محمد عالم افتخار

 

    چه باید کرد؟

         برای آنکه تاریخ؛ لاشهِ "سگی مرده" نشود؟

در لحظاتی که این سطور را می نویسم؛ سپیدهء 21 سپتامبر؛ سر زده؛ اوضاع زمین و کیهان حتی بیش از حد معمول عادی و نورمال است. یعنی اینکه دنیا به پایان نرسیده و طبق شایعات عظیم عالمگیر قیامتی رخ نداده است. لذا کمینه به تلاش ها و تفکرات خویش حسب روال عادی و معمول ادامه میدهم و از جمله بحث: برای آنکه تاریخ؛ لاشهِ "سگی مرده" نشود؟" را میخواهم به جایی برسانم. امروز ضمناً روی این پرسش ها دور خواهم زد که:

ـ آیا ما "افغانها" میدانیم و میتوانیم بدانیم که "تاریخ" چیست؟

ـ چرا"انسان حتا در متمدن ترین جوامع می تواند هر زمان به دره بربریت و توحش برگردد!؟"

و اما؛ مخاطب عزیز و محترم من!

بیا ؛ تا قدر همدیگر بدانیم   +++  که تا ناگه ز همدیگر نمانیم

نسبت مرگ نابه هنگام مبارز مرد نستوه و فرزانه زنده یاد جلیل پرشور با ابراز اندوه ژرف؛ به همه عزیزان تسلیت میگویم!

و اما بعد :

نخستین کلام اینکه: به دوران ششم زنده گانی روی سیارهء مروارید گونهء زمین و تحت پرتوی خورشید حیات بخش؛ خوش آمدید!

دوران نوین؛ چه بر حسب تجدید تقویم مردمان شگفتی انگیز سرخپوستِ دو هزار سال پیشِ "مایا" و چه بر مبنای سایر باور ها و انگاره ها؛ مبارکترین و روشنترین و مهربانترین دوران خواهد بود و بایستی؛ بشریت تمامی مساعی؛ از خود گذری ها و قربانی ها را متقبل شود؛ تا حقیقتاً دوران ششم؛ دورانی اینچنینی؛ در کاملترین، آرمانی ترین و زیباترین ستیژ ها و افق ها بگردد.

من بر آنم که نبایستی بر همه آنانی که به غلو و سفسطه و دروغ متوسل شدند و حسابی "وحشت پایان دنیا" آفریدند و این وحشت را؛ به اندازه کافی هم؛ جهانی ساختند؛ خشم و خرده گرفت. «آنچه در دیگ بود؛ در کفگیر برآمد!»؛ یعنی آنچه ظرفیت های روانی ـ فرهنگی ـ اخلاقی دوران سپری شده؛ در خود داشت؛ به ناگزیر بیرون زد. ما بدینگونه؛ به دو واقعیت بزرگ؛ بالفعل و با تمامی ابعاد روبرو گشتیم:

ـ         روح آسیب دیدهِ «تاریخ»!

ـ        گوهر آسیب دیدهِ «آدمی»!

 دو واقعیت بزرگ؛ که فقط دو نام و دو نماد و دو ارائهِ متفاوت اند و بالذات واقعیتی یگانه میباشند:

ـ       گوهرِ آدمی!

رویهمرفته؛ دوران نوین زنده گانی؛ چنان حالتی را مجاز و ممکن نخواهد ساخت که هوشدار ها و چالش ها نادیده گرفته شوند و داستان آن شبان بچه پیش آید که بار بار به دروغ؛ فریاد "گرگ آمد، گرگ آمد...!" بر کشید و مردمان را سرگردان و مسخره ساخت تا آنکه بالنتیجه؛ وقتی به راستی هم گرگ آمد؛ دیگر فریاد استمدادش؛ شنونده و باور کننده ای نداشت!

زمین ـ خانهء مشترک ما؛ درست همانند سفینه یا هواپیمای مشترک و کشتی ی باهمی؛ همیشه بالقوه آسیب پذیر بوده و آسیب پذیر باقی خواهد ماند. ولی نوع بشر؛ بیش از پیش میتواند؛ به مدد هوشیاری و خرد و تجهیز امکانات علمی، تکنولوژیکی و مراقبت های عاقلانه ِمتداوم خود؛ خیلی از آسیب های احتمالی تهدید کننده زمین؛ ناشی از عمق، از سطح، از پیرامون و از سقف را دفع و خنثی نماید.

ضرورت قاطع و عیان و آفتابی در این راستا؛ این است که بشر؛ هرچه بیشتر و بهتر و با کیفیت تر "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول شود؛ "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول بیاندیشد و "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول تدبیر و تلاش و از خود گذری نماید!

چنین مأمول و آرمان و اتفاق و رویدادی؛ نه تنها قسم نهایی؛ که قسم بالنسبه چشمگیر هم میسر نیست مگر اینکه؛ از امروز به بعد همهِ نوزادان و کودکان که درست طی 10 ـ 12 سالی به جمع و جامعه ی "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول بشری تبدیل شده میروند؛ "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول رشد و رسش بنمایند و آموزش و پرورش (تعلیم و تربیت) ببینند!

 چنین مأمول و آرمان و اتفاق و رویدادی؛ نه تنها قسم نهایی؛ که قسم بالنسبه چشمگیر هم میسر نیست مگر اینکه؛ با وسواس و توجه و تأمل و تدبر و وفاق "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول؛ آسیب پذیری و آسیب یابی ی «گوهر آدمی» متوقف و هرچه با اطمینان تر غیرممکن ساخته شود!

کتاب چندین لا و چندین بعدی ی «گوهر اصیل آدمی ـ 101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ی ساینتفیک» و کتاب حاضر یعنی «گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟» برای خردمندانِ سطح پائین و وسط؛ یعنی نه صرفاً برای سطوحِ عالی و نوابغ و نوادر! مبرهن ساخته اند و مبرهن ساخته میروند که این آرمان و ایده آلِ اهم و اکبر؛ چیست؛ چرا هست و چرا؛ خواهی نخواهی تمامی آرمانهای پیشینه و اکنونی ی بشر؛ به آن منتهی می گردند و بدون آن؛ تقریباً در هیچ سطحی؛ تا چه رسد به سطح "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول؛ دست یافتنی و تحقق پذیر نیستند و حتی میتوانند «تاریخ» را حقیقتاً هم به لاشهء "سگی مرده" و بدتر از آن مبدل سازند!؟؟

منجمله تمامی آنچه که محترم مؤلف مقالهء تلخ و تکاندهندهء" چپ و راه هایی که رفته شد!" ردیف فرموده اند؛ همچنان محتوم و ناگزیر خواهد بود و وریانت پیشنهادی ی شان که از معقولیت و جذابیت بالایی هم برخوردار میباشد؛ اولاً به ساده گی و عمق و پهنا و غنا در هیچ یک از مجتمعات خورد یا بزرگ مانند افغانستان متحقق و ماندگار نخواهد شد و باز؛ "نوعی" یعنی جهانی و جهانشمول؛ نخواهد گشت .

 منظور از اصطلاح «تاریخ»؛ درینجا و در علم جامعه شناسی و انسان شناسی؛ نام جریان بشر شدن و انسان بودن است و لهذا «تاریخ» حیثیت "صدف" برای گوهر آدمی را دارد.

 

    گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟

                                  ـ گفتار سیزدهم ـ

 

در نوشتار نه چندان بی جنجال؛ "چپ و راه هایی که رفته شد!" آنها که خیلی خیلی بارز و اهم میباشد؛ تیتر وار به قرار آتی؛ گزینش میگردد؛ ولی برای آنکه نیاز به دوباره خوانی ها و باز بینی ها و تکرار ها مرفوع گردد؛ بلافاصله پیرامون آنها مباحث حاشیه ای انجام میگیرد و در آخرین بخش ها؛ مباحث متنی و استنتاج ها تقدیم خواهد شد:

 "سده بیست، سده آزمون بزرگ اندیشه ها و ایدئولوژی ها بود. هرچه بود و نبود به بوته آزمایش رفت. اگر اثبات درستی و نادرستی یک ایده در سده میانه سدها سال زمان لازم داشت، امروز نیازمند تنها چند سال است. در پنجاه سال اخیر، بشر سد بار بیش از مجموعه تاریخش پیشرفت داشته است، از علوم تا فلسفه تا سازماندهی جامعه و ساختار حکومت. در سد سال اخیر انواع و اقسام اشکال حکومت شکل گرفتند و کم و بیش همه از میان رفتند، مگر دمکراسی های پارلمانی متکی به حقوق بشر، دمکراسی های مدرن."

حاشیه و متن ـ:

 از نگاه من و فلسفهء گوهر اصیل آدمی (جهانشناسی ساینتفیک)؛ اینجا واقعاً سخن بزرگ و استنتاج پر نیرویی؛ وجود دارد. اینکه " در پنجاه سال اخیر، بشر سد(100) بار بیش از مجموعه تاریخش پیشرفت داشته است، از علوم تا فلسفه "؛ در عامترین مفهوم؛(البته برای مغربزمین!) دریافت دقیقی است. ولی "امتداد همین استنتاج "تا سازماندهی جامعه و ساختار حکومت!" نمیتواند دقیق و درست باشد! ساده ترین پرسش که درین راستا به وجود می آید این است که آیا همه انواع سازماندهی جامعه و ساختار حکومت در سدهء بیست؛ مانند بته ها و نهال هایی که به دامان طبیعت می رویند و کمابیش میزیند و از بین میروند، فقط به دلیل سازگاری و ناسازگاری با محیط یعنی حسب قانون «انتخاب طبیعی» یا «بقای اصلح» منقرض شدند یا به بقا ادامه دادند؟!

