فلسفه و تاریخ

مباحثی درفلسفه تاریح

حقیقت در تاریح

ویلیام دانین

برخلاف آنچه ممكن است گمان رود، اعتقاد راسخ به اينكه مورخ فقط بايد حقيقت را بنويسد و هيچ ملاحظه ديگرى را در كار راه‏ندهد و صرفاً به اسناد و مدارك متكى باشد و پيوسته چشم به گذشته بدوزد، چندان سابقه ديرينه ندارد. بانى و مدافع و مروج‏سرسخت اين اعتقاد، مورخ بزرگ آلمانى لئوپولْد فون رانكه (1795 - 1886) بود كه در يكى از مقاله‏هاى آينده به او خواهيم‏پرداخت. رانكه از تاريخنگاران سده هجدهم انتقاد مى‏كرد كه به انگيزه اصلاحگرى، تاريخ را تابع اغراض سياسى و اجتماعى ومذهبى كرده‏اند، و معتقد بود مورخ فقط بايد آشكار كند كه واقعاً در گذشته چه روى داده است. عقايد رانكه در ميان تاريخنگاران‏پيروان كثير پيدا كرد و همه براى پى بردن به وقايع گذشته با جديت مشغول كند و كاو در اسناد و مدارك شدند. ولى بزودى توجه‏حاصل شد كه آنچه مردم تصور مى‏كنند كه روى داده همان‏قدر مهم است كه آنچه واقعاً روى داده است، و حقيقت در تاريخ‏آنچنان كه گمان مى‏رفت ساده نيست. اين يكى از نكاتى است كه ويليام دانينگ استاد تاريخ و رئيس سابق انجمن تاريخدانان‏آمريكا در اين نوشته كوتاه مورد بحث قرار مى‏دهد كه متن خطابه وى در آن انجمن و يكى از درخشانترين آثار درباره ماهيت‏تاريخ‏پژوهى است و خواندن آن به هر كسى كه به‏وجهى به‏تاريخ علاقه‏مند باشد، توصيه مى‏شود.

 

...ع. ف.

"پيلاطُس به او گفت راستى چيست؟"(2) با اين جمله يكى از معروفترين گفت‏وگوهايى كه هرگز به ثبت رسيده است، پايان مى‏پذيرد.اينكه اين مكالمه بدون پاسخ به پرسش والى رومى ختم شود، بيقين همواره در خاطر خواننده و نويسنده تاريخ تأسف برمى‏انگيزد. زيرإ؛غ‏زغالباً به ما گفته مى‏شود كه موضوع تاريخ حقيقت، و هدف آن، كشف حقيقت است. بنابراين، تعريف موثق حقيقت، موهبتى آنچنان‏گرانبها مى‏بود كه به قياس در نمى‏آيد. بسيارى از اوقات گفته شده كه پرسش پيلاطس تنها بظاهر صورت استفهام داشت، و انديشه واقعى‏او اين بود كه بگويد هيچ اميدى نيست كه بتوان هرگز تعريفى از حقيقت به دست داد. اگر چنين بوده، شايد عاقلانه بتوان حدس زد كه اودر آن روزگار به پژوهشهاى تاريخى اشتغال داشته است، زيرا در هيچ شغل ديگرى انگيزه‏اى به اين نيرومندى براى دل به يأس سپردن‏مانند آنچه در سخن وى بيان شده است، وجود ندارد. فرد خوشبينى كه به ما اطمينان داده حقيقت سرانجام به قيد قسم در اقرارنامه آشكارخواهد شد، بدون شك وكيل دادگسترى بوده است؛ ارادتمندان مخلص تاريخ هرگز ممكن نبود به چنين اصل جزمى و بى‏وجه وشادى‏بخشى ملتزم شوند.

 

اما همه مى‏دانند كه تعقيب هدف دست كم به‏قدر حصول آن سودمند است. پسركى كه‏شنيده است جايى كه انتهاى رنگين‏كمان به زمين متصل مى‏شود خُمى پر از زر دفن شده است وبه دنبال آن مى‏رود، در اين جستجو اطلاعات گرانبها به دست مى‏آورد. آدمى همينكه شعورگذشته‏بينى پيدا كند، هيچ حدى بر كنجكاوى او متصور نيست. تاريخ نامى است كه بر ثمرات‏كوششهاى وى براى ارضاى اين كنجكاوى مى‏گذاريم. آغاز نخستين كوششها، سرگشتگى و تحير به همراه مى‏آورد. پيچيدگى پديده‏هاى گذشته كمتر از پديده‏هاى كنونى نيست، و دشواريابى وگريزندگى حقيقتشان نيز دست كمى از آنها ندارد. بنابراين، تاريخ به‏عنوان مجموعه واقعياتى كه‏بايد در آنها تحقيق شود، نيازمند بخش‏بنديهاى فرعى و تحليل است. نه هر حقيقتى، بلكه برخى‏از جنبه‏ها و بعضى از انواع حقيقت، موضوع اين علم است - البته اگر تاريخ، علم باشد. من كسى‏را سراغ ندارم كه بجدّ ادعا كرده باشد كه تمام پديده‏هاى گذشته، بى‏هيچ فرق و تمايزى، به معناى‏درست در حوزه كار مورخ قرار مى‏گيرند. همچنين مى‏دانم كه هيچ مسأله‏اى مانند مرزبندى آن‏حوزه - يعنى تعيين اينكه چه چيز در درون و چه چيزى بيرون آن جاى مى‏گيرد - باعث‏منازعه‏هايى به اين خشونت و شدت نخواهد شد.

ولى از جهت مقصودى كه در پيش دارم، فرض را بر اين خواهم گذاشت كه تاريخ در قلمروخويش بايد پديده‏هايى مربوط به گذشته را احراز كند و توالى علّى آنها را به تحقيق برساند وارائه دهد پديده‏هايى كه در رشد و بالندگى آدميان در زندگى اجتماعى و سياسى تأثير آشكارداشته‏اند. گمان دارم اين فرض سبب خواهد شد كه همكارانم در اين انجمن كه عميقترين احترام‏را به ايشان مى‏گذارم، پشت گوش بخارند و آهى از دل نوميد بركشند؛ اما چاره ندارم جز اينكه بانهايت بردبارى عواقب اين شتابزدگى و بى‏احتياطى خويش را تحمل كنم.

آرياييهاى بدوى چگونه خوكهايى را كه بعد مى‏خواستند بكشند و بخورند، پرواربندى‏مى‏كردند )البته اگر هرگز آرياييهايى وجود داشتند و هرگز بدوى بودند و هرگز گوشت خوك‏مى‏خوردند(؟ آلكيبيادس(3) چه مواد آرايشى را بيش از بقيه دوست داشت؟ كرمهايى كه برزخمهاى قديس شمعونِ ستون‏نشين(4) مى‏لوليدند و هر گاه مى‏لغزيدند و مى‏افتادند او از شدت‏زهد و پارسايى دوباره آنها را مى‏گرفت و سر جايشان مى‏گذاشت، از نظر باكترى‏شناسى از چه‏نوع بودند؟ اسبى كه جورج واشنگتن در نبرد مانمث(5) بر آن سوار بود، چه رنگى داشت؟ همه اين‏پرسشها به حقايق متعلق به گذشته مربوط مى‏شوند. ولى آيا بايد پاسخشان را تاريخ بناميم؟

بدون شك، كسى كه تأثير هر يك از اين پديده‏ها را در رشد و بالندگى آدمى انكار كند،كفرگويى علمى كرده است. اين روزها، هيچ علمى تا تعبير خاص خود از تاريخ را اعلام نكند، ازاستوارى شالوده خويش مطمئن نيست. بسيارى تعبيرها از اقسام گوناگون سخت با هم دررقابتند: از تعبير بر پايه اقتصاد و جامعه‏شناسى گرفته تا تعبير براساس فلزشناسى وآسيب‏شناسى و هواشناسى و ستاره‏شناسى و زمين‏شناسى و )كسى چه مى‏داند( شايد حتى‏هندسه. بنابراين، از احتياط به دور است كه كسى بگويد پوشيده‏ترين واقعيات متعلق به گذشته- حتى واقعياتى كه كسى به وجودشان گمان نمى‏برده است - فردا به عنوان محور سراسر زندگى‏و حال و كار بشر پاى به صحنه نخواهد گذاشت. ولى فعلاً، تا اعلام آخرين كشف از اين قبيل،هنوز حق داريم به راهنمايى سلسله‏اى از پيش فرضها آغاز به بررسى گذشته كنيم، از جمله اينكه‏پديده‏هايى از آنگونه كه ذكرشان گذشت، در درجه اول اهميت نيستند.

تاريخ‏پژوهان وقتى با امورى سر و كار مى‏يابند كه مى‏توان فرض كرد در درجات بالاى‏اهميتند، با انواع مشكلات مربوط به حقيقت‏يابى روبرو مى‏شوند. بايد در وقايع عينى، يعنى‏رويدادهايى كه در شعور آدميان مرتسم شده، و نيز در توالى زمانى آن رويدادها تحقيق كنند؛ وبايد دست كم بكوشند بستگى علت و معلولىِ ميان آنها برقرار سازند.

اين آخرين كار به هيچ روى نبايد دست كم گرفته شود. چنانكه اخيراً سر كرده صنف‏تاريخنگاران امريكا، دكتر جيمسن(6)، با همان شدت و دقت معمول و معتاد خويش به ما هشدارداده است، "چشمه تاريخ، چشمه عليت است." تجزيه نيروها و كشف رابطه‏هاى نهفته در بُن‏جريان آن چشمه، به استعداد استثنايى و استفاده بى‏دريغ از نيروى عقلى و فكرى نيازمند است.از حدود يك قرن پيش، مورخان علمى آن سخت كوشى سابق را در پروراندن اين زمينه خاص به‏ظهور نرسانده‏اند و به عوض خواسته‏اند به اين هدف ويژه برسند كه در نخستين جنبه حقيقت كه‏بالاتر ذكر شد، دقيقتر بررسى كنند. گفته‏اند بايد بدانند دقيقاً چه روى داده است، و بايد به اين امربر پايه شواهد اصيل آن روزگار آگاه شوند. بايد فرض كنند كه گزارشهاى دست دوم و برگرفته ازساير منابع دروغ است. هر چه چنين گزارشى بيشتر در طول زمان راست پنداشته و پذيرفته شده‏باشد، احتمال دروغ بودنش بيشتر است، و اگر باز گردد به دورانهاى عتيق كه يادشان از خاطره‏هازدوده شده، رويداد مورد نظر هرگز به وقوع نپيوسته است، و قضيه به هيچ وجه به تاريخ مربوطنيست، بلكه به تاريكيهاى پيرامون مردم‏شناسى يا جامعه‏شناسى ربط پيدا مى‏كند.

تأثير اين روند فكرى در بررسى و نگارش تاريخ در طول دو نسل گذشته، خيره كننده بوده‏است. گردبادى از نقد و نقادى قلمرو پر جمعيت سنتهاى شبه تاريخى را در هم كوفته، و اعضا وجوارحى كه از پيكرهاى غرورآفرين و زيبا جدا شده همه جا در آن خطه پراكنده است. جستجوى‏مواد و مدارك اصيل، نخستين دلمشغولى تاريخ‏پژوهان شده و دست كم از دو جهت سودمندافتاده است: به انبوه اينگونه مواد و مدارك براى استفاده افراد داراى صلاحيت تأليف و تلفيق،فوق‏العاده افزوده؛ و اشتغالى مفتون كننده ايجاد كرده است براى همه كسانى كه وگرنه ممكن بودوارد كار پريشانى‏آور تأليف شوند و خوانندگان را به ستوه آورند. يكى از آشناترين ويژگيهاى‏انتشارات تاريخى اخير، نسبت بزرگ تك نگاريهاى مربوط به گردآورى مواد و مدارك بوده است‏به روايتهاى تاريخى شكل گرفته و سامان يافته ادبى.

پس چنين به نظر مى‏رسد كه نوعاً كار كسانى كه امروز خويشتن را وقف تاريخ مى‏كنند،پيگيرى بى‏امان واقعيت عينى است، يعنى آن چيزى كه فى‏الواقع روى داده است، و تعيين‏چگونگى دقيق حدوث آن. اين برداشت داراى برخى نتايج و پيامدها بوده كه كاملاً واضح است.نخست، گستره تاريخ را بسيار محدود مى‏كند. دوم، بر نيروهاى مادى در برابر نيروهاى معنوى وروانى در زندگى انسان تأكيد مى‏گذارد. سوم، ملاحظات مربوط به بستگى علت و معلول را به‏كمترين حد مى‏رساند، و تاريخ را صرف نظر از قضيه مقدم، به قضيه تالى محدود مى‏سازد. وسرانجام، به‏طور ناروا توجه و احترام را منحصر مى‏كند به آنچه حقيقت داشته در مقابل آنچه‏مردمان معتقد بوده‏اند كه حقيقت داشته است.

هر تاريخ پژوه جدى با هيجانى كه كشف واقعيتى مجهول يا فراموش شده به‏همراه مى‏آورد،آشناست. شادمانى جوينده طلا يا الماس از يافتن رگه‏اى جديد، در مقايسه با شعف او هيجانى‏بسيار ملايم است. خرسندى ناشى از كشفهاى تاريخى بويژه هنگامى شدت مى‏گيرد و نمك پيدامى‏كند كه به‏طور ضمنى دلالت داشته باشد بر نادرستى عقايد ديرين، و به كاشف امكان بدهدبرجسته‏ترين و معتبرترين وقايع‏نگاران گذشته را قربانى بى‏اطلاعى و توهم معرفى كند."بازآفرينى تاريخ" هميشه آگاهانه يا ناخودآگاه در ذهن پژوهنده صورت مى‏گيرد، و او سرمست ازكشف حقيقتى تازه، مستعد اين مى‏شود كه بازآفرينى‏هاى حتى بزرگترى را پيش‏بينى كند. گذشته‏بشر همچنان كُند و آهسته پيش چشمان او در جريان است، ولى اكنون جهش كوچكى با آن‏كشف جديد به وقوع پيوسته است كه به نظر مى‏رسد نيازمند مجراى بمراتب بزرگترى است.

چرا چنين است؟ چرا دستاوردهاى پژوهش تاريخى با اينكه حقيقت هر رويداد گذشته راآشكار مى‏كند، تصوير كلى را اينقدر كم تغيير مى‏دهد؟ مى‏خواهم در اين مقام، به اين پرسش‏توجه ويژه مبذول كنم. پاسخ ممكن نيست ساده باشد، و من هم سوداى پاسخگويى كامل درسر ندارم. همين‏قدر مى‏گويم كه آنچه حقيقت دارد بيش از آنچه مردم معتقدند كه حقيقت داردمسير تاريخ بشر را تعيين نمى‏كند و، بنابراين، كسى كه پيش از همه از فلان رويداد گذشته مطلع‏مى‏شود و آن را به اطلاع ديگران مى‏رساند، احتمالاً با چيزى سر و كار مى‏يابد كه بخشى واقعى‏از تاريخ نيست. پديده‏هاى زندگى اجتماعى اگر اساساً اراده آدمى موجبشان باشد، به لحاظ منشأو توالى از شرايط به‏نحوى كه به نظر همروزگاران آن پديده‏ها مى‏رسد سرچشمه مى‏گيرند، نه ازشرايط آنگونه كه قرنها بعد واقعيتشان به مورخ آشكار مى‏شود. اگر بنا باشد گذشته آينه عبرت وراهنماى سياستگذارى قرار گيرد، عبرتى كه از گذشته گرفته مى‏شود و به‏صورت مبناى عمل درمى‏آيد، از خطايى كه در همان زمان نامش را تاريخ گذاشته‏اند گرفته مى‏شود، نه از حقيقتى كه‏مدتها بعد از پرده بيرون بيفتد.

در بسيارى موارد، واقعيت تاريخى مانند دانه ماسه‏اى است كه به درون صدف راه پيدامى‏كند و به‏حدى كوچك و بيمقدار است كه بسرعت از ديدگان پنهان مى‏شود و مجهول‏مى‏ماند. ولى كم‏كم لايه‏هاى اسطوره و افسانه‏گرداگرد آن را فرا مى‏گيرند تا سرانجام مرواريدى پرتلألؤ پديد مى‏آيد و نيرومندترين احساسات آدميان را به جوش مى‏آورد. رفته رفته از بركت‏زيبايى دل‏انگيز آن، هنر و دين و تمدن نضج مى‏گيرند و پرورش مى‏يابند، و به طمع تصاحبش‏دودمانها بر باد مى‏روند و امپراتوريها واژگون و ويران مى‏شوند. مورخ ممكن است اين مرواريدرا بشكند تا آن دانه ريز ماسه را به ما بنماياند؛ ولى نخواهد توانست متقاعدمان كند كه آنچه بناى‏تاريخ را در دوره فاصل برافراشته، آن ذره بيمقدار بوده است.

بنگريد بر برخى از وقايع برجسته‏اى در تاريخِ تاريخ كه اين نظريه را روشن مى‏كند. از باب‏نمونه، تاريخ روم را در نظر بگيريد. هيچ چيزى مأنوس‏تر يا شگفت‏آور از تأثير تاريخ روم درپاره‏اى از مراحل زندگى متمدن اروپايى تا قرن نهم ميلادى نيست. تا جايى كه موجب تحولات‏اخلاقى و حقوقى و سياسى ملتهاى اروپاى غربى مقاصد و هدفهاى آگاهانه آدميان بود، آنچه به‏آن مقاصد و هدفها شكل داد، سرمشقهاى گرفته شده از تجربيات مضبوط روميان بود. رهبران‏بزرگ انديشه و عمل همگى در سنتها و روايات مربوط به روم قديم - يعنى ظهور و عظمت وانحطاط آن - مستغرق بودند. علماى الاهيات و حقوقدانان و سياستمداران، چه از سلك‏كشيشان و چه غير ايشان، براى چاره‏يابى بر مشكلات قرون وسطا و عصر جديد، به نهادهاى‏مردم روم رجوع مى‏كردند، و كم نبود مواردى كه به راه حلى هم دست مى‏يافتند. ولى خصلت وويژگى تاريخى كه مسير زندگى متمدن اينگونه به آن وابستگى داشت، چه بود؟ همان تاريخى‏بود كه عمدتاً در لى‏ويوس(7) و ورگيليوس(8) مشاهده مى‏كنيم، يعنى انبوهى از اسطوره‏ها وافسانه‏ها و سنتها و روايتها و خيالپردازيهاى ميهن‏پرستانه كه به منظور تجليل از مردمى نه چندان‏سزاوار تجليل، در آنها جان دميده شده بود. دلاورى و مردانگى نخستين پهلوانان رومى همچون‏كينكيناتوس(9) و كاميلوس(10) و ديگران؛ فرزانگى ايزدوار قانونگذارانى كه قانون اساسى جمهورى‏روم را ابداع كردند و دولتمردانى كه آن را به كار بستند؛ نبوغ شكوهمند سرداران و كمال دستگاه‏نظامى در روزگار كشورگشاييهاى با عظمت: اينها همه را مورخان نقّاد قرن نوزدهم به سطحى‏فراخور اهميتشان فرو كاستند. اما اين كار پس از آن صورت گرفت كه عناصر افسانه‏وارى كه بعدآنچنان با بى‏رحمى از تاريخ روم ريشه كن شد، در طول قرون و اعصار به انديشه و كردار وآرزوهاى آدميان شكل بخشيد - يعنى پس از آنكه دانته رحمت الاهى را شامل حال روم مشرك‏گردانيد و جايگاهى ضرورى در مراتب رستگارى بر طبق دين مسيح به آن اختصاص داد و بدين‏وسيله روند تفكر قرون وسطا را تثبيت كرد؛ پس از آنكه مرد بى‏اعتقاد و سردباورى مانندماكياولى دستورهاى زيركانه و مدبرانه خويش را براى تمشيت امور شهريار و مردم از قصه‏هاى‏رومولوس(11) و نوما(12) و ويرگينيوس(13) و فابيوس(14) بيرون آورد و از اين راه در امور قرنهاى شانزدهم‏و هفدهم تأثير عميق گذاشت؛ و سرانجام پس از آنكه محققى همچون منتسكيو در سرگذشت‏عظمت و انحطاط روم به شواهد خيره كننده اصولى برخورد كه در كتاب معروف روح القوانين‏آنها را به نسلهاى بعد آموخت.

