موسی فرکیش

 

سلامِ آفتاب به دریا

 

دو خریطه آویزان روی فرشِ سرک. دستانش ناتوانتر از آن شده بود که آنها را بردارد. نفس در نفس بادِ یله و وچشمانش از زیرِ عینک، کشیده روی سینهء هوا.  دم گرفت و خریطه ها را برداشت ، آهی کشید و قدم سنگینش روی سینهء راه لغزید.  هنوز چند متری با راه همسفر ناشده ، ایستاد و سنگینی خریطه ها، روی شانهء سرک رها گشت. نفس در نفس با بادِ یله و چشمانش کشیده روی پهنای خدا.  آهی کشید و دستانش رفت تا باز خریطه ها را بردارد که نتوانست و نشست. برخواست در نیتی تقلای دیگر. دستانِ چروکیده اش رفت سوی خریطه ها. سنگینی بوسهء آنها با زمین، روی رگهای دستش چکید.  نتوانست و آهی دیگر با نیتی تقلای دیگر.  رسیده بودم و خریطه ها را برداشتم و رخسارِ پیرش را از نظر گذراندم:

- برویم..!

رفتیم سینه با سینهء باد. شیون باد و صدای پیرزن:

- وقت آنست که بروم خانهء سالمندان !

آفتاب رفته بود زیرِ ابر و باران  نرم نرمک،  روی سیلی باد دراز میکشید. خریطه ها را روی باد میکشیدم و پیرزن ناتوان روی سنگفرش گام میبرداشت در نفسی که انگار عاریتش داده بودند.

- پولش را جمع کرده ام میروم خانهء پیر ها...

باران تیز ترک شد و باد را تر کرد وما را که زیرِ باران همنفس با باد بودیم.  قدم کند تر کردم تا آمد با سخنِ وعده دهنده یی بر لب:

- آنجا خوبتر مواظبت میکنند...

پا های ناتوانش را میکشید روی سنگفرش در وزشِ بادی که مرطوب از نفسِ باران بود:

- پولش را دارم، جمع کرده ام...

نگاهش کردم که پیر تر از پیش مینمود، پرسیدم:

- کجا؟

دستش را دراز کرد در تنِ باران:

- آنجا...میبینی آن بلاکِ سفید

***

میدیدم. سفید نبود، سیاه و سوخته در هجومِ آتش.  آفتاب داغ بود ومن در خاکه کوچه های کابل بودم. نثار کنارم

بود و میگفت:

- مادرم رنگِ سفید دوست داشت، سفیدش کردم که نماند...میبینی راکت چه بروزش آورده!

آسمان داغ بود و زمین سوخته بود. رفتیم داخلِ خانه. نثار در را باز کرده بود:

- ازینجا باید، بریم

ستون ها افتاده روی زمین و اتاقی در گریهء ناهنجار دستانِ زمین را بوسیده بود. نگاهم روی سوخته ها بود:

- بروین بهتر اس !

خانهء سوخته قابِ چشمانِ نثار بود و زمین، خشت های افتاده را به آغوش گرفته بود. نثار سر به اتاق کرده بود:

- مادرم، او نمیره...

سر از اتاق کشید:

- میگه پس میآیم.!

شیشه شکسته ها را با پا هایش کنار میزد و آسمان چه آفتابی داشت:

- اتاق های دیگه جور مانده !

دستانِ نثار روی پنجره ی شکسته و شکستِ لبخند روی لبانش:

- او پس میایه، مادرم پس میایه...نمیره!

نزدیکش ایستاده بودم زیرِ آفتاب و خانه در حزنِ ناتوان ما را مینگریست:

- باز راکت میزنن !

ایستاده بودیم و آفتاب داغ بود وصدا های که میآمد در آتش خشم میسوخت.

- خانه عجب در گرفته بود؛ شکر اس که همِش نسوخته...

دستانش افتادند به دو پهلویش. دستِ من روی شانه اش بود:

- غم نخو، همه چیز خوب میشه...

نگاهش مملو شد از سپاس  و نثار آنها را با مروارید های هدیه کرد روی دستانم:

- بریم مادرمه قناعت بتیم که برنگرده...خطر داره!

رفتیم. آفتاب داغ بود و خانه سفید نبود.

***

به بلاگِ سفید رسیدیم.  باد بود و آفتاب رفته بود زیرِ ابر  وباد یله بود روی بسترِ هوا.  خریطه ها ترشده بودند و باران رو و چشمانم را بوسیده بود. نفس های پیرزن را باران حساب میکرد و باد میوزید و میدوید در بی انتهای مرطوب و یخ.

- بریم داخل، یک قهوهء داغ میچسپه !

عجب میلی به یک قهوهء داغ داشتم، رفتیم.

کلید را در قفل آپاتمان چرخاند و دستانِ چرو کیده اش را روی بارانی اش کشید:

- درخواستی دادیم، میرم خانهء سالمندان !

داخل شدیم. خریطه ها را در دهلیز گذاشتم و با دستمالی که از پیرزن گرفته بودم، دست و رویم را خشک کردم. خانه اش پاک و گرم بود ونشستم روی مبل. نگاهم را دورِ خانه گشتاندم. پر بود از قابهای عکس: نزدیک پنجره، روی دیوار، کنارِ مبل، بالای تلویزیون و روی میز.

- با چی؟

صدای پیرزن زنده شده بود و از آشپزخانه میآمد.

- تنها بوره، لطفا...

و عکسها از هر گوشه لبخند میزدند. نشسته و ایستاده ، روی چمن و در خانه و نزدیک بحر. عکسها مرا میپاییدند و چشمانشان چه برقی میزد.

پیرزن پتنوسی بدست داشت با دو پیاله. برخواستم از دستش گرفتم.

- آن یکی تنها بوره دارد...این از منست، با شیر میخورم.

قهوه را بردم نزدیک لبانم. داغ بود، جرعه یی گرفتم – شیرین و لذیذ بود. یکی دیگر و نگاه هایم با نگاه های عکسها در اتاق گره خورده بودند. آن یکی کنارِ بحر چه نگاهء بیتفاوتی دارد. آن دیگر، انگار روی اسپِ ابر ها سوار است و آن دیگری...آخر مرا باین عکسها چه کار.

- کلچه بگیر!

از جعبه یکدانه برداشتم و پیرزن آنرا دو باره بست. صدای باران از بیرون و شیونِ باد روی تنِ هوا.

- هفتهء آینده احوال میدهند، میرم خانهء سالمندان و بیغم میشم.

- آنجا بهتر اس..

و این نگاه های عکس ها چه لجوج وسمج نشسته روی هر مسیر. نگاهت میکنند: از کنارِ میز، از سرِ تلویزیون، از روی دیوار و ... نگاه ها ، در هر گوشه و از هر کنار.  نگاه ها روی همه چیز با همه چیز.   ودر بیرون بارانی که هر لحظه آبشارِ بیچونش را روی شهر میریزد. وبادی که هر قطره را با خود میبرد.

- قهوه ات را بخور سرد میشه..

قهوه سرد نشده بود و داغ بود. جرعه به جرعه شیرینی اش را ریختم روی زبانم. و اما این نگاه ها.

- وقتی میبینم که مرا نگاه میکنند، تنهایی را فراموش میکنم.

نه، با این نگاه ها تنها نخواهی بود. آنها ترا تنها نمیگذارند. سمج و لجوج نشسته در هر مسیر، در هر کنار : پایین ساعتِ دیواری، کنارِ در، روی شیشهء الماری، بالای میز و...نه، تنها نخواهی بود.

- اما بعضا با همه ء شان تنها هستم...

و نگاه ها چه لجوج و بیتفاوت. صدای باران و باد و آفتاب رفته زیرِ ابر.

- پسرانِ منند...بچه هایم!

***

- برایم عزیز هستین، هم تو و هم خانه...

مادر نثار بود که میگفت در ادامهء اصرارِ نثار:

- من پس میرم بچیم، خانه میرم...

