عزيزه عنايت

عزيزه عنايت در سال 1326 خورشيدی در ولسوالی اندخوی تولد يافته  چون پدرش محمد کريم خان  به دليل وظيفه افسری در کابل متوطن گرديد ، وی درکابل بزرگ شده است.

تحصيلات ابتدايی را در مکتب ستاره به پايان رسانيده و به دليل تعصبات آنزمان نتوانست به تحصيلاتش ادامه دهد.

در سال 1347 خورشيدی در بريشنا موسسه شامل کار ميشود که تا سال 1372 دوام ميکند.  در ده سال اخير ماموريتش بحيث مدير عمومی سوانح بريشنا موسسه وزارت  آب و برق ايفای وظيفه کرده است و در سال 1372 نظر به شرايط ناگوار ميهن ، مانند ديگر زنان کشور وظيفه را ترک نموده و خانه نشين گرديد.

از سال 1364 الی 1371 نزد مرحوم استاد عبدالحميد اسير مشهور به قندی آغا ، بيدل شناس مشهور کشور افتخار درس بيدل شناسی ، علم عروض و لازمه پنجگانه شعر را کسب نموده است و در منزل اين استاد گرامی که روزهای عرس حضرت ابوالمعانی بيدل ، خواجه محی الدين چشتی و ديگر بزرگان علم و عرفان را تجليل می کردند و به خوانش اشعار خود می پرداخت.

اشعار عزيزه عنايت از سال 1354 الی سال 1370 درداخل کشور در روزنامه های بيدار ، فارياب ، انيس ، پامير ، جريده ملی نگاه ، مجلهً آواز ، مجلهً ميرمن ، مجلهً ژوندون و همچنين در خارج از کشور در روزنامه های تاجکستان ، درجريده وحدت ملی در مسکو و اخيرا در مجله پنجره و پژواک در هالند به چاپ رسيده است.

« سير زندگی » ، مجموعه شعری عزيزه عنايت است که در اين اواخر در 93 صفحه با قطع و صحافت زيبا از طرف موسسه پژواک ايران در کشور هالند به چاپ رسيده است.

 

آغوش فلک

 

اين چه عمريست فلک در پی آزار من است

ريختن خون جگر از ستمــــش کار من است

هرکجا فتنه زآغـــــــــــــــوش فلک سربکشد

جستجو دارد و آن مايل ديـــــــــــدارمن است

با وجوديـــــــــــــکه مرا عمر نشـد شاد دمی

هر نفس تا بکنون رنج و غمـــی يارمن است

مينهد منت بيجا به چمـــــــــــــــــن ابر بهــار

رونق گلشن و گل ديده خونبــــــار مــن است

رفت اين عمر زکف با همه اين شــور وفغان

ظاهر افسردگی از اين دل بيــمار مــن است

ای عزيزه منما شکوه ازاين بيـــــــش ز دهر

کين همه قسمتی از بخت نگون سار من است

 

شقايق

 

درچــــــمن ديـــــدم شقايق رونقی بسيار داشت

گوًيا در سر هوای جلــــــــــــــــوهً دلدار داشت

در کفش جامی پر از می همـــــچو لعلی آتشين

در جگر داغ جـــــــــــدايی از فراق يار داشت

عاشقـــــــــــــان محو جمالش هر يکی دلباخته

همچو شمــــــع انجمن پروانه ها بسيار داشت

نور حسنش صحن گلشن را فزوزان کرده بود

کز فــــــروغ دست قدرت جلوهً سرشار داشت

صبـــــــــــحدم ديدم شقايق را که از مستی ناز

فخر گلشن بود و گـــــــــويا جذبهً ديدار داشت

باغبان باليده هر دم از چنـــــــــــين رعنا گلی

کز هزاران در بساطش يک گلی بيخار داشت

ازتماشـــــايش « عزيزه» محو گشتم زانکه او

شبنمی از صبحدم چون خال بر رخسار داشت

 

کابل

 

آورد صبا بويی شهــــــر وفضای کابل

دل می تپد بسينه دارد هــــــــوای کابل

شهر و ديار ديدم باغ و بهـــــــار ديدم

ننشست بر دلم هيـــچ گلشن بجای کابل

تا ترک دامنش را کـــردم بعزم هجرت

هرجا که پا گذارم گـــــــريم برای کابل

گوشم نکرد عادت با طبــل و تال ديگر

آهنگ دلنشين است ساز و نـــوای کابل

تاديدمش در آتش يکشب بخواب  واندم

لرزيد تن به بستر از غصـه های کابل

ای هموطن زالفت بنواز پيــــکرش را

مرحم گذار ای جـــان سرتا بپای کابل

ظــــالم بخواست تيغش برنده تروليکن

بشکست کاخ بيــــــداد آه و ثنای کابل

خوش باد « عزيزه » آندم ديدم قشنگ و زيبا

در موج ارغوانش خواجه صـــــــــفای کابل

 

آشفته

 

گشته ام غرق خيال تو جهــــــــــانرا چکنم

بی تو من دبدبه و شـــــوکت و شانرا چکنم

نبود در سرمن جز تو هـــــــــوايی ديگری

دل شد آشفتهً تو پس اين و آنرا چـــــــــکنم

نغمهً عشق تو آرد دل و جـــــــــــانم به نوا

ای نوازش گر من شــــــور و فغانرا چکنم

جان دهم پيـــــــــش رخت دلبر مستانهً من

گرنبينم رخ تو سود و زيانرا چــــــــــــکنم

ای « عزيزه» بخيالش همه شب تا به سحر

ديدهً نم زده و اشـــــــــــــک فشانرا چکنم

 

سرود عشق

 

ساقی بيار باده که آمد بهـــــــــــــار ما

گل رنگ ميبرد ز مــــــــی پرخمار ما

ماباده نوش فصل بهاريم و می پرست

بلبل به پای گل بنشيــــــــــــند کنار ما

ازتار ما صبا بنوازد ســــــرود عشق

صد غنچه بشکفد بگلســـتان ز تار ما

آسان ز کوی يار بـــرون کی کشيم پا

تا نشنود نوای دل بی قـــــــــــرار ما

در سر هوای عشــــق چرا پروريده يی

آخر بسوزدت چو « عزيزه » شرار ما

 

دوست

 

سرو کند همسری با قد و بــــــالای دوست

چشم حسد دور باد از رخ زيبــــای دوست

طرهً مشکين او نافه گشـــــــــــــــــای ختن

رنگ دهد غنچه را لالهً صحـــرای دوست

بسکه جمالش بباغ فتنه بپـــــــــــا کرده بود

گل به چمن می گرفت دامن ليـلای دوست

عاقل و ديوانه بود عاشق و مفتــــــــون او

سر به فلک می نهد شهرت والای دوسـت

چهره شاداب او صد دل و جــــان می برد

زنده کند مرغ دل الفــــــت گيرای دوست

من به تمنای او با غم و ســـــــــــودای او

هيچ نگيرد کسی در دل من جــای دوست

باده ز پيک لبش مســـــــــــتی دوران دهد

مست کند باد صبح جرعهً صهبای دوست

دلبر دلهــــــا بود آن که چنيـــــــن آفــــــــريد

هستم « عزيزه » کنون عاشق مولای دوست

 

 

روز بين المللی زنان

 

زنان موجـــــــــود زيبای زمانند

دو چشم روشن اهـــــــــل جهانند

زنان شمع و چراغ خــــانه باشند

به درد خانمان مرحـــــــم بپاشند

بيا ای زن کنم وصف نــــکويت

جهان تاريــک بی مهتاب رويت

تويی از آفرينش تا به امــــــروز

گهی مادر گهی همــــراز دلسوز

به دستت پروريدی کـــــودکانی

که گردد هر يکی مرد زمــــانی

برآييد با نوان از بنـــــد عسرت

چرا ديگر پذيريد ياس و حسرت

زن امروز حسرت کی پذيــــرد

چو مردان بهر کاری سهم گيرد

خشا تجليل اين روز خجـــــسته

به گيتی شادی نســـــوان بگشته

چنين روز گرامــــــيت مبارک

سرور و شاد کاميـــــت مبارک

« عزيزه » گو ثنای سال نسوان

به جمله خواهران نســـــل افغان

 

 

ندای اطفال آواره جهان

 

ما کودکان مستمـــــــــــند و رنج ديده ايم

آواره ايم و لذت غمها چشـــــــــــــيده ايم

با فقر زاده ايم و سيــــــــاه است روز ما

ما زخميان خنــــــــــــــجر بيداد بوده ايم

باچهره فسرده و چشمــــــــــان خونفشان

شبها گرسنه در گرو باد خفتــــــــــــه ايم

جای لحاف بستر خـــــــاک است جای ما

بی سرپناه به پای درختان غنــــــــوده ايم

بی بهره ايم از همه انعام روزگــــــــــــار

دور از محيط درس و تعليـــــــم فتيده ايم

امراض حاصل است ز کمبـــــودی رژيم

از عافيت مپرس که ما دل بريــــــــده ايم

آن سيم و زر صرف خرابی شود چه سود

ما از نزاع و جنگ و ستمـــــها رميده ايم

ما طــــالبان صلــــــح و صلاح و مروتيم

کاسايش بشر ز دل و جـان خــــــريده ايم

پروده ام بسر « عزيزه » هوای صلح

کاين عطيه با ارزش جانها خريده ايم

 

 



بالا

صفحة دری * بازگشت