خيزيد و دست به حبل المتين زنيد

 

ديری است مُلک ما مأوای فتنه هاست 

آماج خشـــم زهــرآلود دشــنه هاست

شـاگـردهای دشـمن ديرينه در کمـين

تخـم نفـاق و کينه فگنــدند در زمـين

تازه جوانه های رسته ازاين تخم ناروا

بگــرفت جـای کشت حــلال ديـار ما

آن دشمنان به قصد شرارت برآمـدنـد  

با نام و رنگ تازه به اينجــا درآمدنـد

گرگی لباس و جامۀ انسان به تن کشيد  

با شـکل نو به جمـع آدميـان درخـزيـد

دجــال با الاغ و جـوالی ز ســيم و زر  

با پول پرست تازه به دوران شد همسفر

مفسد ز راه رسيد و صداقت فسرده شد  

ظالم بجاه رسيد و عدالت  شکسته شـد

آن يک غلام و بـنـدۀ نفس و هوای شر

ديگــر حريص پول حرام و فــدای زر

بر جای کهنه خانه يکی قصـــر نو بنـا  

تـزئين شده به فـرش حـريـری پـربهــا

در کنج کهنه خيمه يی طفلان بيوه  زن

يخ کـرده از هوای سرد زمســتان بـدن

آنجــا يکی بــه کاخ، خمــار کباب شــد

اينجا ديگر گرسنه و گريان بخواب شد

يکسوگروه غاصب و يکسو گروه زور

يکسو گـروه فاسد و يکسو گـروه چور

يک جا گروه  دزد و گروگير حاکم اند  

جای ديگر گروه سلاح دار و ظالم اند

آنانـکه در حفــاظت قانون کشــور اند  

خود ناقضان اصلی ديوان و دفـتر اند

سوگـنـــد خوران بارنشـــين دروغهـا

عهــد و قـرار خويش نمودند زيــر پا

اين عاملان که پوچ دماغ اند وخيره سر

باری  به راه خــير نرفتند جز به شــر

اينـان نه مصلـح و نه نافع به ملت اند

مشتی غــلام و بنــدۀ دنيا و ثروت اند

رسم وفا وعزت و تمکين نمانده است

ترس خداو پيروی از دين نمانده است

شرم و حيــا و مروت به بســت رخت  

رحم و نوا  و صداقت شکست و رفت

ای مولوی مدرسه  و ای خطيب شهـر 

ای مفتی امـين ز شــــرع نبی خـــبر

ای خبره گان پاک طرفدار صلح و امن

ای مردم  فقـــير  و ســـتمديـــدۀ  وطن

ای رهنـما معـــلم و ای  نــوجوان ما

ای  اوستاد و  شاعــر فکر و بيان ما

اينجا غبار جهـــل به طوفان شده بـَدل

مـکار روزگار  به شــيطان شده بــَدل

اينجا  خط سياه خطــا تـــيره تر شــده

اينجـــا زبان سرخ جفا تـــيزتر شــده

مائيم که خـــانۀ خود ميکنـــيم خــراب

مائيم که خــرمن هســتی دهـيم به آب

مائيم که زنده گی آتش زنيم به جنـگ

مائيم که شيــــشۀ دلهـــا زنيم به سنگ

معتاد و جافتاده شديم از  نفاق  خويش

بی اعتمادو خسته شديم ازشقاق خويش

گر اينچنين  نشسته و از هم جدا شـويم  

در بحر غم فتـاده بزودی  تبــــاه شويم

اين کشتی شکسـته به گـــرداب ميفتــد

اين زورق نرســــته به مرداب ميفــتد

خـــيزيد و دست به حبـل المتين زنيـــد 

اين فتنه گان بی سرو پا بر زمين زنيد

کوتاه کنــيد دست سيه کــار  دشمنــان  

برهم زنيـد کاخ فســــاد  ســــتمگـران

فـــرمان دهـــيد  و قضــاوت بپا کنــيد

حکم خـدای عز و جل سر بـراه کنـــيد

قـانـون و حکـم خالق يکتــا بجـا کنيــد

مظلـوم را ز بـنــد خبيـــثان رهـا کنيــد

انصاف بر ستــمگر و ظالم روا کنــيد

زخمها و درد خلق خــــدا را دوا کنــيد

اسلام دين پاک و اساسش عدالت اسـت

از نام دين به کردۀ ناحق خجالت اســت

دين خــدا که رهـبر والای آدمی اســت   

هر آنکه ترک شرع کند اجنــــبی است

نـابـــود بـاد ســـــايـۀ مــردود اجنــبی

ويـــرانه باد خـانۀ بيــــدادگســـــــتـری

پــــيـروز بـاد عــزم تــــوانـای اتحــاد

پاينـــده بادعزت و تمکين صلــح و داد

 

فگارزاده، شهر کابل

۱۸  دلو ۱۳۹۱

 

 


بالا
 
بازگشت