غفور بسيم

 

داستان یک شهر !

حاجی نعیم روی دوشک سرخ مخملی بریک بالشت نرم تکیه زده بود وتاخرخره خودرادرلحاف گرم و ملایم سندلی پیچانده بود .

بچه هاونواسه هایش هرکدام بدورسندلی زیرلحاف چنان لمیده بودند که فقط سرهایشان اززیرلحاف معلوم میشد !

.شاپیری!سنوی حاجی نعیم یک چایبری نکلی کلان روسی دم کرده ازچای سبزراکه عطردلاویزش خانه راپرکرده بود اورد ،وانرابایک مشقاب توت خشک ومغذ چارمغذ روی سندلی گذاشت پیاله سبزغوریی، کلان حاجی راپرازچای کرد !

عطرچای هیلداراشتهای حاجی راتحریکردوچندجرعه چای گرمرانوشیدویک مشت توت وچارمغذرا دردهن انداخت وبامزه مزه می جوید.

بچه هاونواسه هایش جاوید، جمشید ،فرشید وامید،هر کدام یکی پی دیگری ازحاجی تفاضامیکردند که امشب بازیک قصه شرین وتازه رابرایشان بگوید.

حاجی گلوی خودراصاف کرد و بری ریش سفید چون برف خویش دست کشید ! اه!پرسوزی راازسینه دراورد !.

وروبه بچه ها ونواسهایش کردو گفت :

خوبست بچه ها!

امروزمن برای شماداستانی؛یک شهرراقصه میکنم!

شهری که پیش چشم من وهزاران همشهری دیگر ی مانندیک نوزاد تولدیافت ، بزرگ شد،جوان شدوچون عروس شهرها سبزوخرم شد وباغ های مشهورش:

باغ قهوه خانه ،ششصدکوتی، تپه فرحت ،چپدریاوباغ معدن وسمنت غوری؛ شهرت ملی یافت شهرزیباما دراغوش این همه باغها وساحات سبزوخرم چون مروارید میدرخشید که دلی هربیننده راشادی ولذت میبخشید ! واکنون میبینم که متاسفانه روزهای سخت ودشواری راسپری میکندوباغهایش یکی پی دیگری شهیدمیشوند .

بچه هابازبایک صدافریادکشیدند :

پدرجان !

قصه کن ماسراپاگوش هستیم !

حاجی نعیم!کمی خودرادرتوشک جابجاکرد.

یک فاژه طویل کشید وگفت :

بچه های عزیزم!

سالها قبل یک کاروان کوچک وخیلی مهمی، تاریخی ازشهرکابل بسوب شمال کشورحرکت کرد  این کاروان بیست نفربودند که درراس ان یک مرد جوان وشیکپوش قرارداشت انهابسواری چارعراده موترجیپ روسی ازکابل حرکت نمودند ؛ خوشبختانه من هم یکی ازهمسفران انهابودم، کاروان ، شهرکابل رابسوی ،شمالیکوهدامن،پروان،چاریکار ازطریق کوتل خیرخانه وازمیان تاکستانها انبووحاصلخیزانگور،ترک کرد، وازانجا به وادی غوربند رسید.

وادی غوربند خیلی زیباوسرسبزوخرم بود وباغهای میو جات، توت ،چارمغذ، بادام، زردالو،سیب،ناک، وانجیر ان به دوسوی وادی تاارتفاع بلندی تپه ها جلوه نمایی میکردند درمیان وادی ابهای صاف وزلالی دربستری دریا جوی ها وابروها روان بود!

کاروان از وادی غوربند عبورنمود وازراه کوتل ، پرخم وپیچ وصعب العبورشیبر گزشت وبدره ی شکاری واردشد.

دره شکاری دره مهیب وسهمیگین است که ، داستانها وحماسه های فراوان ازجهانگشایان تاریخ رادرسینه پرالتهابش مدفون کرد است !.

کاروان درکوره راهای تنگ ودشواراین دره درحرکت بودودر عقبش اژدهای خاکستری رنگ ا زگردوغبار به هوا

زبانه میکشید.

موترهای جیپ گاه گاهی درجاده سنگپروناهمواری چنان بهوامیپریدند که راکیبین خودراپرت میکرد وسرهایشان به چت موترچنان سخت میکوبید که ناله وفغانشان بلند میشد ودردلی خود بدریوری بیچاره ناسزا میگفتند

ظالم! احتیاط کن! اهسته بران مارا خوکشتی چه میکنی!

دریور زیرلب غم غم میکردوبراه خودادامه میداد وبازهم پریدن ها وسرخوردن ها تکرارمیشد سرانجام راکبین هم عادت کردند ومتیقن شدند که جزتحمل چاره دیگری وجودندارد وبدینگونه به سفرخویش ادامه دادند .

کاروان موترها بعدازساعت هامنزل سخت ودشواروخسته کن سرانجام به ساحه ،دواب ومیخزرین رسیدندودرانجادرمقابل یک هوتل توقف نمودند همه افراد کاروان تحصیل کرده ودریشی پوش بودند

درجمع انهابیشترازهمه مردی قدبلند وجوان رشید وبرومندی که دریشی خاکی بتن وچشمانی سیاه وقشنگ اش راباعینک های سیاه دودی پوشانده بود بیشترازدیگران جلب توجه میکرد !

کلاه خاکی شپوبه اوابوهت خاص میبخشید وبادیدن ان هرکس اننآ درک میکردکه درمیان این همه افراد شخصی مهم است!

مردی شیک پوش!کرتی وکلاه خودراازتن دراورد وانراتکاند تاگردوخاک راه سفر راازخود بسترد. بعد نزدیک جوی اب روان سردوصاف گورای که ازجریان پرنشیب ان زمزمه خاص برمیخاست نزدیک شدودست وروی خویش رابا چنان اشتها ی  تروتازه کرد توگویی که مسافری ازیک دشت خشک وسراب سوزان سررسیده است!

یکی ازافراد که معلوم میشد ازخدمه کاروان است دوید رویپاک سفیدوکلان را روی دست هایش انداخت واوبران سروروی خویش راخشک کرد

سپس نزدیک هوتل امدوبا لاشد هوتلدروشاگردانش به پیشوازاوامدند وبااقا چنان باخوشروی سلام وتعارف کردند که بیشتربه تملق وچاپلوسی میماند تااستقبال ومهمانوازی!

مردی شیک پوش!باشیوه وطرزخاصی تمام نقات دوکان،مسافرین نشسته ،فرش واثاثیه انراازنظرگزراندوبعدآ رفت نزدیک یک ستون بزرگ چوبی بروی یک گلیم سرخ هزارگی چارزانونشست .

شاگردان همه نزداوامدند وکلان انها که یک دستمال ابلق تاشقرغانی راروی شانه اش انداخته بودپرسید صاحب! چه می خورید !امرکنید !

مردشیک گفت :

چه دارید ؟

شاگرد جواب داد! صاحب !

پلو، چلو،قابلی،کباب،قورمه وشوربای مزه داری گوشت گوسفند !

مردی شیک پوش:

برای من یک خوراک شوربای کم روغن یخنی بیاورید !

ازدیگران بپرسید که چه میخورند ؟

شاگرد !ازدورباصدای بلندی فریاد کشید !

یک شوربای یخنی کم روغن اساس !

دوازده خوراک پلو؛ واره داروهفت خوراک کباب بره!

چایشان همه سبزوهیلداربانقل خستی !

بعدازچندلحظه اعضای کاروان نان خوردند وبعد از نوشیدن چای کمی استراحت کردند وسپس دوباره به موترهاسوار وبسوی تاله وبرفک ودوشی حرکت نمودند !.

انهاازطریق کوره راهاباریک کناردریاازچنان راهای دشواروخطرناکی گزشتند که درزیرپایشان دره ای به عمق هزارمتری وجودداشت .

ازمیان دره غرش مهیبی دریای کف اندود بگوش میرسید ،انهازمانی که به عمق دریا نگاه میکردند موبراندام شان راست میشد رعشه برجانشان می افتاد وفورا چشمان شان رامیبستند !

راه چنان ناهمواروپرازکپرک وسنگپر بودکه به مشکل موترها ازان عبور میکردند!

ولی باانهم مسافرین ازشکوه وعظمت دره شکاری ومناظرودیدنی های طبعی ان لذت میبردند!

مردی شیک پوش!روبه همسفران خویش کردوگفت:

تماشاکنید!چه دریای خروشانی،چه دره ای زیبا و پرنشیب ،که درهرنقطه ان امکان اعمار ده ها بند برق وبند ابگردان موجود است که ظرفیت هزاران کیلوولت برق رادارد وهزاران هکتار زمین بکروبایر راابیاری کرده میتواند اما افسوس که این وطن صاحب دلسوزوغمخوارندارد میبینید که خداوند چه طبیعت زیبا ومنابع سرشاری درهروجب این مرزوبوم بودیعه گزاشته است .

فقط خداوند بند نساخته است وکانال حفرنکرده است! دیگرهمه چیز راارزانی نموده است !

شایددرعمق وسینه ای این کوه پایه ها،ودرهها، ده ها نوع معادن وزخایری غنی ازطلا،اهن وزغال سنگ، خوابیده باشد که هرلحظه منتظر دست انسان است، تااورا بکاود ودری گنجینه حضرت سلیمان رابگشاید!

مردی شیک پوش!گویا بااحساس عمیق وچشمان تیزبینش، تمام ثروت های زیرزمینی این ساحه رامیدید که چگونه ملیون ها تن اهن وفولاد حاجیگک، زغال سنگ اشپشته،وطلای ناب معدن شترجنگل، بسوی اولبخند میزند واورابسوی خویش میخواند، تااین ثروت های خداداد راازسینه خاک بیرون بکشد وازادش سازد!

اودرافکارواندیشه هایش غرق وشناوربود وازان، زیبایی های طبعی دره شکاری وسرود دلنگیزی دریای خروشان سرمست ومدهوش !

شام تاریک بودکه انهابه نزدیکهای دوشی رسیدند دردوشی دوشاخه دریای خروشان بهم میپیوست که یکی ازسالنگ وخنجان ودیگری ازتاله وبرفک ، می امد . بروی این دریایک پل خامه وچوبی وجوداشت .این پل باگذشت هرموتری میلرزید ، وترس ورعبی رادردلی مسافرین ایجاد میکرد !

مسافرین ازترس افتادن بدریا ازموترهاپایان میشدند وبپای پیاده ازپل عبورمیکردند !

موترها باچنان احطیاط ازپل میگذشتند که یک نفر، رهنما پیشروی موترها میدوید وموتر رارهنمای میکردتابه پایان نیفتد ، وقتی موترازپل عبورمیکرد همه راکبین شکرخدارابجامی اورد توگوی ازپل صراط گذشته است !

وقتی موترهای جیپ ازپل گذشتند انها به بازاردوشی رسیدند ودرانجا مقابل یک هوتل که پیشروی ان  موترهای زیادی پارک شده بود توقف نمودند هوتل با چراغ های گیس روشن شده بود که به ان نمای خاص میبخشید ، درهوتل چنان بیروباروازدهام بود که جای برای سوزن انداختن نبود!

مالک هوتل که مردشیک پوش رادید فهمید که شخصی مهم است فوراازسردخلش به پایان پرید. کمرش رادوتاکرد! ودست مرد شیکپوش راگرفت وادای احترم نمود ! بفرماید اقا !بالا به اطاق تشریف ببرید، اینجاجای شمانیست! وبعدآ انهارابه یک اطاق نسبتآ بزرگی رهنمایی کردند که معلوم میشد اطاق شخصی مالک هوتل است!

اطاق با چند تخته قالین موری سرخ اقچه ایی ودوشکها وبالشتهای نرمومقبول مخملی زینت یافته بود

رفقا وهمسفران مرد شیکپوش دراطاق جابجا شدند وخود اودرصدرمجلس قرارگرفت وازفرط خستگی خودرابی مهابابرتکیه نرمی بی حال انداخت اودیگر توان حرکت نداشت ،درازکشید وچندنفس عمیق گرفت چندلحظه بعد غذای انها حاضرشدوانان هرکدام بااشتهای تمام غذاهای خویش راصرف کردند وبعد چای سبزهیلدارراهمرای نقلی بادامی و حلوای مغذی نوشیدند !

مردشیکپوش!ازهوتلی پرسید !

چطوراست راه بین دوشی وبغلان ازطرف شب !

کدام خطروجود ندارد ؟

هوتلی جواب داد :

صاحب !اگرراست بگویم کدام اعتبا رندارد !

چندروزقبل درمنطقه ای پیازقول کیله گی چندموترمردم رالچ کردند وتمام پولهاوزیورات سیاسر هارا باخودبردند !

برای شما هیچ لازم نیست که درشب سفرکنید!

من خومشوره نمیدهم !

مردشیکپوش خندید وگفت : خوب است ،شب را درهمینجامیمانیم وصبح وقتی نمازحرکت میکنیم !

انها شب رادرهوتل خوابیدند صبح بااولین آزان موزن بیدارشدند وضوکردند نمازخواندند وبعدآبسوی بغلان حرکت نمودند !!!!!!!

طرف های چاشت روز بود که کاروان مردی ،شیکپوش ازدشت کیله گی گذشت وبه دره سبزوخرم رسید .این دره نسبتآفراخ خیلی سرسبزوزیبا بود که دریایی خروشانی ازوسط ان عبور میکرد .درمیان دره برفرازی دریا یک پل بزرگی چوبی ساخته شده بود که شرق وغرب دره راباهم وصل میکرد،مردم این محل می گفتند که این پل درزمانهای قدیم انزمان که درسمت شمال کشورحکومتهای محلی میرهاو بیکهاوجودداشت وساحه وسیع از گرداب بغلانها الادوشی وکیله گی وازاندراب ونهرین گرفته الی سمنگان وارتفاعات کوه چونغرودهنه غوری را احتوامیکرد توسط یک شیرزنی دلیری که "بی بی خماری"نام داشت ودختری امیری ازامارت غوری بود، اداره میشد، میگویند که درتمام قلمروی این بانوی فرهیخته چنان امنیت وآرامش ،حکمفرمابود ،وتمام مردم درصلح وامنیت کامل ، زنده گی میکردند وکسی راجرات دست درازی به مال ومنال مردم نبود !

ومردم این دیاردرنهایت رفاه وعدل ودادزنده گی میکردند تاانجایکه حاکمان وامیران دیگری این سامان به طرزحکومت داری این بانو رشک وحسادت میبردند!

این شیرزن(بی بی خماری)هفت خواهرداشت که هرکدام ان مثل خودش ازجمله سوارکاران و پهلوانان وشمشیرزنان نامدارزمان خود بودند،که مرکزامارت شان، دروادی دند غوری، قرغان ،ودر شهری دهنه غوری ؛ چشمه یی جنگان بود!که درآن زمان درشمال کشور یک شهری اباد ومعمور بشمار میرفت !

بی بی خماری درسوارکاری ، ورزش بزکشی مهارت ویژی داشت ، اوروزی که ازبغلان بسوی دهنه غوری باسوارکاران خودمیرفت، درساحه لرخواب یک مسابقه بزرگی بزکشی راکه صدها چاپ انداز واسپ های نامی منطقه دران اشتراک داشت دید.

خماری !ازخواهران و سوارکاران خود خواست که منتظرش باشند تااوبه این بزکشی داخل شود وبزرا ازان سوارکاران بروباید وبه اینجا بیاورد !

خواهرانش خندیدند که تودیوانه هستی چگونه ازین همه سوارکاران وچاپ اندازان نامی وسره بزرا بیرون میکشی واینجا می ا وری !

ولی اوبه حرف های آنها اعتنای نکرد ،یک نقاب سیاه پوشید وبا تاخت خودرا درمیان انبوه سوارکاران زد وبامهارت زیادی خود را برسری بزرساند ،بزرا گرفت انرازیرزانو کرد واسپ سمند نازنین اش را قمچین زد ،اسپ هم تعلیمی بود ومانند باد پرید واز قوره خودرا کشید وسربرداشت وخودرا به کاروان رساند ،چاپ اندازان وسوارکاران هرچه تلاش کردند ولی به اونرسیدند ،زمانیکه گارد مسلح اورا، مردم دیدند استاده شدند ودراین وقت خماری نقاب ، خودرابالاکرد،وبه سوارکاران تعقیب کننده لبخند زد انگاه همه فهمیدند که این سوارکاربینظیزویکه تاز بی بی خماری امیری وادی غوری است، وهمه از تعجب مات مبهوت شدند !

این بانوی معروف ودلیرکه درشهامت وجوانمردی عدل وداد درمنطقه بی مانند بود ودرمیان مردم خویش ازمحبوبیت زیادی برخورداربود ، اورا"سلطان بانوخماری"می گوفتند !

ازین بانوبزرگ ودلیر یادگاری باقیمانده هست که تاقرنها زنده خواهدبود !بانوخماری روی دریای خروشان کندز که ازوسط دره ای میگذرد پل بزرگی چوبی ساخت که نهایت ارزش حیاتی واقتصادی داشت وملیون ها مردم ازان استفاده مینمودند!

این پل بعدها بنام خود او یعنی پلخماری شهرت یافت که تااکنون باکمی تغیر بنام پل خمری یاد میشود !

مردی شیکپوش!باشنیدن قصه جزاب بی بی خماری ،بیشترازپیش به این دره علاقمند گردید ! اوبرفرازیک تپه که مشرف برساحه پل خماری واقع شده بود قرارگاه خود راانتخاب کرد ،وازانجابوسیله دوربین کوچک خویش تمام زوایای دره را چنان بادقت تماشامیکرد توگویی درعمق این دره گنج گرانبهایش را گم کرده است وحالا با چشمان ژرف بین خویش می خواهد محل دقیق انرا حدث بزند وقتی ازتماشای سراسری دره فارغ شدتبسم ملیحی دورلبانش نقش بست ،روبه همکارانش نموده گفت !

خوب جایست ها!

وبعد آ هدایت داد که :

درهمین محل اولین بند برق شمال کشور اعمار گردد ودرکنار این بند پل بزرگی پخته واساسی موتروساخته شود که بعدآ بنام پل خمری معروف گردید!

این مرد شیکپوش افسانوی کی بود؟

اری ! این راد مرد افسانوی ! " عبدالمجید زابلی" مردی نامداری تاریخ معاصر کشور ،  اولین تاجروسرمایداری ملی ،بنیان گذاروموسس نخستین بانک مرکزی وبانک ملی کشور بود !

درست بعدازین لحظه مهم تاریخی بود،که دراغوش دره نیزار وجبه زار ودرمیان جنگل انبوه لوخ وگز که دران آثاراز سکنه دیده نمیشد زمان درحال ابستن ونطفه گذاری یک رویدادمهم تاریخی بود که سرانجام به زایش یک شهرزیبا انجامید که مانند نگین الماس درکناری دریا میدرخشید!

زابلی جوان وباتدبیر باتفکرات واندیشه های ژرف وعالی که درسرداشت به این دره دلچسپی ویژه پیداکرد ونقشه وبرنامه های ذیادی رادرباره این شهر جوان درذهن خود میپروراند!

اوبعدازاین لحظه به وسیله تیلفون به مرکزخویش درشهر کابل هدایت داد تاانکه :

دیگرافراد کومکی وسایرتجهیزات ووسایل برایش فرستاده شود تابه اشتراک همه یکجابه تطبیق پروژه بزرگی پلانی خویش اقدام نماید!

درانزمان تیلفون مستقیم به کابل رخ نمیشد واز پلخمری به دوشی ،ازدوشی به تاله، ازتاله به چاریکاروازانجا به کابل پیام های تیلفونی توسط آپریترها بیکدیگر ریلی میشد وبعدآ ان پیام هارا بهمدیگر شوت میکردند تا انکه به جانب مطلوب پیام میرسید !!!!!

زابلی جوان!خیلی راضی وخوشحال به نظر میرسید اوباموترجیپ خودبه تمام اکناف واطراف دره سرزد وهرحصه انرابادقت زیاد برسی وارزیابی نمود، کس نمیدانست که اوچه پلانهاونقشه های برای این دره درسردارد وچه خواهدکرد!

طرف های غروب بود که به قرارگاه خود برگشت. بکس سیاه دیپلومات خودرابازکرد کتابچه یاداشت خود، راکشید ودران تمام دیدنی ها وخاطرات روزرایاداشت نمود،خانه سامانش بابه صادق که کلاه پوست قره قلی سوررابه سر داشت یک چاینک چای سبزراپیش رویش گذاشت !

چای گرم را درپیاله غوریی تا شکندی ریخت عطردلاویزچای هیل دار؛فضای خیمه؛ را پرکرد پیاله رابرداشت وچند جرعه گرم گرم نوشید این چای برای رفع خستگی اومعجون خوبی بود پیاله راتا ته نوشید وبعدآسگرت"ال ام"خودرا برداشت یک فریته انرا روشنکرد بربالشت تکیه نمود، دودسگرت راباولع و اشتهای زیاد بالا کشید ودردریایی ازتفکرات، خویش شناوربود.چندلحظه بعد خانه سامان امد سلسله ای افکاری اوراگسلید وگفت !

صاحب !نان تیاراست ،لطفا تشریف بیاورید !

اوبرخواست وبه خیمه دیگری رفت وبارفقای خویش با خودن غذای لزیزدست پخت اشپزمحبوب خویش شروع کرد!

برسرنان هرکدام ازدینی های جالب شان قصه میکردند ومیخندیدند !

زابلی!تارسیدن دیگرافراد وپرسونل فنی خویش، فرصت داشت که هروز دردره واطراف ان گشت ، نماید وبه شکاری مرغ دشتی ومرغ ابی که در دره خیلی فراوان بو بپردازد !

یک هفته بعد گروپ بزرگی ازوسایل و وسایط ،کار ا نجنیران وسایر پرسونل فنی که شامل ده ها ا نجنیرنجار، بنا، مامور، داکتر وخدمه بود به منطقه رسیدند با این کاروان چند نفرانجینیران ودکتوران آلمانی نیز همراه بود !

گروه ا نجینران وپرسونل فنی با وسایل ووسایط خویش نخست به سروی ونقشه برداری اغازنمودند وسرانجام به تاریخ ؛ ؛ ؛ هه . ق درحالیک یک روزگرمو وگوارای افتابی بود واسمان صاف ونیله گون برفرازی سرشان میدرخشید ؛سنگبنای نخستین بندبرق شمال کشور درست درمحلی گزاشته شد که بی بی خماری سالهای قبل بادستان ظریف خود ان پل را اعمارنموده بود ومردم ازان استفاده میکر دند !

زابلی جوان !بمناسبت این رویداد بزرگی تاریخی ؛ یک جشن باشکوه ومجللی رابر پا نمود، ده ها راس گاو،وگوسفند را زبح نمود ، دیگهای تیل پلو را بارکرد وانرادرمیان تمام پرسونل وهمه مردم محل توزیع نمود وبدینگونه یک شهر زیبای صنعتی " شهرپلخمری" اساس گذاری گردید!

بعد ازتهداب گذاری بند برق تهداب نخستین فابریکه نساجی افغان به فاصله دو کیلومتری بند گذاشته شد که ظرفیت و جزب سه هزار کارگر؛ مامور؛ وخدمه، وظرفیت تولید روزانه ای؛ سی هزارمترتکه را داشت ! و صدها ساختمان ؛ شفا خانه ودها واحد مسکونی دیگر اغازگردید!!!!!

دروادی پلخمری روزانه صدهانفر ازکارگران ، وکارمندان فنی ؛ معماران،نجاران،حلبی سازان اهنگران؛وسیم تابان وسایرماهران حرفوی باوسایل ووسایط شان بدره سرازیرمیگردیدند .

درشهر جوان پلخمری شوروهیجان زنده گی درجریان بود؛ دره زنده بود ! ونفس میکشید ! همه مردم ازیک"انقلاب صنعتی" ودیگرگونی نوین نوید میدادند ؛ روزانه صدها نفر ازبدخشان؛ مزار؛ کابل وپروان برای کار ومصروفیت به اینجا می امدند وهزارها خانواده صاحب کار وزندگی مرفع گردید اماباتاسف که: این همه شوروهیجان خالی ازمشکلات وپروبلم ها نبود !

چون این ساحه؛ یک ساحه؛ جبزار ونیزارودارای زابر ها وابهای استاده بود وازجانب دیگردرجوار ی وادی وسیع"دند غوری" که درانوقت یک ساحه غیر مسکونی وسراسرانرا جنگلات؛ نیزار؛ دلدلزار؛وجبزار،تشکیل میداد قرار داشت واین هردو حوزه ،حوزه های پرورش پشه های !لشمانیا ومالریا بشمار میرفت ! زمانیکه هوا گرم شد اپیدمی مدهش مالریا اغاز گردید که جان صدها نفر را گرفت وتمام کلینیک ها وشفاخانه ها !ازبیماران مالریاولشمانیا پرشد!

مجید زابلی مشکل رابه مرکز مخابره کرد وبسیارزود تیم های صحی دوکتوران وگروپ های مبارزه بامالریا که با ادویه ضد مالریا مخصوصآ" کنین" و پودر dd tمجهزبود با چندین گروپ رضا کار ! به پلخمری رسید ویک مبارزه ملی علیه مالریا درتمام ساحات ازپلخمری الی دند غوری و بغلانها اغازگردید ؛ این مبارزه سازمان یافته :  در مدت کم نتیجه خودرا نشان داد واپیدمی مالریاو لشمانیا مهارگردید ! ودوباره زنده گی مردم به روال عادی خود بازگشت!!!!!

وقتی بنیاد یک شهر مدرن وعصری گذاشته شد، درپهلوی ان تاسیسات وبنا های شهری، دوکانها ومغازه ها،مارکیت ها وسرایها! حمام ها ومساجدجامع شفاخانه وادارات دولتی، شاروالی وپولیس نیزبوجودامد تا امور؛بصورت درصت تنظیم گردد !

برای پیشبرد امورشهرداری نخستین شاروال تعین و مقررگردید که نامش" میرعلم خان " پروانی بود! این شخص که درحقیقت معمار این شهر بشمارمیرود خدمات زیادی را دراه احداث و اعمار تاسیسات مهم  شهری چون چوک ورسته های بازارمندوی سرایها حمامها؛ سینما ومرکز پست ومخابرات انجام داد ! اصنا ف مختلف درشهروبازاربه کاروبار مشغول ومصروف بودند!

میرعلم خان که تجارب زیادی درامورشهری در چاریکار اندوخته بود دراینجا نیز با استفاده ازان به یک"انقلاب سبز " شهری اغازنمود احداث پارک ها وباغهای معروف،چون باغ قهوخانه،باغ چپ دریا ، باغ ششصد کوتی، باغ چقرک، وباغ سیلو بدست،این شخصیت بزرگ ساخته شد :

که شهر پلخمری را کاملا به یک"شهرسبز" تبدیل نمود !

او دریک گوشه باغ کنار دریا یک قصر باشکوه دوطبقه یی اعمار نمود! که که مهمانان مهم داخلی وخارجی عصرها  درانجا قهوه می نوشیدند وبه همین سبب این باغ بنام، باغ قهوه خانه معروف کردید !

این باغ دریک ساحه وسیع احداث کردیده بود ؛ وچمن ها، میدانهای سپورت،گلخن ه وساحات تفریحی ذیادی رادربرمیگرفت هرطرف ان موجی از گلهای مرسل گل گلاب ودهها نوع گلهای زیبای دیگر جلوه نمای میکردند! ازشهر بطرف باغ وقصر"قهوه خانه" یک جاده سبز دوسرکه زیبا امتداد داشت که درکناران سرو ناجو وگلهای زینتی صف کشیده بود این سرکها وخیابانها هرصبح وعصر تمیزواب پاشی میگردید که هر بینند از تماشای ان لذت میبرد،درهر دوطرف جاده جوهای اب روان جریان داشت که به طراوت باغ می افزود !

درباغ بیشه ها وسایه بانها ویژه زیری درختها، ناجو؛وسپیدارها برای فامیل ها وجوانها ساخته شده بود که سایه های این بیشه ها وتفریگاها چنان :

انبوه بود که افتاب بز مین نمیرسید وبهترین میعاد گاه جوانان وعشاق بود !!!!!

دامنه شهرهر روزوسعت می یافت وبناها وتاسیسات دیگری شهری :

مانند مرکز حکومت اعلی، قوماندانی پولیس وژاندارم شفاخانه ملکی وغیره ساخته شد! این ارگانها مربوط دولت بود!

مجید زابلی بمصرف خودش درکناری تاسیسات نساجی یک شفا خانه عصری را اعمارنمود که درتمام سمت شمال کشورنمونه بود!

این شفاخانه ازلحاظ عرضه خدمات صحی ؛ تمام صفحات شمال ازمیمنه الی بدخشان را تحت پوشش قرارمیداد!

شفاخانه بیشتر ازیکصد بسترداشت، ومجهز به تمام وسایل وامکانات عرضه خدمات صحی عصری بود! سرطبیب شفاخانه یک تبعه الما نی بود که" ولسنگر" نامداشت اویک داکترو طبیب ماهرویک جراح خیلی ورزیده بود ؛ که تجارب واندوخته های پیشرفترین کشوری جهان ( المان)راباخودداشت !

او وخانمش که اوهم داکتربود بزبان دری ؛ خیلی شرین وروان صحبت میکردند! ودربرابرمریضانش خیلی مهربان و نمونه بود! مردم اورا ولسینگر مسیح لقب داده بودند! ومیگفتند دست اومعجزه مسیح دارد وقتی به مریض برسد خداوند اورا شفا میدهد !!!!!

زابلی جوان !درکنار فابریکه نساجی ده ها واحد مسکونی عصری دیگری ساخت که : هرکدام ان بنام های" کوتی های لوکس": چپ دریا؛ یکصدوپنجاه کوتی، دوصدکوتی ؛ شهرنو؛ وششصدکوتی یاد میگردید !

درتمام این واحد های مسکونی تقریبآ سه هزاروپنجصدفامیل های مامورین ؛ کارگران وپرسونل خدماتی کمپنی زنده گی مینمودند در خانه های لوکس که کارمندان ارشدزنده گی میمودند بنام کوتی های المانی یاد میشد که حویلی به مساحت یک الی دو جریب شش اطاق نشیمن وسایرملحقات وساحه سبز داشت !

سایر منازل ازچار الی دواطاقه بود که دارای اشپزخانه ؛ ستورو حویلی وساحه سبزوفارم کوچک برای ترکاری وسبزی کاری داشت

زابلی !درکناری این همه تاسیسات ارزشمند به احداث یک پارک وباغ تاریخی بنام تپه فرحت اقدام نمود ؛که خیلی ارزش زیست محیطی وتفریحی داشت این باغ برفراز تپه های خاکی مشرف برفابریکه نساجی موقعیت داشت و یکی ازباغهایمعروف صفحات شمال بشمارمیرفت! ومیله های نوروزی دران برپامیگردید ومردم برای اشتراک در این میله ها از تمام نقات، قطغن زمین می امدند، در اینجا خیمه ها میزدند وشبها وروزها رقص و پایکوبی میکردند !!

زابلی ! برای پزیرای ازمهمانان ارشد داخلی وخارجی وتوریست ها که درانزمان تعداد شان خیلی زیاد بودو دسته دسته بسوب شمال سرازیرمیشدند یک کلوب عصری به سبک گازینورا اعمارنمود این کلوپ دریک ساحه سبز ووسیع : درست مقابل کاسه وابشار بند برق وجاده عمومی مزار کابل اعمارگردیده بود و منظره خاص را تشکیل میداد !