ما بودیم در اصراری متداوم:

- خطر داره، راکت میزنن، شب و روز میریزن درونِ خانه...نمیشه که بری!

- میرم بچیم، مرگ و زندگی ده دستِ خداس، میرم چیزی نمیشه..

نثار بیچاره شده بود:

- نمیمانمت که بری، سری چشمایم میگردانمت اما پس نمیمانمت!

- مه میریم، اونجه یاد هایم گور شده، در توته، توته خاکش تمام زندگیم ره ماندیم...مه میرم!

ومادر نثار پس برگشته بود. نثار با او رفته بود درونِ آتش.

***

 - پسرانِ منند...

بچه های پیرزن با چشمانِ باز از درون قابها ما را مینگریستند. نشسته بودند در هر گوشه و از هر گوشه لمیده یا ایستاده سیخِ چشمانِ شانرا درون اتاق فرو میکردند.

- هنگ بزرگتر از دیگران است در 65 کیلومتری من زندگی دارد...دو دختر دارد – اینهاست: مروارید های من!

پیرزن قابِ عکسی را از جایش گرفت، بوسیدش، گرد از رویش گرفت و آنرا دوباره سر جایش نهاد. از درونِ قابِ عکس، هنک ازکنارِ دو دختر کوچکش، نگاهء  لجوجش را روی دریای چشمانم ریخت.

- این ایمی است، دخترم!

ایمی روی شنهای ساحل لمیده و از زیرِ کلاهء گردش، چشمانش را قابِ نگاهم ساخته است. چرا میخندد؟

- با شوهرش در هسپانیاست، ماهء گذشته آنجا یک خانه خریده...ویلای قشنگی است، اینجا، میبینی؟

آن ویلا روی سبزه های گسترده دامن، جا خوش کرده است.چقدر بزرگ است! ایمی روی چمن با سگش بازی دارد.

- این الیسا است، صدقه اش شوم، ناز است. میبینی چه زیباست!

نگاه الیسا روی چشمانم ریخت، نگاه های عکسها زنده شده بودند وتند وسمج چشم و صورتم را میخ میزدند. مرا میپاییدند، اتاق را میپاییدند و پیرزن را که آن چشمان را میگرفت، میبوسید و خاک از رویشان میروفت. آن چشمها و فشارِ میخِ نگاهها روی صورتم.  افتاده در منگنهء بران.   نگاه های که زنده میشوند و براه میافتند. آن یکی از روی ریگها میلغزد و لجوجانه بطرفِ من میآید؛ آن دیگری از کنارِ دخترش میگریزد تا به چشمانم میخ زند و آن نگاهء دیگر چرا آنسان خشمناک است؟ درین نگاه ها چرا مهربانی نمیبینم؟

به بالکن برامدم، آتش روی چشمانم خانه کرده بود و قلبم را میخِ نگاه ها میفشردند. صدای پیرزن بود از درونِ اتاق:

- آه پطرِ عزیزم! کنارِ آن درخت چه خوش ایستاده یی! میبینی، چه تنومند است!

نمیبینم، نمیخواهم ببینم و باد و باران هنوز از سیلی زدن روی هوا دست نکشیده اند. رویم را پیشتر میبرم و باران چشمانم را بوسه میزند.

***

از یک نامه:

"...همانجاستم، همانجایی را که تو خانهء سفید میان آتش مینامیدی. مادر هست و خاطراتش را از لای خاک و دیوار میچیند و خوش است. منهم خوشم و صدای شوخِ کودکان که از بیرون میآید، خوشم میآید. کوچه ها فعلا آرام اند، صدای فیر نیست و محله خیلی امنتر است. دیگران هم برگشتند ومادر خوش امد گفتشان و برایشان نان پخت. او چقدر خوش است،  نشسته روی سجاده ، به آذانِ عصرانه گوش نهاده است...آفتابِ دعایش بالای سرم است و تن و روانم را گرم میکند...برایش عروس آورده ام، جایت خالی، عروسی نبودی. میشناسیش، هموست! سرم را از نوشتن برمیدارم او را میبینم که گلهای جریبندِ حویلی را آب میدهد...من خیلی خوشبختم، دوست! او سرش را بلند میکند و لبخند میزند. جریبند ها شگفته اند و آبی بیکران به پرستاری که از آنان میشود، غبطه میخورند...

...

...از آفتابِ ما به دریا ها سلام بگو، میبوسمت... نثار"

***

برامده بودم که از آفتاب به دریا ها سلام برسانم. آسمان ابری بود و تیرگیهایش را روی ازدحامِ شهر میریخت. یادِ چشمهای قاب شده، مرا سوی خانهء سفید میبرد. آن چشمها و نگاه ها شبهایم را تباه کرده بودند. در آن اتاقِ پیرزن چقدر چشم بود – چشمهایی که تنها مینگریستند و نگاهشان را روی صورتت میخ میکردند. پیرزن خو کرده بود تا از  بودنِ آن نگاه ها احساسِ آرامش کند. شاید آنها یگانه چشمهایی بودند که در خطِ یک حوصله ای فراخ، به او گوش مینهادند. او را آرام میشنیدند، آرام به او لبخند میزدند و مسیرِ لبان و دستانش را آرام پی میگرفتند. پیرزن با آن نگاه ها و چشمها میزیست، با آنها دردِ دل میکرد، گلایه میکرد و وعده میداد تا تابستان با صاحبانِ چشمها باشد. چقدر وعده داده بود؟ چند تابستان در نسیانِ آن وعده ها گذشته بود؟ این تابستان را پیرزن به ساحل خواهد رفت یا به آن ویلا که روی شکم چمن ایستاده بود؟ او به خانهء سالمندان خواهد رفت – خودم را گفته بودم در باوری که از تاکید پیرزن در خاطرم نقش بسته بود. و اما آنقدر چشم....و پیرزن چه تنها بود.

آسمان ابری بود ومن سلام آفتاب را به دریا میبردم. روی سرک خالی بود و پیرزن نبود تا خریطه هایش را روی تیرگی جاده بکشد. مسیرِ خریطه ها را پی گرفته بودم – راهء دریا از همینجا شروع میشد..

مقابلِ بلاک سفید یک امبولانس ایستاده بود با آژیری روشن. پیرزن روی برانکارد خوابیده بود و چشمانش خاموشای سکوت را مهمان شده بود. برانکارد را از دهلیز کشیده بودند و سوی امبولانس میبردند. پیرزن را درونِ امبولانس کشیدند ودر هایش را بستند. صدای آژیرِ دراز و چراغهای رنگه که از دور چشمک میزدند. پیرزن را برده بودند و من کنار دو زنِ همسایه ایستاده بودم:

- چند روز درد کشیده بود؟ کس نمیداند !

- فکر میکنی که خوب شود؟ فامیلش خبر داره؟

- کس نمیداند..

ببالا نگریستم ، آن چشمهای قاب شده در آن اتاق بودند و آنها میدانستند؛ آنها خبر داشتند. آن چشمها در هر گوشه ، در هر گوشه و در هر کنار.  نگاه ها روی همه چیز با همه چیز. سمج و لجوج نشسته در هر مسیر : پایین ساعتِ دیواری، کنارِ در، روی شیشهء الماری، بالای میز...آنها با پیرزن بودند – هنگ با دختر هایش و ایمی با سگش و پطر از کنارِ درخت، قصه های پیرزن را گوش کرده بودند؛ بوسهء او را روی چشمانشان حس کرده بودند و شبِ خوش اورا شنیده بودند. پیرزن به آنها گفته است که او به خانهء سالمندان خواهد رفت. شاید روز های بعد،  چشمها از زیرِ پرده ی گرد بپرسند که پیرزن چرا آنها ر با خود نبرده است.

 

آسمان ابری بود و تیرگی اش را روی ازدحامِ شهر میریخت ومن سلامِ آفتاب را به دریا میبردم.

***

موسی فرکیش
2011- هالند

 


بالا
 
بازگشت