من زاینده ام و او ...

  داکتر  خاکستر  

 

رخداد دل آزار زیر، سوگمندانه که دربرابر چشمانم صورت واقع گرفت. قاعده چنان است که نباید پرده درم و این غمنامه را رسانه ای نماییم. اما میخواهم دگران بدانند که یک هموطنم چنان چون پرنده ای آشیان آتش گرفته، چگونه میتپد. نام ها و جایگه رخداد را، اندکی جابجا نموده ام، گفتم نکند این روایت شگفت، آسیب زای آن نازنین گردد و بر گوشه ای دل او پا نهم. او نمی داند که این رخداد "همه احوال من بر من دگر کرد".

جولای دوهزار و دوازده ـ آلمان

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

شانزده دسامبر ۲۰۱۱
دوست آلمانی ام " پیترا" در یک شام سرد زمستان به من زنگ زد و میخواست تا فردا بی اما و اگر، به دفترش در هفتاد کیلو متری زیستگاهم بروم. میگفت که یک خانم پناه گزین افغان را به نوعی باید کمک کنیم. وسوسه نگذاشت تا نپرسم مساله چیست، که گفت " یک خانم پناه گزین به اداره ما (۱) مراجعه کرده و زبان نمی فهمد و هی گریه میکند. فقط همین". قرار گذاشتیم و من وعده بجا کردم و رفتم.
هفده هم دسامبر
من و پیترا و پری نشسته ایم. فضای دل آزاریست. پری، حاضر نیست پرسش های پیترا را پاسخ بگوید. ظاهرا حضور من سبب گشته است که نتواند مشکلش را با پیترا در میان گذارد. در چشمانش اشک حلقه بسته و سکوت کرده است. از او هیچ چیزی نمی دانم فقط همین که تازه پناه گزین گشته وبیست و پنج سال دارد. پیترا با هوشمندی دریافت که حضور یک مترجم زن، میتواند گره گشا باشد. خواست پیترا را به پری گفتم که با شتاب گفت " بلی و اگر ایرانی باشد بهتر است". یک ساعت تمام کوشیدیم و موفق نگشتیم تا یک خانم مترجم برای همان روز بیابیم. که با هر بار پاسخ رد، پری اشک میریخت و هق میزد. نخستین وعده برای هفته بعدی قرار گذاشته شد. در بیرون پنجره، برف بی وقفه میباریید. گویا پری و آسمان قرار بسته بودند هردو ببارند. تازه دانستم که دیگر مرد تحمل نیستم و " سودا به کوه و دشت صلا مي‌دهد مرا".


هژده هم دسامبر
هشت صبح تلیفون دستی ام زنگ زد. پری بود. زار زار گریه میکرد و هق میزد. میگفت تا هفته بعدی تحمل نمی توانم. به او گفتم تحمل کن، من و پیترا تا دوساعت دیگر، دم درب خانه پناه گزینان، جای که او میزیست،خواهیم بود. تا دوساعت بعدی، دلواپسی ام سبب گشت تا بار بار به او زنگ بزنم. هر بار پس از بلی گفتن فقط گریه بود و التماس که زود تر بیاییم. حس کردم که این حضور و غایب او، آهسته اهسته مرا در هم میشکند.
*****
ده صبج همان روز سرد زمستان است. من و پیترا و پری نشسته ایم. من چای مینوشم و پیترا قهوه تلخ. پری خودش را با دستاش بفل کرده است، نه چای مینوشد و نه قهوه. سرش را پاهین اندخته و و رویش را با مو ها ی انبوه خود، پوشانده است. ظاهرا نمی خواهد با من چشم در چشم شود. سکوت است و بسا زجرآور. بسیار زمان برد تا با صدای آرام و پر ازعجز، فقط چهار واژه را باهم بست که" داکتر صاحب حمل دارم" و گریه امانش نداد. به پیترا گفتم " پری میگوید حمل دارد و با شگفتی از پیترا پرسیدم پس چرا گریه میکند؟" . پیترا بی آنکه پاسخی دهد بی درنگ پرسید " به او بگو احتمالا چند هفته است که حمل دارد؟ " که پری پاسخ داد " پنج یا شش هفته است حمل گرفته ام". به پیترا گفتم " پنج و یا شش هفته و اما پس چرا گریه میکند؟" پیترا در عتاب گشت و با نوعی سرزنش پاسخ داد " شش ماه میشود که پری در آلمان پناه گزین گشته ، اما شوهرش در افغانستان است، حالا فهمیدی؟ "و منی ناشی گفتار، تازه به بار حماقت در پرسشم پی بردم.
بعد ها بار ها از خودم پرسیدم که چرا " پری" قاعده برهم زده و از سنت عدول کرده است. او نباید تن به همخوابگی کسی میداد که شوهرش نبود. من اما توانستم در همه این روزه، نفرتم را از او پنهان کنم، هر چند در فرسایش و ساییده شدن بودم. من و پیترا موفق گشیتم در مدت کمی، با هزار دلیل یک کلینیک را قانع به سقط جنین کنیم.
بیست و دوهم جنوری
روز ها بود که " پری" بیمارستان را ترک کرده و با زبان بی زبانی همدم پیترا گشته بود و در پی آن بود که به زادگاهش به " مزار " برگردد و این همه را از پیترا میشنیدم. امروز اما پس روز ه، پری زنگ زد و از میدان هوایی فرانکفورت و با زبان خود مانی میگفت که "داکتر صاحب میرم مزار و مه برای اینجه ساخته نشدیم."

واز من بار بار سپاسگذاری کرد و بعد خدا حافظی و اما نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد و پرسید که " داکتر صاحب هیچگاهی از من نپرسیدی که چرا آلمان آمدم، چرا تنها امدم، چگونه حامله دار شدم؟ ". راستی من هیچگاهی نخواستم از او بپرسم چرا از افغانستان آمد و تنها آمد و پناه گزین گشت و چگونه حمل گرفت و حالا چرا برمیگردد. میگفت و با زبانی ازعجز و رماندگی که" شش سال پیش عروسی کرده است و بچه دار نمی شده است و شش خواهر شوهر و خشویش به خاطر عقامت او، بلای جان او گشته بودند. اما شوهرش آدم نازنینی بوده وهمیشه میگفته که تو نقض ذاتی داری و بچه دار نمی شوی و اما چه فرقی میکند ما و تو خوشبخت هستیم و بعد شوهرش را با هزار زحمت قانع کرده که بیایند آلمان. اما شوهرش گفته اول تو برو و خودش بعد تر میایید. واو امده است و چه هم آسان و شوهرش نیامده است و هزار بهانه اورده است. بعد ناخواسته فقط یک شب ،همخوابه ای رند دنیا دیده ای گشته و بعد طعم مادر شدن را چشیده است"۰
گوشی را گذاشت وپنچ دقیقه بعد دوباره زنگ زد و با حجب و حیا چیزی با همین درونمایه پرسید که "داکتر صاخب از تو یک پرسش دارم و اینکه چه گونه به شوهرم بگویم که من زاینده هستم و او نازاست؟ "
من پاسخی نداشتم و اگر داشتم با او در میان نگذاشتم. اما نگفتم که طاقت اینهمه ناراستی او را ندارم و در تمام این روز ها نفرتم را از او پنهان داشته ام.


یست و دوم جولای
پری زنگ زد و گریه میکرد و میگفت " در مزار است و حالش خوب نیست. شش خواهر شوهرش و مادر شوهر، بلاتر از پیش گشته اند. شوهرش نمایه بدل کرده و او را دیگر در حریمش راه نمی دهد و هنوز به شوهرش نگفته است که میتواند مادر گردد و نمی داند چه کند و باید به پیترا بگویم که او را کمک کند تا به آلمان باز گردد." گفتم چنان خواهم کرد و به او امید دادم. اما میدانم همین پیترا مهربان، که بار بار او را توصیه کرده بود به زادگاه اش باز نگردد، توان ندارد تا وسیله گردد که او باز گردد. اما همین پری سرگشته روزگار، سبب گشت در نصب العین یا که باور های سنتی ام رخنه کند. پری به پرنده ای میماند که آشیانش را آتش زده اند.

اشاره :
مرکز انتفاعی برای کمک به کسانی که با معضل های اجتماعی سر دچارند.Diakonie
 

 

 


بالا
 
بازگشت