عبدالغفور امینی

 

 

زبان شعر

تو بیا که من برایت غزلی سرایم امشب

بکنم زجان ودل من به دودیده جایت امشب

توبیا به خلوت اینجا که فقط تو باشی ومن

به زبان خود به من گوهمه رازهایت امشب

نبود مرا زجانم به توتحفه ی گرانتر

تو بیا که آن گذارم همه زیر پایت امشب

بگشای لب به حرفی ومرا تو فَرحتی بخش

شنوم زعشق حرف ازدهن وصدایت امشب

به مقابلم چو آیی به یکی دولحظه اول

گذرد زخاطر من همه یاد هایت امشب

غم ودرد ورنجهای که زفرقتت کشیدم

بنشین که من برایت بکنم حکایت امشب

ومن هرچه گفتنی ام به درون مصرع وبیت

به زبان شعر گویم همه را برایت امشب

اگرم تو نا رضایی زمن و هرآنچه کردم

سرِ خویش میگذارم به درِ سرایت امشب

بنما مدد امینیت فقط به وعده ی وصل

که تو هم چو پادشاهی ومنم گدایت امشب

۲دسمبر۲۰۱۲ سویدن

 

دَربّ بسته

گرگ را بر رمه چوپان ساختن

گوسفندان را نگهبان ساختن

هرکی را باهیله و نیرنگها

قهرمان ومرد میدان ساختن

با تعهد ها ونیرنگ و دروغ

دولتی ازخیلِ دزدان ساختن

چند تن محدود غرقِ نعمت و

مابقی را زار ونالان ساختن

کارها را بافریب مردمان

پشتِ دربِ بسته پنهان ساختن

دشمنِ دیرینه را بالا زدن

هموطن را بیش ویران ساختن

حرف ملت نشنوند اما بجا

حرف پاکستان وایران ساختن

نام آبادی وسرسبزی ولیک

کشورِآباد ویران ساختن

انتحار وانفجارهرروز وشب

ازتظاهُر دیده گریان ساختن

ظلم بر مردم رواداری همیش

هم یتیم وبیوه گریان ساختن

بهرخودشهرک بنا هرجا ولی

خانه ی بیچاره ویران ساختن

کی بُوَد این شیوه ی مردانگی

کین همه را صلح عنوان ساختن

دسمبر۲۰۱۲ سویدن

 

 

 


بالا
 
بازگشت