وقتی کسی بر بالکن هوتل استاده میبود تمام شهردرمقابل چشمان شان جلوه نمایی میکرد وشب های مهتابی در انجا خیلی زیبا وشا عرانه بود!!!!!

بعد ازتاسیسات نساجی افغان که به همت والای زابلی جوان اعمارگردیده بود به شهریک سیمای جدید بخشید وهرروز به وسعت ودامنه ساختمانهای ان افزوده میشد این امر زمامدارن دولت رانیز متوجه ساخت وبه پیشنهادات ارزشمندی زابلی وقع گذاشته شد وپلانهای پنج ساله برای این شهردرنظرگرفته شد نخست یک کمپلکس سیلو به همکاری کشوری شوروی ساخته شد که شامل بخش های آسیاب ، غله پاکی وزخایر بزرگ غله بود تعمیر سیلو خیلی بلندوباشکوه بود ونخستین اسمانخراش این شهربه شمار میرفت گروپ های ارزیابی وسروی جیالوژی بزودی ، دریافتند که بزرگترین زخایرزغال سنگ کشوردرساحات کرکرودودکش که در پانزد کیلومتری شهرموقعیت دارد! گروپ های سروی دریفتند که:

درحاشیه نزدیک شهر درساحه دندغوری کوه کوه وجوددارد ؛که بزرگترین معدن سنگ وخاک، سمنت و بیرایت درا ن وجودارد این موضوع مورد توجوی سردارمحمد داود  ازهمفکران مجید زابلی بود قرارگرفت! وکار اعمارتاسیسات فاریکه سمنت به ظرفیت تولیدی روزانه چارصد تن سمنت واستخراج وبهره برداری معادن زغال سنگ کرکرودودکش به همکاری کشور چکوسلواکیا!و یک بندبرق دیگر:

بنام بندبرق غوری به ظرفیت تولیدی نوهزارکیلوات برق به همکاری اتحادشوروی اغاز گردید !!

بدین منظور ده ها انجینیر ومتخصص روسی ؛ وچکی با فامیل هایشان واردو شهرپلخمری گردید واین سکنه جدید سیمای شهر رابه یک شهری مدرن تبدیل کرد!

جمعت شهرروزبروزبیشتر میگردید وسا حه شهرنیز متناسب به ان انکشاف وکسترش می یافت شهر ما به یک شهرمدرن صنعتی؛ تولیدی، فرهنگی ،مدنی وکلتوری تبدیل گردید ساکنین این شهر اغلبآ افراد تحصیل کرده بودند که باخود عالیترین سنن وفرهنگ شهری را انتقال وانرا بدیگران نیزترویج نمودند که درمجموع همه شهر وندان دارای یک فرهنگ عالی بشمار میرفت وبسترمناسب ازرشد نهضت های سیاسی،اجتماعی مدنی،فرهنگی واقتصادی فراهم گردید وزمینه را برای رشد ایدولوژی ها؛ نظریات وافکاری سیاسی، اجتماعی مساعد ساخت

ازین رو نهضت نسوان رفع" حجاب" نخستین بارازاین شهر اگاهانه وبدون اجباراغازیافت وبعدا بدیگرنقات شمال انتقال گردید  درین شهر اولتر ازهر شهرجوان دیگری اصناف اجتماعی بوجودامدند وبسیار زود جوانه های نهضت های کارگری ؛ جوانان، دهقانان واصناف بنظررسید وشهر ازیک شوروهیجانی زنده گی  مرفع شهری ومدنی مالامال بود که همه ما ؛دران زنده گی خوب وعالی داشتیم وازان راضی بودیم ماشهرخودرا ازتهی دل دوست داشتیم و داریم وبه ان عشق میورز یم

شاعران ما دروصف شهر شعر میسرودند ومطربان ما برایش ترانه میخواندند کودکان ما درزیرسایه درختان بازی میکردند جوانان ما ازشهرمواظبط ونگهبانی مینمودند وبزرگان ما برایش دعا می خواندند شهرما زنده بود ونفس میکشید  وماازخوشبخترین مردم این خطه بودیم ! !!!!

برشهر ما چند بار فاجعه ومصیبت نازل شد وتمام هستی شهر مارا لگد مال ساخت! ساحات سبز ومنا بع محیط زیست ،مارانابود ساختند!

این فاجعه باری اول دردوران حکومت " دمکراتیک"نازل شد انها نخستین بار یک اندام مرا بریدند،درهالیکه هنوز ازاندامم خون میچکید بجای ان خانه های مسکونی تاسیسا ت امنیت دولتی رااعمارنمودند!

دومین مصیبت برحریم سبزومحیط زیست ام

 

 

 


بالا
 
بازگشت