محمد الله وطندوست

 

شهادت آن مرد بزرگوار

بمناسبت چهاردمین سالگرد شهادت مولوی عبدالرشید جوهری


در یک روز خزانی در حالیکه هنوز علایم زمستان مشاهده نمی شد و هوا نسبتا معتدل بود، در کوچه کهلک شبرغان دو پاکستانی با یک همکار افغانی خود منزل مولوی عالیقدر شهر را جستجو می کردند. رهگذران با آنکه همه او را می شناختند از شناخت خود انکار می کردند و هیچ کسی حاضر نبود منزل او را نشان دهد. طالبان پاکستانی که حتی پشتو را نیز خوب بلد نبودند، با زبان نیمه اردو و نیمه پشتو همکار افغان خود را مورد سرزنش قرار می دادند که چرا به دریافت منزل شخصی که شهره شهر است موفق نمی شود. بلاخره بعد از ساعاتی سرگردانی طفل ده_ دوازده ساله یی منزل و مسجد وی را نشانی گفت و طالبان موتر خود را بدانسو راندند و مولوی را از خانه بیرون کردند و در موتر نشاندند. مولوی که هیچگاه منتظر چنین برخورد نبود و هفته یی قبل با حاکم طالبان صحبت نموده و از جانب حاکم اطمینان حصل نموده بود که هیچ کسی به وی مزاحمت نخواهد کرد، با طمینان به حرف های حاکم با غالمغال به راکبین موتر توضیح می داد که وی عالم دین و همچون آنان طالب العلم است و ده ها و صد ها طالب را تربیه نموده است. حتما در مورد وی اشتباهی رخ داده است. طالبان موظف وی را به سکوت دعوت می کردند و هراس داشتند که مبادا رهگذران و اهل شهر به طرفداری وی به حرکتی دست یازند و مطلق الغانی طالبی را خدشه دار سازند.
موتر عامل مولوی عالیقدر در صحن امنیت دولتی که در راس آن شخصی با ریش کثیف حنا بسته و لباس سفیدی که از چرکی به سیاهی نزدیک شده بود قرار داشت ، توقف نمود. ملا رییس که منتظر مولوی بود با شنیدن صدای موتر خود به صحن بر آمد و حین فرود آمدن مولوی در حالیکه دستار موصوف باز شده بود و به پایش می رسید با فحش و دشنام از وی استقبال کرد. مولوی باز هم با صدای بلند استدلال می کرد که او خود طالب علم است و طالبان زیادی را تربیت نموده و با حاکم شهر نیز هفته گذشته ملاقات داشته است. حتما در دستگیری وی اشتباهی رخ داده است. ملا رییس که با شنیدن حرف وی به غضب بیشتر دچار شده بود با کلمات رکیک او را خطاب نموده مولوی شهر را به کفر متهم نمود و اورا مزدور رژیم قبلی خطاب کرد. مولوی که مرد وارسته و پرهیز کار بود و هیچگاه به حاکم و قاضی سرفرود نیآورده بود با شنیدن این اتهامات با غضب از خود دفاع کرد و اتهام کفر را به یک مسلمان گناه بزرگ بر شمرد. ملا رییس که چنین حرکت را توقع نداشت و ده ها روحانی و تاجر و مامور را در برابر خود سرافگنده و خاموش و تسلیم دیده بود، ازدفاع قاطع مولوی در شگفت شد و لحظه یی بی اراده باقی ماند. اما غنیظ و غضب لمحه یی بعد بروی مسلط شد و با مشت و لگد بر جان مولوی افتید و اورا با لگدی از زینه ها به پایین به زیرزمینی امنیت دولتی افگند. مولوی که هیچگاه چنین برخوردی را انتظار نداشت، ناگهان سرنگون شد و سرش به تیغه زینه برخورد کرد و خون ریش سفیدش را گلگونه نمود و خود از حال رفت. زیر زمینیانی که در حدود ده نفر بودند و همه مولوی را از نزدیک می شناختند و به وی ارادت خاصی داشتند، مولوی را از زمین بلند کردند و با دستمال کوشیدند خونش را توقف دهند و از ریش سفید و متبرک مولوی لکه های خون را زدودند. مولوی ساعت ها به حالت کوما باقی ماند. نیمه های شب او به هوش آمد و از جایگاه خود و همراهانش مطلع شد. با نوشیدن پیاله یی چای و صحبت های دل گرم کننده همراهان کمی حالش بهبود یافت و به فردا امیدوار گردید. این جرقه امید هنوز در ذهنش جا نگرفته بود که از جانب شخصی موظف به دفتر ریئس احضار شد. ریئس که با همان لباس کثیف و ریشی دراز و کثیف تر از لباس به هیولای همانند بود، مولوی را بنام ملعون و کافر خطاب کرد. مولوی همچون روز گذشته باز هم در غضب شد و می خواست از خود دفاع نماید که ملا ریئس به وی موقع دفاع نداد به دونفر از زیر دستانش هدایت داد که مولوی را چهار دست و پا بگیرند و سومی را موظف ساخت تا با شلاق به جان وی بیافتد. مرد شلاق دار با همه نیرو به پشت و کمر و سر مولوی شلاق می کوبید و نعره مولوی در اتاق و حتی تعمیر انعکاس حزن انگیز داشت. خون لباس سفید مولوی را رنگین و با پاره شدن پیراهن و تنبان بدن مولوی نیز خون آلود و زخمی و پارچه های گوشت از بدنش نمایان بود. زمانیکه مولوی بی هوش شد، باز هم اورا به اتاق زیرزمینی انتقال دادند و تن کوفته شده مولوی را چون لاشه گوسفند به زیر زمین انداختند. همزنجیران که هیچگاه چنین ظلم را در حق مولوی تصور نمی کردند بعد از رفتن موظفین مولوی را در صدر اتاق انتقال دادند و به مداوای وی پرداختند. دو سه روزی ازموظفین خبری نبود اما پهره دار موظف در هر دو سه ساعتی یکبار از وضع زندانیان مخصوصا مولوی جویا می شد و خود را مطمین می ساخت که مولوی هنوز در قید حیات است. مولوی با وجودیکه از مرز هشتاد سالگی گذشته بود اماهیکلش خمیده نبود و هنگام راه رفتن راست و مستقیم راه می رفت و بدون اتکا به عصا قدم می گذاشت. هنوز آثار کهولت در چهره اش خوانده نمی شد. ذهن روشن داشت و با خواندن و نوشتن و سرودن شعر فعالانه شب و روز را سپری می کرد. فشار دوروزه در زندان طالبی و شلاق های وحشتناک، این هیکل نیرومند را چنان فشرده ساخته بود که یارای حرکت را از وی سلب نموده بود و تنها به کمک همقطاران موفق به نشستن و دراز کشیدن می شد.
روز چهارم باز هم دو نفر از موظفین مولوی را به اتاق ریئس انتقال دادند. ملا ریئس بر خلاف دفعه قبل با ملایمت احوال مولوی را جویا شد و از وی خواست که رضایتمندانه از فعالیت های گذشته و مخصوصا از همکاری خود با رژیم قبلی معلومات دهد. در صورتیکه صادقانه اعتراف نماید به جزایش تخفیف داده خواهد شد و مورد عفو قرار خواهد گرفت. مولوی که خود را بی گناه می دانست و با رژیم قبلی نیز به جز از وعظ و نصیحت و اندرز، همکاری دیگری نداشت با شنیدن تخفیف جزا و عفو باز هم هیجانی شد و با متانت اظهار داشت که وی گناهی را مرتک نشده که مورد عفو قرار گیرد و جرمی را مرتک نشده که به جزایش تخفیف داده شود. او خطیبیست که در طول زنده گی مردم را به راه راست و صراط المستقیم رهنمون شده و در برابر ظلم و زور ایستاده گی کرده است.
هنوز حرف های مولوی ختم نشده بود که باز هم دیگ غضب ملا ریئس به جوش آمد و امر کرد که مولوی را همچون دفعه گذشته چهار دست و پا بردارند و شلاق را خود به دست گرفت و بجان مولوی افتید. مولوی را چنان شلاق زد که خون از زخم های قبلی فوران می زد و نه تنها لباس مولوی که بلکه صحن اتاق را نیز آغشته نمود. تکه های گوشت وجود مولوی از تنش جدا شد. او دوباره به کوما رفت و تن بی هوش و نیمه جان او را دوباره به اتاق زیر زمینی انتقال دادند. باز هم یاران همزنجیر در حالیکه از پهره داران در هراس بودند مخفیانه و دور از نظر پهیره داران به مداوای مولوی پرداختند و دو سه روزی از وی مراقبت جدی بعمل آوردند. همینکه وضع مولوی بهبود یافت دوباره موظفین غرض استنطاق به سراغ مولوی آمدند. او نیز در حالیکه لباس خود را عوض کرده بود، لنگ لنگان به عقب شان روان شد. در حالیکه هنوز از اتاق زیر زمینی بکلی بیرون نشده بود که از جانب یکی از موظفین باز هم بنام ملعون و کافر خطاب شد. مولوی با غضب از وی خواست که دیگر این کلمات را بر زبان نیاورد. هنوز حرف های مولوی ختم نشده بود که مامور موظف با لگدی مولوی را از زینه ها به پایین پرتاب کرد. مولوی که دستارش به دست و پایش پیچیده بود از زینه به پایین می لولید و در آخرین پله زینه نقش بر زمین شد و از پیشانیش خون فوران کرد. مامور موظف که باز هم با غیظ و غضب لگدی حواله جسم زخمی او می کرد، آنجا را ترک گفت. یاران همزنجیر او را باز هم به صدر اتاق انتقال دادند. کوشیدند خون او را توقف دهند اما خون ریزی به آسانی توقف نمی پذیرفت. بعد از دقایقی در حالیکه یاران همزنجیر در توقف خون تلاش داشتند، مولوی لحظه یی چشم گشود و با سپاس گذاری جانب همزنجیران نظر افگند و دوباره چشم بست. یاران دریافتند که توقف خون دیگر بی فایده است. بایست بگذارند که جریان خون، رنگ تن و بدن مولوی را گلگون سازد و شاهدی باشد بر شهادت این مرد بزرگوار و وارسته.
وفات: چهارشنبه
۲۷ عقرب ۱۳۷۷

 

 

 


بالا
 
بازگشت