عبدالغفور امینی

 

طبع خــــدا داد

خالِ لبت دانه و زلفِ سیه دا م توست

صید بکن زودتر مرغِ دلم رامِ توست

هرچه که خواهی بکُن با دل بیچاره ام

چون دل خوش باورم گوش به پیغامِ توست

چهره ی زردم ببین هیچ تعجب مکن

زانکه به جانم فقط دردِ تو آ لام توست

نیست خیالات من جز تو به سوی دیگر

هر نَفَسی چشم من رو به درو بام توست

ساکت وپژمرده ام سردم و افسرده ام

آ نچه که می خواهمش گرمیی اندام توست

روزو شب هر لحظه بر گوشِ دل و جانِ من

هست طنینی اگر لَهجه ی آرام توست

طبع خدا داد اگر هست روان و سلیس

عطیه زسوی خدا سوژه و الهام توست

گاهی اگر سوی من رنجه نمایی قدم

مردُمَکِ چشم من جایگه ی گام توست

چاشنیی بهتری بهر امینی فقط

بوسه ی گرمی از آن لعل شکر فام توست

سویدن 5 اکتوبر 2011

 

 

 

اتفاق

اتفاق ای هموطن تا دشمنان را سر زنیم

آتش اندر خِرمنِ آن خیلِ ویرانگر زنیم

بیش نگذاریم ویرانی شود درملکِ ما

بهر آبادیی میهن آستین ها بَر زنیم

خواب غفلت بیش گشت وکاهلی دیگر بس است

خطِ بِطلان بعد از این بر بالِش وبستر زنیم

در سرِ ما شور و ارمانی زآزادیست تا

رفته بیرون از قفس این سو و آ نسو پَر زنیم

خیز یکدم تا بسازیم همتِ خود را بلند

بوسه بررُخسار آن ماهِ پری پیکر زنیم

همتی تا خود کِفا سازیم خود از چارسو

تا به کی چشمِ طمع بر این درو آن در زنیم

سالها شد مردم ما درفغان وناله اند

مرهمی برقلبِ افگار و دو چشمِ تَر زنیم

بِه بُوَد گر قلب ها ودست ها با هم شود

تا کی از جورِ مظالم دست ها بر سر زنیم

دستِ اربابِ غرض را از وطن کوته کنیم

سیلیی برنوکرانِ یوروودالر زنیم

چون همه بیگانگان انداخت میهن را به خاک

بر دو چشمِ اَهرِ من یک مشتِ خاکستر زنیم

جنگجو و جنگ افروز و هوا خواهان جنگ

را به هم یکجا ودور از ساحه ی خاور زنیم

بهرِ محوِ جهل شمعِ علم را روشن کنیم

چنگ از هر چارسو بر دانش ودفتر زنیم

از خدا خواهیم یک آ رامش و یک صلح را

کَوسِ قطعِ جنگ در سر تا سرِ کِشور زنیم

خویش را ازحالت بیچاره گان آ گه کنیم

گاهگه سر بر حریمِ مرد مِ ابتر زنیم

گفته برحق ای امینی صایبِ تبریز این

چون زنانِ پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم

سویدن نوومبر 2011

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت