بید مجـنون در دشت لیلی

صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

انجمن قلم افغانستان با راه اندازی همایش نکوداشت زندگی و هنر لیلا صراحت روشنی، فردا، پس فردا یادهای او را ستاره باران خواهد ساخت. گردانندگی برنامه را سرودپرداز و نویسنده نامور کشور گلنور بهمن به دوش دارد. مهمانان سخنران استاد خالده فروغ، استاد قیوم قویم، استاد پرتو نادری و دکتور اقبال روشنی اند.

باور دارم که این گام ارزنده آزرده گزندهای زمـان–فـرسود نخواهد شد؛ البته، آرزویی نیز در زمین باورم جوانه میزند: ایکاش شمار بانوان هنرمند و اندیشمند سخنگو درین همایش بیش از یکی میبود. مگر لیلا فراموش ناپذیرترین پشتوانه و پشتیبان دوشیزگان دلبسته هنر نبود؟

نمیگویم، از چهار گوشه جهان بیایند و به جای لیلا – مانند بسیاری از نشستهای امروزی – بلندا یا قهقرای آگاهی شان از کارنامه های ژاک دریدا و میلان کوندرا و ژان فرانسوا لیوتار را به رخ همدیگر بکشند؛ میگویم بیایند بپردازند به یادواره هایی از آشنایی، شناخت، همکاری، دریافت کمک و رهنمونی یا داد و ستدهایی روزمره زندگی با وی.

دیـروز/ پریروز دو یادداشـت فشـرده نگاشـته شـده بودند: یکـی از صنم عنبرین و دیگـــری از میترا عاصی. در نگاه من، پاکیزگی و پالودگی هر دو پیام، هفتاد بار ارجناکتر اند از پستکارت نگاریهای الکترونیکی که هزاران نمونه دیجیتالش پیشاپیش برای هر رخداد خوب و بد آراسته و آماده در جستجوگر گوگل انبار شده اند. بسنده است نام خود را در چهارخانه نخست و نام هر آدمیزاده دیگر را در چهارخانه دوم بیاوریم و با یک "کلیک" ساده، کلسترول و گلوکوز خون هفتصد و هفتادوهفت رسانه تبدار و آماسـیده از بازتاب کلیشه ها را بلندتر بریم.

لیلا! کاروان دلهره اش را در زمزمه های جرس  میپوشاند، و همزادت سرشکهای سرگردانش را در پرده های باران هشت سال از نبودت میگذرد. آیا آوردنت از سایه سار بید مجنونها به روشنی خورشیدها هنوز هم زود است؟

 

[][]

بیست و هفتم جولای 2012

 

 

 

دخـتر رز

دوسـتی داشتم به نام سلیمان که میدانسـتم نامش سلیمان نیسـت. او نیز مرا به نامی که پیش از آشنایی با او نداشتم، میشناخت. نامبرده چند دهه پیش، در روزگاری که دوسـتداران جنگ و تفنگ تازه آغاز کرده بودند به آتش زدن افغانسـتان، پنهانی برایم کتاب می آورد و میگفت که بار دیگر در کجا و چگونه با هم خواهیم دید.

نام سرشار شمالی را نخسـتین بار از همو شنیدم. سلیمان از اندیشه، دلیری و سرشاری آن آزادیخواه برایم داسـتانها میگفت. به گمان زیاد، خودش نیز ریشه در تاکسـتانهای شمالی داشت. روزی شعری، در ماهنامه "میرمن" (بانـو)، را نشانم داد و گفت: "ای شعر از لیلاس و لیلا دختر سرشار شمالی اس."

خـانه به خـاکسـتر نشسـت، سـلیمان ناپدید شـد و مــن سـالهایی را در زندان پلچرخی سـپری کردم. از همان روز تا اکنون، هر باری که چشمم به نام لیلا صراحت می افتد، چراغ یادهای آن دو آزادیخواه جاودانیاد در تاریکنای دهلیز روانم فروزانتر میسوزد.

 

مهــربانوی مهــربان

یک روز تابستانی 1989، رزاق مامون و من کتابهای آفتابسـوخته روی دیواره های پل باغ عمـومی کابل را دید میزدیم. ناگهان مامون چشم از کتابها برداشت و با کسی احوالپرسی کرد؛ سپس رو به من پرسید: "میشناسین یا معرفی کنم؟" و افزود: "لیلا جان صراحت و صبور سیاه سنگ ...."

لیلا را پارچه مهربانی یافتم. او در همان نخسـتین برخورد، در نگاهم آشنا آمد، آشنایی که گویی همه سـالهای اینسو و آنسوی زندان را با مـن یکجا پیموده باشـد. آرام و شـمرده سـخن میزد، از خانه و خانواده میپرسید. آن روز، لیلا از تنهاییها، خسـتگیها و پریشانیهایی که همه مان را یکسان میفشرد و میفسرد، یاد کرد.

 

کانون شعــر

لیلا صراحت روشنی مانند سروده هایش نمادی اسـت از روشنی و صراحت و لیلایی. به گفته دوسـتان نزدیک، بانویی اسـت پابند به بایدها و باورهای مومنانه مردمش. بسیاری از رهروان جوانتر دیار سرود و سخن، به ویژه آنانی که از رهنماییهای او بهره مند بوده اند، لیلا صراحت را در نقش چراغدار آگاه میشناسند و میسـتایند.

یادم هسـت روزهایی که خانه و دفتر کار لیلا پاتوق یاران بود. اسـحاق ننگیال، پرتو نادری، قهار عاصی، ثریا واحدی، حمید مهرورز و چند تن دیگر نخسـتین شنوندگان سروده های تازه او بودند.

 

صراحت سوخته در آفتاب

لیلا را در تموز پشاور دیدم. گویی تنهایی، خسـتگی و پریشانی همه ما را اینسوی مرز آورده بود تا در آفتاب همسایه هموار کند. او با همان مهربانی همیشه از خانه و خانواده پرسید. من از سروده ها و دوسـتانش پرسیدم. در پاسخ گفت: "رزاق مامون، پرتو نادری، گلنور بهمن و چن عزیز دیگه زیادتر از آلهه شعر به دیدنم میاین."

 

لیلا در میان فرزانه و سیمین

زمسـتان 1995 میرفت که پایان یابد. آصف معروف برای آماده ساختن  گزارشی از پروژه های سازمان ملل به اسلام آباد آمده بود. او هنگام برگشت، بسـته بزرگی را به من داد و گفت: "سال نو مبارک"!

آن بسـته بیشتر از پنجاه کارت تبریکی با یادداشت کوتاه "سال نو فرخنده" از سوی سرویس فارسی بی بی سی بود. در یک سوی کارتها "بهار شور افگن" از سیمین بهبهانی، "گل زردآلو میریزد" از فرزانه تاجیکسـتانی و "میلاد باران" از لیلا صراحت دیده میشدند و سـوی دیگر عکسـهایی از هـر سـه سـرود پرداز.

نمیدانم نخواسـتم یا نتوانسـتم به آصف معروف بگویم که اندوه مصراعهای آغازین آن شعر بهارانه لیلا صراحت، بار دیگر به روشنی چراغ یادهای سرشار شمالی و سلیمان در تاریکیهای روانم افزودند.

 

زادروز لیلا

لیلا را یکی دو روز پیش از پروازش سوی اروپا بازهم در اندوهکده پشاور دیدم. او در کنار کتابهایش نشسـته بود و شاید به سوژه یی که پس از چندی به نام "تاراج" سروده شد، می اندیشید:

"اینك سموم وحشی ظلمت/ تاراج كرد شهر روانم را/ با كوله بار هیچ به دوشم/ رو سوی شهر خسـته تنهایی/ راهی، راهی/ شاید كه هیچ باز نگردم ..."

نمیدانم چرا گـذرنامه لیلا را از روی کتابهایش برداشتم. کنجکاویم میخواسـت تنها ویزه اش را ببینید و اینکه او چه دیر از ما دور خواهد ماند. بدون اینکه خواسـته باشم، چشمم به سال و ماه تولدش افتاد. او چیزی نگفت. دریافتم که نباید چنان میکردم.

سالها آمدند و رفتندد و هنوز زادروز لیلا صراحت را به یاد دارم. این را از خودش پنهان کرده ام. شاید او پس از خواندن این یادداشت پندارد که خداوند به من حافظه خوبی داده اسـت. ایکاش چنان میبود! نکته اصلی ریشه دارد در تصادف شگفتی که او از آن آگاه نیسـت. به نمای آنچه آنجا نوشته بود، لیلا و من در هفته و ماه و سـال مشترکی به دنیا آمده ایم!

اگر بتوانم با لیلا به صراحت و روشنی شوخی کنم، باید به همه دوسـتانم بگویم که امسال چندمین سالروز تولد "خود" را برگزار خواهم کرد!

[][]

چهاردهم اپریل 2004

 

 

امروز به آرامش گورسـتان دل بسـته ایم

اگر پس از مرگ آن را هم نیابیم، وانگه کجا رویم؟

 

"لیلا": غـروبی در ســپیده دم

شام پنجشنبه/ 22 جولای 2004 برنا کریمی زنگ زد و چیزهایی گفت. تنها "لیلا"یش را شنیدم. همین. شاید او در پایان افزوده باشد: "دیگر تمام شد. همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرسـتیم." یادم نیسـت خداحافظی هم کردیم یا نه.

میگویند مرگ ستمگر اسـت؛ چرا نمیگویند زندگی – اگر بتوان نامش را زندگی گذاشت – ستمگرتر اسـت؟ میگویند مرگ وامی اسـت برگرفته از زندگی و باید واپس پرداخته شود؛ چرا نمیگویند بهتر آنکه چنین وامی از چنان جایی برداشته نشود؟ میگویند "اگر مرگ نبود، دسـت ما در پی چیزی میگشت"؛ چرا نمیگویند اگر مرگ نبود، این زندگی روز هزار بار – و هر بار دگرگونه – آدم را میکشت؟

در روزگاری وامدار زندگی شده ایم که زیسـتن و دیدن آنچه میگذرد، دلی از سنگ میخواهد و شکیبی خاراتر از آن. تا دیروز میگفتیم شهر زندان اسـت؛ چهار تا کوه دیوارش و آسمان سقفش. امروز که تنگنای همان زندان بزرگ را نیز از ما دریغ کرده اند، چه باید گفت؟ هر کس هر گوشه را بخواهد بازداشتگاه میسازد و هر که را بخواهد از پا می آویزد، گوشت دهان سگ میگرداند، چکمه باران میکند و دهها برخورد رسواتر از شکنجه به هر سنجه، و آنگاه نام این کارها را میگذارد "نبرد فرشته با اهریمن". آیا در روزگاری اینچنین خونچکان نباید سرطان به شعاع بخندد؟

و در همین روزگار، در یکی از چهارشنبه های دلگیر (21 جولای 2004) که "زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت"، سرودپردازی آرمیده در سلول بیماران سرطانی، بی آنکه رنج بیدار شدن و دیدن سپیده دم خونین دیگری را بر خود هموار کند، با دیدگان فروبسـته وام زندگی را پرداخت و عمرش را به شعرهایش بخشید.

لیلا که چهل و شش "صراحت" زندگی بود، خواسـت "روشنی" مرگ گردد و تاریکی دیگری را روشنا دهد. لیلا رفت تا در مقطع غزلی که مطلعش را لهیب با خون خود نوشته بود، بنشیند. در مصراعهای آن چکامه بیسـت و پنج ساله از سرشار و رسـتاخیز تا عاصی و ننگیال آنقدر تصویر که نیازی به تفسیر و تفصیل نمیماند، دیده میشود. او رفت تا سرطانش مانند دیودلانی که شب و روز هوای جهان چیرگی در سر دارند، پیروزنمایی را دسـت افشان و پاکوبان در برابر دیدگان آیینه بزرگنما جشن گیرد. و او رفت زیرا میدانسـت که "جهان سایه ابرسـت و سراب" و وزن این امانت دیگر به تقطیع نمی ارزد.

لیلا رفت تا بیش از این گـواه جریان یافتن نفت و خـون در یک شـریان، گوانتانامو شـدن بغداد و بگـرام و کارته پروان، و سیگار و خاکسـتر شدن فلسطین با کبریتهای شارون نشان، هموار شدن جهان سوم و برون افتادنش از نقشه جهان، باعـزت رها شدن و بیگناه شناخته شدن Jonathan Idema و یارانش از دادگاه کابل، و پوزخند وجدانخراش "وکلای مدافع" به پاسداری از "پاکیزگی" پرونده هایCharles Garner, Lynndie England, Jeremy Sivits, Sabrina Herman, و آنهمه دژخیمان آدمچهره زندان ابوغریب در دادگاههای آسمانخراش سرزمین "حقوق بشر" عمو سام نباشد.

لیلا دل داغدارتر از لاله های دشت لیلی داشت. مرگ سرشار شمالی، داوود سرمد و فرید شام در میان خانواده، و خون شماری از آشنایانِ اندکی آنسوتر از خانواده، او را به تباهی نشانده بود، چنانی که اگر سرطان به سراغش نمیشتافت، نیمه پسین چهل و شش سالش را نمیتوانسـت بهتر از آنچه که سپری کرد، زندگی کند.

با همه تلخیی که میتواند در این فشرده، نهفته (یا پیدا) باشد، خواهم گفت: "لیلا صراحت روشنی رفت و از شکنجه های فزاینده که هرگز سزاوارش نبود، رهید."

روانش شاد و فردوس برین جایش باد!

[][]

30 جولای 2004

 

 

به شاعری که عمرش را به شعرهایش بخشید

به جــای پدرود

هفت ماه از کوچ همیشه لیلا صراحت روشنی میگذرد. او که سالها میزبان مهربان سرطان بود، ناگهان به مهمانیی سرطان رفت و برنگشت. لیلا مانند بسیاری از راهیان دیگر راه ابریشم هنر، تنهایی را زیسـت و آوارگی را مرد. آنچه از او به جا مانده سرمایه اسـت، سرمایه هنگفتی که میتوان آن را مصراع مصراع شمرد و در بانک بی پشتوانه یادها پس انداز کرد.

کفشناس روزگار چندین دهه پیش میدانسـت که خطوط دسـت لیلا پیچاپیچتر و آواره تر از راهکوره های سرنوشت خانواده آسیب پذیرش هستند. او میدانسـت که "خط حیات" این شاعر ماتمزده کوتاهترین قوس اسـت، همانی که رفته رفته در روشنی گم میشود، و خطهای دیگر که سپیدترین امتدادهایند، داغ نزدیکان را یکی پی دیگر چونان مهره های خونالودی در کف دسـت رشته میکنند.

برخی از نزدیکان لیلا به این باور اند که نامبرده نیمه دوم زندگیش را پیوسـته به "مرگ آزمایی" پرداخت تا اینکه در سپیده دم بیسـت و یکم جولای 2004، پیش از همه ما "بی چرا زندگان" به واپسین ایسـتگاه رسید و از زندگی پیاده شد.

لیلا مانند گیسوان آشفته اش فشرده ترین انبوهه اندوه بود. اگر بیشتر میزیسـت، شاید بلندترین و تارترین سوگسرود گره شده در گلوی همه مان را میسرود، ولی انگار سانسورچی مرگ تا بخواهی دوراندیش نیز هسـت؛ وگر نمیبود، او را در نیمه راه زندگی فرمان "ایسـت" نمیداد.

هفت ماه از کوچ همیشه لیلا صراحت روشنی میگذرد. هنوز نمیتوانم شماره تلفون و نشانی خانه اش را از دفترچه یادداشتهایم بردارم و به جایش بنویسم:

لیلا! در آرشیف مرگ بنشین که زندگی امروز، زیسـتن که هیچ، زیسـته شدن را نمی ارزد. از کجا پیدا که آرامش گشمده ما نیز چونان "عنقا" و "کیمیا" نامهای موهوم لای گنجواژه ها باشد؟

لیلا! در سایه سار مرگ بیاسای که اگر سرنوشت تیره خویش را با سرانگشتان هفت قلمی خودمان در روشنایی روز هم مینوشتیم، هرگز خواناتر از آنچه به چشم میخورد، نمیشد.

لیلا! پیش از آنکه در الف لیله و لیله اندوهکده های بمباردمان شده افغانسـتان و عراق هزارویکمین بار بمیری، رازی را با تو در میان میگذارم: یلدا ویزای برگشت را پاره کرده و اینک میخواهد در سرزمین نیمروزی اندیشه های پریشان ما درخواسـت پناهندگی دهد.

هفت ماه از کوچ همیشه لیلا صراحت روشنی میگذرد. و اگر "بودن" همین باشد که من میبینم، روز هزار بار زیسـته ام.

 

[][]

22 سپتمبر 2004

 

 


بالا
 
بازگشت