ترجمه: محمد قاسم آسمایی

 

تلک خرس

یا

حقایق پشت پردۀ جنگ در افغانستان

نوشته: محمد یوسف و مارک ادکین

 

 

قسمت چارم

 

مجاهدین

" خداوندا! ما را از زهر مار کبرا، دندان پلنگ و انتقام افغان در امان نگهدار"

                                                                                              ضرب المثل قدیمی هندی

 

نفوس افغانستان در سال 1979 حین مداخله شوروی در حدود 15ملیون نفر بود و امروز این رقم به 8 ملیون نفر کاهش یافته است. در این مدت، حدود دو ملیون نفر کشته شده و بیش از پنج ملیون افغان به ایران و پاکستان مهاجرت نموده اند. مردم افغانستان از اقوام مختلف دارای زبان ها و فرهنگ های گوناگون ترکیب یافته و اسلام دین مشترک همۀ آنها است. سنی ها، اکثریت مردم را تشکیل داده و یک بر دهم آن شیعه هستند. در مجموع میتوان افغانان را بدو بخش تقسیم نمود، در جنوب و شرق کوه هندوکش پشتونها و در شمال آن تاجیک ها، ترکمن ها و ازبک ها که بزبان دری (فارسی) صحبت و افهام و تفهیم نموده، زندگی مینمایند. اینان ریشه و وجوه مشترک فرهنگی خویش را با همسایگان آنطرف دریای آمو در شوروی  مشترک میدانند. من اعتراف مینمایم که معلوماتم در مورد این مردم، زمانی که به حیث رهبری کننده مبارزۀ مسلحانۀ آنان بر علیه کمونیسم  مقرر شدم، همه جانبه نبود. لذا اولین وظیفه مهم من این بود تا بیشتر این مردم را بشناسم.

شناختن مجاهدین افغان پروسۀ دوامدار بود. من در جریان آموزش، کار و فعالیت عملی و حین صحبت ها پیرامون مشکلات و بازدید از پایگاه های آنان در داخل افغانستان، با عدۀ زیادی از آنها صحبت نموده و بیشتر آنان را درک نموده و اعتماد آنها را بدست آوردم. به این طریق توانستم برعملکرد آنان تأثیر وارد  نمایم. در اوایل توقعات زیاد داشتم و مدتی زیاد بکار بود تا من درک نمایم که من "قوماندان" اردوی منظم نه، بلکه چریک ها را رهبری مینمایم. این یک مرحلۀ جالب فراگیری  برای من بود. من برای جنگجوی افغان ارزش و تحسین زیاد قایل هستم. او از آزمون زمان پیروز بدر شده است، چنانچه وی با مداخلۀ شوروی در سال 1980 قیام و بعد از هشت سال توانست آنان را از سرزمین خویش بیرون نماید. او مانند همۀ ما است،  اشتباهات او ناشی از عدم انعطافیت وی است.  لذا ضرور است تا خواننده، افغان را بشناسد ولو که کمی هم باشد . روی همین ملحوظ  در آغاز این فصل، من بعضی از خصوصیات آنها را بر میشمارم.

عدۀ از افغانها دور آتش حلقه زده و دو نفر آنها شرط بسته اند، تا ثابت سازد که کی شجاع تر است؟ برای اثبات این ادعا، یکی از آنان دست خود را در بین قوغ فرو میبرد، آتش پوست و گوشت دست او را میسوزاند، اما از دهن او هیچگونه ناله و فریاد بلند نمیگردد، گویی دهن او قفل شده است. تنها کمی لرزش در بازو و چشم های  خیره شدۀ او، دلالت بر تلاشی برای اثبات اراده مینماید. بعداً او دست خویش را در معرض دید تماشاگران قرار میدهد. دست او کاملاً سرخ روشن بود و مایعات از آن می چکید. او به این ترتیب توانسته بود  شجاعت خود را ثابت سازد.

مردانگی و شجاعت، عنصر اساسی شخصیت افغانها را تشکیل میدهد. حادثه ذکر شده، اگر چه نادر است، اما واقعیت دارد. یقیناً  که این شخص درد را احساس نموده، اما برای اثبات مردانگی، آنرا با شجاعت، سکوت و خونسردی تحمل نموده است. گریه و ناله، با وجود مجروحیت زیاد عمل غیر مردانه شمرده شده و افغان از طفولیت می آموزد که گریه کردن مشخصۀ طفل است و نه مرد. مرد باید درد طاقت فرسا را تحمل نماید. ممکن طفل پنجساله افغان با زدن بر دستش گریه کند، اما از طفل  هفت ساله بدور است که چنین نماید. شخص بدون شجاعت، در جامعه مترود و منفور است.

مجاهدین زخمی شده در جریان جنگ ،با شرایط بسیار دشوار و تذکره خود ساخت و گاهی هم بر پشت اسپ روز ها و گاهی هفته ها با عبور از کوه ها تا محل تداوی به پاکستان انتقال داده میشدند. آنها از امکانات انتقال بواسطه هلیکوپتر که امروز جز اساسی اردوهای با قابلیت تحرک است، محروم بودند. برای مجاهدین دریافت کمک های طبی بعد از زخمی شدن تا وصول کمک های لازم طبی، به عوض دقایق به روز ها محاسبه میگردید. قطع عضو از بدن بدون بیهوشی و استفاده از کارد معمولی یا حتی تبر برای قطع کردن دست و یا پا امر عادی بود. تعداد زیادی به این شیوه جان باخته اند. من به خاطر دارم که باری یک قوماندان تقاضا نمود تا اره جراحی را برایش مهیا سازم تا به کمک آن جلو خونریزی بیشتر گرفته شود. این تقاضا از جانب قوماندان صورت گرفت که مشهور به "قصاب" بود. او شخصاً گلو کارمندان خاد را می برید. زخمی ها در طول راه تا رسیدن به محل امکانات طبی، رنج و عذاب زیادی را متحمل میشدند؛ زیرا هر حرکت و گردش باعث آزار و اذیت آنها میگردید، اما بندرت از درد و رنج خویش شکوه مینمودند و این بزرگترین صفت یک سرباز است.

من نمی گویم که مجاهد هرگز نمیترسید، او میترسید، اما از مرگ هراس نداشت. من دریافتم که  ترس آنها بیشتر از مین بود و روی این ملحوظ  حین حمله بر پوسته های که اطراف آن کشتزار مین موجود بود،  دودله میشد. علت ترس آنها ناشی از معلولیت بود که در نتیجۀ برخورد با مین نصیب آنها میشد. در جامعۀ که استقامت و سر سختی، جز ضروری و لازمۀ زندگی است، معلولیت بدتر از مرگ است. برخورد با مین که نمی کشت اما معمولاً سبب قطع شدن پای، دست و یا بازو میگردید، پس شخص چطور میتوانست بدون دست و پا برای فامیل خود نان تهیه نماید، گوسفندان خود را به چرا ببرد، خانه خود را آباد سازد، بر تپه بالا شود؟  تصور ادامۀ اینگونه زندگی بمراتب وحشتناکتر بود، تا مردن در میدان جنگ.

ترکیب شجاعت با اعتقادات محکم  مذهبی که آنها بخاطر آن می رزمیدند، از مجاهدین نیروی بسیار خوبی جنگی به وجود آورد. آنها جهاد یا جنگ مذهبی را بر علیه کسانی که آنها را "کافر" میدانستند پیش میبردند. آنها به حیث مؤمنین واقعی، هدایات قران کریم را میدانستند و مطابق آن عمل مینمودند. لذا زمانی که جهاد از طرف رهبران مذهبی اعلان و بر همه فرض دانسته شد تا برای حفاظت از ایمان و دین، دفاع از استقلال و افتخارات خود و دفاع از وطن و فامیل خود  به جهاد بپیوندند، همه  به آن لبیک میگفتند، سن و سال مانع پیوستن به جهاد نمیشد. بچه های 13 ـ 14 ساله و پیرمردان شصت و هفتاد ساله اکثرا پهلو به پهلوی همدیگر میجنگیدند.

شعار جهاد بر علیه کمونیستها و مداخلۀ کفار، به حیث عامل متحد کننده بین قبایل مختلف شد. اما این اتحاد به معنی رفع کامل اختلافات قبیلوی و دشمنی ها نبود، بلکه وقتا فوقتا بروز مینمود، اما در کوتاه مدت برای جهاد و اسلام فراموش میگردید. چنانچه آنان برای مبارزه برعلیه  شوروی و متحدین افغانی آنان در صف واحد قرار گرفته و اختلافات موجود را موقتاً فراموش نمودند.

مجاهدین به معنی سربازان الله اند که بخاطر الله بر علیه کافران میجنگند. این یک افتخار و یک وظیفه است که از جانب مومن واقعی اجرا میگردد.

قرآن کریم میفرماید کسی که در راه جهاد کشته میشود، شهید است. قوماندانان هیچگاه نمیگویند که چقدر کشته داده اند، بلکه میگویند که "شکر خدا پنج شهید داریم". آرزوی شهادت در جهاد برای این است که براساس وعدۀ خدا،  بدون در نظر داشت اینکه وی در زمان حیات چه گناه هانی را مرتکب شده، بهترین جای بهشت نصیب او میباشد. شهادت  در راه خدا، او را از تمام گناهان منزه میسازد و جای خاصی در جنت برایش تخصیص داده شده است. شهید بدون غسل و کفن با لباسی که در تنش بود دفن میگردد. آنها مستقیما به نزد الله میروند بخاطر که در راه ایمان خود شهید شده اند. شکوه و افتخار بزرگتری از این برای جنگجویان اسلام وجود ندارد.

باید گفت که نتنها شهادت قابل افتخار و اجر دانسته میشود، بلکه کسانی که میجنگند نیز از اجر و ثواب برخوردار هستند. اینان لقب غازی را داشته و به او نیز بهترین جای در بهشت وعده داده شده است. بنابر گفته پیغمبر اسلام، ثواب یک شب پهره داری مجاهد، برابر است با عبادت هزار شب عادی یک مؤمن.

مجاهدین با سر دادن نعره  الله اکبر، به حمله پرداخته و بر دشمن آتش مینمایند. اینان در اثنای تمرینات، زمانی که دشمن فرضی است، نیز چنین مینمایند. این نعره طی سالیان متوالی شنیده شده است، مجاهد امروز مانند اجدادش که بر علیه انگلیس های اشغالگر می رزمیدند؛ در اثنای مقابله با دشمن آنرا سر میدهد.

تمام مردان یک فامیل در یک وقت در جهاد سهم نمیگیرند، تقسیم وظایف بین مردان فامیل در مورد پیشبرد جنگ و امور خانه وجود دارد. مجاهد، داوطلبی است که معاش ندارد. ممکن وی سه ـ چار ماه در جبهه بوده و در متباقی ایام  به حیث دکاندار، دهقان و یا کار گر روزمزد در ایران باشد و یا هم از زنان چند فامیل در یکی از کمپ های مهاجرین در پاکستان  وارسی نماید. زمانی که شخص احساس کرد که بقدر کافی در جهاد سهم گرفته، به خانه رفته و ممکن جانشین وی، عضوی دیگری فامیل گردد. به این ترتیب ممکن یک قوماندان ادعا نماید که ده هزار نفر تحت امر او است، اما در عمل زمانی که حمله بزرگ مطرح باشد ممکن بتواند تنها در حدود 2000 جنگجو را جمع آوری نماید.

اکثریت افغانان کوشش مینمایند تا بر اساس عنعنۀ پشتونوالی زندگی نمایند که در آن علاوه بر شجاعت و مهمان نوازی، اخذ انتقام که پشتونها کلمه "بدل" را برای آن بکار میبرند، نیز دارای اهمیت است. گرفتن انتقام در تمام موارد چون توهین و تحقیر، در طول تاریخ جز خصلت  افغانها بوده است. انتقام گرفتن، دشمنی خونی بین افراد، خانواده ها، بین طایفه ها و قبایل معمول است. تعویض در مورد انتقام وجود ندارد یعنی قتل در مقابل قتل و همانند آن، از نسل به نسل به میراث میماند. خانواده هرگز گرفتن انتقام را فراموش نمی نماید. گرفتن انتقام ممکن سریع صورت نگیرد. بعضاً مدت طولانی حتی سالها باید انتظار کشید تا فرصت مساعد فراهم گردد. پسر باید قاتل پدر را بکشد. در بسیاری موارد، مادر پسر را به اخذ انتقام تشویق و ترغیب نموده در صورت تعلل، ممکن وی را عاق و رسوا نماید. هر گاه قاتل مرده باشد، به عوض وی پسر، برادر و یا کاکا او باید کشته شود. به این ترتیب دشمنی طی مدت طولانی ادامه می یابد. حتی در وقت جهاد نیز گرفتن انتقام متوقف نمیشود.

بعضی اوقات مهمان نوازی با انتقام در تصادم قرار میگیرد. پناه ندادن به شخص فراری، غیر قابل تصور است و لو که این شخص دشمن خونی وی نیز باشد. پناهنده در این خانه در امان بوده و مانند عضو خانواده دانسته شده و اعاشه و اباطه میگردد. در صورت ضرورت، صاحب خانه با ریختاندن خون خود، از پناهنده دفاع و حمایه مینماید. در خانه یک افغان و لو غریب باشد، به مهمان بهترین غذا داده میشود، هرگاه ضرورت باشد، یگانه گوسفند خود را هم برای او  ذبح خواهد کرد. همچنان به یک مهمان و بیگانۀ که در حلقۀ از افغانها به دور دسترخوان نشسته باشد، بهترین و بیشترین سهم داده خواهد شد.

با اضافه ساختن خصوصیات دیگری چون بلند بردن توانایی جسمی، تحمل محرومیت ها و انعطاف پذیری میتوان جنگندۀ نیرومند را تربیه نمود. در حالت صلح نیز زندگی کردن در کوه ها و دشت های افغانستان دشوار اما دلپذیر است، در تابستان گرمی تا به 130 درجه فارنهایت عادی و معمولی است و در زمستان در کوه ها درجه حرارت تا منفی 20 ـ 30 درجه عادی تلقی میشود. بسیاری از نقاط  کوه هندوکش تا 20000 فت ارتفاع داشته و همیشه پوشیده از برف و یخ است. نام هندوکش از زمانی گرفته شده است که عدۀ  زیادی از غلامان به غنیمت گرفته شده از هند در کوتل های این کوه به هلاکت رسیدند. در قسمتهای جنوب غرب، دشت های ریگی و ماسه دار بی انتها امتداد یافته است. این دشت مارگو نام دارد  که معنی دشت مرگ را میدهد. طبیعت خشن و شرایط دشوار زندگی، طبعا مردم را سخت کوش، سرکش و مغرور بار می آورد. از موضع دید نظامی این صفات برتر است برای مجاهد. زیرا از لحاظ فزیکی او دارای مقاومت بیشتر در شرایط دشوار است تا نسبت به حریفش که در اقلیم نرم، بزرگ شده است. از لحاظ معنویات او نیز برتری بیشتری دارد  زیرا به خاطر عقیده، آزادی و فامیل خود میرزمد.

با عملی شدن روش زمین سوخته از طرف شوروی، مجاهد توان آنرا داشت تا در شرایط دشوار و دورتر از قریه زندگی نماید. در اثنای سفر و راهپیمایی غذای او چای و نان روغنی پیچیده شده در پتو است که اکثراً فاسد نیز میگردد، اما در هرحال آنرا میخورد. مجاهدین حین سفر روز ها و بعضاً هفته ها با این حد اقل غذا گذاره مینمایند و زمانی که غذای را پیدا مینمایند آنقدر میخورند که مانند شتر برای روز های آینده ذخیره داشته باشند.

یک مرد افغان حتی در زمان صلح ندرتاً بدون سلاح میباشد. تفنگ، جز از وجود و لباس او است که بدون آن احساس ناراحتی میکند. سلاح زیور و نماد مردانگی و به همین جهت همیشه با وی است. تا قبل از این جنگ سلاح محبوب آنان تفنگ 303 بور انگلیسی بود که قبل از جنگ جهانی اول ساخته شده و مشابه آن در پاکستان نیز تولید میشد. خرید و فروش سلاح بین افغانان، مانند خرید و فروش موتر در بین امریکایی ها است. دسترسی به سلاح این امکان را فراهم ساخت که مجاهدین به سهولت  بتوانند آموزش سلاح جدید را فرا گرفته و نتیجه خوبی از آن بدست آورند.  من در بسیاری موارد حین بازدید از جریان کورس های آموزشی در پاکستان، حالاتی را مشاهده کردم که شخص نسبت نگرفتن نتیجه مطلوب از انداخت، صرف غذا را به تعویق انداخته و تا گرفتن نتیجه خوب آنرا ادامه میداد. نشان زنی دقیق در مقایسه با فراگیری سواد ارزش بیشتر  داشته به عبارۀ دیگر نزد آنها سلاح نسبت به قلم ارجحیت  بیشتر دارد.

بعد از سلاح، پتو برای مجاهدین ارزش بیشتری دارد. پتو معمولا دارای رنگ قهوه ای متمایل به خاکستری بوده و شب و روز از آن  برای مقاصد گوناگون استفاده مینمایند. در زمستان از آن به حیث بالاپوش و چپن استفاده نموده و گاهی هم به حیث وسیله پوشاندن خود از دید دشمن، آنرا بکار میبرند، گاهی بحیث سفره، زمانی بحیث وسیلۀ حمل و نقل برای انتقال مریض و زمانی هم  برآن نماز خوانده و زمانی دیگر آنرا هموار نموده و بر آن میخوابد.

زمانی که  در آی. اس. آی بودم تلاش نمودم تا لباس متناسب با شرایط اقلیمی و فصلی برای مجاهدین تهیه گردد. از ماه دسمبر تا ماه مارچ زندگی کردن در مغاره ها و جاهای دیگر بدون لباس مناسب زمستانی دشوار است. باوجود که در فصل زمستان جریان جنگ  تا اندازۀ فروکش مینمود، اما امکان اجرای بعضی عملیات ها موجود بود. در ارتباط با پاپوش موضوع جالبی مطرح شد زیرا افغانان معمولاً چپلی به پا نموده که در برف غیر قابل استفاده است، اما با آنهم پوشیدن موزه در اوایل چندان معمول نبود. زیرا بوت های نظامی دارای سوراخ های متعدد و بند بوده و بستن و باز کردن و پوشیدن و کشیدن آن در طول روز چند مرتبه برای گرفتن وضو و ادای نماز پنجگانه دشوار و وقتی زیادی را در بر میگرفت. برای رفع این نقیصه  ما موزه های را که دارای  بند و دو سوراخ بود بدست آوردیم.

نباید تصور کرد که مجاهدین به حیث سربازان چریکی بطور کلی بدون نقاط ضعف بودند. طوری که من درک کردم، غرور ، سر سختی، خصومت ها و کشیدگی های شخصی، مشکلاتی زیادی را بار می آورد. این مخالفت های دوامدار مانع همکاری با احزاب، گروه ها و قوماندانان دیگر گردیده و در اجرای عملیات  مشکلاتی را ایجاد مینمود.

بطور مثال پایپ لین انتقال نفت که از حیرتان تا پایگاه نظامی بگرام از طریق شاهراه سالنگ بر وی زمین تمدید شده بود، در سال 1984هدف خوبی برای حمله مجاهدین تثبیت شد. اما زمانی که تصمیم گرفتم تا در مورد انفجار دادن آن با ساده ترین طریقه، برای مجاهدین آموزش دهم، به اعترض آنها مواجه شدم. من توضیح نمودم که این عملیات بسیار ساده است و یک شخص میتواند آنرا به تنهایی عملی سازد. بهترین طریقه برای انفجار دادن پایپ لین، این است تا از طرف شب با احتیاط از بین دو پسته که تقریبا در فاصلۀ 500 متر از یکدیگر قرار دارند، خود را به آن رسانیده، مواد منفجره را جابجا و وقت انفجار را عیار و محل را ترک نمود. همچنان باید در مسیر احتمالی کسانی که برای ترمیم آن می آیند، بم های ضد پرسونل جابجا گردد. برای حالت غیر پیشبینی شده و در صورت ضرورت، میتوان گروپ با ماشیندار ثقیله  پوسته های اطراف آنرا مورد ضربه قرار دهند. آنان این پیشنهاد مرا رد کردند و گفتند که پوسته ها بسیار نزدیک یکدیگر قرار دارند.

برای اثبات نظر خویش من تمرین آموزشی را از جمله شاملان کورس سازماندهی کردم که طی آن دو گروپ افراد به فاصله 500 متر از یکدیگر از طرف شب پوسته های را ایجاد نموده و گروپ دگر متشکل از چار نفر باید از بین آن پوسته ها عبور و مواد منفجره را جابجا نمایند تا دیده شود که آیا پوسته های ایجاد شده عبور آنرا احساس میکنند یا خیر. آنها گفتند که پوسته ها از جابجایی مواد انفجاری آگاه نشدند، اما باز هم قناعت ننموده و گفتند که در محل آنها امکان اجرای چنین عملیات وجود ندارد، زیرا احتمال موجودیت مین در امتداد پایپ لین وجود داشته و اراضی اطراف آن نیز برای اجرای همچو عملیات مساعد نیست.

در واقعیت امر، آنان به این علت با پلان مطروحۀ من موافقت نه نمودند، زیرا که این نوع عملیات سر و صدا خلق نکرده و در آن  فیر کردن های زیاد و قربانی بدون موجب وجود نداشت، لذا این نوع عملیات افتخار را بار نه آورده و بر علاوه در نتیجۀ آن غنیمت حاصل نمیشد. طریقۀ آنها چنین بود که با سی ـ چهل نفر از طرف شب منطقه را محاصره نموده و از فاصلۀ نزدیک با استفاده از ماشیندار و سلاح ثقیل بر هدف انداخت نمایند. در نتیجۀ این حمله، اگر گارنیزیون سقوط میکرد و پسته ها اشغال میشد، اموال غنیمتی شامل اسلحه، مهمات، مواد خوراکه و سایر تجهیزات که هم ضرورت آنها را رفع میکرد و هم امکانات فروش آن موجود بود بدست می آمد. بعد از اینگونه عملیات آنان میتوانستند مواد منفجره را برای انفجار دادن پایپ لین جابجا نمایند. اگر گارنیزیون سقوط نمیکرد، پس پایپ لین نیز سالم باقی میماند.

