جـویبار جـیوه هـا

صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

شامگاهان پسته رسان بسته کوچکی را به من داد. نگاهش میگفت: "برای تو...". بیهوده پرسیدم: "برای من؟" باید میخندید.

 
با شتاب، همان شتابی که آدم میگوید کار اهریمن است و اهریمن میگوید کار آدم، بسته را در پرتو چراغ سر دروازه کشودم و نگاهم به "عجالتاً برای تو..." – تازه ترین گزینه سروده های هادی میران – افتاد. دو سال پیش، بخت خواندن "کنار ماهتابی" او را داشتم و نیز شانس نوشتن نقد "درنگی در کنار ماهتابی" را. آن گزینه نیز همینگونه و همینجا رسیده بود.

برگ گردانی "عجالتاً برای تو..." بار دیگر به من نمایاند که سراینده اش در راستای تازه پردازی به فراسو رسیده است. نشانه هایی که مژدگان رسیدن چنین روزگار را می آوردند، نخستین بار از وبلاگ "گل سرخ" و به گمان زیاد با نشیده "گل مریم" برون زده بودند:

ستاره درغزل پیچیده یک دامن زلیخا جان
مرا آویخته در شاخه ی مهتاب سرگردان
مرا در زورق مهتاب در دریا رها کرده
مرا در شیشه حل کرده، مرا پیچیده در طوفان
مرا پیغمبری آموخته از برگ لبهایش 
میان مصر چشمانش مرا آورده از کنعان
میان شیشه بشکفته گل پیراهن سرخش 
شکسته شیشه را، پیراهنش را شسته در باران 
پس از آن ریخته بردامنش عطر گل مریم 
در آغوش طناب خاطر من کرده آویزان
گل پیراهنش آمیخته با عطر شب بوها 
گل پیراهنش را کاشتم یک روز در گلدان

اگر درست یادم مانده باشد، میران همپای بارانها و شگوفه های بهار 2006 در کانون رسانه ها رونما شد و خیلی زود در دیدگان دوستدارانش شگفت. شگفت اینکه، آوازه ناموری او با پاراگرافهای سیاسی در وبلاگ "اونی" جوانه زده بود، نه با پاره های هنری در وبلاگ "گل سرخ".

هادی میران نویسنده با نماد و استعاره، سجع و تجنیس و این یا آن ترفند و شگرد شاعرانه سروکار ندارد. تحلیلهای اجتماعی را اندیشورزانه، رک و آشکار، خونسرد و آگاهانه مینگارد، نه مانند آنانی که رساله پژوهشی "پلان پنجساله اقتصادی" یا "بررسی انبارهای نفت و گاز و زغال سنگ" را نیز با رباعی عمر خیام آغاز میکنند و با غزلی از میرزا عبدالقادر بیدل پایان میبخشند.

هادی میرانِ سرودپرداز بیزار از فارمولها، گریزان از کلیشه ها و بیگانه با وجیزه ها، آفرینشگریست دگرگونه. او نه از جرگه "نقل قول" آوران است و نه از گروه واگویه سرایان. راه تازه اش را خودش گشوده است. شیوه گام گذاشتن و رفتنش نیز ویژه خودش هست. در قاب نمیگنجد.

با آنکه گراف هنرنمایی وی نیازی به پیشبینی ندارد، و با آنکه کارهای ارزنده او را با "توطئه نازک سکوت" برگزار میدارند، دور نخواهد بود روزگاری که راهش رهروان زیادی یابد.

اگر ایزدبانوی سرایش نام سه نماینده راستین شعر امروز افغانستان را بر دیباچه گاهنامه هنر بنویسد، هادی میران در نگین میانین انگشترش خواهد رخشید.

 

سـپیده زار آیینه ها

میگویند در "عشق" و "جنگ" هر روا و ناروا رواست. باید میگفتند نیز در "هنر" – به ویژه "شعر" – که سده هاست در میان ابر و کویر گاه باران میشود و گاه بوران؛ البته فسانه تگرگ و مرگ برگ، پاییز واژه ریزان، کرختی و کبودی نهالها و شگوفه زار کیمیا بته ها باشند به جاهای خودشان.

ششصد و پنجاه سال پیش، شاید ششصد و پنجاه تن میسرودند. از آن میان یکی "حافظ" گشت. دیگران – تنها خداوند میداند – چه شدند و چرا نماندند. همینگونه است گزین گفتن و بهین ماندن یگان یگان با شناسه به گفته هندیها "لاکهوں میں ایک" (یک در میان صدهزار) بودن.

با همین دیباچه، میخواهم بپردازم به آنچه که من (نه نماینده خوانندگان، بل خویشتن خودم) را پسند یا ناپسند می افتد. گفته هایم با بایدها و نبایدهای نقد و نسیه نخواهند خواند؟ هفتاد سال دیگر هم نخوانند. کجا گفتم مینویسم تا درستی یا نادرستی راهکارها را ترازو کنم؟ مینویسم تا گفته باشم اگر چیزی خوشم می آید، چرا و اگر نمی آید، چرا. همین.

هنرسنجها و شعرشناسانی که باورها یا گمانها شان ریشه دارند در فرآورده های ژاک دریدا، اشکلوفسکی، رولن بارت و همگنان و همسایگان؛ میتوانند مرا به گناه ندیدن تیوریها و ننوشتن از بزرگوارانی که نامهای لاتین و پلاتین شان نقل و نبات هر نقد و نظر شده اند، نشنیده و نخوانده بگیرند. اگر نمیتوانند چنان کنند، هر چه باد آرد، باد!

خواهم گفت که چرا هادی میران در نقش آغازگر شیوه نوین سرایش با پیشرفت نردبانی – از وبلاگ "گل سرخ" (2006) تا "کنار ماهتابی" (2009) و "عجالتاً برای تو ..." (2011) – دیر یا زود پیروانی خواهد یافت؛ خواهم نوشت که چها هادی میران را چهره دگرگونه میبخشند و خواهم آورد که دریافت و پرداز او چگونه اند و چرا او را میستایم.

"عجالتاً برای تو ..." با "انتظار" می آغازد. با دیدن و خواندن سرنامه یاد "چشم به راه بودن" و آمدن کسی – سوی ما – می افتیم. دو مصراع گشایشگر (بیایم بشکنم دیواره سرخ حصارت را/ بپیچم در گل مریم دل خنجرنگارت را) نشان میدهند که سخن از "آمدن" خود گوینده است، نه از کس دیگر. چنین شگردی "انتظار" را تعریف تازه میدهد، زیرا مفهوم با مصراعهای سوم تا ششم مهر و موم شده اند:

 

بیایم شعله شعله در تن سبز غزل ریزم

تمام برگهای خاطرات زخمزارت را

ببین در بلخ چشمان تو یک زرتشت میرقصم

که تا روشن نمایم شعله های نوبهارت را

 

باید میشل فوکو، ژان ژنه و میلان کوندرا نامهای پیچیده بر چنین تکنیک نهاده باشند. شاید آنها نقدنگاران کارشناس را به کار آیند. من خواننده که هوای پژوهش ندارم، چرا به آنها بچسپم؟ برای من، ویدیوی "رقصیدن زرتشت در بلخ چشمها هنگام افروختن زبانه های نوبهار یاری با دل خنجر نگار" تماشای چندین باره دارد. البته، نازکای دوگانه معنایی "نو بهار" (جا و گاه) میتواند چشم اندازم را رنگینتر سازد.

پس از مصراعهای هفتم/ هشتم و نهم/ دهم که تنه درخت غزل اند، "انتظار" مقطع میگیرد:

 

به عرضت می رسانم: جاده های گیج شهر ما

تمام روز می خوانند کفش انتظارت را

 

بار دیگر میمانم با نازکای دوگانه معنایی "خواندن": رو آوردن به نبشته و کسی یا چیزی را با اشاره یا آواز فراخواستن

تا یادم نرفته، بگویم که مقطع بیشترین سروده های هادی میران نقش "فرازگاهی" دارند. این فرازگاهها یا مانند ستیغ نشاندهنده بلندا هستند یا مانند ته گود نمایانگر ژرفنا. هر دو شیوه شیوا.

برخورد هنرمندانه با فرازگاه بافتار سروده های میران را به ساختار داستان کوتاه – دارای گراف "اوج در پایان" – مانند میکند. چند نمونه دیگر:

 

عجالتاً برای تو دو سطر بوسه می شوم

دوباره زنگ می زنم، دم غروب بهتر است

(پایان "فردا"/ برگ 32)

،

"جلالی" ام نی افروز خیال شعله پردازت

خدا مرگم دهد بی تو، "سیامو جان"! بگو آمین

(پایان "قالیباف"/ برگ 42)

،

یقیناً از حسابت هیچ چیزی کم نخواهد شد

که در جریان روز و شب دو ساعت مهربان باشی

(پایان "لبخند زمان"/ برگ 98)

خوش نشستن همچو ریشه ها پس از دید زدن شاخسار و ساقه غزل، آب و هوای دریافت را برایم بسا پذیرفتنی میگرداند.

 

امیـد

تو جاری می شوی در پرده های سبز خواب من

به مرهم می رسد زخم سپید اضطراب من

چنان در ذهن من پیچیده ای، حل می شوی هر دم

میان استکان قهوه و لیوان آب من

تو اما در حصار تلخ آن زندان که می چرخی

کبوتر می تپد در شعله های التهاب من

میان جنگل تنهایی ات گل می کنم، اما

تو جاری می شوی در تار خونین رباب من

ترا تا قله های روشن مهتاب خواهد برد

ارادتمند تو، دیوانه ات، یعنی: جناب من

 

جاری شدن و جریان داشتن در هنگامه رسیدن به اندرون "پرده ها" ایستگاه دوگانه مییابند: پرده های ساز و پرده های اتاق (خواب). هر دو آرنده آرامش اند، زیرا نشانه هایی از بهبود یافتن "زخم سپید" دلواپسیها را به نمایش مینهند.

"به مرهم رسیدن زخم" زیبایی مینیاتوری دارد. در سنجشهای روزانه میگوییم "رسیدن مرهم به زخم". اینجا باژگونه نمایانده شده است. اگر سراینده از پاسداران یک چشمه "صنایع بدیعی" میبود، میگفت: "زخم سرخ خونچکان" و سپس کلنجار میرفت با بازپردازی هزاروچندمین باره دل شکسته و خدنگ خونریز مژگان یا ناوک ناز پریروی خوش سیماتر از عروسکهای سوزنی سمرقندی و کمال خجندی.

"زخم سپید" شاید پیشنهاد کننده فرسایش روح باشد، همانی که فروغانه اش میشود "جزیره سرگردان" و حافظانه اش: "به شمشیرم زد و با کس نگفتم/ که راز دوست از دشمن نهان به".

