مسعود حداد

 

اطفاء

دوش من در نیم شب ،عارفی دیدم به خواب

بیک دست مشعلی داشت وبه دیگر کاسۀآب

بپرسیدم کجا عـزم سفر کردی به این وقت ؟

تبسـم کرد بسـویـم وچـنینــم گـفت در جـواب

با این آتش بسوزانم  بهـشت عیش وعــشرت

دوزخ ســوزنـده را کـــنم اطفـــاء با ایـن آب

بعــدازین آزاد گــردد آدم از تـرس وهـــوس

بیغم از مار وعقرب وفارغ  ازشهد وشراب

مسعود حداد

31 جولای2012

 

 

سوز وآه

سوز وآه ما چه باشد ،ماتم کشور ببین

درد جانکاه ساقی را در دل ساغر ببین

آتش افـروخـته از آه دودآسای ماســت

اشک برآتش بریز و آه ما از سر ببین

استخوان بینوایان زیربنای قصر هاست

علت ظلم وستم رادرکارزور وزر ببین

خرد گم کـرده ها اینجا قـیامت آفــریدند

گرزمحشربیهراسی،اینجا بیا محشرببین

رهبرخودخوان بتازدبرهستی واندیشه ات

ترس ازخدایش ندارد قدرت رهبر ببین

زمیخانه وبتکده هرگز نخیزد هیچ شر

منبع شروفساد را در مسجد ازهر ببین

بشنو از حداد حرف آخرش را اینچنین

توسن مشــهور مارا در کنـار خـرببین

مسعود «حداد»

19 جولای 2012

 

 

 +++++++++++++++

 

گم کرده

من وفا را در جهان بی وفا گم کرده ام

درآسـمان بیکران ماه لــقا گـم کرده ام

مه رخم درخود ببـینـد صـورت زیبای خویش

وای بحال من که چون صورتنما گم کرده ام

ناله وافغان من درسینه محسور گشته است

اینچنین است روزگارم، سوز وآه گم کرده ام

کــینه وبغــض وریا اندر محــیطـم کاشـــتند

در جستجوی دوستی،عشق وصفا گم کرده ام

غلامش را ازادا محروم ساخت آن محوشم

در وجــود نازنیــن، ناز وادا گــم کــرده ام

در قمـار زندگانی هرچه داشــتم باخــتم

غلام بی سرپرستم، چونکه شاه گم کرده ام

سالهااسـت بی سـبب اندر ستیزم با خــدا

درپی کسـب رضایش  راه دعـا گم کرده ام

گربگـویم آن صـنم را چون خـدای من تـویی

  بی جهت نیست تا بگویم، من خدا گم کرده ام

نیست حداد را مجال باز یافت آن، که چون

 میوه های این زمین رادرسما گم کرده ام

مسعود حداد

22 جولای 2012

 

 

 

++++++++++++++++++++++++

 

بیادت هست؟

هیولاآمد واز مرگ فرشته خبر داد

باغُرش توپ وتفنگ

نعرۀ تکبیر سر داد

همه هستی شهرم را به آتش زد

وهدر داد؟

 بیادت هست،زمین لرزید

سنگ کوهش زجای خود بیجا شد

آسمان از گریه ماند و

ابرهایش نازا شد؟

این من وتو بودیم که ..

 بجای آسمان می گریستیم

.. ولی چشم دختر همسایه

با از دست دادن مادر

وبی خبر از مرگ پدر

ازچشمان من وتو داشت گلایه

بیادت هست که

اشک در دیده های ما با خجالت از

باران سیل آسای چشمان او

 خشک شد ...

وما از سیل های سرچشمه گرفته از اشک

عبور کردیم  و

به این طرف ها آمدیم

ولی هنوز که هنوز است

گریه ای کودکان خیابانی

پرده های گوشم را می آزارد

 وغرش سیل اشک

لرزه بر اندام می اندازد

 مسعود حداد

15 جولای

 

ای وطن

ای وطن افسرده حالی تا بکی

ظلمـت وروبه زوالـی تابــکی

روز گـار تلـخ وتارت را ببـین

رنگ روی وحال زارت راببین

اخــتران آســمانت در سکـوت

موج بحر بیکرانت در سکـوت

اشک حسرت، دیده ات را تارساخت

ظلم فرزند، تنت را بیمار ساخت

مادران از گریه هایت کور شد

خواهران اززخم هات رنجورشد

از غم تو عالمی را غم گرفت

کهکشان در ماتمت ماتم گرفت

کفرواسلام هردویکسان بر درت

حمله ورشد مشت کوبید برسرت

آن یکی حورا کشید وتن درید

این دیگر تکبیر گفته سر برید

 سوخــتی در آتـش، آتش پرست

حکم تازی ها زآتـش بد تر است

گـر بخــواهی باز آرام زیســتن

بیخ این احکام  را زخاکـت بکن

 

مسعود حداد

14 جولای 2012

 

 


بالا
 
بازگشت