نصیرمهرین

 

چند خاطره ویادداشت برجای مانده ازشادروان

عبدالغیاث خان کوهستانی

                 

(عضوهیأت رهبری حزب اتحاد)

 

                            

 

    شادروان غیاث خان کوهستانی

 

 

یادداشت :  

 

          در کتاب کوچک "سوگندها درتاریخ افغانستان معاصر" ، ازدیدار کوتاه شخصیتی نام بردم به اسم غیاث خان کوهستانی. مردی بود بلند بالا وسپید چهره.

         چند سال بعد از آن دیدار،آگاهی یافتم که اوهم برگی از تاریخ بود.سالها بعد خبر خبرمرگ تأثربارش راشنیدم ؛و هنگامی که جلد دوم افغانستان درمسیرتاریخ، تألیف شادروان غبارانتشاریافت، نام اورا به عنوان یک تن ازاعضای حزب اتحاد، ورهبران کودتا- قیام نوروزسال 1329دیدم.

 

          در زمینۀ علاقمندی به شرح حال چنین شخصیت ها یادآوری نمایم که از سالها به اینسو،حسرت داشتن اطلاع بیشتر، یا یافتن زمینۀ آشنایی بابازماندگان وآشنایان آنها را احساس نموده ام.

         این آرزومندی چندبار تا اندازه یی به ثمرنشسته است. وچه بسا که مطابق نیاز برای بیرون آوردن اسناد و مدارک ازپشت دیوارها و طاقچه ویا داخل صندوق های چوبین کنار کندوها گذاشته شده،سخنانی به دست آمده اند. گاهی هم به گونۀ اتفاقی اما بر اساس نیاز وشایع شدن این نیازاست، که عزیزانی پایم را نزد پیرمردان مملو از اطلاعات رسانیده اند.  

 

           در واقع با اندک دسترسی به  آرزو مندیهایم ، چند بار مصداق  " جوینده یابنده است " را شاهد بوده ام.

 

          ازجمله هنگام نگارش کودتا- قیام درنظرداشته به رهبری حزب اتحاد،در نوروزسال 1329 خورشیدی سرچشمه هایی را باز یافتم.

 

          روزی ازپیرمرد جوان دل و نستوه ، جناب استاد شکورحکم که خدایش عمربیشتربا تندرستی وتوان ادامۀ نوشتن دهد؛از آنسوی اقیانوس ازطریق تلفون شنیدم که جوانی سراغم را گرفته ،که در دامن درد پرورش یافته و قدبرافراشته است. گفتم ، خدا درد بیشترش ندهد،که ما درد آشنایان ، نشسته ایم تا اشک های چند ین دهه را به جویبار تاریخ بسپاریم . ایشان چه کسی باشند؟

         جناب حکم گفت :اقای وحید غیاثپور کاظمی ، فرزند شادروان غیاث خان کوهستانی، صاحب منصبی که عضو حزب اتحاد بود وشما هم از ایشان در " سوگند ها  . . ." یاد مختصری کرده اید  .

         

          لحظۀ دیدارچند دهه پیش درنظرم باردیگر مجسم گردید؛ وهنوز ازخود اونا شنیده ،اطمینانم شد که سخنی بیشتر ازپدر وزندگی دردآمیز خانواده درسینه دارد. لحظات بعد، گمانی برجای نماند که این حدس  وگمان درست اند.

 

         کوتاه مدتی سپری شد، ورق های نامرتب و بدون تناسب چارطرف اضلاع آن را در پاکتی گرفتم که راجسترهم شده است. راجستر به این دلیل که جناب وحید غیاثپور کاظمی  ،برخی از اصل دست نوشته ها را فرستاده است. تا مبادا در بدترین شرایط گم شوند. اوراق بی تناسب، کاغذ های خریطه های سمت اند که در محبس دهمزنگ برای شادروان غیاث خان میسرشده است. جناب کاظمی ، برای آنکه زحمت باز خوانی نامه ها را ازطرف من فرو کاسته باشد، یک بار دیگر رونویسی از آنها را نیز فرستاد.