و یا هم آیا همه چیز را که در این گستره رخ داده میتوان با پیشرفت ها مثلاً در کشف قوانین جاذبه عمومی، نسبیت، کوانتوم میکانیک؛ ترمودینامیک؛ بیولوژی و ژنتیک؛ استرونومی و کیهانشناسی؛ بیونیک و سیبرنتیک (کامپیوتر، مبلایل، انترنیت...)؛ اختراعات عظیم تکنولوژیکی ازماشین آلات صنعتی گرفته تا لابراتوار های الکترونیکی و سفاین و تلیسکوپ های کیهانی... همسان و مساوی گرفت.

منجمله آیا در همین بازهء زمانی؛ در سازماندهی جامعه و ساختار حکومت های ساحات بزرگی از عالم؛ به مراتب بیشتر از قوانین اجتماعی و نیات و آرزو ها و اراده های توده ها و طبقات مردم و ایدئولوژی ها و دکتورین های مارکسیستی و لیبرالیستی؛ نیروی قهر و آتش و خون و خشونت و کوره های آدمسوزی فاشیزم هیتلری در جریان جنگ جهانی دوم؛ نقش نداشت و این آفت فوق عظیم؛ ده ها و صدها کشور و سرزمین و حکومت و دولت و نظام اجتماعی را از هم نپاشید؛ و به قیمت مرگ و نابودی فجیع تر از فجیع بیش از پنجاه ملیون انسان طئ متجاوز از چهار سال؛ نظام ها و سازماندهی های اجتماعی جابرانه و ضد طبیعی و ضد خرد و میل و اراده مردمان را همانند بلایایی طبیعی بر سرزمین ها نازل و تحمیل ننمود که شرح همه آنها؛ مثنوی هفتاد من کاغذ می طلبد؟؟؟

هکذا در نتیجه جنگ متقابل همچنان بیرحمانه و بی امان نیروی های متفقین ضد فاشیستی که نهایتاً به شکست این اَبَر وحشت نیمه قرن بیستمی؛ انجامید؛ آیا طبق خواسته ها و طرح ها و توطئه های ارتش های پیروز کمونیستی و کاپیتالیستی؛ جهان جنگ زده میان آنها تقسیم نگردید و آیا هرکدام حسب اراده و زور برچه خویش؛ به سازماندهی جامعه و ساختار حکومت ها در ساحات متصرفه و مغصوبه خویش نپرداختند؟

مزید بر این اگر اوایل قرن بیستم؛ دوران برهنه استعمار کهن انگلیس و فرانسه و هلند و پرتگال و اسپانیا وغیره تقریباً بر سراسر جهان بود و ارتش های تا دندان مسلح اشغالگرِ کشور ها و مردمان؛ به سازماندهی جامعه و ساختار حکومت ها در متصرفات و مستعمرات می پرداختند؛ نیمه دوم؛ دوران استعمار نوین و دوران «جنگ سرد» میان ابرقدرت های بیرون آمده از کوره های جنگ جهانی دوم بود و لذا اغلب سازماندهی جامعه و ساختار حکومت ها؛ مستقیم و نیمه مستقیم و غیر مستقیم به نیروی تحمیل و مداخلهِ استعمارگران نوین و طرفین «جنگ سرد» در سایر حصص جهان صورت میگرفت و به وقوع می پیوست.

تصور نمیکنم در این گستره ها؛ آنچه در کتاب های بیحد معروف و مستند و متقن " کمیته 300" جان کولمن، "بازی شیطانی" رابرت درایفوس و هزاران کتاب و برگهء مماثل دیگر منجمله اسناد از طبقه بندی خارج شده و یا افشا گشتهء سازمانهای جهنمی جاسوسی سی . آی .آی ، انتلیجنت سرویس ، کا جی بی وغیره درج و مسجل میباشد؛ کمتر از تألیفات امثال من و جناب پرویز دستمالچی؛ اهمیت و گویایی داشته باشد.

منحیث مشت نمونه خروار آیا فجایع بیحد مشهور تکاندهندهِ وجدان بشری در کانگوی پاتریس لوممبا؛ ایران دکتور مصدق؛ شیلی سلوادور آلینده؛ بنگلادیش شیخ مجیب الرحمن؛ مصر جمال عبدالناصر، عربستان لارنس و شریف مکه و آل سعود و شیخ عبدالوهاب... و بالاخره افغانستان 35 سال اخیر هم میتواند در این حکم سرسام آور احتساب گردد که : در پنجاه سال اخیر، بشر سد بار بیش از مجموعه تاریخش پیشرفت داشته است، در... سازماندهی جامعه و ساختار حکومت؟؟؟!!!

2 ـ "مارکس، فیلسوف و اندیشمندی بزرگ، که مرز اندیشه هایش (حداکثر) می توانست مرز اکتشافات و اختراعات و دستاوردهای علوم در سده هژده و نوزده، و یا اندکی بیشتر باشد، ..از یکسو، اقتصاد را حکومتی (با مالکیت حکومت بر ابزار تولید، شکل اشتراکی ممکن برای کل جامعه) می خواست و از سوی دیگر اداره امورعمومی جامعه را خود گردان و بدون حکومت، و ندید که این دو نافی یکدیگرند، همچون جبر و اختیار."

حاشیه ـ:

اینکه مرز های اندیشه های مارکس؛ می توانست همین ها باشد؛ دقیقاً درست است ولی اینجا؛ ادعای اینکه او؛ از یکسو اقتصاد را حکومتی میخواست و از سوی دیگر ادارهء عمومی جامعه را؛ خود گردان؛ و ندید که این دو نافی یکدیگرند، همچون جبر و اختیار. مسلماً از دو امکان بیرون نمی باشد؛ یا اینکه مارکس اصلاً فیلسوف و اندیشمندی بزرگ نه؛ که آدم چندان عاقلی هم نبود و یا اینکه نویسندهء محترم؛ متأسفانه؛ دقیق و مسئول تشریف ندارد.

اینکه مشکل اساسی درین راستا چیست و از جانب کی؛ گمانم تا حدیکه برای فعلاً کافیست؛ در حاشیهِ پیشتر به آفتاب انداخته شد. تصور بفرمائید؛ اگر بشریت مؤلد زحمتکش در خودِ جهان کاپیتالیستی و در کشور ها و سرزمین های مورد غارت و استعمار و برده سازی ی آن؛ همین یک مارکس را هم نمیداشت؛ وضعیت عالم از چه قرار می بود؟!

3 ـ مارکس؛ بعلاوه، می پنداشت تاریخ قانونمندی "علمی" دارد که او موفق به کشف آن شده است. از نگاه او، روند تکامل تاریخ با جبریتی علمی از"ب" بسم الله (کمون اولیه) شروع و به "ن" پایان خود (جامعه کمونیستی پس از سوسیالیسم) ختم خواهد شد، چه بخواهیم یا نخواهیم. اما می توانیم این روند را تسریع (انقلاب) یا کند کنیم.

حاشیه ـ:

این سخن؛ بیش از هر تیتر و پاراگراف دیگر میرساند که مارکس؛ (به نظر نگارنده سطور بالا) عبارت بود از یک پندارباف؛ او بر خلاف توصیف و تعریف نویسنده؛ فیلسوف و اندیشمندی بزرگ؛ نه؛ که فردی گرفتار مالیخولیا بود و خیال میکرد که مؤفق به کشف چیزی شده است که در عالم واقع؛ اساساً موجودیت ندارد.

اینکه روند تکامل تاریخ با جبریتی علمی؛ یاوه و پوچ تلقی میگردد؛ در همان حالیست که مرکز ثقل بحث این میباشد که صرف:"در پنجاه سال اخیر، بشر سد بار بیش از مجموعه تاریخش پیشرفت داشته است!!"

آیا کمابیش مصداق ضرب المثل " دروغگو؛ حافظه ندارد!" نیست؟

مگر این حکم؛ به وضوح کامل؛ مبرهن نمیدارد که تاریخ بشر حایز روند پیشرفت یعنی همان"تکامل" بوده و در پنجاه سال اخیر؛ این پیشرفت به حدی تند و کیفی شده است که صد بار بیشتر از پیشرفت (تکامل) در طول مجموعهء تاریخ میباشد. ولی به ادعای نویسنده محترم؛ تمامی این پیشرفت ها کدام "جبریتی علمی" چنانکه مارکس میگوید؛ ندارد؛ لهذا به ناگزیر اختیاری، تصادفی، الله بختی، دیوانه وار و همچنین چیز هایی است!!!؟

4 ـ "لنین با طرح نظریه "امپریالیسم" به عنوان آخرین مرحله تکامل و رشد سرمایه داری و انتقال انقلاب از پیشرفته ترین به ضعیف ترین حلقه از جامعه سرمایه داری، انقلاب را به روسیه برد و حکومت اقلیت کادرها و کمونیست های حرفه ای آگاه به منافع طبقاتی(حزب کمونیست)را به جای اکثریت پرولتاریا نشاند."

حاشیه ـ:

یکی از عزیزان؛ در اعتراضی که به گزینش و تکثیر مقاله مورد بحث؛ بر من نموده؛ بر اینکه من آنرا ناشی از «اوج عقل شرقی» خوانده ام؛ بیشتر عصبانیت نشان داده است. مگر آیا ما از خود پرسیده ایم که خودِ "عقل شرقی" چیست؛ تا "اوج" اش چه باشد؟

عقل شرقی؛ با کمال تأسف در تعیین کننده ترین ستیژ؛ یعنی عقل شکلی، عقل "یا سیاه یا سفید"، عقل "یا جبر یا اختیار"، عقل یا کفر یا ایمان، عقل توهم و تصورسطحی و پریشان تا تفکر و فهم ماهوی و دیالکتیکی؛ عقل کودک مانده گی... عقلی که میتواند بگوید؛ که مارکس: ندید که این دو نافی یکدیگرند، همچون جبر و اختیار!

در حالیکه زنده گانی و اجتماع و تاریخ بشری سراسر اجتماع ضدین (دیالکتیکی) جبر و اختیار است و علت وجودی ی بحث و فحص و نقد و انتقاد و کاوش و جستجو و بالاخره تئوری ها و فلسفه ها و علوم...؛ منجمله مقالات و کتاب های من و محترم پرویز دستمالچی ... بیشتر کردن و بهتر کردن گسترهء اختیار و انتخاب برای بشر میباشد و کمتر کردن سلطه و بیداد جبر های طبیعی و محیطی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی ...!

عقل شرقی؛عقلی که میتواند بگوید: لنین (یک شخص، یک فرد) با ... انتقال انقلاب از پیشرفته ترین به ضعیف ترین حلقه از جامعه سرمایه داری، انقلاب را به روسیه برد!

عقلی که میتواند یک شخص؛ فقط یک شخص را چنان قدرت قدرتِ ضدِ جبر و مالک اختیار بنمایاند که رویدادی به عظمت انقلاب اکتوبر 1917 در روسیه را به اراده و پهلوانی خودش؛ مرتکب گشته؛ و حتی آنرا از جایی قاپیده و به روسیه برده است. هیچگونه قانونمندی یعنی جبر ها و دینامیک (محرکه) های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، نظامی (درون روسیه ای، منطقه ای و جهانی)، جغرافیایی، روحی ـ روانی و... و... در کار نبوده یا حد اقل قابلیت یاد دهانی نداشته است!؟

ولی این عقل مسلماً نمیتواند (و نمیخواهد ـ نیاز ندارد!) برای انقلاب ها در انگلیستان و امریکا و فرانسه ...؛ چنین تک پهلوانان بیابد و بتراشد. لطفاً به خاطر داشته باشید که ما هنوز به متن مسایل نمی پردازیم!

5 ـ  "از نگاه لنین، مارکسیسم "حقیقت مطلق" علمی و حزب قیم پرولتاریا بود.
"رفیق کبیر استالین" آب پاکی را بر روی دست همه ریخت. مارکسیسم او آخرین گامهای استوار برای ساختن جامعه ای یکدست و حکومتی تام گرا(توتالیتر) بود. او می خواست همه آنگونه زندگی کنند که او درست می پنداشت. از هومانیسم، خودگرانی، آزادی و اختیار شهروند خرد بنیاد و... خبری نبود. انسان که برای مارکس موجودی آزاد و خلاق و سازنده خویش و پیرامونش بود، در دوران استالین تبدیل به "حیوان" اقتصادی شد که توان و میزان کار و نیز نیازش را حکومت از بالا تعیین می کرد."

حاشیه ـ:

آیا در شرایط یک قرن پیش از این که؛ صرف "در پنجاه سال اخیر(ش)، بشر سد بار بیش از مجموعه تاریخش پیشرفت داشته است اینکه از نگاه لنین، مارکسیسم "حقیقت مطلق" علمی و حزب قیم پرولتاریا بود؛ به علت کمبود سد مرتبه ای پیشرفت در مقیاس تمام تاریخ! اگر نه؛ مؤجه لا اقل ناگزیر نبود؟ وانگهی مگر همین لنین؛ در این باصطلاح "حقیقت مطلق" علمی؛ جسارتاً تصرفات نکرد و با ایزاد تئوری امپریالیزم به مثابهء آخرین مرحله سرمایه داری؛ و انتقال انقلاب؛ از "مجموعه کشور های پیشرفته سرمایه داری"؛ به "ضعیف ترین حلقه" در نظام جهانی سرمایه (روسیهِ تزاری)...؛ عملاً باور خود بر حقیقت نسبی ـ و نه مطلق!ـ مارکسیزم را مسجل نساخت و درست به خاطر تصرفات و ایزادات لنین؛ مارکسیزم به چیزی تحت عنوان مارکسیزم ـ لنینزم بدل نگردید؟

و اما یاد داشت های نویسنده در مورد ستالین و دورانش؛ اکثراً دقیق و درست میباشد و ملاحظات معین را منجمله در همین دوران؛ دوستان خبره به همین بحث عنایت کرده اند که عندالموقع می آید. در هرحال ستالین با جهان پهلوان لنین که انقلاب را ازکجاها به روسیه برده! و آنرا متحقق ساخت؛ هرگز مقایسه پذیر نیست. چرا که ستالین؛ بر کرسی زعامت یک نظام تثبیت شده حکومتی  پس از انقلاب تکیه زده بود و بیشترین اقتدار بد و خوب خود را هم عمدتاً از قوماندانیت جنگ کبیر میهنی علیه فاشیزم هیتلری به دست آورد!

6 ـ "لوگزامبورگ ... پارلمان را در نهایت ارگان عریان حفظ منافع سرمایه می دانست. برای او دمکراسی شکل ویژه ای از اشکال حاکمیت سرمایه است، "مرغداری سرمایه "است، و پس باید از راه یک انقلاب نابود شود تا راه برای استقرار نظام سوسیالیستی، جامعه بی طبقه، بهشت موعود، آخر خط تکامل تاریخ، جامعه کمونیستی هموار گردد. او هرچند مخالف پارلمان است، اما حق رای همگانی و نهادهای خودگردان را می پذیرد. لوگزامبورگ، پس از انقلاب روسیه و تجربه دیکتاتوری استالین، دوباره به پارلمانتاریسم بر می گردد و آزادی را"آزادی مخالفان من" تعریف می کند."

حاشیه و متن ـ:

نظریات و فرضیه های بخصوص سیاسی؛ بازتاب اوضاع و احوال مشخص و شرایط زمانی ـ مکانی مختص به خود استند. لذا طبق ناموس علم و منطق؛ ناگزیر بایست در همان اوضاع و احوال اختصاصی؛ مورد تحلیل و ارزیابی قرار گیرند. ولی مؤلف مقاله مورد بحث؛ ظاهراً به هیچ عنوان بنا ندارد که به ظروف زمانی ـ مکانی و متغییر های مشخص مربوط به این نظرات و تئوری ها بپردازد. ناگزیر بنده؛ حدس میزنم که چیز هایی به نام پارلمان وغیره؛ در زمان روزا لوگزامبورگ؛ مشابه پارلمان و مماثل های کنونی در افغانستان بالفعل خود مان بوده است. آیا پارلمان و حتی ریاست جمهوری و سایر ارگانهای نامنهاد انتخابی کنونی در افغانستانِ تحت اشغال نظام جهانی سرمایه؛ مگر چیزی بیشتر از"مرغداری سرمایه"است و آیا انتساب "مرغداری سرمایه" بر آنها حتی اسم بسیار بسیار محترمانه نیست؛ در مقایسه با اینکه از خانم ملالی جویا گرفته تا بسیاری سایت ها و مطبوعات و قلمزنان؛ بر آنها انتساب طویله ... نموده اند؟!

هکذا حدس میزنم که لوگزامبورگ، صرف پس از انقلاب روسیه و تجربه دیکتاتوری استالین، دوباره به پارلمانتاریسم بر نگشته بلکه همانند مارکس و حتی لنین؛ اولیت او هم گذار های مسالمت قدرت سیاسی؛ دموکراسی های راستین پارلمانی، اداره های شورایی و مماثل ها بوده که می بایستی تا مرز خود گردانی جامعه توسط اعضایش گسترده میشده است و آزادی یعنی"آزادی مخالفان من" مساوی به آزادی مباحثات علمی ی سازنده، تصحیح کننده، تکمیل کننده و پیش برنده ـ و نه آزادی برای کشتن و نابود کردن ـ حداقل تعریف مارکس هم بوده، هست و خواهد بود!

7 ـ جنبش مارکسیستی، به عنوان ایدئولوژی رهایی بخش برای پرولتاریا و بشریت، در سده نوزده و در پی انقلابات صنعتی و پیدایش اقشار و طبقات نوین بوجود آمد. این جنبش در روند خود به سه جریان اصلی، به جنبش کمونیستی (مارکسیست- لنینیستی)، سوسیالیستی (مارکسیستی- انقلابی) و سوسیال- دمکراتیک (مارکسیستی- رفورمیستی) تقسیم شد که هر یک از آنها راه خود را رفتند و به شاخه های متفاوت منشعب شدند. اختلاف اساسی در راه دست یازیدن به سوسیالیسم بود و نه در خود هدف و یا انگیزه ها.

حاشیه و متن ـ:

معلومات خوبی است! مگر کاشکی؛ اینهم توضیح و تصریح میشد که چنین جنبشی در واکنش به بیداد و استثمار و استعمار و غارتگری و جهانگشایی و جهانخواری یکی از نیرومند ترین نظام های قدرت و مجهزترین با اسلحه و امکانات پولی و جنگی و جاسوسی و سیاسی و دیپلوماتیکِ تاریخ پدید آمده و تحرکات نجات بخش و انقلابی توده های میلیونی مردمان تمام قاره های جهان را قویاً انتظام میبخشید و سمت و سو میداد و لهذا نظام قدرتمند و ثروتمند کاپیتالیستی نه تنها در قبال آن بی تفاوت و سیل بین نبود؛ بلکه منجمله در اقدامات فوق العاده مرموز برای پارچه پارچه کردن و از درون پاشاندن آن؛ حتی لحظه ای درنگ نمیکرد. لذا راز تشعب و تفرق درین جنبش بیشتر از کج سلیقگی ها و بد فهمی های متعارف شاملان؛ «ستون پنجم» و «اسپ تروا»ی امپریالیزم و کاپیتالیزم هم بود و کماکان میباشد.

اگر جناب پرویز دستمالچی این حقیقت را در چپ ایران درک نفرموده اند؛ ما در چپ افغانستان از همان سپیده دمش تا هم اکنون خیلی خیلی روشن دیده ایم و می بینیم! میتوانند جناب شان چند صباحی؛ مهمان ما گردند تا هم اینها و هم داستانهای دنباله دار "جهاد" های میلیارد ها دالری قصابی کننده چندین ملیون انسان این سرزمین را که دموکراسی های مدرن مورد نظر شان؛ به راه انداخت و هم خود این دموکراسی را با برهنه گی تمام؛ پیشکش شان بداریم!...

8 ـ مائوئیسم نیز اتکاء به مارکس، انگلس و لنین دارد، یعنی بخشی از جنبش کمونیستی که ویژه جامعه چین بود. مائو برای اولین بار از "کمونیسم ملی" سخن می گوید. برای او نیروی اصلی انقلاب نه پرولتاریا(لنین) که دهقانان بودند. او برای انقلاب نه نیازمند یک حزب طراز نوین پیشاهنگ، بل یک"ارتش سرخ" بود که می بایست ابتداء دهات را آزاد و سپس شهرها را از راه دهات محاصره نماید، که کرد.... شرایط نیمه مستعمره چین موجب شد کمونیست ها به همراه سایر اقشار و طبقات"جبهه آزادیبخش ملی" تشکیل دهند. یعنی مجموعه نیروهایی که حاضر به مبارزه بر علیه استعمارگران خارجی و خواهان استقلال چین بودند، در یک جبهه گردهم آیند.

مائوئیسم، در یک نبرد و جنگ داخلی بیست ساله، عملاً تبدیل به کمونیسم نظامی و خواهان کسب و حفظ قدرت سیاسی از راه "لوله تفنگ" شد، "قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می آید".

حاشیه ـ:

به فضل پروردگار؛ رسیدیم به اینکه "شرایط" هم گپی است! و این دیگر؛ اطلاع و اقرار جانانه دیگریست که حتی کمونیست! های غیر پرولتری و نظامی مائویی هم ـ اگر میسر میگشت؛ از تشکیل جبههِ آزادی بخش ملی و پرداختن به اولیت های دموکراتیک؛ حسن استقبال و بهره برداری ممکن را مینمودند.

9 ـ با انقلاب چین، مبارزه طبقاتی برای کسب قدرت سیاسی از شکل انقلاب (لنین) و قیام سیاسی (لوگزامبورگ، گرامشی) بیرون آمد و "جنگ طبقاتی" عالی ترین شکل مبارزه برای دست یازیدن به سوسیالیسم شد. "دشمن طبقاتی" در انقلاب روسیه، دشمنی بود که ریشه در جایگاه طبقاتی داشت و ضد انقلابی و اصلاح ناپذیر بود. در کمونیسم چینی، تحت تاثیر فرهنگ چین و افکار و اندیشه های کنفوسیوس، انسان تا "بی نهایت" فرم پذیر شد و بنابراین، ضدانقلابیان یا منحرفان به چپ و راست (در درون یا بیرون حزب) می بایستی از راه یک "انقلاب فرهنگی" تجدید تربیت شوند. کلاس های "آموزشی"، و اردوگاه های کار وظیفه تربیت انسان نوین را به عهده گرفتند، انقلاب فرهنگی ای که میلیونها قربانی گرفت و ابزار مبارزه فراکسیونهای حزب برای کسب و حفظ قدرت و از میان بدر کردن رقیب بود.

حاشیه و متن ـ:

به قول معروف "خدا که بدهد؛ نمیگوید: بچه کیستی؟" همین اینجاست که روزنه به سوی «گوهر اصیل آدمی» باز میگردد؛ ولی هنوز نه در حدیکه بتوان؛ از آن قد راست؛ عبور نمود!؛ آری؛ همه تجربه ها در راستای آنگونه انقلاب های فرهنگی که تلاش میکند؛ بشر در کودکی فورم یافته و سفت و زبر شده را؛ دگرگون سازد؛ اغلب محکوم به شکست و فاجعه خواهد بود. راه میسر و مطلوب و زیبا و کار ساز که توسط تمامی قوانین و نیرو های طبیعت نیز؛ حمایت و تسهیل میگردد؛ راه مبارزهء آگاهانه و خلاقانه با بد فرهنگ شدن نوزادان و کودکان است که البته برای کنفوسیوس و انقلابیون چین؛ و حتی مارکس اندیشیدن برای آن؛ پیش از وقت بود و یا چندان صرفه نداشت.

ما امروز به برکت سرعت صد مرتبه ای پیشرفت های علمی ـ تکنولوژیکی و اطلاعاتی و عقلانی به نسبت تمام تاریخ بشرکه صرف در نیم قرن رخ داده است و کماکان رخ خواهد داد و حتی غنا و پهنای پیشبینی نشونده خواهد یافت؛ میتوانیم چنین ایده و تئوری و آرمانی را عَلَم نمائیم!

ناگفته نماند که آفت بد فرهنگی  یا آسیب دیده گی گوهر آدمی؛ در هرکجا و هر زمان صرف گریبانگیر حکومت شونده گان و اداره شونده گان نیست بلکه به یکسان گریبانگیر حکومت کننده گان هم هست. چنانکه حالا حالا ؛ توسط مطالعات و تحقیقات روانشناسی کشف میکنند که بیدادگران و جلادان تاریخ بشر؛ غالباً افراد دارای روح به شدت بیمار و گرفتار غلیظ ترین بدفرهنگی ها در دوران تعیین کنندهء کودکی بوده اند که در کنواسیون حقوق کودک ملل متحد درازای آن تا (18) ساله گی؛ تثبیت و تسجیل گردیده است! 

10 ـ سوسیالیسم شوروی با برقراری نظامی تام گرا، و با سترون کردن انسان که می بایستی آزاد و شکوفا شود، پس از هفتاد سال، و با بیست میلیون قربانی، از درون درهم فرو ریخت. از سوسیالیسم چین، آنچه باقی مانده است حاکمیت بی چون چرای حزب، در چارچوب سیاست های اقتصاد ملی، با روابط و مناسبات سرمایه داری سده نوزده، بدون آزادی های فردی و اجتماعی، بدون رفع تبعیض های حقوقی، با کارگرانی که در بدترین شرایط ایمنی و بهداشتی، بدون سندیکای مسقل یا حزب، با دستمزدی بسیار اندک و ساعات کار بیش از دوازده ساعت در روز، و هفت روز هفته، برای بازارهای (سرمایه) جهانی به تولید مشغول هستند. جامعه سوسیالیستی که هیچ، آنچه جایش بیش از هر چیز خالی است، اندکی "عدالت" است، سیاسی و اجتماعی.

حاشیه و متن ـ:

اینکه سوسیالیسم شوروی با برقراری نظامی تام گرا، و با سترون کردن انسان که می بایستی آزاد و شکوفا شود، پس از هفتاد سال، و با بیست میلیون قربانی؛ و گویا بی هیچ ثمر و دستاوردی در عرصه ملی و بین المللی و اقتصادی و سیاسی و علمی و تکنولوژیکی و حتی اخلاقی؛ خود بخود؛ از درون فرو پاشید؛ ادعاهایی از سر بی دقتی و بی مسئولیتی به نظر می آید که آرزومندم انگیزهء آن پیش فرض و پیش برنامه نباشد.

منجمله بیست میلیون قربانی؛ رقم قربانی های قابل تعظیم خلق های سرزمین پهناور شوروی به شمول جمهوریت های مستقل کنونی است که به بهای آن آفت فاشیسم؛ درهم شکسته شد و بشریت از درغلتیدن کامل به دره توحش و بربریت و هزاران سال عقبگرد نجات یافت. این نظام؛ سرزمین فقیر و جنگ زده دهقانی و خرده مالکی را علی الرغم تحمل آنهمه خسارات و ضایعات در جنگ جهانی دوم جهانی و در تحرکات ضد انقلاب داخلی و خارجی؛ ظرف کمتر از نیم قرن نه چندان آرام و صلح آمیز؛ به ابرقدرت مسلم جهان مبدل کرد که شرح و تفصیل علمی و عادلانه و عاقلانه و منصفانه آن درین مختصر نه که در صد ها جلد کتاب قطور هم ممکن نیست.

بر علاوه موجب فروپاشی سیستم مستعمراتی کاپیتالیزم در سراسر جهان سوم گردیده به مردمان چندین صد میلیونی آسیا، افریقا و امریکای لاتین الهام بخشید؛ امداد سیاسی و اخلاقی و حتی مالی و تسلیحاتی کرد تا زنجیر های برده گی استعماگران غارتگر را پاره کنند و صاحب حکومت های مستقل ملی و حتی پیشرفت های اقتصادی و فرهنگی بزرگ گردند.

ولی تجارب چین از نوع دیگریست؛ این کشور بزرگ با تمام آنچه جناب دستمالچی بر شمرده اند؛ میرود که به ابرقدرت اقتصادی برتر دنیا مبدل گردد.

11 ـ در کوبا مارکسیسم "علم انقلاب" شد. رهبران انقلاب کوبا" انقلابی درعمل" بودند. مهم، انقلاب و انقلابی گری بود. از مبارزه طبقاتی سخن کمتر گفته می شد. فیدل کاسترو و چه گوارا، بویژه پس از پیروزی انقلاب، ایمان بیشتری به عمل انقلابی یافتند. برای آنها، "عمل انقلابی" می توانست به مراتب بیشتر و سریعتر ذهنیت توده ها را دگرگون کند. عمل انقلابی"موتور کوچک"(گروهای کوچک چریکی) می بایستی موتور بزرگ (ستم کشان و توده های مردم) را به حرکت درآورد، که آورد... رهبران چریکی- نظامی- انقلابی، همزمان رهبران سیاسی و کادرهای حکومت آینده بودند. "فیدلیسم"، یعنی عمل "انقلابی" برای کسب قدرت سیاسی توسط واحد های کوچک چریکی در مناطق "آزاد"شده، با تکیه بر دهقانان و آموزش تئوری انقلاب پس از پیروزی، مدلی برای سراسر آمریکای مرکزی و جنوبی شد و چپ یا"مارکسیسم انقلابی ویژه آمریکای جنوبی" نام گرفت.

حاشیه و متن ـ:

آیا این؛ یک مصیبت و فاجعهء دیگر است؟ آیا فیدل و چه گوارا؛ کدام قانون مقدس و امر ازلی را نقض کرده و به گناهی نبخشودنی؛ ملوث شده اند. مگر نه این است که غلامان و محکومان و محرومان؛ وقتی به جان می آیند و طاقت شان طاق میشود و به مرز "یا مرگ یا زنده گی" میرسند؛ ناگزیر از "وای" گفتن و فریاد کشیدن و بالاخره رستاخیز و عصیان اند؟!

حالا؛ آیا حتمی است که این درد و داد و فریاد و خشم و قیام و رستاخیز؛ در همه مکانها و همه زمانها و هرگونه شرایط و اوضاع و احوال موبه مو طبق نسخهء من و دستمالچی و مارکس و لوگزامبورک و فوکو و تاچر... باشد؟ و بر علاوه؛ آیا آنچه که تحت شدید ترین و بی امان ترین یورش ها و حملات و تخریبات و تفتین های دشمن ( چنانکه در مورد کوبا و امریکای لاتین بود و هست)؛ واقعاً"میشود" یعنی اتفاق می افتد و محقق میگردد و به پیروزی و ماندگاری میرسد؛ خود ثبوت حقانیت و درستی و خلاقیت راه و روش و تئوری و پراکتیک معینه نیست؟!

در همان حال؛ که شکست در میدان جنگ هم لزوماً به معنای نادرستی راه و روش و تئوری و پراتیک نمیباشد و بائیست تمامی عوامل و شرایط و اوضاع و احوال و متغییر ها به دقت؛ ارزیابی گردیده در مورد استنتاج به عمل آید!

12 ـ پس از جنگ جهانی دوم، مکاتب مارکسیستی دیگری نیز، عمدتا در اروپای غربی، شکل گرفتند. این مکاتب نه  کمونیستی کلاسیک و نه سوسیالیستی کلاسیک، بل ترکیبی از ایده های اندساندوستانه مارکس با اندیشه های فروید بودند که به نقد شدید کمونیسم یا"سوسیالیسم واقعاً موجود" در شوروی و نیز تئوری و عمل احزاب سنتی کمونیستی پرداختند. گرایش اکثر این جریانات انتقادی نوین مفهومی آنارشیستی داشت، البته نه به معنای نفی حکومت (به عنوان ارگان یا نهاد لازم و ضروری برای اداره امورعمومی جامعه)، بل به معنای کاستن هرچه بیشتر از قدرت حکومت، حکومتگران، و افزودن بر قدرت نهادهای مدنی، افزودن به قدرت شهروندان، از راه دمکراتیزه کردن نظام بود.
"مکتب فرانکفورت"، یا مکتب تئوریهای انتقادی، یکی از این مکاتب نوین غیرکمونیستی است که توسط ماکس هورکهایمر(
Max Horkheimer) پایه گذاری و توسط تئودور آدرنو(TheodorAderno)، یورگن هابرماس (Jürgen Habermas) و اریش فروم (Erich From) ادامه و تکامل یافت. این مکتب خود را ادامه دهنده "راه مارکس" در شرایط اجتماعی- اقتصادی نوین می داند..

حاشیه و متن ـ:

آیا تعجب آور نیست که اینهمه اندیشمندان و نوابغ و نوادر؛ چرا دُم مارکس را چسپیده اند؟!

او که گویا «جبریت تکامل تاریخی» اش؛ یاوه بر آمد؛ او که  تیز «انقلاب کارگری» اش «همزمان در همه کشور های پیشرفته سرمایه داری»؛ ابطال گردید، او که فورمول «دیکتاتوری پرولتاریا» یش در همه جا فاجعه و توتالیتاریزم آفرید و..و..

باز این یهودی ریشو؛ چه اعجاز و جادو دارد که همه یلا دادنی اش نیستند و حتی در وال استریت؛«متفکر آینده» اش می نامند. تقریباً به طور مجموعی از مفردات مقاله مورد بحث؛ استنتاج میشود که اگر چپ؛ به دموکراسی پارلمانی و لیبرالیزم و اندیویدالیزم روی نیاورد؛ یعنی از مارکس نبرد؛ آخرین آبروی خویش را نیز از دست خواهد داد.

با اینهم تا سخن از مارکس نباشد؛ اصلاً حرف و حدیث و مدعای سیاسی ـ اجتماعی ـ تاریخی ـ فلسفی شدنی، با آبرو، صاحب وزن و حایز اعتبار نیست؟! واقعاً مسئاله دارد: چرا...چرا...چرا؟!

13 ـ  از نگاه تئوریهای انتقادی، خرد و بیخردی در یک رابطه متقابل دیالکتیکی پیشرفت و ترقی در محدوده"تمدن" در رقابت هستند. بنابر نظرآنها، انسان حتا در متمدن ترین جوامع می تواند هر زمان به دره بربریت و توحش برگردد. برای هورکهایمر: استالین و هیتلر، هر دو، اشکال متفاوت بیان فاشیسم جهانی اند که جنبش کارگری را (درسطح جهانی) به شدید ترین شکلی سرکوب کردند. برای پایه گذاران مکتب فرانکفورت" مرز خرد و بی خردی" ناروشن و سیال است و شک آنها بر خرد تا مرز ناامیدی پیش می رود... آنها بد بینی به انسان را از شوپنهاور، و ترس از هیچ بودن یا"هیچ شدن" را از اندیشه های نیچه به عاریت گرفتند. برای آنها "جبریت تاریخ"، به عنوان نیروی قانونمند تکامل تاریخ، برداشتی ساده و کودکانه از تاریخ و نقش انسان است. انسان تاریخ را می سازد و نه برعکس. تاریخ، بدون انسان و نقش فعال او، هیچ است. هابرماس برجسته ترین نظریه پرداز مکتب فرانکفورت. برای او، "رهایی پرولتاریا"، چه از راه انقلاب کمونیستی- لنینیستی، یا توسط سندیکاها تنها یک خیال و اتوپی است.

حاشیه و متن ـ:

و با تمام اینها؛ عالیجنابان؛ خویشتن را «ادامه دهنده "راه مارکس" در شرایط اجتماعی- اقتصادی نوین می دانند.» یعنی بدون تکیه و استناد بر مارکس؛ قادر نیستند؛ روی پا های خود بیایستند و جلب توجه و حرمت و عزت نمایند! آیا کسی میتواند؛ رمز این معما را بگشاید؟

برای آنکه ذهن جناب پرویز دستمالچی مولف این مقالت بسیار ارزشمند را مکدر نکرده باشیم؛ از تقسیم بندی های مراحل تاریخ توسط مارکس( کمون اولیه، برده گی، فئودالیزم، کاپیتالیزم...) استفاده نمیکنیم. خوشبختانه یک تقسیم بندی حتی جالبتر و گویاتر و غنی تر و قابل فهم تر دیگر وجود دارد که به طرز اساسی به محققی موسوم به لویس هنری مورگان (1818-1881) متعلق میباشد. این تقسیم بندی تاریخ ـ فرهنگ حسب آتی است:

1 ـ مرحله توحش ؛

2 ـ مرحله بربریت؛

3 ـ مرحله تمدن.

که هرکدام دارای دوره های بدوی، میانی و پایانی میباشد. مرحلهء توحشِ بشر به لحاظ زمانی طولانی ترین مرحله بوده و با احتساب اینکه عمر مجموعی نوع بشر در حدود 50 ملیون سال است؛ این مرحله بین 30 تا 40 میلیون سال را باید در بر گرفته باشد و مرحله بربریتِ بشر هم زمانی تا 20 ملیون سال را احتوا میدارد؛ چرا که بازه زمانی 23 تمدن قدیم و جدید شناخته شده بشر حدود 10 هزار سال میباشد و هرگاه اشکال ابتدایی اسکان و یکجانشینی را هم به مرحله تمدن اضافه نمائیم به خیلی مشکل شاید بتوان تا مرز هایی 30 هزار سال در جای جای دنیا؛ این بازهء زمانی را پیش برد ولی میسر نخواهد شد تا آنرا به یک میلیون سال برسانیم.

اینهم در حالیست که بخصوص تا قرن 18 و 19 در جاهای زیادی از جهان حالات زنده گانی در توحش و یا بربریت موجود بود و حالاهم به طور قطع نمیتوان گفت؛ که توحش و بربریت به طور نهایی و کامل و بی برگشت؛ از میان رفته است!

کمترین نتیجه  و دریافت از این حقیقت اعظم؛ این است که من و مارکس و لنین و مائو ...، عالیجنابان اهل تئوری های انتقادی و (خیلی با معذرت و با قید شاید!) جناب پرویز دستمالچی هم؛ موجوداتی هستیم که پنجاه ملیون ساله رسوبات "فرهنگی و روانی"ی توحش و بربریت را در روح و روان خود داریم. شاید و شاید و شاید مردمان شوروی و چین و بلاد دیگر جهان مسکون بشر؛ هم چنین بوده باشند! شاید و شاید و شاید به چنین بودن محکوم بوده باشند!؟ و...

آیا در این صورت و تحت همچو شرایط جبری و محتوم؛ تصور و تیمن و تشرف و تحکم ... جناب دستمالچی؛  مگر این است که همه توده ها، همه کشور ها و همه مردمان بخوابند و صبر کنند تا «پرولتاریا»؛ یکدست و تهی از روانیات و وجدانیاتِ رسوب کرده پنجاه ملیون ساله؛ شوند و بعد به رستاخیز های "کاغذ پیچ" و بی عیب و ریب و ریسک ها و تلفات... اقدام نمایند؛ تا انقلاب یا تحول یا اصلاحات مانند نمونه های کثیف و شوم و شنیع روسی و چینی و مماثل ها نگردد و یا اینکه از اینهمه؛ به همان استنتاج میرسند که جناب فوکویاما و بقیه ریزه خواران میلیاردرها و اَبَر میلیاردرهای دنیای سرمایه به آن رسیده اند؛ یعنی «پایان تاریخ»!؟

(من؛ بخشبندی و تحقیقات مورگان را طی گفتار های جداگانه بعدی با تفصیل ممکن خدمت عزیزان تألیف و تقدیم خواهم کرد و نشان خواهم داد که "جبریت تاریخ"، به عنوان نیروی قانونمند تکامل تاریخ، برداشتی ساده و کودکانه از تاریخ و نقش انسان است. یا این فرمایش آقایان که "انسان تاریخ را می سازد و نه برعکس!")

14 ـ ژان پل ساتر مارکسیست مدرن دیگری است که از مارکسیسم کلاسیک فاصله می گیرد. پرسش او این است: " آیا می توان همزمان هم کمونیست بود و هم فردی آزاد؟". او پایه گذار مکتب اگزیستانسیالیسم است که گوهر اصلی آن انسان و رابطه اش با آزادی است.

به نظر سارتر، انسان نه دارای آزادی، بل خود آزادی است. برای او"انسان بودن"، یعنی آزاد بودن. از نگاه او انسان محکوم به آزادی است و باید آزاد باشد. او انسان را همچون طرحی می بیند که طراحش تنها خودش (انسان) است، همچون یک تابلوی نقاشی که نقاشش خودش باشد. برای سارتر، انسان همواره در حال شدن و تکامل، یعنی همواره در حال از میان بردن گام به گام موانع و محدودیتها است. از منظر او، گوهر آزادی با گوهر فلسفه وجود انسان یکی است و این دو را نمی توان از هم جدا کرد. سارتر پایه گذار فلسفه "آزادی مطلق" است و از نگاه او آزادی یعنی همان انسان.

حاشیه و متن ـ:

علاوه بر پرسش های مؤکدِ دو حاشیه بالاتر، پرسش خیلی بزرگ در مورد جناب سارتر و اگزیستانسیالیزم؛ پرسش انسان است. اینکه " انسان نه دارای آزادی، بل خود آزادی است " باید یک بند شعر باشد یعنی بافته خیال؛ نه نثر و نظریه مفهومی ی علمی و فلسفی؛ کما اینکه "انسان همچون یک تابلوی نقاشی که نقاشش خودش باشد" فقط ناب ترین شعر میباشد. این جملات نه با "مفهوم" انسان سرو کار دارد و نه با "مفهوم" آزادی؛ فقط یک اثیر و رؤیا و خلسه و نشئه است!

حتی یک کودک 6 ساله هم میداند که هم " انسان" و هم " آزادی" کلمات نکره یعنی تشخص نیافته و مجرد و عام میباشد. بازی با این کلمات؛ اگر بازی با هیچ نباشد؛ بازی با خیال (همان شعر) است و بس!

انسان؛ معرف و مشخص که میتواند موضوع علم و اندیشه باشد؛ فردی از نوع خاصی از یک موجود حیه است و سرانجام جمع عین افراد است.

فرد معرف و مشخص بشری؛ زمانی ؛ نطفه ایست که منعقد شده؛ اسیر و محصور محیطی به نام رحم مادر است. از حالت نطفه تا تمامی مراحل جنینی؛ نه تنها اسیر و محصور رحم مادر باقی میماند بلکه همراه با مادر؛ اسیر و محصور محیط زیستی؛ محیط فرهنگی و اجتماعی است؛ مورد تهدید زلزله و توفان و گرما و سرما و امراض و آفات است؛ در بند سنت ها و رسوم و باور ها و قوانین و حد و حدود اجتماع است و حتی توسط عادلانه ترین و عاقلانه ترین قوانین مدنی و دموکراتیک؛ آزادی اش؛ توسط آزادی دیگران و خطوط عینی و ذهنی بیحد و حصر چوکات میشود و مقید میگردد.

مثلاً همین یک لحظه پیش ویدیویی حاوی گزارشی از بی بی سی را دیدم که از وضع زنان و مادران و کودکان شان در ولسوالی شینواری ننگرهار افغانستان حکایت دارد.

طبق مستندات؛ زنان توسط شوهران و اقارب شان عیناً مانند دام ها و احشام فروخته میشوند. منجمله زمانی که کسی قاطر ندارد؛ زنش را میفروشد و قاطر میخرد. طبق اظهارات مصاحبه شونده گان؛ زنان منطقه هم بار بری میکنند ولی قدرت و حاصل دهی قاطر را ندارند؛ لذا ارزش قاطر را هم ندارند!

کودکان زنان فروخته شده؛ جز اینکه در رحم مادر باشند؛ با مادرِ فروخته شده؛ نمی روند بلکه به خانه و در تصرف فروشنده میمانند و اغلب به فراق مادر و تحت مشقات دیگر دق مرگ میشوند و اگر هم بزرگ شوند؛ نه تنها به "آزادی" و "آزادی مطلق" نمیرسند بلکه غلام غلام همین محیط و ماحول و جماعت و فرهنگش باقی میمانند.

http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=KKy4BQ3lT0M  

فقط با ریزترین تفاوت هایی در سراسر افغانستان، سراسر ایران، سراسر شرق میانه و دور و نزدیک و افریقا و آسیای میانه و با تفاوت های اندکی بیشتر در جهان بسیار پیشرفته غرب حد و حدود "آزادی" فرد مشخص و معرف انسان یا بشر واقعی چنین تنگ و ضیق میباشد.

از دیدگاه مفهوم گوهر اصیل آدمی و فلسفه مربوط؛ فرد مشخص و معرف یا واقعی ی بشر؛ حتی آزادی فرد مشخص و معرف یک حیوان؛ بخصوص حیوان غیر اهلی را ندارد.

چطور میتوان؛ این ادعا را اثبات کرد؟

توسط حقیقتی به نام "فرهنگ" در عامترین مفهوم کلمه.

بشر(افراد و نسل ها)؛ آن موجود حیه است که به علت جبر های ناشی از تکاملش؛ پیوسته فرهنگ تولید کرده می رود و بالنوبه فرهنگ؛ اگر نگوئیم مانند غل و زنجیر؛ لابد مانند غوزهء پیله فرد و کتله بشری را در خود فرو می برد. هرچه فرد های بشری دیر تر به دنیا می آیند؛ با فرهنگ غلیظ تر و پیچیده تری مواجه و در آن گم و گور میشوند.

بشر(فرد واقعی) به لحاظ گوهر فطری خود یعنی میکانیزم ژنتیکی که او را بشر بار می آورد؛ فقط فرد بشر است مانند فرد هرموجود حیه دیگری  چون کبک، بلبل، ماهی، آهو وغیره.

این مکانیزم ژنتیکی؛ رویهمرفته از نطفه بندی فرد تا تولد او؛ نسبتاً آزادانه عمل مینماید و فرد کوچک بشری را به دنیا می آورد که هیچ چیزی غیر طبیعی و فرهنگی (باور، آموخته ، اعتیاد، حساسیت، عصبیت و تبعات آنها را) ندارد. مگر به مجرد تولد؛ فرهنگ تراکم یافته در هزاران و میلیونها سال؛ چون اژدها دهن باز میکند؛ او را می بلعد و در شکم خود فرو می برد.

این اژدها؛ ظاهراً پیکر فرد را تجزیه و هضم نمیکند و میگذارد که مکانیزم ژنتیکی کارش را بکند و بافت های تن و پیکر فرد را بزرگ و کامل بسازد ولی همه در قید و قیود این محیط شکمی و مخلوط با تیزاب ها و زهریات آن.

این یعنی اینکه فردِ معرف و معین و مشخص بشری؛ نمیتواند با هویت و اهلیت و لیاقت عموم جهانی و جهانشمول بشری رشد و رسش نماید و در یک هویت و شخصیت محدود و تنگ و تاریک خرده فرهنگی، فروکاسته میشود.

مسئاله تماماً این نیست؛ که آزادی او تنها در دوران کودکی؛ سلب و مصادره میشود و او وقتی بالغ و نافذ جمیع تصرفات خود شد؛ میتواند آزاد و مختارگردد.

بلکه با این آسیب دیده گی؛ او تمام عمر بردهء باورها و قیودات خرده فرهنگی میگردد چرا که آن بخش روان که در کودکی ساخته شده؛ برای تمام عمر حتی تا 99.99 فیصد تغییر ناپذیر و اصلاح ناپذیر باقی میماند و کوچکترین دخل و تصرف در آن مستلزم زحمات بیحد و حصر چون روانکاوی ها و رواندرمانی های بسیار حاذقانه و عاملانه میباشد.

 معنای دیگر امر این است که اصلاً گوهر ذاتی ی بشر و انسان در برابر غول یا اژدهای فرهنگ؛ آسیب می بیند و بنابرآن قادر نمیشود؛ فرد مربوط را؛ به مثابه فرد کامل و اصیل نوع بشر به کمال و به ثمر برساند؛ واقعیتی که در مورد افراد سایر انواع موجود حیه؛ بی دغدغه و مشکل اینچنانی محقق میگردد.

اینجا بحث بر این نیست که فرهنگ؛ خوبی ها دارد و نوع بشر؛ بدون فرهنگ؛ به حیوان وحشی تبدیل میگردد. حالا بگذریم از اینکه بسیاری خرده فرهنگ ها؛ فرد بشری را به مراتب بیشتر از حدود طبیعی وحشی میگردانند.

حتی بحث بر سر این نیست و نمیتواند باشد که پس نوزادان بشری تا دوران بلوغ کامل؛ از همه گونه تماس با فرهنگ؛ تجرید گردند.

خوشبختانه، فرهنگ مجموعی ی بشر؛ همه عبارت از تعداد بیشمار خرده فرهنگ ها نیست بلکه بخش ستبرِ کلان فرهنگی دارد یعنی بخش تمام نوعی و تمام جهانی . و در همین حال تمامی خرده فرهنگ ها نیز؛ مشتی باور ها و توهمات و حساسیت ها و عصبیت های قومی، قبیلوی، فرقه ای، مذهبی، نژادی وغیره نیستند؛ آنها هم دارای عناصر فراوان تمام نوعی و تمام جهانی میباشند.

فقط باید شرایطی به وجود آید و جهانی شود که کودکان تا هنگام بلوغ کامل؛ با بخش تمام نوعی و تمام بشری فرهنگ سر و کار داشته باشند و تحمیلات خرده فرهنگی بر آنها بلا استثنا، ـ چنانکه دقیقاً سزاوار است ـ جنایت علیه بشریت دانسته شود و مانند جنایت علیه بشریت در قبال مظاهرآن؛ توسط مراجع مشروع و ذیصلاح برخورد گردد.

نمونه بسیار کوچک همچو جنایت علیه بشریت؛ که منجمله برخی از زعما و تئوری بافان نظام سرمایه داری بحران زده؛ امیدوارند به طریق ترغیب و تحریک و تسلیح و تمویل و تداوم و توسعه آن در جغرافیای گسترده تر همانند سوریه؛ نظام «پایان تاریخ!» را نجات دهند و حفظ نمایند؛ کلیک کنید و مشاهده فرمائید:

http://www.youtube.com/watch?v=aoGJP02CtPA&feature=player_embedded

تنها با کور کردن این منفذ های جنایت علیه بشریت است که افراد واقعی ی بشر؛ با آزادی ها و اختیارات مشروع و سزاوار خود؛ در تماس می آیند و از آنها برخوردار میشوند و دنیا نیز جای بهتری برای همه گان میگردد.

15 ـ سارتر می گوید، دراندیشه لنین "انسان"(آزادی) از اندیشه و فلسفه مارکس زدوده شد و در پی آن او  رابطه خویش با دنیای واقعا موجود را از دست داد.
برای اگزیستانسیالیسم، برای سارتر، هیچ چیز واقعی تر از خود انسان، یعنی آزادی نیست. به این دلیل "انسان" باید دوباره جایگاه، مقام و موقعیت خویش را درفلسفه، دراندیشه وعمل مارکسیسم باز یابد. او انگیزه خویش برای پایه گذاری مکتب اگزیستانسیالیم را با بازگرداندن هومانیسم به مارکسیسم توضیح می دهد و تلاش می کند مارکسیسم را تبدیل به "علم کامل عصر نوین" کند.

 حاشیه ـ:

قضاوت در باره انتقاد از لنین نیازمند تسلط کاملاً عینی یافتنِ من و هرکس دیگر بر اوضاع و احوال مشخص و بر امکانات و اجبار هایی است که در کادر و محدوده آن ها؛ لنین اندیشه و عمل میکرده است و میتوانسته است؛ اندیشه و عمل کند. اما اینکه "انسان" باید دو باره جایگاه، مقام و موقعیت خویش را در فلسفه، در اندیشه وعمل مارکسیسم باز یابد؛ اگر بنیاد گرایی نباشد هم متأسفانه توسط شاعرانه های اگزیستانسیالیزم؛ از همان سطح شعر و خیال بالاتر نرفته است و نمیتوانسته است هم فراتر برود.

16 ـ از نگاه سارتر، مارکس تاثیرات تجربیات دوران کودکی بر روی رفتار انسان بزرگسال را نمی بیند، یعنی نمی توانسته است ببیند، زیرا به هنگام زندگی مارکس، علم روانشناسی هنوز دوران کودکی خود را می گذراند. به نظر سارتر، مارکس به اختلاف نسل ها و نیز به سایر اقشار و طبقات اجتماعی (به غیر از پرولتاریا) بی توجه و نگاهش تنها به حوزه اقتصاد محدود مانده است. برای مارکس تنها پرولتاریا وجود دارد، و سارتر خواهان توجه به انسان است و نه تنها بخش یا گروه یا طبقه ای ویژه.

 حاشیه ـ:

اگر این سخنان حاوی مفهوم و معناست؛ پس با آنچه "شاعرانه ها "خواندیم؛ شدیداً در تعارض قرار میگیرد و بالمقابل تنها اندیشه و آرمان و فلسفه ای را که منحیث تکمیلهء اندیشه های نوابغ پیشین و استنتاج بزرگ از علوم معاصر تر؛ اثبات و تسجیل مینماید همانا اندیشه و آرمان و فلسفه مندرج در کتاب « گوهر اصیل آدمی ـ 101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ی ساینتفیک» است و بس!

17 ـ سارتر خواهان پایان یافتن آموزه های ایدئولوژیک توسط کمونیستها است تا کمونیستها نیز بتوانند پا به پای علوم پیش روند، زمان و نیازهای جوامع نوین را بشناسند و تلاش ننمایند ریشه هر پدیده یا مشکل اجتماعی را با تضاد میان کار و سرمایه یا خونخواری آمپریالیسم جهانی توضیح دهند، زیرا دنیا مجموعه ای بسیار پیچیده از وحدت اضداد و هر پدیده چند گونه است و اگر انسان تنها از یکسو و یک زاویه به تمام پدیده ها بنگرد، در آنصورت تاریخ تبدیل به "سگی مرده" خواهد شد. و درچنین حالتی است که خلاقیت و شکوفایی انسان از میان خواهد رفت که در جوامع سوسیالیستی واقعا موجود از میان رفت. از نگاه سارتر، تنها"جبریت" قابل پذیرش برای انسان آزادی او است، یعنی انسان را گریزی از آزادی نیست، با تمام ترسها، نگرانیها، دلهرها و تنهایی اش.

حاشیه و متن ـ:

و این آزادی؛ به طرز اساسی چون خواب و خیال و آرزوی شاعرانه باقی می ماند تا زمانیکه " توجه به انسان" مشخصاً به توجه به" نوزاد و کودک انسان در همه عالم و در همه گستره زیست این نوع موجود حیه" بدل نشود. حسب داده های علوم ساینتفیک معاصر؛ "توجه به انسان"حتی باید از توجه پُر وسواس به DNA و ژنوم او؛ آغاز بگردد و نه از آدم های به اصطلاح بالغ دارای روح و جسم مرضی و آفت دیده در دوران کودکی!

خوشبختانه بشریت اینک؛ هم به لحاظ علمی و تکنولوژیک و هم به لحاظ قوانین و نظامات تمام جهانی و تمام نوعی و هم به لحاظ اقتصادی و دیگر تسهیلات ضروری به جایی رسیده یا حد اقل نزدیک شده است که به نجات دوران کودکی ی تمامی افراد نوع خود از آسیب های بیحد وخیم و ریشه دار؛ پیش از آنکه هنوز بیشتر دیر شود؛ بپردازد.

تنها مبارزاتی روشنگرانه و حقیقتاً انسانی برای تولید ارادهِ کافی سیاسی و اجماع جهانی در این راستا ضرورت است. این استراتیژی باید هرچه زود تر به اجندای سازمان ملل متحد و شعب اختصاصی آن و کلیه نهاد های بین المللی و ملی و محلی و به خصوص به اجندای برتر جنبش های صلح و محو خشونت و تروریزم، دفاع ازحقوق بشر، دفاع از حقوق زن و کودک و اعتلای معنویت و مقام و شأن انسانی در کادر نهاد های پاک دینی، مذهبی، عرفانی،...، جنبش های برای حفظ محیط زیست  و به محور اساسی هنر های تمثیلی و تجسمی و موسیقی و شعر و ادبیات... بدل گردد. و باید فشار افکار و اراده عمومی چنان بالا گیرد که حتی دولت های بسیار مرتجع و متعصب و سازمانها و تشکیلات دارای تمایلات و سوابق تروریستی و جنگ طلبانه هم ناگزیر از پیش گرفتن همچو شعار ها گردند.

این؛ به هیچ وجه بدیل و جانشین اهداف صنفی و سیاسی  برحق اقشار و طبقات و ملل و مجامع موجود بشری نمیشود فقط بر آنها افزود میگردد و به مثابه نوعی ترین، عمومی ترین، جذاب ترین و متقاعد کننده ترین آرمان؛ تفاهم و تساند جهانی را افزایش می بخشد و به تحکیم صلح و سلام و تشئید رواداری و عدالت و انفاق و خیر خواهی و خیر اندیشی و اعلای مکارم اخلاقی و افتخار به انسان و انسانیت مدد مینماید.

بیائید به چند طرز اندیشه دیگر هم مکث کنیم که چه می یابیم:

18 ـ مارکوزه را "پدرخوانده" جنبش دانشجویی می نامند و اندیشه هایش ترکیبی از اندیشه های مارکس با روانشناسی مدرن است.
توجه مارکوزه در مبارزات اجتماعی بیشتر به دانشجویان و اقلیتهای (دینی، مذهبی، نژادی، قومی، و...) تحت ستم، به بیکاران و نیز از کارافتادگان است. از نگاه او، اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا (سوسیالیسم واقعن موجود و سرمایه داری)، هر دو، نظامی تام گرا در دو شکل متفاوت هستند که توجه اشان نه به انسان، بل به خود حکومت است و انسان را فدای حکومت می کنند. نظام هایی که ترکیبی پیچیده از اقتصاد، سیاست و فرهنگ هستند.

برای مارکوزه، حکومت مستقیم توده ها یعنی فاشیسم، یعنی تخریب، یعنی برگشت به عقب، یعنی سقوط دوباره به دوران بربریت، یعنی از میان رفتن قانونمداری. مارکوزه معتقد است برای پیش گیری از فاشیسم باید "انسان آزاد و مستقل"، انسان خرد بنیاد، فردیت آزاد بوجود آید، انسانی که گله وار در پی چوپان، در پی یک مرجع یا رهبر"مقدس"نباشد.

حاشیه ــ:

چطور، از کدام راه ها، توسط کدام وسایل و ابزارها و با عاملیت و قابلیت کی ها!؟ مگر جز به طریق ها و امکانات نوعی و جهانی و با آگاهی و اراده و عزم جزم سراسر بشری؛ به چنین مأمولی میتوان دست یافت و یا آیا میتوان روان و فرهنگ بشری را در قید سرحدات و قفسه ها محدود و منقسم نموده با قسمت های جداگانه؛ برخورد های جداگانهء مؤفقانه و اطمینان بخش داشت؟!

19 ـ از نگاه مارکسیستهای مسیحی یا مسیحیان مارکسیست، نظم دنیا ناعادلانه است و نظام عادلانه تری باید جانشین آن شود. مارکسیستهای مسیحی هرچند مخالف هرنوع اعمال خشونت در مبارزات سیاسی، در جوامع دمکراتیک و باز بودند، اما اعمال قهر در جوامع غیر دمکراتیک، استبدادی یا تام گرا را، در صورت لزوم، با هدف استقرار دمکراسی، مجاز می دانستند.

حاشیه ــ:

این را همه میگویند و قبول دارند که نظم دنیا نا عادلانه است و نظام عادلانه تری باید جانشین آن گردد و حتی حافظ بزرگ ما به زیبایی و رسایی اعجاز آمیزی آنرا تصویر کرده است:

بیا تا گل بر افشانیم و مئ در ساغر اندازم ++ فلک را سقف بشگافیم و طرح نو در ندازیم

ولی چنانکه عرض کردم شعر ها و شاعرانه ها و ارزو ها خوب اند؛ کافی و کارسازنیستند!

20 ـ دوچکیسم (Dutschkismus)، مارکسیسم نوع دانشجویی است. دوچکه نظریه پرداز و پایه گذار آن بر این نظر بود که پرولتاریای جوامع پیشرفته صنعتی از تحرک و جنبش افتاده اند و باید برای به حرکت در آوردن توده ها، برای یک انقلاب فراگیر، ابتداء دانشجویان را به حرکت درآورد.

او خواهان یک انقلاب فرهنگی، جنبشی برعلیه هرنوع "آتوریته"، برعلیه هر نوع دیوان سالاری و بوروکراسی کمونیستی (در شرق اروپا و شوروی) و برعلیه دمکراسی های پارلمانی بود.

پارلمان برای او، جنبش خیابانی بود. وظیفه و هدف انقلاب فرهنگی، دگرگونی معرفت و اندیشه های آتوریته موجود، و زیر و رو کردن ارزشهای موجود جامعه و جانشینی آنها با ارزشهای نوین سوسیالیستی بود . او دگرگونی بنیادین معرفت انسان درغرب را پیش شرط لازم و ضروری برای دگرگونیهای اساسی می دانست. تلاش او (از جمله) پیوند جنبش ضد آتوریته درغرب با جنبش تقدس- و دگم زدایی در شرق بود.

حاشیه ــ:

من اینجا از واژهِ "جنبش ضد اتوریته" معنای دقیقی نمیگیرم؛ شاید منظور در متن یا سخن دوچکه؛ "جنبش ضد سلطه" انحصارات و الیگارشی باشد. "جنبش تقدس- و دگم زدایی" در شرق هم میتواند شامل دگم های ایدئولوژیک و کیش شخصیت و هم دگم های دینی ـ مذهبی و خرده فرهنگی تعبیر گردد. پیرامون انقلاب فرهنگی و نجات بشریت از بدفرهنگی اشارات مختصر پیشتر به عمل آمد ولی بدیل یا الترناتیف گرفتن دانشجویان برای پرولتاریا یا طبقه اجتماعی ـ اقتصادی دیگر به من خیلی عجیب معلوم میشود. خدا کند صرف برای خالی نماندن عریضه آمده باشد!

21 ـ گوهر"چپ "هنوز هسته عدالت خواهانه آن است، بویژه عدالت اجتماعی. و عدالت اجتماعی بدون دمکراسی، یعنی تساوی حقوقی و سیاسی شهروندان غیرممکن است. به دیگر سخن: دمکراسی(عدالت سیاسی) پیش شرط دست یازیدن به عدالت اجتماعی است. چپ سنتی (جهان و ایران) عمدتن به "یکسان سازی" بهره مندی از ثروت اجتماعی، از راه حکومتی کردن همه چیز، توجه داشت و توجه نکرد که انسان تنها اقتصاد و مصرف نیست. چپ، بعلاوه، پندارها و انگیزه های نیک خود را به جای واقعیات خارج از ذهنش نشاند و تلاش کرد با"جبریت تاریخ" انسان را به سرمنزل خوشبختی برساند و ندید که تعریف "خوشبختی" فردی و نه جمعی است.

تبصره ـ:

این؛ عصاره و نتیجه گیری تمامی تحلیل و تجزیه جنبش ها و اندیشه های چپ منسوب و منتهی  به کارل مارکس؛ توسط جناب پرویز دستمالچی میباشد. می ارزد پیرامون آن به ویژه در رابطه به اوضاع و احوال مشخص ایران و افغانستان و حال و روز جنبش های چپ این دو کشور همزبان و هم  فرهنگ مکث دقیق تر و سازنده تری صورت گیرد. به این مأمول در دیدار بعدی همراه با نظریات خبره گان گرامی خواهم پرداخت.

 

 

 

مطالب قبلی

 


بالا
 
بازگشت