در مصراع سوم، "پیچیدن در ذهن" (آمیختن با روان) "اندیشه" نیست. آنکه در "ذهن من" میپیچد، باید جریان گسترنده الکولی یا افیونی داشته باشد. زمینه با چند سنگ تهدابی در مصراع چهارم پر شده است: پیوسته حل شدن در قهوه و آب. این روند پیشنهاد کننده چیره شدن و در فرجام فرمان راندن بر سرزمین هستی "من" است. آمیزنده ها – با قهوه یا آب – باید ویژگی نوشدارویی داشته باشند. اگر آغازش باشد شکر ته نشین شده در پیاله، فرجامش هر شوکران در هر جامی که میخواهد باشد، باشد.

خواهند گفت: در افغانستان نه "استکان" است و نه "لیوان". آری، در افغانستان نیست، در فارسی هست. وانگهی، "گیلاس" و "چینی" نیز نباید در کشور ما میبودند. بخواهیم، نخواهیم، هستند و فراوان و ناشکن.

در مصراعهای پنجم و ششم، تو میان چهاردیوار دلگیر خانه تنگتر از بن بست سرنوشت سرگردان هستی و من پریشان زندانی بودنت هستم. پیوسته به تو می اندیشم و کبوتر تپنده دلم هر جا آتشدان میبیند، کباب سینه خویشتن را فراهم میکند.

در مصراعهای هفتم و هشتم، تنهایی تو در سلول کوچکت خیلی بزرگ است، آنگونه که بودن و پاییدن من در فـراخنایش به شمار نمی آید. گیرم به شمار آید، در گسـتردگی جنگلی که تویی، گیاهی بیش نیسـتم. و تو چنان واگیری که اگر سراپا رباب شوم، از تار تار خونینم نوای تو برمیخیزد.

مصراع نهم از "قله های روشن مهتاب" میگوید. این را کسانی که زندان دیده اند یا زیستن در خانه های بدتر از زندان را آزموده اند، بهتر میدانند. دلتنگی زندانی پس از شامگاهان هفتاد چندان میگردد. این را آزادگان نیز میدانند.

آنکه از کف سلول یا کنار پنجره بیرون نگاه میکند، پایین نمیبیند. زمین برای تماشا چیزی ندارد. اگر میداشت، همه بازداشت شدگان جهان نومیدانه سر در گریبان میماندند. در بالا میتوان ستاره ها را شمرد، مهتاب را سرگردان ساخت و سپهر را داغان کرد.

و فرازگاه: امید! دیوانه ات – یعنی "جناب من" – ترا از تنگنای سیاهچال تنهایی بیرون خواهد آورد.

ژان فرانسوا لیوتار بیچاره را چه درد سر دهم و بخواهم چند فاکت و فارمول به من وام دهد تا بتوانم در پرتو آنها ابزارمندانه بگویم: "امید با تیوریها جور می آید/ نمی آید". همینکه با پسند خودم همخوانی دارد، پسندیده است. میدانم لیوتار نمیرنجد. اگر لیوتاریان میرنجند، گناهان کرده و ناکرده شان به گردن من.

 

تعهد

زمستان میوزد، بگذار تا در محضرت باشم

هوا آشفته است و برگ سبز باورت باشم

 تعهد می کنم تا دوردست آرزوهایت

برای پرگشودن بیمه ی بال و پرت باشم

 ترا از کوچه های جاهلی تا جاده های ماه

به پرواز آورم گلهای گیج چادرت باشم

نوشته سرنوشتت را "نبرد شیشه و آهن"

ببین آماده ام تا مرز جان همسنگرت باشم

ببین آماده ام تا در حجاز عاشقی حتا

تو رب النوع من، من سالها پیغمبرت باشم

شهامت کن که در آیینه ی بالشت رویایت

سری سرگرم پروازت غرور بسترت باشم

 

مانند گهنگاران پای دار اعتراف میکنم که اگر از تکنیک، میکانیزم، ویکتورها، فاکتورها و محورهای عمودی و افقی و مایل شعر نمینویسم، از ندانستن است، نه از پنهان شدن در پشت آن ترفند ناخوشایند: "پرداختن به همچو مقوله ها خارج از حوصله این بحث است، زیرا در مقاله حاضر نمیگنجد!" چیزی باشد تا نگنجد؛ نباشد، چگونه گنجد؟

نمیدانم آن سه محور – اگر غزل چنین میله هایی داشته باشد – در کجای "تعهد" تعبیه شده اند. اگر مانند برخی از اتم شگافانی که هنگام نقد با دانشواژه های کیمیا و فزیک و هندسه به جان شعر می افتند و تیربارانش میکنند، پاراگرافهایی از "تهی سرشار" بنویسم، چه خواهد شد؟ در آغاز برخی از خوانندگان پاکنهاد به ناآگاهی خویش نفرین خواهند فرستاد و به آگاهی من آفرین؛ و در پایان، همان پایانی که هر مشت [پوشیده هزار دیناری] مانند چتر ته باران باز میشود، نفرین و آفرین جاهاشان را به یکدیگر خواهند داد.

"تعهد" به سادگی، به همین سادگی که اکنون از پشت واژه ها دیدار میکنیم، با من پیوند مییابد: بهاران و سبزه زاران سپری شده اند، سرمای زندگی بیداد میکند، هوا ستمگر (و به گفته مهدی اخوان ثالث: "ناجوانمردانه سرد") است. میخواهم در همچو اقلیم کرخت کننده با تو مانم. بگذار باورت را گرما و یارا بخشم. پیمان میبندم ازینجا تا سرزمین دوردست آرزوها، مددگار، تکانه و نیروی بالهایت باشم تا بتوانی با آرامش روان دلیرانه و دلبرانه پرواز کنی. پیمان میبندم ترا از زمینه تاریکیها تا بلندای روشنیها همرهی کنم و آرایه های ناشناخته گذرنامه و شناسنامه ات نیز باشم. پیمان میبندم در آوردگاه آشفتگیهای سرنوشت تو – که سرنوشت من نیز هست و هر کنج و گوشه اش به خط شکست نگاشته شده – در نقش چریک فداکار پاسدارت باشم. پیمان میبندم در قلمرو دلدادگی یگانه، جاودانه و خوبترین نیایشگرت باشم.

در برابر اینهمه که گفتم، باری "شهامت کن" (– بگو: آری –) تا باورم شود که از ازلیت رسیده تا کنون (پندار پرواز) تا ابدیت هرگزی (دیرترین خواب پس از زندگی) با هست و بودم میتوانم پذیرنده تو باشم.

به این میگویند "نامه عاشقانه را شاعرانه تر نوشتن" ... اگر برداشتم درست باشد، ورنه "نامه عاشقانه را شاعرانه نوشتن" بود و هست.

 

چند ویژگی میرانی

یک: میران چشم نهانبین دارد. آنچه بسیاری از ما روزانه میبینیم یا میشنویم و میگذریم، در دیدگان او درنگ میکند، میماند و "دریافت" تازه میشود. شاید دهها بار با پیشنهاد "فلایت انشورنس" (بیمه تکت هواپیما) برخورده باشیم، و کمتر اندیشیده باشیم که میشود "شاعرانه" اش ساخت و سرود: " تعهد میکنم تا دوردست آرزوهایت/ برای پرگشودن بیمه ی بال و پرت باشم". میران واژه بازرگانی "بیمه" را به شیوه های گوناگون در برامدهای راستین، استعاری و نمادین به کار برده است: "خیالات ترا از برگهای ماه میبافد/ برایت بیمه یی از انتهای این سفر دارد"، "گل پیراهنت را بیمه کن با یک خطر در من/ سکوت شهر را آشفته کن با یک سفر در من" و ...

فراموشکاری نزدیک به ناسپاسی خواهد بود اگر همینجا از حضرت وهریز نام برده نشود. او بیست و شش سال پیش در سرود کوتاهی از نیرنگ "شرکت بیمه" نالیده بود. هر چه کوشیدم مصراعش یادم نیامد. وهریز آن کوتاهه را در دفتر ماهنامه "سباوون" به کامله حبیب، فریبا آتش، افسر رهبین، آصف معروف و من خواند و ستایش انگیخت.)

دو: میران با ذوق فلمبرداری به دیدار پدیده ها، روندها و رخدادهای پیرامونش میرود و پس از رنگ آمیزی چشم اندازهای زشت و زیبا به سود هنر، گلچینی از آرایه های سیاسی/ اجتماعی را فراچشم بیننده مینهد. در افغانستان کسی پیش از او چنین نکرده است. از همینرو، میشود گفت نخستین سرایشگر کشور که سوژه های سیاسی، جنایی، مذهبی و اجتماعی زیرین را نوار در نوار، عاشقانه آفریده و راه ویژه را بنیان نهاده، هادی میران است:

یورش کوچی بر بهسود، کردار عبدالرسول سیاف و برادران در افشار، کارزار ملا محمد عمر در قندهار، سر بریده اجمل نقشبندی در غبار کویر و سنگلاخهای هیرمند، شکوه بامیان در قربانگاه تبعیض، دشواریهای پناهندگان افغانستان در آبمرزهای ترکیه و یونان، بسیج تازه دم تروریزم در جنوب گیسوی یار، برپایی چوبها و ریسمانهای دار در فرامشخانه زندان پلچرخی، رسوایی بازداشتگاه ششدرک، تباهی بیگناهان، خم و پیچ جهانگردی از مالیزیا تا سویدن و از مصر تا برلین، کشت افیون و خشخاش، تنگدستی دلدادگان و ورشکستیهای روزگار، ارزانی و گرانی زیرجامه های انتحاری، مداخله نیروهای بیگانه، خم غدیر سرخ لبها، پلیس چشمها در برابر رهروی با "جرم افغانی"، تلفونها، ایملیها، نامه ها به چندین جا و از آن میان یکی به نشانی "بلاک آتشی، باغ گل مریم، پریزاده"، گزارشهای ساعت 9:45 رادیو بی بی سی، و دهها نمونه دیگر

سه: گرایش به تعادل ساده پردازی و پرهیز از "واژه فشانی" در سراسر تلاشهای میران نمایان است. زبان سروده ها بومی، گفتگویی و زودیاب است. گاه فوران سادگی در رهاوردهای او مانند تک بیتهای سبک هندی از دور پیداست، مانند:

 

تو یک شهر آدمی اما دلت ایکاش سگ می بود

به چشمان تو مخلوط عسل، قدری نمک می بود

 تو یک شهر آدمی، ایکاش مانند همان اول

فضای سینه ات بر من حصار ششدرک می بود

تو خیلی خانمی، دربرف همبستر شدن با تو

برای لحظه یی ایکاش، حس مشترک می بود

خطوط درهم پیشانی ات بعد از طلوع صبح

مسیر انتشار برگهای قاصدک می بود

پر پرواز می بافم برایت تا بلند ماه

چه می شد دخترشرقی دل و حرف تو یک می بود؟

 

خواهند گفت: "سگ و نمک" قافیه نمیشوند. خواهم گفت: "حالا که شده است". سخن از برف و بانو آمد، چقدر – مانند ایکاشهای خودش – دلم میخواهد مصراع پنجم به جای "همبسترشدن" میبود: "همگستر شدن" و برای چنین پیشنهاد دستکم سه "زیرا" دارم. بسنده است، کسی از من تنها یک بار پرسد: چرا؟

چهار: هادی میران اپدیت و تازه پرداز است. آمیزه این دو شناسه نام او را در نقش بنیانگذار راه ناپیموده نشانی میکند. چه کسی گمان میکرد که نامهای زیرین میتوانستند جانمایه یک غزل عاشقانه باشند: ملا عمر، ملا نیازی، سیاف، جهادی، طالب، ملحد، دشت لیلی، خون، آب، آتش، دشنه، گروگان، غارت و ...؟

 

اگر چه نسبت بی آب و رنگی با سحر داری

تو عاشق نیستی، پیوند با ملا عمر داری

تو عاشق نیستی از پلکهایت دشنه می ریزد

دل سیافی و چشمان در خون شعله ور داری

مرا تا دشت لیلی می بری، اما به خون من

تو از ملا نیازی هم گلوی تشنه تر داری

دل و دستت جهادی، چشم و ابرو طالب و ملحد

برای مرگ من هر روز یک طرح دگر داری

مرا از من به غارت برده ای در خواب و بیداری

گروگان تو ام، از مرگ سرخ من خبر داری؟

 

نامبرده با کیمیا بته دستداشته، گاه کلیشه های دیروزی را نیز زرنگارانه پیشکش میکند. یکی از چندین فرآورده اش "ریسایکل" واژه های آشنای دیوانه، پرنده، آشیان، همزبان، زمان، ماهتاب، بهار، درخت، گل، خورشید، مهربان، روز، شب و ... در گفتار گلایه آمیز زیرین است:

 

چه مرگت می شود خانم که لبخند زمان باشی
به این دیوانه روز یک دو نوبت همزبان باشی

چه مرگت می شود، در ازدحام و انتشار شب 
برای این پرنده ماهتاب و آشیان باشی

در آن ساعت که شوق پر گشودن می وزد در من 
برای بال پروازم مجال آسمان باشی

چه مرگت می شود تا در بهار بی بهار من
گل خورشید گردان یا درخت ارغوان باشی

یقیناً از حسابت هیچ چیزی کم نخواهد شد
که در جریان روز و شب دو ساعت مهربان باشی

 

پنج: سوژه زیادترین سروده های میران "عشق" است: دوست داشتن ساده و آشکار دوشیزه زمینی. غزلهای او سایه روشنهای عرفانی/ روحانی/ آسمانی را بهانه نمیگیرند و به پوششهای پوشالی پناه نمیبرند تا چیزی را پنهان کنند. نیمه بیشتر دلدادگیهای میران "سخن گفتن با تو" است.

 هر که گزینه های "کنار ماهتابی" و "عجالتاً برای تو ..." را بخواند، در پایان بیشتر از هفتاد نامه (ایمیل) ناب عاشقانه را خوانده است. شماری ازین نامه ها از بس "خودمانی" اند، به تک گوییهای رویارو یا تلفونی میمانند: کسی از آنسوی کوهها و اقیانوسها با شور پایان ناپذیر پیوسته سخن میزند و "تـو" از دلهره اینکه مبادا زنجیره شنیدنیها از هم بگسلد، با دلگرمی گوش میدهی.

در چشم من، این سه نامه، با سه پیرنگ دگرگونه و ناهمانند، هم "اکنونی" و هم ماندنی اند.

 

بنا بریک خبر اوضاع چشمان تو بحرانی ست

درون چشمهایت موجهای سبز زندانی ست

خیابانهای گیسویت شناور اند در شورش

خدا برسفره ی سیار خون سرگرم مهمانی ست

هوا سرد است اما در تقاطع دو گیسویت

کلاغی روی سیم برق در حال سخنرانی ست

هوا تاریک، رود بی نشان در دامنت جاری 

قیامت میوزد: انگار چشمان تو توفانی ست

سفارش کن پولیس راه سرخ چشمهایت را

علاوه بر ورود بی مجوز، جرمم "افغانی" ست

 ،

به حکم چشمهایت می نویسم نامه یی دیگر

دلم را در میان نامه می پیچم پریشانتر

پس از نام قشنگت می نویسم سطر اول را

قفس، آتش، پرنده، یک گلو آواز و خاکستر

میان برگ گل، در انتهای نامه می پیچم

برای دستهایت چوری و یک حلقه انگشتر

دلم را در میان نامه ام پیچیده می یابی

کنار نامه های دیگرت، هر روز پشت در

در آن خلوت که از ابر خیالت ماه می تابد

ترا با سطر سطر نامه هایم می کشم در بر

میان برگ گل پیچیده تقدیم تو می دارم

دو گلدان شمعدانی، قالی و یک دسته نیلوفر

ولی حس می کنم یک روز در غربت دل عاشق

به خون آغشته می میرد، کنار نامه آخر

،

سویدن، رقص آهو، طعم مریم، سفره ی عالی

سفردر سرزمین ماه و پایان سیاه سالی

 تصرف می کند سیاف افشار صدایم را

درآن ساعت که دل حس می کند جای ترا خالی

 به هرپلکی که دل درغربت تلخ تو می پیچد

جهنم می وزد از برگ سیب و از گل قالی

 کبوترجان بمیرم التهاب انزوایت را

که می سوزی کنار لحظه های بی پرو بالی

 پر و بال ترا ازپاره های ماه می ریسم

تحمل کن کمی بهترشود وضعیت مالی

 

در میان نمایندگان سروده های دلدادگی، هادی میران بیشتر از دیگران دل به دریای ماجراهای زبانی میزند و پیروز برمیگردد. همچو خطر کردنها و گذر کردنها نام او را پیروپذیرتر خواهد ساخت.

میران با چیرگی رشک انگیزی بر زبان مادری و آشنایی پیشرفته با زبان دوم، "تازه پردازی" را شناسه (ترید مارک) خویش گردانیده است. او به خوانندگان و خواهندگانش به گفته عربها "اعلام مواضع" کرده که هر جا غزلی رویدست گیرد، بازتاب نوگرایی در آن ناگزیر است:

 

صدای گرم داوودم که در دوتار میپیچم

غرور آسمانم در پر آشفته ی شاهین

 

"صدای گرم داوود" پیشنهاد کننده "لحن" فریادگر مزامیر از زبان داوود پیامبر است. پیچیدن آواز داوود در دوتار میتواند اپدیت ارزش سه هزار ساله مذهبی باشد. "آسمان" و "شاهین" در مصراع دوم، دو پشتوانه این واگویه اند: "آسمان" برای فرازمینی بودن جایگاه حضرت داوود و "شاهین" که برابرنهاد کهن واژه "شاهانه" است، پیشنهاد کننده شناسنامه "کینگ دیوید" (داوود شاه) یا خلیفه خوش آوای خداوند.

از سوی دیگر، مصراع پیشگفته میتواند یادآور نام "داوود سرخوش" و پیچیدن آوای گرم این هنرمند در دوتار هزاری و درخشش امروزی او باشد: گویا سه هزار سال را با یک ترنگ دوتار نواختن.

 

تو می دانی که من از آسیای مرگ می آیم

سفر قاچاق و دستم تنگ اما ناگزیرم من

 

باز همان برخورد دو گانه با واژه "آسیا" را گواهیم: (1) قاره آشفته و آشوبزده آسیا با فرزندان گریزان و آواره اش در مساحت مثلت "سفر قاچاقی، تنگدستی و ناگزیری" (2) آسیا/ آسیاب نماد گردش سرگردان و بی پایان دو سنگ بر سرنوشت گندمی فرزندان آدم از آوان چشم کشودن تا پسین جان سپردن

چکامه "گزارش" رخشانترین نمونه آمیزش سورریالیزم و ژورنالیزم است. انگار این سروده در هفت کلیپ دیداری، به جای "فلم مستند" پیشکش میشود:

 

گزارش داده چشمان ترا آهوی رم کرده

لبت را قهوه ی آلوده در تریاک، دم کرده

گزارشگر نوشته: چرخبال نامرادیها

دو خشت از ارتفاع سنگر حسن تو کم کرده

گزارش بار دیگر التهاب چشمهایت را

به قتل و غارت جان گروگان متهم کرده

گزارشگر نوشته: با دخالتهای بیگانه

تروریزم از جنوب گیسویت قامت علم کرده

سرم را در جنوب گیسویت در خواب می بینم

به فرمان دلت مثل سر "اجمل" قلم کرده

 

با آنکه "گزارش" به چندین فاکت سیاسی/ جنایی نهان و آشکار تابستان 2007 در جنوب افغانستان میپردازد، پیش ازاینکه "اجتماعی" باشد، "عاشقانه" است. گزارش چشمهایت از سوی آهوی رمیده، جوشانده قهوه و تریاک و ریشه داشتن آنها در لبخندت، سرگردانی و نامرادی هلیکوپتر آواره (دوست و دشمن نشناس)، فروهشتن دو خشت از دیواره سنگر، کشتار و تاراج هستی گروگان از سوی چشمهای خونگرفته (التهابی) تو، پایان یافتن من در دنباله گیسویت و همانندی جان دادنم با بریده شدن سر اجمل نقشبندی [در هشتم اپریل 2007]، به ویژه "بسیج شدن و برافراشتن درفش تروریزم از جنوب [قندهار] گیسوی یار با دخالتهای بیگانه" این غزل را از بهترینهای روزگار ما ساخته اند.

نمونه دیگری از شاعرانه ساختن واژه های دم دست:

 

به چشمانت نوشتی باز ممنوع الورودی را
کشیدی روی لبهایت خط سرخ عمودی را

نخواهد بیش از این پیمود نرخ چشمهای تو 
به بازار سیاه عاشقی سیر صعودی را

تماشا کن حضورت را در امواج کلام من
که روشن می نماید در دل مریم حسودی را

هنوز اینجا حضور ناتمامت را نفس گیرم
که شاید بشکنی باز این فضای تلخ دودی را

و شاید در دلم روشن نمایی اورشلیم من
دوباره آتش ایمان گرم یک یهودی را

 

آشکاره های نهفته

آیا اندیشیده اید که مثلاً سروده "قسمت" گذشته از راز و رمزهای نهان و آشکار محتوایی، در نمایه برونی چه چیزی را به نمایش میگذارد؟

 

قسمت این بوده که محکوم نگاهت باشم

عاشق شیشه فروش رخ ماهت باشم

شاید این قسمت تو بوده که تا ختم سفر

پیش مردم ورق سرخ گناهت باشم

شاید این قسمت من بوده که در سال تمام

گل سرخ جگری بر سر راهت باشم

شعله در برگ گل لاله برافشانی و من

با غزلهای شرردیده گواهت باشم

وقتی قسمت نشود عشق سپیدم باشی

فرصتی هست که تا عشق سیاهت باشم

 

میران شاید هنگام سرودن – و شاید هم تا امروز که چهار سال از آفریدن "قسمت" میگذرد، هوای نمایش آگاهانه چگونگی "برامد ساختاری" این غزل را در سر نداشته است. آیا دستچین خودانگیخته مصراعهای بالا به آمیزه یازده رنگ "کمان رستم" نمیماند: سیاه، سپید، سرخ، جگری، زرد، آبی، بیرنگ، شیری، نارنجی، آتشی، گلابی و ...؟

نمیدانم و نمیخواهم بدانم پایان "قسمت" (قسمت پایان؟) چه میگوید. نگاه من مقطع غزل را چنین میبیند: "عشق سپید" در پرتو نیون سرنوشت پیشنهاد کننده جامه سپید عروس و این تصویر پیشنهاد کننده "با هم زیستن دو دلداده در یک کاشانه" است. "عشق سیاه" پیشنهاد کننده جامه سوگواری و این تصویر پیشنهاد کننده "یار را در اندوه مرگ خویش سیاه پوشاندن" است. فشرده ترش اینگونه خواهد شد: اگر ستم سرنوشت نگذارد ترا در پیراهن سپید عروسی ببینم، بهتر است بمیرم تا در نهانخانه یادهایت دنبال یابم.

رویکرد هادی میران هم در "کنار ماهتابی" و هم در "عجالتاً برای تو ..." به پدیده "مرگ" – ناهمانند با پردازهای زندگی، مهر، دوستی، وفا، پیمان و ... – بیشتر ساده، گویا و روشن است. مگر نه برای آنکه مرگ شوخی بردار، استعاره پذیر و دلبخواه نیست؟

 

شبی در صحن خونین "پلچرخی" چشمانت

بدون هیچ تکلیفی طناب دار بالا کن

،

خبر: افتادن یک سیب از یک شاخه در خاک است

خبر یعنی که مرگ یک قناری در دل نیزار

خبر: مرگ غریب عاشق دیوانه ات باشد

همانی که برایش هدیه آوردی طناب دار

،

ولی حس می کنم یک روز در غربت دل عاشق

به خون آغشته می میرد کنار نامه ی آخر

 

آسیب پذیریها

یک: هادی میران سوژه جاودانه "عشق" را برگزیده است. تا جهان است، گرد این محور میتوان چرخید و خواند و سرود. عشق سرایی در گیر و گرفتی که دارد، با آفرینشگر برخورد سختگیرانه میکند. به بیان دیگر، اگر شاعر هم در مایه و هم در نمایه هر سروده عاشقانه گراف بلند پیما نداشته باشد، ناگزیر خواهد بود در پای همان سوژه داغ گرداگرد خویش بچرخد، زمینگیر گردد و در فرجام در جا زند.

چکامه های "ناهید" (برگ 73)، "حضور ناتمام" (برگ 81)، "دعا" (برگ 83)، "دوستی" (برگ 87)، "وصیت" (برگ 89)، "حضور ماندگار تو" (برگ 91)، و چندین تای دیگر چکاد توان هنری را به نمایش نهاده اند. همچو آفریده ها چشمداشت خواننده را خیلی بالا میبرند. اینک اگر از آن بلندا نگاهی به سروده های "مرورم کن" (برگ 101)، روشنگر" (برگ 63)، "عشق وحشی" (برگ 85)، "آسمان تعطیل میگردد" (برگ 93) افگنده شود، ناهمگونی چشمگیری به زیان میران رخ خواهد نمود.

برای دید زدن چنین ناهمخوانی دلگیر، از رده نخست "آبشار ماه" (برگ 60) و از رده دوم "دور از تو" (برگ 110) را برگزیده ام:

 

1

کجایی؟ ای صدایت در تن شب آبشار ماه

نگاهت محشر آواره گرد انتشار ماه

کجایی تا گروگان رفته ی شب را فراخوانی

به پای پلکهایت در کنار چشمه سار ماه

تو در آن سوی دریا پشت جنگلزار شب پنهان

کسی این سو شهید اعتیاد انتظار ماه 

شود آیا که دیوار سیاه شب فرو ریزد؟

فراگیرم کنی از ماه روشن در کنار ماه

لب آشفته در پیشانی این شهر بنویسی

خطوط روشنی از بوسه های یادگار ماه

حضورت را که در جغرافیای ماه میخوانم

تصور میکنم من قسمتی از اعتبار ماه

2

بخوان امشب مرا در خلوت سبزت برای خود

که بی تو می رسم در لحظه های انتهای خود

شبیه شمع روشن بر مزار یک شهیدم من

که در یک خلوت غمناک می ریزد به پای خود

مسیحم غرق الهامت ولی اینجا بدون تو

به کاغذ می کشم تصویر سرخ جلجتای تو

جدا از تو کنار باورم هر لحظه می پیچم

شبیه بغض تلخ آب در موج صدای خود

گذر کن لحظه یی از آسمان ابری ام امشب

مرا بنویس فصل دیگری از ماجرای خود

 

خواهند گفت: "دور از تو" سه سال پس از "آبشار ماه" سروده شده است. خواهم گفت: همچو واکنشی "پاسخ" هست، "درخور" نیست؛ زیرا اگر دو سه سال پس از "آبشار ماه" سروده شده، نباید در گزینه "عجالتاً برای تو ..." گنجانیده میشد.

سال پار در همین ماه سخن برازنده یی از هارون راعون شنیدم: "سخت پشیمانم از چاپ چندین مجموعه اشعارم." پرسیدم: "چــرا؟" گفت: "ایکاش به جای شوق و شتاب از شکیبایی و دور اندیشی کار میگرفتم، نیمه بیشتر غزلهایم را نابود میکردم و نیمه کمتر آنها را یک یا دو کتاب میساختم." پس از شنیدن چنین پاسخ درخور، هر چه ذهنم را کاویدم برگردان خوبی برای واژه "حـبذا" نیافتم. سنجش دوست را خموشانه ستودم و خیره نگاهش کردم.

دو: برخی از سروده های "عجالتاً برای تو ..." با کمترین دستکاری از بافتار نیرومندتری برخوردار میشدند. "تیغ تشنه" را برمیگزینم:

 

عزیزم کوچه های خسته از تو پا و سر از من

دو تیغ تشنه از تو، سیب یا برگ جگر از من

تو شیرین تر بتاب از ماورای غرب رویایم
دو عالم بیستون با تیشه فرهادتر از من

دو سه گردش به دور محور رویت جهانم شو
پیاده طول و عرض چشمهایت را سفر از من

ببین گیج تو ام، معتاد تو، دیوانه تر از تو 
چه می خواهی از این دیوانه گیها بیشتر از من؟

چه رنگی دارد این احساس وحشی؟ من نمی دانم
چراغ سبز روشن کن، دو سه دریا خطر از من 

اگر سیمای چشمان تو بیناتر شود ناهید
برای فرش پایت یک خراسان برگ تر از من

 

اگر عرب میبودم، با "روایات کثیره" مینمایاندم که چرا مقطع چسپ چندانی به تنه غزل ندارد. میران میتوانست از آوردن دو مصراع پسین چشم پوشد و به جایش مصراعهای هفتم و هشتم (ببین گیج تو ام، معتاد تو دیوانه تر از تو/ چه می خواهی از این دیوانه گیها بیشتر از من؟) را پس از مصراعهای نهم و دهم آرد و غزل را پایان بخشد.

همچنان در "زمستان" (برگ 105) که اینگونه آغاز میشود: "زمستان زودِ زود آمد، هوایت برف آلود است/ عزیزم دوستت دارم، اگرچه جاده مسدود است/ کماکان می نویسم بر در و دیوار نامت را/ نمی دانم به جایی می رسد یا کار بی خود است/ ..." مگر بهتر نبود به جای "بی خود" گفته میشد "بی سود" یا "بی هود"؟

سه: میران در "عجالتاً برای تو ..." هنگام کاربرد پنج شش واژه ولخرجی بیدریغی کرده است: جاری، جریان، فراهم، انتحاری، کفش و کبوتر

در میان شصت و اند غزل، ده بار "جریان داشتن" یا "جاری شدن" و بار بار بازگویی آن چهار دیگر آسیب بزرگی نیست، ولی برای سرودپردازی که سرمایه هنگفت زبانی دارد، بهتر خواهد بود در گلگشت واژگانی سختگیر باشد و بهگزین.

چهار: پیشنهاد یکی دو واژه که او کوچکترین نیازی به پذیرفتن شان نخواهد داشت، ریشه در سیلقه خودم دارد. افزون بر اشاره پیشین "همگستر" به جای "همبستر"، در "بتاب از ماورای ابر شب بر پیکر سردم/ که تا بالا روم از عرض دیوار بلند چین"، اگر به جای "عرض دیوار چین" میگفت "ارز دیوار چین" اندکی به آرایش سخن می افزود. البته، بالا رفتن دشوار از "عرض دیوار" در اوج زیبایی واژگانی، ناسازه است.

همینگونه است نگرانیم برای مصراع "گره از اخم ابرویت به دست یک غزل وا کن" ("لوح یادگار"/ برگ 77): "اخم" در نقش درهم برهمیها و چین و شکنجهای پیشانی و ابرو نیازمند پذیرفتن واژه "ابرو" نیست، دستکم در نگاه دو چشم زیر ابروهای گره خورده خودم.

پنج: "عجالتا برای تو ..." کمترین نادرستی تایپی دارد. جایی "شناور اند" شده است "شناورند" (برگ 57)، جای دیگر "پری زاده" شده "پری زداده" (برگ 122) و یکی دو بار، ناچیزتر از آنچه نگاشتم.

شش: با سرود پشتی چهارم گزینه به پایان میرسم، بدون آنکه تنه زنم به سایه پیر طوس. به من چه که از چه چیزی کجایش خوش است؟ در آغاز گفته بودم، در پایان دوباره میگویم: سیلقه خودم را مینهم در پای اپدیت "آخر خوش شهنامه"، و مینویسم: روزهای فرجامین جهنم قشنگ باید:

 

فـردا

الو! الو! صدا نمی رسد؟ اگرصدا جر است

پرنده یی که پرکشیده در صدا شناور است

پرنده یی که پر گرفته تا سواحل تنت

دراوج برف، حامل شکوفه های شبدراست

صدا بزن پرنده را کنارسفره ی عسل 

که طعم بوسه های راه دور صد برابراست

غریب شهرماسه ها، دوجرعه یی صبور باش

در آن جهنم قشنگ روزهای آخر است

غرور کفشهای تو شکوفه بار می شود

درامتداد جاده یی که غرق در کبوتراست

عجالتاً برای تو دو سطر بوسه می شوم

دوباره زنگ می زنم، دم غروب بهتراست

 

[][]

کانادا/ چهاردهم می 2012

 

 


بالا
 
بازگشت