهش برنگشت. سازمانش را همچون فامیلش حرمت می گذاشت و رفقایش را مانند اعضای فامیلش دوست می داشت. بعد رهایی از زندان، به مبارزاتش راسخانه وپیگیرانه ادامه داد. یکی از مؤسسین جبهۀ ملی پدر وطن و رئیس تشکیلات آن شد، به پیوند نمودن رشته هایی ارتباطی گسسته یی بین ملیت هایی مختلف جامعۀ افغانی ــ که به وسیلۀ حفیظ الله امین و دستگاه حاکمیت جهنمی آن ازهم پاره شده بودند ــ پرداخت. بطور نستوه شب و روز کار می کرد، با جمعیت ها وا قوام مختلف مردم ملاقات می نمود، به انتقاد هایی شان توضیح می داد، به سوالات شان جواب می گفت؛، مسایل پیچیده را توضیح و روشن می کرد، به زخم هایشان مرهم می گذاشت. در رفع عقده هایشان حکیمانه مبادرت می ورزید. از مشکلات شان باخبر می شد، خواست هایشان را جویا می شدو  در راه برآورده شدن خواست های برحق شان از طریق جبهۀ ملی پدر وطن، با مراجع مختلف دولتی، داخل اقدام می شد. با فهم و تجاربی که در مسایل ملی و امور دولتی و اتوریته و اعتباری که داشت، آنها را برآورده می ساخت و بیشتر از پیش، بطور روز افزون، در بین مردم محبوبیت حاصل می کرد و نفوذ می نمود. به این ترتیب جبهۀ ملی را با سایر کار کنان آن ارگان، به کانون تجمع اقوام مختلف جامعه افغانی تبدیل نموده بود. وی به سادگی سخن میگفت و سراپا در راه وطن عشق می ورزید و صادقانه مبارزه می کرد. زمانی که کسوف کلی پیوست، آشیانۀ مرغان چمن بتاریکی نشست، بالهای نامیمون خفاشان شب پرست برفراز باغ وگل گشت ها گسترده شد، نهیب هایی لاشخوران و پتیاره گان او را نیز به ستوه آورد، با خیل فرهیخته گان و فامیل عزیزش به مهاجرت آمدند وبه قطب شمال، سویدن، پناهنده شدند. همیشه زمزمه می کرد:

        ما بد ینجا نه پیِ حشمت و جاه آمده ایم   

                                       از بدی حادثه اینجا به پناه آمده ایم

    بااین که فرسخ ها از وطن دور بود؛ اما، ازغم و درد مردم کشور دور نبود، فکرش و ذهنش دایم با وطن بود. از آنجا، از قله هایی بلندش، از آهووان کوه هایش، از آشیانهایی عقابان بلند پروازش، از چشمه سارانش، از آبهایی زلال، از دشت هایی پهناورش، از مزرعه های سبز و حاصل خیز و باغهای پر میوه اش و از مردم سلحشور، عیاران، کاکه ها، جوان مردان و رادمردانش، از عنعنات پسندیدۀ ملی اش، از مهمان نوازی هایش و...، یاد می کرد.  افغانستان را بهشت روی زمین وکابل زیبا را پاریس آسیا، می دانست و ازاین که موقتاً بدست پاسبانان دوزخ افتاده بود ومردم بی پناه و بی دفاعش هدف خمپاره ها، در جنگ میان گروهای آدم نما ، قرار گرفته بود، تأسف می خورد.

    هنگامی که سیاه ترین خدمت گاران "سیا" یعنی طالبان و نظامیگران پاکستان به کشور فرمانروا شدند، به غمش افزود؛ ولی، دوستان و همفکرانش را تسلی داده می گفت: حرکت جامعه تند و کند می شود؛ اما، تاریخ به عقب بر نمی گردد، سیرتکامل جامعه مارپیچ است، آنها بقا ندارند، زود گم می شوند. وی می افزود: کشور هایی که آنها را تشکیل کرده اند، روزی از شرشان خواهند سوخت. درست پیشبینی کرده بود، پاکستان اکنون در آتش افروخته اش می سوزد. امریکا مزۀ یازده سپتامبر را چشید. نوبت ایران و عربستان سعودی نیز خواهد رسید، زیرا، تاریخ و طبیعت در ضمن همه بیدادگری هایشان منتقم فرودستان نیز اند. اعمال نیک فرد، ملت و کشوری را بدون پاداش و کرده هایی زشت آنها را بدون کیفر نمی ماند. روزی، زمانی، در جایی، به بهانه ای داد مظلوم را از ظالم می ستاند، بقول مولانا:

تو گناهی کرده ای جای دیگر     این جزای او بود ای خیره سر

    در مهاجرت نیز بدون سیاست و مبارزه زندگی نکرد. در حلقۀ همرزمان سابقش تنظیم بود. از دانش و تجارب خود، آنها را بهره مند می ساخت. حزب دموکراتیک خلق افغانستان که بنابر رسم معمولِ بعد ازهر شکست، به پارچه ها و اندیشه هایی مختلف احیا شد، او به سرخ ترین، رادیکالترین و چپترین آن پیوست. عزت و حرمت شد و به ارگان مرکزی آن انتخاب گردید؛ اما از سایر گروپ هایی تقسیم شده از حزب متذکره دور نبود. در نشست های آنها هم شرکت می کرد و سخن میراند. در نزدیک شدن و یکجا شدن همه گروپ های جدا شده از آن حزب می کوشید. یادم می آید، می گفت: با آنکه خیمه های ما را جدا کردند، ولی دل های ما یکی است. دقیق گفته بود، این فرکسیونبازانِ دیرینۀ کهنه کارِ ماهرِ حرفه وی معامله گر، مانعان وحدت را با هورا وهلهله شخصیتشان ساختیم، سپس عمری دنبال شان رفتیم، همه ستمهایی را که به مردم، رهبری و اعضای حزب کردند، به چشم سر دیدیم ولی از شرم زمانه نادیده گرفتیم، حالا هم به فرق خود نشانیدیم. پس مسلۀ که باید عمیقاٌ درک شود این است، تا کی سازمان سیاسی وسیلۀ تأمین اهداف خود بزرگ بینانۀ تنی چند خود پرستان عظمت طلب، بد سابقه و عقده مند فریب کارگردد؟ که فقط انسان را افزاری برای رسیدن به مقام، منزلت، قدرت واهداف خود می دانند و بس. در برابر رنج وعذاب انسانهای دیگر هیچگونه احساس ندارند!

    درین حالت باید از عقل سلیم، موضع گیری و قضاوت بدون حب وبغض، بدون پرده پوشی و پرده دری و شهامت وطن پرستانه، راد مردانه و انسان دوستانۀ قاطع کار گرفت. هرچه زودتر باید همین مارهای افعی خاموش را از درون آستین بیرون راند. زیرا نه تنها در مفکوره وعمل این ها وحدت، تفاهم همبستگی با سایر سازمان های مشابه مترقی وتحول طلب و روشن اندیش کشور، در داخل وخارج کشوردیده نمی شود، ظرفیت اصلاح پزیری را هم  ندارند، انعطاف را نمی دانند، انتقاد را نمی پذیرند و در اثر برخورد نامطلوب شان، بیم جدایی های بیشتر نیز می رود.

    زنده یاد داکتر محمد موسی آتش، مجلس آرا، خوشگو و سخنور بود، آرام و شمرده سخن می گفت، با دوستان معاشرتِ دایمی و نزدیک داشت. در نشستها از گنجینۀ اشعار، شهنامۀ فردوسی، لطیفه، طنز و فکاهیی که  به حافظه داشت، به محضر دوستان می پاشید؛ محفل را معطر و رنگین می ساخت واز نگاه فرهنگی پیرو منتقد بزرگ اجتماعی عبید زاکانی بود. در بارۀ رفیق های سیاست باز معامله گر نیمه راه وانتقاد از خرافات مسلط در اذهان مردم مان، فکاهیی داشت، که می گفت: روزی شیخی از بازاری می گذشت، که در آن جا پرندگان زیاد مرده برای فروش از پا آویزان بودند؛ شیخ، کِش گفت، همه پرندگان زنده شدند، رها شدند و بالزده به هرسو پریدند. بادیدنِ این رویداد مردم دورِ او را گرفتند، که مرد خداست؛ مرد خداست؛ سپس، مریدان و پیروان زیادی دریافت. روز دیگری باخیلِ از مریدان و هواخواهان قدم می زد، که از قضا نا گهان باد شکمِ شیخ با صدای بلند خارج شد؛ از مشاهدۀ این پدیده، همه مریدان از شیخ متنفر شده، رهایش کردند؛ روز بعد دوستی از جناب شیخ پرسید، مرید هایت چه شد؟ شیخ گفت: آنها به کِشی آمده بودند و به دِرّی رفتند!

    جاودان یاد داکتر محمد موسا آتش همانطوری که به فامیل بزرگ سیاسی چپ  دموکراتیک متعلق بود ودر آن تشکُل مقام خاص خود را داشت، چنانی که فقید ببرک کارمل وی را آتش پاک می نامید، دوستان زیادش اورا دوست می داشتند، از احترم فامیل بزرگ  متشکل از: خانم مهربان، فرزندان با تربیت، برادران با مواظبت و دلسوز و دامادان خدمت گزار هم بر خورداربود.

"باری چوفسانه می شوی، ای بخرد

افسانۀ نیک شو، نه افسانۀ بد!"

داکتر صاحب آتش افسانۀ نیک است، خاطره اش تابناک، یادش گرامی و روانش جاودانه شاد باد!

 

 

 


بالا
 
بازگشت