عابد

 

واقعیت سرشت

بشنوید! آخر، نوایی در من است

بذل الفت را، اعطایی در من است

می چکد ازخون دردم اشتیاق

رفته ها را، نقشی پایی در من است

میگیرد لب خند واژه رنگ فهم

باد و انفسی، صبایی در من است

میدرد دامان غصه ناله ام

سینه یی، درد آشنایی در من است

پرده ای پندار من سر بسته ماند

ضجه را، آهنگ و نایی در من است

از تراکم انتحار جوید غمم

از صبوری، چون قبایی در من است

از تپیش درد وجدان، ای دریغ!

شیوه ای، دیده درایی در من است

ذره را ارزم، اگر کاش می بودم!

از تعلق، خودنمایی در من است

در تعادل رنگ اوضاع فتنه نیست

اشک شادی ها، کرایی در من است

(عابد) هم شوره به شهر است ناله را

از فزونی درد، صدایی در من است

ج (عابد) ۳۱ جنوری ۲۰۱۳-هالند

 

 

به یاد مونس...،

بیا! ای مونس عاقل، به من فهمی زفردا ده

فروزان کن چراغ دل، به من فهمی زپهنا ده

شکن! برآتشم انداز! چو دُود پیچم بدور خود

شود فهمی کزان ساحل، و هم فهمی ز دریا ده

بسازد موج بحر دل، دگرگون رسم آفاق را

سرشت دل اگر مایل، به او فهمی زمبدأ ده

بدور افگن نقاب جهل، نهاد خود عیان بینم

بکن گَرد فریب زایل، به من فهمی زمعنا ده

مرا عنصر هستی ام، مذاب است بدون غلیان

اگر منظور تو انگل، به من فهمی زدنیا ده

به این (عابد) ناعابد دل نازک پسند داده ست

از آن رو کرده ام بسمل، به من فهمی زغمها ده

ج (عابد) ۱۱جنوری سال ۲۰۱۳- هالند

 

 

دوبیتی ها

شکنج بی سبب از دست روزگار

بدیدیم ما بیرون از حد و مقدار

برای تعین حجم وقایع

بوده کافی نوای قلب بیمار

***

شکسته قامت فردای بی غش

بدیده لذت دردهای دل کش

زمقدونی شروع اعراب و چنگیز

شنیده حالت هونهای سرکش

***

زقطره تا بدریا راه ای بسیار

کجا گفتن بُوَد مانند کردار

به رنگ تغیر ندادیم محتوا را

اگر تغیر ندهیم سیر و ابزار

***

سرود سبز آبشار میشود شعر

نوای تلخ روزگار میشود شعر

به آغاز دوم نیمه ای شب

سکوت قلب بیمار میشود شعر

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

ندای دل پرُ درد

مزن تیریکه زخمیست پیــــکرمن

زخون دل، لبــــالب ســــــاغرمن

غروب کرده کنون آفتاب بختـــــم

شده کم رنگ جـــــــــلای اخترمن

کــــزین آماچ شرق و غرب شاطر

محــال گردید دفـــــــــاع سنگرمن

بدست دشمن سفــــاک و خون ریز

شما دادید سنان و خنجــــــــــر من

همه اوراق و اسنــاد و شواهــــــد

به سرقت برده شد از دفــتــــر من

هراس دارند زتحروک و توانـــــم

زپشت کوهِ کیـــدو(۱) نـاظـــــرمن

بگر بردست عنـــــــانم سلف صالح

که مزدور غــــــــلام شد افسر من

شرار سینه ام می سوخت زمان را

کنون فاقـــد گرمیست اخـــــگر من

مکن جــــانم! کزانچه دیگران کرد

گرو کردنــــــد به مفتش بستر من

برو (عـــابد) زاهل فهم سوال کن

چرا ناکس شده حــــال داور من؟

۱: کیدو- کوی سر به فلک کشیده که درپاکستان قرار دارد.

ج (عابد) ۱۱ جون سال ۲۰۱۲- هالند

گهر بی همتا

استاره ای شب تاب من

چون جان من، جانان من

او درد من، درمان من

با وصف افزونم ولی

هنوز نشد، در کام من

***

در شب او هست نور امید

در روز نظام زندگی

با هرچه آمیختم او را

رنگین نشد بروفق من

***

در کم کمالش دیده ام

در غم جمالش دیده ام

در دوزخ ناباوری

باد و شمالش دیده ام

او جوهر است در زندگی

بیرون برد از بندگی

با او تمنا ام چه است؟

بی او تمنا ام چه است؟

با او کمال بی حساب

بی او سوال بی جواب

چون مخمری مست از شراب

چون ره گمی دُور از سُراب

باور بکن چون هیمه ام

یا در میان دوزخ ام

یا من خودم چون دوزخ ام

لیکن زابر لطف او

عطش رود از کام من

آنگاه دیگرگون می بینی

چون بحر خروشان میشوم

از وسعت و پهنای خود

هم موج و توفان میشوم

***

کز روی حسرت می بینی

تنگ میشود این کهکشان

فصلم شود دُور از خزان

حتا زمین و آسمان

رشک ها برند بر سعادتم

او چشمه جاوید من

او زهره و ناهید من

او است قرین، او است ندیم

یعنی که او عقل سلیم

ج (عابد) ۲۶ نومبر سال ۲۰۱۲-هالند

 

موج ناپیدا

عشق میهن، عشق دلبر، عشق خاک

آتش است، سوزنده است، سازنده است

لیک عشق مادر میهن همیش

گرفدایش جان کنم ارزنده است

عاشقم من، عاشق افغان ستان

نغمه سازو نغمه پرداز زمان

***

درد او ناصور من در ملک غیر

لیک نوای دل نثارش میکنم

میشود حک این کلام برلوح دل

آنکه دارد درد قرارش میکنم

برشما شد عشق جانسوزم عیان

با خم و پیچ فزون کردم بیان

***

عشق او چون مرهم است برجان من

زخم دیرین ام مدوا میکند

وجد و شور و آتش عشق را ببین

کززمین بر اوج بالا میکند

این کلام از شوری آتشزای عشق

برده با خود موجی ناپیدای عشق

ج (عابد) ۲۸ نومبر سال ۲۰۱۲-هالند

 

 

+++++++++++++++++++++++

 

تو...میشوی یا نه؟

بگوجانم به بام فهم، تو بالا میشوی یا نه؟

به عریانی تمنا ام، تو کالا میشوی یا نه؟

شده زخمی تن میهن، به تیماری نیاز دارد

کنون بردست لرزانش، تو اعصا میشوی یا نه؟

چه میسوزد به تب کشور، شعاع صلح دوایی او

همین حالا نیاز دارد، تو گاما میشوی یا نه؟

سحاب جهل جنون بارد، به بایر دشت و صحرا اش

به کام تشنه گان او، تو دریا میشوی یا نه؟

حریرناز نمی زیبد، به پرخاش چنین ایام

به لبخندِ گل کوکنار، تو کیمخا میشوی یا نه؟

دل شاهین کباب کردند، دو چشمانش نظرمهره

به نیلگون آسمان او، تو عنقا میشوی یانه؟

یکی با داس و چکش زد، دیگرباجفت شمشیرش

بدین زخم های ناصورش، تو دوا میشوی یا نه؟

به وعده می فریبی دل، مثال "کرزی" و"ناتو"

دفاع انتحاری ها، تو حالا میشوی یا نه؟

دو سال بعد میرود کرزی، زعیم دیگری آید

به جیلک گربیارایند، تو آقا میشوی یا نه؟

به عطسه تهدیدم کردند، به فاژه التجا کردم

سکوت بی دلایل را، تو معنا میشوی یا نه؟

درین دوران بی پایان،که (عابد) مثل مجنون است

چنین وصفی که من دارم، تو لیلا میشوی یا نه؟

ج (عابد) ۱۵ نومبر سال ۲۰۱۲- هالند

 

عزیز من

عزیز من!

مگو که میروم فردا

هنوز موقع مساعد نیست

هبوط هرفلاکت نقش پا دارد

نضیج بیرون زموعد است

هنوز بغض درگلو هنگامه ها دارد

کسوف عصر شادی را، تماشااش دل انگیز نیست

گریبان زمان بر دست ساهی است

نفاق اجوزه ای پیر و جوانان شد

صغارت حاکم است آنجا

زکلک حادثه خون میچکد دایم

که این آغاز نا انجام

متاع ملک ناپاک است

هنوز باید توقف کرد

صدای پای خاموشی، هنوز دلکش نگردیده

صدا را سر بُرند آنجا

که این تندیس تلاوت میکند مرگی

همین حالا

نه برچشمان نمی باقی

نه برلب ها سرود جولان

کجا میری عزیز من؟

به دوران نقاهت نو گذاشتیم پا

هنوز غلیان نکرده خون

جهانی دیگری لازم

وکیهان هم شود معکوس

که تا مفهوم شود انسان

شروطی هم نیاز داریم

ولی از مرز این اوصاف، عبور بی مماس باید

چرا؟ این عصر و این انسان ، جوابگویی نیاز ها نیست

که انسانش دیگر باید

که آن روز، روزی آزادیست

توان آن روز سفر کردن

ج(عابد) ۲۱ نومبر سال ۲۰۱۲-هالند

 

یاد تو

تو که یک شاخ گلی

عطر دل انگیز داری

بخرام! فصل گل است

آفت جان را مانی

***

من که یک شام سیه

مفهوم ظلمت شده ام

بدرخش! راحت جان

درد مرا درمانی

***

تو که آبشار لطافت شدی

برصخره ای جان

بچک! از شاخ امید

لطف خدا را مانی

***

من که تصویرسخن

بررخ گل نقش کنم

یادی موزون قدت

حرف مرا پایانی

ج(عابد) ۱۷ نومبر سال -۲۰۱۲-هالند

 

 

درد دیگران

من شدم مفقود در بین کتاب

من به راز زندگی جویم جواب

راز هستی، راز نامکشوف دهر

در تلاشم عاری از ترس وخطر

چون همین است حال و استقبال من

گشته مشبوع دفتر اعمال من

من ز درد خاص و عام دارم سخن

با دلایل هرکدام شد مبرهن

درد عام امروز گشته ناعلاج

خون پاک بی کسان گردید خراج

فارغ از درد دیگر ها ساده نیست

آنکه فارغ بوده آدم زاده نیست

یا که از احساس وجودش خالی است

یاکه از نسل جناب عالی است

سعدی گفته آدم ها یک جوهراند

غافلان پند او بی گوهر اند

آدمی هریک به شعور آراسته است

زینت شعورش، به نور وابسته است

جلوه ای نور، جلوه ای عقل رساست

عکس مطلب، جلوه ای جهل و جفاست

هیچکس از خود نکرده این سوال

خلقتم آخر چه می بود در خصال

آدمی، آدم صفت باید بودن

خادم نیکو صفت باید شدن

آنچه انجام میدهم، نیست ابتذال

غیر شرارت من ندارم هیچ کمال

فکر قاصر، هم زمن رنجیده است

تعهد ها از تفت من گندیده است

من زخود، آگاه نهم در واقعیت

یا کی باشم، یا چه باشم درصفت

رستگاری گر همی بود شیوه ام

با تطاول می ربودند میوه ام

کاش حایل می بودم، هرآنچه زشت

کاش حاصل می بودم، در فصل کشت

این صفت شایسته ام می بود اگر

حرف من بر همه گان میکرد اثر

ج (عابد) ۶ نومبر سال ۲۰۱۲-هالند

 

 

 


بالا
 
بازگشت