دکتور فرید طهماس

  

(طنز)

 

 

پتلونِ شیرلالا

 

 

 

شیرلالا  یکتن ازهمصنفان ما در دورهء مکتب بود .  او آرزوهای زیادی داشت که رسیدن به آنها را از خدا تمنا میکرد !

یکی از آرزوهایش ـ  دیدن پادشاه بود!؟  همیشه میگفت، آن روز نیک و خجسته کدام  روزی باشد که بتواند  پادشاه را ببیند.

همیشه قصه میکرد که پدرش میگوید : " پادشاه  سایهء خدا است "؛ از بس به دیدن پادشاه علاقه داشت،  وقت و ناوقت ترانهء معروف  " زنده باد شاه " را  سر سرخود زمزمه میکرد وعکسهای رنگهء او را نیز درلابلای کتابها و کتابچه های درسی خود میگذاشت و آنها را یگان یگان بار به ما نیز  به اصطلاح " سوز" میداد ومیگفت: " سوز، سوز؛  مه عکسای رنگی سایهء خداره  دارم اما شما بیچاره گکا  سیا و سفید شام  ندارین؛ سوز، سوز، سوووووز... "

  

از"چپراسی" گرفته تا  مدیرمکتب  و از شاگرد تنبل و مکتب گریز تا اول نمرهء عمومی ، کسی نبود که شیرلالا  را به نام نشناسد؛ همگی از آرزو های او با خبر بودیم، اما هیچ کدام ما نمی توانستیم او را در برآورده شدن یگانه آرمان زنده گیش که دیدن پادشاه بود، کمک کنیم.

 

 چون موضوع پادشاه درمیان بود؛ مدیرمکتب از ترس این که مبادا کدام گپی شود،  کاری کرد که شیرلالا بتواند پادشاه را اگر از نزدیک نمیشود، حداقل از فاصلهء  چندین متری ببیند .  به معلم سپورت هدایت داد تا او را درلیست شاگردانی شامل سازد که در رسم گذشت معارف اشتراک میکردند و از برابر پادشاه میگذشتند .

 

 رسم گذشت معارف در روز دوم جشن استقلال در "غازی ستدیوم" برگزار میشد و شیرلالا با بیصبری زیاد در انتظار آن روز، ساعت شماری میکرد و از خوشی در لباس نمی گنجید؛  به هرجایی که میرسید میگفت، انشاالله بزودی  پادشاه را از نزدیک خواهد دید!

 

یک هفته پیش از رسم گذشت، ادارهء مکتب به هرکدام یک یک جوره اونیفورم مخصوص جشنی را به شمول کرمچ و جوراب و کمربند، مطابق قد و اندام ما توزیع کرد ؛ شیرلالا نیز اونیفورم خود را تسلیم شد و همه از اتاق سپورت به دهلیز برآمدیم.

 

شیرلالا از بس که خوش بود، اونیفورم اش را برمیزی که در دهلیز قرار داشت، گذاشت وبدون مقدمه  شروع کرد به کف زدن و خواندن ترانهء " زنده باد شاه ــ زنده باد قوم ــ سربلند باد بیرق افغان ــ  ما مسلمانیم،  قوم افغانیم..."

وما نیز مجبور شدیم  اونیفورمهای خود را برمیز بگذاریم و برایش کف بزنیم . شیرلالا آهنگ " زنده باد شاه " را با صدای بسیار بلند و احساسات عجیبی سه بار خواند؛ بار چارم نیز میخواست آن را بخواند، اما ...  

 

 اونیفورم های خود را که بر میز گذاشته بودیم، گرفتیم  و آرام آرام  از دهلیز به حویلی مکتب برآمدیم و همین که میخواستیم از دروازهء عمومی بیرون شویم، ناگهان صدای شیرلالا را شنیدیم که نفس سوخته میگوید: " او بچا  صبر کنین! صبرکنین! پتلونم نیس،  پتلونم نیس؛ پتلونم گم شده؛ هر کی گرفته و پس نمیته ، برپدر پدرش لعنت !!  "

 

بسیاری از ما که در صحن مکتب قرار داشتیم  و هنوز به بیرون نه برآمده بویم ، به خاطر نزاکتی که در آن دقایق باید رعایت میشد، اونیفورمهای خود را بسته بسته به  او نشان دادیم تا اگر اشتباهی صورت گرفته باشد، مرفوع گردد.

 

سرانجام  روز رسم گذشت معارف فرا رسید و ما همه درآن شرکت کردیم ؛ یگانه کسی که در" غازی ستدیوم " دیده نمیشد، شیرلالا بود. شیرلالای بیچاره به خاطر یک پتلون، از دیدن پادشاه که یگانه آرزویش بود، محروم گردید.

 

***

 

 از قصهء پتلون شیرلالا چهل سال میگذرد.  چار روز پیش او را  در مندوی کابل دیدم که پیش یک دوکان قروتفروشی ایستاده است و با قروتفروش چیزی می گوید. اول فکرکردم شاید او نباشد، نزدیکش شدم ، خودش بود ــ شیرلالا !

 طبعاً آن شیرلالای سابق نبود؛ رنگکش مثل زرد چوبه زرد میزد، لاغر، ضعیف و سرسفید شده بود. او نیز اول مرا نشاخت، پسان که شناخت، اولین چیزی که ازمن پرسید این بود: " همو وقت نفامیدی که پتلونمه کی گرفته بود؟ "

 

طبعاً پاسخ من به این پرسش شیرلالا، منفی بود، به خاطری که  واقعاً نمی فهمیدم پتلونش را کی گرفته بود؛  اما چیزی که  مرا بسیار متأثر ساخت و دلم به حالش سوخت، این بود که  شیرلالا تمام سالهای جوانی اش را  در آرزوی دیدن پادشاه رنج بُرد  و سالهای پس از جوانی را تا امروز، در آرزوی یافتن پاسخ به این سوال که  بداند پتلونش را کی گرفته بود، رنج می بَرَد ؛  بیچاره شیرلالا !

 

پایان؛ 

 

سال دوهزار و ده میلادی

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت