مهرالدین مشید

 

یادی از صوفی عشقری این الگوی وارستگی و فرهیخته مرد نام آشنای کشور ما

 

به بهانۀ وفات صوفی صاحب عشقری

 

خدا وند بیامرزد صوفی عشقری این الگوی وارستگی ها و شاعر صمیمی و فرهیخته مرد نام آشنای کشور ما را که در دل های  مردان و زنان کابل زمین جایگاهٔ بلند و پر وقاری دارد.  شعرش بیشتر از دیگران بر دل های سوخته دلان دهر ناخون میزند و از روح نوازی و دل پروری صاف و بی آلایش آنان اندکی هم نمی کاهد . او که با دل آرایی های صوفیانه و بیباکی های عاشقانه و با پا بیرون کردن از شطحیات عارفانه دست هر دردمندی را می فشرد٬ بر زخم های ریش  مستمندان مرحم میگذاشت و به نوازش شان می کشانید .  این مرد عاشق پیشهٔ عیار و عاشق پرور خمار عمری بارگران عشق را تا پیرانه سری ها به پای جان کشید و با نثار نمودن غزلیات دلنشین در پای معشوق٬ عمری بر آن خیر مقدم گفت و قدومش را گرامی داشت . بدون بیرون کردن  اندکترین آهی از دل بر سلطنت فقر تمکین کرد٬ بر سلطان زور و زر فخر فروخت و سلطنت تنگدستی ها را با وقار آذین بست . آری مردی با این بزرگی های به کمال رسیده جز عشقری دردمند چه کس دیگری میتواند باشد . مردی که عنقای عشق را با پای شوق به قلهٔ کمال رساند٬ خوان زیبای فقرش در بستر حریر غزل های عاشقانه با هزاران ساده گی و صافی هنوز هم در آسمان مروت ها گسترده است که  با ابهتی با شکوهتر و فقیرانه تر از حاتم های زمان٬ زبان طایی های دهر را با انگشت حیرت میخکوب کرده و لب های سیاه دلان تاریخ را با رشته های شگفت آور غزل بخیه کرده است . این صوفی زمانه هابی آنکه اندکی احساس خستگی کند٬ کوره راههان عشق را استوار پیمود٬ با عبور از کوه و کتل هایش بار عاشقانه ترین غزل ها و فزانه ترین سخن ها را با شکستن دیوار شطحیات  عارفانه  فراهم گردانید . اکثر با زبان خیلی ساده گفتنی های دل آرای خود را در بلندای قامت غزل ها آراست و بار گرانسنگ غزل های نغز را تا پیرانه سری ها بدوش جان کشید . اندرین راه چنان عزم راسخ داشت که هرگز قامت خمیدهٔ خود را در قامت شکوهمند غزل هایش به تماشان نگرفت . خممیده گی های تن را در قامت آرایی های عاشقانه هایش به عوضی نگرفت٬ چنان چشم بر شکوهمندی شعر هایش دوخته بود و چشم از آن تا آخر عمر برنکند  که هرگز خمیده گی خود را ندید . 

تلاش های خستگی ناپذیر او تا پای جان برای به شگوفایی رساندن غزل های عاشقانه اش خود گواه  و حجتی آشکار است ٬ بر توانایی های معنوی او که با داشتن گواهی نامهٔ عشق٬ از داشتن هر نوع گواهینمامه یی او را مستغنی گردانیده بود . پیوند مستحکم و دوامدار او با تصوف و عرفان٬ هر چه بیشتر بر فرزانگی ها و سخنوری هایش افزوده بود که ساده گی های سخنش خود حجتی است٬ بر سخنوری های بی آلایشانه و سادهٔ او و کمترین  و حتا هیچ شاعری در این شگرد شعری به پای او نرسیده است . از جامه بریدن کلمات بر اندام شعر او پیدا است که صوفی گرانمایهٔ‌ ما از  چه توانایی های شگفت آور سخن و فن تصویر گری در شعر بهره مند بود و تنها او بود که پیچ و تاب زلف یار را مانند فنر در رخسار بی غبار یار به تماشا گرفته بود و آری چه صحنهٔ تماشایی که تماشاگرانش از وجد حیرت کف برند و در خون به تماشای زلفان  « همچو فنر به پیچ و تاب  » او بنشینند .

صوفی ما نه تنها که از مهارت های ویژهٔ زیبا شناسی برخوردار بود و این شم تصویر گری های او نه تنها در پیچ و خم زلفان یارش آشکار است؛ بلکه تصویر های جذاب و دل انگیز در سراسراشعارش موج میزند و چنان قامت آرایی میکنند که حتا تصویر پردازی های او با زبان معاصر همخوانی دارند . این همخوانی ها سبب شده تا تصویر های او خیلی تازه وبکر خودنمایی کنند و هر چه زود تر در دل و زبان جای بگیرند. زود جا باز کردن تصویر های دلکش و جانانه اش گواهٔ روشنی بر تازه گی های سخن او است که حتا در شوری از وجد بکارت سخن را میدرد . این توانایی های شگفت آور او در این شعرش هر خواننده ییرا به تماشا می نشاند . هر طرف موتر سواران را ببینی طمطراق و طمطراق و طمطراق    یار را در کوچه بینی اشپلاق و اشپلاق به همین گونه کاربرد کلماتی دیگر مانند چار پلاق و چارپلاق و چارپلاق ٬ سرملاق و سرملاق سرملاق و ... در نیم بیتی های دومی این غزل نبوغ خاص صوفی مردم دار را به حسن صورت به نمایش گذاشته است که چگونه زنده گی واقعی مردم خود را با مهارت خاصی به تصویر کشیده است که کمتر شاعری در این زبان سچه به پای او رسیده اند. صوفی ما در واقع زبان را در ساده گی هایش به کمال رسانده است  و این ساده گی های بی پیرایه در سراسر غزل های شوریده اش موج میزند . هر تصویری از این واژه پردازی ها باغ و برگ شگوفایی های صمیمانه ترین عاشقانه های شعری او را آذین بخشیده اند و هرکدام با شور و شوق از دل صوفی عزیز بر میخیزند و بر دل های خواننده گانش می نشینند.

باغستان اشعار او بروی همه صمیمانه آغوش می گشاید و هر خواننده یی از گلزار غزل هایش دسته های زیبای شادابی و طراوت را در پهنای خیال می بندد . شایقان گل و گل برگهای سخنش را سیراب شوق میسازد     و بالکه های مخلص او خوشه چینان و مستان به مشایعت مشتری های سخن او می شتابند تا باشد که در دستان  بالکه های گوش به فرمانش با هزاران اشتیاق کلاههای سور را به تماشا بنشینند که چگونه در پاکت های زیبا رسم  انتظاری را بر جا کرده و فاصله های شوق را در فراق وصال در نورد اند . مستان و جستان و افتان و خیزان  نغمه سرایان در شتاب و به استقبال گم شدهٔ اومی خوانند :  «  کلاهٔ سور پاکت میکنم یار    جدایی هایته طاقت میکنم یار » در این بیت هدف از کاربرد کلاهٔ سور مسآلهٔ‌ تانیث و تذکیر مطرح نبوده؛ بلکه نمادی از عشق پرجاذبهٔ  فراجنسی او رابه نمایش گذاشته است کانون خیال را در ساحل لطافت های  بی شمار به طمانیه و آرامش می خواند؛زیرا او در عشق و دوست داشتن به مقامی نایل آمده بود و به مرز هایی رسیده بود که در قاموس خیال او عشق عریان و مجرد به پرواز در آمده بود . برای او عشق مفهوم دیگری پیدا کرده بود٬ به مثابهٔ گم شده یی از پی او لالهان و سرگردان بود؛ البته بدون آنکه  بداند٬ آن چه است و اما میدانست ٬ یک چیزی است که سخت او را به سوی خود میکشاند . این گم شده مرحم ناقراری های فراق را برایش  مهیا کرده و دغدغه های خاطر او را به محور واحدی تمرکز و جهت داده بود . از همین رو بود که کلاهٔ سور او نمادی از عشق و شمس با مولانا یعنی عشق راستین عشق انسان با انسان به یادگار گذاشته است . کلاه نشانه یی است که با صراحت لهجه نمادی از عشق آتشنین و بی آلایش او را از شام تا سور عشق او به نمایش گذاشته است .  قدرت زبان خود را در دستگاهی از نشانه ها یعنی هر چیزی که نمایندهٔ چیر دیگری جز خودش باشد٬ به نمایش گذاشته است . او با این کار دلالت لفظ بر معنی را دگرگون کرد و منطق کهن را شکست  . با این شکستن رابطهٔ مفهوم در زبان را به گونه یی در اصطلاح دال و مدلول در فرایند ارتباطی زبان به کار برد. شعر او چنان سیال و متحرک است و بر این سخن سارتر صحه گذاشته است که غایت مطلوب شعر حرکت است٬ نه نیل به مقصد و زبان برای آن هدف است ٬ نه وسله؛ سارتر ادبیات را رسیدن به غایتی میداند که بیرون از آن است و  زبان را نیز وسیلهٔ‌ رسیدن به همان غایت می داند یعنی این جا برخورد ابزاری با زبان میکند؛ اما صوفی ما شعر را ابزاری برای رسیدن به غایت بزرگ برگزیده بود؛ غایتی که در آن جهان خود را نه تنها سیال٬ شفاف و زیبا ؛ بلکه همه چیز را در آن مستان و شگوفا به تماشا نشسته بود .

  او که بر مصداق کتاب « عشقری عشقری است» نوشتهٔ مرحوم نیلاب رحیمی٬ بصورت واقعی تنها خودش را تمثیل کرد و مانند سایرین که هرکس ممثل ویژه گی های منحصر به فرد خودش است . از همین رو دشوار است که شخصی را با شخصی به مقایسه گرفت و خوبی ها و بدی های دو نفر را با یکدیگر مقایسه کرد . عشقری بودن آن جناب را می توان  در سراسر اشعار او نوعی ملاحت و ملاطفت موج میزند و سرشار از شور وعطوفت  است ٬ به تماشا گردفت که چگونه ذوق های عاشقانه در موجی از شور عرفانی در تار های شعری او رقم یافته اند . حقا که بویی از صوفیان ، لطافتی از عرفا ، تاثیر پذیری از شعرای متقدم ، شفافیت زبانی و تصویری از شعرای متاخر در اشعارش  موج میزند و در

 ،  ساده گی ها سر بر آسمان دارد . در این شکی که در ساده گی ها٬ صفایی هاو بی آلایشی های اشعار او تا سرحد غنامندی ها شاعران فرهیخته و پیشکسوتانی زنده یادی مانند مرحوم شایق جمال٬ استاد بیتاب و مولانا خسته تاثیر گذار بوده و از سایر شعرا٬نویسنده گان و فرهنگیان زمانش نیز بسا فیض ها گرفته بود که جایگاهٔ معنوی مولانا قربت را هم نمی توان در این اثر پذیری ها نادیده گرفت . گزاف نخواهد بود٬ اگر گفته شود که او در کنار سایر آموزش ها و فیض یابی ها فن صحافت را از جناب مولانا خسته  به ارث گرفته بود و این فن شریف را از محضر استادی او به  ارث برده بود . صوفی گرامی که عزت و شرافت در خمیرهٔ سرشتش عجین بود و این اخلاق گزیده را از کودکی تا جوانی به خوبی پرورید و در محضر همنشینی با استادان گرانمایهٔ زمانش به بالنده گی رسانید . جا دارد تا جهت ادای حق انسانی اش او را اسطورهٔ همت و شرافت خواند٬ این بزرگواری و شرافت را از محضر بزرگان روزگار خود به درجهٔ کمال رسانیده بود.

او که طبع خدا داد و قریحهٔ سرشاری داشت ٬ در تمام عمر از عرفا و شعرای گذشته چیز هایی آموخت و از حضور معنوی ملک الشعرا قاری عبدالله بهره مند گردیده بود . او عمر گرانبار خود را در مصاحبت دایمی  در همصحبتی با یاران روشن ضمیر ، شاعران فرهیخته ، فرهنگیان آکاه و دردمند ، هنرمندان با ذوق در مصاحبت دایمی و خستگی ناپذیر را با جوانان شعر دوست و شاعر مشرب سپری نمود؛  زیرا صوفی  ما جوانمردی عیار واسطورهٔ غرور بود که رادمردی ها را در پای عشق به مقام کمال رسانده است . او چنان مات و مبهوت عشق  جانگداز بود و نشهٔ آن سر تا پای وجودش را فراگرفته بود که خودی های او در دام قلندری های حسن به کلی از خود بیگانه شده بود . او را در  چنان نشه یی غرق گردانیده بود که پیش از رسیدن به خمار تازه یی او را در نشهٔ دمادم به استقبال خمار جدید می کشاند . از همین رو بود که سال های سال رنج خماری را کشید که عرفا و متصوفان گذشته در نشه اش رنج مرگ را پذیرا شدند .

صوفی بزرگ درفشدار عشق و مراد  و سرقطار قافله سالاران طریقت و پاسداران شریعت بود؛ اما با این همه پا بندی ها ظرافت هایش در پای شوق کوتاهی نمیکرد و با همه وفا داری ها به سلسله جنبان دوست داشتن ها بی آنکه از خلوصش در این راه چیزی کاسته شود، رمز نیاز را با ناز چنان هماهنگ آمیخته بود که اندکترین فتوری در رمز پاسداری های او از حقیقت به مشاهده نمی رسید . این رمز داری ها او در ظرافت هایش آشکار بود . روزی از رمضان ها در خانۀ حیدری وجودی بعد از افطار برایش گفتم : صوفی صاحب، نماز شام را بخوانید . به سویم نگاه کرد و گفت : بچیم نماز شام در رمضان را از خودت شنیدم . من در اول از سخن او شگفت زده شدم و بعد تر نماز را ادا کرد و بر شگفت زده گی  های من پایان داد .

صوفی عزیز خیمه دار عشاق دردمند و سراپرده دار دل باختگان راستین بود و هیچ گاهی از نوازش تهی دستان شوریده دل اندکی فروگذاری نمی کرد و با همه تنگدستی ها خوان سخاوتش بر روی قلندران رنگین بود . خودش به  خوردن نان خشک و چای شیرین اکتفا میکرد و اما برای محرومان سخاوتش کمتر از چاینکی نبود (۱)  . در آن روزگار چاینکی از جمله خوراک های نان خیلی فیشنی و به گفتۀ امروزی ها لکس بود؛ اما صوفی گرامی کمترین لطفش کمتر از غذای لکس آنروز در حق گدایان شهر نبود .

صوفی دلدادۀ راستین بود و بر تمام  دلداده گان عشق می ورزید و پاسداری از دلداده گان را فراتر از عشق تلقی میکرد و از هیچ گونه موانست و دلداری آنان دریغ نمی نمود . از همین رو بود که غرفۀ چوبی اش با همه بی متاعی های مادی بازار گرمی برای شوریده گان شهر و دل باختگان پابرهنه از هر گروه و مردمی بود .  دوکان او نه تنها از گرم جوشی های شاعران، نویسنده گان و دوست داران عرفان و تصوف  غرق حلاوت بود و مرکز پرجوش  و خروشی برای جوانان و پیر مردان کابل زمین بود؛ بلکه از این هم بیشتر صحنۀ ملاطفت ها و مباحثات خراباطیان شهر نیز بود و هر آن نغمۀ جان گداز و پرکیف « جانان خراباتم » گویی از آن موج میزد و برای دل سوختگان در موجی از ترنم شادی و  نسیم آرامش اهدا مینمود .

صوفی وارسته شاعری مردمی و سروکارش با مردم بود . به قول خودش او شاعر اقشار پایین جامعه مانند؛ حمال ها، رنگ آمیزها، تبنگی ها، دست فروشان، سقاو ها و بالاخره تمامی اصناف کارگران بوده و برای سرودن به فرزندان آنان طبع گوارا دارد . او برای این ها شعر می سرود، بن مایه های شعری خود را از زنده گی این ها میگرفت، این ها را مالک راستین اشعار خود تلقی میکرد و جذبه های سرشار از شور باطنی خود را مرهون این ها میدانست . او دفاع از این ها را حق میدانست و دشمنی با دشمنان این ها را حق انسانی خود پذیرفته بود . هرگز حاضر نبود تا بر سر حق این ها با شخصی و مقامی وارد معامله شود؛ زیرا او دارای عشقی سرشار از رنج مردم بود، در این جاذبه ها زنده گی میکرد و در شرب دمادم آن هر آن به کیف تازه یی دست می یافت ؛ گرچه او اهل آشتی و مصالحه بود، جذبۀ دشمنی هایش در چشمه ساران زلال معرفت شسته و پاکیزه شده و تلطیف گردیده  بودند و اما از آنجا که به حق، حق بزرگی قایل بود، از این رو نمی توانست، در جنگ حق و باطل تاریخ بی تفاوتی اختیار کند و جانبداری از حق را دین انسانی، عرفانی و ا سلامی خود تلقی میکرد . او با مردم در آمیزش تنگاتنگ و از قدرتمندان گریزان بود .

بدون تردید شعرا و نویسنده گان دارای احساسات رقیق و عواطف سرشار از هیجانات درونی بوده و برای درک رنج های مردم بیشتر از دیگران حساس تر اند . این گونه آدم ها بصورت طبیعی بیشتر درونگرا بوده و تمایلات معنوی آنان بر تمایلات مادی آنان غلبه پذیر میباشد . این حساسیت ها گاهی چنان بر آنان غلبه کرده که حتا سبب انزوای آنان از مردم شده است؛ اما به عکس صوفی که مردی درویش مشرب بود و خوی درویشانه و ویژه گی های شاعرانه چنان در او بهم آمیخته بودند که آستان پرحلاوتش مرکز زیارت و تجمع درویشان شهر بود٬ همه با او انس عجیبی داشتند و خیلی با وی در آمیزش بودند . چنانچه حلاوت و طروات از وجودش موج میزد علایم درویشی از سیمای مهربان او هویدا بود .  او در تمام عمر حاضر نشد تا گلبرگ های شعرش را بصورت مدح در پای شاهان و  زمامداران بریزد . پاسخ دندان شکن او برای سفیر شاه گواۀ روشنی بر این عزت نفس و متانت انسانی او است . شکی نیست که صوفی بزرگ صفت درویشی را از حافظ شیرازی به ارث گرفته بود . دراز دستی های سخاوتمندانهٔ او کمتر از بلند پروازی های سخاوتمندانهٔ حافظ شیرازی نبود . حافظ بزرگ با خیز بلند پروازانه سمرقند و بخارا را به خال هندوی یارش بخشید ( اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دلی ما را به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را ) که حتا از فرمانروایان مستبد روزگار  خود هم نهراسید و رسیدن به تاج و تخت حضوری و سلطنت معنوی را مرهون این بازی های کلان برشمرد؛ زیرا حافظ ما دغدغهٔ صائب تبریزی را نداشت تا از بخشیدن سمرقندو بخارا به خال هندویی ترک شیرازی به سان صائب تبریزی  (۲) پروای مال و منال را داشته باشد و چه رسد به اینکه در این بزرگ بخشی ها وسوسهٔ باختن روح و اجزای آنرا داشته باشد  یا چون امیر نظام گروسی  (۳) با علم کردن جوانمردی ها با بهانه آوردن بخشایش تن و جان سر و پا از بزرگ بخشی ها در پای خال هندویی معشوق طفره می رفت  . چنانچه بابر برایش گفت : تصرف این دو شهر به بهای خون صد ها سرباز برایم تمام شده است .  چگونه شد که این دو شهر را با این ساده گی به خال هندویی ترک شیرازی بخشیدی . حافظ پاسخ داد : اگر این بزرگ بخشی ها نمی بود من حافظ نمیشدم . دراز دستی های صوفی ما هم کمتر از او نبود . چنانچه او حاضر نشد تا دوستی ها در پای خال هندویی معشوقش را به پای فرزند شاه بریزد و در ستایش گهواره و بستر فرزند شاه دولت فقر و استغنا را زیر سوال بکشد .

 ظاهر شاه از شماری شعرای سرشناس آنزمان تقاضا کرده بود تا بخاطر تولد فرزندش شعر بسرایند . صوفی عزتمدار بالاخره سکوت را شکست و برای قاصد شاه گفت : برادر من گهوارۀ طلایی، لحاف کم خواب و بالشت ابریشمین فرزند شاه را در کجا دیده ام که برایش شعر بگویم . برای من بگو که شعر جوالی ( حمال) ها ، سقاو ها، تبنگی ها و نصوار فروشان را  بگو تا برای شان شعر بگویم؛ زیرا من از زنده گی آنان آگاهی دارم . رنج و مصیبت های شان را با گوشت و پوست خود احساس و لمس مینمایم . این پاسخ صوفی صاحب به مثابۀ شمشیر برانی بود که از ضرب شاه دیگر از جا نجنبید . جناب صوفی با همه احساسات رقیقش از اینکه تمایلی برای سرایش مدیحه برای فرزند شاه را نداشت و عواطفش دراین زمینه او را همراهی نمی کرد تا انقلابی در حافظه اش رونما گردد؛ زیرا بدون انگیزش دگرگونی در حافظه تخیل به فوران نمی آید تا تصویر پردازی نماید . بنا بر این صوف عزیز از سراییدن چنین شعری بصورت طبیعی مغذور بود .

صوفی گرانمایه هیچ چیزی را از نظر دور نداشته بود، به عنعنه ها و سنت های مردم توجۀ مزید داشت، آنان را گرامی داشته و تقدیر مینمود . در این موارد گفتنی های ظریفی دارد که طبع سرشار و تخیل فطری او را به نمایش میگذارند . چنانچه در این شعر : از فلاخنش خوفی بایدت به دل باشد    جنگجوی پرورده در کنار پنجشیر است . شجاعت ها و دلاور مردی های پنجشیری ها را ستوده، فلاخن را نمادی از جنگاوری ها و شهامت های باشنده گان پنجشیر خوانده و به همین گونه دراین بیت : زانکه برزو و چکمن افتخار پنجشیر است  . برزو و چکمن را سمبول های افتخار و غرور آنان بر شمرده و توصیف کرده است  . او نه تنها زبان تحسین برای توصیف زیبایی ها داشت و به همین گونه زبان او برای نقادی های لازم به مثابۀ خنجری برنده تر از برش های شجاعت مردی ها بود . چنانچه قصیده زیبای  انتقادی او درمورد اصراف و خیره سری های شماری باشنده گان خنج پنجشیر معروف است . ملا میرزا که اندکی طبع شعری داشت، به پاسخ قصیدۀ صوفی صاحب قصیده یی سروده بود که در آن هر چه در دهنش آمده بود، از گفتن آن برای صوفی صاحب تا سرحد زندقه و کفر هم دریغ  نداشته بود . خوب به یاد دارم، زمانیکه نثاری صاحب قصیدۀ ملا صاحب را برایش از سر تا آخر خواند . در حالیکه حیدری و جودی و نثاری خیلی ها متاثر شده بودند و اما صوفی صاحب بعد از مکثی گفت : ملا صاحب من را خوب شناخته است . این واکنش او گواهی بر سعۀ صدر و سینۀ فراخ او برای استقامت و پایداری در حالت های خاص بود که درجۀ تحمل فرهنگی و تامل ادبی او را به خوبی به نمایش گذاشت .

صوفی مرد مراد و مروت و تجسم واقعی حلاوت و شرافت بود که صافی ها  و ساده گی ها از وجودش نور افشانی مینمودند .  این ویژه گی او را کسانی خوبتر لمس کرده اند که باری دور خوان فقیرانه و پرغنای وی نشسته اند و میزبانی او را به استقبال گرفته اند که چگونه با دستان لرزان خود غذا را در غوری ها میریخت و به پیش مهمانان می نهاد . بعد از زینت بخش گردانیدن خوان٬ بجای خود قرار میگرفت و مهمانان از خوردن غذای دست پخت او بسا متلذذمی شدند . میزبانی او در واقع نمادی از عیاری صوفیانهٔ او بود که راز  های درون پردهٔ او را به نمایش میگذاشت .  او که مردی حلیم و با حلاوت عشق داشت٬ چندان خوش نداشت تا حلاوت خاطر او بهم بخورد . از همین رو در بزم شعر خوانی ها علاقه نداشت تا کسی به تفسیر شعر بپردازد؛ زیرا او می ترسید تا مبادا نامحرمی ها در تعبر شعر غلبه کند و دل محرمی های او را برباید . پس در چنین حالی طبیعی است که پرسش های مستری صاحب در مورد معنای شعر سخت برایش دلگیر و سینه سا بود . از همین رو بود که برای او گفت : مستری صاحب ! فقط بشنو٬ هر چه که می توانی از آن بگیر و زیاد عجله نکن؛ شاید او بدین  باور یود که شعر مانند حباب است و هرگاه به آن نزدیک شوی و چه بسا که به آن لمس کنی٬ به سرعت می ترکد . از همین رو او از تعبیر شعر می ترسید که مبادا سؤ تعبیرشود و حلاوتش شکسته شود .

او در چهلتن پغمان در یک خانوادهٔ‌ تاجری به نام عبدالرحیم در سال 1271زاده شد

عشقری در سال 1271 خورشیدی در کوچۀ بارانه در خانۀ تاجری به نام عیدالرحیم چشم به جهان گشود و بعد ها از آنچا به چهلتن کابل نقل مکان کردند  . پدرش شخص تجارت پیشه بود و اما در تجارت شکست خورد . صوفی با وارستگان پیوست  تا خود سرقطار وارستگان گیتی گردید و سرآمد صوفیان بزرگ گردید . عشقری که سواد نداشت و به آموزش روی آورد و 5 سال آموخت . تا آنکه در سال 1293 برای اولین بار اولین شعرش را سرود . با سرودن اولین شعر عقدۀ  درونی خویش را باز کرد و سرنخ کلافۀ گم شدۀ خود را پیدا نمود . این آغاز سرایش 70 سال ادامه پیدا کرد . وی هند رفت و مدتی را در آنجا سپری نمود . وی در سال 1335 زمانیکه در کابل بود، شعر سرودن را ترک کرد و به سیر و سیاحت در ولایت های هرات، قندهار، ننگرهار ، بلخ و جا های دیگر پرداخت.  تا دوباره به سیاحت ها پایان داد و باز هم به سرودن شعر آغاز نمود . در این هنگام بود که در دوکان چوبین در سنگتراشی کابل تمکین نمود  این دوکان به زودی محل نشست و برخاست عاشقان، صوفیان و شوریده دلان با ذوق و پراحساس گردید . چنانچه می گوید، از آن زمان که سر و کارش با یوسف طلعتان گیتی  افتاد : سر بازار اگر دوکان نمیکردم چه میکردم .

 صوفی در اصل مهاجر بخارایی بود که زادگاه اش از بارانه تا چهلتن کابل در زنده گی او سخت اثر گذاشته بود و راستی هم که همتش بیشتر از چهلتن بود . این ویژه گی را در نام با مسمای او به خوبی میتوان درک کرد . او در مورد تخلص خود می گفت : زمانی که در مسجد درس می خواندم٬ خیلی نیرومند و قوی بودم  و هیچ کسی از بچه های همسن  و سالم توان کشتی گیری یا دست بدست شدن را با من نداشتند . از  همین رو بود که بر سر من نام اشقر ( نام اسپ امیر حمزه کاکای پیامبر بزرگوار اسلام )  را گذاشتند . بعد ها که به شعر و شاعری رو آورد . تخلص خود را عشقری برگزید و دلیل تبدیلی الف به عین را بخاطر نزدیکی عین با عشق برگزیده بود . گرچند برای اولین بار استادش به نسبت توانایی های جسمی صوفی، او را اشقر یعنی اسپ امیرحمزه خطاب کرد تا آنکه کار صوفی به عشق کشانده شد و اشقر به عشقر و عشقری تبدیل گردید . به قول خودش به نسبت نزدیکی عین با عشق ترجیح داد تا با تعویض الف به عین یک گام به عشق نزدیکتر شود و ازبوی ناز آن مشامش بیشتر متلذذ گردد؛ زیرا عشق یگانه ثروت پایا و بالنده در زنده گی او بود که با اشقرش آغاز کرد و با عشقری اش به انجام رساند

او که عیار مردی از خراسان قدیم بود و سرآشتی با ابومسلم ها داشت  . هر از گاهی به سفر های به دور و نزدیک از کشور می پرداخت . بیشتر علاقمند مسافرت به لاهور و زیارت داتای گنج بخش بود و از این سفر ها خاطرههای جذابی داشت و هر یک گویی مرحمی برای شوریده گان عالم بود که تاثیرات آن ها در آثارش هویدا هستند . حضرت علی خلیفهٔ چهارم اسلام خیلی اراده داشت و در هر سال با جمعی از دوستانش برای اشتراک در جشن جنده بالا به مزار شریف میرفت تا از حضور معنوی شاهٔ مردان این قلندر سالار قلندران فیض یاب شود و روح مضطربش اندکی تلطیف شود .

او که درویشی را از حافظ گرفته بود و بر قلندری های او ارجگذار بود . مروت و مردانگی ها را شیوهٔ خاص درویشان میدانست . در این راه چنان مستدام عمل کرد و استوار قدم نهاد که این خوی او را می توان در همکسوتان راستینش به خوبی دریافت وشاید بالکه های او را چندان نشاید که با همکسوتانش همسری و همطرازی نمایند . او چنان غرق درویشی ها و بی خیالی ها بود که حتا ضرب سنگین کلکین هم اندکی او را بی خیال نمی گردانید . روزی به خانهٔ حیدری وجودی آمد و نزدیک کلکین نشست . ناگاه توفان شدید شد و پلهٔ کلکین به سرعت تمام به پیشانی اش اصابت کرد . من بصورت فوری بلند شدم و پیشانی اش را مالیدم . برایش گفتم : مثلی که صوفی صاحب خیلی افگار شدید . برای پاسخ داد : بچیم خداوند ما را کی به این چیز ها ایلا  ( رها)  میسازد . هدف از این رهایی٬ رها شدن او از وسوسه های جانگداز و جانکاه‌ٔ قدرت٬ ثروت  و سایر دغدغه های دل آزار بود که  آدمی را چون موریانه میخورد٬ روحش را پژمرده میسازد و قلبش را آشفته میسازد . او چنان مرد با صفا٬ صیممی و با مروت بود که هر چند از این اواصافش یاد دهانی شود٬ از آنها کاسته چه که بر آنها افزوده می شود . صنف اول مکتب بودم . حیدری وجودی چهار افغانی برایم داد و گفت که کتابت را برای صوفی صاحب ببر تا پوشش نماید . کتاب را برایش بردم و فردا دوباره رفتم تا کتاب را بیاورم . برایش سلام علیکم گفته و ادای احترام نمودم . بعد پاسخ سلام و احوال پرسی گفت : بخاطر کتابت آمدی . گفتم : بلی . کتاب را از زیر سنگی بیرون کرد و به سویم پیش نمود . کتاب را گرفته و چهار افغانی را بر روی غرفه اش خیلی آرام  گذاشتم . برایش گفتم خدا حافظ٬ صوفی صاحب . پیش از خدا حافظی متوجه پول ها شد . برایم گفت که این پول های را برایت حیدری صاحب داده است. از شرم برایش پاسخ روشنی داده نتوانستم . گفت : حق من رسید و این پول ها را بگیر و در ضمن دو افغانی دیگر هم برایم از خود داد و گفت که برو از این پول ها قلم و کتابچه برایت بخر . از لطف او خیلی خوش حال شدم و برگشتم . او که عیاری جواد بود٬ سراسر زنده گی اش نمادی از این دست قصه های جالب و خاطرههای شگفت آور است و هر چند بابی از آنها باز  شوند . بابهایی دیگری بازتر میگردند که از حوصلهٔ این قلم ناتوان بدور بوده و به این گفته ها بسنده میکنم .

صوفی عشقری این فرزانه فرزند عشق عمری داغ محرومی ها را در پای دوست داشتن های صمیمانه و انسانی چنان استوار بدوش کشید که بالاخره قدش در پای آن به رسم اعزاز خم شد و با قربان شدن بر آن در برابر عشق ورزی ها اتمام حجت کرد . با فنای خویش پیش قدوم معشوق رسم عاشقی ها را شفافیت بیشتر بخشید و سرزمین عشق را برای عشاق بیشتر سیال گردانید تا از چشمه های زلال آن دل سوختگان عالم هر چه بیشترسیراب شوند .

بر مصداق این شعر جاودانهٔ لسان الغیب شیرازی :

هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق        ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است     زانرو سپرده اند به مستی زمام ما  

صوفی از آن مردان شوریده حال و دل باخته یی است که هرگز مرگ ندارد؛ زیرا مردانی که زنده گی شان با عشق گره بخورد٬ چه بیشتر و شگفته تر زمانیکه از حوض کوثر عشق جرعه یی نوشیده و در شرب دمادم آن به مستی های شگفت آوری رسیده باشند و چه بسا خوش و مستانه خواهد بود که این مستی ها را شاهد دلبندی به استقبال بگیرد؛ بنا براین بی جهت نیست که این ها مدعی اند٬ زمام شان به مستی های شور انگیز سپرده شده است . این مستی ها به موجی مبدل میشوند که به قول اقبال بزرگ مستی ها به مثابهٔ موجی با هستی آنان گرهٔ ناگسستنی خورده و لحظه یی نبود آن دلالت بر عدم شان بنماید  : 

موج زخود رفته یی تیز خرامید و گفت     هستم اگر میروم گر نروم نیستم

صوفی عزیز از قافله داران این گونه مردان بود که هر گز تا دم مرگ از کاروان عشق جدا نگردید و دل از عشاق جهان برنکند . عشق را به بهای جان خرید و عاشقان را گرامی می داشت تا لحظهٔ مرگ سلسله زنجیر دوستی ها و دوست ورزی ها را همراه با یاران با اشتیاق تمام در جنبش‌ نگاه داشت . گرچند صوفی عزیز قصد صدر نشینی نداشت و هوای مجلس سالاری در او به سنگ قناعت مبدل شده بود و اما مجلس آرای صادق و آراسته و بزم پرور فرهیخته بود که جا دارد تا گفت او صدر نشین محافل عشق و عرفان وقلندر راستین وجد  و شوق بود و جاذبه های پاک و شفاف انسانی از روح او پرتوافشانی میکرد . دوکان چوبین او پاتوق عاشقان و عارفان و محل پرجاذبه یی برای دوستدران عشق انسان داشتن فراتر از مرید و مراد بود . 

این تاجر زادهٔ عیار که صوفی گری ها را در مشرب خاص خودش به اوج ها رسانده بود و گرهی از گرههای پرپیچ عشق را گشوده بود٬ در پیچ های پرخم آن لالهان و سرگردان بود و حویلی ها و تمام دار و ندار بازمانده از پدر را صادقانه و بی ریا در طبق اخلاص آن گذاشت و همه را رادمردان نثار یاران دردمند خود نمود . از دارایی ها روزگار تنها به داشتن یک غرفهٔ چوبی در سنگتراشی کابل بسنده کرد که آنهم محل نشست و گرم جوشی یاران همدم و دوستداران با وفایش بود . وی تا پایان عمر در خانهٔ خواهر زاده‌ اش در کارتهٔ چهار کابل شب ها را مجرد و تنها سپری کرد . شگفت آور این که او حتا از آخرین دارایی های ناچیز مادی بازمانده از طول حیاتش در صبحگاهان مرگ خیلی رنجور بود تا مبادا آنها سبب آزار خاطر خانواده خواهر زاده هایش را فراهم کند. از این رو آنها را که شامل یکی و دو دیگ و چند عدد کاسه و بشقابی بیش نبود٬ برای نثار احمد نثاری یکی از مخلصین خود اهدا کرد و بعد از سه روز دیگر در 13 سرطان سال 1358 جان به جان آفرین سپرد و به لقا الله پیوست . روحش شاد و یادش بس گرامی باد .

گرچه به قول حافظ : هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق      ثبت است در جریدۀ عالم دوام ما

صوفی ما زنده و پویا بوده و نام نامی او در هر نسلی و هر عصری بر جریده های عالم ثبت است و اشعار زیبای او به مثابۀ سنگ شناور تا آنسوی زمانه ها در حرکت است؛ زیرا او با عشق زنده شد و در عشق بالنده گی پیدا کرد و در اوجی از شور و اشتیاق عاشقانه و صمیمانه جان داد .

 

یاد داشت ها :

1 -  روزی نثاری صاحب قصه کرد، وی به رسم عادت گاهی چاشت ها به زیارتش به دوکان چوبین واقع در سنگتراشی میرفت . پیش از رفتن به بارگاۀ صوفی دو نان خشک را با خود می برد تا با آن جناب نان را یکجا صرف نماید . وی میگوید که در یکی از روز ها نان را نوش جان کردیم که یک آدم عاجز و بیچاره یی آمد و پیش روی صوفی صاحب نشست. آقای نثاری قصد داشت تا حسب عادت یک نان خشک برای او نیز بیارود و اما صوفی صاحب برایش گفته بود: نثاری صاحب! خیر است، برای این آدم یک چاینکی بیاورید تا بخورد و پرده اش شود؛ زیرا این آدم به امید طرف ما آمده است، مبادا امیدش خراب شود .

۲ -  صائب تبریزی :

هر آنکس چیز می بخشد زمال خویش می بخشد    نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

۳ -  امیر نظام گروسی :

اگر آن کرد گروسی بدست آرد دلی ما را    به خال هندویش بخشم تن و جان و سر و پا را

شهریار :

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد    نه چون صائب که می بخشد سر و دست  و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند   نه بهر ترک شیرازی که برده جمله دل ها را

سارا گیلانی :

اگر آن محوش گیلان بدست آرد دلی ما را   بدو بخشم به سهم خود٬ چو حافظ ملک دنیا را

تن و جان ٬ روح ومعنا را به مخلوقی نمی بخشم    اگر بخشم به او بخشم که بر پا کرده دنیا را

 آرش فرزین (رها )

اگر درکت همین قدر است که تن را جان نمی بینی     برو در مکتب شعر و بخوان تو آب و بابا را

 

 


بالا
 
بازگشت