اغلباً چنین شیوه های عملیاتی، نتنها نتایج مطلوب را بار نه آورده، بلکه در نتیجۀ آن تلفات زیادی هم وارد میشد و بعداً قوماندان مجبور به تجدید روش میشد. مجاهد نیز مانند اکثر سربازان، از حفر کردن موضع و قرار داشتن در حالت تدافعی نفرت داشت. جابجا بودن، به خوی و خصلت او ناسازگار بود و او نمیخواست آزادی و حرکت خود را محدود سازد، لذا کمتر راضی میشد تا موضع و سنگر دفاعی برای خود حفر نماید. همچنان او از خمیده رفتن و لو که نزدیک دشمن میبود اباء میورزید. رفتن در زمین سخت سنگی یا رفتن در بین کشتزار مین برای او دشوار نبود، اما خمیده  و در حالت پروت رفتن را دشوار میدانست.

بطور خلاصه مجاهدین تمام خصوصیات لازمۀ مبارزه چریکی را دارا هستند. آنها به راه خود معتقد و از لحاظ جسمی و معنوی آماده ، ساحه  و منطقۀ خود را بهتر شناخته و بر استعمال سلاح دسته داشته تسلط داشته، کوه ها و ارتفاعات  محل مناسبی هم برای حمله و هم برای عقب نشینی و پناه گاه او است. با وجود این خصوصیات مثبت، آنان دارای خصایل منفی چون لجاجت و اشتهای سیری ناپذیر برای جنگیدن بین خود نیز هستند. برای پیروزی بر ابر قدرت، آنها به چار عنصر ضرورت داشتند: فراموش کردن اختلافات ذات البینی بخاطر جهاد. محل مساعد برای عقب نشینی، جای که رئیس جمهور ضیاء در پاکستان برای آنها مساعد ساخته است. سلاح های کافی و موثر برای پیشبرد جهاد و تربیه و آموزش دقیق، مشوره و رهنمایی برای پلانهای عملیاتی. از جمله تهیه و تأمین دو عنصر اخیرالذکر ساحۀ مسئولیت من بود.

چند روز بعد از تقرر، به پیشاور رفتم تا با کارکنان دفتر آنجا نیز آشنا و شخصاً اطمینان حاصل نمایم که بخش پیشقراول دفتر من در آنجا چگونه امور را پیش میبرد. همچنان میخواستم  تا با رهبران تنظیم ها، نمایندگان آنان و قوماندانان حاضر در آنجا از نزدیک ملاقات نمایم. آنها نیز آرزوی آشنایی با آمر عملیاتی جدید خویش را داشتند. من میخواستم تا با اینگونه ملاقات ها، پروسۀ شناخت خود را در مورد آنان آغاز نمایم.

پیشاور، مرکز صوبه سرحد و مانند کویته همیشه شهر سرحدی، تجارتی و منطقۀ نظامی بوده است، این شهر مانند کویته در جنوب، در جوار سرک اصلی موقعیت داشته که از طریق دره خیبر در فاصله 40 کیلومتری  غرب آن، به افغانستان منتهی میشود. اینجا همه چیز از مردم  گرفته تا قصه ها مانند افغانستان است. در بازار های آن قالین افغانی، پوست قره قل،  ظروف مسی و اموال غنیمتی جنگ فروخته میشود. لوازم سوغاتی که از سربازان  کشته شدۀ شوروی بدست آمده مانند مدال، کلاه پیکدار، سگک کمربند، کلاه عسکری و کلاه پشمی روسی در دکانها فروخته  میشود، اگرچه  در این اواخر منابع حصول آن وجود ندارد.

از پیشاور به استقامت غرب عبور و مرور تمام ترافیک از بین قبایل پشتون میگذرد. آنها در دو طرف خط دیورند زندگی نموده و آزادانه بین دو کشور پاکستان و افغانستان، همانند که یک امریکایی بین شمال و جنوب کارولینا رفت و آمد مینمایند، در گشت و گذار اند. پیشاور در قسمت غربی جاده بزرگ که در زمان هند برتانوی از طریق راولپندی تا لاهور و دهلی امتداد داشت، قرار دارد. پیشاور اکنون توسط کمپ های مهاجرین افغان احاطه شده و اکثریت باشندگان آنرا افغانان تشکیل میدهد.  

پیشاور قلب مقاومت افغان در خارج است. در این جا مراکز تنظیم ها و دفاتر آن فعال بوده رهبران آنان در اینجا زندگی مینمایند. سلاحکوت های آنان در اینجا قرار داشته و از اینجا سلاح و مهمات به دیپوهای سرحدی و از آن طریق به داخل افغانستان ارسال میگردد. این جا محل تجمع قوماندانان و مجاهدین و تبادلۀ اطلاعات و اخبار تازه است. پیشاور محلی است که خبرنگاران و جاسوسان را غرض اجرای فعالیت ها، مانند مقناطیس به خود جذب مینماید. برای بدست آوردن تازه ترین اخبار، شایعات و زمزمه ها باید نخست به پیشاور بیایید. در کویته نیز نمایندگی های تنظیم ها، سلاحکوت ها و دفتر آی. اس. آی قرار  دارد، البته در مقایسه با پیشاور، کوچکتر است.

باید توضیح کرد زمانی که از تنظیم نام برده میشود، منظور یکی از تنظیم های هفتگانه جهادی است که قرار است در آینده نزدیک در یک اتحاد باهم یکجا شوند. برای اینکه سران سیاسی تنظیم ها، از قوماندانان  مجاهدین  که در عمل جنگ را پیش میبرند، تفکیک شوند بنام رهبر یاد میشوند. از جملۀ این رهبران به استثنای  یکی دو نفر، دیگران در جنگ اشتراک نمی نمایند، باوجود که وقتاً فوقتاً به داخل افغانستان رفته تا از قوماندانان ارشد و پایگاه های آنان بازدید به عمل آورند. مانند اکثر قوای نظامی، مجاهدین نیز دارای رهبران سیاسی هستند که قوماندانان از آنان هدایات و رهنمایی را حاصل نموده و آنها برای ایشان پول، سلاح و تجهیزات را برای پیشبرد جنگ مهیا میسازند به عبارۀ دیگر بین این دو گروه  که یکی میجنگد و دیگری نمیجنگد، فاصلۀ زیادی موجود است و این منطبق با مقولۀ قدیمی است که سرباز به قیمت جان خود، خواست های سیاستمداران را عملی میسازد.

بعضی از رهبران زندگی مستریح داشته، در موتر های لوکس گشت و گذار نموده و در ویلاهای مجلل زندگی مینمایند.  این شیوۀ زندگی در واقعیت، اهانت بزرگی بود به آن های که زندگی و حیات خود را به خاطر آنان به خطر می انداختند که هیچ کاری نمیکردند. گاهگاهی در این باره صداهای انتقاد بلند میشد و عمال دشمن نیز به آن دامن میزدند .

در عقب این سیستم سادۀ تشکیلات مجاهدین، آی. اس. آی و به طور خاص دفتر من قرار داشت. وظیفۀ ما آن بود تا بصورت دوامدار، سلاحکوت های تنظیم ها را اکمال و فعالیت تنظیم های گوناگون و صد ها قوماندان را که در سرتاسر افغانستان فعال بودند، طوری سازماندهی نمایم تا نتیجۀ دلخواه بدست آید.

زمانی که برای نخستین بار در اواخر اکتوبر 1983 به پیشاور رسیدم، هنوز ائتلاف هفتگانه ایجاد نشده بود و تا رسوایی و افتضاح کویته، تمام قوماندانان مستقیماً از طریق آی. اس. آی اکمال میشدند که زمینۀ مساعد را برای اختلاس و سوء استفاده مهیا میساخت. تعداد احزاب کوچک و قوماندانان بی حساب، مانند کابوس وحشتناک بود. جنرال اختر دستور داد که قوماندانان باید از طریق تنظیم های مربوطه اکمال شوند، اما تقاضا های زیادی برای به رسمیت شناختن احزاب کوچک مدت ها ادامه داشت. من به این نتیجه گیری رسیدم که بدون وحدت سیاسی نمیتوانیم در عرصۀ نظامی موفقیت های را بدست آوریم. ملاقات های من در پیشاور احترام آمیز، اما تشریفاتی بود. من تنها میتوانستم بصورت انفرادی با رهبران ملاقات نمایم. زیرا آنان نمیتوانستند در یک اطاق باهم بنشینند. من باید محتاط میبودم که چیزی نگویم که از آن چنین استنباط شود که من یکی را بر دیگری ترجیح میدهم و یا از آن پشتیبانی می نمایم. من با کسانی مواجه بودم که از یک طرف مدعی راستین اسلام و مصمم به جهاد بودند اما از جانب دیگر چنان در رقابت ها، تعصبات، و نفرت از یکدیگر غرق بودند که نمیتوانستند در زیر یک سقف با یکدیگر بنشینند. من باید بخاطر میداشتم که آنها در قدم اول افغان، بعداً سیاستمدار با جاه طلبی های سیاسی و بعداًآنها جنگجو و مبارز اند.

جنرال اختر به حیث رئیس آی. ای. آس پنجاه فیصد وقت خود را وقف امور جهاد افغانستان مینمود و به باور من از جمله فیصد 75آن تنها بخاطر نزدیکی و هماهنگی بین رهبران جهادی و رفع اختلافات آنان مصرف میشد. من از او سپاس گذارم که بعد از تعیین و تثبیت ستراتیژی و اصول عمومی، اختیار تصمیم گیری پیرامون مسائل نظامی و دریافت راه های حل آن را به من واگذار نمود و وی تنها مصروف امور سیاسی شد.

در اوایل سال 1984 جنرال اختر تصمیم گرفت تا نوعی اتحاد را بین تنظیم ها ایجاد نماید. عدۀ این تصمیم را عمده و حیاتی دانستند که با بکار گیری از آن امکان آن مهیا میشد تا سلاح و پول توزیع شده، بطور موثر در جنگ افغانستان به مصرف برسد. او روز ها و هفته ها تلاش کرد تا موافقۀ رهبران را حاصل نماید. برای اینکار شهزاده ترکی (Turkie) رئیس اداره اطلاعات عربستان سعودی که مسئولیت نظارت بر کمک های دولت عربستان به جهاد را داشت؛ نیز به پاکستان آمد تا در مورد فشار را وارد آورد اما هیچگونه نتیجۀ  از آن حاصل نشد. تنظیم های بنیاد گرا نمیخواستند با احزاب میانه رو همکاری نمایند. رئیس جمهور ضیاء مجبور شد تا در مورد مداخله نماید. برای این منظور ملاقات های متعددی صورت گرفت اما نتیجۀ بدست نه آمد، حوصله ضیاء به سر آمد و زمانی که ساعت دو بجه شب شد، هدایت داد تا در ظرف 72 ساعت باید تنظیم های هفتگانه اتحاد را ایجاد و اعلامیه ای مشترک را صادر نمایند. او در مورد عکس العمل احتمالی خویش که هرگاه امر او تعمیل نشود، چیزی نگفت، اما رهبران بخوبی میدانستند که بدون حمایه پاکستان و بصورت مشخص ضیاءالحق همه چیز برای آنان ختم میشد. طبق هدایت ضیاء در مدت تعیین شده، اتحاد جدید ایجاد و در آخرین لحظات یکی از رهبران در صدد بود تا از امضای آن خودداری نماید اما وادار به امضا گردید و این نمونه جالب از چنه زدن های افغانی بود. بر مبنای این اصول تمام قوماندانان باید مربوط به یکی از تنظیم های جهادی میشدند، در غیر آن نمیتوانستند سلاح، مهمات و پول را از  آی. اس. آی بدست آورده و یا تحت تربیه نظامی قرار گیرند و بدون این امکانات،آنان نمیتوانستند به موجودیت خود ادامه دهند، لذا مجبور به پیوستن به یکی از تنظیم ها شدند.  

در زمان کارم در  آی. اس. آی با رهبران تنظیم های جهادی در مورد اکمالات، آموزش و سازماندهی عملیات نظامی جلسات متعددی داشتم، اما بیشترین مسائل قول و قرار من با کمیته نظامی آنان بود که متشکل از مشاوران نظامی و قوماندانان ارشد هر تنظیم بود. قبل از ایجاد اتحاد، ملاقات با اینان تقریباً شکل غیر رسمی را داشت. اما زمانی که اتحاد به وجود آمد، حد اقل ماهانه یکبار آنها را در پیشاور ملاقات میکردم. آنها افرادی بودند که تا اندازه تجربه نظامی داشته و یا در این عرصه کار میکردند، از جمله سه افسر سابق اردوی افغانستان در آن کمیته عضویت داشتند. جنرال Yabya Nauroz (بگمان اغلب یحیی نوروز. مترجم) که زمانی درستیزوال اردو  بود و دگروال وردک (بگمان اغلب رحیم وردک وزیر دفاع که مدتی قبل از پست وزارت دفاع سبدوش گردید. مترجم). و تورن موسی که از اکادمی نظامی هند  Dehra Dun بعد از فراغت به مجاهدین پیوست. نحو ارتباط با کمیته نظامی، در شمه کنترول نظامی ـ سیاسی تنظیم ها دیده شود.

باوجود که ایجاد اتحاد موفقیت بزرگ بود، اما با تشکیل آن تمام مشکلات ما حل نگردید، اما بتدریج کمتر شد. یکی از معضلات بزرگ که هیچگاه حل نشد، عبارت بود از اختلاف و نفاق عمیق بین چار تنظیم بنیاد گرا با سه تنظیم میانه رو. تنظیم های بنیاد گرا در مورد نفوذ غرب در آموزه های اسلامی دید جداگانه داشتند. با وجود که هر دو گروه مسلمان هستند، اما بنیادگراها بیشتر اصولگرا و محافظه کار بوده و شدیداً مخالف طرز و شیوه زندگی غربی هستند. مثلاً از دید میانه رو ها، یک خانم میتواند پطلون بپوشد اما مخالف پوشیدن دامن کوتاه هستند در حال که بنیادگراها مخالف پوشیدن پطلون و دامن برای زنان اند.

 

مشهورترین و بحث انگیز ترین رهبر بنیادگرا گلبدین حکمتیار است. او در سال 1946 تولد شده و نسبت به سایر رهبران جوانتر است. وی در لیسه عسکری درس خوانده و از  پوهنتون کابل دپلوم انجنیری را بدست آورده است. در سال 1972 نسبت فعالیت های ضد دولتی (ضد کمونستی. نویسنده) بمدت دو سال در زندان بوده است. از نظر من او نسبت به همه رهبران  اتحاد جوانتر، سرسخت تر و نیرومند تر است. او بهترین سازمانده و از جملۀ هواخوان معتقد حکومت اسلامی در افغانستان بوده و تا جای که من او را شناختم، شخص صادق و با وجود داشتن دارایی، زندگی ساده دارد. او همچنان شخص متکبر، بی پروا، انعطاف ناپذیر، منضبط خشک و با امریکایی ها ناسازگار است.

از اینکه حکمتیار در سال 1985 حین سفر به امریکا و اشتراک در اجلاس ملل متحد از ملاقات با رئیس جمهور ریگن  خود داری ورزید، هرگز از طرف امریکا بخشیده نخواهد نشد. این سیلی بود که از طرف او بر روی امریکا نواخته شد. با وجودی که دولت امریکا پول زیادی را برای پیشبرد جهاد پرداخت، اما وی  دست دراز شده آنرا رد نمود. حکمتیار با وجودی که از طرف سایر رهبران مستقر در پاکستان تحت فشار قرار گرفت تا انعطافیت نشان داده و گفتند که  این عمل وی خسارۀ  بزرگی را  برای جهاد در مناسبات با غرب وارد میکند، اما استدلال او این بود که مذاکره با ریگن، میتواند دستاویز قوی برای خاد و ک. گ. ب گردد که بگویند جنگ موجود، جهاد نه بلکه گسترش پالیسی و سیاست خارجی امریکا است. اجنت های خاد و ک. گ. ب همیشه تبلیغ میکردند که امریکا برای افغان پول میدهد تا با افغان جنگ نماید و مجاهدین سربازان خدا نه، بلکه وسیلۀ در دست امریکا است. حکمتیار نمی فهمید  و یا به این زودی ها نخواهد فهمید که چرا امریکا  مایل است که چنان علنی باید در مورد کمک های آن  صحبت شود؟. او میفهمید که این کمک ها قابل قبول است اما نباید تمام جهان از آن آگاه گردد. برای او مانند بسیاری از افغان ها، این عمل تحقیر آمیز و مدیون بودن در مقابل غیر دانسته میشود. خواست امریکا نیز برای اینگونه اظهارات غیر قابل درک است. اینگونه برخورد های امریکا در مناسبات با شرق همیشه به مشاهده رسیده ، چنانچه در مورد کمک های خیریه آن کشور، آنگونه مطالبی نشر و تبلیغ میگردد که کمک گیرنده به عوض ابراز سپاس، احساس حقارت مینماید.

من شخصا درک کردم که حکمتیار اشتباه جدی را مرتکب و عمل او به جهاد ضرر رسانید و امریکا معتقد شد که به قدرت رسیدن همچو اشخاص در کابل، مانند کمونیست ها خطرناک است. من معتقدم که این حادثه سبب شد که در این مرحله جنگ که شوروی مصمم به خروج از افغانستان است امریکا بر پالیسی خود تجدید نظر وارد نماید. مگر در کرکتر حکمتیار انعطاف موجود نبود.

مولوی خالص، پروفیسور ربانی و پروفیسور سیاف نیز از جمله رهبران بنیاد گرا هستند. خالص باوجود که به سن هفتاد سالگی رسیده  اما سخت علاقمند است تا شخصاً بر حوادث تاثیر گذار باشد. ربانی تاجک تبار، یک محقق و زبانشناس است که میتواند به شش زبان صحبت نماید. سیاف روشنفکر قابل احترام و از حمایه همه جانبه عربستان سعودی برخوردار است، چنانچه  در سال 1985 جایزه معنوی (Intellektuel) فیصل، شاه عربستان به او داده شد.

من نمیدانم چرا با وجودی که در مناسبات امریکا با رهبران بنیادگرا معضلات وجود دارد، آنان کمتر به امریکا دعوت میشوند، در حالی که رهبران میانه رو مانند گیلانی و مجددی تقریبا هر شش ماه به مصرف دولت امریکا به آنجا سفر مینمایند. این قابل درک است که امریکا باید بداند که پول کمکی آنان چگونه و در کدام راه ها به مصرف رسیده و صلاحیت مراقبت بر آن را دارد، اما این واقعیت، بنیادگراها را قانع نمیسازد. آنها همچنان باور دارند که کمک های امریکا کاملا انگیزه سیاسی داشته و به منظور گرفتن انتقام شکست در جنگ ویتنام از شوروی، صورت میگیرد. من به حیث شخصی که با مقامات بلند مقام هر دو طرف  و طرز تفکر آنها آشنا هستم، احساس میکنم که بنیادگرا ها در برداشت و نتیجه گیری خویش در ارائه کمک ها تا اندازۀ حق بجانب هستند، اما در ضمن بسیار احمقانه خواهد بود که این چنین نتیجه گیری های خویش را طور علنی ابراز دارند، زیرا بدون حمایه و پشتیبانی همه جانبه امریکا جهاد نمیتوانست وجود داشته و نمیتواند به پیروزی برسد.

میانه روها تحت رهبری مولوی نبی، پیر گیلانی و حضرت مجددی قرار دارند. اول الذکر رهبر ضعیف است که امور تنظیم را به دو پسر خود واگذار نموده و هر دوی آن به سوء استفاده متهم شده اند چنانچه پسر ارشد او در افتضاح کویته که قبلا از ذکر گردید، دست داشت. گیلانی شخص نرم و ملایم، لیبرال دموکرات و علاقمند زندگی مستریح بوده و اکثراً در خارج به سر میبرد. او رهبر قوی نیست و کنترول بر امور اداری تنظیم خود را ندارد. مجددی زبان شناس و یکی از فیلسوفان برجسته اسلامی است که سپری کردن چار سال زندان، از جمله سه سال حبس تجرید به اتهام سوء قصد بر علیه نیکیتا خروشچف، حین بازدیدش از کابل سبب شهرت او گردیده است. بنظر میرسد که او نیز بر امور تنظیم خود تسلط نداشته  و معاونین و مقامات بالایی تنظیم، او را سلب صلاحیت نموده و فعالیت های مشکوک آنها سبب بد نامی تنظیم وی شده است.

من در طی چند ماه اول دریافتم که با وجود به میان آمدن اتحاد بین تنظیم ها، ایجاد روحیه همکاری بین قوماندانان آنان در عمل چندان کار سهل نیست. رقابتها و حسادت های موجود را نمیتوان صرف با ایجاد تشکیل اتحاد از بین برد. اکثرا این ضعف ها سبب مشکلات میگردد مثلا در یک منطقه، قوماندانان وابسته به تنظیم های مختلف بوده و هریک در صدد تسلط عام و تام بر منطقه بودند. قوماندان خود را فرمانروای منطقه دانسته و اهالی را به اطاعت از خویش و مکلف به تادیه مالیات میدانست. او میخواست از حمله بر هر موسسه و پسته دولتی غنایم را بدست آورد و برای این منظور میخواست تا سلاح های ثقیله در اختیارش قرار داده شود، با این امکانات موقف و اعتبار او بلند رفته و سبب میشد تا نیروی بیشتری را بخود جلب نماید. با نیرومند شدن بیشتر درجه خشونت و زور گویی آنان نیز بیشتر گردیده، مانع عبور و مرور و فعالیت سایر قوماندانان در منطقه تحت تسلط خود شده و مشکلات را برای ایجاد هماهنگی در عملیات مشترک به وجود می آورد. هیچ تنظیم بطور کامل بر یک ولایت و یک منطقه تنها مسلط نبود، مثلا در پکتیا حکمتیار، خالص و سیاف و گیلانی قوماندانان داشتند و عملیات بزرگ تنها در هماهنگی کامل آنها میتوانست موفقیت آمیز باشد.

هر قوماندان طبق معمول در کوه ها و فاصله های دور و یا نزدیک قریه دارای پایگاه بود و از آنجا مواد غذایی و گاهی پول را بدست آورده و مورد حمایه آنها قرار میگرفت. در 325 ولسوالی حد اقل یک پایگاه محلی و در مجموع تقریبا 4000 پایگاه موجود بود. مجاهدین کمتر علاقمند بودند تا دورتر از پایگاه خود به عملیات بروند.  تنها اگر آنان زمانی طولانی در جنگ اشتراک نه ورزیده  ممکن در ساحه دورتر به جنگ تشویق میشدند. آنان ضرورت به پلان گذاری نداشته، هر زمانی که امکان بدست آمدن غنایم و چپاول  موجود میبود بود به عملیات میپرداختند. شکل ارتباطات با تنظیم ها و قوماندانان و سیستم رهبری نظامی ـ سیاسی آنان زمانی که من در آی. اس. آی وظیفه داشتم، توسط شمه مندرج این صفحات توضیح شده است اما در عمل کاربرد آن بسیار دشوار بود.

من نمونه این دشواری  ها را حین حمله بر گارنیزیون کوچک افغانی در ارگون و خوست در نیمه دوم سال 1983 مشاهده کردم. از ماه اگست تا نوامبر تعداد زیادی از مجاهدین بر هر دو شهر حمله کردند، اما شهر خوست تصرف نشد. زمان که قوای دولتی قبل از زمستان ضد حمله را آغاز کردند، با کمترین مقاومت مواجه شده و راه را باز نمودند. مجاهدین اطراف خوست ترجیح دادند تا در عوض، بر شهر ارگون بدون کمک دیگران حمله کنند تا در صورت تصرف، غنایم را تنها و بدون دیگران تصاحب نمایند. این نمونه برجسته  جنگ قبیلوی بود برای  بدست آوردن منفعت فوری و بدون داشتن اهداف ستراتیژیک و عمومی.

عامل مهم دیگری که  زیاد باعث تأثر من شد عبارت بود از بطائت، آهستگی و کندی در اجرای امور. در همه موارد مانند مباحثه، تصمیم گیری و عمل، مدت زمان طولانی ضایع میشد. افغان بسیار با حوصله بوده  و وقت برایش اهمیت زیادی نداشته و به بندرت عمل سریع مینماید. من بسیار تلاش نمودم تا براین مشکل غلبه نمایم.  من سوق و ادارۀ جنگجویان مجاهدی را به دوش داشتم  که  سرعت  عمل در  کار آنها زیاد با ارزش بود و خوشبختانه  به تدریج سرعت عمل آنان  افزایش یافته و در بعضی حالات، نسبت به کاروانهای موتر دار و وسایط زرهدار با سرعت بیشتر حرکت میکردند.

من در زمستان سال 1984 (از دسمبر تا مارچ) از طریق تماس های شخصی و در طی نشست ها و تماسها در مورد توانایی های نظامی، امکانات مجاهدین تا اندازه معلومات بدست آورده و همچنان با سیستم فرماندهی که باید از طریق آن امور را پیش میبردم آشنا شدم. بر اساس این معلومات ها، میتوانستم با جنرال اختر و کارمندان تحت امر خویش در مورد اینکه چگونه بتوانیم  توانایی جنگی آنان را افزایش داده، مذاکره نمایم. بعد از این همه، توجه خود را به دشمن معطوف کردم.

ادامه دارد

 

 

++++++++++++++++++++++++

قسمت سوم

 سرآغاز

"جوشیدن آب در افغانستان باید به درجۀ مناسب نگهداری شود."

جنرال ضیاء الحق رئیس جمهور پاکستان، خطاب به تورنجنرال عبدالرحمن اختر در دسامبر سال 1979

 

کویته مرکز ایالت بلوچستان پاکستان، جای است که نقش عمدۀ در تغییر سرنوشت من به حیث سرباز ایفا نموده است. این شهر بعد از ربع چارم قرن نوزدهم گارنیزیون نظامی بوده و نام آن از کلمه "کوهات، کوت" به معنی قلعه گرفته شده است. این شهرک مدت ها قبل از تجزیه شبه قاره هند و ایجاد پاکستان در سال 1947، در جنوبی ترین نقطه به حیث قرارگاه سرحدی ایجاد و با گذشت زمان از یک مخروبۀ  قدیمی و قریه گِلی به یک شهر بزرگ و پررونق و به حیث یکی از معروفترین پایگاه های اردوی هند برتانوی مبدل شد. در سال 1907کالج نظامی در این جا تهداب گذاری گردید که بعد ها تعداد زیادی از افسران ارشد اردوی پاکستان از جمله اینجانب با رتبه جگړنی از آن فارغ التحصیل شده ام. همزمان با من محصلین زیادی از کشور های انگلستان، کانادا، استرالیا، ایالات متحده امریکا، مصر، اردن، تایلند، سنگاپور، عربستان سعودی و کشور های دیگر درآنجا تحصیل میکردند و امروز نیز این کالج با داشتن شهرت بین المللی، مرکز تربیه افسران ارشد تعداد زیادی از کشورهای خارجی است.

 زلزله سال 1935 که تا زلزله ماه جون 1990 شمال ایران از مدهش ترین زلزله های عصر حاضر دانسته میشد، تقریباً شهر را کاملاً به خاک برابر و چهل هزار سکنۀ آن کشته شدند. امروز در این شهر یکی از بزرگترین گارنیزیون های نظامی پاکستان جابجا گردیده که دارای جزوتام های متعدد، قرارگاه های فرماندهی و شهرک نظامی است. همچنان در اینجا مرکز سوق و ادارۀ عملیاتی قراردارد که بلوچستان و در امتداد سرحد  صد ها کیلو متر از استقامت شمال غرب تا به کوتل کوژک که دروازۀ جنوبی به افغانستان  دانسته میشود در ساحۀ مسؤلیت آن شامل است. (نقشه شماره یک).                                                    (نقشه ها از متن انگلیسی کتاب گرفته شده است. مترجم)

 

 

 

 

نقشه (1)

در سپتمبر سال 1983 زمانی که در کویته وظیفه داشتم، تلفونی از تقررم در آی. اس. آی آگاهی یافتم . در آنوقت من در مانور نظامی به حیث قوماندان فرقه ایفای وظیفه مینمودم. بعدها آگاه شدم که  "حادثه کویته" سبب شده بود تا من به پست جدید منصوب شوم. چند ماه قبل، سه افسر آی. اس. آی در ارتباط با افتضاح بزرگ اخذ پول از قوماندانان مجاهدین و دادن سلاح بیشتر در مقابل آن، دستگیر شده بودند، این سلاح ها بعداً در نواحی سرحدی پاکستان به قیمت بلند فروخته میشد. افسران  دستگیر شده از طرف محکمۀ نظامی محکوم به حبس شدند و قوماندان آنان از وظیفه برطرف و من جانشین وی شدم.

 بعد از تقررم دانستم که کویته به حیث جزوتام پیشقراول "اداره افغانی" در آی. اس. آی محسوب میگردد. بنابر هدایت واصله باید در اسرع وقت به اسلام آباد پرواز و با تورنجنرال اختر ملاقات مینمودم. شنیدن این خبر سبب هراس و دلهرۀ من شد، زیرا من در طول مدت خدمت نظامی، به حیث افسر پیاده نظام و بعداً به حیث قوماندان جزوتام  و در قرار گاه عملیاتی اجرای وظیفه نموده در مورد مسائل استخباراتی هیچگونه معلومات نداشتم. برای این سوال که چرا از جملۀ سی شخصی که به این منظور کاندید شده بودند، من برای وظیفه در آی. اس. آی برگزیده شدم، جواب نه یافتم.

آی. اس. آی ادارۀ مقتدر و با صلاحیت بود که رئیس آن در مقایسه با سایر جنرال ها مورد اعتماد خاص رئیس جمهور قرار داشت. این اداره مسئول تمام کار های اطلاعاتی در سطح کشور بود.  تأمین امنیت تمام بخش های سیاسی، نظامی، امنیت داخلی و خارجی و ضد اطلاعات در حیطه صلاحیت و مکلفیت آن اداره قرار دارد. من بطور کل و در بعضی بخشها با کمی جزئیات تصوری از آن اداره داشتم و میدانستم که افسران عادی احساس میکردند که آی. اس. آی از طریق عمال خود آنها را تحت نظر داشته و درمورد آنها اطلاعات را جمع آوری مینماید. هر گاه یک افسر در مقامات آی. اس. آی قرار داشت، طبق معمول سایر افسران ارشد وی را به دیدۀ بی اعتمادی می نگریستند. حتی زمانی که در کویته رفقایم از مقرری من آگاهی یافتند، در اولین ساعات احساس کردم و دانستم که من دگر، جز از آنها نیستم.

علت دگر، تشویش من از جانب جنرال اختر بود، البته نتنها از این جهت که به حیث آمر مافوق  من دانسته میشد، بلکه از این جهت که او شهرت دلهره آور داشت. اختر به حیث افسر توپچی، سه بار در جنگ برعلیه هند اشتراک نموده و شاهد کشتار وحشیانه در زمان تجزیه هند و استقلال پاکستان بوده است. به باور من نفرت او از هند، از همانجا منشه میگرفته است. او انسان سرد مزاج، محافظه کار و مرموز بود، به جز از فامیلش دوستانی دیگری نداشت، به باوری بسیاری، او شخص خشن، منضبط و با دسپلین بود. او دشمنان بسیاری داشت، علت رشد و ترقی او و دستیابی به مقامات بالایی، ناشی از جسارت، کار مستمر و سازماندهی عالی او در بدست آوردن اهداف بود. من به حیث قوماندان کندک، زمانی تحت امر او ایفای وظیفه نموده بودم، به این لحاظ او را به حیث جنرال سختگیر بهتر میشناختم. او کاملاً شخص وفادار به مسلک، و زندگی خود را وقف آن نموده بود. من بزودی دریافتم که او مصمم است تا شوروی را شکست دهد. بعداً او به من گفت که بزرگترین آرزویش این است تا بعد از پیروزی، از کابل باز دید نموده و نماز شکرانه را ادا نماید. او شاهد خروج قوای شوروی از افغانستان بود، لیک آرزوی آخرین او برآورده نشد.

هفتاد و دو ساعت بعد از صحبت تلفونی، جنرال اختر را در منزلش  واقع اسلام آباد ملاقات نمودم. او به حیث یک سرباز، با نگاه نافذ، جسامت نیرومند و با سه ردیف مدال های آویخته بر سینه اش مشاهده میشد. او با جلد رنگ پریده، با داشتن خون افغانی که در رگهایش جریان داشت افتخار میکرد. او سالهای خوبی را سپری کرده و با وجود داشتن پنجاه و نه سال، بیشتر جوان معلوم میشد. او میدانست که من علاقمند وظیفۀ  جدید نیستم، به همین دلیل دفعتاً از من در مورد نقش آی. اس. آی در پیشبرد جنگ بر علیه افغانستان سوال نمود.  من بجز از شنیدن افواهات عام و شایعات  پراگنده در مورد رسوایی کویته، معلومات بیشتر نداشتم، به همین علت او مدت طولانی در مورد صحبت کرد و گفت که او شخصاً تصمیم انتصاب مرا گرفته و از جانب رئیس جمهور تائید گردیده است. من ثقلت و اهمیت وظیفۀ محوله را بر شانه های خویش احساس کردم. مانند بسیاری از هم عصران من، در آن آوان من نیز معتقد به  صحت سیاست دولت خویش در مورد افغانستان نبودم. من به شکست دادن نظامی قوای شوروی باور نداشتم، همچنان در مورد موجودیت تعداد کثیری از مهاجرین افغان در پاکستان، برداشتم این بود که ممکن است با جنجالهای  مشابه بعضی کشور های عربی که با مهاجرین فلسطینی داشتند مواجه شویم. اما طی چند هفته کار، در یافتم که این برداشت من درست نبود.

در اواخر سال 1983 در پاکستان حکومت نظامی مسلط  و در راس آن جنرال ضیاءالحق قرار داشت.  ضیاء باوجود داشتن وجوه مشترک با نظامیان، استثناآت خاص خود را نیز دارا بود، وی شخص سیاستمدار، زیرک و بیرحم بود. ظاهر او فریبنده و مشکل بود از ورای آن به نیات باطنی وی پی برد. بینظیر بوتو باری وی را چنین معرفی نموده بود: "شخص قد کوتاه، عصبی، با چهره غیرمؤثر با موهای دو نصف شده و با روغن موی چرب شده". از نظر من، او شخص مناسبی برای رهبری پاکستان دانسته میشد. در برخورد اول، بنظر میرسید که ضیاء شخص بی ضرر است و برای ابراز مهمان نوازی به پیشواز مهمان قدم می برداشت و معطل نمیشد تا آنان جهت ابراز احترام پیش قدمی نمایند. اما کسانی که او را دست کم میگرفتند به سرنوشت  بوتو (پدر بینظیر بوتو) دچار میشدند.

پاکستان را قوای مسلح اداره میکرد و قوای مسلح تحت تسلط کامل ضیاء قرار داشت. موصوف با مهارت خاص حلقات بالایی آنرا در خدمت اهداف و منافع خود می چرخانید. هر ایالت پاکستان تحت امر یک گورنر نظامی اداره میشد که گورنر رسیدن به آن مقام را مدیون لطف شخص ضیاء میدانست. از جمله دو ایالت شمالغرب (ایالت صوبه سرحد) و بلوچستان که همسرحد با افغانستان است؛ به حیث خط مقدم جبهه حساب، و بخش بزرگی از اردوی پاکستان در آن مناطق جابجا شده است. این قوت ها بر علاوه از مراقبت و حفظ سرحد، در حالت احضارات کامل قرار داشته تا عندالزوم از سرحد دفاع و جنگ را در داخل سرحد افغانستان پیش ببرند.

پاکستان بنابر موقعیت جغرافیایی آن همیشه احساس ناامنی میکرد، زیرا هند در جناح شرقی آن با نفوس بیش از هشتصد ملیون سکنه سه بار با پاکستان جنگیده بود و در جناح غربی آن دولت افغانستان قرار داشت که با حمایه ابر قدرت شوروی میتوانست به سهولت از کوه ها به جانب پاکستان عبور نماید. این حالت عملاً وضع فوق العاده خطرناک و ستراتیژیک را به جود آورده بود. هند و اتحاد شوروی متحدین یکدیگر بودند، احتمال اینکه آنها پاکستان را تحت فشار  قرار داده و یا در صدد محو آن برآیند، موجود بود. من تمام این تهدیدات را درک و مانند سایر افسران میدانستم که تمام پلانهای نظامی ما در حالات فوق العاده، براساس محاسبۀ جنگ با هند و بعد از سال 1979 با اتحاد شوروی، طرحریزی میشد. این واقعیت که اتحاد شوروی ابر قدرت با پوتنسیال بزرگ اتمی و هند درصدد دستیابی به توانایی سلاح هسته یی بود سبب عصبانیت ما میشد، و ما نیز برای دفاع از خود، در صدد دستیابی به آن بودیم.

وضعیت پاکستان نسبت موجودیت مناقشه با هند روی مسئله کشمیر و فعالیت سه جنبش آزادی خواهی در بلوچستان و بی ثباتی صد ساله در ایالت سرحد (صوبه سرحد) همیشه بحرانی بود (نقشه 2 دیده شود).

نقشه (2)

ایالت شمال غربی که منطقۀ قبایلی است، هیچگاه حاکمیت دولت مرکزی را نه پذیرفته است. در سال  1893 سرمورتیمردیورند که مامور دولت بریتانیا بود، خط سرحدی را در این منطقه تعین نمود که اکنون بنام وی «خط دیورند» یاد شده و پاکستان را از افغانستان جدا می سازد. تعیین این خط، برتری ستراتیژیک را نسبت کنترول بر ارتفاعات منطقه، به دولت هند برتانوی و اکنون به پاکستان میدهد. در آن زمان این سرحد، خط دفاعی و محافظتی امپراطوری هند برتانوی دانسته میشد. این خط بدون در نظر داشت واقعیت های تاریخی، قبیله ای، قومی و فرهنگی، پشتون ها را از همدیگر جدا نموده است. بریتانیا هیچگاه این مناطق را تحت فرمان خود درآورده نتوانست و بسیاری از مناطق شرق دیورند را بحال خود رها نمود. در مجموع صوبه سرحد  که پشتون ها در آن زندگی مینمایند، در زمان تسلط  بریتانیا یک اردوگاه مسلح بود و هر جزوتام  مستقر در هند، باری به این مناطق به غرض تمرین و یا گاهی هم برای سرکوب مردم محل به آنجا اعزام میشدند. در وضعیت کنونی، پاکستان نیز از آن بدین منظور استفاده مینماید. همانطوری که انگلیس ها نتوانستند بطور کامل بر مناطق پشتون نشین مسلط شوند، بعد از ایجاد پاکستان، نیز تغیری بزرگی در مورد به وجود نه آمده است، قبایل این منطقه همچنان به خود گردانی امور پرداخته و طبق خواست خود آزادانه، دو طرف خط دیورند رفت وآمد مینمایند و دولت پاکستان نیز آنها را در پیشبرد تجارت و منازعات شان به حال خود رها کرده است. این شیوۀ بود که انگلیس بر طبق آن عمل میکرد و پاکستان نیز آن را ادامه میدهد.

 در امتداد مناطق سرحدی، خون زیادی از آواره گان افغان ریخته شده است. تقریباً دو ملیون نفر شامل پیرمردان، زنان و اطفال در امتداد 1500کیلومتر سرحد از چترال در شمال، تا کویته در جنوب در صدها کمپ متشکل از خیمه ها، خانه های گلی و کلبه های محقر بسر میبرند. بعد ها ثابت شد که این اردوگاه های پناهندگان، نقش عمده و اساسی را در جنگ افغانستان بازی نمودند.

هنگامی که در دسمبر سال 1979 قوای شوروی داخل افغانستان شد، ضیاء بصورت عاجل جنرال اختر رئیس آی. اس. آی را احضار تا موضعگیری پاکستان را در مورد ارزیابی نموده و به چند سوال عمده  جواب پیدا نماید. مقدم برهمه او مایل بود تا بداند که ضیاء چگونه باید در مورد عکس العمل نشان دهد. ضیاء مانند هر شخص نظامی، به عوض استفسار نظر دپلومات ها یا سیاست مداران، مشورۀ همصنفی دوران تحصیل خود در پوهنتون نظامی را خواستار شد. او از اختر مطالبه کرد تا به اصطلاح نظامی "محاکمه وضعیت" نماید، البته به سطح وسیع و ملی. ارزیابی منطقی باید مرحله به مرحله بوده  و حالات گوناگون در نظر گرفته شده و تمام فکتور های موثر، واقعی و عمل کننده و اقدامات و اهداف دشمن در آن ارزیابی گردیده و متناسب با آن پلان عمومی عملی و عملیاتی که اهداف ما را برآورده سازد پیشبینی گردد.

اختر با ارائه دلایل، برای ضیاء مشوره داد که پاکستان باید از مخالفین دولت افغانستان پشتیبانی نماید. او تائید کرد که این حمایه و پشتیبانی نتنها حمایه از اسلام، بلکه در حقیقت دفاع از پاکستان نیز هست. از مخالفین دولت افغانستان باید به حیث بخشی از خط اول دفاعی پاکستان  برعلیه شوروی استفاده شود.  زیرا هرگاه به آنان اجازه داده شود که به سهولت افغانستان را اشغال نمایند؛ قدم بعدی آنان از طریق بلوچستان در پاکستان خواهد بود. اختر نتیجه گیری کرد که با پیشبرد جنگ وسیع چریکی میتوان شوروی را شکست داد. او میگفت که افغانستان را میتوان به ویتنام دیگری تبدیل کرد، اما اینبار به عوض امریکا، شوروی قربانی این جنگ خواهد شد. او ضیاء را به گزینش راه نظامی متقاعد ساخت. بدین معنی که پاکستان باید بصورت مخفی جنگجویان را از لحاظ اسلحه، مهمات، پول، اطلاعات، و پلانهای عملیاتی آموزش، مشوره و کمک نماید. اولتر از همه باید پایگاه های مطمئن برای پناهندگان و جنگجویان در صوبه سرحد و بلوچستان ایجاد شده و از آن به حیث محلات اعزام نیرو و سلاح به داخل افغانستان استفاده شود. ضیاء با این طرح موافقت نمود.

ضیاء به جنرال اختر گفت که وی برای استحکام موضع خویش در پاکستان و سطح بین المللی به مدت دو سال ضرورت دارد. در سال 1979 ضیاء با وجود مخالفت های بین المللی به اعدام صدراعظم سابق (بوتو) مبادرت ورزید و این امر سبب شد تا وجه او در داخل و خارج پاکستان شدیداً لطمه دیده و پاکستان در حالت انزوا قرار گیرد. به برکت حمایه او از جهاد برعلیه ابر قدرت کمونستی (جنگ برعلیه افغانستان. مترجم)  و لو که در خفا صورت گیرد؛ توجه غرب را دوباره به خود جلب خواهد نمود. امریکا بدون تردید به کمک او خواهد شتافت. به حیث مسلمان حقیقی او آرزومند بود تا به همسایه مسلمان خود کمک نماید.

عوامل نظامی، ستراتیژیک و سیاسی موجود در مجموع تصادف نیک بود برای وصول اهداف طرح شده ضیاء. عامل اخیر که او را بیشتر در مورد مصمم ساخت عبارت از استدلال اختر بود مبنی بر اینکه سعی گردد تا از رویارویی و تصادم مستقیم با شوروی خودداری گردیده به عبارۀ دیگر جوشیدن آب را در افغانستان باید به درجۀ مناسب نگهداری شود. ضیاء در صدد بود تا با استفاده از وضع موجود برای خود شهرتی را در بین کشور های عربی به حیث مدافع اسلام و در بین غرب به حیث مبارز ضد تجاوز کمونیستی کسب نماید.

موضع گیری امریکایی ها در ماه های اول، ضیاء را مأیوس ساخت زیرا آنها منتظر انکشاف اوضاع بوده  و موقف بیننده را اختیار کردند. رئیس جمهور کارتر در معضلۀ اشغال سفارت امریکا در تهران و گروگانگیری کارکنان آن گیر مانده بود؛ حادثۀ که افکار عامه امریکایی ها را نسبت به بنیاد گرایان اسلامی کاملاً تغییر داد. در عین حال سی. آی. ای و پنتاگون مشوره میداد که در افغانستان، با و یا بدون حمایه پاکستان امید پیروزی وجود ندارد. آنها فکر میکردند که قوای شوروی میتواند طی چند هفته بر امور کشور مسلط شود، پس چرا باید مداخله کرد و پول خوب را در راه خراب مصرف نمود و با کمک به مخالفین دولت افغانستان خصومت بیهوده شوروی را جلب کرد؟ برای اینکه این کشور در ساحۀ منافع کشور شوروی قرار داشت و سیاست گذاران امریکا طی بیست سال اخیر آنرا جز اردوگاه کمونیستی حساب میکردند، آنها نمیخواستند و یا نمیتوانستند که جلو آنرا بگیرند، لذا فرصتی مساعد نبود که با قوای شوروی در تقابل قرار گیرند.

من همیشه در مورد پالیسی امریکایی ها در باره افغانستان در دو دهۀ اخیر به دیدۀ شک مینگریستم. چنانچه آنها در مورد تجاوز شوروی با بی خبری، بیتفاوتی و مماشات برخورد نموده، لذا عکس العمل بطی آنها در مورد، سبب تعجب و تحیر من نشد. امریکا در مقابل کودتای کمونیستی سال 1978 در کابل  که اوج نفوذ اقتصادی و سیاسی طویل مدت شوروی بود، خاموشی اختیار و نتنها مناسبات دپلوماتیک را قطع نکرد، بلکه رژیم تازه را به رسمیت شناخت. تعیین متخصص امور شوروی (Adolph Dubs)  به حیث سفیر امریکا در کابل طبق معمول صورت گرفت. نامبرده بعد از چند ماه در حالی در یکی از اطاق های هوتل کابل از جانب سربازان افغان زیر نظر مشاورین شوروی  بقتل رسید، که میتوانستند آنرا از چنگ چار رباینده نجات دهند.

مرگ سفیر اعتراض ضعیف امریکا را در قبال داشت و بعداً بتدریج از کمک های آن به افغانستان کاسته شد. بعد از سپری شدن نه سال، سفیر دیگری امریکا، بشکل مرموز و عجیب و بازهم احتمالاً از طرف شوروی کشته شد و این بار حتی تلاش صورت گرفت تا قضیه پوشانیده شود.

من بار اول به تاریخ هجدهم اکتوبر 1983 از دفتر کاملاً محفوظ آی. اس. آی جای که جنگ بر علیه افغانستان سازماندهی میشد، گذارش دادم. من مانند تمام کارمندان ”دفتر افغانی” نیز ملبس با لباس عادی/ ملکی بودم و هرگز دوباره لباس نظامی بتن نکردم. دفتر مرکزی من در ساحه 70 ـ80 هکتار زمین در حاشیه  شمالی شهر راولپندی واقع و با تعمیر اصلی آی. اس. آی جای که دفتر جنرال اختر در آن قرار داشت 12 کیلومتر فاصله داشت. در داخل تعمیر بلند و بزرگ خشتی، سلاحکوت ها قرار داشت که تقریباً هفتاد فیصد تمام انواع اسلحه و مهمات ارسالی به مجاهدین از آن اکمال میشد. گاراج  با تمام وسایل ضروری  و پارکنگ برای تقریباً 300 وسیله نقلیه با نمبرپلیت های ملکی، میدانهای وسیع انداخت، محلی برای جزوتام جنگهای روانی، قاغوش و طعامخانه  برای گنجایش 500 نفر جز دیگری این مجموعه بود. بعد ها مرکز مخفی آموزش راکت ستینگر نیز در آنجا فعال گردید.

 این کمپ  که بنام اوجری (Ojhri) نامیده میشد، در جوار شاهراه اصلی روالپندی و اسلام آباد قرار داشت. در جناح دیگر شاهراه  کمپ اردوی پاکستان واقع بود، و اطراف آن خانه های مسکونی تا حاشیه راولپندی ادامه می یافت. طیاره های خطوط هوایی بین المللی بسوی میدان هوایی بین المللی اسلام آباد مستقیما از بالای سر ما رد میشدند. موقعیت آن در جوار یک شهر بزرگ، سبب جلب توجه کسی نمیشد.  هزاران شخصی که در جوار آن در رفت و آمد بودند، هرگز گمان نمیکردند که محل قوماندۀ جنگ بر علیه افغانستان در آنجا قرار داشته باشد.

به این ترتیب من طی یک شب از مسلک پیاده به سرباز مخفی مبدل گشتم. من مادونان خویش را به نامهای مستعار خطاب میکردم و هیچگاهی با فامیل خود در مورد وظیفه صحبت نکرده و به مستقیما به تلفنها جواب نمیدادم. نمبر پلیت موتر من همیشه تبدیل میشد و راجع به سفر های خود هیچکس را از قبل آگاه نمی ساختم. همزمان با رعایت تمام این مخفی کاریها، من در منزل کرایی در اسلام آباد زندگی میکردم و منزلم  دارای پسته امنیتی نبود. من تنها با تفنگچه مسلح بودم، اما هیچگاه مانند جنرال های برحال بادیگارد را با خود همراه نداشتم. در مدت کارم در آی.اس.آی  برایم گفته شد که من در لیست سیاه خاد قرار داشته و جایزه ده ملیون افغانی (معادل 50000) دالر را برای سر من گذاشته اند. با وجودی که من زندگی اجتماعی عادی داشتم، در طی مدت چار سال من و فامیلم هیچگاه توسط خطری تهدید نشدیم و این نتیجه مخفی کاری های مسلکی  من بود که اجنت های کمونیست توانایی رسیدن به اهداف خود را در آن نداشتند.

من هرگز به سفارت امریکا پا نگذاشتم و من هیچگاه در مراسم دپلوماتیک و مراسم رسمی نظامی شرکت نمی ورزیدم. تنها مناسبات با چینایی ها از این امر مستثنی بود. چنانچه هر سال من و جنرال اختر به سفارت آن کشور رفته و بعد از امضای قرار داد ها در مورد کمک های سلاح و مهمات برای مجاهدین، در صرف غذا اشتراک میکردیم. آنها همیشه در مورد تمام امور با دقت زیاد برخورد مینمودند و این نمونه بارز خصلت چینایی ها بود. چنانچه یک بار در اثر غلفت یکی از مقامات بالایی سفارت از جمله هزاران صندوق، یک صندوق کوچک کم حساب شد، که سر و صدای زیادی را ایجاد نمود. اگرچه بعداً ما آنرا پیدا نمودیم اما آنها بسیار مؤدبانه گفتند که ما بین زمین و آسمان در حرکت هستیم و این ارزیابی خوبی از کار ما دانسته شد.

من تنها در مقابل جنرال اختر گذارشده بودم و او مستقیماً به رئیس جمهور مطالب را انتقال میداد. سلسله مراتب نظامی معمولی در بین کارمندان ادارۀ ما حکمفرما بود. بعد ها که تا اندازۀ حکومت نسبتاً دموکراتیک به قدرت رسید، جنرال اختر میبایست همزمان به صدراعظم که در راس حکومت قرار داشت، نیز گذارش میداد. این تنها یک سال قبل از آن بود که آی. اس. آی اجازه یافت تا صدراعظم  را در مورد نقش خویش در افغانستان در جریان قرار دهد. ضیاء به هیچکس حتی صدراعظم اجازه نمیداد تا بفهمد که ما مصروف چه نوع فعالیت هستیم. نقش اداره من کاملا مخفی بود. باوجود که هویدا بود که پاکستان به مهاجرین و مجاهدین پناه داده است و آنها آزادانه  در پاکستان گشت و گذار مینمایند، اما دولت همیشه طور رسمی از آن انکار مینمود.

از لحاظ شکلی عالیترین پست در سیستم نظامی پاکستان عبارت بود از رئیس کمیته متحد (درستیزوال قوای مسلح) که جلسات رؤسای کمیته های سه گانه قوای مسلح تحت ریاست او دایر میگردید. اما این مقامی نبود که صلاحیت اجرائیوی داشته باشد، زیرا از یکطرف نمیتوانست قوای مسلح را قومانده دهد، از طرف دیگر چون ضیاء پست لوی درستیز قوای مسلح پاکستان را نیز تصاحب نموده بود، لذا این پست عملا فاقد مؤثریت عملی بود. اختر بعد از هشت سال کار در راس آی اس آی، جنرال چار ستاره شد و در این پست از جانب ضیاء منصوب و هجده ماه بعد از آن، هر دو یکجا در سقوط  هواپیما کشته شند.

در روز نخست کار، از شعبات مربوط بازدید نمودم و با دیدن گدام اصلی ،زیاد متعجب شدم، زیرا انواع و اقسام سلاح های خورد و بزرگ چون هاوان، راکت انداز، تفنگ، توپ ها ی بی پسلگد و غیره با مهمات مربوط در فضای باز با هم انبار گردیده و کوچکترین نورم حفظ و نگهداری سلاح و مهمات در مورد رعایت نگردیده بود در حالی که چار طرف آن منازل مسکونی نیز موقعیت داشت. جواب افسر لوژستیکی در مورد تشویش من چنین بود " جناب ما  جنگ مخفی را پیش میبریم، بزودی شما با آن عادت میکنید." و او واقعاً حق بجانب بود.

ملاقات با کارمندان تحت امر مرا قادر ساخت تا معلومات بیشتر و خوبتر را از نحو پیشبرد جنگ در افغانستان حاصل نمایم، باوجود آن احساس نمودم که تا اندازۀ فضای بی اعتمادی و عدم همکاری در دفتر وجود دارد،  چنانچه چند افسر به من هوشدار دادند که باید مراقب ماحول خود نیز باشم، زیرا عدۀ به دستور رئیس عمومی مصروف جاسوسی در مورد کارمندان هستند.

قرار گاه و سلاح کوت مرکزی ما در راولپندی قرار داشت اما دو مرکز پیشقدم در پیشاور و کویته نیز موجود بود که هر کدام مکلفیت اجرای وظایف عملیاتی، کشفی و استخباراتی، لوژستیکی و مخابراتی را عهده دار بودند. این قرارگاه های ما در فاصلۀ نزدیک به دفاتر رهبران جهادی و گدامهای سلاح تنظیم ها موقعیت داشتند تا در سپردن سلاح و مهمات و تشریک مساعی با آنان و اجرای عملیات سهولت ایجاد شده باشد. نمایندگی کویته دارای سلاحکوت نه چندان بزرگ بود. زیرا از راولپندی در فاصلۀ نسبتاً دوری قرار داشت. این سلاحکوت ها امکان آنرا فراهم مینمود تا سلاح و تجهیزات واصله مستقیما از کشتی ها در بندر کراچی تخلیه و مستقیماً و بدون ضیاع وقت به آنجا ارسال گردد.

در مدت کار من در آی.اس.آی جهاد برعلیه افغانستان ده برابر افزایش یافت. شدت فشار جنگ از ما میطلبید تا با سرعت خود را با نیاز های روز افزون عیار سازیم و من این صلاحیت را داشتم تا مطابق نیاز عمل نمایم. از سال 1984 تا سال 1987 بیشتر از 80000 مجاهد در کمپ های آموزشی ما تربیه شدند و  صد ها هزار تن  سلاح و مهمات به افغانستان ارسال شد و همزمان  در 29 ولایت افغانستان  از جانب ما پلانهای عملیاتی تخریبی طرح و تعمیل گردید.  سر انجام من توانستم  با 60 افسر، 100 افسر پایین رتبه (معادل خورد ظابط) و 300 کارمند دیگر این پروسه را رهبری نمایم.

قرار گاه من مرکب از سه بخش بود: بخش عملیاتی تحت امر یک دگروال قرار داشت که تربیه و آموزش افراد و جمع آوری اطلاعات جز از وظایف آن بود. این بخش همچنان مسئول گزینش اهداف عملیاتی، طرح عملیات، سازماندهی و کنترول آن در جهت تعمیل ستراتیژی جهاد و تقسیم وظایف به مجاهدین بود. بر علاوه، این بخش وظیفه داشت تا اطلاعات حاصله اپراتیفی از منابع گوناگون را توحید و منسجم سازد.  مراقبت از کورس های آموزشی برای مجاهدین نیز جز وظایف آن شمرده میشد. بخش دوم نیز تحت امر یک دگروال امور لوژستیکی را پیش میبرد که مسئول تهیه، توزیع و ارسال سلاح، مهمات و تجهیزات به مجاهدین بود. بخش سوم تحت امر یک نفر دگرمن قرار داشت که مسئولیت پیشبرد جنگ روانی و استفاده از آن را بر علیه افغانستان بر عهده داشت. آنان با استفاده از سه دستگاه رادیویی جابجا شده در سرحد، سازماندهی مصاحبه ها و اخبار و پخش اوراق و نشرات تبلیغاتی را پیش میبردند.

"دفتر افغانی" تحت امر من به تنهایی نمیتوانست تمام وظایف را در جهت پیشبرد جنگ عهده دار گردد، لذا جنرال اختر بخش دیگری را نیز ایجاد نمود که من آنرا  دفتر"تأمیناتی" نامیدم زیرا وظیفه آن تهیه و تدارک البسه و مواد خوراکه (ازجمله برنج، حبوبات و آرد) برای مجاهدین بود که از سرتاسر پاکستان با پول     سی. آی. ای خریداری میشد. من همکاری بسیار نزدیک با این بخش داشتم. چون در ادارۀ پاکستانی "افغان کمیشنری" که وظیفۀ آن تهیه و تدارک البسه و مواد خوراکه برای پناهندگان افغان در پاکستان بود فساد گستردۀ موجود بود، لذا بنابر هدایت رئیس جمهور، تحت امر یک جنرال دفتری دیگری به این منظور ایجاد شد. آی. اس. آی همچنان وظیفه داشت تا این وظیفه را برای افغان های که در داخل افغانستان باقیمانده بودند نیز پیش ببرد. این سیاست در ظاهر برای این بود تا در مناطقی که مجاهدین به انجام عملیات میپردازند از مردم مواظبت و غمخواری صورت گیرد و همزمان از آنان به حیث پشتیبان و حمایه کننده و منبع جمع آوری اطلاعات استفاده گردد. بودیجۀ این بخش مجزا از  بودیجه اسلحه، توسط کنگره امریکا تمویل میشد.

در هفته های نخست کار،  میکوشیدم تا بشنوم و یاد بگیرم. من تصمیم گرفتم تا سال 1984 سال تغیر، دگرگونی ها و افزایش فعالیتها و اقدامات ما باشد. اما احمقانه خواهد بود که هر گاه قبل از ارزیابی امکانات موجود و ملاقات با بعضی از رهبران و قوماندانان مجاهدین تصمیم عملی در مورد اتخاذ نمایم. این امر که من بطور مستقیم در جمع آوری امور اطلاعاتی دخیل نبودم و صرف وظیفه من پیشبرد عملیات جنگی فعال بر علیه اتحاد شوروی بود، سبب دلخوشی من میشد اما این وظیفه دلهره آور و  بی نهایت دشوار بود.

به حیث سرباز حرفوی، باید مهارت های مسلکی خود را بکار میبردم. مدتی قبل از تقررم  در آی.اس.آی وظیفه داشتم تا در مورد اردوی شوروی، تکتیک، سازماندهی، توانایی و تهدیدات احتمالی آن برای پاکستان، تحقیقاتی را انجام دهم. بر اساس این تحقیقات خویش به سرباز شوروی در اثنای جنگ دوم جهانی ارزش زیاد قایل بودم، اما این چهل سال قبل بود و در آنزمان اردوی شوروی از میهن خود دفاع مینمود، مگر حالا آنان برای اشغال سرزمینی دگر میرزمیدند و انگیزۀ متفاوت داشتند. و من حالا از موضع دیگر، اردوی شوروی را مطالعه میکردم.

قبل از اینکه برای اجراآت سال 1984 پلانگذاری نمایم، ضرور بود تا بدانم که در افغانستان طی چار سال اخیر چه اتفاق افتاده است، من باید دشمنان خود، نقاط قوی و ضعیف، موقعیت و اهداف آنرا بشناسم. همچنان برای بیرون راندن شوروی از افغانستان، در قدم نخست، من باید بیشتر و بهتر به شناختن مجاهدین بپردازم.

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

قسمت دوم

"مرگ ضیاء ارادۀ خداوند بود"

بی نظیر بوتو، دختر سرنوشت 1988

سانحۀ هوایی

بتاریخ 17 ماه اگست سال 1988 هواپیمای ترانسپورتی کموفلاژ شده قوای هوایی پاکستان (C- 130)  با زاویه 65 درجه طوری بر زمین اصابت کرد که بالها در حالت تعادل قرار داشت، گیر فرود آمدن در حالت بالا و قفل بود و هر چار انجن کاملا عادی کار میکرد. سرعت هواپیما در اثنای اصابت به زمین190گره (واحد پیمایش سرعت هواپیما مترجم) بود. بعد از لحظۀ کوتاهی شعله نارنجی رنگ بزرگ ناشی از انفجار تانکی تیل بلند شد. هر دو ساعت موجود در کابین هواپیما دقیقاً ساعت سه بجه و پنجاه و یک دقیقه بعد از ظهر وقت محلی را نشان میداد. محل سقوط هواپیما صرف در چند میلی گارنیزیون شهرک بهاولپور قرار داشت، جای که دقیقاً پنج دقیقه قبل از آن هواپیما پرواز هفتاد دقیقه ای خود را به جانب اسلام آباد، از آنجا شروع نموده بود. سقوط  تقریبا دو دقیقه را در برگرفت و در نتیجۀ آن تمام سر نشینان هواپیما سر به نیست شدند.

حافظ تاج محمد چند لحظه قبل از این حادثه در حالی که بطرف کشتزار خود نزدیک قریه  دهک کمال Dhok Kamal در جوار در یای ستلج در هشت میلی بهاولپور روان بود، با شنیدن صدای هواپیما سر خود را بلند نمود، وی طیارۀ را مشاهده کرد که بطور نامنظم در ارتفاع تقریبا5000ً فوتی در پرواز بود، هواپیما نخست بطرف زمین میلان پیدا کرده و بار دگر حالت صعود را اختیار نمود، اما بعد از چند لحظۀ  دوباره بطرف پائین سقوط و با قسمت قدامی بر زمین اصابت کرد. وی هیچگونه اصابت راکت ، انفجار، شعله و دود را که دلالت بر وقوع فاجعه قبل از اصابت به زمین نماید، مشاهده نکرد.

قربانیان حادثه عبارت بودند از جنرال ضیاءالحق رئیس جمهور پاکستان و جنرال اختر عبد الرحمن خان رئیس کمیته قرارگاه مشترک قوای مسلح  که جانشین احتمالی رئیس جمهور دانسته میشد. با مرگ دو شخصیت مقتدر پاکستان، رئیس دولت و شخصی که برای مدت هشت سال تا 1987در راس اداره آی.اس. آی قرار داشت مجاهدین افغانستان دو حامی بزرگ و "قهرمان" خود را از دست دادند. قربانیان دگر این حادثه  عبارت بود از آرنولد رافایل Arnold Raphel سفیر ایالات متحده امریکا در پاکستان که شناخت دوازده ساله با رئیس جمهور داشت و بریدجنرال هربرت واسووم Herbert Wassom آتشه نظامی امریکا در اسلام آباد. هم چنان هشت جنرال پاکستانی با همراهان شان و عمله هواپیما که در مجموع  سی و یک نفر میشد، قربانی این حادثه شدند.

سوال ایجاد میگردد که چرا رئیس جمهور و جنرال اختر حتما باید در یک هواپیما همسفر شوند. آنان خلاف خواست شان متقاعد شده بودند که باید در نمایش  تانک رزمی M-1 ساخت امریکا که خواستار فروش آن بر پاکستان بودند اشتراک نمایند. شرکت آنها در چنین نمایش امر غیر ضروری بود. معمولاً در چنین حالات قدمه پایینتر مانند معاون لوی درستیز قوای مسلح، جنرال میرزا اسلم بیگ باید اشتراک میکرد. باید علاوه کرد که بعد از ایجاد دشواری های امنیتی ناشی از سبکدوشی صدراعظم جونیجو، در سه ماه اخیر این اولین باری بود که ضیاء از محل اقامت خود بیرون میرفت.

ضیاء بتاریخ چارده اگست در نتیجه اصرار برید جنرال محمود درانی قبلا سکرتر و آتشه نظامی پاکستان در امریکا و فعلا قوماندان فرقه زرهدار که میگفت از اینکه ضیاء در راس قوای مسلح قرار دارد، از لحاظ دپلوماتیک اشتراک او در این نمایش ضروری است؛ موافقه کرد. همچنان جنرال اختر تا دوازده ساعت قبل از آن هیچگونه تصمیم رفتن به بهاولپور را نداشت. او بنابر استدلال و تلفونهای پیهم رئیس قبلی آی.اس.ای که میگفت اختر باید از تغیراتی  جنجال برانگیز آگاه شود که ضیاء میخواست در سلسله مراتب نظامی وارد آورد و روی همین منظور وی خواستار ملاقات با رئیس جمهور شد و رئیس جمهور چون تصمیم اشتراک در نمایش تانک را داشت، از اختر نیز دعوت نمود تا وی را همراهی نموده و در ضمن سفر در مورد باهم صحبت خواهند نمود و به این ترتیب سر نوشت هر دو شخص باهم گره خورد.

نام شفری هواپیمای رئیس جمهور (PAK 1) بود و بنابر ملحوظات امنیتی، معمولا دو هواپیما  C- 130 در پایگاه قوای هوایی چکلاله که در چند میلی اسلام آباد قرار داشت برای پرواز رئیس جمهور آماده می بود، و طیارۀ که باید رئیس جمهور در آن پرواز میکرد؛ صرف مدتی قبل از پرواز مشخص میشد و از هوا پیمای دومی (Pak 2 ) به حیث هواپیما احتیاطی و برای مشایعت هواپیما (Pak1) استفاده میشد. بعد از مشخص شدن هواپیما VIP، اطاق مخصوص مسافرین عالی مقام به آن هواپیما منتقل گردیده و تا پرواز به شدت از آن حفاظت میشد. این اطاق مخصوی دارای21 فوت طول و 8 فوت عرض  بود و با تخته ها و آهن های با وزن 5000 پوند ساخته شده و با وسایل و امکانات مستریح از جمله سیستم تهویه هوا و سیستم تنویر مجزا و متکی به خود مجهز گردیده بود که شرایط مستریح را برای پرواز تامین میکرد. معمولاً هر دو هواپیما قبل از پرواز از لحاظ امنیتی مورد بازرسی قرار میگرفت.

در پرواز پلان شدۀ امروز یک مشکلی وجود داشت و آن عبارت از این بود که رنوی نشست میدان هوایی بهاولپور تنها برای نشست  یک هواپیمای PAK 1  مساعد بود و به همین ملحوظ هواپیمایPak 2  بفاصلۀ150 کیلومتری از آن در میدان هوایی سر گوده  بزمین نشست. به این ترتیب حین برگشت دوباره رئیس جمهور از چکلاله، با موجودیت صرف یک هواپیما، انتخاب هواپیمای دوم وجود نداشت.

در میدان هوایی بهاولپور دو هواپیمای کوچک دیگر نیز موجود بود. یک بال هواپیما اکتشافی (Cessna) که بعد از حمله ناموفق شش سال قبل، از آن برای محافظت اطراف میدان هوایی در مقابل تروریستهای استفاده میشد و دومی هواپیمای هشت نفره مربوط جنرال بیگ مهماندار اصلی این نمایش بود که با آن باید او و سفیر امریکا  تا ملتان سفر میکردند، زیرا طیاره جت کوچک آتشۀ نظامی امریکا در آنجا برای انتقال سفیر و آتشۀ نظامی پارک شده بود. هر گاه این سانحه در نتیجۀ سبوتاژ بوده است، پس این دو امریکایی هدف اصلی پلان تروریستی نبوده اند.

نمایش تانک Abrams  که در محضر تعداد زیاد مقامات عالی نظامی صورت گرفت، آنطوری که خواست امریکا بود موفقیت آمیز نبود، زیرا خطاهای داشت و در نتیجه معامله  ملیارد دالری عقد نگردید.

وقتی که رئیس جمهور و افسران ارشد مصروف صرف نان چاشت بودند، هواپیمای پاک ـ1 در زیر شعاع آفتاب توسط گارد امنیتی محافظت میشد و هفت تخنیکر مصروف ترمیم دروازه کارگوی (دروازه مخصوص برای نقل و انتقال اموال) آن بودند که  خرابی در آن رو نما شده بود. پیلوت هواپیما مشهود حسن که شخصاً توسط ضیاء برگزیده شده بود با کو پیلوت (پیلوت دوم)، کشاف و انجنیر به هواپیما مراجعه کرده و به کنترول پیش از پرواز و آماده گی برای آن پرداختند. اطاق VIP طور مجزا در عقب کابین پیلوت قرار داشته و از طریق در کوچک و سه پله زینه در قسمت چپ هواپیما با آن وصل میشد.

ضیاء با همراهان خویش ساعت 3.30 بعد از ظهر رسید و قبل از خدا حافظی با مشایعت کنندگان روی به مکه زانو زد. وی از دو مقام عالیرتبه امریکایی نیز تقاضا نمود تا آنها نیز در هواپیما با وی همراه شوند. آنها بدون کوچکترین تعلل به این تقاضا لبیک گفتند. جنرال بیگ با وجود اصرار رئیس جمهور از سفر با        پاک ـ 1معذرت خواست. او هواپیمای خود را ترجیح داد، زیرا باید به لاهور پرواز میکرد. ضیاء همیشه عادت داشت تا تعداد زیادی از جنرال های بلند مقام را با خود داشته باشد تا  بدینوسیله خطر سبوتاژ احتمالی را به حداقل برساند.

لحظاتی قبل از پرواز، دو کرت ام برای سر نشینان VIP هواپیما و یک صندوق حاوی مدل های تانک به هواپیما آورده شد و بدون تلاشی و معاینه در هواپیما جابجا گردید.

در اطاق مخصوص هواپیما ضیاء، اختر، افضل، رافایل، واسوم و منشی نظامی رئیس جمهور برید جنرال نجیب احمد حضور داشتند. ضیاء، رافایل و اختر نزدیک یکدیگر نشسته تا در اثنای پرواز صحبت نمایند. اگرچه صحبت در هواپیما C-130   تا اندازۀ دشوار بود، زیرا هواپیما سرو صدای زیاد داشت. ساعت 3.46 بعد از ظهر هواپیما پاک ـ 1 بعد از آنکه هواپیمای اکتشافی Cessna از امنیت ساحۀ اطراف میدان هوایی اطمینان داد، پرواز نمود. بورد پرواز حالت کاملا حالت عادی را نشان داده و با برج ترمینل ارتباط برقرار بود. این واقعیت که هواپیما بدون صندوق سیاه و وسیله ثبت صحبت های عمله و نحو پرواز بود؛ بعدها مورد انتقاد قرار گرفت. در اثنای پرواز در ذهن هیچ یک از عمله و مسافرین هواپیما خطور هم نمیکرد که چند لحظه بعد چه سرنوشتی در انتظار آنان است. مشهود حسن بعد از گرفتن ارتفاع لازم و عیار ساختن استقامت، وقت رسیدن هواپیما را از طریق مخابره به اسلام آباد اطلاع داد.

پیلوت هواپیمای جنرال بیگ در زمین برای پرواز آمادگی میگرفت. هواپیمای Cessna و پاک ـ 2 در سرگوده  نیز به پرواز در آمده بود. امواج مخابره همه آنها به عین فریکونسی پاک ـ 1عیار بود لذا  همۀ آنها آواز مرکز کنترول در زمین را شنیدند که از پاک ـ 1 موقعیت آنرا سوال  نموده و جواب "منتظر باشید" را شنیدند و سپس خاموشی مطلق حکمفرما گردید و به صدای دسپیچر برج کنترول جواب داده نمیشد و این حالت دلالت بر آن داشت که واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است. مسافرین هواپیما با کمربند های امنیتی بسته، در حالت وحشت آوری قرار داشته و توان حرکت از آنها سلب و صداهای امداد آنها در لابلای غرش انجن های هواپیما میپیچید. بعد از چند لحظۀ زود گذر، هواپیما گویا دوباره تحت کنترول قرار گرفت و شروع به بالا رفتن کرد و راکبین برای لحظۀ در سیت های خویش آرام قرار گرفتند و بار دیگر پاک ـ 1 تلاش برای زنده ماندن نمود، اما تلاش بیهوده و ناکام و بعدآ سقوط هولناک.

مقصرین

از لحاظ ترمینولوژی حقوقی این سانحه را باید حادثۀ تصادفی دانست؟ و  یا هم قتل عمد؟.      وقتی خبر این واقعه پخش شد در سرتاسر پاکستان تنها یک بر میلیونم باور کرده میتوانستند که این حادثه تصادفی بود. ضیاء دشمنان بیشماری داشت. قبل از این حادثه حد اقل شش بار تلاش های برای ترور او و از  جمله یک بار فیر راکت بر هواپیما حامل وی صورت گرفته بود. از جملۀ دشمنان آشتی ناپذیر او در داخل پاکستان یکی هم فامیل بوتو بود، زیرا ضیاء با وجود اعتراض های بین المللی، حکم اعدام ذوالفقار بوتو پدر بینظیر بوتو صدراعظم  فعلی  پاکستان را تائید نموده بود. بوتو در زمان صدارت خویش وسیلۀ رشد و ارتقای ضیاء را مساعد ساخته و او را با وجود داشتن رتبه نسبتاً پائین، به حیث لوی درستیز پاکستان مقرر و به این ترتیب موصوف سه سال قبل حکم اعدام خویش را امضا نموده بود.

بوتو بتاریخ 4 اپریل 1989 در زندان راولپندی  به دار آویخته شد و بعد از آن دشمنی آشتی ناپذیر خاندان بوتو با ضیاء آغاز گردید. ضیاء بینظیر بوتو و مادرش را زندانی و حزب مردم مربوط بوتو را ممنوع اعلان نمود و پسران وی شاه نواز و میرمرتضی به ارتکاب جرایم جنایی غیاباً محکوم شدند.  میرمرتضی در تبعید گروه تروریستی الذوالفقار (شمشیر) را برعلیه ضیاء در کابل ایجاد نمود و دفاتر آنرا با کمک سازمان آزادیبخش فلسطین در دمشق فعال و مبادرت به ترور و تخریب نمود. از جمله در سال 1981 هواپیمای خط هواپیمایی پاکستان را ربود. شاه نواز در سال 1985در پاریس بشکل دردناک در گذشت و چنان شایع شد که گویا او توسط عمال ضیاء مسموم شده است. این خصومت آشتی ناپذیر تا هنوز ادامه دارد . بینظیر بوتو سه ماه قبل از آنکه برنده انتخابات شده و به حیث اولین صدراعظم زن در تاریخ پاکستان عز تقرر حاصل نماید در مورد سقوط هواپیما ضیاء گفته بود که این حادثه به جز از امر اللهی، چیزی دیگر نبود.

ضیاء از جملۀ آن افسران نظامی بود که با اختر یکجا از دورۀ اخیر اکادمی نظامی هندوستان قبل از تجزیه هند و ایجاد پاکستان در سال 1947 فارغ شده بود. او همیشه میگفت که "قوای مسلح  عرصۀ دلخواه زندگی من است" ، وی بعد از آنکه از طرف بوتو بحیث لوی درستیز مقرر شد، این پست را تا لحظۀ مرگ ترک نکرد. ضیاء در بین نظامیان نیز دوستان چندانی نداشت. او به سرعت و بنابر زرنگی خاصی که داشت، رشد نمود و از رقبای خود در کسب مقامات پیشی گرفت. او تمام آنهای را که رقیب احتمالی و بالقوۀ خویش تشخیص میداد با حیل گوناگون از تقرر در مناطق دورتر از اسلام آباد، تا سبکدوشی، از صحنه دور میساخت. او به حیث لوی درستیز در مورد تقرر و ترفیع افسران از رتبه برید جنرال به بالا همیشه با دقت زیاد برخورد نموده و شخصاً در مورد آنان تصمیم اتخاذ میکرد و بنابر همین علل عدۀ زیادی از قوماندانان بدون اینکه آنرا علناً تبارز دهند؛ از مرگ او دلشاد شدند.

حلقۀ قاتلان محدود به پاکستانی ها بوده نمیتوانست، پشتیبانی ضیاء از مجاهدین بر علیه شوروی و دولت افغانستان سبب آن شد که عمال خاد نیز برای تضعیف دولت پاکستان به فعالیت های تخریبی بپردازند. خ.ا.د ادارۀ پولیس مخفی افغانستان بود که از جانب ک.گ.ب  کمک و آموزش  داده میشد و رئیس جمهور ضیاء و اختر در صدر فهرست سیاه آنها قرار داشت. ضیاء با حمایه نه ساله از مجاهدین که شامل دادن سلاح، آموزش و مشوره  جنگ های پارتیزانی بود؛ عامل هلاکت 13000 سرباز شوری و مجبور ساختن  آنان از افغانستان بود. شوروی هم چنان پاکستان را متهم مساخت که مجاهدین را برای حمله بر قطعات شوروی در اثنای خروج آن از افغانستان (در حین وقوع سقوط هواپیمای ضیاء تنها نصف قوای شوروی از افغانستان خارج شده بود) تشویق و تسلیح مینماید. در این راستا از طریق سفیر امریکا در مسکو  به پاکستان هوشداری رسیده بود که گویا شوروی میخواهد به ضیاء درس عبرتی بدهد.

بر هند نیز اتهام وارد شده میتوانست زیرا هند و پاکستان سه مرتبه در سالهای 1947، 1965، و 1971 به کشتار یکدیگر پرداخته بودند. راجیف گاندی صدراعظم هند، ضیاء را متهم به ارسال سلاح به تروریست های سیک مینمود که مادر وی را به قتل رسانده بودند. در حال حاضر چندین هزار شورشی مسلح در هند فعال و بر ضیاء اتهام وارد میشد که وی به آنان پناه داده و زمینۀ آموزش چریک ها را در پاکستان مهیا و با رهبران آنان ملاقات مینماید. دهلی در جهت مقابله با این پلان های پاکستان اداره خاص تحقیق و تحلیل (RAW) را ایجاد نموده بود.

باوجود که حکومت ایالات متحده امریکا چند قطره اشکی را در مرگ ضیاء فرو ریخت؛ اما وزارت امورخارجۀ آن عقیده داشت که رسالت ضیاء خاتمه یافته است. با بیرون شدن قوای شوروی از افغانستان، خواست امریکا این بود تا دولت کمونستی کابل با دولت اسلامی بنیادگرا تعویض گردد. در حالی که مقامات امریکایی میگفتند که درواقعیت، این خواست ضیاءالحق بود. بنظر آنها، ضیاء در آرزوی ایجاد یک بلاک مقتدر اسلامی در بر گیرندۀ ایران، افغانستان و پاکستان و سرانجام بخش های از شوروی چون ازبکستان، ترکمنستان، و تاجکستان بود.  در وزارت خارجه عقیده داشتند که به میان آمدن چنین ساحۀ سبز در نقشۀ منطقه، به مراتب خطرناکتر از افغانستان سرخ بوده میتوانست.

  بعد از حادثه سقوط هواپیما، قوماندان قوای هوایی پاکستان هیئت تحقیق را تعین و هدایت داد تا علل حادثه، خسارات وارده و مقصرین (در صورت که موجود باشند) حادثه را تثبیت و پیشنهاد های مشخص را برای جلوگیری از تکرار همچو حوادث ارائه نمایند.

ریاست هیئت تحقیق را قوماندان قوای هوایی پاکستان عباس میرزا به عهده داشت و سه تن از مقامات ارشد قوای هوایی پاکستان در ترکیب آن شامل بود.  به منظور ارائه مشوره های فنی و تخنیکی با هیئت ذکر شده،  شش افسر نیروی هوایی امریکا تحت ریاست دگروال  دانیل سووادا (Daniel Sowada) با عجله از اروپا  وارد پاکستان شدند.

هیئت طی مدت دوماه، مدارک و اسناد مربوط حادثه را جمع آوری نموده و شهود را مورد پرسش قرار دادند. قطعات و پرزه جات متعدد جمع آوری شده از محل سقوط هواپیما شامل انجن، پروانه ها، سیستم کنترول و سایر اجزای باقیمانده از لاشه هواپیما، در پاکستان و ایالات متحده امریکا به همکاری کمپنی لاکهید (کمپنی مولد هواپیما) مورد بررسی و معاینات لازم تخنیکی قرار داده شد. در جریان تحقیق و بر مبنای نتیجه گیری های بدست آمده، دلایلی که در مورد سقوط هواپیما، موجه و دخیل دانسته نه شدند، از فهرست حذف گردید. بر اساس این برسی تثبیت شد که  پیلوت و عملۀ پرواز، از صحت کامل جسمی و روانی برخوردار بوده و پیلوت در اثنای پرواز مرتکب اشتباه نشده است. وضع جوی برای پرواز مساعد و مواد سوخت هواپیما به چیزی آلوده نبوده است. تا حین اصابت هواپیما بر زمین، حریق در هواپیما رخ نداده و تمام سیستم هواپیما از قبیل انجن، پروانه ها، سیستم برقی و سیستم هایدرولیک کاملاً فعال و سالم و آثاری از دستکاری در آن مشاهده نشد. هم چنان هیچ مدرکی مبنی بر انفجار در داخل هواپیما بدست نه آمد. بر علاوه آثاری که اثبات کنندۀ اصابت راکت بر بدنۀ هواپیما باشد؛ مشاهده نشد. نتیجه نهایی برسی و تحقیق این بود که: سقوط هواپیما و کشته شدن سی و یک تن از سر نشینان آن ناشی از عمل تروریستی بوده است.

هیئت تحقیق به این نتیجه رسید که همه عملۀ هواپیما همزمان، در اثر مواد کمیاوی مانند گازی بی بو و بی رنگ که به سرعت سیستم عصبی را فلج مینماید مسموم و فلج گردیده و حتی آنها موجودیت گاز را احساس ننموده تا از ماسک ضد گاز استفاده نمایند. همچنان تثبیت شد که هیچ یک از عمله، در اثنای سقوط، کلاه محافظتی را بر سر نداشتند. کمیسیون خاطر نشان ساخت که  احتمال دارد مواد کمیاوی مولد گاز در محموله کوچک عادی، مانند ظرف آب، ترموز، بوتل و یا بستۀ تحفه مانندی که جلب توجه نه نماید؛ طور مخفی  در کابین عمله جابجا شده باشد.

نوعیت گاز استفاده شده برای مسمویت عمله پرواز مشخص نشد، زیرا برای تثبیت آن ضرورت به کالبد شکافی و اجرای معاینات ضروری و حتمی بر اجساد عمله هواپیما بود که صورت نگرفت. تنها جسد دگروال واسوم (Wassom) که در اطاق VIP قرار داشت و نه در کابین پیلوت، در شفاخانه نظامی بهاولپور معاینه اما اجازه کالبد شگافی داده نشد. از معاینه جسد وی چنین نتیجه بدست آمد که در آن آثاری ناشی از انفجار و تنفس گاز مسموم کننده قبل از اصابت هواپیما بر زمین وجود نداشت. ممانعت از اجرای کالبد شگافی، عمل غیر قابل قبول و سوال بر انگیز بود. زیرا اجرای کالبد شگافی در چنین حالات از عناصر اصلی و حتمی پروسۀ تحقیق شمرده میشود. بعداً گفته شد که نسبت سوختن کامل اجساد، امکان کالبد شکافی وجود نداشت.

برای فامیل جنرال اختر که میخواستند جسد وی را قبل از دفن ببیند؛ به این دلیل اجازه داد نشد که گویا جسد کاملا از هم پاشیده و هیچ چیزی از آن باقی نمانده است. این دلیل نیز چندان موجه بوده نمیتواند. زیرا بنابر گفتار شاهدان محل سقوط، برعکس قسمت عقبی هواپیما که کاملا از بین رفته بود، کپسول محل نشستن مقامات عالیرتبه و کابین پیلوت در چنین حالت نبود.

هم چنان جسد Wassom  در حالتی نبود که مانع اجرای معاینات لازم شود. قرآن مجید متعلق به ضیاء دود آلود، اما به سهولت قابل تشخیص بود، همچنان کلاه نظامی اختر با دوسیه شخصی وی که مزین با نشان و کلمه (رئیس JCSC) بود کاملا خوانده شده میتوانست. یکی از مقامات رسمی ایالات متحده امریکا اعلام کرد که بنابر اصول اسلامی، اجساد اوتوپسی شده نمیتواند و باید در مدت بیست و چار ساعت دفن شود. البته در حالات عادی این شیوه کاملاً معمول و لازم الاجرا است، اما در این گونه قضایا برای دریافت حقیقت اجرای معاینات حتمی و لازمی است و کارکنان شفاخانه نظامی بهاولپورآمادۀ اجرای چنین معاینات بودند.

هیئت تحقیق دارای توانایی های مسلکی لازمه  نبود تا تحقیقات لازمه جنایی را پیش ببرند آنها نوشتند که: «در مجموع برای31 جسد گواهی مرگ داده شده اما این تعداد را نه کسی در بیمارستان و نه در محل واقعه حساب نموده است. این احتمال را که کسی در بهاولپور در هواپیما سوار نشده باشد، نمیتوان رد کرد.»

 آی.اس.آی در ابتدا تحقیقات را با جدیت آغاز نمود؛ اما بعداً این تمایل و اشتیاق فروکش کرد.  پرسونل خدماتی میدان هوایی بهاولپور از اینکه در مورد قضیه از آنها سوال و جوابی صورت نگرفت در تعجب بودند. همچنان قضیه قتل افسر پولیس که در نزدیک شهر بهاولپور همزمان سقوط طیاره صورت گرفته بود نیز با جدیت برسی نشد. در حالی که تحقیق از پیلوت هواپیمای  پاک ـ 2 با شدت تمام در جهت گرفتن اعتراف صورت گرفت و این هم تعجب برانگیز بود.  موجبۀ این شدت، قتل اخیر یکی از رهبران شیعه بود که از طرف پیروانش به ضیاء نسبت داده شده بود. از آنجای که پیلوت هواپیما پاک ـ 2 و کوپیلوت پاک ـ 1  ساجد  هردو شیعه مذهب بودند، روی همین ملحوظ چنین تصور شد که پیلوت پاک ـ 2، ساجد را به خودکشی قانع ساخته تا انتقام رهبر مقتول شیعه گرفته شود. تنها زمانی که هیئت تحقیق به این نتیجه رسید که از لحاظ فزیکی وقوع این نوع عمل ناممکن است،  پیلوت بد بخت را رها کردند. بر اساس قرار هیئت تحقیق، این یک قتل دستجمعی بود که عامل یا عاملین آن تثبیت نشدند.

آن طوری  که قبلاً گفته شد، تعداد زیادی اشخاص، ادارات و حتی کشورهای متعددی بنابر ملاحظات شخصی و یا سیاسی در آرزوی نابودی ضیاء بودند. این مجموعۀ حقایق و مدارکی بود که من  حتی الامکان آنرا جمع آوری نموده و با استناد برآن، نتیجه گیری های خویش را ذیلا ابراز مینمایم.

اولاً حرکت نوسانی و بی موازنه شدن هواپیما نشان میدهد که تلاش های ناکام برای تحت کنترول درآوردن آن صورت گرفته است و این حدس های گوناگون را به میان میکشد؛ ازجمله هر گاه این شخص یکی از عمله هواپیما بوده باید آواز او مبنی بر اعلام خطر از طرق مخابره شنیده میشد، درحالی که خاموشی مطلق حکمفرما بود و این دلالت برآن دارد که وی توانایی آنرا نداشته و به عبارۀ دیگر فلج بوده است. بعداً گفته شد که گویا فریاد دگروال نجیب احمد از طریق مخابره شنیده شده است که به پیلوت چیزی میگوید، همچنان چنین حدس زده شد که گویا نجیب تلاش کرده بود تا هواپیما را تحت کنترول درآورد. از نظر من این یاوه گویی های محض است، زیرا در حال نوسانی بودن هواپیما، وی چگونه توانسته کمربند امنیتی خود را باز و تا کابین پیلوت برود؟ زیرا بعد از اینکه پاک ـ 1 از کنترول خارج شده بود، از لحاظ فزیکی هیچ گونه امکان آن موجود نبود تا کسی چوکی خود را ترک نموده و از زینه ها بالا رفته، دروازه را باز و داخل کابین پیلوت گردد. سرانجام از طرف هیئت تحقیق هیچگونه اشاره مبنی بر شنیدن آواز نجیب احمد  نشده است. هر گاه چنین چیزی اتفاق افتاده باشد؛ برای بالا رفتن و دوباره پایین آمدن هواپیما باید علت دیگری وجود داشته باشد. بر اساس معلومات متخصصین کمپنی لاکهید، هر گاه این نوع هواپیما (C-130) در حالت بی موازنه گی قرار گیرد در قسمت دم هوا پیما سیستم اتومات وجود دارد که  بطور خود کار آنرا عیار و آنرا در حالت تعادل و موازنه قرار میدهد. امکان دارد قبل از سقوط، چندین بار اینگونه حالت تکرار شود. اصطلاح تخنیکی برای  این حالت را "phugoid" مینامند.

بنظر من هدف اساسی در این حادثه، سر به نیست کردن و کشتن ضیاء بود. ممکن در پلان اصلی، همزمان قتل اختر نیز مد نظر بوده باشد، اما من در این مورد متردد هستم. باوجود که عدۀ زیادی در آرزوی مرگ همزمان هردو بودند. اختر مورد نفرت عدۀ زیادی از نظامیان عالیرتبه بوده و همچنان نام او در صدر لیست سیاه خاد قرار داشت. او جانشین احتمالی ضیاء بعد از مرگش دانسته میشد. بنابر همین دلایل، شاید توطئه گران تلاش کردند تا او را با ضیاء در هواپیمای پاک ـ 1 همسفر نمایند، اگر چنین بوده باشد؛ پس نامبرده در آخرین لحظات شامل پلان گردیده است. به عقیدۀ من مرگ وی پاداش غیر منتظره برای قاتلین بوده است.(1)

سقوط  دادن هواپیما بحیث وسیله قتل به این منظور انتخاب شده بود که هر گاه موضوع سبوتاژ در حادثه مطرح گردد، امکان رد یابی کسانی که در تعمیل این پلان نقش داشتند حد اقل باشد. در استفاده از گاز سمی غیرمعمولی که سبب کشتن همزمان چار نفرعمله هواپیما گردید؛ باید دست کدام ادارۀ اطلاعاتی را دخیل دانست. به احتمال قوی پاکستان چنین گازی را در اختیار نداشت. اما بدون شک و شبه ک.گ.ب و سی.آی.ای انواع اینگونه گاز را در اختیار داشتند. خاد و راو (RAW) (2) هردو میتوانستند آنرا از طریق ارتباطات شوروی خویش بدست آورند. هرگاه توطئه گران از جملۀ نظامیان پاکستانی بوده باشند ممکن است سی.آی.ای آنرا بمنظور دیگری در اختیار آنها قرار داده باشد.

همچنان احتمال نقش داشتن نظامیان عالی رتبه و پایین رتبه پاکستان در واقعه وجود دارد. اگر حصول معلومات لازم در مورد برنامه  پرواز رئیس جمهور تا اندازه ساده و آسان است و میتوان آنرا از بخش امنیتی میدان هوایی و یا سیستم داخل هواپیما بدست آورد. اما ک.گ.ب، خاد و یا راو نمیتوانست مانع اجرای اتوپسی در شفاخانه نظامی شود!.

شاید طراحان پلان با ترس و لرز، هفته ها منتظر لحظۀ بودند تا ضیاء از هواپیمای خود استفاده نماید . نمایش تانک با در نظر داشت اینکه ضیاء کوچکترین علاقمندی به آن نداشت، شاید به حیث آخرین وسیلۀ بود که از آن باید برای اجرای پلان استفاده میشد. مشکل در آن بود که چگونه ضیاء را باید قانع ساخت و آنهم بدون اینکه سبب کوچکترین سؤظن ایجاد شود، تا در نمایش تانک اشتراک ورزد. جنرال درانی قوماندان قوای زرهدار امکان آنرا داشت تا ضیاء را به اشتراک در آن نمایش قناعت و توضیح دهد که اشتراک وی باعث افزایش اهمیت این نمایش میگردد. این اصرار و پا فشاری در مورد اشتراک رئیس جمهور سوء ظن را نیز متوجه وی نمی ساخت زیرا اشتراک وی در آن نمایش برای بلند بردن حیثیت درانی با ارزش بود.

باید تصور کرد که گاز کشنده قبلا در اختیار شخصی قرار داده شده و آموزش های لازم هم در مورد صورت گرفته و وی باید مترصد فرصت بوده باشد. بدون شک، این شخص باید از جملۀ افراد نظامی و احتمالاً تیکنیشن قوای هوایی بوده است. اگر این فرضیه من درست باشد، پس باید کسی از جمله افراد گروه  نمبر شش قوای هوایی پاکستان در این حادثه سهیم باشد. زیرا این گروه مسؤلیت ترانسپورتی هواپیما C-130  را در پایگاه چکاله  که در چند میلی اسلام آباد قرار دارد به عهده داشت. تصمیم در مورد کاربرد گاز باید زمانی گرفته شده باشد که تثبیت گردید که ضیاء مصمم است تا به بهاولپور پرواز نماید. اما گاز چه وقت و در کجا جابجا گردد؟  آنجا (بهاولپور. مترجم) و یا در چکاله؟  زیرا تا هنوز تثبیت نگردیده بود که کدام هواپیما باید به حیث پاک ـ 1 انتخاب گردد.

اکثریت نظرها بر این است که وسیلۀ تخریبی در بهاولپور جابجا شده بود، اما من معتقد هستم که امکان تعبیه آن در چکاله بیشتر متصور است.  زیرا در بهاولپور به جز عمله پرواز هواپیما از افراد قوای هوایی کسی دیگری نبود و از جمله عملۀ پرواز کسی نمیتوانست به این کار مبادرت ورزد، مگر اینکه کسی در صدد سقوط خویش توام با هواپیما باشد. توطئه گران چگونه میتوانستند اطمینان حاصل نمایند که یک فرد نظامی بتواند داخل هواپیمای شود که تحت تدابیر شدید امنیتی قرار داشت ؟ زیرا وسیله باید در کابین هواپیما جابجا میشد و برای رسیدن به آنجا، وی باید از زینه استفاده و بعد از عبور از دروازه داخل کابین پیلوت میشد. عملی شدن این شیوه برای سرباز ناممکن بنظر میرسد و همچنان فرضیه انتقال وسیله تخریبی را در بین کرت اَم نمیتوان قبول کرد. زیرا احتمال موجودیت عمله پرواز در دروازه بگاژ که در صدد پرواز به اسلام آباد بودند، موجود بود. آنها و محافظین اجازه نمیدادند که سرباز و یا شخص ملکی به هواپیما نزدیک شود چه رسد به اینکه کسی  داخل کابین پیلوت گردد. من نمیتوانم با اطمینان بگویم که این کار در بهاولپور صورت گرفته است، اگر فرضاً این کار در آنجا صورت گرفت باشد؛ عمل بسیار خطرناک و چانس رسیدن به هدف بسیار کم بود.

امکان نفوذ (اپراتیفی) یک ادارۀ اطلاعاتی در بین پرسونل دایمی قوای هوایی در چکاله موجود  بود. دسترسی پرسونل خدماتی و مراقبتی به  C -130 جز کار های عادی و روزمرۀ وظیفوی آنها بود. با جابجایی کابین مخصوص VIP در پاک ـ 1فرصت مساعدی برای توطئه گران ایجاد شد، زیرا هواپیما مشخص گردید و در حین جابجایی و نصب کابین اگر کسی بمنظور تبدیل وسیلۀ آتش نشانی و یا جابجایی وسیلۀ دیگر در کابین پیلوت داخل میگردید، مورد سوء ظن و شک قرار نمیگرفت. هرگاه جابجایی  وسیلۀ تخریبی در چکاله صورت گرفته باشد  به دو وسیلۀ که عبارت از تایمرانفجار دهنده و ارتفاع سنج باشد ضرورت بود. تایمرانفجار دهنده ممکن طوری عیار شده باشد که  با رسیدن در ارتفاع معین فعال شود. لذا در چار ساعت اول محفوظ خواهد بود.  پس یک ساعت قبل از پرواز، یک ساعت در اثنای پرواز و بعد از نشست         پاک ـ 1در بهاولپور باید وسیله ارتفاع سنج جابجا شده باشد. در اینصورت وسیله انفجار دهنده باید در ارتفاع معین فعال و گاز کشنده در کابین پخش میشد. هرگاه سبوتاژ در چکاله صورت گرفته میبود در آنصورت وسایل دوگانه همزمان بکار گرفته میشد در غیرآن  پاک ـ1 بعد از پرواز کوتاه مدت سقوط میکرد و مسؤلیت متوجه پرسونل قوای هوایی چکاله میشد.

این دسیسه دقیق و بدون اشتباه عملی شد، اما تنها دو نفر که عبارت بود از سفیر امریکا و آتشه نظامی آن کشور قربانی آن شدند. یقیناً در طرح پلان، کشتن دو نفر متذکره پیشبینی نشده بود. اما فهمیده شده نتوانست که چرا ضیاء در آخرین لحظات آنها را به همراهی با خویش دعوت نمود. مرگ این دو نفر سبب وارخطایی طراحان دسیسه شد؛ زیرا در صورت اجرای تحقیقات همه جانبه هویت آنان افشا میشد که چنین تحقیقات صورت نگرفت. سر انجام این عمل تروریستی وحشتناک از طرف امریکا پرده پوشی شد.

پرده پوشی/ پل پت کردن

وزارت خارجه ایالات متحده امریکا زیاد علاقمند بود تا علت این حادثه، نقص تخنیکی و یا هم اشتباه پیلوت وانمود شود، نه سبوتاژ. زیرا اگر هدف از این عمل کشتن دو تن از دپلوماتهای ارشد ایالات متحده امریکا دانسته میشد؛ طبعاً در آنصورت جامعه و وسایل ارتباط جمعی  به آن علاقمند شده و اعتراض شدید و طولانی را برعلیه عاملین  آن برمی انگیخت و فشار وارد میگردید تا مقصرین و عاملین این حادثه تثبیت گردد. و حکومت از تثبیت عاملین آن عاجز بود، لذا خاموشی و خاک انداختن برآن یگانه چاره دانسته شد.

بدون در نظرداشت اینکه عاملین آن کی ها بودند، چنین حالت به  وجه سیاسی امریکا در منطقه  و سایر کشور ها صدمه میرساند. هرگاه عامل آن ک.گ.ب و یا خاد دانسته میشد؛ پس قتل رئیس جمهور یک کشور، و قتل جمعی عدۀ دیگر بر مناسبات حسنه شرق و غرب چگونه تأثیر میکرد؟ ایالات متحده امریکا چگونه میتوانست از ایجاد خصومت تازه با اتحاد شوروی جلوگیری نماید؟ ممکن اینگونه موضعگیری، سبب به تعویق انداختن عقب نشینی قوای شوروی از افغانستان و نا رضایتی مسکو میشد.

همچنان هرگاه در نتیجه تحقیقات تثبیت میشد که عامل واقعه اردوی پاکستان و هدف آن از بین بردن ضیاء و جنرالهایش بود، این حالت نیز سبب خشم مردم امریکا میشد، زیرا با وجود کمک های مستمر امریکا به اردوی پاکستان و مجاهدین و حمایه از آنها، آنان عامل کشتن سفیر و جنرال امریکایی بودند. گفتن این که آنان در مورد سر نوشت این دو نفر بی تفاوت اند، نیز مناسب و معقول دانسته نمیشد. پس مناسبات با پاکستان تیره  گردیده و کمک ها باید محدود میشد، انتخابات دموکراتیک که برای ماه نوامبر پیشبینی شده بود به تعویق می افتاد و نظامیان برای مدتی طولانی به حکمرانی ادامه داده و بینظیر بوتو به مقام نخست وزیری نمیرسید. آنطوری که قبلا گفته شد، از بین رفتن ضیاء سبب تأسف ایالات متحده امریکا نمی شد. زیرا وزارت امور خارجه امریکا بخاطر بیرون رفتن قوای شوروی از افغانستان مسرور بود، اما از اینکه برخلاف  تمایل امریکا، ضیاء علاقمند بود تا بنیادگرایان بر کابل مسلط گردد، راضی بنظر نمیرسیدند. همچنان آنها از تمایلات و تلاش ضیاء برای دستیابی به سلاح هستوی ناراض بودند. ضیاء برای امریکا از اواسط 1988 ببعد نتنها ارزش نداشت بلکه بار دوش اضافی نیز بود.

 این احتمال نیز وجود داشت که سازمانهای کوچک سیاسی و یا گروه تروریستی چون الذالفقار در این حادثه دست داشته بوده باشند. مشکل در این بود که هرگاه تحقیقات جدی صورت میگرفت، احتمال آن وجود داشت که با برداشتن سر پوش از این جعبه "کرم های نا خواسته و نامطلوب " نیز از آن بیرون شوند. در گذارش که از طرف ریچارد ارمیتاژ دستیار وزیر دفاع امریکا در مورد جنایت ذکر شده در ماه جون 1989 در محضر  کمیته عدلی مجلس نمایندگان امریکا ارائه گردید، ذکر شده بود که  در مورد سبوتاژ تحقیق جدی صورت نگرفته است. در یادداشت شماره یک ذکر شده بود: " امید واریم پاکستان در راه دموکراسی حرکت نماید... مرگ نظامیان و رئیس جمهور پاکستان  ما را در تشویش می اندازد که مبادا در مورد عقب گرد صورت گیرد." به عبارۀ دیگر هرگاه  سفیر رافایل و واسوم  در این قضیه به قتل نمیرسیدند آنها کاملا آماده بودند تا قضیه را تحقیق نه نمایند.

هرگاه دو مقام بلند مرتبه امریکایی در این حادثه کشته نمیشدند، هیچ ضرورت به این نوع تحلیل ها نمیبود. مشکل از آنجا آغاز میشد که در سال 1986 کانگرس قانون را تصویب کرد که بر مبنای آن اف. بی.آی (اداره فدرالی تحقیقات. مترجم) مؤظف گردید تا هر قضیه تروریستی که در آن تبعۀ امریکا در خارج مورد سوء قصد قرار گیرد، تحقیق نماید. این قانون "دست دراز" نامیده میشد.

وزارت خارجه امریکا بلافاصله بعد از این حادثه چار اقدام را در جهت پوشاندن اصل واقعه سازماندهی کرد: اولاً در ظرف چند ساعت گروپ مشاورین تخنیکی قوای هوایی را اعزام نمود تا با کمیسون تحقیق قوای هوایی پاکستان در پیشبرد برسی قضیه کمک نماید. ثانیا آنها از طریق سفارت خود در مورد اوتوپسی اجساد از جمله در مورد عمله هواپیما پا فشاری نه نمودند و با دفن اجساد بدون معاینات لازم طبی که میتوانست موجبۀ سقوط را معلوم نماید، امکان در یافت علت حادثه نیز دفن گردید. ثالثاً آنها معاون مشاور امنیت ملی Robert Oakley را به حیث جانشین رافایل اعزام نمودند. او میتوانست ماهرانه قضیه را پرده پوشی نماید. وی بعد ها در ماه جون 1989 حین اشتراک در جلسه شورای امنیت ملی پیرامون عکس العمل امریکا در مورد قضیه با شک و تردید صحبت و چنین وانمود کرد که گویا قانون "دستان دراز " را فراموش کرده است. در حالی که وی شخصا با علاقمندی زیاد در تدوین آن سهم گرفته و از حامیان سرسخت آن بود. رابعاً  و از همه مهمتر، آنها تقاضای اف.بی.آی را مبنی بر اعزام هیئت تحقیق به پاکستان رد نمود. اگرچه بتاریخ 21 اگست شفاهی اجازه داده شد، اما بعد از چند ساعت بنابر هدایت Oakley  که در آنزمان در اسلام آباد بود، این اجازه فسخ گردید.

جنرال بیگ که از مرگ یک جایی با رئیس جمهور نجات یافته بود، قبل از پرواز مستقیم به اسلام آباد چند بار با طیاره  خویش در اطراف هواپیمای که در حال سوختن گردش کرد. به مجرد رسیدن او به اسلام آباد قوای مسلح به حالت احضارات  قرار گرفت و محلات مهم تحت امنیت قرار داده شد و جلسه اضطراری کابینه دائر گردید، اما نظامیان قدرت را بدست نگرفت. بیگ پست لوی درستیز را که تا آنوقت ضیاء بر آن تکیه زده بود قبول کرد و رئیس غیر نظامی مجلس سنا غلام اسحق خان 73 ساله به حیث جانشین موقتی ضیاء بحیث رئیس دولت منصوب شد.  انتخابات در وقت معین قبلاً تثبیت شدۀ آن در ماه نوامبر تائید گردید.

تقریباً و به احتمال قوی میتوان گفت که هویت آن مقامات نظامی پاکستان که مانع اوتوپسی اجساد شدند و هم چنان جزیات توافق سریع و غیر قانونی که با عجله بین مقامات پاکستانی و سفارت امریکا در اسلام آباد صورت گرفت؛ هیچگاه افشا نخواهد شد.

تنها بعد از سپری شدن ده ماه تحت فشار کانگرس، وزارت خارجه اجازه داد تا سه کارمند اف. بی.آی به پاکستان رفته و در تحقیق قضیه سهم بگیرد. آنطوری که عضو کانگرس  Bill Mclollum (R. Fla) گفت: «بعد از سپری شدن مدت طولانی چگونه اف.بی.آی میتواند واقعیت آنچه را که در پاکستان اتفاق افتاده تثبیت نماید؟ من نمیدانم؟ اما ما باید واضح سازیم که در وزارت خارجه ما چه  اتفاق افتاده است.»                     تیم اف.بی.آی  نیز قضیه را با علاقمندی تعقیب نه نمود و "سوال های مسلکی" در مورد مطرح نشد ، اجنت ها گذارش دادند که برعکس بیانیه رسمی که گویا اجساد کاملاً سوخته و معاینات را غیر ممکن میساخت اینگونه نبود، بلکه در واقع این نوع اجراآت موافق باخواست حکومت بوتو بود. اقدامات هیئت بیشتر به گشت و گذار شبیه بود تا اجرأت لازمه تحقیقاتی و استجواب شهود رویداد. به روایت  منابع واشنگتن تایمز، هیئت صرف برای سفر توریستی به اسلام آباد رفته بود. از شیوۀ  کار آنها چنین فهمیده میشد که آنها طبق دستورالعمل که "نباید سرپوش دیگ را باز نمایند" اجراآت نمودند.

در مراسم تدفین ضیاء بتاریخ 20 اگست 1988ریاکاری های زیادی صورت گرفت. هیئت هندی را رئیس جمهور آن کشور به عهده داشت و آن روز را عزای ملی اعلان کرد. سفیر روسیه بر مرقدش اکلیل گل گذاشت و در عین زمان وزیر خارجه امریکا جورج شولتس، ضیاء را "شهید" خطاب کرد و  به رهبر بنیاد گرای مجاهدین گلبدین حکمتیار از پشتیبانی همه جانبۀ خویش در جهت آزادی افغانستان وعده داد. مراسم  تدفین بر طبق اصول اسلامی و تشریفات نظامی صورت گرفت . صد ها هزار پاکستانی در جوار مسجد طلایی فیصل جمع شده بودند تا تابوت ضیاء را که با پرچم پاکستان و گل ها پوشانیده شده  و بر شانه های سربازان حمل میشد مشاهده نمایند. بعد از نماز جنازه به رسم احترام 21 فیر توپ صورت گرفت.

سه ملیون مهاجر افغان در پاکستان نیز در این غم شریک بودند. مجاهدین نیز با مرگ ضیاء و اختر  که طراح پیروزی آنها بودند در غمی بزرگ فرو رفته بودند. زیرا مرگ آنان درست در زمانی اتفاق افتاد که قوای شوروی در حال خروج از افغانستان و مجاهدین در آستانۀ آخرین حمله بر کابل و در چند قدمی حصول پیروزی بودند و حمایه و پشتیبانی آنها در این مرحله امر ضروری دانسته میشد. خواننده کتاب میتواند مصیبت مجاهدین را بهتر درک نماید.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.     پرویز مشرف رئیس جمهور پاکستان (۲۰۰۱ـ  ۲۰۰۸)  مینویسد که: «... میبایست سوار بر هواپیمای سی ـ 130 رئیس جمهور ضیاءالحق میبودم که در 17اگست 1988 دچار سانحه شد. مرا نامزد مقام منشی نظامی رئیس جمهور ساخته بودند، ولی چون بخت با من یار بود یک برگد دیگر در آخرین دقایق به این سمت گماشته شد. به جای من، این افسر بیچاره به کام مرگ رفت...»              صفحه (2) "در خط آتش" نوشته پرویز مشرف. ترجمه سید هارون یونسی. مترجم

2.     India's external intelligence agency, the Research and Analysis Wing (RAW) بخش تحقیق و تجزیه اداره اطلاعات خارجی هند . مترجم

 

 

 

---------------------------------------------------------------------------

 

قسمت اول

پیشگفتار مترجم:

نزدیک به سی و پنجسال است که  در وطن به خون نشستۀ ما صدای فیر خاموش نمیگردد؛ هر روز خبری بجز از کشتن، سوزاندن ،انفجار دادن و بمباردمان چیزی دیگری وجود ندارد و تا نوشتن این سطور خاتمۀ آن نیز بعید بنظر میرسد. با یک نگاه زود گذر درمی یابیم که از جملۀ عوامل متعدد داخلی، منطقوی و بین المللی این جنگ بی انتها که همه هستی مادی و معنوی کشور را بلعیده و می بلعد؛ در قدم نخست دولت پاکستان و به صورت مشخص اداره اطلاعات داخلی آن (آی.اس.آی) (1) است.

 آی.اس.آی با تحت حمایه قرار دادن اولین گروه چهل نفری از فراریان وابسته به "نهضت اسلامی افغانستان" در سال 1353 و اعاشه و اباطه، تربیه نظامی و تسلیح نمودن و سپس صدور آنان به کشور، در واقعیت امر اولین جرقۀ این جنگ خانمانسوز را برافروخته است. محمداکرام اندیشمند نویسنده و محقق کشور در صفحات ( 104 و 105) کتاب «ما و پاکستان» به تفصیل در مورد موجبه و چگونگی فرار اولین گروه "نهضت اسلامی"  به پاکستان معلومات داده مینویسد: «...در زمستان (ماه های جنوری و فبروی) سال 1975 چهل نفر از اعضای نهضت اسلامی افغانستان در یک پایگاه نظامی ارتش پاکستان تحت آموزش نظامی قرار گرفتند. درتنظیم و سازماندهی این افراد و سپس شورش ناکام مسلحانه ی شان در داخل افغانستان جنرال نصیرالله بابر نقش عمده داشت. .. چهل نفر متذکره که تحت تعلیمات نظامی ژنرالان پاکستانی قرار گرفتند، از رهبران و فعالان ارشد جریان اسلامی بودند که بسیاری از آنها در دوران تجاوز نظامی شوروی و حاکمیت حزب دموکراتیک خلق به حیث فرماندهان و قوماندانان عمده ای احزاب و تنظیم های مجاهدین تبارز کردند... چهل نفر از اعضای نهضت اسلامی در دو گروپ بیست نفری از سوی افسران نظامی ارتش پاکستان تعلیم نظامی فرا می گرفتند. در راس این دو گروه بیست نفری احمد شاه مسعود و گلبدین حکمتیار قرار داشت...»

در مورد این جنگ  طولانی تا حال کتب متعددی نوشته و در آنها از زوایای گوناگون انگیزه ها، عوامل داخلی، منطقوی، بین المللی و ده ها فکتور مربوط به آن، تحلیل و تجزیه و بررسی شده است. از جمله این کتابها، کتاب "تلک خرس" دارای ارزش بیشتر و مختص به خود است؛ زیرا این کتاب توسط  کارمند ارشد اداره آی.اس.آی، اداره ای که از نخستین روز های تمهید این جنگ تا امروز، بلاوقفه و بصورت مستقیم  در امر سازماندهی، تمویل و تجهیز عاملین جنگ، نقش اولی و اساسی را داشته و دارد و نویسنده کتاب برای مدت چارسال در اوج این جنگ خانمان سوز در راس "بیروی افغان" که تحت امر مستقیم رئیس آی.اس آی فعالیت میکرد و بنابر همین موقف و صلاحیت وظیفوی، با ارزشترین معلومات را پیرامون این جنگ گردآوری نموده و با وجود پنهانکاری و محافظه کاری نویسنده و سانسور شدید دولت پاکستان که نویسنده  نیز آنرا ضمنی تذکر داده  بخشی از مطالبی پشت پرده جنگ در افغانستان را افشا نموده که تا حال توسط هیچ منبع دگری شمۀ از آن ذکر نشده است. علاوه برآن در این کتاب ادعاهای رهبران جهادی مبنی بر مستقل بودن آن باطل ثابت شده است؛ زیرا نویسنده  کتاب باربار تذکر داده که این "رهبران" وسیلۀ اجرایی در دست آی.اس.آی بوده و آنان را طبق سناریوی خویش امر و نهی مینموده است. چنانچه مینوسید: « برای تحت قومانده درآوردن و تحت تأثیر قرار دادن تنظیم ها و قوماندانان و سوق نمودن آنان به استقامت درست، من بجز از همین وسیله یعنی دادن و یا دریغ کردن اسلحه و مهمات و آموزش وسیله و امکان دیگر نداشتم. به عبارۀ دیگر در یک دست من علف و در دست دیگر من قمچین بود».

همچنان یوسف در این کتاب، با جزئیات و تفصیلات  دست های پشت پرده و چگونگی پیشبرد جنگ را برملا و آنرا چنین توضیح نموده است: منابع بین المللی تمویل کنندۀ پولی این جنگ دولت عربستان سعودی، دولت امریکا (سی.آی.ای)، شیخ های عرب  و... غیره بوده و سلاح و مهمات، توسط (سی.آی.ای)، از کشور های مصر، ترکیه، انگلستان، چین و دولت اسرائیل و شبکه های بین المللی قاچاق سلاح تهیه گردیده است. وی از موجودیت فساد وسیع در این پروسه پرده برداشته و نشان داده که چگونه از برکت جاری شدن سیل خون در افغانستان بر ثروت سیاستمداران، اعضای کانگرس ، نظامیان و ...افزوده شده است. نقش پاکستان و بصورت مشخص آی.اس.آی در این جنگ عبارت بود از سازماندهی و تعین خط مشی برای تنظیم های جهادی، تلاش برای وحدت آن، ایجاد کمپ های تربیوی و آموزش مجاهدین، تمویل پولی آنان، نقل و انتقال سلاح، مهمات و تجهیزات، دیپو ساختن و توزیع آن به تنظیم های جهادی، تهیه و تامین وسایل ارتباطی و مخابروی، تهیه اطلاعات از طریق کانالهای استخباراتی و اطلاعاتی پاکستان و سی.آی.ای، تهیه و تدوین پلانهای عملیاتی برای تخریب و انفجار اهداف ستراتیژیک مانند پل و پلچک، بند های برق، ذخایر آب، تونل سالنگ، پایپ لین تیل وصد ها و هزاران موسسۀ عامل المنفعه دیگر مانند مکتب و مدرسه ، شفاخانه  و مرکز صحی و اشتراک و همکاری شانه به شانه با مجاهدین در اجرای پلانهای تخریبی در داخل افغانستان.

 با در نظر داشت حقایق بالا که همه بطور تفصیل در لابلای اوراق کتاب بیان شده است، برای ترجمۀ  مجدد کتاب تلک خرس عنوان «حقایق پشت پردۀ جنگ در افغانستان» برگزیده شده و به زعم من این عنوان بیشتر با محتویات کتاب در انطباق است.

چرا ترجمه و نشر مجدد این کتاب؟

باوجود که از نشر اولی این کتاب و ترجمۀ  آن مدت طولانی میگذرد؛ ، اما این گذشت زمان نتنها از ارزش و اهمیت مطالب مندرج در آن نه کاسته، بلکه برعکس سیر حوادث اهمیت آنرا بیشتر ساخته است. زیرا جنگ امروزی در افغانستان در واقعیت امر تدوام همان جنگ دهۀ هشتاد میلادی است، البته  با در نظر داشت تغیرات و تحولات گوناگون ملی و بین المللی و تغیراتی جزئی  که در منابع  تمویل کننده جنگ، اهداف جنگ و عاملین جنگ  به میان آمده است. طراحان و دایرکتران پیشبرد جنگ که دولت پاکستان و بصورت مشخص ادارۀ اطلاعاتی آن آی.اس.آی باشد، همچنان در عقب همه ویرانی و کشتار های امروزی قرار دارد.

امروز مانند دهۀ هشتاد، ده ها مرکز تربیوی تروریستها در داخل پاکستان فعال است، حلقات رهبری طالبان و سایر گروهای که مصروف جنگ در داخل افغانستان اند؛ از حمایه، رهبری و رهنمایی وسیع  آی.اس.آی برخوردار میباشند. اگر در دهۀ ذکر شده "سکر"ها ی اهدایی امریکا، بلای جان مردم افغانستان بود، امروز "انتحاری" های تربیه شده در مدارس پاکستان، صد ها بار خطر بیشتر را متوجه امریکایی ها، متحدین آن و افراد غیر ملکی ساخته است. سیر جنگ نشان میدهد که دیر یا زود سلاح معادل "ستینگر" که بلای جان نظامیان و غیر نظامیان در آن زمان بود؛ در دسترس طالبان قرار خواهد گرفت و بیدون شک آنانی را که مبتکر تهیه  و آموزش "ستینگر"  برای مجاهدین بودند، به سرنوشت مشابه دچار خواهد ساخت .

امروز نیز مانند دهۀهشتاد میلادی، پاکستان از موجودیت کمپ های تربیوی تروریست های وابسته به طالبان، حزب اسلامی و گروه حقانی در داخل خاک آن کشور با چشم سفیدی و بی حیایی خاص پاکستانی انکار نموده و منکر دادن سلاح و آموزش و کمک های مالی با آنها است. پاکستان همانند دهۀ هشتاد میلادی به کرات گفته است که رهبری گروههای که بر ضد افغانستان جنگ را پیش میبرند در داخل پاکستان نیست و       آی.اس.آی هیچگونه ارتباط با آنها ندارد.

با در نظرداشت این وجوه مشترک  بین دو جنگ و برای بازشناخت سابقه حمایت دولت پاکستان در وجود آی.اس.آی از تنظیم های جهادی و مقایسه آن با نقش فعلی آن اداره در ادامه پیشبرد جنگ در افغانستان ضرور است تا بار دگر «اعترافنامۀ»  یکی از مقامات ارشد آس.اس.آی را که در راس "بیروی افغان" قرار داشت و «سوختاندن کابل» شعار ستراتیژک او بود؛ برای بازخوانی هموطنان پیشکش گردد و بار دگر یکی از ابعاد همیشگی جنگ و ویرانی کشور، وضاحت یابد. علاوه برآن بنابر دلایل معلوم و نامعلوم، پیدا کردن نسخ قبلی کتاب دشوار و در انترنت نیز نمیتوان متن آنرا دریافت نمود و یکی از انگیزۀ های ترجمۀ مجدد این کتاب جبران این کمبود و نشر وسیع آن در دنیای بیکران انترنت است تا هموطنان  به سهولت امکان دسترسی به آنرا پیدا نمایند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.  آی.اس.آی: ((Inter Services Intelligence ((ISI یا اداره اطلاعات داخلی پاکستان بعد از ایجاد پاکستان در سال 1948 به ابتکار تورن جنرال ( R.Cawthome ) انگلیسی که در آن زمان قوماندانی قوای زمینی اردوی پاکستان را بر عهده داشت ایجاد گردید. این اداره با صلاحیت ترین  و مقتدر ترین اداره از جمله ادارات اطلاعاتی سه گانه پاکستان است. این قدرت و مصونیت زمینه سوءاستفاده های متعددی را برای مسئولان این اداره نیز فراهم کرده و  در روی کار آوردن و برکناری حکومت‌های  سه دهه اخیر پاکستان دست های پشت پردۀ آن سازمان دخیل است. کارمندان نظامی و غیر نظامی داخل تشکیل آن در حدود 25000 ـ 30000   تخمین میگردد. سهمگیری فعال آن در جنگ بر علیه افغانستان سبب رشد وسیع آن شده و از پشتیبانی و کمک های همه جانبه سی.آی.ای برخوردارشد.

آنطور که در این کتاب آمده است، در داخل پاکستان و حتی قوای مسلح آن نظر خوبی نسبت به آن سازمان وجود ندارد و آنرا دولت در درون دولت میدانند. آی.اس.آی روابط نزدیک با  (CIA)امریکا ، (MI6) انگلستان و  (MOSSAD)اسرائیل دارد.

 

پیش گفتار مؤلف کتاب

در آغاز این کتاب که بیانگر نقش من در جهاد افغانستان است؛ میخواهم سپاس خود را به  "سرباز خاموش" جنرال عبدالرحمن اختر که دَینی بر من و در واقعیت امر بر پاکستان و مجاهدین دارد ابراز نماییم. من در اوج جنگ برای مدت چارسال تحت امر او خدمت نموده ام؛ در حالی که او برای مدت هشت سال مسئولیت بزرگی را در جهت مقابله با ابر قدرت شوروی داشت. بخاطر تواضع و فروتنی که خصلت او بود؛ من وی را "سرباز خاموش" می نامم. زیرا تا ماه اگست 1988 که وی یکجا با ضیاءء الحق در حادثه سقوط هواپیما جان باخت؛ تنها بعضی از اعضای فامیلش و عدۀ معدودی از مردم و من طور شاید و باید او را میشناختیم. با مرگ او و ضیاءء الحق، جهاد دو تن از رهبران قدرتمند خود را از دست داد.

هم زمان با مداخله شوروی در سال 1979 در افغانستان، رئیس جمهور ضیاء  به جنرال اختر که تازه در راس اداره آی. اس. آی مقرر شده بود؛ وظیفه داد تا در جهت مقابله با آن تدابیر و اقدامات را سازماندهی نماید. در آن زمان هیچکس در پاکستان و دول آنطرف اوقیانوس (بشمول ایالات متحده)  در صدد مقابله با قوای نظامی شوروی نبود و افغانستان از دست رفته حساب میشد. در داخل اردوی پاکستان جنرال اختر تنها کسی بود که در جهت دفاع  و حمایه از جهاد افغانستان قرار گرفت و طرح عملی را در این زمینه ارائه و رئیس جمهور را متقاعد ساخت که مبارزه بر ضد متجاوزین و شکست دادن آنها، نه تنها ممکن بلکه این مبارزه در راستای منافع پاکستان نیز هست. سالهای بعد ضیاء به او گفت : شما معجزۀ  را انجام دادید که من توانایی دادن پاداش به آنرا ندارم ، خدا پاداش آنرا بتو بدهد.

وظیفۀ من در آی.اس.آی سوق و اداره امور "دفتر افغانستان" بود که مسؤلیت پیشبرد جنگ بر علیه افغانستان را به عهده داشت. جنرال اختر بحیث مبتکر، کنترول کننده و نظارت کننده این طرح (پیشبرد جنگ برعلیه افغانستان. مترجم) آمر، مشوق و مدافع من در این عرصه بود. در ساده ترین شکل خود او یک ستراتیژیست با تدبیر و شخص ورزیده در مسلک خود بود. در آغاز "جهاد" او یگانه کسی بود که میگفت که اتحاد شوروی را با تمام قوای مدرن و عصری آن میتوان توسط چند هزار مجاهد آموزش دیده و مسلح شده شکست داد. این امر در آغاز ناممکن بنظر میرسید و برداشت اولی من در ابتدای تقررم در آی.اس.آی  و همکار شدن با جنرال اختر نیز چنین بود. پیامد رویداد ها، صحت نظریات او را ثابت ساخت. تحت رهبری، هدایات و بر طبق ستراتیژی مطروحۀ او، قوای شوروی نتنها عقب نشینی کرد؛ بلکه شکست هم خورد. به همین علت در لیست سیاه ک.گ.ب قیمت زیادی را برای سر او تعین کرده بودند. اما من هرگز در وجود او ترس ناشی از این تهدید را ندیدم و او همچنان به حمایت از جهاد ادامه میداد.

جنرال اختر در دو جهت عمده توجۀ بیشتر داشت. یکی از لحاظ ستراتیژی، یعنی اینکه چگونه جنگ را باید به پیروزی رساند. او معتقد بود که گروه های پارتیزانی میتواند ابر قدرتی را در میدان جنگ به زانو درآورد به شرط آنکه  تکتیک "وارد کردن هزاران زخم" به دشمن را بشکل دوامدار عملی سازد.  برای تعمیل این اصل، بتدریج طی سالیان متمادی مجاهدین از طرف پاکستان بیشتر و خوبتر تسلیح و تجهیز و آموزش داده  شد و از لحاظ ارتباطات، اکمالات و ذخیره سازی، کار های بزرگی برای آنان سازماندهی گردید که منجر به خروج قطعی قوای شوروی شد. تنها بعد از سبکدوشی جنرال اختر از آی.اس.آس (به مفهوم دور شدن از رهبری مجاهدین. مترجم) و عدول از این شیوه، شکست سختی را متحمل شدیم؛ چنانچه  در حمله بر جلال آباد ضربۀ جانکاه بر ما وارد و شکست سخت خوردیم. (محترم محمد نبی عظیمی تحت عنوان «جنگ جلال آباد»  منتشره در سایت های افغانی، به تفصیل در مورد چگونگی این جنگ، نیروهای دو طرف و علل شکست پلان آی.اس.آی معلومات داده است.)

شهر کابل هدف اولی و اساسی در ستراتیژی جنرال اختر بود، اما او نمیخواست که آنرا با یک حمله تصرف نماید؛ بلکه  خواست و هدف نهایی وی آن بود تا تمام  هست و نیست کابل اعم از تأسیسات سیاسی، اقتصادی، نظامی و خدمات اجتماعی آن نابود گردد. شعار او چنین بود «کابل باید بسوزد»، باید تمام خطوط ارتباطی و اکمالاتی آن قطع و دائماً تحت فشار باشد. او میدانست که در اینصورت شهر را میتوان به سهولت و بدون مقاومت تصرف کرد. بزرگترین آرزوی وی این بود تا بعد از سقوط  و ویرانی کابل از آن بازدید بعمل آورده و  "نماز شکرانه" را در آنجا ادا نماید که این آرزوی او برآورده نشد.

جهت دوم استقامت کار او در عرصۀ دپلوماتیک و سیاسی بود،  البته نه دپلوماسی و سیاست بین المللی، بلکه کاربرد دپلوماسی درامور داخلی مجاهدین. از نظر من جنرال اختر یگانه کسی بود که میتوانست تا اندازۀ وحدت را در بین گروپ های متعدد مجاهدین که دشمن سر یکدیگر بودند تأمین نماید. او میتوانست ولو برای مدت کوتاهی هم که شده، رهبران جهادی را با هم نزدیک سازد. از نظر او بدون این اتحاد، امکان وصول پیروزی در جبهه جنگ موجود نبود. او میتوانست برای منافع جهاد، افرادی را که حوصلۀ دیدن چهره یکدیگر را نداشتند؛ با یکدیگر متحد سازد.

علت عمدۀ موفقیت او در این بود که میتوانست بطور دوامدار اضلاع متحده امریکا را تحت فشار قرار دهد تا ماشین جنگی جهاد را طبق دلخواه او تقویه نماید. امریکا از طریق سی.آی.ای همیشه تلاش میورزید تا کانالهای اکمالاتی، تجهیزاتی، آموزش و توزیع سلاح به مجاهدین را در کنترول خویش داشته باشد و این از برکت مهارت جنرال اختر بود که آنها نتوانستند آنرا طبق دلخواه خود عملی نمایند. بنابر همین ملحوظ، جنرال اختر در مقطع زمانی از رهبری آی.اس.آی سبکدوش گردید که مجاهدین در آستانه پیروزی قرار داشتند. مرگ تراژیدیک او مانع آن شد تا وی یک سال بعد شاهد خروج قوای شوروی از افغانستان و پیروزی خود باشد. من معتقدم که پاکستان و مجاهدین افغانستان باید منت دار او باشند. همچنان برای من افتخار بزرگ است که تحت امر او در جنگ مخفی بزرگ سهم داشتم، جنگی که نبوغ نظامی او را ثابت ساخت.

                                                                                    بریدجنرال متقاعد محمد یوسف س.ب ت

 

یادداشت در مورد مأخذ این کتاب

من برای نگارش این کتاب تقریباً بصورت کل از تجارب و مشاهدات شخصی خویش که در مدت چار سال خدمت در آی.اس.آی و بعداً حین بازگشت به پیشاور آنرا کسب نموده بودم؛ استفاده کرده ام. من با شناخت و روابطی که با تمام رهبران جهادی، اکثر قوماندانان و بعضی از مجاهدین داشته و مدت چار سال مشترکاً با آنان کار کرده ام؛ پیرامون این اثر و وضع فعلی تبادل نظر نموده ام. روی همین ملحوظ در این کتاب از مراجع دیگر و یا نوشته های روزنامه نگاران استفاده نشده است. برعلاوه من با بسیاری از نوشته ها پیرامون جنگ در افغانستان موافق نیستم زیرا بعضاً حقایق ذکر شده نادرست و یا هم غلط تفسیر شده است. البته این بدان معنی نیست که تمام کتابها در مورد جنگ افغانستان غیر قابل اعتبار است، بلکه تنها من کمتر چیزی در آن ها یافته ام که در نوشتن این کتاب برایم ممد واقع شود. در آثار ذیل میتوان حقایق نسبتاً دقیق و واقعی را بدست آورد.

1.     .جنگ در افغانستان. نوشته: Mark Urban

2.     جنگ در کشور دوردست. اثر Arms and Armour.

3.     سربازان خدا نوشته  Robert D. Kaplan’s

 

مقدمه

مرگ با وارد کردن هزار زخم، این شیوه امتحان شدۀ جنگ های پار تیزانی در مقابل اردوهای قوی و بزرگ است. با کاربرد این شیوه در افغانستان، خرس شوروی به زانو درآورده شد، زیرا این یگانه شیوۀ بود که با استفاده از آن، نیروهای  کم آموزش دیده، خوب تسلیح نشده و دسپلین ناپذیر قبیله یی اما با روحیه شکست ناپذیر و جنگجو را قادر به  ادامه جنگ ساخت. کمین، ترور، حمله بر کاروانهای اکمالاتی،  میدانهای هوایی و تخریب پل ها، پایپ لین ها و خود داری از جنگ منظم و موضع ثابت،  شیوه ها و تکتیک های آزمون شده جنگهای پارتیزانی است که پلانگذاری، سازماندهی و هماهنگی آن طی مدت چار سال از 1983 تا 1987 بدوش من بود.

من  برید جنرال پیاده ، اردوی پاکستان بودم که بطور ناگهانی بحیث مسؤل دفتر افغانی در آی.اس.آس مقرر شدم. من با کراهت و خلاف خواست قلبی ام به این وظیفه آغاز کردم، زیرا آی.اس.آی با وجود که از جمله موثرترین سازمانهای اطلاعاتی در کشورهای جهان سوم بشمار میرود؛ در داخل و خارج از آن بحیث سازمان مخوف و تهدید کننده دانسته میشود و از شهرت بد و تهدید کننده برخوردار است.

در راس آی.اس.آی تورنجنرال عبدالرحمن اختر قرار داشت که از نفوذ زیادی در قوای مسلح پاکستان برخوردار و رابطۀ مستقیم و روزانه با رئیس جمهور ضیاء داشت و تحت امر او صد ها افسر، نظامی و ملکی و هزاران کارمند مصروف خدمت بودند .

زمانی که تلفونی از تقررم در وظیفۀ جدید آگاهی یافتم، قوماندان فرقۀ تعلیمی در کویته بودم، نمیتوانستم  صحت این خبر را قبول نمایم  زیرا من هیچگونه سابقه کار و تحصیل در عرصۀ ادارات اطلاعاتی  و استخباراتی را نداشتم و فکر نمودم که در مورد باید اشتباه صورت گرفته باشد؛ به همین خاطر از افسر مربوط تقاضا نمودم تا چگونگی آنرا کنترول نماید. زمانی که دستور رسید که من باید در ظرف 72 ساعت در اسلام آباد باشم؛ ترس من بیشتر گردید و برای لحظۀ فکر کردم که این پایان کار مسلکی من است، زیرا طبق معمول  اینگونه مقرری ها برای قدمه های مافوق نیز خوش آیند نبوده و طبعاً پیامد آن پیداکردن دشمن بیشتر بود تا دوست، زیرا در یک شب از شما شخصی دیگری ساخته شده و همقطاران تان با ظن و شک در مورد شما قضاوت مینمایند. حتی مقامات مافوق بیرون از آی.اس.آی به دیدۀ شک شما را مینگرند، زیرا یکی از وظایف آی.اس.آی این است تا بطورغیر محسوس جنرالان را نیز باید تحت نظر داشته باشند تا بدینوسیله امنیت رژیم بطور اطمینان بخش تأمین شود.  بادر نظر داشت اینکه در آنوقت حکومت نظامی ضیاء حکمروایی  میکرد ترس و وحشت از آی.اس.آی یک واقعیت عینی بود.

روز بعد جنرال اختر تلفون نمود و من با استفاده از موقع عرض نمودم که من هیچگونه تجربه و توانایی کار در آی.اس.آی را ندارم. او کوتاه و مختصر گفت که او نیز در ابتدای تقرر در ریاست آی.اس.آی در چنین موقعیت بود، او به من اطمینان داد که وظیفۀ را که به من  محول میکند مطابق میل من خواهد بود و در عمل نیز چنین شد.

من بطور مستقیم در امور مربوط به جمع آوری اطلاعات دخیل نبودم. وظیفۀ من طی سالیان متمادی این بود تا بر علیه دومین ابر قدرت جهان یعنی اتحاد شوروی عملیات را سازماندهی نمایم. این چالش بزرگ  و مسئولیت وحشتناک در زندگی من بود. من بحیث مدیر "دفترافغان" در آی.اس.آس نتنها وظیفه داشتم تا مجاهدین (سربازان خدا) را آموزش داده و مسلح سازم، بلکه مکلف بودم تا پلان های عملیاتی آنان را در داخل افغانستان نیز سازماندهی نمایم.  زمانی که من در اطاق اوپراسیون بروی نقشه به  سیستم  جنگی دشمن نظر می انداختم، حد اقل یک جنرال چارستاره یی، 4جنرال سه ستاره یی و 15 جنرال دو ستاره یی شوروی  و بیشتر از 25 افغان را که مجربتر از من بودند، تصور میکردم.

من در جریان وظیفه  در آی.اس.آی ستراتیژی پیروزی بر قوای شوروی را طرح و عملی نمودم. هدف من آن بود تا افغانستان را برای آنها به ویتنام تبدیل نمایم. البته عملیات بر علیه اردوی کمونیستی افغان نیز سازماندهی میشد، مگر دشمن اساسی من اتحاد شوروی بود. زیرا بدون حمایه آنها جنگ مدت ها قبل از تقرر من (ماه اکتبر1983) در آی.اس.آس ختم میشد.

علی الرغم اینکه مسئولیت های من صرف نظامی بود، اما من دقیقاً درک میکردم که تاثیرات اقدامات سیاسی برعملیات نظامی نتنها بی تأثیر نیست بلکه اکثراً تحت تأثیر تصامیم سیاسی اتخاذ میشد؛ اما من مستقیماً کمتر خود را در اتخاذ تصامیم سیاسی دخیل میساختم.

در هر حال، با گذشت زمان، در نتیجه تعصبات و خودخواهی های سیاستمداران، از جمله رهبران مجاهدین و به علت سرخوردگی و نا امیدی ها و اختلافات درونی و بازی های سیاسی آنان، فشارهای گوناگون بالایم وارد شد و تنها حمایه جنرال اختر مانع از آن شد که من از وظیفه ام استعفا نمایم.

 باید توضیح نمود که هفت تنظیم  جهادی از جانب پاکستان به رسمیت شناخته شده و مراکز آن در پاکستان فعال بود. از جمله چار تنظیم "بنیادگرا " و سه دیگر "میانه رو" نامیده میشدند، هر یک از این تنظیم ها دارای رهبران مستقل بودند. این رهبران را نباید با قوماندانان جهادی که هر کدام وابسته به یکی از این تنظیم های هفتگانه بودند، مغالطه کرد.

تا زمانی که در سال 1987 به تقاعد سوق شدم؛ من باید یکی از بزرگترین جنگهای پارتیزانی معاصر را با تشکیل مرکب از 60 افسر و 300 نفر از قدمه های پائینتر سازماندهی میکردم. بیشترین وقت من در جهت متحد ساختن گروه های متخاصم جهادی که دشمن سرسخت و آشتی ناپذیر یکدیگر بودند، صرف شد؛ اما من قادر به آن نشدم  تا در بین آنها نظم دلخواه را ایجاد نماییم در حالی که رقبای من، افغان ها و شوروی ها در این بخش برتری های بیشتری داشتند. من باید به ادامه کار سلف خویش طوری عمل می نمودم تا  با وارد ساختن هزاران زخم خونین، نیروی بیشتری انسانی و پول بلعیده شود.

من مجبور بودم که در شرایط نهایت دشوار مخفی و سری، امور جنگ را پیش ببرم. اکثریت جنرالان ارشد اردوی پاکستان از وظیفۀ من کوچکترین آگاهی نداشتند. حتی اعضای فامیلم در مورد ماهیت اصلی وظیفۀ من چیزی نمیدانستند و این مخفی کاری بخاطر این بود که دولت پاکستان رسماً مدعی بود که هیچ نوع کمک به "تنظیم های جهادی" نمی نماید و هیچ مقام دولتی اعتراف نمیکرد که سلاح و مهمات از طریق پاکستان در اختیار مجاهدین قرار میگیرد. این  راز که آی اس آس مجاهدین را تمرین و آموزش میداد و در طرح عملیات جنگی و  حتی  با اعزام مشاورین نظام  در داخل افغانستان  آنان را همراهی میکرد حیثیت تابو را داشت که کسی حق نداشت در مورد آن اشاره و تبصره نماید.  باوجود که تسلیمی سلاح و پول به مجاهدین مخفی نبود و همه میدانستند  که از طریق پاکستان در اختیار مجاهدین قرار داده میشود، اما پاکستان رسماً این امر را هیچگاه نپذیرفت. در جریان جنگ دپلوماتها با حوصله مندی به بازی های سیاسی با سفرای پاکستان در مسکو و کابل و دپلوماتهای شوروی در اسلام آباد مصروف بودند.

از آنجای که نقش پاکستان در جهاد افغانستان بسیار حساس بود، من نمی خواستم زمینه شرمساری و یا تهدیدی را برای امنیت کشورم ایجاد نموده و یا اینکه خللی درامر پیشبرد عملیات برعلیه شوری وارد گردد؛  بهمین دلیل نوشتن این کتاب را مدتی به تعویق انداختم. زمانی  که در ماه اگست سال 1987 به تقاعد سوق شدم، موافقات ژنو در مرحلۀ امضا شدن قرار داشت؛ اما قوای شوروی هنوز برآمدن از افغانستان را آغاز نکرده بود، اما مجاهدین از موضع برتری برخوردار و در مورد شکست شوروی و پیروزی مجاهدین شک وجود نداشت. در اولین ماه های بعد از تقاعد، من مصروف تدوین و نوشتن خاطراتم در دوران کارم در آی.اس.آی شدم؛ اما در صدد نشر آن بحیث کتاب نبودم. همچنان از جانب مقامات بصورت اکید برایم توصیه شده بود تا از چنین اقدامی خود داری نمایم. حالا که اواخر سال 1991است و نشر این معلومات هیچگونه خطری را برای افشای اسرار دولتی و یا تعقیب مجاهدین به میان نمی آورد و در پاکستان همه در مورد فعالیت های مجاهدین و کمک آی.اس.آی با آنان آگاهی داشته و این همکاری بیشتر از این راز دانسته نمیشود و همچنان حال که قوای شوروی از افغانستان عقب نشینی نموده، به عقیده من افشای مطالب در مورد جریان فعالیت بر علیه آنها دیگر ماهیت سری و اپراتیفی محسوب نمیگردد. همچنان پروسه تربیه و آموزش مجاهدین در پاکستان قطع و کمپ های آموزشی آنها برچیده شده و کارمندان آی.اس.آس در داخل خاک افغانستان به عملیات نمی پردازند و مجاهدین نیز آنطرف دریای آمو در داخل خاک شوروی تعرض نمی نمایند. حتی در سیستم توزیع اسلحه تغییر و در تعداد آن کاهش زیادی بعمل آمده است. "کمیته نظامی  رهبران افغان" که من با آنان  درآن  در مورد پلانگذاری عملیات جنگی کار میکردم منحل گردیده و سیستم جدید کنترول از طرف حکومت انتقالی افغانستان جانشین آن شده است. بنابر همین دلایل من متیقن هستم که کتاب حاضر میتواند برای آیندگان و تاریخ نگاران ممد واقع شده  و همچنان منبع آموزنده باشد برای سیاستمداران و  رهبران نظامی و میتوان با ملاحظه آن از تجربه جنگهای افغانستان برای پیشبرد جنگهای پارتیزانی در آینده استفاده کرد و اگر چنین شود هدف نویسنده این کتاب برآورده شده است.

بعد از اینکه آخرین سرباز شوروی در ماه فبروری سال 1989 افغانستان را ترک نمود، همه تصور مینمودند که طی چند هفته دولت افغانستان سقوط نموده و مجاهدین پیروز خواهند گردید.  چنانچه دپلومات های خارجی در صدد ترک کابل بودند و برداشت چنین بود که مقاومت در کابل از بین رفته و ساکنین آن با گرسنگی مواجه و قوای مسلح آن در صدد تسلیمی خواهند شد. تمام ناظرین قضایای افغانستان منتظر تکرار سایگون دوم بوده و پیروزی مجاهدین را در ظرف چند هفته و حد اکثر چند ماه پیشبینی میکردند. پیشبینی که بوقوع نپیوست و بعد از سپری شدن سه سال وضع در افغانستان  به کام مجاهدین سیر ننمود و در واقع پیروزی بدست آمده از دست مجاهدین بیرون شد و این امر سبب ناامیدی زیاد شد. این کتاب در جهت توضیح و چگونگی آن حالت است.

با این همه من مدعی تاریخ نویسی جنگ افغانستان نیستم؛ بلکه هدف اصلی من این بوده است تا صادقانه بنویسم که وقایع چرا و چگونه اتفاق افتاده است. من سعی کرده ام تا چگونگی پیشبرد جنگ چریکی و سوق ادارۀ آن و همچنان توانایی ها و نقاط ضعف آنرا برجسته ساخته  و عللی را پیدا نمایم که چرا مجاهدین در ماه های بعد از خروج قوای شوروی نتوانستند به پیروزی دست یابند.

بعضی و یا شاید هم اکثر مطالبی را که من در این کتاب راجع به جنگ نوشته ام؛ ممکن قبلاً در وسایل ارتباط جمعی نشر نشده باشد. بنا بر همین ملحوظ من در انتخاب عناوین فرعی کتاب از احتیاط کار گرفته ام تا نوشته های من سبب وارد کردن ضربه  به عملیات  فعلی و یا آینده در افغانستان نگردد. در این کتاب برای اولین بار نقش واقعی نقش پاکستان در آموزش، اکمالات و عملیات مجاهدین افشا میگردد. طی مدت چار سال  خدمت من، در حدود هشتاد هزار مجاهد آموزش داده شد، صد ها هزار تن سلاح  و مهمات در اختیار آنان قرار داده شد، چندین ملیارد دالر در این پروسه  لوژستیکی مصرف گردید، تیم های آی.اس.آی بطور مرتب و مکرر با همراهی مجاهدین به افغانستان اعزام میگردیدند. یقیناً  که از  واقعیت برخی انگیزه ها و عملکرد ایالات متحده امریکا،  که در این کتاب ذکرشده  انکار خواهد شد و این نیز ممکن صحیح باشد.

وقتی من احساس کرده ام که در مورد چگونگی  رویداد حوادث شک و شبه وجود دارد مثلاً سقوط طیاره ای که منجر به کشته شدن رئیس جمهور ضیاء شد، نخست کوشیده ام تا مدارک را صادقانه برسی و بعداً به نتیجه گیری ها بپردازم. این استنتاج کاملاً شخصی است و نمیتوانم آنرا از ذهن خویش بزدایم. و ممکن چگونگی  این رویداد برای همیش نزد من نامکشوف باقی بماند.

کتب زیادی راجع به جنگ افغانستان نوشته شده است. در برخی از این کتابها  جنگ های هر دو طرف سال به سال تشریح شده و عدۀ دیگر، گذارش های ژورنالیست های است که در معیت مجاهدین سفرهای به افغانستان داشته اند. بدون استثنا در این کتب توصیف و تمجید مبالغه آمیز و چاپلوس گونۀ  از تنظیم های جهادی و قوماندانان  آنان صورت گرفته که راوی کتاب در همراهی با آنها بوده است. برای وسایل ارتباط جمعی درک حقایق آنچه در افغانستان اتفاق می افتاد بسیار دشوار بود، زیرا اولاً این حوادث  از فاصله های دور ارزیابی شده است. ثانیاً جنگ در فاصله های دور از پیشاور پاکستان جای که ژورنالیست ها قرار داشتند، جریان داشته و هوتل های مستریح  نیز وجود ندشت، امکانات آن نیز نبود تا بعد از صرف ناشتای صبحانه  صحنه فیرها را در کوچه  دید و از آن فلمبرداری  کرد و  گذارش جالب برای  نیویارک و لندن ارسال کرد. ثانیاً برای بدست آوردن معلومات دست اول باید به افغانستان رفت و این کار ضرورت به توانایی جسمی بیشتر داشت. زیرا باید چندین هفته راهپیمایی طاقت فرسا را در شرایط نامساعد کوهی و نداشتن غذای مناسب و سر پناه  تحمل کرد و علاوه بر آن خطرات احتمالی و مبتلا شدن به امراض گوناگون را نیز باید در نظر گرفت. پیداکردن قوماندان مجاهد را که مناسب همراهی باشد نیز باید در نظر داشت. ممکن بعد از این همه زحمات  چیزی جالب بدست  نمی آمد. لذا روزها باید تلاش صورت میگرفت تا موضوعی دلچسپ و قابل پاداش حاصل گردد.

تحمل شرایط دشوار که ذکر آن رفت د ر توان همه گذارشگران "جهاد" نبود؛ پس عده ای (ژورنالستان. مترجم)  قوماندانان مجاهدین را وادار میساختند تا صحنه های ساختگی جنگ و تخریب اماکن  و محلات را که اکثرا مجاهدین ملبس به یونیفورم اردوی افغان بودند، به سبک فیلم های هالیود سازماندهی نموده  تا از آن فیلم های خبری داغ تهیه  گردد. مجاهدین با شور و شوق زیاد و استعمال سلاح های گوناگون و فیر های پیهم در فضای دود آلود برای فیلمبرداری صحنه آرایی مینمودند. البته ژورنالیستان  برای تهیه این گونه صحنه  آرایی ها برای قوماندانان جهادی پول میپرداختند و در ضمن آن زمینه  شهرت او را نیز فراهم ساخته و بعداً اینگونه فیلم ها در امریکا و یا جاهای دیگر به قیمت خوب به فروش میرسید.  به عبارت دیگر این شیوه متمدن تبلیغ جنگ و منبع عایداتی برای تنظیم های جهادی بود. در نوشتن گذارش نیز فعایت های حیرت انگیز قوماندان همراه  برجسته شده و تصویر مبالغه آمیز از او ارائه میشد. این شیوه معمولی بود برای ترویج افکار و دیدگاه های قوماندانان تنظیمی که صحنه سازی میکردند. در اینگونه فیلم ها و بعداَ مقالات پیرامون آن سعی میشد تا با مبالغه و اضافه گویی در مورد شخصیت، خواست ها و عملکرد های آنان، تاثیر بر ذهن خواننده و بیننده وارد شود.

برای جلو گیری از رسوا شدن قوماندانان جهادی و خطرات احتمالی، من از ذکر نام  آنان و تفصیل در مورد اینگونه عملیات های (صحنه سازی شده. مترجم) خود داری میکنم. برای این منظور من نمونه های تپیک جنگ های را انتخاب میکردم که حتی بعضاً در عمل به شکست انجامیده بودند، اما من برای تشویق یک قوماندان و تحقیر قوماندان دیگر اینگونه عمل میکردم. زیرا بر اساس مقوله قدیمی نظامی "از کسی نام نبر و در امان باش". به همین ترتیب من از ذکر نام و شهرت آنهای که همین اکنون مصروف خدمت اند خود داری مینمایم. (ممکن به حیث قوماندان طالب و یا سازمان دگر، همین اکنون به ایفای وظایف مشابه تخریب، سبوتاژ و دهشت افگنی در داخل افغانستان باشد . مترجم) و یا بر بنابر ملحوظات امنیتی ممکن امنیت و یا حیثیت آن صدمه ببیند. صرف در موارد محدود اسمای واقعی قوماندانان در این کتاب ذکر شده است.

باوجود رعایت این پنهان کاری، ممکن عدۀ مخالف نشر این کتاب باشند تا جلو نشر واقعیت ها گرفته شود. حین که من به تقاعد سوق میشدم آمر مافوق من بر این امر اصرار داشت که من حتما باید موافقۀ مقامات بالایی ارتش پاکستان را برای نشر این کتاب اخذ نمایم، در غیر آن اقدام به نشر کتاب رفتن به پیشواز مرگ است. مقامات نظامی پاکستان برای جلوگیری از وارد شدن انتقاد به شیوه عملکرد آنان، آمادۀ محو منتقد هستند. به همین ملحوظ زمانی که بعد از گذشت دو سال من در صدد ترتیب این یادداشت ها شدم هیچگونه کمکی را از جانب مقامات رسمی دریافت نکردم.

بعد از ترتیب و تنظیم یادداشتها  به مشکل دیگر مواجه شدم و آن اینکه هیچ یک از اعضای فامیلم قادر به تایپ کردن نوشته های دستنویس من نبودند، برای رفع این مشکل، ماشین تایپ را تهیه و دختر بزرگم با یاد داشت هایم شروع به یادگیری تایپ نمود. بار نخست، تنها هشتاد صفحه را در اختیارش قرار دادم تا با دو انگشت آنرا تایپ نماید. همچنان من مجبور بودم تا به کراچی نامه نوشته و اجازۀ نشر کتاب را حاصل نمایم. من نمیتوانستم تا ختم تایپ منتظر مانده و سپس در صدد اخذ اجازه نامه باشم. زیرا ممکن بود مسئله حتی به محکمه کشانیده شده و تبلیغات سوء بر علیه آن سازماندهی گردد. من مجبور شدم تا برای تایپ کردن از پنج، شش تایپست استفاده کرده و در اختیار هریک 15 ـ 20 صفحه را قرار دهم و بعضاً در حالی که من بالای سر آنان ایستاده بودم؛ آنان بعضی صفحات نوشته را به مشتریان دیگر نشان میدادند و طبعاً این عمل آنان سبب نا راحتی من میشد. در اخیر روز صفحات تایپ شده را جمع آوری نموده و روز بعد متباقی  یادداشت ها را به تایپست دیگر میدادم. تایپ کردن و بعداً تصحیح چارصد صفحه مدت طولانی را دربر میگرفت؛ بعضاً برای تایپ کردن یک بخش یکهفته انتظار میکشیدم. بعضاً اتفاق می افتاد که مجبور میشدم تا نسبت پیدا نکردن تایپست تازه، دوباره به تایپست اولی مراجعه نمایم و این واقعاً تجربۀ وحشتناک بود. تا آن وقت من هنوز تضمینی را برای نشر کتاب بدست نه آورده بودم و متیقن نبودم که آیا با موجودیت بیروکراسی حاکم بر نظام پاکستان این کتاب امکان نشر را خواهد یافت یا خیر؟ سرانجام جواب داده شد که چون امریکا متحد ما در جنگ (برعلیه افغانستان است) لذا این موضوع به آنها ارتباط میگیرد.

 از آنجای که بحیث افسر سابق آی.اس.آی با عدۀ شناخت داشتم؛ دستنویس کتاب خود را به دوستم در نیویارک ارسال کردم  و او مرا به  Mark Adkin  معرفی کرد. سر انجام، این کتاب محصول این همکاری است که در محضر شما قرار دارد.

من سعی کرده ام با استفاده از تجارب خویش در دوران کارم در آی.اس.آس و یا تجارب دیگران "طعم" این جنگ پارتیزانی را توضیح نمایم. این جنگ بود که در یک طرف آن قوای شوروی با تسلیحات و تجهیزات قرن بیست و طرف دیگر آن با امکانات قرن نزدهم با یکدیگر در مقابله بودند. افغانان وارثان آنانی بودند که در  زمستان سال 1842 اردوی بریتانیایی را در اثنای عقب نشینی از کابل تار و مار کردند. اینان از اردوی شوروی 13000 نفر را کشتند و بیش از سی و پنج هزار آنرا زخمی نموده و بعد از نه سال آنان را مجبور به ترک افغانستان نمودند. ساکنین این سرزمین طی قرون متمادی تغیر زیادی نکرده اند؛ چنانچه همانطور که 2300 سال قبل قوای سکندر مقدونی حین عبور از دره پنجشیر با مقاومت سخت مواجه شد؛ اینبار نیز تصرف کوهای سربفلک، زمین های لم یزرع  و کوتل های صعب العبور مشکلات زیادی را ایجاد نمود. بعبارۀ دیگر گذشت زمان در افغانستان چندان تغیراتی وارد ننموده است.

من تا حال علت اصلی این را نمیدانم که چرا مجاهدین نتوانستند بعد از برآمدن قوای شوروی طی چند هفته کابل را تصرف نمایند، یکی از علت ها را میتوان موجودیت خصومت ها و اختلافات درونی در بین تنظیم های جهادی دانست. علاوه بر آن، بنظر من امریکا نیز خواستار پیروزی نظامی مجاهدین نبود. هر گاه پیروزی مجاهدین در راستای منافع امریکا میبود؛ آنان میتوانستند با وجود اختلافات و خصومت های ذات البینی به پیروزی دست یابند. متأسفانه که چنین نشد و هر دو ابر قدرت در بن بست وضع مقصر اند.

این کتاب بازگویی تاریخ رسمی نیست، اما من حتی الوسع کوشش کرده ام تا حقایق را بیان نمایم. هرگاه اشتباهی در مورد تصورات و یا تبصره های من بوده باشد، مسؤلیت آنرا میپذیرم. میخواهم خاطر نشان نمایم که بدون کمک  و همه جانبه کارمندان و زیردستانم در آی.اس.آی پیروزی های من ناممکن بود. آنها شب و روز بدون اینکه مردم از کار آنها آگاهی یابد، برای موفقیت جهاد کار و تلاش میکردند و من سپاس گذار همۀ آنان هستم. من آرزومندم تا آنان با دیدن این کتاب تا اندازۀ زیاد سهم و نقش خود را در این پیروزی ببینند. در نهایت بر تمام مجاهدین درود میفرستم که با وجود "امکانات محدود" بر ابر قدرت پیروز شدند. باوجود تلاشهای دپلوماتیک، نقش عمده را در عقب نشینی قوای شوروی از افغانستان "سربازان خدا" داشتند.

 

 


بالا
 
بازگشت