 

            با این یادداشت که :

 

        " روانشاد پدرم درزندان، همیشه با نوشتن نامه های دلگرم کننده سعی در آرام کردن و امیدوارشدن همسر وفرزندانش داشت. هرچند سانسور شدید برای ارسال نامه هااز محبس وجود داشت، اما  بعضی نامه ها  به کمک وطنداران به اعضای فامیل میرسید .

          پدرم درزندان، قسمتی ازخاطرات خود را با استفاده از پنسل در روی کاغذ  خریطه  سمنت، به نظم ونثرنوشته بود که متاسفانه قسمت های زیادی از آن توسط  مامورین حکومت ازبین برده شد. پس ازآزادی اززندان،درمسافرت وظیفوی بود و کارمیکرد. تا اینکه د ر سال 1355.هـ . در مسیر راه چغه سرای- آسمار، دراثریک واقعۀ مینگذاری جان به جان آفرین بخشید."

 

          تصور میشود که شادروان غیاث خان در زندان ، درپی تهیۀ یادداشت های روزمره بوده  ویا اینکه  برخی از روز ها با استفاده از امکانات به ثبت آنها پرداخته است مثلادرجایی که مینویسد : امروز ،دخترم بی بی  مدینه که هشت ساله است( شمارۀ 12 . شماره ها را این قلم نهاده است.) وقتی میخوانیم که :" یک دانه کتاب مثنوی بود . . ." چنان معلوم میشود که آن خاطره را  پسانتر نوشته است. در هرتلاشی اطاق زندان و یا غافلگیر شدن از طرف مامورین ، برخی از یادداشتهایش از دست رفته اند.با آنهم  چند یادداشت ازخاطرات که دردست است، گوشه هایی از زندگی و فضای زندان را به خوبی می نمایانند آنها را انتشار میدهیم .

                                                                                                                              ن.مهرین

 

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

1-     هشت روزنگذاشتند که بخوابم . خیلی خسته وگیج بودم. برای وضو آب خواستم (ندادند). با ولچک وزولانه به یک  مشکل  تیمم زدم  و شروع به خواندن نمازکردم. وقتی به سجده رفتم نفهمیدم چه شد.  خوابم برده بود.وقتی به خود آمدم که ماموری با لگد به گرده سمت چپم زد.همیشه وقتی هوا سرد میشود خیلی درد میکند

 

         یادداشت وحید غیاثپورکاظمی : " پدرم تا آخر عمر ازآن ناحیه درد داشت "  

 

 

 

چـــه گویــم یارب از ایــام محبس                 نیفتـــــد هیچکس در دام محبس

مبادا کس چــُه مــن محبوس کابل                  فغان از محبس و محبوس کابل

خصوصا ًمحبس مخصوص توقیف               که ظلمش را نتوان کرد توصیف

چـــه ایــامی بســربــردم در آنجــا                 بدستم ولچک و زولانـــه در پــا

رفیقانـــــــم همه در بنـــــــد زنجیر                شـــــده شیران اسیرِ روبۀ پــــیر  . . .

                                                                                                        (غیاث خان)

 

2-      یک دانه کتاب مثنوی معنوی بود وما دونفر. برای آقای بلخی(شادروان سید اسماعیل بلخی ) گفتم ،  آقا صاحب بهتر نیست که یک دانۀ دیگر پیداکنیم، قبل از این که دعوا کنیم ؟!

          لبخند شرین زد وگفت نی غیاث خان !همین جهت وصل است. برای هردوی ما می ارزد به خاطرش  دعوا کنیم !

 

                                                                                

3-    برای نماز دیگر( پیشین/ ظهر) وضو میگرفتم،عسکرگفت : "ملاصاحب" دخترشما   با مادرکلانش برایتان نان آورده است .

          چندین سال میگذشت  ومن نمیدانستم دخترم چه قیافه یی دارد. وقتی محبوس شدم دوساله بود. دلم خیلی تنگ شد رفتم اتاق وقرآن شریف رابه صورتم گرفتم...

 

        (عبدالغیاث خان کاظمی کوهستانی قبل از زندانی شدن ازدواج کرده و صاحب سه دختر بود.دختر بزرگ عبدالغیاث خان هنگامیکه پدر در زندان به سر میبرد به خاطر دوری از پدرو بازرسی های همراه  با خشونت به یک نوع دلتنگی گرفتار شده و در اثر این بیماری به سن هفت ساله گی فوت نمود.  (نقل از نبشتۀ انتشار نیافتۀ و. غیاثپور)

 

4-     قرآن مجید در زندان رفیق خوبم بود. همیشه به او مراجعه میکردم. بیش از هزار مرتبه خواندمش و بالاترین استفاده را ازقرآن گرفتم . به دقت به آیات توجه میکردم. درحدی که هربارمیخواندم تفسیرنوی بدست میآوردم.کلام پاک خداوندروح را نوازش میدهد و بی نهایت عظیم است .

 

5-      من در جوانی تند خوی و کم صبر بودم، اما زندان سبب شد که صبور وبرده بارشوم و بتوانم احساساتم را کنترول کنم. درسال های اقامت در زندان فرصت کافی یافتم تا نگاهی به درون خویش داشته باشم و روح جانم را ازغرور، کبر و خود پسندی دور کنم و یاد بگیریم که بخشندگی روح را پالایش میکند.

 

6-    اتاق های ما درمحبس دهمزنگ کلکین و پنجره وتهکاوی (زیرزمین) نداشت .تاریک وشبیه دخمه بود. نمناک متعفن وبوی میداد.از سقف ودیوار وگوشه های اتاق گیاهی هرزه سرزده بود. پراز گژدم و چلپاسک وچیزهای دیگر بود.

 

7-    یک روزابراهیم خان گاوسواردرحالیکه میخندید گفت: غیاث خان چندوقت پیش  خستۀ  شفتالورا در کنج اتاق گور کردم حالا سرزده ، سبز شده، بیا وببین.

                                                                          

                    محمد ابراهیم گاوسوار

 

         رفتم دیدم تازه سرزده . آوردیمش وسط حویلی ودرزمین گورش کردیم.

         این قافلۀ عمر عجب میگذرد.

 

 

8-    جریان تحقیقات ما مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان . به مامور محبس گفتم : دشمنی ما باشد. بالاخره مسلمان که هستید، اجازه دهید یا از خانه های ما افطار ونان بیاورند یا دولت  خود مسئوولیت بگیرد.

          گفت: از بالا جای تاهنوز چیزی نگفته اند.ما بدون اجازه کاری نمی کنیم .درحالیکه پوزخند میزد گفت: میتوانید روزه نگیرید.

       

9-    ما روزها درحالیکه ازدهن ودماغ ما خون جاری بود ادامه دادیم.هر کدام فکر میکردیم که وضیعت دیگران  بهتر است. اما وقتی  دردهلیز رو به رو میشدیم می دیدیم که هیچکدام وضیعت بهتر نداریم .

          میرعلی گوهر آقا ریش سفید بود  وحتی مراعات پیری او را نیز نکردند. وقتی ریش سفید ش را  پر از خون می دیدم به گل جان وردک ( همان شخصی که تصمیم قیام حزب اتحاد را افشأ کرد ) نفرین میکردم .

  

10-   قوماندان خواجه نعیم خان پرسید: غیاث خان چرا سرباز (عبداللطیف خان سرباز) بازهم اعتصاب کرده است؟ گفتم که عبداللطیف خان میگوید:

         ما که داخل محبس هستیم، اولادهای ما خرد استند وهیچ درآمدی ندارند . چهار سال میشود که نان وتمام مصارف ما را روان میکنند . دیگر ازکجا کنند تا مصارف ما را در محبس بدهند . دولت باید تکلیف خود را با ما روشن کند یا مصارف مارا بدهد یا اعدام کند  یا آزاد کند.

         خواجه نعیم خان گفت: راست میگوید .ظاهرشاه فکر میکند همه گی مثل خودش و کابینۀ دربار دزد هستند و پول دارند وشروع کرد به ... 

 

11-     خُشویم جوان مرد و مهربان است . همیشه واسکت وعرق چین می پوشد .همه روزه     برایم غذا میاورد . همه مشکلات من در زندان  وخانواده در بیرون از  زندان را تقدیر انداخته گردنش.  به همگی کمک میکند فرق نمیکند هندو باشد یا مسلمان از قدیم عادتش است به این خاطربرایش میگویند" پیروی بچۀ ادی". اما در خانه همه صدایش میکنیم خاله بیکما در حقیقت نامش( بیگما) است. هروقت  بپُرسی خاله پول داری سر خودرا تکان داده میگوید خدا مهربان است خانه گُرگ بی استخوان نیست چند تُمنی(تومان)است .از پیزار دوزی گرفته تا  رکاخانه ، کوچه کافروشی، باغ علیمردان، عاشقان وعارفان،تخته پُل و مرادخانی دوست وآشنا دارد. مومنه وپرهیزگاراست وهیچ وقت نمازش قضا نمیشود. شکر خدا  دو تا بچه دارد که هر دویشان کا سب و پول دار هستند .

       

12-    مورخ 12حمل 1336 دخترم بی بی مدینه که هشت سال دارد، بر خلاف همیشه که با مادرکلانش یکجا  میآمد، امروز تنها آمده بود. واین موضوع را عسکری که لباس هایم را  آورد برایم گفت.آسمان کابل پوشیده ازابر سیاه  بود . بیدریغ برهمگان یک سان میبارید.ودریای چمچه مست کابل مقابل چشم  مُلا های پلی خشتی مستی  میکرد ومی غُرید و قربانی می طلبید. نمیدانم احساس عجیب برایم دست داد.دردی در سینه ام بود، نمیتوانستم  نفس بکشم . به دیوار تکیه زده نشستم .خانۀ ما در رکاخانۀکابل بودو از این که مدینه  چگونه بااین وسایل تنها آمده و از پــُل آرتل که در چنین مواقع آب  بالا  چطور گذشته.  خیریت باشه  وچیزهای دیگر.. .

         عسکری که لباس هارا آورده بود قربان بای نام داشت، از ازبک های شمال کشور بود.  پیش من پنهانی قران و خط فارسی می آموخت . گفت : ملاصاحب جگر خون نباش خودم کمک میکنم از پل تیرشود.

         تا قربان بای برگشت خدامیداند  که برسرم چه گذشت .

         قربان بای گفت: ملا صاحب آب یک زانو آمده  بود بالا . خوب  شد رفتم  و اِلا  آب میبردش.

         فردا وقتی برایم نان آوردند، خاطر جمع شدم که مدینه زنده است اما  چند وقت بعد فهمیدم که در همان تاریخ مادرم فوت کرده بود . ومادر مدینه همراه با مادرش به خاطر ختم وفاتحه رفته بودند شمالی .مادرم از رخۀ پنجشیرو از قوم  شیخان بود. پنجشیر دره یی است زیبا ومردمانش شریف ومثل بهار تازه . وقتی بچه بودم همیشه  همرا با مادرم  به خانۀ  ماما ها  و خویش  واقارب  میرفتیم . زمستان ها  دور صندلی  قرسک می خواندیم ویا به به قصه  های  بزرگان گوش  می دادیم  که شهنامه  خوانی  میکردند .یا قصه حضرت علی شاه مردان. پاره  شدن درۀتاج  قرغان  با شمشیرحضرت علی .

          پیش خود هر چه  طول  وگز میکردم  نمیشد (که) تا اندارۀ  شمشیر را بدانم  وبالاخره  گیچ  می شدم . وقتی از مادر میپر سیدم "مومه حضرت علی خیلی کته بود؟" میگفت: قوی بود .میپرسیدم که "ازکوه کده هم کته بود؟" میگفت: کافرنشو بخواب! روز ها درزمستان ( با )برف جنگی با پلخمان  وآدم برفی و دربهار غُرسی در زیر سایه درختان توت( مصروف بودیم )

 

13-   اتاق من نزدیک اتاق خواجه نعیم خان و میرعلی گوهرآقا میباشد. هردو نفر به شوخی شکایت دارند،که بعدازفوت مادرت شب هاوقتی خواب هستی درخواب مومه، مومه،میگوئی !!. برایشان گفتم که شما مُودکی و عصری  هستید . بلی  من  مادرم  را  "مومه"  وپدرم  را  "داده"  میگویم.

 

14-    از قبل توافق صورت گرفته بود که در صورت دست گیری تمامی  قضا یا را  انکار میکنیم .به این خاطر تمامی کارها شفاهی بود تا سندی در جای باقی نماند. بعد از زندانی شدن در توقیف خانۀ کابل وجر یان تحقیقات توسط عبدالحکیم خان ،  عطاالله خان وعبدالعزیزخان، به سرپرستی مجتبی خان ؛ما همه چیزرا انکار کردیم .شکنجه شروع شد .اول ولچک وزولانه به دست وپای ما زدند، بعد شروع به لت وکوب کردند تا  بی هوشی  وضعف. از سقف اتاق آویختند . واین کارها تکرار درتکرارادامه داشت. برای هشت روز اجازه خواب ندادند . تا سرحدی که از دماغم زرد آب شروع به آمدن کرد. برای چندین روز حق استفاده آب ونان نداشتم .خوب به یاد دارم عسکری که وظیفه داشت  مانع  خوابم  شود از بس که دلش سوخت مخفیانه دستمالش را در آب تر (خیس)کرد و آورد تا از آ ن استفاده کنم واز دَرزِ دَروازۀ وُرودی کُوتَه قفلی  برایم داد. وقتی فشارش دادم  از آن خوشم نیامد وآب آنرانخوردم. حتی یکروز وقت سجدۀ نماز خواب رفته بودم . با تازیانه به تخته پُشت وپاهای ما میزدند که بَدن را برای ساعت ها بی حس میکرد. دست هایم  را به چوکی  بستند وسطل آهنی را در سرم گذاشته وباچوب به آن ضربه زدند.فحش دادند.

          بدون فحاشی شخصیت شان نا تکمیل بود .

 

          تمام این جریانات از دربار کنترول میشد

 

15-    مستنطق عبدالعزیزخان:

 

         سوال:  شما چه نظامی میخواستید؟

         جواب: باتوجه به شرایط عقب ماندگی اقتصادی ، سیاسی ومشکلات اجتماعی دیگر و رفع این مشکلات نظام جمهوریت از نظر ما مناسب ترین نظام است.

 

        سوال: نام همه دوستان افغان خود را بگویید .

        جواب : گلجان وردک بود که آن هم همکار شما بر آمد. !

 

        سوال : در مجلس های خصوصی در چه مورد صحبت میکردید؟

             جواب : از مشکلات مردم  ازفقر، بیسوادی.

 

   سوال: چرا اقدام به اینکار کردید.؟ شما میتوانستید درشورا داخل شده ازاین طریق به حل مشکلاتی که میگویید، رسیدگی میکردید تا کودتا.

 

      جواب :  فکرمیکنم  مشکل کشور به اخبار وشورا درست نمیشود . چون حکومت فکر میکند مشکلی وجود ندارد تا برای رفعش راه حلی پیدا شود. در ولایت ما مردم  بُوره رانمی شناسند  توت خشک را در آب تر میکنند و صبح  میخورند خوراک اکثریت مردم نان جَو وجَواری میباشد. اُماچ ٫ پَیتی  وسبزی های که در لب جوی میروید.  بچه های خورد و حتی بزرگان بوت برای پوشیدن ندارند. از چوب برای خود نعلین درست میکنند.مکتب ندارند . شفاخانه ندارند . مردم حتی برای درد شکم از مُلا تعویذ میگیرند. داماد درمراسم عروسی  خود لباس قرض میگیرد. تِیرما گوسفند میکشند  وتا فصل بعد از روغن همان گوسفند  استفاده میکنند. درحالیکه کِرم میزنیش و تلخ میشود .این درحالی است که همین مردم برای حکومت از انسان، حیوان، زمین و درخت  مالیه پرداخت میکنند .

           حتی راه های ولایت کشور را همین مردم درست کرده اند . من به یاد دارم برای درست کردن راه منطقه ما مجبور بودیم  خاک وریک بیاوریم (من از پشت کُوه قاف صحبت نمیکنم. ازنزدیکترین ولایت به مرکز یعنی پروان ومنطقۀ گلبهار صحبت میکنم . حالا فکر هزارجات راخودتان کنید.

 

          سوال: آیا حکومت شاه محمود خان دموکراسی نیست ؟

           نمیشود هم سلطنت مطلقه یا مشروطه داشت وهم دموکراسی . اگر در نظر شما انگلستان وممالک اروپائی است پس اول اقتصادو زندگی ما مثل آنها ساخته شود .

 

 

          سوال:  اسامی تمامی کسانی را که باشما همکار بودند، صاحب منصب و ملکی تحریرکنید.

          جواب:  تعداد ما سیزده نفراست  و بیشتر از این نیست.

 

            وبازبرای یک دوره طولانی شکنجه وآزار.  اما  تا آخرنگفتیم بیشتر از سیزده نفر هستیم. تا مجبورشدند کسانی راکه دست گیرکرده بودندکه تعدادشان بیشتراز صدنفربود  آزاد ساختند .

        

 

 

16-     بهلول ایرانی گفته بود:ازبک هایی  را که شاه محمود خان از شمال با خود آورده بود.دست های بسته زیرآهن پوش بردند و دَر را از پشت میخ کردند. من صدای ضجه وزاری شانرا می شنیدم .وبعداً پشک ها از ُمردۀ آنها تغذیه میکردند .

                                

17-    وقتی درلیسه حربیه به عنوان مدیر لوازم مصروف وظیفه بودم ،در یکی از روز ها در ختم کار با دوستان میخواستیم  به طرف خانه برویم . متوجه سر وصداشدیم . دیدیم نجارباشی جیلانی پیرمردی که وظیفه داشت چوکی های مکتب را آماده کند ،بخاطر یک روز تأخیردرانجام کارمورد خشم وغضب داودخان قرا گرفته و به امر داودخان یک عسکر به صورت پیرمرد باسیلی و مشت میکوبید.ازسر وصورت بندۀ خدا، خون جاری شد. پیرمرد بی هوش شد وافتاد روی زمین.  یک سطل آب به رویش انداختند بیدارشد. داودخان ایستاده ونگاه میکرد و باز امر کرد. و درحالیکه دندان های خودرا فشار میداد، گفت: بزن !

         عسکر در حالیکه نفس ، نفس میزد، شروع به زدن کرد تا باز پیر مرد بی هوش شده ودیگر هر چه آب ریختند تاچندین ساعت بی هوش بود .

 

 

18-    داودخان خودرا نسبت به ظاهرشاه بیشتر مستحق پادشاهی میداند .این خود خواهی او  ازحرکات وگفتارش درک میشود. میخواهد همیشه مورد توجه باشد و روشی را که برای این کار در پیش گرفته خشونت وعصبانیت میباشد. شاید این سرمشق را از هاشم خان گرفته باشد . هاشم خان تأثیر زیادی بالای داود خان دارد. داودخان درخانواده وفضایی تربیت شده که حیله گری، دروغ ،کشتار، به کسی اعتماد نداشتن (حتی به اعضای خانواده خود)، مردم را در بی خبری نگاهداشتن، مردم را گرسنه نگاهداشن. چنانچه قصه فیل مرغ های هاشم خان که معروف است، جز اولین درسهای دولتداری به اوآموخته شده . شما اگر داود خان را از نزدیک دیده باشید  به چیزهای که میگویم شک نخواهید کرد.به قول قربان نظرخان ترکمان : وای به روزیکه داودخان وارث پول های حرام هاشم خان همه کارۀ این کشور شود.

         به پیشنهاد وحرف کسی گوش نمیکند . از استعداد  می  ترسد و از آدم های بااستعداد بدش میآید.وی خیالاتی و دمدمی مزاج  میباشد به این خاطر خطر ناک است. 

 

19-     در یکی از نامه ها ی غیاث خان به خانواده اش:

 

          از وضعیت نانی که برایم میفرستید میدانم که درچه شرایطی به سر میبرید . اگر امکان دارد و می توانید درحقم لطف کنید.  دیگربرایم نان  روان نکنید.درست نیست که از نان اولادها کم کنید. فکر نمی کنید که رنج زندان کفایت میکند.   

 

20-    قربان نظرخان ترکمان، شخص آگاه پرمطالعه بی ترس واز متنفذین در میان اقوام ازبک وترکمن است. ایشان از جمله کسانی است که به خاطر اعتراض درمقابل عمل محمدگل خان مومند، که زمین های مردم را در ولایات شمال کشوربه زور به ناقلین داد، که داستان درازدارد، مدت طولانی در محبس مزارشریف محبوس شد. وی همیشه ازخاطرات آن زمان برایم میگوید وازدوست صمیمی خود  (ایشان وراق) به نیکی یاد میکند وی میگوید ایشان وراق مردی با دانش و عالم بود و خوب چاپ انداز.  اما نا مردها  سَرش راه جُوری کردند و در ولسوالی آدینه مسجد  چهار توته اش کردند و شهید شد. من وچندتا رفیقا چند دانه تفنگ پیدا کردیم، می خواستم  خود محمد گل خان رابکشیم، اما قسمت نبود واِلا زیاد تلاش کردیم اما از گیرما خطا خورد. و این بار هم که این طور شد مثلیکه  این  غُوره به دل ماند.   

 

21-      روزیکه به ما اطلاع دادند که تا چند روزی دیگر آزاد میشوید. عبدالطیف ‌خان سرباز‌،قوماندان خواجه محمدنعیم خان، میرعلی گوهرغوربندی،‌ اسلم خان‌ ابراهیم گوسوار نشسته‌ بودیم. گفتگودر این باره بود که اگر نفرت تلخی و غرور را کنار نگذاریم و بخشندگی را یاد نگیریم در بیرون ازمحبس بازیک زندانی خواهیم بود.

               و وقتی من پرسیدم آیا ظاهرشاه و اطرافیان شان قابل بخشش هستند،میر علی گوهر آقای غوربندی گفت:

               دشمنان خدا و خلق خدا به هیچ عنوان قابل بخشیدن نیستند.

22-          آمرین محبس وقتی خوب هستند که مرده باشند. . .

 

23-       بعدازتوقیف ما، اولین چیزیکه ازخداوند خواستم،  استقامت بود.گفتم، خدایا حالاکه اسیرشدم پس استقامت وتوان عطا فرما تا درجریان تحقیقات پایم نلرزد .

 

 

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت