زمان و زندگی فردوسی**نويسنده مجاری** نماي نزديك از زندگي محسن مخملباف در كابل**پرتونادری** غلام‌محي‌الدين شبنم**شکسپير** تقسيم عادلانه

 نوشته : ب . شنوا

 

برگهايي از  دامن باد

 

پيش سخن :

 

برگهايي از دامن باد ، اسم گزينه ي از نامه هاي يك عده روشنفكران افغانستان است كه در سال 1990 عيسوي  انتشار يافته بود

در مقدمه ي  پس از نگاهي به  پديده ي استعمار  و تباهي هاييكه در افغانستان به بار آورد ، ميخوانيم كه :

"... نامه هاي بسياري از آگاهان ما پاره هاي از تاريخ مايند ، آيينه هاي كوچكي كه اگر با مواظبت و صداقت جمع آوري و در كنارهم نهاده شوند ، خود ، آيينه ي تمام نماي تاريخ اين سالهاي تلخ و جانسوز وطن ما را خواهند ساخت .

براي ما كه ـ سوگمندانه ـ باسواد خيلي كم داريم ، ما كه ـ بدبختانه ـ‌ هنوز به نوشتن و نشر كردن و كتاب ساختن خوي نكرده ايم  و حرفها،‌  داستانها ، تجارب ، چشمديد ها و . . . مان هنوز عمدتا دهن به دهن و سينه به سينه ، از يكي به ديگري انتقال مي يابد،‌ نامه ها يكي از معدود منابع نبشته گي ما به شمار مي روند كه در كنار شعر و داستان مهمترين نقش و كاربرد را براي روشن ساختن و دريافتن روان  و انديشه و تاريخ  جامعه ي ما دارا مي باشند. ازينرو ، ما نمي توانيم به يكي از ارزشمندترين پاره هاي تاريخ نبشته گي خويش ( نامه ها ) بي توجه باشيم و به رسم معمول آنرا از جمع ( چيز هاي دور انداختني) بدانيم.

از ديدگاه هنري ، در نامه ها ، گاهي به نمونه هاي درخشاني از نثر دري ( و ديگر زبانها ) بر ميخوريم كه در پهلوي همه نكته هاي ديگر از بار و جوهر والاي هنري لبريز اند . . . . جز شعر و داستان ، در هيچ جاي ديگر نميشود – بدين گونه كه در نامه هاست -  به تجمع و انفجار عقده ها ، به بي پاياني اشكها ،‌ به زلالي  خاطره ها ، به عرياني خواهش ها ، به بي ريايي سر زنش ها ، به بي باكي كلمات ، به بي دريغانه گي خواستن ها و پيوستن ها ، به فرياد از تنهايي ها ، به نفرين نامردي و نامردمي و شكمباره گي ها ، به سرگرداني و بي خانماني آدمها ، به ناله ها و زاري ها و شب بيداري ها ، به عشق هاي بزرگ پنهان ، به ارزو هاي رنگين بي فرجام ، به كامگاري ها ، به نامرادي ها ، به مرگ  و زنده گي و شكست و كاميابي و غيره روبرو گشت و دست يافت . . .) ( برگهايي از دامن باد ص سوم )‌.

در پيوند با هويت نگارنده گان نامه هاي گرد آوري شده در ( برگهايي از دامن باد ) ، در مقدمه آمده است كه :

 

( نگارنده گان نامه هاي اين مجموعه ، گوهران روشن و پاك درياي توفاني و پر صخره ي جامعه ما هستند – شهيدان ، تبعيدي ها ، عاصيان مغروري كه به رنگ خون خو نكردند و بر دستهاي خون آلود دست ننهادند. مردان و زناني كه زنده  زنده پوست شدند،‌ شاهرگ خويش به تيغ بريدند ،‌در گور تن خويش دفن گشتند، اما با نامردان و سوداگران وجدان و خون انسان هرگز همدست و همراه نشدند. ...(همانجا،ص 4 )‌.

 

و باز مي خوانيم كه :  ( از  لابلاي اين نامه ها ، مي شود از وضع وطن ، از وضع كشورهاي مختلف ، از جريانات گوناگون درين سالها ،‌ از حالات انديشه گي ،‌رواني ،‌اقتصادي  و . .. افغانها ،  از برخورد ها و فكر هاي ديگران در باب ما و بسي نكته هاي ديگر آگاه شد).  (همانجا )

 

با پذيرش آنجه گفته آمد ، اينك گزيده اي از نامه هاي دفتر ( برگهايي از دامن باد ) را ، در برگنامه فانوس هنر جا ميدهيم تا  خوانندگان عزيز فانوس آنرا مطالعه نمايند.

 


 

نامه ي ( يكم )

 

نويسنده : فريد ( شام )  - شاعر

گيرنده : يكي از دوستانش .

تاريخ نگارش : سال 1361 هجري – شمسي

محل نگارش : كابل – افغانستان .

 

  .... گل  ، نامه ي 20 مارج ات را ، امروز شنبه 9 اپريل گرفتم . 

وه كه اگر  بگويم گريستم ، شايد باورت نيايد. اما گريستم . آنطور هق هق كه ميدانم به گوش خدا هم رسيد . و گريه چرا ؟ - خودم هم نميدانم . اما نامه ي تو ، به ژرفترين ، انساني ترين و پاكترين حس بشري ، عشق ، تماس گرفته بود . عشق به دوست ، عشق به مادر و عشق به ميهن.  و دريغا كه درين هنگامه ي بازار هوس ، سخن از عشق چه نادر است ، چه بهت انگيز است و چه دلكش .

 

 . . . گل  ، برادرم ، همه چيزم ، خودم ، چه فرق ميكند اگر جسم مان از هم دور است ، بدني با مشخصات بدن تو در آنجا ،  در سرزميني دور ، قرار دارد و بدني با مشخصات بدن من ، در اينجا ، چه فرق ميكند؟ - كه روح مان در هم آميخته است ، كه يادهاي مان آنچنان درهم غلط اند ، كه هيچ نيرويي نمي تواند آنها را از هم سوا و تفريق كند، حتي .  و اگر فرضا چنين هم شود ديگر « من »  من ، چيزي پوسيده است . ماهي و آب . ماهي را از آب بيرون بكش ، چي ميشود و باز آب بي ماهي مگر خانه ي بي آدم نيست ؟ 

من هم درست مانند تو ،‌عزيزكم،‌ نمي دانم چي بنويسم؟ از كجا بنويسم و از چي ؟  از درد ها ، از ناله ها ، از فرياد ها ، از مرگ ها ، از كشته ها ، از چي ؟ از كي ؟

فيلم  هندي « آنند » را ديده بودي ؟ در اين فيلم در يك صحنه يك پرسوناژ فيلم مي گويد : خدا همانقدر به آدم خوب نياز دارد كه ما داريم. درين جمله حقيقت بزرگي نهفته است :

 « آنكه زنده تر و هشيار تر است

زيستن بر وي دشوار تر است » .( نيما يوشيج ) .

آدم خوب نمي تواند اين جهان را تحمل كند و به نحوي از انحاء  به  « اوپروالا » مي پيوندد. درين دنياي  « رجاله ها » جاي بزرگمرداني چون هدايت ( صادق هدايت ) و  . . . و .... خالي مي ماند.  و ما هم ، بر اساس همين گفته ، روز به روز « بهترين ها » را از دست مي دهيم .

خودم وقتي به ماحولم مي نگرم ،‌ تنهايي ام را با رگ و پوستم حس مي كنم.  من خوب نيستم ، اما بد هم نيستم. در زواياي شخصيتم هنوز هم شعله هايي از نيكي،  از انسانيت  و از « عشق » مي درخشد و تا آن روشنايي ها نميرند، من نمي ميرم . مردن به مفهوم كيفي آن.  اما درد اينجاست كه مجال سوختن نيست آن شمع ها را .  شمال ها ، باد ها و حتي توفان ها ، دست بهم داده اند و مي خواهند آن شمع ها را خاموش كنند، گل كنند و نابود كنند.  

از « شاملو » نوشته اي . درين قسمت هم ، به اصطلاح ، توافق داريم . شعر شاملو ، فروغ ، سپهري ، واصف ، سرمد  و چند تاي ديگر شعر نيستند براي من ، خون اند. مي فهمي ؟ - خون . همين خوني كه بي آن نمي توان زنده ماند . همين خون سرخي كه در رگهاي تشنه  مان جاري اند . وقتي شعر اينها را مي خوانم ديگر خودم نيستم ، همان پارچه شعر ميشوم . شعر مي شوم . از عالم ناسوتي ، با يك جهان تخيل ، به عالم لاهوتي مي برندم اين شعر ها ، اين خون ها ، اين سرخ ها .

« مولانا » مي خوانم .  حافظ مي خوانم . و مگر درين دنياي رجاله ها ، من چه كساني را مي توانم بجويم جز اين ها را ؟  بي شما ، دور از شما ،‌  با موجهاي نامرد حادثه ها ، با ناگوار آمدهاي مرد شكن ، مگر ،  پناه بردن  من به شعر مولانا ، به شعر حافظ ، به شعر ناصر خسرو ، كفر است ؟  عزلت طلبي است ؟ سفسطه است ؟  بگذار هرچه ميخواهد باشد. اما من ، مي خواهم ، درين بحرها ، همچنان ، چون ماهي تشنه و سرگرداني ، جاري باشم  و بروم و بروم . ..

مادر خوب است . تنها ، اما با ياد شما .  در قلب خون ، در چشم اشك ، و درلب ، لبخند دارد . بخاطر من ، بخاطر  ديگران . چه مادري هست . بگذار قلم را بشكنم كه نمي تواند واصف احسن او باشد. بگذار سخن را مردود بشمارم كه نمي تواند توصيف او را بكند- بگذار، بگذار.  

ماييم و موج حادثه

ماييم  و موج درد

« ماييم و موج سودا »

اي آقتاب سرخ حادثه

طالع شو

از پس تيره گي .

جسما خوبيم . همه بي استثناء . روحا  زخمي اما . زخم ناسور . زخم چرك ، زخم التيام ناپذير . عادي شده ايم اما . با همه چيز،‌ با همه ناگواري ها ، با همه الم و رنج و دردها ، با همه . . .  و اين خاصيت انسان است ، خوب يا بد ؟ - كه مي سازد ،  با عوامل فزيكي و معنوي ، با عوامل طبيعي و تاريخي . و اگر نه نابود  ميشود آنكه ساخته نمي تواند. آنكه مقاومت نمي تواند ، ميرود . اما آنكه مي ماند هم مرده اي بيش نيست :

« پيشاني صاف ، نشان بيدردي ست – آنكه ميخندند ، خبر هولناك را تا هنوز نشنيده است » ( برتولت برشت )‌ . و چين هاي پيشاني ما ، بيشمار است . ما خبر هولناك را شنيديم . ما نخنديديم . خنده ؟ ازين خاصيت انساني ، دوريم . نمي گويم كه نمي خنديم . اما خنده هاي لوده مآبانه . خنده هايي كه جز فريب ديگري و فريب خود ،‌ چيزي ديگر نمي تواند باشد.

. . .. نامه ي مفصل فردا مي نويسم و روان مي كنم . مي بوسمت .

قربان تو .

 فريد تو . 

       


نامه ي (  دوم  )‌

 

نويسنده  :  فريد ( شام )  -  شاعر

گيرنده   :  يكي از دوستانش .

تاريخ نگارش :  سال 1362 هجري – خورشيدي

محل  نگارش : شهر كابل  - افغانستان .

 

 

  ... جان ، اگر بفهمي كه چقدر دير شد از تو خطي ، خبري ، احوالي و پاسخي  ندارم، قلم برميداري و جانانه يك خط  مفصل مفصل مي نويسي. خطي كه آغازش بهار ، و انجامش بهار باشد. خطي كه با بهار بيايد. خطي كه بوي بهار داشته باشد. او ، او ، او . نميدانم چرا اينگونه خودم را با او يگانه احساس مي كنم ؟

اين شايد ناشي از همجايگاه شدن من و او باشد در تو ؟ نميدانم . هرچه هست ، درين پسين ها ، همش ياد توست ، با آميخته گي  ياد بهار . بهار ،  بهار اسير ، بهار در زنجيز . چه كني ؟  عزيز دل . آخر چرا اينگونه است ؟ چرا هميشه بايد نادر ترين رخداد ها و حاد ترين حادثات گرد محور « ما » بگردد ؟

اين اگر از يك سو استثنا‌ء بودن خود ما را مي رساند ،‌ از جانب ديگر سخت فرسوده كننده است .  من يكي خو  سخت خسته شده ام . حادثه ها ، همه رنگ فاجعه گرفته ، همه . . . .

 

ديروز منتظر « ونوس » بودم ، در چمنزار عشق ،‌ تنها نشسته بودم ، به انتظار صداي گامهاي او ، كه اين « طرح »  آمد :

 

خون هزار صاعقه جاريست

خون هزار صاعقه

در بيكرانه ي اين خاك آشنا

آه ،

اي ديار دور

آه ،

اي ديار دور !

 

خوشم آمد و برايت نبشتم .   و ببين آيا براستي هم همينگونه نيست ؟ صاعقه ، حادثه ، فاجعه .

 

وضع خودم از سوي ديگر مرا سخت چرتي ساخته است . درين دو ماهي كه در باب بودن و نبودنم درين جا فكر مي كنم ، هيچ نمي توانم در مورد به نتيجه برسم .

حالا فكر مي كنم كه من ،‌ در افغانستان ،‌ با اين همه بار معنويتي كه دارد اين وطن ،‌ با آن كوله بار عرفان كه دارد ،‌ با اينهمه دوست و ياري كه من دارم درين جا ، كه نميتوانم تاب بياورم ، آيا مي توانم در يك جامعه ي  پوك خالي غربي گذاره كنم؟

در جامعه ايكه همه چيزش بر محور توليد و مصرف ميگردد ، درجامعه ايكه هنر هم كالا شده است ؟‌

در جامعه ايكه بويي از معنويت نيست ، كه رنگي از عرفان ندارد ؟

آيا من كه در وطنم ، نتوانستم گمگشته ي خود را بيابم ، مي توانم در غربت غرب بيابمش ؟  غرب ، غرب ، غرب . ازين كلمه سخت نفرت دارم . واژه ي غرب ، براي من مترادف است با واژه هاي غربت ، بيگانگي ، فقر ، پستي ،‌ فحشاء ، بي هنري ، پول پرستي ،‌ و مصرف و مصرف و مصرف . همه چيز براي مصرف و مصرف ، همه چيز. غرب يعني توحش . غرب يعني بازگشت كيفي انسان به حالت نخستين . در غرب قرار داشتن يعني پيچ شدن ، يعني مهره شدن ، يعني كوكي شدن ، يعني از خود بيگانه شدن .

 

و از سوي ديگر وقتي مي بينم كه ديگر تاب تحمل اختناق و وحشت و كثافت اين جا را هم ندارم ، حيران مي پايم كه پس چه ؟  من ، درين مورد ، بكلي ره گم شده ام . باور كن ، شب ها و شب ها  است كه من فكر مي كنم و به نتيجه اي نمي رسم . . .. تو بگو من چه كنم ؟

 

. ... پوهنتون ( دانشگاه ) مي روم . يك جو بيگانه ي بيهوده گي سراسر پيرامونم را پوشانيده است . . . نميدانم چرا ؟ - هرچه هست براي من بيانش لازم است .  اگر سروده هايم  رنگ غربت يا بيگانگي گرفته اند ، مپرس .

به انتظار نامه ات و حرفهايت . سخنت زنده گي است . باور كن .

قربان تو .

فريد .

 


 

 نامه ي ( سوم  )‌

 

نويسنده : حفيظ

گيرنده : فريد  ( شام )

محل نگارش : روسيه

تاريخ نگارش : سال 1358 هجري – خورشيدي

 

 

فريد ، فريد دور ، فريد افسانه ، برادر من . نه صدايي ، نه نامه اي ، نه احوالي . سلام ، سلام .

نميدانم  -   همين لحظه مي نويسم به تو و ديگر حتي باورم نمي شود ، به تو ، به فريد ، مي نويسم . به  فريدي كه هر لحظه مي خواستم با او حرف ميزدم ،  شعرش را مي شنيدم ، نگاه هشيار و مهربانش را مي ديدم . حتي نميدانم كجا هستي ،  با كي ، در چه حالتي ؟ و حتي زنده اي يا نه .  اما زنده باش برادر . تو هستي ، هنوز قلب گرمي، در دنياي سرد و يخ زده ،  مي تپيد .  نگاه هاي سرد ، دستان يخ زده، قلب هاي بي مهر و خاموش ، دلم را گرفته . خودم را تنها ،‌ سرد ، خاموش  و متروك  احساس مي كنم . نفرت ، شديد تر از ديروز ، به قلبم مي خلد. اما بي حاصل تر از گذشته ها ، با آنكه اگر با ( . . . ) همنوا تريم ـ « حاصلي » وجود ندارد ، اصلا به ما مربوط نيست كه چه ميگذرد !

 

امسال كابل رفته بودم . اما شهر چنان تكيده و فروپاشيده بود كه مرا بي سبب ( و يا با سبب )  به ياد كاكاي مفلوك و فرسوده ام – كه در فقر جان داد –   مي انداخت .

. . . . فقط در اواخر سمستر  قبلي احوال كم و بيش حاصل كردم كه تو گويا رفته اي – اما ، كي و كجا ؟  نميدانستم . كه رفتم كابل  همه چيز را قصه كردند  و دلم سخت گرفت . نميتوانستم  بروم منزل تان .

 

سال  دردناك و سختي  است . كسان ديگري هم رفته بودند.  شهر واقعا خالي شده . روزي در كوچه ي مندوي بودم ، وسط روز ، باور نمي شد- باورم نمي شد كه اين همان مندوي باشد . آنجا هميشه قطار بي پايان مردم در رفت و آمد بود – اما حالا ديگر كوچه تهي  از آدم است .

 

پر از گفتني هستم ،  مي خواهم از هر دري بگويم ، از هر لحظه اي ، اما چنان درهم و برهم به نظرم مي آيد كه نميدانم از كجا آغاز كنم .  اصلا ‎‎‎ آغاز كنم يا بگذارم به آينده . اگر تا ديروز از تنهايي و خستگي حرف ميزدم – حالا همه چيز در اوج ، در ارتفاع ترسناكي رسيده است .  با آنكه ظاهر خيلي آرام شده ام و حتي كمتر به خود رجوع  مي كنم ، اما ميدانم كه مي پوسم ، مي دانم كه از تنهايي وحشتناك  امروز سالم بدر نمي روم . آدم ديگري شده ام – باور كن حتي براي خود قابل فهم نيستم . گمان نمي كردم تا اين سرحد بروم . . .

عزيزم ، شايد من هم اين بساط را ترك گويم . نميتوانم اينجا تاب بياورم . سقوط خواهم كرد- روح و قلب و احساس و داشته و نداشته ام را اينجا از دست خواهم داد. بازار مكاره !  اينجا همه چيز در خريد و فروش است ، و متاع انساني ، ارزان ترين  همه . با اشاره ميتوان او را خريد .

 

« بشنو از ني چون حكايت ميكند   --    از جدايي ها شكايت ميكند »

 

همين لحظه ، با آواز بلند خواندم و گويي مي خواهم بخاطر بياورم از كدام « نيستان مرا ببريده اند » . گويي نيستان قرني از من دوراست. گويي نبوده – فكرش را حتي نميتوانم بكنم .

 

نامه را نمي توانم يكباره بنويسم . سومين بار است كه آغاز مي كنم . ميداني فريد عزيز كمتر ميتوانم بنويسم و از قضا تهي تر از آن يك مشت چرند هايي كه گاهي مي نوشتم . حتي آن بيماري ديرينه  -  نوشتن شبانه  . . . نيز از بين رفته  و ديگر چيزي نمي نويسم .

 

دلم مي خواهد همه چيز سقوط كند ،  همه چيز ازين ارتفاع مصنوعي بيافتد و برگردم به عمق سالهايي كه در خود احساس مي كردم مي خواهم كسي باشم. يا عنوان درشت ، يا نقطه انجام ، اما هرگز نه در حاشيه ، نه  « پسر خوب » و نه هم « لايق در درسها » ....

 

در آن سالها اگر چه سخت دشوار بود و من درد آنرا امروز احساس مي كنم ،‌ به سادگي ميدانستم ميتوانم بروم ،‌ بروم  و حتي اگر نرسم باكي نكنم . نه رسيدم .  تو شاهدي ، تو ديدي و مي بيني كه هيچ جايي نرسيدم و هيچي نكردم . . . .

« . .. » را دو بار ديدم . بار اول -  روز داغ و چركيني بود . كابل سخت تكيده و . .. از ميان اين شهر نيم ويران گذشتم . نزد « ... » رفتم . خوب به خاطر دارم تمام راه به اين ويراني مي انديشيدم ، نه بزرگوارانه  - فقط مي انديشيدم .  پس از انتظار طويلي او را ديدم . گمان اينكه پنج سال را با استواري آنجا كذشتانده  باشد -  روحم را مي لرزاند.  تمام مدتي كه با او بودم عقده ي نهايت تلخي بيخ گلويم چسپيده بود. كلمه اي برايش نتوانستم بگويم .  او سر سوزني تغيير نكرده بود . همان سيماي آرام و جدي – همان پيشاني براق و فراخ.  با گرمي مرا -  و من او را -  در آغوش فشرديم و در چشمانش حلقه ي نازك اشكي ديدم .  دلم وقتي بيشتر گرفت كه دانستم  او به پول ضرورت دارد  و  . . . من اينجا آمده ام كه تحصيل كنم  -  كه از آن بوي شديد فضله ي انساني كه شهر را در برگرفته فرار كرده باشم، كه  از رفتن به آن جهنم سوزان « پلچرخي »  فارغ باشم . ..  !  آيا ؟  گاه سخت خودم را به محاكمه مي كشم . شايد غلط است ،  نهايت.  ديگر هيچ محاكمه اي دردي را دوا نمي كند . آنچه كردني هستم ، آنچه مي پنداريم لازم است ، بايد كرد .  و اگر كاري نمي كنيم ، گمان مي كنم  « آه » و « افسوس »‌ احمقانه است .

 

« . .. » برگشته بود . شايد  ميداني .  اندوه انساني و خاموشي از عمر برباد رفته و بيمارش داشت اما مثل هميشه با لبخند دلنشين و اميدوارش همه چيز را زير نقاب مي كشيد.  هرگاهي دلم سخت از زندگي  و از آدمها مي گيرد  به او مي انديشم . . . اگر او بيمار نبود ،‌اگر آن همه درد و اندوه نداشت ،  اگر آنهمه مسووليت و بار خانه  در كولش نبود . .. شايد همه چيز را سخت به تمسخر مي كشيد و فراز اين « چيزك» هاي دلگير ، با قلم و لبخندش  به تماشاي ما -  تو ، « . .. »  و ديگراني از قماش ما ـ  مي نشست.

 

با آنكه ميدانم ديگر در دست و اراده ي خودم نيست و حتي متهم نيستم ،‌اما اين كينه  و انده  جاويدان را احمقانه مي پندارم . چرا  بايد خود را در يك اندوهي بي پايان تبعيد كرد ؟  در صورتي  كه عمري را در آنجا گذشتانده ام و هيچي نگرفته ام ، هيچ حاصلي .

 

فريد ، برادر .  ببخش كه چنين بي سر و ته  مي نويسم . اما قبل از آن بايد بگويم اين ناشي از روح  نا آرام من است -  چيزي براي گفتن دارم  و ندارم . دارم ،‌ ازين دست ، و ندارم كه حرفي نيست . . ..

 

هرجا هستي ، بنويس . حتما .  از زمانيكه رفته اي  كلمه اي از تو نخوانده ام . نميدانم اين نامه را خواهي گرفت يا نه . پس به كي مي نويسم ؟  به فريد ، به افسانه .

 

بدون كلمه اي .  حفيظ تو . 

 

 


  نامه ي ( چهارم  )‌

 نويسنده : پاكيزه

گيرنده : ن. آرشييان (  يكي از فعالان جنبش ملي – انقلابي كه هنگام نگارش اين نامه در خارج كشور به سر ميبرد ).

محل نگارش : كابل ـ افغانستان

زمان نگارش: سال 1361 هجري – خورشيدي

 

"آرشييان" عزيز من ، برادر  دوست داشتني و مهربانم !

 اميد وارم  نگاه پر غرور و با اميدت همه لبريز آرامش و صفا باشد. آرزو دارم دقيقه ها و لحظه هايي زودگذر را آنچنان بگذراني كه شايستهء نجابت تست . من با داشتن ان آرزوي هميشه گي ، دستت را صميمانه مي فشارم و بيشتر از هر وقت ديگر احساس مي كنم كه تو عزيز دور از ما قرار داري و اين . . . .

..... من نميدانم به جواب كدام نامه ات قلم به دست گرفته ام ، شايد به جواب چندين نامه ات . من از ماه جدي تا حال نامه يي برايت ننوشته ام ، زيرا خط  اواخر ماه جدي تو چنان تأثر انگيز و مأيوس كننده ( براي من ) بود كه ديگر بخود حق نميدادم به تو فكر كنم.

 آخر تو ....

 باز هم تكرار مي كنم من هنوز همان كودك سربزيرم و هنوز عشق ميهن در قلبم زنده است و من علاوه بر آنكه بر هرچه سنگ بوده لعنت فرستاده ام ، با تمامي وجودم در راه ازميان برداشتن آن تلاش كرده ام . . .. من استقلال عمل خود را هيچگاه از دست نخواهم داد....

.... و اگر خيانتي قدرت ره گشودن در زنده گي تو داشت ، حتما براي من « تويي » وجود نمي داشت . ولي مي بيني كه تو هستي . تو خوبي خوب ما .

 .... لطفا اين افكار را از ذهنت بيرون كن ، اين منفي بافي است و نتيجهء جز عذاب و شكنجهء روحي ، آنهم بيهوده ، ندارد.  . .. آيا شعر  « ديدار » سيمين بهبهاني را خوانده اي ؟  آنرا يكبار بخوان ، بخاطريكه آنرا خيلي دوست دارم و بخاطر صداقت و نجابت خودت كه ما به آن ايمان داريم ، در قسمتي از آن شعر چنين آمده است :

 ترا مي بينم و ميلرزم از شوق

كه دامان ترا ، ننگي نيالود

پرندي پرتو  خورشيد ، آري

نكو دانم كه با رنگي نيالود !

.... من امروز بيشتر از هر وقت ديگر به حقيقت نجابت و صداقت تو باور دارم . فكر مي كنم همين برايت كافي باشد و ديگر بيشتر از اين آزارم ندهي . اين حرفها را براي ديگران بگذار، براي ديگراني كه بي دانش اند و بر شخصيت شان عقايد منفي حاكم است. اگر تو ذرهء از محبتي را كه امروز در قلب دوستان تو در ارتباط با هم جا دارد درك نمايي هرگز در مورد خود اينگونه ظالمانه فكر نمي كني و سبب رنجش دوستانت نميگردي . اين تنها « تو » ميتواند باشد كه در غيابش دوستي ها را پيوند مي زند و بدينگونه بر حقانيت عقايدش با صداقت عملش مهر ثبوت ميزند و من ، من چه خوشبختم كه او برادر من است .

 . . . . هرگز از راه ء انتخابي ام بر نگشته ام و هيچگاه از اولين گام ها ترديد نكرده ام ، زيرا من بزرگترين قرباني زندگيم را بخاطر  كارهاي وسيع اجتماعي متقبل شده ام . . . هنوز شايستگي نام خواهر را در نزد تو حفظ كرده ام ، چه من در طول يكسال با تمامي  بي رابطه بودنم باز هم از كار . . . . جدا نمانده ام ، حتي بعضي دختران .... هنوز كه هنوز است ميبينم ولي در قطع رابطه با پيوند هاي اساسي . با تعداد زياد شاگردان خودم تبادله كتاب را آغاز كردم و ازين كارم تا آن حد موفق بدر آمده ام كه حتي خودم احساس رضايت ميكنم . هميش وقتي در جمع آنها مي باشم ، سخنان تو بيادم مي آيد كه : " آنها ترا باید آگاهانه دوست بدارند" و ... همیش از تو سپاسگزارم که مرا به معلم شدن تشویق کردی . واقعا چه مسلک دوست داشتنی و خوبیست چه محبت ها که در دایره ء مکتب ایجاد می شود. اما حیف که همه چیز خیلی زود تمام شد، ولی بازهم همه چیز ماند.

 تعجب نکن برادر خوبم . متأسفانه ، آمرین مکتب تحمل وجود مرا در میان دوستان و شاگردانم نداشتند. بناء بعد از یک سلسله ناحیه رفتن ها و به تدریسات فرستاده شدن ها ، در سال ... به جرم " اشتباه ادارهء مکتب" به صورت جزایی به حیث معلم همکار مشغول روزگذرانی ام . یگانه هدف شان ایجاد فاصله میان من و شاگردان و دیگر دوستانم بود. اکنون من بدترین روزها را در همان مکتب . .. میگذرانم ولی بازهم تقریبا نیم تعداد شاگردانم به صورت دسته جمعی و یا جدا جدا به دیدنم می آیند . این ها اکثرا همان هایی اند که علاقمند مطالعه و فهمیدن مسایل مختلف اند. از طرف آمرین مکتب ممانعت صورت میگیرد ولی . . ..

 از اینها میگذریم زیرا  ارزش نوشتن را ندارند آنچه مهم است روابط  نیک انسانی و پیوند های خوب عاطفی است که هر انسانی روی یک ضرورت محسوس یا نامحسوس نیازمند آن است . ضرورت گفتم و بازهم جملات تو بیادم آمد. تو واقعا خیلی منفی باف شده ای. با آنکه به نظرم خیلی بیمورد می آید ولی بازهم باید در مورد بنویسم . عزیز ، همان گونه که تو میدانی من هم باور دارم که دوستی من و تو اگر روی ضرورتی هم بنا شده باشد، حتما و حتما آن ضرورت عاطفی است . اصلا من نمیتوانم در این مورد به مسایل دیگر فکر کنم و اگر در نامه ام درینمورد چیزی نوشته ام مانند تو مسأله ء عاطفی را در نظر داشته ام ، چه مسأله ء سود و زیان در پیوند با ما چنان مضحک و تعجب آور است که حتی دیگران – دیگرانی که به محبت ما نا باورانه می نگرند – به آن باور نخواهند کرد چه رسد به خود ما. اما یک مسأله هست و آن اینکه اگر فرض محال سودی در میان باشد ، این منم که منفعت کرده ام . چه در ارتباط با دوستی تو ، از محبت برادرانی چون . . . و . . . برخوردار شده ام ، در کنار مادرم موجود مقدس دیگری نگران حالتم است و شاید برای اولین بار کسی را یافته ام که صادقانه و صمیمانه روز های نیامدنم را حساب میگیرد و ازینکه دیر تر از دیگر وقت ها به دیدنش رفته ام به بازجویی می پردازد .  خلاصه این زاده ء محبت بی مانند تست تا با فامیلی آشنا شوم که آنجا از دو رنگی ها خیری نیست و بیشتر از هرجای دیگر برایم دوست داشتنی است . آخر آنجا خانه ء " سرمد " بزرگ و " نجیب " عزیز ماست . می بینی آدمها چگونه سود می برند؟!  ولی بازهم تمام منفعت ها معنوی اند ، چه مادیات در قاموس ما از دیرگاهیست که مفهوم شانرا از دست داده اند.

 عزیز ، در آخرین نامه ات در مورد من با چنان اغراق صحبت کرده ای که اگر آنرا حمل بر محبت و مهربانی خاص تو نکنم باید تمامی حرفهایت را پس بگیری . ولی بازهم تشکر ازین به اوجها کشاندنت . اما یک حرف را باید گفت : من کجا و " سرمد " بزرگ کجا ؟ اولین بار ترا - که دوست آن بزرگ هستی – به آرزوی این دیدم که راهنورد راه ء او باشم . ولی نه ، آدمهایی بی تصمیمی چون من حتی حق فکر کردن در باره ء او را ندارند، چه رسد به این آرزو های بزرگ . ولی خوشحالم که در راه ء داشتن این آرزو ، به آرمان های دیگری رسیده ام که هر کدام در جای خودش چون نام او بزرگ و جاودانی اند .

 کاش تو اینجا بودی ، می ترسم تو روزی به کابل برگردی که من دیگر تحمل شرایط بد محیط را نداشته و این فضای خفقان آلود را به دیگران گذاشته باشم . آخر عزیز جان مشکل است همیشه رنج بردن و همیشه در مقابل دیگران خونسرد و حتی شادمان جلوه کردن. روزی ، آخر، من تحملم را از دست میدهم و آن وقت . . . .

 برادر خوبم ، دوست عزیز و یگانه ام ، به امید آنکه هرچه رودتر ترا ببینم ، ازین دورها دستت را صمیمانه می فشارم و خیلی به ذهنم تکان میدهم تا چهره ات را ، چهره ء خوب و متینت را ، در مقابلم مجسم نمایم .

  به امید سعادت تو برادر عزیز .

 خواهرت پاکیزه



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت