مسعود حداد

 

باور مدار

برخاک پاکت ای وطن صد افتخار

چونکه هستی ملک صابر بردبار

برسرت آورده اند صدغصه وغم

 تاهنوزهم هستی چون کوه استوار

   بر وجودت آتش افروخت اجنبی 

 غــارتت کرد از طــریق انتــحار

دشمنت است ، ناخلف فرزند تو

جسم وروحت می فروشد بار بار

صــد بلائی بر سرت می آورد

لیک گوید، بود خـواست کردگار

«اقتلو» را نام گــذارد راه حـق

راه حـــق گـر این بُوّد باور مدار

گاه شرقــی ،گاه غــربی مــیشود

برتو آید اینچنین فرزند چه کار؟

 خـــم کــند سر بر در بیگـانه ها

می زدایــد از تو هــرعـزو وقار

خویشتن رازین چنین حی الوجود

وارهـــانی تا بگـــردی لالــه زار

مسعود حداد

13 جنوری2013

 

+++++++++++++++++++++

 

عشق پنهان

بریدم من زآن جانان ،که قصدش محو جان باشد

مرا مجذوب خویش سازد، ولی خود لامکان باشد

امیدم اســت بانــدازد ،بســـویم  تـیر مژگــانـــش

خـطر دارد آن تــیری ، که دایـــم در کـمان باشـــد

چه ســودی است بلبل را ،با آن ناله وغـوغایـش

اگر بیچاره را معشوق ، چو گل ها بی زبان باشـــد

به مـــن هـــرگـز نـمی زیبد ، بت مغــرور بالائـی

چــه لطفی آید از آن بت ، خالقش این وآن باشــد

پشیزی هـم نمی ارزد ،بهار وباغ وبوستان،  گـــر

بـرای وصـــلت آنهـــا ،رخ ورنگـم خــزان بـاشـــد

طــــبیب درد جـــانکاهـــم، نخــواهد رو نمـائی را

مـریض عشــق پنهانم ، طبیبش هــم نهان باشـــد

                                                          مسعود حداد

سوم جنوری 2013

 

+++++++++++++++++++++++

 

قاضی

چرخ دولت سرنگون گردد که ماتم زا شده

مهره های نظم ونسقش، یکسره بیجا شده

مردم مظـلوم میهن ،مغـضوب شاه عالـمیـن

لــیک شیادان تاریخ، مقــرب آن شاه شــــده

قاضی بر شاکی نماید، پیشنهاد درخلوت اش

مسـند داد وعــدالــت این چــنین رسـوا شده

ارگ نشین بی کفـایـت از خبر آگاه نیســـت

ورنه از این ماجـــرا درآسمان غوغا شـــده

تُف به آن ریشو که در مسند قاضی نشسته

تُف برآن مسند که درآن اینچنین کارها شده

بنازم جــرئتـت را ای دخــتر مشــرق زمـین

رزم تو با پشمینه ها بر زاهــد معـما شــده

 مسعود حداد

13 دسامبر 2012

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

زن افغان

زن افعان بخود باز آ

قفس بشکن به پروازآ

چرا در کنج زندانی

سرودغم تو می خوانی

در جهل خفتن تا بکی

قربان گـفـتن تا بکی

ترا در چاه انداخــتند

برعلیه ات آیه ساختند

نیش زهر بر تو نشاندند

کم عقل وعاجزه خواندند

گرچه مهربان مادری

 نصف ازمیراث می بری

آیت الله ها خموش اند

چون متاعت می فروشند

رها کن چشمت از چادر

به اعقابت کمی بنگر

برزمیدن ازاصل توست

ملالی ها زنسل توست

 

علیه خصمت آذرباش

چو تهمینه دلاور باش

سر تسلیم فرو مگذار

آن رابعه را بیاد آر

بِکّن زنجیر از پایت

چراغان ساز فردایت

تو از نسل اهورائی

نه از تازیی بدخواهی

ترا آزادی می زیبد

به رنگت شادی می زیبد

 

مسعود حداد 7 نومبر

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

ازما نپرس ماکیستیم؟

درجهل وخرافه زیستینم

آن کس که باشیم نیستیم

چون تازی ها بر ما متاز

از ما نپرس ما کیستیم

 

سال هاست افسرده ایم

از دود جنگ پژمرده ایم

با کاروان خشــونت

بیراهه را پیموده ایم

 

باد خزان را دیده ایم

از سرعتش لرزیده ایم

در آغوش طوفان جنگ

پیچیده ایم،پیچیده ایم

 

در بین خود جنگ وستیز

از صلح ودوستی در گریز

بیگانه از عقل وخرد

در تشخیص دشمن بی تمیز

 

کوهای ما از ما نشد

دریای ما بیگانه شد

در سنجش حد وحدود

پیمان شکن پیمانه شد

 

 بابای ما خمیده است

تیربند ما لرزیده است

پامیر زبام افتاده و

هندو جراحت دیده است

 

 لیلی×تشنه و کباب است

بکوا همیشه بی آب است

از هری و آموی ما

ملک رقیبان سیراب است

 

لاف از اصالت میزنیم

داد ازصداقت می زنیم

در جبین تاریخ خود

سنگ جهالت میزنیم

در پنجۀ پنجابی ها

یا اسیر وهابی ها

 زمانی یا علی گویان

در خدمت خلخالی ها

 

یا چپ هستیم و کافریم

یاچپ ترو کافــرتریم

یا طالب انتحاری

یا جاهد غارت گریم

 

دزدان همه قاضی شدند

با مجرم همبازی شدند

عدالت را سر بریده

بر زعم خود غازی شدند

 

قاتل  ما، برادر است

 بر تن لباس، خواهر است   

اسباب قتل هموطن

پنهان در زیر چادر است

 

مس راهمیش زر گفته ایم

توسن خود خر گفته ایم

از نا فهمی، در قافله

دزد را رهبر گفته ایم

 

شرقی، شده مامای ما

غربی، شده کاکای ما

دال خوران دیوبندی

تصمیم  بگیرند جای ما

 

مادر زما بیگانه شد

ازرنج وغم دیوانه شد

در سوگ هر قومی نشست

کاشانه اش غم خانه شد

 

ما ازبک بی غیرت ایم

ما پشتون بی همت ایم

هزارۀ عقده مندیم

یا تاجک در ذلت ایم

مسعود حداد 30 سپتامبر

× منظور از دشت لیلی بین جوزجان وفاریاب

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

 اشک داغ

زاشک داغ تو ای شمع! پر پروانه میسوزد

زآه وسوز تو میهن ! خود وبیگانه میسوزد

جـهان تار ظلمانی، نمی گــوید سخــن با تو

گــشودی لب اگر با او، دژ شاهانه میـسوزد

دلم ویران شده از آن، جفاهائی که بر تو رفت

چه باید کرد؟ دل ویران، به آن ویرانه میسوزد

اگرچندی که ویرانگر،نمی ارزد به یک کاهی

درین ظلمت سرا هم کاه، وهم کاشانه میسوزد

گـذشت ایام روشنائی ، رسید دَورِ جهالــت زا

چه دورانیست که مسجد،با می ومیخانه میسوزد

کشیدم جان خودبیرون، مگرجانان من آنجاست

دل وجـان نحیف من ، به آن جـانانه میـسوزد

شراب عشق تو میهن! عجــب مستی ببار آرد

 ببین پروانۀ دَورت، چه یک مستانه میسوزد

نباشد قصد من،وصل،« قراکوز وقزل یوزلر»

به هر جا گر بود«حداد» مگر مردانه میسوزد

 

مسعود حداد

9سپتامبر 2012

 

 

کاشکی
 

کاشکی می آمدی در خانه ام
باز میکــردی زپا زولانـه ام
می نشستی در کنارم مثل گل
می نگــفتی من زتو بیگــانه ام
ازوجــود شـمع رخسـاران تــو
گـرم میشـــد سردی کاشــانه ام
گر بپرسـید نسبتم را با تو چیست
در جواب می گفتمش دُردانه ام
کاشکی روحت به جانم می دمید

ای که چــشمت ساغـر وپیمانه ام
تو زمی مستی و من از حُسن تو
هوشیاری، من هــنوز دیـوانه ام
فرق مست ودیوانگی درچه است
تو به خویش و من زخود بیگانه ام
زندگی گرجان به جانان دادن است
میدهــم جان در رهــت جــانانه ام
مسعود حداد

6 سپتامبر

 

++++++++++++++++++++++++++++++

 

اگر انسان همین باشد

بریدم من زانسان ها اگر انسان همین باشد

برای قتل همنوعش همیشه در کمین باشد

«اقــتــلو لاآمـنو» شــد محـوراندیشــه اش

مراکافربخوان هرگاه چنین اندیشه دین باشد

شاد بودن شاد زیستن رمزوراز زندگیست

چه باید کردحیاتی راکه سرتاپا حزین باشد

حذر باید زآن کیشی که ترساند ترا ازمرگ

به آئینی وفادار بود ،بهشتـش درزمین باشد

کنار افگن هیولا را که قهار است وهم جبار

پرستش باید آنرا که رئوف ونازنین باشــد

بگفت سعدی بنی آدم زهم دیگر مجزا نیست

پس چراماخودکشیم و سرشت ماچنین باشد؟

ره ورسم توای جاهد بسوی «نفرت آباد»است

نرو حدادبه آن راهی که با نفرت عجین باشد

مسعود حداد

10 اگست 2012

 

 


بالا
 
بازگشت