دکتر حمیدالله مفید

 نوشته :دکتر حمیدالله مفید

طنز

او  زن! غیرتِ ما ره ندیدی؟

 زرگُل خان به مجردی که پایش را در داخل حویلی خانه گذاشت ، یکراست  در خانه خواب رفت وبه جستجو و پالیدن   پرداخت ، میان روک های الماری کالا و میز، داخل سیف ، رفکهای تاقها ، زیرقالین ،  زیرخانه ، روبا خانه ، انباری هر جایی که در کله اش می گشت می پالید وجستجو می کرد.

رنگش دود کرده  ومانند قالین خانه سالون سرخ  سیاهی دار گشته بود .  خانمش که رسم وگذشت دنیا را بهتر از شوهرش می دانست ، خود را در کوچه حسن چپ زد واز دکان حسن لبو یک پوری سکوت خریده  ونوشجان کرد و رِق ،رِق   سوی شوهرش  نگاه  می کرد مگر چیزی نمی گفت.

 می خواست که نخست بداند که گپ چیست وشوهر لندهورش چی را گم کرده ودنبال چی سرگردان است ؟ تا بعد پای خود را در قضیه داخل کند. از زیر چشم ، چهار چشمه مراقب اوضاع واحوال شوهرش بود ،

زرگل خان مانند کسی که در کدام جنگ تن به تن ربو ربو شده باشد و یاکسی اورا مانند شفتالوی شفترزیر پایش چخپیت کرده باشد  . به دیده می آمد.  

خانمش  از بیست وهفت سال ازدواج، نخستین بار بود که شوهرش را هیجان زده  وپر تلاتم می یافت. اخر طاقتش طاق شد ، مهر لاک را از زبانش و پر وبال  بسته شده  را از دستانش برداشت وپرسید:

او مردکه چی ره می پالی؟ چی ره گم کردی؟ که ایقه سرگردان استی!

والله اگه ما بانیمش ، کجاس؟ کجاس ؟ همو ... همو ... همو چیزه  گُم کدیم ومی پالم..

 زرگل خان عادت داشت هنگامی که عصبانی می شد ، همه نامها وحتا گاه گاهی نام خودش ، نام خانمش وهر چی نامی که به یاد داشت فراموشش می شد

 واز یادش می رفت و هر چیز را چیز ...چیز ...چیز می گفت.

حالا هم  فقط همو  چیز.. هموچیز... می گفت وبس.

خانمش پرسید:  او مردکه  نی که کتی کسی جنگ کدی؟ پشت کارد وپشقبز ویا تفنگ وتفنگچه می گردی چی بلا؟

زرگل خان در حالی که فقط تُت ، تُت می کرد وهمی می گفت: والله اگه ما بانیمش ! تا برشان نشان نتیم که ما کی استیم والله اگه خو بانیم!

 چیزی دیگری در مغز کری خورده گیش نمی گشت.

 خانمش از تپ وتُپ بی مورد شوهر لندهورش به ستوه آمد با فریاد ی که  در گوشهای پکه مانند زرگُل خان نیز سنگینی می کرد ،  داد زد:

او مردکه  بلابرده ! تُره می گُم! پشت چی سرگردان استی؟ مرگ ته می پالی یا چی بلا؟

زرگل خان با جدی شدن خانمش عادت داشت که از کش می افتاد، مگر اینبار حتا جدیت خانمش نیز جایی را نگرفت با همان تُت تُت کردنها به جستجویش ادامه داد . تا آنقدر که از پالیدن خسته شد نفسهای عمیق کشید  و مجرای گفتاریش باز شد وتوانست که به خانمش بگوید:  او زن همو غیرتِ مه کجا ماندیم ؟ او ره ندیدی؟

 خانمش خندید و دوباره پرسید :: چی ره کجا ماندیم؟

غیرتِ ما ره ندیدی که کجا ماندیم؟

غیرتت (با خنده قاه قاه) او ره بیست وهفت سال  پیش ده کدام جایی ورداشتی،  درست بیست وهفت سال پیش ، که تازه ازدواج کرده بودیم ومه  ده فاکولته شبانه درست می خواندم ، یک شام دیر تر به خانه آمدم وتو از بالا مره تعقیب می کردی نمیدانم به خیالم که در نظرت آمده بود  که کسی  پشت مره گرفته بود. با کارد میوه خوری پایین شدی وبا اوجنگ ودعوا کدی می خواستی که اور ه با کارد بزنی مگر  او مردکه چالاکتر وچست تر از تو بود کارد ده چیز خودت  ... ده کمر خودت زد واز همو وقت  سنتر بولتت شکسته وکج، کج راه میری واز کار ماندی. حالی باز چی رخُ داده که پشت غیرتت می گردی؟

زرگل خان گفت :امروز ما یک طرفه می کنیم به اونا نشان میتیم که ما کی هستیم؟

خانمش گفت: یعنی ایطور یک کار بد واقع شده که تو تصمیم گرفتی که باید غیرتِ ته پیدا کنی و او ره به کسی نشان بتی!

هان ..هان ... امروز  به دنیا نشان میتم که ما کی هستیم.

چرا ما ؟ خوده تنها بگو.

کجاس ؟ به لحاظ خدا او ره پیدا کو وبته که دل ما کفید.

او بی غیرت!  وقتی که طالبها در روی سرک در ملای عام به خاطری که مه جراب نپوشیده بودم کتی کبل در پاهایم زدند غیرتِت کجا بود؟ که در روی شان  یک هان ونی هم نه گفتی ، بجای  اینکه آنها ره چیزی می گفتی ده جان مه چسپیدی  وسر مه هتکه وپتکه کدی.

طالبها خو زور داشتند اگه ما  آنها ره چیزی می گفتیم باز ما ره هم می کشتند. اما حالی والله اگه خو بانیمشان!

 خانمش گفت : او بی غیرت ! غیرتِ ته او وخت چرا نمی پالیدی که سربازان امریکایی  در شب عروسی برادرت ده خانی شان ریختند وحمله کدن ، برادرِته کشتند و زنِ شه با خود بردند تا امروز زنده ومرده ِشه کسی پیدا نکد وتو چلُل نکدی . همو وخت غیرتِ ته کجا مانده بودی؟

زرگل خان گفت:اگه در برابر امریکایی ها می خیستم وکتی شان جنگ می کدیم  هم از ریاست برطرف می شدیم وهم خودما ره جای بجای می کشتند. باز توبیوه واولادهایم یتیم می شدند.

 زنش گفت:حالی چی رخ داده که  ایطور جلالی شدی وتصمیم داری که امروز به کسی  چیزِ ته نشان بتی؟

زرگل خان گفت:قضیه از ای قرار اس که ، امروز صبح وقتی که ما از خانه برآمدیم  وبه دفتر رسیدیم   . یک مشاور صاحب  جدید امریکایی در وزارت ما تازه تشریف آورد  ،در بالا  پهلوی  دفتروزیر صاحب برش دفتر جدید جور کدن، امروز لباسهای وزیر صاحب، لباسهای معین صاحب ها ورییس صاحب ها تغییر کرده بود ، همه گی دریشی پوشیده وبا غیرت آمده بودند تنها مه بی دریشی با همی پیراهن وتنبان گیبی بودم بسیار بی غیرت مالوم میشدیم ، حالی آمدیم تا غیرت خوده پیدا کنیم وبه همگی شان نشان بتیم که ماهم یک چیزی هستیم . یادت نمیایه که غیرت ما ره کجا ماندیم؟  یادم اس که ده شب عروسیم ودر سالهای که پرچمی ها در قدرت بودند مام با غیرت دفتر می رفتیم بعد از آمدن مجاهدین صاحبها وباز طالب صاحبها ما غیرت خوده ده کدام جایی برداشتیم  وحالی نم یافیم.

خانمش گفت : او مردکه  نی که دیوانه شدی غیرتِ خوده  کی می ورداره وپُت می کنه . شاید تو کدام چیزی دیگی ره بپالی ؟

نی بابا او زن! ما خو اقدر بیسواد هم نیستیم که غیرت خوده نشناسیم!

مه خو از ای گپهای تو لندهور چیزی نفامیدم.

زرگل خان  چند دقیقه بعد که از کش افتاد و واز پالیدن خسته شد آرام در گوشه ای خانه لمید . پس از  لحظه ای  از جایش جهید ، فرهنگ لغات فارسی را از الماری کتابها بیرون کشید وبه جستجو پرداخت ، فریاد زد ، او زنکه ! او زنکه ! بیا کی یافتیم  اش.

زنش پرسید : چی ره یافتی ؟ غیرت ته ؟ هان مگر نامیشه غلط می گفتیم ، او ره چیز ... چیز  نیکتایی می گین! نیکتایی ره می پالم او ره مه کجا ماندیم ندیدی؟

مرگ! خاک ده سرت کتی نیکتاییت !  هول  دل ساختیم ، او بی سواد باز رییس هم شدی فرق غیرت ونیکتایی ره نمی فامی؟ پایان 

دهم ماه جولای 2012 شهر هامبورگ

 

  


بالا
 
بازگشت