سليمان راوش ، محقق ، صاحبنظر ، شاعر و نويسنده پرتوان کشور اخيرا با سايت آريايی همکاری داشته و تا کنون دومقالات تحقيقاتی ايشان تحت عناوين « ابوبکر محمد بن زکريای رازی ســـــتاره  يی بر ســــتاويز سپهر خرد » و «  تعلق در شعر خداوندگار سخن و معانی ملک الکلام حضرت بیدل » دراين سايت به نشر رسيده  که مورد استقبال خوانندگان قرارگرفته است.

اخيرآ گزينه ی از شعر و نثر جناب سليمان راوش به نام " تولد فجر" به چاپ رسيده كه شامل اشعار و سروده هاي بسيار زيبا و دلنشين  ميباشد. ما  تعدادی سروده ها را ازاين کتاب برگزيديم وخدمت خوانندگان سايت آريايی تقديم ميداريم


زندگينامه كوتاه
محترم سليمان راوش در بهمن ماه 1330 خورشيدي در محله خوابگاه شهر كابل ديده بد نيا گشوده است. دوره تعليمات ابتدايي را در شهر آرامگاه زرتشت درمكتب نوبهار بلخ و تعليمات بعدي را در ليسه حبيبيه كابل به پايان رسانيده و پس از فراغت از مكتب بلافاصله به حيث خبرنگار در خبرگزاري باختر افغانستان مصروف گرديد.
محترم راوش در سن پانزده سالگي به گفتن شعر ونامه هاي ادبي پرداخته كه اين سروده ها در روزنامه (بيدار) بلخ به چاپ رسيده است. موصوف در سال 1980 ميلادي براي ادامه تحصيلات عالي عازم كشور ازبكستان گرديد و از دانشگاه عالي دولتي شهر تاشكند ديپلوم ماستري در رشته ژورناليزم را در سال 1986 بدست آورد. پس از ختم تحصيل در بخش هاي مختلف كارهاي نشراتي و روزنامه نگاري وظيفه انجام داده است , اما آزاد اند يشي و آزاد بودن از هرگونه تعلق به سياست هاي مزورانه و ايد يالوژي هاي وارداتي با عث گرديد كه مورد آزار عناصر متعلق دروند قرار گرفته ناگزير گشور را ترك كردند.
راوش در تاجكستان بود كه كشورش را اجيران سرخ به مزدوران تازي تسليم دادند و در اثر اين معامله محترم راوش برگشت خويش را به وطن غير ممكن دانست. وي در تاجكستان مدت بيشتر از چهار سال باقي ماند. در دانشگاه دولتي تاجكستان به گونه افتخاري تاريخ ادبيات معاصر افغانستان را تدريس مي كرد. مقالات و كنفرانس هاي زياد در روزنامه ها و مجلات تاجكستان و افغانستان و ساير نشرات برون مرزي در اروپا و امريكا چاپ و ايراد كرده است .
جنگ داخلي تاجكستان راوش را مجبورميكند كه به اروپا پناه بياورد و اكنون در حوالي شهر مونيخ آلمان زنده گي ميكند.

كار هاي ديواني :

خبر نگار آژانس باختر
مفسر بين المللي روزنامه هيواد
مفسر سياسي آژانس باختر
رييس دفتر مطبوعاتي صدر اعظم
رييس نشرات و تبليغات وزارت كار و امور اجتماعي
مفسر سياسي روزنامه جمهوريت در تاجكستان
كار شناس امور افغانستان در سفارت امريكا در تاجكستان

 


نمونه هايی از سروده های سليمان راوش
 

چند رباعی

های ای پسرم خرابی از باورتست

آخند و مجاهد( 1 ) و ملا داور تست
با داوری چنين کسانی ناکس

تا روز ابد ستمکشی ياور تست

  

جانی و جنايت و مجاهد و جهاد

اين اصل مرکبست در سوره صاد

خواهی که رسی به حور و غلمان و شتر

باتکيه براين اصول تازی به مراد

 

( 1 ) منظور از کلمه مجاهد ، همانا تروريست های مشهور به مجاهدين اسلامی است

 

فاجعه

شعر من

قصه يک فاجعه است

فاجعهً کوچ

کوچ جبريل آفتاب

ازکرانه ای آسمان خاستگاهش

وتحميل سلطنت عزرائيل غروب

برافق شهر

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

فاجعه بريدن

بريدن پرنده های نور

ازباغ های سبز بهار

وآمدن و سکوت زاغ ها

درباغها

و ريختن شعور ظلمت

درکاسهً ذهن پرندگان بی پرواز

وجغدينه شدن عقاب ها

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

خاکستر شدن گل بته های آتش

در گلدانهای آتشکده روشن هستی

وهجوم خزنده های زغال

برديوارهای سپيد آتشکده خرد

وفراز آمدن نسل شب

برعقربه های برج زمان

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

فاجعه بشکستن

بشکستن زمردينه های درخت گشن

با تبر دزدان صحاری قبيله قابليان

وغارت زمردها

تا به امروز

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

فاجعه خشکيدن

خشکيدن دريا ها از آب

در انفجار دادن کوه ها

وتبديل شدن نسل مرغابيان

به لاشخوران جزاير ريگ

وادغام سرزمين کشتها

و باغها

و تاک ها

به مجمع الجزاير خون و خشونت

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

فاجعه سوختاندن

سوختاندن خانه ها

و دودی کردن جغرافيای شهر

واعتياد آدم ها به دود

وکور زيستن

وتداوم تولد کوران مادر زاد

درديدگاه جغرافيای زندگی شهر

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

فاجعه عشق

عشق خدا

بربوی خود

وجاری کردن سيل خون

ازشاهرگ گردن ميليون ها حيوان

در يک روز از سال

درکشتارگاه خدا

وکشتن صدها انسان

در انفجار نارنجک و بمب

ومسلسل جهاد

در هر روز

به درازی دوازده قرن

در رضای عشق خدا

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

فاجعه دزديدن

دزديدن ديو انگشتری را

از انگشت سليمان

درجابلسا

و ايلغار نبوت ديو

برجالقا

وپيچيدن شلاق جابلسايان

در پيکر جابلقايان

در اجرای انجام خمس ديو

 

شعر من

 قصه ی يک فاجعه است

فاجعه غرق شدن

غرق شدن ساحليان

درتوفان سيل

ودرچنگال گرفتن خرچنگ ها

مغزها را

وفلج مغزها

ولال شدن و ديوانه زيستن ساحليان

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است

فاجعه ابتلا به حصبه يی حقير ماندن و جبون زيستن

وبی حنجره شدن گلوها

در تب حصبه

وايمان به هذيان تب

 

شعر من

قصه ی يک فاجعه است آی مردم !

فاجعه پنداشتن

پنداشتن تب را

گرمای فصل بهشت

وهذيان را

قصيده ی بلند خدا

دانستن

 

شعر من قصه ی يک فاجعه است

آی مردم

 

تولد فجر

صدايت را شنيدم

صدايت

همصدا

باخنده ی گلهای آتش بود

و رخشان

همچنان آبی اسطوره های مهر

صدايت را شنيدم

ای تمامت نور

از دور

واکنون

ای رخش سوار رايت و خشور

از فرازين پرش عنقا

صدا کن

صدا کن تا بدانم

درکدامين سوی جغرافيای شهرستان

برتنور ، ناره تاريخ

خواهد سوخت

ايت مسدوده های هستی و هنجار

 

صدايت را شنيدم

صدايت

همصدا با نغمه رقص شفقها بود

برای زايش ناهيد

فجر را

برفراز خيمه ناباواران زايش تاريخ

 

صدايت را شنيدم

واکنون

ای تمامت پرتو هستی

بگو

تا از کدامين سوی جغرافيای شهرستان

می آيی

که تا اين من

برای دشمنان پرتو هستی

تابوتی

وگاهواره

برای دايگانی زمان

کودک ناهيد

فجر را

در خط پيشواز

بنشينم

و در راهت

شقايق های نوروزين بيافشانم

وآنگاه

" فلک را سقف بشگافيم      و طرح نو در اندازيم."

 

 

کوچه

 

ازکوچه قصابها

کوچ کردم

آه

چه کوچ سوگوارانه ی

آنجا

خانهً کوچکم

محاصره شد

چون ان خانه ی يک قناری

در شاخه ی از درخت

ازسوی چنديد قبيلهً مهاجم گربه و مار

 

خانه ام را

دوست داشتم

با همه سادگی ها و خشت های نا پخته اش

آن خانه

وآن کوچه

مانند قفس دلم بود

اما وای ، ای وای

پس از فصل کوچ قصابها

بسان قبيله ی مهاجم گربه ومار

به کوچه ی من

خانهً کوچکم محاصره شد

وکوچه خونين شد ، کوچه پر از قصاب شد

وای ، وای  وای

بوی خون ، بوی خون

صدای تبر

وضربه ساطور قيمه گران گوشت

آذان ذبح گردن گوسپندان

الله واکبر ؛ الله و اکبر

بغ بغ مظلومانه ی ميش های دست و پا بسته

تپيدن

جان دادن

درخاک و خون غلتيدن

تا فصل حلال گرديدن

وصدای باد دادن

درجدايی پوست ها از گوشت ها

مثله کردن

دار زدن

صدای گره خوردن ريسمان ها

آويختن بزها و گوسپندان از يک پا

درچنگک ها

و جرنگ جرنگ بهم خوردن چنگک ها

عوعو شاديانه سگهای ولگرد

صدای جويدن استخوانها

بگير بگير و بده خريداران گوشت

وگوشتخوران

طنين گامهای رهگذران تماشاگر

برجادهً چشم های ساکت سرهای بريده ،

آه زندگی چه درد انگيز بود

در فصل کوچ قصابها به کوچهً من

جماعت قتله

اجتماع يی زبانان قتيل

وای ، وای وای

 

آری ، آری

من کوچ کردم

شايد ديری

به آن کوچه

بازنخواهم گشت

تاکوچ بی برگشت قصابها از کوچه ی من

آری ، آری

دگر خوابهای نيمه شبی ام را

نخواهم گذاشت قصابها

در  صدای حلال گردن گوسپندان

حرام سازند

اری به آنجا

شايد ديری بازنخواهم گشت

تا من

آيات " اقتلوا " را

ازاينجا

در آن کوچه

منسوخ نسازم

که

گوسپندان

خود را

برای حلال کردن

جاويدانه

حرام قصابها

بگردانند

آنگاه ، من

به خانه ام

درکوچه ی خويش

پيغمبرانه

بازخواهم گشت

وجاويدانه

بازخواهم گشت

 

عروس بهار

شگوفه ديده گشود و بهار رسيده ، مرو

ببرگ لاله شرار لبت دميده ، مرو

چه فصل ها که مرا داده بودی بستر سرد

کنون که فصل خزان دامنش کشيده ، مرد

شميم عطر تنت می چکد زشاخه ی گل

زباغ خشک من ، ای چشمه سپيده مرو

غزل نگاره ای از وصف شعر قامت تست

غزال واژه به پای تو آرميده ، مرو

به خانه يی تونشايد چراغ افروزم

فروغ مهر تو در خانه ام دميده مرو

نگاه ناز هزاران عروس در چشمت

قدم به ديده ی من نه ، دوای ديده ، مرو

مرا به کعبه نماز و نياز ننگين باد

که وحی سجده ی تو در دلم رسيده ، مرو

مگو که جام دو چشمم زاشک ياد تهيست

به خاک پای تو اين ديده ، خون چکيده ، مرو

فلک ستاره زمهر تو خال کوبيده

همش به خون دل من بپروريده مرو

خزان اگر چه مرا در درخت عمر فسرد

مگر به بوی تو سرمای دل رميده مرو


درد

چه درد انگيز پيمانيست
بودن
با شعور مردگان
در پله هاي پهنه ي هستي
و هستي را
به روي دار آويختن
به نام اينكه من
از نسله هيمه
در تنور داغ ايمانم ,
و فرزند مسلمانم.

چه درد انگيز پيمانيست
نهاد خويش پالودن
از نمادين هستي هنجار
و پوش پويش گردونه هاي مهر
براي حفظ يك ميراث بي عصمت
از نيايي
عفت آيين و هويت باخته
در چار سوي ذلت تاريخ
به نام اينكه من
از نسل هيمه
در تنور داغ ايمانم,
و فرزند مسلمانم.
و از هستي
دگر چيزي نمي دانم.

 



بالا

صفحة دری * بازگشت