در اوايل قرن نوزدهم، نيبور(15) آغاز به اثبات اين قضيه كرد كه دانته و ماكياولى و منتسكيوهرقدر هم در نتايجى كه گرفته‏اند هوشمندى و ابتكار چشمگير به خرج داده باشند، در واقعياتى‏كه مسلم گرفته‏اند متأسفانه به خطا رفته‏اند. اگر هر يك از آن متفكران امروز زنده بود،نمى‏توانست بپذيرد كه آنچه اكنون در زمينه تاريخ روم از حسن قبول برخوردار است، مربوط به‏كشورى است كه نامش به گوش او خورده است. رومولوس و نوما و سرويوس توليوس(16) و كل‏سلسله‏اى از چهره‏هاى ديگر كه زندگى و احوالشان سرچشمه پندهاى شيرين بود اكنون دورشده‏اند و به قلمرو اساطير پيوسته‏اند؛ صورتى كه نهادهاى سياسى و مدنى رومى اكنون پيداكرده‏اند آنچنان دگرگون شده است كه با استنتاجهايى كه روزى براساس آنها مى‏شد، در تناقض‏آمده است. فاصله درازى افتاده است بين تصور قرن نوزدهم از تاريخ روم، و تصورى كه قرنها دراذهان مردم تأثير و نفوذ داشت و مى‏شد با آن شعبده‏بازى كرد.

البته هستند كسانى كه نمى‏پذيرند كه هيچ تصورى از روم، چه راست و چه دروغ، هرگز دراعصار بعد واقعاً تأثيرى در مسير تاريخ داشته است. همه شنيده‏ايم كه چيزهايى كه واقعاً وحقيقتاً توالى امور بشرى را تعيين مى‏كنند، بايد داراى اهميت و معناى اقتصادى باشند؛ ونظامهاى اجتماعى و سياسى برحسب حجم عرضه موادغذايى و فلزات و كژرويها ودگرگونيهاى پيش نشده بازرگانى و ساير مسائلى از اين قبيل شكل مى‏گيرند و شكوفا مى‏شوند وبه راه انحطاط مى‏افتند كه مسلماً مستقل از اراده آدميان است؛ و، بنابراين، رجوع به تجربه‏هاى‏آگاهانه انسان در گذشته، به منزله فرياد بيهوده موجودات گمراهى است كه نمى‏توانند تصورناتوانى و ناچيزى خويش را بپذيرند. اگر حقيقت مطلب اين باشد، و اگر براى تبيين كافى همه‏پديده‏هاى اجتماعى و سياسى بايد فقط به قانون بازده نزولى(17) و نوسانهاى ارزش طلا و سايراينگونه علتهاى غير شخصى رجوع كرد، پس مقايسه تأثير تاريخ راست و تاريخ دروغ بى‏فايده‏است، و اين نوشته نيز بايد فرياد بيهوده موجود گمراه ديگرى به شمار آيد.

ولى اجازه بدهيد مراجعه كنيم به شاهد ديگرى از گرايشى كه با علاقه، ولو بخطا، سعى درپيگيرى آن داريم. حتى نرم نشدنى‏ترين پيرو تعبير اقتصادى تاريخ در انكار اين قضيه درنگ‏خواهد كرد كه در ظرف دو هزار سال گذشته )اگر نگوييم بيشتر( تاريخ قوم يهود آنگونه كه در عهدعتيق ]يا تورات‏[ به ثبت رسيده، در ميان عوامل فرهنگى مؤثر در جهان مسيحى جايگاه بسيارمهمى داشته است، و در نزد قوى فكرترين افراد سى نسل، داراى اين خصلت جلوه‏گر شده كه‏سند واقعيات دقيقى است كه خداوند از طريق وحى به آدميان ابلاغ كرده است صريحاً به منظوراينكه در امورشان در اين دنيا راهنماى خطاناپذيرى داشته باشند. اين سند همه چيز را دربرمى‏گرفته است. اصل و منشأ نوع بشر را روايت مى‏كرده، و بى‏وقفه فرجام كار او را با پيشگويى‏نشان مى‏داده است. به تفصيل سخن مى‏گفته، و كوچكترين جزئيات سير تحول اجتماعى وحقوقى و سياسى قوم برگزيده خدا را مى‏نمايانده است. هيچ مسأله‏اى در تدبير مُلك يا رفتارفردى نبوده است كه نمى‏شده با استناد به اين تاريخ به آن پاسخ داد و به آن پاسخ نداده‏اند. درطول هزار سال تحول در اروپاى غربى، امپراتوران و پاپها و شاهان و اسقفها و همه مراجع‏كوچكتر با استناد به رويه بنى‏اسرائيل خويشتن را سرپا نگهداشتند. در آن هزار سال، شايدموجب توالى پديده‏ها واقعاً نوسانهاى ارزش طلا يا قانون بازده نزولى بود؛ اما هيلد براند(18) واينوكنتيوس سوم(19) و بونيفاكيوس هشتم(20) و شارل پنجم(21) و مارتين لوتر همه فكر مى‏كردند ومى‏گفتند كه وقتى تصميم گرفتند براى تأثيرگذاردن در امور لااقل از كوشش فروگذار نكنند،انگيزه بزرگشان مشيت ايزدى بود آنگونه كه در عهد عتيق به وحى آشكار شده است.

براى هر نوع فعاليت اجتماعى و سياسى در جهان مسيحى، در تاريخ بنى‏اسرائيل سابقه‏اى‏يافت مى‏شد. در سرگذشت آن قوم، پادشاهان جواز الاهى براى سلطنت مطلقه مى‏يافتند،جمهورى طلبان براى حاكميت مردم، و ميانه‏روها براى شكل مختلط حكومت. اگر مى‏خواستنداز شر حاكمى جبار خلاص شوند، مى‏ديدند سموئيل هنگامى كه اَجاج را در حضور خداوند پاره‏پاره كرد(22)، و همچنين اِيهود(23) و ييْهو (24)، راه اين كار را هموار ساخته‏اند. اگر بر آن مى‏شدند تا قومى‏را نابود كنند، مى‏ديدند سرنوشت عماليق(25) و قبايل نافرمان كنعان الگويى براى ابراز لياقت وكفايت است كه خداوند نيز آن را روا دانسته است. آلبيگائيان(26) در تولوز، پيروان پاپ در درويِدا(27)و ]سرخپوستان‏[ پيكوات(28) در ]ايالت‏[ كنه تيكات ]در امريكا[ با مسرت تمام قتل عام شدند، زيراتقوا و پارسايى ايجاب مى‏كرد كه بنابه دلايل تاريخى مذكور در تورات، مشيت الاهى بدين‏وسيله به اجرا در آيد. در اينجا لازم به تفصيل نيست كه رشد و توسعه اجتماعى و اقتصادى وسياسى كشور امريكا در نخستين مراحل حيات تا حد اشباع بر محور انديشه‏هاى برگرفته ازتاريخ عهد عتيق دور مى‏زد. همين‏قدر مى‏گوييم كه لااقل يكى از دانشمندان معتبر، سراسر نظام‏سياسى آن كشور را مرهون تأثير حكومت اسرائيلى مآبانه‏اى مى‏داند كه در كتاب مقدس تشريح‏شده است.

حال ببينيم اين مجموعه روايات تاريخى كه قرنهاى دراز يكى از عوامل نيرومند درفعاليتهاى آگاهانه جهان مسيحى بود، اكنون در چه وضعى است. روح نقّاد قرن نوزدهم با مدارك‏و سنتهاى باستانى يهود چگونه معامله كرده است؟ پاسخ بقدرى روشن است كه احياناً نيازى به‏گفتن نيست. ]حضرت‏[ آدم از حيث اهميت تاريخى با رومولوس در يك رديف قرار مى‏گيرد.محنتها و پيروزيهاى بنى‏اسرائيل شكل حماسى تجربه‏اى معرفى مى‏شود كه بسيارى از قبايل‏كوچگر مشرق زمين نيز نظير آن را داشته‏اند. پهلوانان و قانونگذاران و رهانندگان آن قوم مانندهمين‏گونه كسان در ميان روميان، به سطح افراد عادى بشر تنزل داده شده‏اند. گفته مى‏شودمى‏دانيم كه نهادهاى اجتماعى و سياسى بنى‏اسرائيل ذاتاً با نهادهايى كه همه اقوام بدوى درشرايط مشابه به وجود آوردند و تكميل كردند فرقى نداشت، و نبايد نمونه‏اى براى هدايت سايرملل به‏شمار رود. اثبات مى‏شود كه گردآورندگان مدارك و اسناد و وقايع نگاران يهودى نيز مانندمورخان بيشتر ملتهاى ديگر فاقد منبع الهامى خطاناپذير بودند.

آيا تاريخ قوم بنى‏اسرائيل آنگونه كه اكنون تغيير صورت داده، هرگز خواهد توانست مانندهنگامى كه هنوز خصلت باستانى‏اش محفوظ بود، دوباره در انگيزه‏هاى آدميان تأثير بگذارد،همان‏طور كه مثلاً در قرنهاى شانزدهم و هفدهم مى‏گذاشت؟ اكنون كه مى‏دانيم اسناد ما در شرح‏سوانح زندگى ]حضرت‏[ موسى هزار سال پس از مرگ او در مكتوبات تبليغى - اخلاقى و دينى‏شكل گرفت و همان‏قدر موثق و قابل اعتماد است كه مثلاً زندگينامه‏اى كه امروز از آلفرد كبير(29) به‏منظور تحكيم وحدت ملل انگلوساكسون نوشته شود، آيا به‏رغم اين اطلاع و آگاهى، باز هم‏موساى كتاب مقدس به ميهن‏پرستان ملتهاى مختلف الهام خواهد بخشيد؟ آيا اكنون كه مى‏دانيم‏نظام حكومت قديم يهود بيشتر در پرتو اميد به آينده توصيف شده است تا با شناخت كاركردواقعى آن در گذشته‏هاى دوردست، آيا تدوين كنندگان قوانين اساسى كشورها هرگز دوباره‏خواهند خواست نورى از آن كسب كنند؟ به هر حال، يك پاسخ به اين پرسشها مى‏توان داد. درحق تاريخ يهود نيز مانند تاريخ روم بايد گفت: اعتقاد به آنچه دروغ بوده بيش از شناخت آنچه‏راست بوده در كردار آدميان تأثير داشته است.

ولى اينجا هم باز بايد مكث كنيم و قائل به شرط و قيد شويم. به ما خواهند گفت اين نشان‏عقب‏ماندگى از زمان است اگر گمان كنيم كه كارهاى مردم قرون وسطا تحت تأثير اعتقاد به تاريخ‏يهود )خواه راست و خواه دروغ( صورت گرفته است. طرفداران تعبير اقتصادى به ما اطمينان‏خواهند داد كه تعارض پاپ و امپراتور، در واقع كشمكش بر سر زمين بين دو گروه آزمند انحصارطلب بوده است. پيروان تعبير براساس هواشناسى از روى اندازه مقطع درختهاى سكويا(30) دركاليفرنيا به ما نشان خواهند داد كه موجب جنگهاى صليبى كاهش بارندگى در آسياى مركزى‏بوده است، و نيازى به مراجعه به اعتقادهاى تاريخى پطرس گوشه‏نشين(31) يا برنارد قديس(32)نيست. انبوهى از تعبيرگران متفرقه با قاطعيت خواهند گفت كه مخلوطى از ناسازگاريهاى نژادى‏و مالى و هنرى، لوتر را به شورش برانگيخت، و در آن ميان، معتقدات رهبران در خصوص تاريخ‏كتاب مقدس عاملى ناچيز و چشم پوشيدنى بود. اگر اين تعبيرگران جملگى حق داشته باشند،مقايسه ميان افكار درست و نادرست درباره تاريخ يهود را بايد بى‏فايده دانست و رها كرد.

آنچه را خواسته‏ام با شاهد آوردن جنبه‏هاى عمومى تاريخ روم و تاريخ يهود روشن كنم،همچنين مى‏توان بآسانى از بررسى برخى نمونه‏ها در زمينه‏هاى ديگر نيز مشاهده كرد. اصل ومنشأ آن دژ استوار آزادى و عدالت، يعنى دادرسى با حضور هيأت منصفه را مثال مى‏زنم. درطول شش قرن تاريخ انگلستان، صادقانه و صميمانه عقيده بر اين بود كه يا منشأ يا ضمانت‏مؤثر، يا هم منشأ و هم ضمانت مؤثرِ، محاكمه با حضور هيأت منصفه در "ماگناكارتا"(33) است،زيرا اين عبارات بوضوح در ماده 39 آن ديده مى‏شد: "هيچ فرد آزادى را نمى‏توان دستگير يازندانى يا مصادره اموال كرد يا از حمايت قانون محروم ساخت يا تبعيد يا به هر نحوى نابود كرد،همچنين ما متعرض او نخواهيم شد و كسى را به تعرض او نخواهيم فرستاد، مگر به حكم قانونى‏همگنان او يا به موجب قانون سرزمين."

فورتسكيو و كوك و هيل و بلَكستون(34) و متخصصان كوچكتر تاريخ حقوق اساسى انگلستان‏خروارها كاغذ و جوهر مصرف كردند تا بلكه بتوانند بارونهاى رانى‏ميد را كه حقوق بشر را باچنين آينده‏نگرى و خردى و به‏وسيله ضمانتى اينچنين عام‏المنفعه براى نسلهاى آينده محفوظداشته بودند، به‏حد كافى بستايند. بنابراين، وقتى كسى سخنان مطنطن ويگها و مخالفان‏امتيازات ويژه را مى‏خواند، گاهى در فهم اين نكته به‏اشكال برمى‏خورد كه "ماگنا كارتا" ممكن‏بوده آگاهانه به چه منظورى غير از فراهم آوردن شالوده‏اى استوار براى محاكمه با حضور هيأت‏منصفه تدوين شده باشد. همين فكر عمدتاً به امريكا نيز منتقل شد، به‏نحوى كه مى‏بينيم تاكر(35)و استورى(36) و بقيه آباء حقوق، "ماگنا كارتا" و هيأت منصفه را شالوده نهادهاى ضامن آزادى درآن كشور و از يكديگر انفكاك‏ناپذير مى‏دانند.

تصور پيوند "ماگنا كارتا" با دادرسى با حضور هيأت منصفه، در طول قرون به تحقق و حفظحكومت قانون بسيار كمك كرد و كسى شكى در اين باره ندارد. ولى نقد تاريخى در قرن نوزدهم‏ثابت كرد كه اين پيوند و بستگى، به‏عنوان يكى از واقعيات تاريخ، بكلى بى‏بنياد است. "حكم‏همگنان او(37)" كه در ماده 39 آمده، يكسره غير از رأى هيأت منصفه(38) است. هنگامى كه "ماگناكارتا" نوشته شد، چيزى به اسم محاكمه متهم با حضور هيأت منصفه در قانون انگلستان وجودنداشت. منشور بزرگ آزاديها در آن سرزمين، دادرسى با حضور هيأت منصفه را نه ايجاد، نه جايزو نه تضمين كرد. واقعيت مطلب اين است. اما هر كسى كه با تاريخ انگلستان حتى آشنايى‏متوسط داشته باشد، خود بآسانى مى‏تواند تخمين بزند كه تصور عكس اين واقعيت چه نقش‏بزرگ و مهمى در تاريخ ايفا كرده است؛ و اين باز مورد ديگرى است از اينكه، نه آنچه واقعاً روى‏داده، بلكه آنچه به‏عقيده مردم روى داده، به‏طور مؤثر )و بظاهر سودمند( در توالى امور بشركارگر مى‏افتد.

تا اينجا خواسته‏ام براى روشن كردن موضوع بحث، شواهدى بياورم از سوء تصورات كهنه وريشه‏دارى كه خاستگاه آنها در هيچ عمل ارادى انسان يافت نمى‏شود. به‏وقت و زحمتى كه بايدصرف كنيم نمى‏ارزد كه به ذكر يكايك انبوه نمونه‏هايى بپردازيم كه نشان مى‏دهند به انگيزه منافع‏سياسى يا شخصى، چگونه تاريخ عمداً به جعل و دروغ آلوده شده است. تحريف و كژنمايى‏آگاهانه و ارادى واقعيات هميشه يكى از ويژگيهاى سياست و ديپلوماسى بوده و بسيارى ازجالبترين مسائل و مشكلات را براى مورخان ايجاد كرده است. اندكى بيش از چهل سال پيش،يكى از موارد دخيره كننده اينگونه تحريفها اروپا را به لرزه در آورد. امپراتورى آلمان در 1870 پابه عرصه وجود گذاشت، و باعث تولد آن، يك دروغ بود. اطلاع ما از اين امر، مبتنى بر شهادت‏كاملاً مستند خود دروغگوست. بيسمارك مى‏خواست فرانسه را بزور به جنگ بكشاند و از اينكه‏ديپلوماسى او براى رسيدن به اين مقصود ظاهراً شكست خورده بود، در نوميدى عميق به سرمى‏برد. ولى در همين حال مراسله‏اى از پادشاه پروس حاوى گزارش آخرين گفت‏وگوى او باسفير فرانسه دريافت كرد. ملاقات شاه و سفير كاملاً دوستانه بود. اما بيسمارك بلافاصله متن‏مراسله را به نحوى تغيير داد و پيچانيد و به اطلاع عموم رسانيد كه آلمانيها خيال كردند سفير به‏پادشاه اهانت روا داشته، و فرانسويها بعكس پنداشتند كه پادشاه به سفير توهين كرده است.نتيجه آنچنان فورانى از احساسات در هر دو كشور بود كه فوراً جنگى سرنوشت‏ساز برانگيخت وبه سقوط فرانسه و تأسيس امپراتورى آلمان انجاميد.

تاريخ امريكا نيز پر از مواردى است كه به‏لحاظ وقاحت و بدخواهى شايد كمتر از آنچه گفتيم‏نيست، با اين تفاوت كه، تا جايى كه مى‏دانم، در هيچ موردى فاشگويى، بدون اعتنا به اصول،مانند اعتراف صريح بيسمارك به سهم خود در آن تقلب و فريبكارى ديده نمى‏شود. يكى ازنمونه‏ها، دست بردن در پرونده درِد اسكات(39) است تا وانمود شود كه رئيس ديوانعالى كشورامريكا رأى داده كه سياهپوستان داراى هيچ حقى نيستند كه سفيدپوست ملزم به رعايت آن باشد.چنين تفسيرى از آن رأى حتى تا امروز در كتب و نشرياتى كه كمابيش ادعاى آبروى علمى دارند،مشاهده مى‏شود. ولى به جاى ذكر نمونه‏ها و شواهد بيشتر، بد نيست اكنون به بعضى از نتايجى‏بپردازيم كه ممكن است از كل مطلب گرفت.

جاى هيچ مناقشه نيست كه روح نقادى در تاريخ‏نويسى قرن نوزدهم برخى نتايج‏شگفت‏انگيز داده است. زندگى گذشته بشر را به‏نحوى بازسازى كرده است كه اهميتش ازدگرگونيهايى كه علوم فيزيكى در تصورات ما از جهان مادى پديد آورده‏اند، كمتر نيست. پس‏شگفت نيست كه شكاكيت بر سراسر صنف مورخان چيره شده است، و فقط سرسخت‏ترين وبى‏باك‏ترين تاريخنگاران هنوز جرأت مى‏كنند حتى پيش يا افتاده‏ترين مطالب را بدون استناد به‏مآخذ اصلى در پانوشتها، در نوشته خود بياورند. شگفت نيست كه جستجوى خستگى‏ناپذيربراى يافتن واقعيات تازه، هر فعاليت ديگر تاريخ‏پژوهان را تحت الشعاع قرار داده است. وشگفت نيست كه حاصل جستجو براى يافتن واقعيات تازه از قسم عينى، غفلت از واقعيات‏ديرين از قسم ديگر و مطالعه و سنجش آنها به نحو شايسته شده است. ما مقهور شكوه‏دستاوردهاى خود در كشفهاى تازه و سرمست از برترى خويش به نسلهاى نگون‏بخت پيشين‏شده‏ايم. يك رديف آجر نو يافته در بين‏النهرين يا يك مقبره تازه گشوده در كرانه نيل كافى است‏كه اطلاعاتى نوظهور درباره تيگلت پيلسر(40) و سلسله شانزدهم به ما بدهد، و بلافاصله به حال‏يونانيان نسل پريكلس رقت آوريم كه، با همه فرهيختگى، از اين اطلاعات محروم بودند. ازكاوشهاى باستانشناسى در آرگوس(41) و كرِت به شناختى از پهلوانان هومر دست مى‏يابيم كه حتى‏دانشمندترين مردان روم باستان در عهد قيصر آوگوستوس به خواب هم نمى‏ديدند. به حال‏روميان حتى بيش از يونيان مترحّم مى‏شويم و به داورى قدما كه مى‏گفتند تمدن روم عمقى‏نداشت و صورت ظاهرى بيش نبود، اعتمادى تازه پيدا مى‏كنيم. نقد تاريخى و ادبى كتاب‏مقدس به ما نشان مى‏دهد كه ]حضرت‏[ داود، شاه يهوديان، نه آنقدر زور و نه آنچنان حنجره‏اى‏داشت كه در عهد عتيق ]تورات‏[ به وى نسبت داده مى‏شود؛ احتراممان به قرون وسطا يكسره ازدست مى‏رود هنگامى كه مى‏بينيم متفكران آن دوران، داود را در همه امور بزرگ و ظريف زندگى‏سرمشق و سرچشمه الهام قرار داده بودند. حس تحقيرمان نسبت به قرون و اعصار كم‏كم افزون‏مى‏شود تا سرانجام نسبت به قرن هجدهم به اوج مى‏رسد، هنگامى كه گيبن، اُسوه تاريخنگارى‏روزگار خويش، "سقوط" امپراتورى روم غربى را با جزئيات دلخراش شرح مى‏دهد، حال آن‏كه‏هر شاگرد مدرسه‏اى در عصر خجسته ما از همكاران درخشانمان مى‏آموزد كه آن امپراتورى‏اساساً هيچ گاه "سقوط" نكرد.

براى پى بردن به خطرهاى ناشى از اهميت دادنِ بيش از حد به حقايق نو يافته در تاريخ،نيازى به غور و تأمل طولانى نيست. كسانى گمان برده‏اند كه موسى و رومولوس و نوما واقعاًآنگونه بوده‏اند كه مدتهاى دراز تصوير مى‏شدند، و همچنين اعتقاد داشته‏اند كه دادرسى با حضورهيأت منصفه را "ماگنا كارتا" تضمين كرده است. ما ناظران روشن‏انديش، پرداختن به عقايداينگونه كسان را دون شأن خود مى‏دانيم، و ناآگاهانه احساس مى‏كنيم كه در احوال و امور خودچنين مردم نادانى، كمتر چيزى وجود داشته كه در خور توجه دانشواران آبرومند باشد. اين البته،از نظر منطق، مغالطه‏اى وحشتناك است، ولى وجود و تأثير آن در حال حاضر انكارپذير نيست‏و بسا كه سهمى داشته باشد در دور شدن پرشوق و حرارت نسل جوانتر تاريخ‏پژوهان، بويژه دركشور ما امريكا، از حوزه تاريخ قرون وسطا. سه كس را در نظر دارم، هر سه زير چهل سال، كه‏به‏وسيله بررسيهاى شايان توجه در تاريخ قرون وسطا درجه دكترى گرفته‏اند و اكنون مقام‏استادى دارند. ولى در آثار جدى و محققانه‏اى كه از قلم هر يك تراويده، اولى با نهايت بى‏رغبتى‏فقط تا صلح وستفالى(42) به گذشته برمى‏گردد، دومى محور كوششهايش نيمه نخست سده‏نوزدهم است، و سومى با افتخار اعلام مى‏كند كه به هيچ چيزى كه پيش از 1870 روى داده باشدعلاقه واقعى ندارد.

راه دفع شرور و آفاتى كه ممكن است در گرايشهاى ذكر شده نهفته باشد، به روى ما باز است.بايد بى‏پرده اذعان كنيم كه هر چه به‏زعم فلان عصر يا فلان مردم راست بوده، براى آن عصر يا آن‏مردم حقيقت داشته است. واقعيات عينى مربوط به آدم ابوالبشر و موسى و محاكمه با حضورهيأت منصفه و رومولوس هيچ رابطه علّى با امور اروپاى قرن شانزدهم نداشته است؛ اما افكار وتصورات درباره آن موضوعات داراى بستگى علت و معلولى نزديك با وقايع اروپا در آن سده‏بوده است. مورخى كه درباره آن قرن به پژوهش مشغول است، بايد گستره و محتواى افكار وتصورات شكل دهنده به فرهنگ آن دوره را معين كند. اينكه آيا افكار مزبور بر طبق ملاكهاى‏ساير دوره‏ها درست بوده يا نادرست، هيچ دخلى به مسأله ندارد. تنها چيزى كه به كار مورخ‏مربوط مى‏شود اين است كه افكار و تصورات مورد بحث، بُن مايه فعاليتهاى آدميان در آن عصربوده است.

اين اصول بررسى تاريخى، براى همگان آشنا و بى‏چون و چراست. اما عمل كردن به آنها،مسأله‏اى ديگر است. بويژه با توجه به گردبادى از نقادى و كشفهاى تازه كه در سده نوزدهم‏وزيدن گرفت، احترام به عقايد تاريخى عصرهاى محروم از اينگونه مزيتها، اكنون بى‏نهايت‏دشوار شده است. نازيدن ما به دستاوردهاى عصرمان، همه داوريهاى ما را درباره گذشته به‏اعوجاج مى‏كشاند. بر اين عقيده‏ايم كه مغزهاى متفكر نسلهاى دوردست بيهوده كوشيده‏اند باهوشمندى و كياست بى‏مانند نظامى از نهادها بر شالوده تعاليم موسى يا نوما بنياد نهند. هر قدرهم چنين كوششى دقيقاً با مقتضيات آن زمانه سازگار بوده، ما با بى‏علاقگى و رخوت سرگذشت‏تكوين آن نظام را دنبال مى‏كنيم. تنها هنگامى به شوق مى‏آييم و آتش علاقه در دلمان زبانه‏مى‏كشد، كه مغزهاى متفكر مزبور تصادفاً به انديشه‏اى مقبول و باب طبع مردم روزگار ما رسيده‏باشند. بلافاصله همه توجهمان جلب مى‏شود به اين واقعيت تصادفى كه در موقعيت آن روزچيزى وجود داشته كه پيشاپيش خبر از انديشه يا دستاوردى در قرن شگفت‏انگيز بيستم بدهد، وبكلى بى‏اعتنا مى‏مانيم به اينكه نظام نهادهاى ياد شده با چه هوشمندى و تدبيرى با نيازها ومحيط آن عصر تطبيق داده شده بود.

در تاريخ پژوهى، امروزه نياز مبرم و اساسى ما به فروتنى است. واقعيات گذشته هرگزبه‏طور علمى درك نخواهد شد تا وقتى كه تاريخ‏پژوهان در برابر كاميابيهاى ما در معكوس كردن‏اعتقادهاى كهن خيره و مبهوت بمانند. بدترين ابزار براى فهم كردار كسانى كه روشن‏بينى ما رانداشته‏اند، حس تحقير نسبت به آنهاست. مردم سده‏هاى گذشته نيز با همه سوء تصوراتشان‏درباره آدم ابوالبشر و رومولوس و محاكمه با حضور هيأت منصفه، اغلب بسيار شبيه ما فرزندان‏خردمندترشان مى‏انديشيدند و عمل مى‏كردند. هر كس از تيزبينى تاريخى بهره‏مند باشد، به‏صفاتى در ايشان پى خواهد برد بسيار نزديك به آنچه سابقاً فطرت انسانى ناميده مى‏شد. اينكه‏در بسيارى موارد تحت تأثير جهل و خطا عمل مى‏كردند، تاريخشان را بايد بيشتر جالب نظركند، نه كمتر. دست كم اينكه زندگى مى‏كردند و عمل مى‏كردند و كارهايى انجام مى‏دادند.

لوز ديكينسن(43) با همان هوش و تيزبينى هميشگى چه خوب به قلب مسأله نفوذ مى‏كندهنگامى كه مى‏نويسد:

اينكه فلسفه يا دين گذشته‏اى را بگيريد و به آزمايشگاه ببريد و بخواهيد حقيقت آن رابيازماييد و اگر از بوته آزمون سربلند بيرون نيامد، دورش بيندازيد، مساوى است با سوءفهم كامل ارزش و معناى آن. پرسش واقعى اين است كه چه زندگى استثنايى ياشگفت‏آور يا غم‏انگيز يا خنده‏آورى صرف ايجاد اين نمونه گرانبها شده است؟ اين فلسفه‏يا دين چه امكانهايى را نخستين بار در جهان آشكار كرده است؟ اگر شمّ زندگى داريد،بايد اينگونه به آن بنگريد.

بر سبيل توجيه، عده‏اى معتقدند كه تاريخ‏پژوهى درس عبرتى براى امروز است؛ جمعى‏ديگر مى‏گويند تاريخ‏پژوهى سير تكوينى وضع كنونى را دنبال مى‏كند و به ما بينايى بيشترى‏نسبت به احوالمان مى‏دهد. به هر حال، بر هر يك از اين دو مبنا، تاريخ‏پژوه موظف است برحس تحقير خود نسبت به اعتقادهاى نادرست كسانى كه با آنان سر و كار دارد، با فروتنى كامل‏چيره شود. كار او ارائه رويدادهاى گذشته بر حسب توالى علّى آنهاست: يعنى نه اين يا آن رويدادفى نفسه و بتنهايى، بلكه اين رويداد به عنوان علت آن رويداد، و رويدادى ديگر به عنوان معلول‏آن. تاريخ‏پژوه بايد نيرومندترين عامل در اين زنجيره علت و معلول را اعتقادهاى آدميان بداند،مگر آنكه حاضر باشد از تعبير اقتصادى تاريخ يا همه آن تعبيرهاى متفرقه‏اى كه گفتيم به‏شديدترين صورت پيروى كند. به هيچ وجه مهم نيست كه اعتقادى درست يا نادرست باشد.منتسكيو در روح القوانين مى‏نويسد: "در ميان ملتى آزاد، اغلب اهميت ندارد كه افراد غلطاستدلال كنند يا درست؛ فقط كافى است كه استدلال كنند، زيرا آزادى از تعقل و استدلال‏مى‏شكفد." اين حكم در مورد اعتقادهاى مردم درباره تاريخ نيز صادق است، خواه تاريخ‏خودشان باشد و خواه ديگران. آنچه اهميت دارد خود اعتقادات است، چه درست باشد و چه‏نادرست، زيرا موضوع تاريخ بر شالوده اعتقادها شكل مى‏گيرد.

بدين‏سان، باز مى‏رسيم به چكيده كل مطلب. هر چه راجع به معنا و اهميت دگرگونيهاى‏عميقى بگوييم كه از بسيارى جهات در شناخت تاريخى در قرن نوزدهم روى داد، باز هم كم‏گفته‏ايم. و هر چه در باب تغيير نگرش عمومى به تاريخ بگوييم كه محصول آن دگرگونيها بود، بازهم مبالغه نكرده‏ايم. با اينهمه، از يك جهت بايد نهايت احتياط را در مواجهه با اين وضع تازه به‏كار ببريم. مورخ وقتى از كشفهايى شادمانى مى‏كند كه اعتقادهاى گذشته را معكوس كرده است،بايد جانب فروتنى و اعتدال را بگيرد. بايد به ياد داشته باشد كه معكوس شدن اعتقادها عطف به‏ماسبق نمى‏كند و در انديشه و كردار نسلهاى بى‏خبر از واقعيت امر، تأثير نمى‏گذارد. مختصر آنكه‏بايد به خاطر بياورد كه در بخش اعظم تاريخ، خطا بيش از حقايق نو يافته اهميت دارد.



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت