دکتور فرید طهماس

 

کدام ما هشیار بودیم ؟



( طنزک کوتاه )


 

هر روزی که میگذشت ، علاقه اش به من بیشتر میشد و دست دوستی خود را  به سویم دراز تر میکرد  !
من که  به دلایل مختلف نمیتوانستم دستش را بفشارم ، با خود گفتم ، بیا بهانه یی بتراش تا از سرت دست بردار شود !
چندین روز فکر کردم و بالاخره به  او  گفتم :  میدانم که شما مرا سخت دوست دارید ، اما  آیا خبر دارید که من اصلاً هیچ  احساس عاشقانه ندارم ؟
دیدم به خندیدن شروع کرد.  پرسیدم ، چرا مگر چیزی خنده آور گفتم ؟  این بار بلند تر خندید و گفت :  "  مگر  در دنیای امروز کسی پیدا میشود که احساس داشته باشد ، چه رسد  به  احساس عاشقانه ؟!

حیران شدم که دیگر چه بگویم .  باز چندین روز چرت زدم ،  بالاخره  برایش گفتم : آیا  خبر دارید که  من  چرس  میکشم  ؟
قاه قاه خندید و گفت : "  هیچ مهم نیست ،  شما بیخی آدمی عادی و نورمال هستید ؛  مردم  حتی فیس بوک میکشند  ، شما چرس را میگویید  !

تعجب کردم که هیچ بهانه یی را قبول نمیکند ؛ این بار به او گفتم ،  شما باید بدانید  که من شدیداً  مرض عقلی و عصبی دارم ؛  این تصدیق داکتر !

این بار بسیار بلند خندید و از خودم پرسید  :  مگر در عصر ما کسی را  میشناسید که تصدیق نداشته باشد ؟

گفتم :  آیا میدانید که من با عمل جراحی پلاستیکی ، تغییر جنسیت داده  ام ؟

شانه هایش را بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت : جنسیت هیچ مهم نیست ، انسان بودن مهم است !

دیدم که انسان بودن برایش بسیار مهم است ، گفتم :  من اصلاً انسان هم  نیستم  !

همین گفتم انسان نیستم ، نگاهی عمیقی به چهره ام انداخت و خندید و گفت : مهم نیست ، تشویش نکنید ؛  قلت انسان در زمان مولانا  نیز وجود داشت ، حالا که  قرن بیست و یک است ،  مگر  نخوانده اید که مولانا  گفته بود  :
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند : یافت می نه شود ، جسته ایم ما

...

حیران ماندم چه بگویم ،  باز فکر کردم و گفتم :  آیا  خبر دارید که دوستی من با شما ، سبب کشته شدن شما میشود ؟

گفت ، چقدر عالی ، چقدر خوب  که در راه عشق و دوستی شما حتی کشته شوم ، مگر نه شنیده اید که حافظ گفته است :

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آنکه جان بسپارند ، چاره نیست


 

دیدم که راستی هیچ چاره دیگر نمانده و حتی از کشته شدن خود هم نمی ترسد ،  این بار صد دل را یک دل کرده و گفتم :  من به یک اندازه پول ضرورت دارم .
پرسید چند کار دارید ؟ گفتم  1000 ،  گفت :  اوفففففف   کاشکی دیروز میگفتید داشتم .  گفتم فرق نمی کند هر وقتی که داشتید باز بیاورید  و بعد ازآن به خیر و به خوبی دست دوستی یکدیگر خود را  میفشاریم !

ـــــــــــــــــــــــــــ

همان بود که رفت و رفت .   اینک 6 ماه و 18  روز میشود که چشم خود را به چشمم نه زده است .
 دیروز، دلم برایش سوخت و فکر کردم  در این مدتی که نیامده ، شاید از غم عشق من مریض شده باشد ؛  لیکن پسان  خبر شدم  که  نه تنها بکلی صحت دارد ، بل چند ماه  میشود که دست دوستی نوبتی خود را به کدام شخص دیگری دراز کرده ،  اما  جانب مقابل ، دستش را  تا هنوز فشار نداده است !؟

پایان ،

جولای 2012 ،   آخین  (جرمنی)

 

 


بالا
 
بازگشت