روابط ایران و افغانستان در نیمۀ اول قرن بیستم

نوشته شده توسط: رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقه‌ای دانشگاه تهران)

نقد و بررسی کتابِ “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی

مشخصات کتاب؛

عنوان: چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی

نویسنده کتاب: سیدبهرام موسوی

ناشر: موسسه انتشارات عرفان، تهران، چاپ اول، ۱۳۹۹، ۲۸۸ صفحه.

الف) نگاهی کلی

به صورت کلی سخن گفتن از ایران و افغانستان و به صورت خاص بررسی روابط این دو کشور، موضوعی سهل و ممتنع است؛ از سویی اشتراکات، بلکه یگانگی‌های فرهنگی-تمدنی و پیوندهای متنوع اقتصادی-سیاسی که میان دو کشور وجود دارد، چنین به ذهن متبادر می‌سازد که تحلیل روابط این دو کشور نیز بسیار سهل و آسان است، اما وجود چالش‌های متعدد در همه‌ی زمینه‌های یاد شده، حکایت از دشوار بودن موضوع دارد.

با توجه به آنچه گفته شد، سیدبهرام موسوی در کتاب “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی” تلاش نموده است چالش‌ های سیاسی-جغرافیایی (فصل دوم)، چالش‌ های اعتقادی-فرهنگی (فصل سوم) و چالش‌ های اقتصادی (فصل چهارم) میان دو کشور را در دوره پهلوی توصیف و تحلیل نماید.

اهمیت کتاب و موضوع مورد بررسی آن در این است که این برهه تاریخی، اهمیت به سزایی در دو کشور دارد؛ چه در تحلیل تحولات و مسائل داخلی هر دو کشور و چه در تحلیل روابط خارجی دو جانبه‌ با يکديگر.

از طرفی مقطع تاریخی مد نظر که در آن، ایران و افغانستان ساختار سیاسی نسبتا مشابهی را تجربه کرده‌اند، برای بخش قابل توجهی از مردمان هر دو کشور، تداعی‌گر نگاه مشترکی در بازخوانی تاریخ است.

شعار “رضاشاه روحت شاد” که بخشی از جامعه ایرانی آن را در طول سال‌های اخیر در جریان تحولات داخلی کشورشان سر دادند در کنار عکس و فیلم‌هایی با هشتکِ “کابل قدیم” از دوره امان‌الله‌شاه و ظاهرشاه که بخشی از جامعه افغانستان، آن‌ها را در شبکه‌های مجازی به اشتراک گذاشته‌اند؛ نشان می‌دهد که برهه تاریخی مذکور، حداقل برای بخشی از مردمان هر دو کشور به گونه‌ی مشترکی روایت و تصویر می‌شود.

علاوه بر آنچه گفته شد، درباره کمیت و کیفیت روابط ایران و افغانستان در این مقطع تاریخی، نیز نوعی نگاه نوستالژیک برای بخشی از مردمان هر دو کشور، به ویژه اهل فرهنگ و هنر وجود دارد. به نحوی که از بسیاری از روایت‌پردازی‌ها و روایت‌سازی‌ها چنین بر می‌آید که این برهه اوج تعاملات و ارتباطات دو کشور بوده که هیچ‌گونه مانع و چالشی در روابط دو کشور در این دوره وجود نداشته است. (در فصل سوم ذیل عنوان “پشتون‌گرایی سیاسی” و “پشتون‌گرایی فرهنگی” صص ۱۳۵_ ۱۵۰ و در فصل چهارم ذیل موضوع “ناامنی مرزهای شرقی” صص ۲۱۰_ ۲۱۵ برخی از موانع و چالش‌های روابط دو کشور در این برهه بیان شده است)

از همین‌روی بررسی و تحلیل آسیب‌ها، چالش‌ها و موانعی که دو کشور در سطوح مختلف روابط فرهنگی، سیاسی و اقتصادی، در نیمه‌ی اول قرن بیستم میلادی با آن‌ها مواجهه بوده‌اند، اهمیت می‌یابد. که گذشته از بازخوانی انتقادی روابط ایران و افغانستان و نقد نگاه نوستالژیک به روابط دو کشور، برای تعمیق و گسترش تعاملات و ارتباطات امروز ایران و افغانستان نیز مطالعه این دوره‌ی تاریخی، مهم به نظر می‌رسد. تنها یک مورد آن موضوع حق‌آبه ایران از رودخانه هیرمند است. (در فصل دوم به این موضوع، مفصل پرداخته شده است؛ صص ۸۸_ ۱۰۱ و ۱۰۸_ ۱۱۲)

در مقام نقد و بررسی، کتاب “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی” را می‌توان با دو رویکرد و زاویه‌‌دید کلی اما متفاوت نگریست؛ از یک زاویه‌دید این اثر، کوشش ارزشمندی است که نویسنده توانسته است از منابع متکثر و متعددی، مواد و داده‌های موضوع اثرش را جمع‌آوری و تدوین نماید. از این منظر که ویژگی مثبت و نقطه‌قوت کتاب می‌باشد، برای خواننده یک شناخت کلی از سیر روابط ایران و افغانستان و همچنین چالش‌های موجود در این روابط در نیمه‌ی اول قرن بیستم میلادی حاصل می‌شود.

اما رویکرد دوم به کتاب مربوط به خطِ کلان فکری-تحلیلی کتاب است که از نظر نویسنده یادداشت پیش‌روی، با این نگاه، کتاب دارای نقطه‌ضعف‌های اساسی می‌باشد که در بخش بعدی یادداشت، به گوشه‌هایی از آن پرداخته می‌شود.

ب) نقد و بررسی کتاب

۱_ب) پاشنه‌آشیل مفهومِ ایران و هویت ایرانی

بدون تردید میان ایران به مثابه‌ی یک هویتِ کلان فرهنگی-تمدنی که از آن به “ایران فرهنگی” یاد می‌شود با ایران به مثابه‌ی یک کشور مستقل امروزی در نظام بین‌الملل، که می‌توان از آن به “ایران سیاسی” تعبیر نمود، تفاوت بسیار است که از دیدگاه این قلم، یکی از مهم‌ترین پاشنه‌آشیل‌های موجود در روابط کشورهای این منطقه تمدنی به همین امر باز می‌گردد.

از همین روی مفهومِ “ایران” و “هویتِ ایرانی” که می‌تواند مهم‌ترین زمینه‌ی وصل‌کننده و نقطه‌ی محوری همگرایی کشورهای حوزه تمدنی ایران باشد، با استقرار و استمرار نطام دولت-ملتِ وستفالیایی، سبب‌ساز فصل و واگرایی این کشورها شده است که به بخشی از این پیامدها در مقدمه یادداشت “پاشنه‌آشیل دولت-ملت‌سازی در افغانستان در سایت کلکین اشاره شد.

در همین راستا اگر این گزاره و ادعا را که میان ایرانیان رایج است، ب‌پذیریم که روزگاری تمامِ کشورهای امروز این منطقه‌ی تمدنی‌، متعلق به “ایران” [ایرانِ کلان فرهنگی-تمدنی] بوده‌ است که به مرور از آن جدا شده‌اند، لاجرم این گزاره را نیز پذیرفت که “ایرانِ خُردِ سیاسی امروز” نیز از “ایرانِ کلان فرهنگی” جدا شده است و امروزه در قالب یک کشور مستقل سیاسی همچون سایر کشورهای مستقل همسایه‌اش به حیات سیاسی-اجتماعی‌اش ادامه می‌دهد.

آنچه در پیشگفتار (صص ۷_ ۱۲)، فصل اول (صص ۱۳_ ۴۶)، فصل سوم (صص ۱۱۵_ ۱۷۰) و بخش آخر کتاب تحت عنوان ارزیابی (صص ۲۱۹_ ۲۲۴) بیشتر خود را نشان می‌دهد، خَلطِ این دو مفهوم در برداشت از مفهوم ایران، به جای هم است. این امر در فصل اول کتاب خود را بیشتر نشان می‌دهد.

عنوان کتاب “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی” به ما می‌فهماند که چالش‌های روابط دو جانبه‌ در مقطعی از تاریخ مطرح است که دیگر”ایران” به مثابه‌ی یک دولت-ملتِ مدرنِ در ساختار پسا وستفالیایی قرار دارد و”ایران سیاسی” مقصود و مراد می‌باشد اما جالب است که در سراسر کتاب چه به صورت صریح و مستقیم و چه به غیرمستقیم و مبهم، با نگاه اصالت‌محوری به “ایران سیاسیِ” امروز سخن از “ایران فرهنگی” دیروز رفته است.

در همین راستا تامل و تعمق به بخشی از اولین پاراگراف پیشگفتار کتاب، شایان توجه به نظر می‌رسد که چگونه خَلطِ دو مفهومِ “ایران سیاسی امروز” [به مثابه‌ی یک کشور] با “ایران فرهنگی دیروز” می‌تواند منجر به خوانش‌ها و برداشت‌های ناصوابی چون جنجال‌های مضحکانه‌ی قباله‌داری و میراث‌داری از میراث فرهنگی-تمدنی مشترک این منطقه شود؛

«با قتل نادرشاه افشار، احمدخان درانی، از خلاء قدرت و آشفتگیِ “کشور” بهره برده، نخستین نغمه‌های “استقلال” را سر داد.» (ص ۷)

با جمله‌ی فوق این پرسش به ذهن می‌آید که منظور نویسنده از به کار بردن دو واژه “کشور” و “استقلال” چيست؟ و این دو کلمه با کدام بار معنایی استفاده شده است؟ اگر مراد از به کارگیری این دو واژه، معنای مرسوم امروزی آنهاست که برخاسته از مفاهیم رشته علوم‌سیاسی می‌باشد، برای مقطع تاریخی که هنوز سایه‌ی عصر امپراطوری‌ها بر این سرزمین‌ها حکم فرماست و ساختار دولت-ملت شکل نگرفته است، چگونه می‌توان این مفاهیم عصر جدید را برای توصیف و تحلیل آن برهه‌های تاریخی به کار برد و تعمیم داد؟ در یادداشت دیگری در سایت کلکین دربارهفروپاشی عصر امپراطوری‌ها و سربرآوردن عصر دولت-ملت‌ها سخن گفته‌ایم.

نویسنده در فصل نخست کتاب در ذکر تحولات پایانی عصر صفوی، پشتون‌ها را “شهروندانِ ایرانیِ” (ص ۱۹) می‌خواند که نشان می‌دهد وی به تفکیک قلمرویی دو مفهومِ “ایران فرهنگی” و “ایران سیاسی” وقوف دارد که هویت ایرانی را تنها به مرزهای سیاسی کشور ایران امروز محدود نکند.

همچنین در آغاز فصل اول، نویسنده ضمن توصیف و تحلیل گستره “خراسانِ بزرگ” (ص ۱۵) خیزش‌های استقلال‌طلبانه خراسانیان در قرون نخستین هجری را مبتنی بر “باورها و هویت ایرانی” ذکر می‌کند (ص ۱۶) که با ذکر حدود و ثغور “خراسان بزرگ” در صفحه پیشین، نمایان می‌شود “هویتِ ایرانی” مد نظر نویسنده، محصور در مرزهای سیاسی کشور ایران امروز نیست.

نویسنده بعد از توضیح شکل‌گیری حکومت احمدشاه ابدالی، چنین می‌نویسد:

«پُر واضح است “ایرانیان” در طول تاریخ پر فراز و فرود خود، بیش از آنکه از جانب اجانب و بیگانگان مورد تازش و ویرانی قرار گرفته باشند از رهگذر نیروهای سرکش، متمرد و مرکزگریز داخلی دچار گزندهای التیام‌‌ناپذیر شده‌اند. آن چنان که از فحوای متون تاریخی مستفاد می‌شود، در این زمان آزادخان افغان در صفحات شمال غرب، قاجارها در نواحی شمالی، خوانین زند و بختیاری در مناطق مرکزی از سر پنجه‌ترین مدعیان قدرت خواهی در “کشور” به حساب می‌آمدند. احمدخان درانی که از نبود یک دولت مقتدر و از شرایط ناپایدار سیاسی و اقتصادیِ “ایران” مطلع بود، بر آن شد تا تمامیِ “خاکِ ایران” را با دستاویز ایدئولوژیک و حربه‌ی اعتقادی به تصرف در آورد.» (صص ۲۴ و ۲۵)

«اقدام احمدخان درانی در “استقلال‌جویی از “ایران” پس از مرگ نادرشاه افشار و حمایت‌های بریتانیا از سیاست‌های “خانِ افغان” نشان می‌دهد که دولت انگلیس تا چه میزان در صیانت از مهم‌ترین کانون مستعمراتی خود حساس بوده است.»(ص ۴۵)

در بخش ارزیابی کتاب نیز می‌خوانیم:

«از مجموع مباحث مطروحه چنین استنباط می‌شود که اساسا موانع چالش‌زای سیاسی­جغرافیایی در دوره مورد بررسی علاوه بر آن که ریشه در گذشته‌ی مشترک دو کشور داشته، پس از “استقلال” افغانستان از ایران، اراده سیاسی چندانی در رفع آن موارد از ناحیه این دو واحد مستقل وجود نداشت.» (ص ۲۱۹)

درباره تحلیل‌ها و افاضاتی که از نویسنده محترم کتاب ذکر شد، با توجه به آنچه که پیشتر مطرح کردیم، نیاز به تکرار نیست که واژه‌ها چگونه می‌توانند به مسلخگاه روند و موجب تداوم چرخه‌ی معیوب و منحرف کج‌خوانی و غلط‌خوانی شوند. درباره این افاضات تنها می‌توان پرسید؛ مراد از کشور چیست و ایران کجاست؟ ملاک مرزبندی‌های هویتی چیست؟ که آزادخان افغان همچون کریم‌خان زند و خوانین بختیاری به عنوان یک “خودی” محسوب می‌شود، اما احمد ابدالی یک “دیگری” در نظر گرفته می‌شود که از اوضاع نابسامان سیاسی و اقتصادی ایران مطلع بوده و قصد تصرف تمام خاک ایران را داشته است؟ جالب‌تر آنکه همانطور که بالاتر ذکر شد، در چند صفحه قبل نویسنده از پشتون‌ها با عنوان “شهروندان ایرانی” (ص ۱۹) تعبیر کرده است که باز معلوم نیست ملاک این “شهروندیِ ایرانی” چيست و بر چه اساسی و روی کدام معیار مرزبندی هویتی از طرف نویسنده محترم، برای پشتون‌ها “کارت ملی هوشمند” صادر شده است؟ عبارتِ “استقلال افغانستان از ایران” در مورد آخر خود وخامت اوضاع کتاب را فریاد می‌کشد و نیاز به توضیح ندارد که استقلال افغانستان از تحت‌الحمایگی بریتانیا بوده در سال ۱۲۹۸ش/۱۹۱۹م بوده است و نویسنده محترم در کتاب نیز به این موضوع اشاره کرده است، اما ظاهرا از آنجایی که زبان شیرین فارسی، هیچ وسیله‌ی سنجشی ندارد، ما فارسی‌زبان به خود اجازه می‌دهیم هر واژه‌ و تعبیری را بدون حساب و کتاب به کار بریم.

۲_ب) یک خطای رایج در مطالعات افغانستان‌شناسی

یکی از مسائلی که در حوزه افغانستان‌شناسی میان نویسندگان داخلی و خارجی به بیان سید‌عسکر‌موسوی در مقدمه‌ی کتاب “هزاره‌های افغانستان” به یک نوع “تابو” تبدیل شده است و در مطالعات ملت-دولت‌سازی افغانستان نیز بدان بسیار پرداخته می‌شود و پذیرش آن به عنوان یک واقعیت مسلم در نظر گرفته می‌شود این است که تاریخ تاسیس کشوری به نامِ افغانستان به سال ۱۷۴۷م باز می‌گردد و اسمِ پُر مسمای این کشور از این تاریخ و بعد از تاج‌گذاری احمدشاه ابدالی صورت پذیرفته است. در صورتی که همانطور که سید‌عسکر‌موسوی نیز در کتاب‌شان مفصل توضیح داده‌اند در هیچ یک از اسناد و مدارک تاریخی و ادبی استناد نام و عنوان “افغانستان” در برهه ۱۷۴۷م تا ۱۸۸۰م به کار نرفته است. در این زمینه یادداشتپاشنه‌آشیل دولت-ملت‌سازی در افغانستان را نیز می‌توانید ملاحظه نمایید.

به تعبیری تابوی مطالعات افغانستان‌شناسی مصون نبوده است:

«با قتل نادرشاه افشار، احمدخان درانی، از خلاء قدرت و آشفتگیِ “کشور” بهره برده، نخستین نغمه‌های “استقلال” را سر داد. خان افغان با همراهی رهبران طایفه ابدالی/درانی ضمن اعلام استقلال و برگزاری مراسم تاجگذاری عملا قسمت‌هایی از خراسان را جدا ساخت.»(ص ۷)

«احمدخان ابدالی/درانی که در زمره‌ی سرسپردگان شاه افشار بود، مانند بسیاری از وابستگان و فرماندهان نظامی نادرشاه از وضعیت نابسامان پیش آمده در راه ارضای مقاصد و سیاست‌های استقلال‌طلبانه‌ی خود بر آمد. او پس از جدایی از اردوی مخدوم سابق خود و پس از رسیدن به قندهار علَم استقلال برافراشت.»(ص ۲۴)

«اقدام احمدخان درانی در “استقلال‌جویی از “ایران” پس از مرگ نادرشاه افشار و حمایت‌های بریتانیا از سیاست‌های “خانِ افغان” نشان می‌دهد که دولت انگلیس تا چه میزان در صیانت از مهم‌ترین کانون مستعمراتی خود حساس بوده است.»(ص ۴۵)

نکته شایان توجه اینجاست که نویسنده محترم کتاب، در یک مورد با استناد به برخی منابع به این موضوع نیز اشاره کرده است که در زمان احمدشاه ابدالی نام و عنوان “افغانستان” برای اشاره به سرزمینی که امروز از آن به نام کشور افغانستان تعبیر می‌شود، به کار نرفته است؛

«با آنکه برخی مورخان، بنیانگذار سلسله درانی را نخستین پادشاه افغانستان می‌دانند، اما در واقع احمدشاه قلمرو حکومت خود را نه “افغانستان” که “خراسان” می‌نامیده است.» (ص ۲۵)

سید‌عسکر‌موسوی به عنوان یکی از افغانستان‌پژوهان مطرح بحث قابل توجهی را در مقدمه کتاب “هزاره‌های افغانستان” ارائه کرده است که عنوانِ افغانستان از عصر زمامداری امیرعبدالرحمن‌خان و با توجه به سیاست‌های بریتانیا رایج و مصطلح شد. زنده‌یاد محمدآصف آهنگ نیز در جلد اول کتاب “تاریخ افغانستان؛ یادداشت‌ها و برداشت‌ها” (چاپ اول، ۱۳۹۹ش، کابل، نشر واژه) به این موضوع مفصل پرداخته است که در یادداشت جداگانه‌ای به معرفی و بررسی آن اثر نیز خواهیم پرداخت. در این زمینه بخش اول یادداشتپاشنه‌آشیل دولت-ملت‌سازی در افغانستان و همچنین یادداشتتحلیلی بر آشفتگی امروز با نگاهی تاریخی در سایت کلکین می‌توانید ملاحظه نمایید.

۳_ب) یک خطای رایج در مطالعه روابط ایران و افغانستان

نویسنده این یادداشت به عنوان یک مهاجر افغانی/افغانستانی که در ایران زندگی کرده است در خاطر دارد یک غلط رایج در مطالعه روابط ایران و افغانستان و موضوع “جدایی ایران و افغانستان” هماره در میان جامعه ایرانی و حتی نخبگان ایران رایج بوده است به نحوی که این غلط رایج در کتاب‌های درسی ایران نیز آمده است. نویسنده یادداشت حاصر به خاطر دارد که بخشِ تاریخ کتابِ “تعلیمات اجتماعی” پایه‌ی پنجم دبستان/ابتدایی و همچنین در کتابِ تاریخِ سال سوم راهنمایی هم آمده بود که بعد از مرگ امیرکبیر و دوره صدراتِ میرزاآقاخان نوری بوده که افغانستان از ایران جدا شده است.

یک غلطِ بسیار رایج در مطالعه تاریخ تحولات ایران و افغانستان همین موضوع است. چرا که موضوعِ معاهده پاریس (۱۸۵۷م) تنها جدایی”هرات” و بخش‌های غربی خاک افغانستان امروزی از حکومتِ “قاجار” بوده نه تمامِ قلمرو سرزمینی کشوری که امروزه افغانستان نام دارد. این اواخر در سریالِ پنجاه و دو قسمتیجیران نیز این موضوع، با ضریب خطای کمتری مورد پردازش و روایت‌پردازی تصویری قرار گرفت.

در کتابِ “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی” نیز در چندین مورد، این خطای رایج در مطالعه روابط ایران و افغانستان، صورت پذیرفته است که از موضوع “معاهده پاریس”(۱۸۵۷م) با عناوین و تعابیری با مضمون “جدایی افغانستان از ایران” یا “استقلال افغانستان از ایران” روایت شده است که این امر خود می‌تواند پارادوکسیکال بودن محتوای کتاب با توجه به گفته‌های نقل شده از کتاب در بخش پیشین این یادداشت در راستای استقلال و جدایی افغانستان از زمان احمدشاه ابدالی(۱۷۴۷م) را نشان دهد.

«مساله مرزهای شرقی ایران و شهر استراتژیک هرات، همواره از دغدغه‌های بنیادین حکومت بود. در دوران سلطنت ناصرالدین‌شاه کشاکش‌ها همچنان پا برجا بود تا آنکه سرانجام دولت بریتانیا با عقد پیمان پاریس، برای همیشه “سرزمین افغانستان” که قسمتی از خاور ایران محسوب می‌شد را از پیکره‌ی اصلی خود منفک و دو واحد مستقل سیاسی سر براوردند…»(ص ۸)

«بدین لحاظ افغانستان کنونی را که در “عصر قاجار” از “ایران” جدا شده باید قسمتی از خراسان گسترده‌ی تاریخی و کهن دانست.»(ص ۱۶)

«معاهده‌ی تاریخی پاریس میان فرستاده دولت ایران[فرخ‌خان غفاری] و لرد کابلی سفیر بریتانیا در پاریس در پانزده فصل انعقاد یافت. پیمانی که مطابق آن ایران حق حاکمیت تاریخی خود را بر این شهر [هرات] و افغانستان برای همیشه از کف داد.»(ص ۳۷)

این موضوع در بخش پایانی کتاب تحت عنوان ارزیابی نیز تلویحا آمده است (ص ۲۱۹) که به خاطر طولانی نشدن یادداشت، از آوردن آن در اینجا صرف نظر می‌کنیم.

۴_ب) تحلیل نیمه‌درست از عنصر و عامل مذهب در تحلیل روابط ایران و افغانستان

بخشی از تحلیل‌های کتاب “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی” مربوط به بررسی عنصر و عامل مذهب در روابط دو کشور می‌باشد. نویسنده‌ی این یادداشت می‌پذیرد که با روی کار آمدن حکومت صفوی به بعد، عامل مذهب، به یک عنصر لاینفک هویتی برای “ایران مرکزی” تبدیل شد که تا به امروز تداوم داشته است؛ به نحوی که از دوره صفوی به بعد روابط بخش میانی فلات ایران با همسایه‌ی عثمانی در غرب و حکومت‌های محلی در شرق (کشورهای آسیای مرکزی، افغانستان و آسیای جنوبی امروز) هماره تحت تاثیر جنجال‌ها و کشمکش‌های مذهبی شیعی و سنی بوده است. از همین‌روی عنصر و عامل مذهب بدون تردید در روابط دوره معاصر ایران با تمامی کشورهای همسایه‌اش به ویژه افغانستان، تاثیرگذار بوده است که در فصل سوم کتاب تحت عنوان “چالش‌های اعتقادی-فرهنگی” (صص ۱۱۵_ ۱۷۰)، به ویژه در تیتری با عنوان “چالش میان تشیع و تسنن” (صص ۱۱۷_ ۱۲۰) مورد بررسی قرار گرفته است.

از سویی بسیاری از داده‌های کتاب درباره محرومیت‌ها و تبعیض‌هایی که شیعیان و هزاره‌ها در افغانستان هماره با آنها مواجه بوده‌اند نیز به عنوان بخشی از واقعیات تاریخی مورد پذیرش این قلم می‌باشد. اما نکته‌ی مهم، فهم و تحليل کلی از نقش عنصر و عامل مذهب در مسائل داخلی افغانستان، به خصوص روابط هزاره‌ها و شیعیان افغانستان با سایر اقوام آن سرزمین است.

نویسنده، پیش از این در مصاحبه مفصلی با سایت شعوبا تحت عنوانقوم همواره مغضوب به واکاویی و بررسی این موضوع پرداخته است که از خوانندگان این یادداشت دعوت می‌شود با توجه به موضوع این بخش یادداشت، متن آن مصاحبه را نیز ملاحظه نمایند.

آنچه که از نگاه تحلیلی این قلم بر می‌آید این است که موضوع قتل‌عام هزاره‌ها _که به کرات در کتاب “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی” بدان اشاره و پرداخته شده است_ بیشتر به عامل درونی در میان هزاره‌ها باز می‌گردد تا اینکه چنین تحلیل نماییم فضای جامعه و حکومت‌ افغانستان در طول تاریخ، هماره یک فضای “تقابل مذهبی” بوده است. چرا که از مطالعه این کتاب چنین برداشتی کاملا نمایان است. این امر را در معرفی و بررسی کتابهزاره‌ها از قتل‌عام تا احیای هویت در سایت کلکین نیز نشان دادیم.

در همین زمینه پیشنهاد می‌شود متن مصاحبه دیگر نویسنده این یادداشت با عنواننحوه مواجهه مطلوب با طالبان؛ تعامل یا تقابل را نیز ملاحظه نمایید.

برعکس آنچه که از مطالعه کتاب “چالش‌های ایران و افغانستان در عصر پهلوی” برداشت می‌شود که فضای داخلی افغانستان و روابط اقوام و مردمان آن سرزمین در فضای “تقابل مذهبی” تصویر و روایت می‌شود؛ از نظر نویسنده این یادداشت، فضای افغانستان عرصه “تقابل مذهبی” نبوده و نیست. اگرچه در طول تاریخ از مذهب به عنوان عامل ابزاری، سوءاستفاده شده است که پیامدهای آن همچنان وجود دارد.

با توجه به آنچه ذکر شد، هم نمی‌توان و هم نباید با عینک مذهبی به افغانستان نگریست. بلکه چنین می‌توان گفت که؛ زمینه و بستری که افغانستان برای تقریب شیعه و سنی دارد در کمتر کشور اسلامی فراهم است.

به بیان سیدنالاستاد داکتر سیدعسکرموسوی، خطر جدی که برای افغانستان وجود دارد جریانات افراطی سلفی و تقابل حنفیت و سلفیت در افغانستان است که چنانچه درباره‌اش چاره‌جویی نشود، آتشی به مراتب سوزان‌تر از آنچه در سوریه روی داد، شعله‌ور خواهد شد که در وهله اول تمام همسایگان افغانستان از جمله کشورهای آسیای مرکزی، منطقه واخان، آسیای جنوبی و شبه قاره هند و همچنین ایران را در بر خواهد گرفت.



 

 


بالا
 
بازگشت