حنیف رهیاب رحیمی

طنز

نوشتهٔ:حنیف رهیاب رحیمی

۱۲/۰۲/۲۰۱۳

 

وای از دست .....ای بچه ها

میرزا سمندرشاه خان که در طول دورهٔ ماموریتش در ادارات مختلف دولتی از رتبهٔ ششم پیش نرفت، بالاخره پس ازینکه از پنج حس خداداد سامعه، باصره، لامسه،ذایقه و شامه، تنها دو حس باصره وپرگویی برایش وفادار ماند، به سن تقاعد برابر شد و خانه نشین گردید.گرچه از اول هم چندان آدم خوشمشرب و خوشخوی نبود اما پس از تقاعد و باز نشستگی چنان بالای همه عاصی و کفری شده بود که مانند مرغ کورک از سر روز تا شام بالای هرکس و هر چیز قُط میرفت و فی میگرفت و ازبینی بالا همرایش گپ زده نمیشد مخصوصاً که حق و ناحق در کارهای خانه مداخله میکرد و ازینکه در پس پیری حجرات داخلی کام و زبانش هم از کار افتاده و فلج شده بود، هر نوع پخت وپز خانمش را مورد انتقاد و بهانه گیری های بیجا قرار میداد

در خانه نه تنها خانمش از دست میرزا بجان رسیده بود بلکه عبدل و خوشدل پسرانش نیز هر روز برای امضا کنندهٔ کاغذ تقاعد پدر شان مرگ آرزو میکردند که این کاسهٔ تلخک را خانه نشین و فُل ټایم تلک گردن شان ساخت. خوشدل و عبدل هردو مکتب رَو بودند اما از روزیکه پدرشان خانه نشین شده بود، یکروز هم آرام نبودند، پیهم دَو و دشنام می شنیدند وحق و ناحق بکارهای اضافی و شاقه گماشته میشدند

یکروز در آخر سال تعلیمی مکاتب، بهانهٔ مناسبی برای میرزا دست داده بود تا بتواند کوفتدلش را بالای یکی خالی کند.و آنعبدل مسکینبود که میرزا او را به خاطر نتایج خرابش در امتحانات زیر قین و فانه گرفته و بلا وقفهاو را نالایق، نادان، کورمغز و نان خور اضافی خطاب میکرد.عبدل که کورمغزی را از پدر به ارث بردهبود، در کنج خانه زانو در بغل به شمارش خط های گلیم خودرا مصروف نگهداشته و در صدد بهانه میگشت که چگونه از چنگ پدر قُت قُتی اشفرار نماید.میرزاسمندرشاه بادهن کف کرده که از شدت خشموغضب کم مانده بود زمین را دندان بکند،بدون وقفه طول و عرض اتاقرا گز و پل میکرد و منتظر بود خوشدل بیاید و پارچهٔ امتحانش را بیاورد

طولی نکشید که در باز شد و خوشدل با پارچهٔ نتایجش وارد خانه گردید، میرزا به امید اینکه مؤفقیت خوشدل، دردش را تسکین خواهد داد فوراً پارچه را از دستش گرفته، بخواندن آن مشغول شد. اما دفعتاً آتش غضب میرزا بیشترشعله ور شد

زیرا خوشدل هم در چند مضمون ناکام مانده بود.اینبارهردو پسرش را که در خواندن دروس شان سهل انگاری و غفلت نموده بودند، زیر دَو و دشنام گرفت وهرچه به دهنش آمد گفت

میرزا وقتی به خواندن پارچهٔ خوشدل شروع کرد، دید که در مضمون قرانکریم ۳ نمره گرفته (درآنوقت بلند ترین نمره ۱۰ بود)دیگ قهرو خشمش چنان به جوش آمد که نزدیک بود خوشدل را آتش بزند با عصبانیت صدا کرد

او بیدین! ما وشما شکر مسلمان هستیم باید ده ای مضمون بلند ترین نمره ره میگرفتی، تو دوزخی قران شریفه یاد نداری؟، رویمه سیاه کدی

مه که ده مکتب بودم، وقتیکه قرانکریم تلاوت میکدم، مرغای هوا ده کلکین صنف ما میشیشتند و کله شور میدادن، از بسکه خوب تلاوت میکدم مره ده مکتب همگی قاری سمندر شاه صدا میکدن

جغرافیه ۴ نمره، از برای خدا او بی سویه تو نام پایتخت چند تا مملکته یاد نداری، افسوس چه وختایی بود مه که ده مکتب بودم پایتخت ۴۰۰ مملکته یاد داشتم

درین وقت خوشدل صدا کرد : پدر ده دنیا ۴۰۰ مملکت وجود نداره

میرزا با عصبانیت فریاد زد: گنگه شو، ده وختای ما زیاد تر از ۴۰۰ مملکت بود، حالی خیر وبرکت از هرچیز پریده مه ده جغرافیه از ۱۰ نمره هیچوقت کم نمیگرفتم، جغرافیه علمیست که از بر و بحر بحث میکنه و میگه که کدام مملکت ده کجای دنیاس اگه جغرافیه نمیبود هیچکس نمیفامید که ده کجا تشریف داره

تاریخ، اوه ...چه میبینم، جای خجالت اس که ده تاریخ ایقه نمرهٔ کم گرفتی. او بی تاریخ تو به تاریخ خیانت کردی، از مه چرا پرسان نکدی که کمک ات میکدم، مه ده وخت متعلمی ام حتی نام والدهٔ محترمهٔ ملانصرالدینه یاد داشتم، مه میفامیدم و تتبع کده بودم که گرگین ره بخاطریکه پوست گرگه میپوشید، گرگین نام مانده بودند، مه خبر داشتم که پای تیمور لنگ از چند جای شکسته بود و شکسته بندش کی بود

ای وای خدایا چه میبینم، ده مضمون دری که زبان مادری ات اس ۳ نمره گرفتی؟ ازی پدر ادیب تو واری پسر بی ادب و نالایق، میفامی مه شاعر بودم، مه پیش از عاروسی با بوبویت شعر میگفتم، اینه یک شعرم تا حالی یادم اس

ای که ده کلک چپت یکدانه انگشتر اس بر شنیدن عرض مه گوشت چرا کر اس

تو که میروی هر روز حمام زنانه مه تره تماشا میکنم از بالا خانه

فدایت میکنم یک چارک گل سرشوی خدا کنه مره آخر کنی شوی

هر روز ده طویله منتظرت هستم تو پالانم و مه قاطرت هستم

مه ای شعره بر بوبویت خاندم ، یک وار که مردره(۱)روان کدم مره گرفت

عبدل و خوشدل در کنج اطاق مانند موش خودرا پنهان کرده بودند، ازشنیدن این شعر پدر شان نزدیک بود از خنده پرخ بزنند و با شیطنت طرف یکدیگر میدیدند و خدا خدا میکردند که پدر شان دگر بس کند اما میرزا ماندنی نبود و میخواست پارچهٔ خوشدل را تا آخر بخواند

چون نمرهٔ خوشدل را دید که در سپورت بسیار ضعیف است، امر کرد که:هردوی تان بعد ازین در روی حویلی دوصد بار سینه کشی کنین، فوتبال و والیبال سرتان بند که باز در سر دسترخوان ده دو کاسه شوروا سیر نمیشین

اعصاب خرابی میرزا زمانی به اوجش رسید که دید خوشدل در تهذیب ۵ نمره گرفته، در حالیکه تهذیب از اخلاق او نمایندگی میکرد اینبار دشنام و ناسزا گویی را از سر گرفت و فریاد زد

او بی تهذیب، حتماً بسیار بی تربیه استی که ای رقم نمره بریت دادن، تهذیب و اخلاقه از مه یاد میگرفتین، مره از بس شاگرد شریف بودم، محترم سمندر شاه صاحب صدا میکدن، بخاطریکه ده مکتب اگه بچه های بی تربیهمره مثل خر خرکار هم لت میکدن، مه به سر معلم صاحب شکایت نمیکدم حتی یکروز آنقدر مره لت کدن که کله ام مثل پوقانه پندیده

بود.و حالا شما نالایقاره مه همو قدر لت میکنم تا بعد ازی درس بخانین

میرزا اینرا گفت و کفش کهنه اش را از کنج خانه برداشت و بر سر خوشدل بی تهذیب زد

پدرش در حالیکه به لت و کوب خوشدل مصروف بود، عبدل گفت پدر تاریخه بخانین.میرزا با قهر صدا زد، تاریخه خاندم ای بیسواد ده تاریخ ناکام مانده

خوشدل که درد کفش کهنهٔ میخدار پدرش دیگر برایش تحمل نا پذیر شده بود، گفت پدر یکبار تاریخ پارچه ره ببین که از کدام سال و از کی اس، شما مره ناحق لت و کوب میکنین

میرزا یکبار یکه خورد و از زیر عینکهای قطورش در قسمت بالایی پارچه نظر انداخت، دید که نام خودش نوشته است و پارچه از سالهاییست که او در مکتب بوده و مربوط دوره های شاگردی خودش است و خوشدل آنرا از بین اسنادش که در زیرخانه در بین بکس کهنه اش پنهان بود، پیدا کرده تا پدرش را که روز همه را با بهانه گیریهای بیجایش چون شب تار ساخته بود، یک سبق بدهد و خاموش بسازد

میرزا ازدیدن نام خودش و فاش شدن اسرارش نزد پسرانش مثل یخ در برابر آفتاب، آب شد و مثل لای شارید. چند لحظه چُرت زد و بعد کفش خودرا دوباره بجایش گذاشته، آهسته در رخت خوابی که در کنج خانه قرار داشت تکیه زد.دانه های عرق از پیشانی اش جاری شد و بفکر عمیق فرو رفت

بعد ازین واقعه میرزا دیگر بالای خوشدل و عبدل و خانمش بهانه گیری و ناسزا گویی نتوانست زیرا دیگر آبرو برایش نمانده و مشتش نزد آنها باز شده بود وهم نالایقی عبدل و خوشدل را با یاد آوری این بیت شاعر امر طبیعی دانست و متیقن شد گناه بچه ها نیست: ( پسر کو ندارد نشان از پدر ـ تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر)ا

سوژه این طنز: اقتباس از برنامه های اجتماعی تقریباً ۴۵ سال قبل ) پایان)

(مردره = طلبگاری در دری (۱

 

 

 


بالا
 
بازگشت