خوابت همچو زندگیت خوش ...

 

 

صبورالله سیاه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

یک کهکشان سپاس از همه مهربانانی که در چند روز دشوار پسین، به شیوه های گوناگون یادم کردند، دستی بر شانه ام نهادند یا گذاشتند سری بر شانه شان نهم. اگر مجال و مهلت بهتری  دست دهد، به یکایک فرزانگانی که در کنارم ایستاده اند، خواهم نوشت. تا آنگاه، بوسه میزنم بر دستان هر آنکو حرفی گفته یا نگاشته است.

نوشتن از زندگی خود (و خانواده) بیهوده ترین و خواندنش برای شمار زیادی از خوانندگان خسته کننده ترین کار خواهد بود. در کشاکش روزگار کنونی چه کسی – مگر نزدیکترینها – میخواهد بداند آنکه نیست، که بود، چه میگفت، چه میکرد، چها را میپسندید و از چها روگردان بود.

برای نزدیکترین مهربانانی که خواسته اند از پدرم بنویسم، به یادداشت زیرین بسنده میکنم. اگر پرسشی پیش آید، بیشتر خواهم آورد:

نامش غلام دستگیر بود. مادرش "انار" نام داشت و پدرش احمد. سال چشم به جهان کشودنش روشن نیست. میگفت: شاید هزاروسه صد خورشیدی، شاید هم یکی دوسال پیشتر (1919 یا 1920) در روستای "خواجه احمد" غزنی. به اینگونه، هنگام آرمیدن جاودانی در زادگاهش (12:30 پیشین پنجم ماه جون 2012) به گمان زیاد 93 یا 94 سال داشت.

پدرم و چهار برادرش خواهر نداشتند. مادربزرگ و پدربزرگم در سالهای 1925 و 1927 جان سپرده بودند. او پس از آموزشهای نخستین به "مکتب حربیه" و از آنجا به "حربی پوهنتون" رفت و افسر ارتش شد.

نخستین ماموریتش (از 1950 تا 1953) در لوگر بود. در 1954 با مادرم پیوند زناشویی بست. در 1956 برادر بزرگم احمدالله تولد شد و در دو سالگی مرد. در 1958 فرزند دوم (صبورالله) زاده شد. پس از من یازده خواهر و برادر دیگر آمدند. ماموریت دوم پدر (از 1968 تا 1976) در پکتیا بود. فردای پیروزی کودتای هفتم ثور سیزده پنجاه و هفت/ 27 اپریل 1976، از کار برکنار شد.

پدرم از نگاه سیاسی هواخواه محمد ظاهر شاه بود و با اشاره به "مراسم تحلیف نظامی" میگفت: "خیانت به شاه خیانت به سوگند عسکری است." از همینرو، از محمد داوود (نخستین رییس جمهور کشور) خوشش نمی آمد. در میان خانه، او را "سردار دیوانه" مینامید و می افزود: "داوود خان در دوران صدارت خود جور پاکیزه هوشیار آدم بود، اما کودتا ره خوب نکد. همی وطن همو شاه! هر چه نباشه، نامش میچله."

پدر در جهان موسیقی دو آواز خوان برگزیده داشت: رخشانه و استاد شیدا. در برابر  سه آوازخوان نامور (که نمیخواهم نامها شان را بنویسم) کین پایان ناپذیری داشت. همینکه آوای هر یکی از آنان را میشنید، خشمگینانه فریاد میزد: "گل کنین رادیو ره!" و به دنبالش چیزهایی که از نوشتن نیست، بر زبان میراند.

بسته به اینکه سرگرم چه کاری بود، انگشت شمار چند آهنگ زیرین را زمزمه میکرد: "نمیدانم چه محفل بود، شب جایی که من بودم"، آسان نبود بردن من جانب دوزخ/ آنجا که مگر احمد مختار نباشد"، "گل سر چوکی شیشته میکنه دربار"، و ...

اینک که او نیست و خدایش هست، میتوانم بگویم که آواز ارتشی او هرگز برای خواندن ساخته نشده بود. البته، خط خوش داشت. ریاضی، گلکاری و نجاری را خیلی خوب میدانست.

از رسانه ها رادیو و روزنامه، از ورزش والیبال و پیاده گردی، از گلها جریبن و پتونی، از پرندگان کبوتر و قناری، از چهارپایان اسپ و سگ و از فرزندانش حمیدالله را بیشتر دوست داشت.

از چند چیز خیلی بدش می آمد: شعر نو، آدم بدچهره، جامه کوتاه یا چسپ، گریه کودک، بیمارستان و مارکسیزم. زود خشم میگرفت، خشن سیلی میزد و خیلی سختگیر بود. زبان درشت و دل کینه نشناس داشت. هنگام خشونت هر که دم رویش می آمد، "خر حیدر شـاه"  نامیده میشد. (پس از نیم سده، هنوز نمیدانم که حیدر شاه چه کسی بوده و الاغش چه ویژگی بدتر از چموشها داشت.) برخی از دوستانش را به شوخی "بچه بابیار" میگفت. این یکی را میدانم: "بابیار" نام کوتاه شده "بابا یار محمد" بود و یار محمد یکی از پارسایان پرآوازه که پسرهای شوخ، ماجراجو و قانون شکن داشت. و استعاره "بچه بابیار" میشد آمیزه هر سه.

پدر آدم "غم کم" بود، در سراسر زندگیم او را یکبار (سه شنبه، هفتم می 1996/ روز مرگ مادرم) اندوهگین دیده بودم. همانگونه که دلش میخواست، زیست. هر پیشامد زندگی را با پیشانی باز میپذیرفت. هرگز نشنیدم از سپری کردن روزی پشیمان یا پریشان بوده باشد. هر پیشامد روزگار را با پیشانی باز میپذیرفت. برای مرگ نیز آمادگی درست داشت.

تا پایان زندگی فرمانده بود. خشن، سختگیر و خارایین بود. نیمه شبها، هر باری که از افغانستان به کانادا زنگ میزد، مانند چهل پنجاه سال پیش، از پند و اندرز آغاز میکرد و با حکم و فرمان پایان میداد. میگفت: "بچیم! اول خو همی نامای دخترا ره پس کو. تو هم رفتی رفتی چی ناما ره کش کده پیدا کدی: "کرستل، قافیه و سوسن" چی مانا؟ سم صحیح نامای اسلامی بان. قرآن شریف و فارسی یاد شان بته. لباسای با پرده و سنگین ده جان شان کو. کابل آمده بودن، یکی شان کلمه شریفه یاد نداشت. بیخی شرم اس، هم بر تو و هم بر مه. اگه دفه آینده افغانستان بیاین، از پیش شان امتحان میگیرم. فامیدی؟" مانند سرباز فرمانبردار پاسخ میدادم: "فامیدم."

سپاس خدای را که پدرم به کمپیوتر دسترسی نداشت، ورنه با دیدن عکسهای سه دخترم در فیسبوک، سالها پیشتر سکته میکرد.

مردی که پنجاه و سه سال پیش به مادرم گفته بود: "نام نوزاد را صبورالله میمانیم" امروز چشم از جهان پوشید.

 

روحش شاد و فردوس برین جایش باد!

 

[][]

کانادا/ پنجم جون 2012

 

 


بالا
 
بازگشت