دریای خیال

 

      دفتر شعر                                               محمد علم « ساحل»

 

 

 

 

                                  به اهتمام : دستگیر نایل

 

_______________الف ________________

 

ای نام تو، بهترین سر آغاز

 

زنده گی نامهء محمد علم « ساحل»

 

         میرزا محمد علم متخلص به « ساحل»، فرزند محمد شریف در اولسوالی نهرین ولا یت بغلان ، بدنیا آمده است.سال تولد ساحل، دقیق روشن نیست.چون در خانواده های فقیر نشین آن روز گار،ثبت سال تولد کودکان،رسم نبوده است. خا نوادهء محمد شریف، در دوران شورش های داخلی عصر امانی از هوفیان شریف (از توابع ولایت پروان) به بغلان، متواری شده و یا عمدا کوچ داده شده اند.که در آنجا خانه و زمین گرفته و در همان ولایت، مسکن گزین، شده اند.که پسا نها،به کار زراعتی و تجارت مشغول بوده اند. سا حل، خواندن و نوشتن و علوم متدا وله را در مدارس دینی آموخته و پس از کسب علوم فقه و تفسیر و قرآن و حد یث، در شرکت سپین زر کندز که  بوسیلهء  محمد سرور خان ناشر اساس گذاری شده بود، بحیث کا تب ، آغاز بکار کرد. بعدها در مدیر یت فواید عامهء بغلان و فرقهء بیستم نهرین ، به حیث سرکاتب محا سبات کار کرد.

         ساحل،در سا ل 1332 شمسی از طرف مردم نهرین به حیث رییس بلدیه ( شهردار) انتخاب گردید.و پس از ختم چهار سال دوره ریا ست بلدیه ، یکسا ل و اندی بیکار ما ند و در سا ل 1337 دو باره بمد یریت  فواید عا مهء بغلان که سابقهء کاری داشت،به صفت مامور پلان مقرر شد.وتا سال 1345 خورشیدی، دربخش های مختلف آن اداره کار کرد ودرتابستان همان سال،به تقاعد اجباری، سوق داده شد.ساحل، سا لهای آخر عمر خود رابه بیکاری، فقر وتنگدستی درد ناکی سپری کرد اما هیچگاه درآستان قدرتمندان سرکرنش ومداحی،خم نکرد.

_____________________ب __________________________

 

      او، آدم صوفی مشرب، بیدار دل ، فقیر نواز،شعر دوست وادب پرور و مرد صمیمی ومهربان بود.ساحل،یک ملای عصری ویک روشنفکر دینی بود که در علوم تاریخ، فلسفه، کلام وادبیات ، دسترسی داشت. علومی که هرگز در مکتب و مدرسه آنها را نخوانده بود.مطا لعاتش شخصی بود و ذوق و سلیقهء خاصی به فرا گیری علوم معا صر و معارف اسلامی داشت.به میرزا عبد القادر بیدل و مولا نای بلخی ودیگر پیشکسوتان معارف اسلامی ارادت خاص داشت.وبه آنها عشق می ورزید.آثار گرانسنگ بزرگان ادب ومعارف اسلامی را با ذوق وعشق بی پایان میخواند واز آنها لذت معنوی میگرفت.درتاریخ ومعارف دینی و اسلا می، بیش از تحصیلکرده های زمان خودش وارد بود.رواق خا نه اش،پر از کتا بهای فلسفه، تاریخ،تفسیر،ادبیا ت ودیگر علومی بود که به آن علاقه داشت. شبهای جمعه، بزم بیدل خوانی می آراست. وادیبان و صا حبدلا نی چون: حاجی عینی چاه آبی، اریب ورسجی، صوفی گدام دار دوشی چی، عبد الگریم بر لاس، غلام ربانی پروانهء اندرابی،محمد عثمان نالان، نظرمحمد کامیاب ،مولوی خلیل جان نهرینی ، صوفی یوسف هوفیانی ، وزیر احمد حسین خیل و دیگر ادیبان و شاعران در بزم بید لخوانی شرکت میکردند.واشعار بیدل را معنی و توضیح می نمودند.به این ترتیب،چراغ خا نهء سا حل،با روغن اندیشهء فرهنگیان و فر هیخته گان محیط او، وادیبان وعارفان بزرگ زبان فارسی روشن بود.

    ساحل، به شعر بیدل ، عشق پایان ناپذیر وباور نکردنی داشت.وجالب اینست که او،پس ازسن چهل سا لگی، شاعر شد وبه شعر سرودن آغاز کرد.به روایت خودش،پس ازیک خواب روحانی که بیدل رادیده بود،به سرودن شعر، پرداخت هرچند سا حل اندک شعر سروده است، اما سروده هایش شسته،آهنگین وپر از

 

______________________ج _________________________

 

معانی لطیف و لحظه های ظریف است.اشعار ومقا له های ساحل در روز نامه های اتحاد بغلان،بدخشان وروز نامهء بیدار بلخ،فراوان نشر شده اند.زنده گی

نامهء او باری درسال 1459 بوسیله بنده در مجلهء ژوندون نشر شد که اکنون در دسترس نیست.ازاعجاب شاعری ساحل اینست که اوهیچگاه علوم عروض، قافیه، وفنون ادبی را در مکتب ومدرسه نخوانده بود. اما تمام سروده هایش با قالب ها و اوزان عروضی، موافق است.و کمتر شکستگی وزنی و عروضی در اشعارش دیده میشود.ساحل، در سرودن شعر،پیرو مکتب بیدل است.چون بیدل، الهام بخش سروده ها یش بوده است.و تصا دفی نیست که از بیدل، پیروی می کرده است. چنانکه خود گوید:

_ « از آن  زمان  که شبم  شد  بشارت   بید ل        

      که کوی معنی وتفسیر، در بیان من است.»

     ز  راز  علم   تصوف    نمود،       آ گا هم           

      بیان اوست ولی در میان زبان من ا ست »

در جای دیگر گوید:

_ « آن اشک به پایش که شبی ریخته بودم

     گوهر صفتی، باز به دامان من انداخت » ویا:

_ « ساحل، شبی تو اشک بدامن چو ریختی

     این قطره، رفته رفته به دریا، کشیده است»

ساحل،از عاشقان و مریدان جان باختهء مرشدان هوفیان، چون میرجهان وسید جعفرآغا بود.وخود را هوفیانی میخواند:

_« حنفی مذهب و از هوفیا نم       

     مرید  درگهء  میر جها نم »

____________________د ____________________________

 

ودرجاب دیگر گوید:

_ « شبی در مجلس خوبا ن نظر کردم به چشم د ل

    که چون سر حلقهء مجلس بدیدم  پیر هوفیان را»

     ساحل، شاعر ملی و ضد استبداد بود.واز جور حاکمان وستمگران محلی و ذاهدان ریاکار که روی در محراب ودل، به بازار دارند،فساد اداری وکساد بازار هنر،و خوار بودن اهل فضل و کمال، فراوان سخن گفته است.:

_ « ترحم ای ستمکاران،به حال اینهمه مظلوم

     بجای آب می نوشید، چرا خون غریبان را؟

     به هرجا بینوا بینی، به او مشت کرم وا کن

     به خود سنت بدان ساحل، تو تیمار یتیمان را»

در بیزاری از زاهدان ریا کار، وشیخان گمراه گوید:

_ « نشستم هر کجا با شیخ و زاهد           ندیدم یک دل روشن صفا را! »

وچون اهل فضل وهنر را در بیچاره گی و خواری می بیند، واختیار دولت را در کف جهال،ازاین وضع رنج می برد.و در یک غزل خود بحران اجتماعی و فر هنگی را به روشنی، چنین تصویر میکند:

_ « بر دما غ بی مغزان، عا لم  خیا ل اینجا

      همچو شیرمی غرند،روبه وشغال اینجا

      حیف عاقل وکامل،پا یما ل نا دان است !

      اختیار دولت شد، درکف جها ل ، اینجا!»

لذا او، زما نه و نظام موجود را فا سد،و به نفع خیا نت کاران و بی هنران می بیند.ومیگوید:

_______________________ ه  _________________________

 

_ « نگر به سازش اقبا ل این زمان، سا حل

     که چند روز دیگر خرسوار، معتبر است!»

و در پریشانی ،فقر وتنگدستی از خود میگوید:

_ « وقتی که نیست بر رخ ما، رنگ راحتی

      از ما مپرس، وضع  پریشان  حا ل ما »

ساحل،از ستمکاران طلب دادخواهی بحال مظلومان میکند. اما داد خواهی نیست که به حا ل انها رسیده گی نماید. او میگوید:

_ « ما، از جفای ظا لم، هرجا که داد برد یم

     یک  داد رس نمیکرد، پرسان داد ما را »

  واژهء ( داد) به دو معنی بکار برده شده است. یکی داد خواهی و طلب عدالت کردن ودیگری داد و فریاد که صنعت تجنیس بکار برده شده است.ساحل،با همه تنگدستی ، خود را غنی از فضایل معنوی و صاحب قرب واعتبار در میان مردم میداند و به ستمگران زمانه ، سر فرو نمی آورد:

_ « با چشم کم ای چرخ مبین سوی غریبان

     هشدار  که  بهتر  نبود ، معتبر  از   ما »

درجای دیگر، همت خود را با وصف نداشتن قدرت پر واز و با ل نا توانی، بلند تر از آشیان عنقا میداند:

_ « با با ل نا توانی، بنگر کما ل اوجم

     تا آشیان عنقا، ساحل پریدن ما ست»

سا حل بینوایا ن ومحکومان رابه اتحاد وهمبستگی دعوت میکند.و برای بدست آوردن حق خود به یک جنبش ملی ، فرا می خواند:

 

_____________________ و __________________________

 

« ای گروه محکو ما ن، هرکجا  اگر هستید

   جنبش ملی درکار،وقت حق ستانی هاست»

وباز میگوید که زمانه، به جلو می رود وهنگام ترقی و تجدد ا ست. اما شا نه های مردم ما، زیر بار ارباب ستم  و

وحکام مرتجع خم شده وانها، مانع ترقی و تجدد خواهی میشوند.وهنوز روز گار خر دوانی و جها لت است.:

_ « زیر پای حیوانیم، تا که بیک وارباب است

      با  ترقی  د نیا، اوج  خر  دوانی   ها ست !»

 ساحل،پیشبینی کرده بود که نفاق، خود خواهی ها وجنگ های قومی و مذهبی، روزی آتش جنگ وفاجعه را در میان این ملت، شعله ور خواهد کرد. وما دیدیم که پس از دو دهه، آن پیشگویی ها، تحقق یا فت :او گوید:

_ « غیر خود پرستیدن، فکر وحدت از ما، نیست

      کز نفاق  بر خیزد، عا قبت  جدا ل  این   جا »

سا حل در مسدسی که به استقبال از عارف چاه آبی سروده، تصویر روشنی از وضع زما نه اش داده و نظام و سلطنت را به داد خواهی وانصاف، دعوت کرده است.وجهل وعقب مانی واستبداد حکام را به وضاحت تقبیح نموده است، مردم و نسل جوان را به  فرا گیری دانش و هنر، فرا خوانده است.سا حل، سه فرزند داشت(که فرزند بزرگ او،این حقیر میباشد) که در زمان حیا تش سروده هایش را جمع آوری کردم در دیوان قلمی سا حل،چند غزل به  قلم خود ساحل میباشد. که برای من و خانواده ام، یک میراث افتخار امیز فرهنگی وادبی است.در سا ل های جنگ که من از وطن دورشدم،گمان میرفت که در جملهء کتابهای از دست رفته و غارت شده بد ست جها ل بی فرهنگ، شاید غزل های جمع آوری شدهء

_______________________ ز _________________________

 

پدرم نیز ازمیان رفته باشد.اما خوشبختانه که نزد خانواده امانت نگهداری شده بود.سا حل، علاوه بر دیوان اشعار ، یک رساله در نثر پیرامون عرفان وسیرو سلوک نیز نوشته بود که با دریغ از میان رفته است. او، بسیار آرزو میکرد که درکشورش،شاهد تحولات بزرگ سیاسی واجتماعی باشد.مگر باهمه آرزو های  نا تمامش،بتاریخ سوم ثور 1352 خورشیدی، به جا ودا نگان پیوست:

_ « همه در خاک، آرزو بردند        خاک دیگر، چه آرزو دارد ( بیدل)

     وحالا که من توفیق یافته ام باز اشعار او را جمع آوری نموده ام، خودم را خوشبخت احساس میکنم که برای انجام یک دین بزرگ که برمن دارد، برآورده می سازم.امید وارم که روزی این چند سرودهء کم اما درحقیقت نهایت غنی وبا ارزش به زیور چاپ آراسته گردد.تا گنجی باشد بر میراث عظیم فرهنگ فارسی دری .

____________( دستگیر نایل_ هالند، جون 2004 )

 

 ****************************************

 

 

در نعت پیامبر اسلام(ص)

زصنع قدرت،به کلک مانی، ببست صورت، به این تمنا

که خواست بیند،به جسم آدم،جما ل خود را، کند تما شا

چه بود مطلب ظهور جسمش،که ارض وافلاک نمود پیدا

قدم   گذارد  به  چشم  عا لم، سید   دنیا،   امیر    عقبا

خلیل وموسی، حوا وآدم، ثنا همی خواند به  او، دما دم

به  کشتی  نوح  نجات بخشد، ز حرمت او، ز موج دریا

به خاک آدم، بریخت نورش، خلیفته الله ، بشد ظهورش

به جیب مریم، دمید  جبریل، ز بوی  جا نش، دم مسیحا

چو ذاک پاکش، به وقت بعثت، بلند افراشت، لوای رحمت

چو من هزاران نثار  پا یش، به خیر مقد م، بریخت دلها

به جلوه انداخت، رخش تجلی ، شکست راهب، بت کلیسا

به چین زلفش، خراج دادند،چه هندو تبت، چه گبر وترسا

چونور خورشید،از آن کمالست،که ماه یوسف زوی جمالست

که سا حل از کف، ربوده چشمش، به یک نگاهی، دل زلیخا

 

        حنای قناعت

گر  غبار ما  بگیرد،   قا مت   سرو    رسا     

 شور می ا فتد به گلشن، فتنه بر خیزد ز پا

از  ضعیفا ن بر  نخیزد جز  غبار نا له  ای

دستگاه  نا توا نا ن،  این همه  عجز و دعا

انتظار  ما،   امید  عا فیت   چون   میکشد؟

حا صل  امروز  ما  دارد   اگر،  گرد   صبا

سرخ میسازد شفق هرروز درخم،جا مه ای

تا قیا مت   شام   پوشد، در  عزای    کربلا

یک جها نم گر دهی، از جا نمی خیزم، ولی

از   قاعت  بسته ام ، یعنی  بپای  خود  حنا

سایلت نازم ز همت ، نه فلک، تسلیم اوست

کاش می بودم  گدای  این   گدایت  را،   گدا!

خم نکردی،نیست ممکن زیر گردون،رفتنت     

چون  غم او بود ما را، قا مت ما  شد، دوتا

بی تحمل کار کردن، سا حل از اقبا ل نیست

در امور  زنده  گانی،  با ید ت   فکر   رسا

                         خاک شهید

آتش مزن تو گل، به  دل  داغدار ما           دیگر نما نده طا قت وصبرو قرار ما

ای شمع،برفروز،به خاک شهید خود          گل میکند  خون  کفن، در  مزار  ما

از بیدلان مپرس که دل، باکه داده اند         باشد هزار غمزه، به  چشم نگار  ما

یعنی به  فوج ناوک مژگا نت  آمدی           ای شهسوار ، در پی قصد شکار ما

تا داد درس مکتب تحقیق در نخست          آنجا که پیر عشق، به طفل عیار  ما

وقفت به  انتظار  بود، چشم   آرزو           افسرده  ایم، زود  بیا ، ای   بهار ما

با ما میا زراه دغا   در لباس   امن           جز راستی،  پسند  نداند،   شعار  ما

امشب برای دیدن بیمار  عشق خود         سر از بیرون خانه کشیده ست یار ما

مردم به باز عقدهء ساحل،غریب شد    « از بسکه روزگار، گره زد به کار ما»

 

                        یاد جوانی

به  پیری  نا توانی  ها  کند ، یا د  جوانی  را        

چه  حسرتها ست در پیری،زمان عنفوانی را

چه بیتا بیست میدارد خزان  یارب بجان   گل  

که  کرده  زعفرانی، رنگ  های  ارغوانی را

مشو مغرور با این رنگ وموی و روی زیبا یت

کی دارد یا د گار ای گل، بهار جا و دانی  را ؟

نبینم ای جوان داغت، بکن پا س ضعیفان را

تو هم خواهی  بسر آ ری، حیا ت نا توانی را

بلای نرگسش گردم،دوعا لم گشت، تسخیرش

پسند  خا طر آمد، غمزهء چشمش جها نی را

دعای نیم شب  دارد اثر، ای  د ست، با لا شو

نیازت  نیست  می  سازد،  بلای  آسما نی  را

سلامت جان زاسکندر نخواهی برد، ای  دا را

که سر هنگان  بیحرمت، دهند تاج  کیا نی را

به  بوی نکهت  زلفش ، دماغ  ما، معطر کن

خدا  را  ای  صبا  آخر بکن  عنبر فشا نی را

رفیق نا موافق را چو دیدی،ترک صحبت کن

خدا  هرگز  دچار  کس  نسازد، یار نا نی  را

به نظم ونثر سعدی،شاعران،منقاد وتسلیم اند

و ها دی، خواجهء شیراز شد، ابو المعانی را

ظهیر وطوسی وجامی،نظامی،قابل وصف اند

خدا  رحمت  کند   سا حل،  کلیم  همدا نی  را

 

                        فتنهء آفاق

مطرب به نغمه سر کن، چنگ و چغا نهء ما

                                    یعنی که  خواند  بلبل، شیرین ترانه ء ما

در چار سوی آفاق،یارب چه فتنه بر خا ست؟

                                    وضع جنون وحشت،، کا ندر زما نهء ما

تقوی و توبه از تو، رندی و مستی ، از ما

                                    در خا نقه چه  گویی، زاهد، فسا نهء ما

چهل سا ل وضع طفلی، بگذشت در تغا فل

                                    کیف شبا ب و پیری، نوعی  بها نهء ما

در شرع، می حرام است میگفت دوش مفتی

                                    در خاک محتسب ریز، رطل گرا نهء  ما

د ل، نذر فرش راهش ، کردیم دیده امشب

                                   تشریف  گر  بیا رد،  یار   شبا نهء    ما

ای  بیوفا،  نیا بی  بویی  اثر  ز  سا حل

                                    جز  خا ک بعد  مردن، دیگر نشا نهء ما

 

                       غبار نا توانی

خدنگ و ناوک  فوج  سنان و تیر پیکان را

                                    همه بر صید دلها داده اند،چشمان خوبان را

نعیمان ، از نیاز وحاجت اسباب، مستغنیست

                                    اگر مردی، بگیر افتاده و د ست پریشان  را

نباشد گر طهارت، کعبه وبتخانه یکسان است

                                    جهان خیر باشد، خا نهء عصمت مآ با ن را

اگر از گرد محتا جان کشی از ناز، دا ما نت

                                     غبار  نا توانی ها  بگیرد  گرد   دا ما ن  را

خوشا مردی که از خود در جهان، نام نکو ما ند

                                    کند با دست رحمت پاک، گر اشک یتیمان را

ملکف طور منادی این دعا هر روز، میخواند:

                                    کریمان را خلف ده، کن تلف یارب، لیمان را

اگر افتد ترا ، یعنی گذر، سوی سمرقند ت

                                    سلا م ما رسان ای ناله ، دیدی شاه ترکان را

زصدق دل برای مردم خود دعا، سا حل

                                    بلند اقبا ل  گرداند،  خدا، جمع  مسلما ن  را !

 

 

                       تمنای دل

فروغ  رنگ حسن  یوسف  ما                تجلی   زد،   به   گلزار    زلیخا

بصورت، خا نهء دل  گر ببینی               تو باشی تا قیا مت مست و شیدا

به پایش در سجود افتاد امشب               د ل   بیچارهء      ما    از   تمنا

بگلشن  شد، قد و با لای نازت               که  ای سرو روانم ، جلوه  فرما

نشین ای نا خدا، در کشتی چشم             بکن  امواج  بحر  د ل،   تما شا

گرفتی نا مه را، از دست قاصد               از آن، داغم، نخواندی،نامهء ما

به فریاد امدم، از دست هجران               علاج  درد   من  کن   ای طبیبا

اسیرم،  در   کمند   آرزو   ها                ببخشا یی    بحا ل   ما،  کر یما

مرا، با لطف و احسا نت بگیری              ندارم  طا قت   قهرت،   خدا یا

زاستغنا،   نمی   بیند    بسویم                فرنگی  زادهء   شوخ    دلا  را

                         به  انداز  نگاهش  برد ، سا حل

                         دل  شوریده ات را ، ترک  یغما

 

 

                           گردش اقبال 

در باغ شو ای دل ، نظری سرو سمن را         

کن  گوش سحر، زمزمهء مرغ چمن  را

در دهر،  دگر  طرح  ا قا مت ، منما یید          

ای  بیخبران،   یا د  کنید،  باز  وطن  را

پروا نه  اگر  ریخته ا ست خون، ولیکن         

نگذاشت که شب صبح شود،شمع لگن را

چون  خا صیت نکهت  زلف  تو   ندارد          

زان بوی که در نا فه بود، مشک ختن را

در انجمن  اهل خرد، به  است خموشی           

عیب ا ست به جاهل که برد، نام سخن را

چون لا له شده تا به  قیا مت، دل  ما داغ          

داریم  به  تن، زآ ل  نبی، خون  کفن   را

از  گردش   اقبا ل    بود   اینهمه    کلفت          

کفر است دهند نسبت بد،  چرخ   کهن  را

                                سا حل که یقینم به قمار خا نهء خوبان

                                این رند که یک دو زده و باخته، من را

 

                       شعار خد مت

بر   دماغ  بیمغزان،   عا لم  خیا ل   اینجا

                                          همچو شیر می غرد، روبه و شغا ل،  اینجا

جاه ومنصب وحرمت،ازشعار خدمت نیست

                                           دزد و خاین و راشی، صا حب مدا ل  اینجا

اینهمه  ترقی ها، دان  که  بی تنزل  نیست

                                         ارتقای  گردن   ا ست،  مصدر  زوا ل  اینجا

حیف عا قل و کامل، پا یما ل  نا دان ا ست !

                                         اختیار  دولت  شد، در  کف  جها ل ، ا ینجا

صدر ا نجمن امروز،قبحه ود یوس و حیز!

                                         باشد  ای  شجاعتمند، حرمت  زوا ل ا ینجا

بعد ازین خیا ل اینست، حسب مادهء قا نون

                                          تا شود به هر نوعی، شرع پا یما ل ، ا ینجا

ببر وشیر در خوابست، موش وگربه می تازد

                                          ورنه مردی وغیرت، گربه  را، محا ل اینجا

غیر خود پرستیدن، فکر وحدت ، از ما نیست

                                          کز  نفا ق بر  خیزد، عا قبت  جدا ل  ا ینجا

عصر لولی وچنگی، دهلکی و دلاک ا ست

                                          حاکم و حکمران شد، مفسد و ضلا ل  اینجا

                     وقت بازی و بوزین، سا حل این زمان آمد

                     کنج  غار می خسپد، آهوی  غزا ل   اینجا

 

 

   درس عشق

 

من  از غم  تو مردم، ای  نازنین  زیبا       

رحمی نکردی آخر، بر این غریب شیدا

صد  گلستان  ز رویت، رنگ اثر بگیرد    

ای  صد هزار  گلشن، در گلبن  تو  پیدا

در گردش  دو چشمت، تسخیرعا لم  دل      

از کیف لعل مستت، شد شور نشاء برپا

هرگام فرش  راهت، اندر  سجود امشب    

افتاده  پیش  پا یت،  د ل از  رهء   تمنا

تادرس عشق یکجا،خواندیم ماومجنون 

من سوختم به معنی،او گشت، محو لیلا

زین بعد،عاقیت نیست هشدارای  تغا فل  

امروز در جهان شد، آشوب و فتنه با لا

آنجا خطا ب جاهل، ساحل به ما  نمودند  

ما  را چگونه  زیبد، اینجا ز علم، دعوا

 

                       محرم سخن

ای  که هر نفس دارم،  عرض  نا توانی  ها

                                  نیست بیش از این ما را، تاب سرگرانی ها

شب که تا سحر سوزم،همچو شمع،ازشوقت

                                  نا له  گر  نمی  دارم،  داد  بی  زبا نی  ها

جان من، سرت گردم، تاکی ا ین جفا کاری ؟

                                  دیده از غمت هرشب،کرده خون فشانی ها

فکر خود پرستی ها،با زما نه دمساز است

                                  سفله از چه  رو دارد، ورنه خر د وانی ها

چرخ کج روش اینجا، با که در موا سا ت است؟

                                  ا بله هر کجا  یارب،  گرم  زنده گا نی  ها

رشتهء  سفیدم  را، رایگا ن  نمی  دادند

                                  تا  که  در بهای  او،  داده  ام  جوا نی  ها

یاس فرصت پستی، از کما ل همت نیست

                                 عرض عجز منظور است، وقت  ناتوانی ها

              محرم سخن کردن، هرکه را منا سب نیست

              سا حلا  بپرهیزم،  صحبت  از  فلا نی    ها

  

                      صحرای جنون

آزرده  دل،  افسرده  کند،  انجمنی   را  

سنجیده اگر نیست،چه حاجت سخنی را

وحشت زده گان، مایل صحرای جنونند      

دیوانه  به  این با دیه  سازد، وطنی را

آنجا برس ای ناله که منظور نیاز است      

ره نیست  به  آنجا د ل با  ما و منی را

آورده  صبا، نکهت  زلفش به  مشا مم      

از  کاکل مشکین  تو، مشک  ختنی  را

فریاد  در  این  باغ   بود، شیوه ء بلبل        

مرغان  نکند  نا لهء  مرغ   چمنی  را

تیغ خم  ابروی  تو، گر قا تل  ما نیست       

آلوده چرا سا خته  از  خون، کفنی  را ؟

در جرم  ا نا لحق  زدنم داد، مکا فا ت        

بر  گردنم  آویخته ،  دار   و  رسنی را

بس سوخته ام هستی خود راوبه بزمش     

آتش  زده ام   خرمن   شمع  لگنی  را

سا حل همه بی ربط بود، حرف ا دیبا ن

دادیم   به هر  قا فیه ، ربط  سخنی   را

 

                 مکتب گریز

به پیری کن نصیب  ما، شبی  آغوش  جا نا ن را

سحر خیزم  جوان  یارب ، دهم  داد  جوا نا ن را

ترحم  ای ستمکا ران، به  حا ل  اینهمه  مظلوم

بجای آب  می  نوشید، چرا  خون  غریبا ن  را ؟

خبر از  طفل  بیبا کم ،  اگر  داری،   سراغم  ده

که ازچندیست می جویم،من آن مکتب گریزان را

زفیض صحبت نیکان،مردام گشته است حا صل

خدا ، خوشنود  گرداند، همه  ارواح  پا کا ن  را

شبی در مجلس خوبان، نظر  کردم  به چشم  دل

در آن سر حلقهء مجلس، بدیدم  پیر هوفیا ن  را

قسمنا گر نصیبت نیست، خضرت، تشنه  می آرد

چو اسکندر تهی دستا ن ، ننوشد  آب حیوا ن را

ز زخم تیغ  ابرویت،  گهی  جا نا ن ، نمی  نا لم

ولی بسیار من خوردم، به دل، پیکان  مژگان  را

اسیر  چاه  ظلما نی   شدم،  یارب  به  سر  وقتم

رسا نی   از کرم  بر من، جناب  پیر  پیرا ن   را

الا  ای  یوسف  مصری،  بیا  ده،   نور   بینا یی

به  بوی  پیرهن  آخر، تو  چشم  پیر  کنعان   را

ببین  قرب  ضعیفی ها، نظر  با  آنچنان   حشمت

به مور از لطف می بخشد، کف د ست سلیما ن را

شوم در پای سرو نا زنینا ن ، خاک  اگر از عجز

غبار   خاک من  آخر،  بگیرد   دور  داما ن    را

به  هرجا بینوا  بینی، به  او مشت  کرم ، وا  کن

به خود  سنت  بدان سا حل ، تو تیمار یتیما ن را

 

                     دلبر نورسیده

از من دلفگار گو، شوخ کمان کشیده را 

                               آه چه به تیر می زنی، صید بخون طپیده را

گرتو، به ناز وعفتی، بوسه اگر نمیدهی

                               خیر، به  ما  حواله  ده، لعل  لب  مکیده  را

وهم عیار من مگیر،بیش از این جهت مگر

                               حلقه بخود اگر کنم، د ست بخود رسیده  را

از رهء لطف ای صنم، شاد کنی تو یکشبی

                               تا به  وصا ل خود  اگر، قلب  الم کشیده  را

پند و نصیحت مرا، نیک بگوش وهوش دار

                               طفلک  ناز پرورم، آ نچه  ز من، شنیده  را

                 ترک امید این بتان ، ساحل اگر کنی چنان

                 مژده که در بغل کشی، دلبر نو رسیده  را

 

               چشمهء آب بقا

مپرس  از  فلسفی، سر   خدا  را         که او، گم کرده راه مصطفی را

بمرد از تشنگی،وز جهل نشناخت        که  آخر  چشمهء  آب  بقا    را

چوشاهان، راز دار گنج خا صش        نسازد  محرم   دو لت،  گدا   را

مرا  باور  نیا ید،  وعده  ها یش         شناسم  خوبتر ، این  بیوفا   را

نشستم هر کجا  با  شیخ  و زاهد          ندیدم یک دل  روشن ، صفا  را

ازین بیشم به هجر خود، میا زار         ندارم   طا قت  جور  و جفا ، را

به  صحرای  جنونم  برد، عشقت        گسستم  رشتهء ننگ و حیا ، را

ز کویش ای  صبا، گر میگذشتی         سلام ما  رسان، آن مه  لقا ،  را

                        د ل  ساحل بد ست  آری، ببخشد

                        به  خا ل هندویت، بلخ  و بخا  را

 

                   پیموده گان وادی عشق

اختر شناس برج مه و روز و سا ل ها       نشناخت هیچ، کوکب بختم بقا ل ها

بشکن زمهر این سر خمها که بسته اند      ای سا قی شراب  می دیر سا ل ها

روزی که خم بادهء رحمت بجوش شد       زان می گرفت،نرگس مستت پیا لها

پیموده گان  وادی  عشقیم، ای  جنون       در آروزی  منزل  لیلی  خصا ل ها

گشته خجل ز لعل لبت، لا له  در چمن        شد انفعا ل اهوی چشمت،غزا ل ها

تمثا ل رنگ هرکه، ز حسن نظر تویی       آیینه  دار خا نهء حسن و جما ل ها

وقتیکه نیست بر رخ ما،رنگ راحتی       از ما مپرس، وضع پریشان حا ل ها

                      « سا حل» مخوان برسر منبر تو بیش از این

                        در گوش  کس  نکرد  اثر، این  مقا ل    ها 

 

                        ناموس حیا

ای درد  نمی  بینی، در نا له ، غبار  ما           

صد شور بر انگیزد، از موج  شرار ما

از خون دل ما ریخت،در نا فهء آهویت       

 تا  نام  ختن  بردند، از مشک  تتار ما

داغم که چرا امشب،تا صبح نمی سوزد       

در گوشهء با لینم، این  شمع  مزار  ما

شاید که  غبار  ما، گیرد  لب  دا ما نش       

در  فا تحه  می  آید،  امروز،  نگار  ما

ای غنچه تبسم کن، کز ضبط نفس تنگم         

دنیای  چمن  خیزد، از  موج   بهار  ما

ازدیده  که می بارد،در پای تو اشک من          

خونیست که  می بارد، از  قلب  فگار ما

ایگل به سرت سوگند،برخویش نمیگنجم     

آن  روز  اگر افتد،  سوی  تو ، گذار  ما

ناموس حیا ساحل،چون رفت به بد نامی     

از شهر،به  رسوایی،  شد  حکم  فرار ما

 

 

                       عرض نا له

امروز تو ای یار، نگیری خبر از ما        فردا که  بپرسی و نبا شد،  اثر از ما

در کوچه ء دلدار  اگر  شد  گذر  تو         بسیار سلامش برسان،ای پسر از ما

باچشم کم ای چرخ مبین سوی غریبان     هشدار  که  بهتر نبود ، معتبر از  ما

با حضرتش از راه ادب، لب نکشا یم       عرضم برسان نا له به آن دادگر ازما

در غیر تو ای  یار، اگر دیده  کشا یم       این دیده شود کور،زسوی نظر،از ما

چون توبجهان کیست زند،لاف کمالا ت     جز فضل وعطای تونباشد هنر،از ما

                          پیچیده  به پا  و قد  دلجوی  تو  سا حل

                          تا حلقه شود د ست به آن مو کمر از ما

 

                         زیر بار گردون

زین نا توان اجا بت، یارب بکن دعا را        

از  ابتلا  مینداز،  بر  ما،  دگر  بلا   را

وقتیکه ره ندادند، در کوی  نیک نا می       

واعظ  تو کی توانی رهیاب  گمره ها را

ما  را  ز  نا توانی،  آخر   ز  پا  بیفگند          

در زیر بار گردون، خم کرد، پشت  پا را

ازخون بد سرشتان،ما  جان بلب رسیدیم        

یارب نصیب ما  کن، روشن  دل  صفا را

لعل  لب  تو   کا مم،  روز  اول   نمودند          

اینجا تو ازچه خواهی،ازجنس خود بها را

آخر تو پاد  شاهی، ما ییم  چون  گدایت          

روزی نوازشی کن ،مسکین و بینوا را

از  حاد ثا ت  گیتی ،آ نجا  پناه   خواهم          

باشد  دگر ببینم ، این  شور و ماجرا را

ما، از جفای ظا لم، هرجا که  داد بردیم         

یک داد  رس نمیکرد، پرسان داد ما را

در کوی بیحیایی ، از  تشنگی  بخوردیم

ساحل  که  با  رفیقان سر تا  بپا حیا  را

 

در وطن، درآء

یکره شبی به بسترم ای  گلبد ن، درآء      

بند   قبا   کشاده   تهء  پیرهن،  در آء

تا کی من ازحیاو تواز ناز چون خموش    

یکسو کنیم ناز و حیا، در سخن، در آء

خواهی ببوی  تو  نرسد  گر دم   نسیم         

پنهان بیا به نا فهء گل، در چمن، در آء

هرگه  ترا  به   بزم  حریفان  گذر   فتد    

جانم زخود مترس دلیر،همچو من درآء

بیرون زملک خویش مروشش جهت تراست      

بگریز  از  جهان  دگر، در وطن، د رآء

سا لک که  بیخبر  نبود راه  و رسم  را               

ای  بیخبر برو، به رهء  موتمن،  در آء

ا ینجا سراغ ویس قرن ، کی توان نمود            

خواهی  اگر به  او برسی، در یمن، در آء

سا حل تو چشم عبرت وحیرت، کشاده گیر

وقتیکه  مژه  باز  شود،  در  کفن،  در آء

 

 

سفر به وطن

چشم  عبرتی  بکشا ،  دیده  باز   کن،  به   کفن،  در  آء

برون زخود مژه پیش کن، تو به سیر خود به بدن، در آء

زگداز  غربت  این  جهان، شوی عا فیت  مگر آن  زما ن

برهی تو اگر از این وآن، سفری بکن تو به  وطن، در آء

تو   خموشی  اختیار   کن،  د ل   خویش،   ا ستوار  کن

اگر  یا فتی  بشا رتی، به  زبان   او،  به   سخن،   در  آء

نتوان   رسید   به  حقیقتش،  ز سراغ   طرف   سا حلش

اگر برسی  به  بحر او،   قطره   شو  همچو   من،   در آء

حسن   صورت   این   بتان   همه   هست   دیو   سیرتان

شبی  ز خلوت   انجمن،   به      کنار    سیمتن ،    در آء

تو برآء   زبساط   آب و گل ، برسی  به حقیقت  ملک  دل

چو کشاده شد اگر در  دل،  به ادب در  این   انجمن، در آء

تو مباش سا حل همچو زاغ، که به آتش حرص وآز و داغ

اگر  ما یل  رخ  این  گلی،  عندلیب  شو به   چمن،  در آء

 

لوح دل

ای دل نتوان برد کسی، ازتو، ا لم را       

جز یار به یک  خنده برد عا لم غم را

با کج روشان ،تهمت حرمت منمایید       

برهم زده اند  صفحهء احسان قلم را

از طا قت ما، اینهمه بیداد ، برونست       

یارب مرسان بر سرما، دست ستم را

تسخیر جهان منصب هرگونه نگین است  

مخصوص بود این صفت خاتم جم را

یارب  چه  بود  عا قبت   الفت   دنیا؟       

از لوح د ل ما تو ، ببر نقش  درم را

شوروشرردهر،همه باعث جنگ است 

زین فتنه چه جوید به جهان صلح و سلم را

هرچند که عمرت بدهد فرصت بسیار           

جزیک نفسی بیش مدان ملک عدم را

آن وقت شوی راهب این دیر،توساحل

تا بوسهء تعظیم زنی، پای  صنم را

  

                     با نوی مصر

تا  دیده همچو بسمل، شوق  تپیدن ما       

                                       آمد   نگار  آخر،  امشب  به  د ید ن ما

ای سرکشان مبینید،باچشم کم زاعجاب   

                                       در زیر سقف گردون، وضع خمید ن ما

در سعی نخل مطلب، آ ما دهء ثمر با ش

                                       چون ریشه وار هرسو، باید دوید ن  ما

پیر مغان عنا یت ، گر جرعه می نما ید

                                        تا  رستخیز  یا بی، ذوق  چشید ن   ما

از درد تا نسوزی، ما را چو با نوی مصر

                                       مشکل به یوسف ای عشق،بیتو رسیدن ما

                        با با ل نا توانی، بنگر کما ل اوجم

                        تا آشیا ن عنقاء سا حل رسید ن ما

 

                      روح قد س

ای دل بسوز، اینهمه سا ز و نوا طلب

                                    از روح قد س، دو لت فیض دعا ، طلب

حاجت بسوی غیر مبر، ای خدا شنا س

                                     هر حاجتی که  می طلبی، از  خدا ، طلب

بگذر ز فکر خا طر و اند یشهء  خیا ل

                                     مسرور با ش ای دل مضطر، رضا، طلب

بوی  وفا، ز گلشن  بیگا نگان ، مخواه

                                     از  بوستان  دو ست،  شمیم  وفا، طلب

مردود نیست هیچکس از خوان نعمتش

                                     لطف  و کرم  ز بار گه ء  کبر یا،  طلب

از تنگنای سینه تو ای مرغ  د ل، برآء

                                     اندر  فضای عا لم  قد سی،  هوا،  طلب

تاثیر نیست  در کف هر شیخ بی کما ل

                                     فیض دعا  ز د ست کرا مت  نما،  طلب

آیینه  نیست هر   د ل  آلوده  با  غبار

                                     احوا ل  ملک را ، ز د ل با  صفا،  طلب

                     سا حل شدم اسیر کمند هوای د ل

                    درمانده ایم ما، به د ل مدعا ، طلب

 

عرض نا توانی

نا له ای گل آورده، بلبل ارمغان امشب

                                  بهر نذر دیدارت، چشم خون  فشان، امشب

طا قت فرا قت را،بیش ازین نمی دارد

                                  این دل  حزین آخر، می کند  فغان ، ا مشب

آتش  گل  رویت، ا نجمن  بر  افروزد

                                  تا سحر چو میسوزد، شمع بی زبا ن امشب

عطر نکهت زلفت، همرهء صبا کردی

                                  باغ، عنبر افشان شد ، راغ، بوستان امشب

درچمن به مضمونی،یک به یک بگل میکرد

                                      عرض نا توانی را، مرغ خوش بیان امشب

تنگ در بغل گیری، از کرم، در آغوشت

                                        صبحدم  جوان خیزد، پیر  نا توا ن ا مشب

                      ساز و برگ این گلشن، زیر و بم  نمی  خواهد

                   از چه مرغ د ل سا حل، گشته نغمه خوان، امشب

 

                  خرمن حسن

از  درد   تو  بیقرار  و  بیتا ب          مضطر د ل ما ست،همچو سیما ب

ای خرمن حسن وقرص خورشید        نور   تو   دهد،   فروغ   مهتا ب

هر چند،    غواص    اشتیا قیم           لیکن   گهر   تو  ا ست، نا  یا ب

ا فتادهء   کوی   خویشتن    را           ای   خسرو  روز گار،   در یا ب

باشد  که   ز ما ،  غبار    گیرد          دا ما ن   تو   در   مزار   بشتا ب

ای   خفتهء   شام   نا   مرادی           صبحست بخیز، و چست از خواب

سا قی تو بریز، رفتم  از د ست          در کا م   من،  از  کرم، می  نا ب

پرسیدن    حا ل   درد    مندا ن          نه   یار   بیا ید   و    نه   احبا ب

                         یک روز  نشد به کا م  سا حل

                         در  دورهء عمر، چرخ  دو لا ب

 

 

قصر امل

چشمت به غمزهء خا نهء مردم کند خرا ب

لعل  لب  تو ، می  شکند،  قیمت    شرا ب

ما،  انفعا ل   بار   ملا مت،   کجا      بریم ؟

محمل  کشیده  اند  همه،  سوی آن   جناب

از هوشمند،  فکر و سخن، با تا مل  ا ست

خوبان  زنند  حرف همه ، از  رهء حسا ب

قاصد  سپرد،   نا مه ء  دلدار  را  به   من

لیکن نبرد  نا مهء  او  را  ز من،   جوا ب

قصر ا مل، که  سست نهاد ا ست، دل مبند

نقش   حبا ب  را   نبود   یکد می  بر   آب

نازم   میان    میکده     سا قی،     تلطفت

کردی  به جام  باده ء گلگون  مرا، خطا ب

بکشای   چشم،   بر  سر  با   لینت   آمدم

جانم گر ا ست نرگس ناز تو مست  خوا ب

سا حل،از آن زمان که دلت شد به چنگ او

گشتم  اسیر، در خم  آن زلف پیچ  و تا ب

 

                  یا د ش به خیر!

با من آن نا مهربان، اول سر یاری نداشت

                                    هیچ الطا فی به من، غیر از جفا کاری، نداشت

نازم آن شوخ فرنگی را، به این خلق کریم

                                    دلر با یی داشت، قصدی از د ل  آزاری، نداشت

ترسم  از ترکان تیر انداز خون  آشا م د ل

                                    کافرستان با همه  کفر، این  ستمگاری نداشت

طفل دا ما نم اگر عمری، فلک پرورده بود

                                   نیست  احسا نم از آن  لطف  پدر واری، نداشت

یار ترسا زادهء  ما، کوه  غم  آورد  و داد

                                    داد غم بر ما، ولیکن  رسم غمخواری، نداشت

بار ها د ل برده بود از  ما، به  انداز  نگاه

                                    د لستا نی  داشت،  ا ما   میل  دلداری، نداشت

نکهت  زلفش شمید م ، عطر عنبر بیز بود

                                    بوی روح  انگیز او را، عطر  تا تاری، نداشت

                 یار عاشق سوز را، سا حل بود یادش به خیر

                  با من غمدیده اش، حسن  نظر داری، نداشت

 

 

عا لم پیری

رسید عا لم پیری و خوش، شباب ، گذشت

                                که همچو برق، درخشید و چون شهاب، گذشت

خجا لتیم کز آن، داده  ایم   ز کف ، فرصت

                                چرا   بهار  جوا نی   ما،   به   خوا ب،  گذشت

ز بی  ثبا تی  عمر،   ا ینقدر   همی    دا نم

                                 حباب  را  که   د می  عمر،  روی  آب  گذشت

به  لطف، حا ل د ل ، یکبار  هم  نپرسیدی

                                 چها  ترا  ز  فراق   ای  د ل   خراب،  گذشت؟

شکست توبه ء ما شد به  یک پیا له ء می

                                  که بعد از این سخن ما ، زشیخ و شاب گذشت

ز عجز،   آدم   خاکی،  مقام   اوج    گرفت

                                  به   نه  سپهر  از  این  عا لم   تراب،  گذشت

                    تمام عمر، به  درد  فراق  تو سا حل

                   تپید  تا دم آخر، به  اضطراب  گذشت

  

                      دکان هوس

اندیشهء این قا مت خم گشته، دو تا نیست

                                 چون دید که این فتنه، بجز در تهء پا، نیست

بر  چین،  دکان  هوس   عمر،   که    اخر

                                 جز یکنفس  از ملک  عدم، تا به  بقا، نیست

هر   روز،   فغان    جرس     قا فله     آید

                                  درکوس،جز این بادیهء منزلگه ء ما،نیست

تا خم نشوی، نیست  از این  سقف، گذشتن

                                 پست است که این خا نه،به حدیکه هوانیست

چندیست  ندانم به  چمن، از  چه   سحر گاه

                                    خا موش  شده  بلبل  شوریده  نوا، نیست

نا دیده  من  از  حلقهء  زلفش،   چه  بگویم

                                عمریست که درچنگ من آن،زلف سیا نیست

ما را  نظر  حسن   تو، معذور   بتا ن   کرد

                                جز  روی  تو، ما را نظر ای نور خدا، نیست

حا جت ز کف  بی  بصران،  از  چه  بخواهم

                                 این  طا یفهء کور د ل ،از  اهل  صفا، نیست

                از   سا حل  اگر  جرم  و   خطا   رفت،  ببخشای

                ای جان من آن کیست که بی جرم و خطا، نیست؟

 

                    شهپر توفیق

نمی دانم د لم، دیوانهء کیست              به پا یم، حلقه ء ذولا نهء  کیست

تا لم های د ل، ازمن مپرسید               که این ماتمسرا،غمخا نهء کیست

جنونم، مصدر فر زانگی هاست            فسون  وحشتم، افسا نهء  کیست

طلا ق  شاهد   زیبای  د نیا                 که  دادن، همت  مردا نهء کیست

جنون آخراگر ویرا نه ات نیست            خس و خار من، آتشخانه کیست

نبردم بویی از خود رفتنم را                 که رنگم،گردش پیما نهء کیست

                         نپیچید  شهپر  توفیق،  سا حل

                         به آتش، همت شاهانهء کیست

 

            یا که تاثیر، بر دعایی نیست

یا که تاثیر، بر دعایی نیست               یا  به  این در، کسی گدایی نیست

یا که درخواب، رفته اند همه              یا که بر بید لا ن،  صدا یی نیست

یا  طببیان ، از  میان  رفتند               یا  که  بر درد  ما،  دوا یی نیست

غا فلان را چه بر دماغ هواست           تابع    امر   آن   خدا یی   نیست

دلم از بسکه خو گرفته به او              از  برش  یکدمی  جدا یی  نیست

                       تو مکن میل با کسان ، سا حل

                      که در این وقت، آشنا یی نیست

 

بهار من

 

به امید  وصا لت، من کشیدم، درد هجرا نت

که رویت را ندیده مرده ام آخر به  حرما نت

بهار من، ترا  با شد  چمن موقوف  استقبا ل

که خون رنگ میریزی،جهان گل،به  داما نت

به  مورم گر دهی نسبت، ندارم دستگاه عجز

شود لطف تو گر بوسم،مگر د ست سلیما نت

برون ازخود چه میجویی، دلا تفسیر گلزارش

که  دارد این  معا نی را بهار، اندر گلستا نت

نخواندی از رهء الفت،به جایت یکشبی ما را

به یک عا لم تمنا می شدم، یعنی که مهما نت

بهنگام   خرام  ای  سرو با لایم ،  برای   تو

که در هرگام ، د ل افتاده پیش پا به قر با نت

به زخم من نمک می ریخت،امشب جان من حرفت

بپا  اخر  قیا مت  می  کند   شور  نمکد ا نت

به داغ نا مرادیها سوخت،عمر کوتهت ساحل

که یکبار از در د ل،دید سویت، کرد حیرا نت

 

     صورتگر

 

صورتگری که روی تو، زیبا کشیده است

                                    سرو قد  تو، از همه  با لا، کشیده است

من کا فرم به  عشق  بتان، از  صلیب  تو

                                    زلفت مرا،به  دین مسیحا، کشیده است

تا  باده   دید،  لعل   لب  می  پرست   تو

                                     ازموج، سر زگردن مینا، کشیده ا ست

عاشق به هرچه می نگرد، جلوه گاه اوست

                                 مجنون به دیده، صورت لیلی کشیده است

هر د ست، د ست حضرت موسی نمیشود

                                    آن معجزی که درید بیضاء کشیده است

د ل، از رهء نیاز، به  عرض  سجود  شد

                                   سرهم،به عجز،نقش کف پا،کشیده است

               سا حل، شبی تو اشک به دامن چو ریختی

              این فطره، رفته رفته به دریا، کشیده است

 

                   دریای خیا ل

دریای خیا لیم و در اینجا که نمی نیست

                               بگذار سری را که به  فرش قد می نیست

اند یشهء  پرواز  خیا لم، ز جنون ا ست

                               در دامن صحرای نفس،یک دودمی نیست

در قسمت  ما، آنچه در آنجا که  نوشتند

                          اندیشه چه سود است،درآن بیش وکمی نیست

در حیرتم از  پیکر  خود، از چه  نگردید

                               داغم که  چرا سا یه به  پای صنمی نیست

برهم  نه  زنی، سلسله ء  ناز   کر یمان

                                محتاج دراینجا شدن،ازبیش وکمی نیست

از چرخ، به  ما، نوبت جا می نه  رسیده

                                ما را بدل از گردش  گردون، المی نیست

                آ واز ترنگ ا ست جز این، جام  تهی را

                هستی تو سا حل،نفسی،جز عدمی نیست

 

                  حجت قرآن

بعد از اینم الفت خوبان، بس است      اشتیاق  با زی  طفلان، بس است

گر مراد  دوزخ  است  از  سوختن      سوختم درآتش هجران، بس است

ریختم  در  پای  او،  د ل،  آ نقدر       کردن  دل بیشتر قربان، بس است

حجت    دیگر      میاور    فلسفی       بر مسلمان، حجت قرآن بس است

دو لت دیدار، می خواهیم ما            مومنان را دولت ایمان، بس ا ست

از دم پاکت شمیدم، ای صبا            نکهت زلف شهء خوبان بس ا ست

درعلاج ما،چه میکوشی طبیب        شربت لعل لب  جا نان بس ا ست

                     گرچه پا افتاده ای سا حل،  ترا

                     التفات خسرو ترکان، بس است

 

  آه شب نشینان 

درخا نهء فقیران، جزتو،کسی دیگر نیست

                                    محو نگاه رویت، از خویشتن، خبرنیست

در محفل د ل ما چون شمع، می فروزی

                                    جز آتش رخ تو، ما را دیگر شرر نیست

جان میبرد سلامت رند  از نیاز ،  آنجا

                                    زاهد زعجب  تقوی، از عاقبت خبر نیست

از آه شب نشینان، غافل  مباش زینهار

                                    آتش زند به هردل،آن برق ،بی شررنیست

پرواز عا لم خاک، چندیست سیر عبرت

                                     ما، طایران قد سیم، اینجا دگر گذر نیست

حسن شباب ورندی، مجموعهء مراد است

                                 چون جمع گشت خوبی،بهتر ازین دگرنیست

                    من در حریم کویش، عمریست سر، نهادم

                    سا حل زنا امیدی، خاکی مرا به سر،نیست

 

                    در وصف اندراب

نیخواند دوش، بلبل خوشگوی اندرآ ب

                                     اوصاف گل، به سرو لب جوی اندر آب

جنس  لطیف  گلرخ  شغنان،  نمی رسد

                                     با  سرو  ناز ماه  پری  روی،  اندر آب

دل  می برد  نگاه  پری چهر  سنگبران

                                     صد  جان فدای  یار سیه  موی اندر آب

خوبان خوست ودره ءخاواک و باجگاه

                                     افتاده   اند   گوشهء    پهلوی  اندر آب

قا صد،  پیام   ما  برسا نی  به  گلرخان

                                     هر وقت شد اگر ، گذرت  سوی اندر آب

خواهی که  فکر، تازه  کنی در جهان نو

                                     بگذار  سر ز فکر، به  زانوی  اندر آب

چنگ ودف ونی و غژک و طبله و رباب

                                     در  نا له  امد ند ، شب  طوی  اندر آب

وقت نبرد، در صف دشمن، چه رستم اند !

                                     صد آفرین به  قوت و  بازوی اندر  آ ب

میبا لد آن  سری ، به  غباری  که  آورد

                                     باد   صبا  ز خا ک سر  کوی  اندر آ ب

                 سا حل مخور فریب قدو حسن دلکشش

                 د ستت نمی رسد به کمر، موی اندر آ ب

 

                           شکست رنگ

گذشت نوبت غا لب،(1 ) زمان ، زمان من ا ست

                                   که علم و شعر و ادب، رایت ونشان من است

از آن  زمان  که  شبی  شد، بشارت  بید ل (2 )

                                   که  کوی  معنی و تفسیر، در بیان من  ا ست

ز   راز    علم   تصوف    نمود،    آ گا هم

                                   بیان  اوست، ولی در میان،  زبان  من ا ست

به  چشم د ل  بکنم  سیر  نه  فلک،  آنگاه

                                   که  دیده  باز کنم، جام  جم، جهان  من ا ست

پس از هزار دور به ما چرخ داد، نوبت را

                                   بیار باده  که  سا قی، جهان، جهان من ا ست

تو ای رقیب، مبین در شکست رنگ، مرا

                                   چو غنچه صد چمنم رنگ، در دهان من است

سپردمش  بتو، از   چشم   بد،  نگهداری

                                    نظر مباد  که  این  سیمتن، روان من  ا ست

                 به  پیش یار  ز من، تحفه  این  ببر سا حل

                 که اشک و نا له و زاری، ارمغان من است

( 1 ) میرزا اسدالله خان غا لب، شاعر هندی .

(2 ) ابوالمعانی بیدل منظور است.

 

                    حد یث بی زبا نی

چراغ عشق،درهر خانه گر سوخت      که نورش تا قیا مت در وی افروخت

حد یث   بی   زبا نی  های   عشقت      نمی دانم  نی، ا ینجا  از کی  آموخت

د ل   اهل    خرد،    گنج  معا نیست     علوم  از  مکتب   تحقیق ،   آموخت

که    آخر   حضرت  عیسای  مریم       به سوزن، بخیه زد چاک دلم دوخت

بدور  روی   تو، ای   شمع   تا بان       شبی  افروختی، پروانگان، سوخت

                           به رحمت مادرت کن یاد، سا حل

                       گرفت د ست تو و راه رفتن  آموخت

           ________________________________

جاییکه  اختیار  دل ما، بد ست توست

                                   جز سوی خود بغیر مبر، د ست، دست توست

این مستی ای به باده که ساقی فگند،دوش

                                    ای  جان  من، ز کیف لب  می پرست  تو ست

پنهان  مشو ز چشم، رخ خود  به من، نما

                                     چون  آفتا ب، بکوی د ل  ما، نشست تو ست

                    بیجا  شکسته  ای تو د ل  ما، شکسته  د ل

                   ای د لشکن، شکست د ل ما، شکست توست

 

   داغ لا له

آخر همه بسوی تو، محمل کشید نیست

                                   این کاروان بسوی تو، پیوسته رفتنیست

اندیشهء بهار خود، از رنگ حسرت ایم

                                   چون لا له از چمن،دل ما، داغ بردنیست

گر نیست  چشم  عا فیتی  روز  واپسین

                                    آنرا   که   ا نتظار   ندارند،   دید نیست

هرچند از شراب هوس ، شیشه پر کنند

                                    آخر به  سنگ ساغر مردم شکستنیست

ا ینجا وعید  وعده اگر نیست  در عمل

                                    آنجا هرآنچه مستحق ما ست، دیدنیست

                   سا حل خزان زینهمه تشویش یاس نیست

                   صبح بهار چون  گل این  باغ، رستنیست

 

عرش آشیان

بسمل تیغ  ترا، شوق  تپیدن با قیست

                                   کشتهء هجر  ترا،روی  تو  دیدن، با قیست

دل کجا ریخته ازعجز، به پای تو هنوز

                                  اشک چون خون دل،ازدیده چکیدن با قیست

باز  بر باد مده ، سنبل  عنبر  سا یت

                                   زلف مشکین  ترا،  وقت شمید ن، با قیست

نرگس مست تو، از نشاء خبر داد مرا

                                       زین سبب لعل ترا، ذوق چشیدن، با قیست

پرفشانی مکن ای مرغ دراین رستهءتنگ

                                        آشیان  تو  بود  عرش، پریدن،  با قیست

کی دهم گوش به حرف دگران، غیر از تو

                                       هرچه  گویی سخنی،گوش شنیدن باقیست

خاکیان ازچه از این غمکده، راحت طلبند؟

                                        تا جهان هست،غم ورنج کشیدن،با قیست

                عرضه زین بیش به  بازار مکن ای سا حل

                 وقت این ما ل و متاع تو ، خریدن با قیست

 

                     لباس ما و من

چشم تا کردیم  وا، دیدیم دنیا، آتش است

                                      شش جهت از فتنهء ما، تا ثریا، آتش است

از شرار عشق،طور دل ، زبان گیرد بکام

                                       در لباس ما و من بودن، سراپا آتش است

مشربی ازعشق خواهی،قطره شو دربحر عشق

                                 چون صدف بشکن کلاه خویش دریا آتش است

از رموز سر منصوری،سخن در پرده نیست

                                      همچوعنقا گم زعا لم با ش،دنیا،آتش است

بر دماغ هیچکس جز سوختن، اسباب نیست

                                       گرچه ما،سرگرم سوداییم،سودا آتش است

مشرب  دیوانگان، آگاهی  سودای  ما ست

                                     خامشان را یک قلم حرف وسخنها،آتش است

هر طرف موج خیا ل است،دامن حیرت بگیر

                                      شعلهء  اندیشه ها  پیچید، دل ها ،آتش است

                  کلفت هستی ، خمار فکر اسباب است وبس

                 سا حل از تشویش بیجا، بر سر ما آتش است

 

               شهسوار ملک یقین

سواد زلف تو شام و رخ تو چون سحر است

                                      دهان، غنچه ء تنگ و لب تو هم شکر است

دو چشم  توست  فروزنده تر، ز اختر صبح

                                      قد   رسات  ز  سرو  سهی،  بلند  تر  ا ست

ز خط  سبزهء  رویت   بهار  حسن ،  د مید

                                      که ا شک  شبنم  رخسار، دانهء  گهر ا ست

جهان  حسن  اگر یوسف  است ، در  خوبی

                                       ولی  کما ل معا نی  حسن  تو، دیگر  است

اگر  ز کوی  تو  ای  شهسوار  ملک   یقین

                                        به فرق هر که نشیند غبار، تاج  سر است

ز  تیغ   برهنهء   طاق     ابرویت ،    ترسم

                                         که قتل همچو من او را هزار در نظر است

بپای  سرو  گل   و   باغ و   نسترن  هر شب

                                          هنوز نا لهء مرغان  زار ، تا  سحر است

به چین زلف  تو ای  یار، میخورم سوگند

                                که چشم شعبده ات، حیله ساز و عشوه گر است

                 نگر به سازش اقبا ل این زمان، سا حل

                 که چند روز دیگر،خر سوار،معتبر است

 

                      شام قدر

نشد  گر  دیدهء ما  اینقدر، منظور دیدارت

                                   ولی  د ل میتپد هردم، به  یاد  ذوق  رخسارت

میسر نیست گر ما را کل رویت دراین گلشن

                                    که  دل هم  میبرد  آخر، نگا را  داغ  گلزارت

ز گرد ما مکش دامن، بخاطر دار، آن روزی

                                    که پیش ازمن نبود اول،کسی دیگر خریدارت

بغیر ازعاشق زارت،به هرکس عشوه مفروشی

                                     نباشد غیر من  دیگر کسی  بهتر ،خریدا رت

ز آفات  گل رویت، از این  تشویش، می ترسم

                                      مباد  از چشم بد بینان، رسد آسیب و آزارت

تپیدن های د ل دارد سراغ  شوق  ان  صبحی

                                       زند پهلو به شام قدر ، این زلف شب تارت

                نکردی بی جهت در زنده گی عیش وطرب سا حل

                ز  پا   افگنده  ا ست   آخر،   ترا   اندوه  بسیارت

  

                           شاهد گل

تا سحر باد  صبا، بر سر ما، گل می  ریخت

                               این چه فیضیست که امشب همه جا،گل می ریخت

لطف   فردوس   ببینید   که   هنگام   سحر

                                بر  کف  اهل   صفا،  وقت  دعا، گل  می  ریخت

کردی  امشب  مگر ای غنچه  تبسم در  باغ

                                از  لب  تو به  چمن، تا  به  صبا، گل  می ریخت

دوش من سوی چمن، د ست به حا جت بردم

                                شاهد  گل  ز کرم،  در  کف ما ،  گل  می  ریخت

چقدر  فیض  عمیم  است ، به  انفا س  بهار

                                که به هر شاخ ، به هر رنگ،جدا، گل می ریخت

باغبان  ار  ببرد  رشک، به  گل  چیدن  من

                                 باغ  و  گلزار  به  ما،  بهر  خدا، گل  می ریخت

                   دوش  در  بتکده   دیدیم  سحر گاه، سا حل

                   که بپای صنم از خون د ل ما، گل می ریخت

 

                     جنبش ملی

رنگ این پریشانی، ضعف نا توانی ها ست

                                    می تپم به هر  پهلو، درد  پر فشا نی ها ست

وضع فتنهء گردون درج وثبت اوراق است

                                    لا بلای این  دفتر، شرح  زنده گا نی ها ست

مبحثت به هر محفل، روی دانش ما چیست؟

                                    ای ا دیب نو پیدا، این چه سازما نی هاست؟

ای  گروه  محکو مان،  هر کجا  اگر هستید

                                    جنبش ملی در کار، وقت حق ستا نی هاست

زیر پای حیوانیم، تا که  بیک و ارباب ا ست

                                    با  ترقی   د نیا،  اوج   خر دوا نی   ها ست

پاس مردم  نا دان ، در  نها د ما، خلق ا ست

                                    آنکه  دانشی  دارد، در خور  زبو نی ها ست

                 عرض داد مظلو مان، نزد عا ملان  سا حل

                 زانکه بی اثر ما ند، واسطهء فلا نی ها ست

 

                بوسه در خواب

بویی سر زلفت، به گریبان من اندا خت

                                       برق رخت  آتش، به  نیستان من اندا خت

شد فتنهء  چشمت  بخدا،  رهزن  ایمان

                                        این فتنه چرا رخنه به ایمان من انداخت؟

انداز نگاهش ،همه از مستی و ناز است

                                        تیری که زمژگان ،به  دلستان من انداخت

شمع رخت افروخت دراین خانه،چو ماهی

                                        دیدم که  ضیایی ،به  شبستان من انداخت

در خواب من اهسته زدم بوسه ، به پایش

                                        بر خاسته  دستی به  گریبان من اندا خت

 

آشفتگی  زلف  بتان، نیست  تشوش

                                   جمعیتی در فکر  پریشان  من  اندا خت

                         آن ا شک به پایش که شبی ریخته بودم

                         گوهر صفتی باز، به  دامان من  انداخت

 

            پرچم آزاده گی

در گلستان  دلم  یک غنچه، خندانی نشد

                                  غنچهء  باغ  د ل  ما،  زیب  بستا نی   نشد

قعر دریای حقیقت، از غواص دل بپرس

                                  ا شک چندان ریخت آنجا، در غلطا نی نشد

در سراغش هرقدر قطع منازل می شود

                                   منزل  وا دی  جا نان،  هیچ  پا یا نی  نشد

مشکلی دارم من ای پیر طریقت،سالهاست

                                   هیچ شیخ وزاهد ا ینجا،مشکل آسا نی نشد

صافی آ یینه را، با خبث باطن کار نیست

                                    طینت  روشند لان،  آیین   رهبا نی   نشد

بی نیازی  ها  نمی خواهد د ل آ لوده را

                                    خاک ما از عرض مطلب،گرد داما نی نشد

هر که را باشد دوروزی، فرصت آسوده گی

                                    هیچکس ما نند  من، اینجا پریشا نی  نشد

میکند نقض سخن ، نا پا یداری های دهر

                                     ورنه  در میثاق  ما، تنقیض پیما نی نشد

 

بشکند د ستی که خم در گردن دلدار نیست

                                      کور شد چشمی که او،مایل به خوبا نی نشد

کی  دهند  هر  ملتی   را   پرچم   آزاده گی

                                        در حصول حق اگر، یک توده قربا نی نشد

                   آن زمان شو بت شکن در کعبهء دل، سا حلا

                    رهزن  راهت  اگر،  تلبیس   شیطا نی    نشد

 

                 در شکایت از روزگار

شانه  را تا  آشنا با  زلف پیچان  میکند

                                     صد  دل  حیران  را، سنبل، پریشان  می کند

خشم بیجای معلم،در ا د ب معقول نیست

                                      طفل  نو تعلیم  را،  مکتب  گریزان  می کند

کفر اگر شایسته شد، اقرار می دارد به عجز

                                       سجدهء  تسلیم،  بر دین  مسلما ن  می کند

چیره د ستی های مفسد، تا کدام اندازه است

                                        دو برادر را بهم ، د ست وگریبان، می کند

کی مریضان غریب و  عاجز  و بیچاره  را

                                        این طبیبان دغل، بی پیسه، در مان می کند

باعث  درد  سر  منشی  ما مورین ،  مشو

                                         پول بده، کارت جناب خانه سا مان می کند

مدعی، از ادعای  خصم ، کی آید  به  صلح

                                         زانکه او،با گفته های شوم شیطان میکند

احتیاط ما ل وجان، از قریه داران لا زم است

                                   این دیا نت گشته ها، صد خانه ویران میکند

عفو، ظا لم را مکن ای حا کم  دیوان  عد ل

                                   این پلنگ  هر آن،  کار  گوسفندان  می  کند

آفرین  بر  قوت  و  بازوی   شلا ق   پلیس

                                   هیبتش در کوه و صحرا، مرغ بریا ن میکند

در  تلاش  نان  گرید، طفلک  بیچاره ؛ زار

                                     مادرش از  شور او، ا شکی  بدامان میکند

حضرتش نازم که دارد با ضعیفان ا لتفا ت

                                     مور را  خاک  کف  د ست  سلیمان، میکند

                 میکند سیلاب سا حل، خانه ء چندین خراب

                 قطره های ا شک هر جا ریخت، توفان میکند

 

             خدمت اولاد پیغمبر کنم

گریه  ز هجر تو اگر، سر کنم           تا  به  سحر  دامن خود ، تر کنم

خسرو خوبان بکند  غور اگر           عرض، ز  جور  تو  ستمگر کنم

راه نجات من است اما،بشرط          خد مت      اولا د    پیغمبر    کنم

واعظ دهرم، به نصیحت گری          جلوه   اگر   بر  سر  منبر،  کنم

من  بشگا فم  د ل شیر  ژیان           د ست  چو بر قبضهء  خنجر کنم

خواست زمن،مستی چشمت کباب      قیمهء  د ل،  بر  سر  اخگر کنم

پای  بدامن  بکشد، سرو  ناز            گر  نظری،  بر  قد    د لبر  کنم

هرچه مرا، وعدهء وصلت دهی         کی به سخن های  تو، باور  کنم

توبه، من از عشق بتان کرده ام           باز  چرا شوق، به  دختر کنم !

                      جای دیگر نیست، امیدی به من

                       بار دگر، روی  به  این در ، کنم

 

                     قانون ظلم

خواهی که زلف یار کشی، ترک خواب کن

                                          فکرت بسوی نغمهء چنگ و رباب، کن

خواهی مقیم میکده گردی، و خواه به  دیر

                                          مستا نه وار صرف، شراب  و کباب، کن

خواهی  تو ضبط  کشور دل  های  گلرخان

                                          در بزم عیش، تا که  توا نی، شتا ب کن

ای   نا یب    منا ب        مقام       ستمگری!

                                          آتش به خانه های دل شیخ  و شا ب کن

مختص بکار خلق  مکن ، عیش خویش را

                                          وقت شریف ، وقفه ء عصمت ماّ ب کن

اندیشه  نیست  در  د لت،  از  ظلم   ظا لمان

                                          پهلوی یار مهوش خود،مست خواب کن

قانون      ظلم،   پیشه ء    بیداد گر      بود

                                          اینست عدل ، خا نه ء  مردم، خراب کن

در   جای  آب،  خون   غریبان    اگر    خوری

                                          بر جای  نان، گوشت  یتیمان، کباب کن !

تیغی   که    بر کمر   زده   ای   بهر   قتل   ما

                                          دامن بخون  تودهء مظلوم  خضاب کن

ای  قا یدی که   قدرت   ملت،  بد ست  تو ست

                                          از  آه  گرم  غمزده  گان،  اجتنا ب کن

ای   قا ید ی   که   ضا من     احیای      ملتی

                                          رحمی به این شکسته د لان خراب کن

                 آخر  به  روز  حشر،  بگیرند  دا منت

                 ترس از خدا و خوق ز روز حساب کن

 

 

                      راه خرابات

کی ترا گفت که: چون سرو، گل اندام شوی؟

                                        دلبر  عشوه  گر  و ماه  دل  آرام، شوی ؟

کی ترا گفت: بیا  بر همه گان  از رهء لطف

                                        جود پیش آر، که شا یستهء اکرام شوی؟

کی ترا گفت که : در  باغ  بشو  نخل  مراد ؟

                                        با ثمر با ش که  فر خندهء  ا یام، شوی ؟

کی  ترا  گفت که : در  راه  خرا با ت،  برو؟

                                       مست ولا یعقل از آن ، بادهء گلفام،شوی؟

کی ترا گفت: به  بزم می و میخواران با ش ؟

                                       سا کن  میکده  و  خا د مهء  جام، شوی ؟

کی ترا گفت : بده  د ل  به  جوا نا ن  اکنون

                                       بد عت و مسخره و مفتضح  عام، شوی ؟

 

کی ترا گفت که: بیجا  تو  مکش  پا، ز حرم

                                     پیرو  غیر    شوی،  منکر    اسلام،   شوی ؟

کی  ترا  که:   زا نوت   بزن   همچو   هلا ل

                                    غوطه در خون شفق زن،که مهء شام، شوی

              کی ترا گفت: دعای سحری، د فع بلا ست

               کن د عا  نیمه  شبی، از  ا لم، آرام شوی

 

                   نصیحت من

هر کجا یا بید  اگر سرمایه دار           کلهء او  را  بیا ویز ید،  به  دار

هر کجا  یا بید  اگر  ملا ک  را           پاره سا زید جسم این نا پا ک را

هر کجا یابید،قاضی رشوه خور         کلهء   او  را  بگیرید   در  تنور

هر کجا  یا بید ، اربا ب و وکیل          داغ سازید روی ایشان را به تیل

هر کجا  یا بید  شیاد  و  مکار           کلهء  او را بکو بید  همچو  مار

هر کجا  یا بید،  نمام   و  کذاب          زنده، او را  گور سازید  زیر آب

هر کجا  یا بید  اگر  زحمتکشان         با خبر با شید،  از  احوا ل  شان

                      هر کجا یا بید، گر خوا ر و غریب

                       مشفق  و دلدار  با شید  و  حبیب

  

                          مخمس

سحرگه طا یر بختم، به  اوج لا مکان پرزد

                                    طلوع آفتاب از خا نهء دل، در جهان سر زد

چو آتش در بساط خا نهء بخت سیه،در زد

                                     فلک فا ل  جها ندا ری، اقبا ل  سکندر، زد

                به شاهی میرسد دستی که بر دامان رهبر زد

شکستند ساغر ومینا و جام ساقیان، رفتند

                                     شکستند چهرهء حسن بتان وگلرخان رفتند

شکستند رونق گلزار و باغ بلبلان، رفتند

                                      شکستند شیشهء تقوا وزهد سالکان،رفتند

               عجا یب آتشی در چار سوی دهر، یکسر،زد

بپای زوجهء عصمت حیا،زولا نه میبا شد

                                      که آزادی  مطلق، عا د ت  دیوانه میبا شد

هیاهوی زمان، بازیچهء طفلا نه می باشد

                                      که تد بیر و سیاست،همت شا هانه میباشد

                عدا لت، تیشهء انصاف، بر فرق ستمگر زد

نمانده عا لم و دانا، وشیخ وخا نقاه امروز

                                       نمانده راستی وصدق، براهل صفا امروز

نمانده اعتبار حکم، بر مهر قضاء امروز

                                      نما نده آبروی  فیض و تا ثیر دعا، امروز

                  چو نقش معصیت درچهرهءما،حی وداور زد

پناه از گیر ودار وفتنه های دهر، میخواهم

                                      پناه  از لولیان کوچه  های شهر، میخواهم

پناه از رشوه های  قا ضیان دهر، می خواهم

                                      پناه از میر و ارباب و وکیل شهر میخواهم

                  نهنگ حرص از لب تشنگی در بحر، شهپر زد

کجا شد  حشمت  اقبا ل و بخت  دولت شاهان

                                       کجا شد قوت و بازو و زور رستم دوران ؟

کجا شد غیرت وناموس وخشم وهیبت مردان؟

                                      کجا شد بیشه های صید گاه جملهء شیران؟

                      از اینجا بود غیرت، چادر ناموس،دربر زد

د لم زین غصه واندیشه گشته مضطر وحیران

                                       گرفته دشمنان درسینهءما، منزل واسکان

کنون شد دیدهء ما،فرش پای عرصهء جولا ن

                                       مسلمان را نباشد غیر مردن چاره ودرمان

                       نفاق وشرک در دلهای مومن، زخم خنجر زد

به  هر محفل، نما یشگاه  بزم  گلر خان با شد

                                      و روز عید،جشن ومیلهء دوشیزه گان باشد

چه شا دی و طرب، در جا یگاه میکشان باشد!

                                       شکست  توبه و تقوای زهد عا بدان با شد

                         چه شد یارب که اتش در دل شیخ وقلندر زد؟

چه شد کا نان، ز راه سنت خیر البشر،گشتند؟

                                       ز احکام کتاب حضرن حق، بیخبر، گشتند

پی تحصیل ، چون در رشتهء نقش هنر گشتند

                                       ز رسم بیحیا یی با نوان، دامن بسر گشتند

                چی سنگ بر شیشهء نا موس اطوار پیمبر، زد؟

ندیده  ما در  گیتی،  غم   و  درد  یتیما نش

                                  بسوزد دامن گردون ، زآه گرم و سوزانش

خدا، معمور دارد هرکجا سا حل، کریما نش

                                  کی دیده از لیمان بخیل ، یک لقمه ء نانش

                چه  قفل آهنی  در  کیسهء   بخل   توانگر ، زد؟

 

مسد س                   به استقبال از عارف چاه آبی

ای والی زمان، ز ا نصا ف گوش کن

                                   از جام  غور، بادهء  تحقیق  نوش  کن

چون موج آب،بخویش بپیچ وخروش کن

                                    این فتنه  های آ تش مردم، خموش کن

              هر خان وبیک، بیژن وسهراب و رستم است

              از ظلم  قریه  دار،  به هر خا نه  ما تم  است

آن  عدهء کثیر، شتا بان  ز  سوی دشت

                                    اندر کنار دجله خروشان چو می پرست

بر  کشتن  گروه  شهیدان   حق   پرست

                                    برده به تیغ ونیزه و پیکان جمله دست

             آن د سته ها  که  دشمن  اولا د ها شم است

              از ظلم  قریه  دار، به هر خا نه ما تم ا ست

ای  وارث  نگین  سلیمان  و  ملک  هم

                                     ای  صاحب سریر  فریدون و جام  جم

ای کرده پیش  بخت  تو گردون، پشت  خم

                                        ای دا د  خواه مردم  غمد یده و ستم

               بر مردم غریب، زبس مرگ هردم ا ست

               از ظلم قریه دار،به هر خا نه ما تم ا ست

رشوت اگر چه  رسم و رواج  زما نه ا ست

                                        یعنی،رواج ضد حق وجاهلا نه است

این امر، در زبان همه  چون  فسا نه ا ست

                                        ارباب در قلمرو رشوت،یگا نه است

                زیرا که او، شریک و پدر خوان حاکم است

                از ظلم  قریه دار، به هر  خا نه ما تم ا ست

ای  نا له  گوی، حضرت  عا لی جنا ب را

                                        بیرون  بر آر، کشتی  توفان  آب  را

مرهم  گذار،  سینهء   ریش   کبا ب     را

                                       آتش گرفت،خانهءصد شیخ وشا ب را

                   جشن وبرات وطوی غریبان، محرم است

                  از ظلم قریه دار،به هر خا نه ، ما تم است

دهقان  را  نما نده  ز  ثروت،  نشا نه   ای

                                      نه گاو وگوسفند و ز املاک،خا نه ای

از  نان   خشک   جو    بکند       قوت ...!

                                      میخواند دوش بلبل باغ، این ترانه ای

                  حا کم به خواب ناز،چنان مست و بیغم ا ست

                  از  ظلم  قریه  دار، به هر خا نه، ما تم ا ست

از بسکه  وضع مردم  ما، در تحول ا ست

                                     هشیار مست، جاهل او  در  تغا فل ا ست

نی  سیر انکشاف و نه  فکر تکا مل ا ست

                                      بیباک، سست وتنبل و بیکار کا هل است

                 تا کی طناب جهل ، چنین سخت ومحکم است

                 از ظلم  قریه  دار، به  هر خا نه، ما تم ا ست

خوشدل   شدیم،  مکتب  بسیار   شد   بنا

                                      از  برق  علم،  خا نهء ما  روستا، ضیاء

گردیم  تا   به  دا نش  و  فرهنگ،  آ شنا

                                      از  فیض  علم،  اوج  بگیریم،  در  فضا

                    در سینه های ریش همه علم، مرهم ا ست

                    از ظلم قریه دار، به هر خا نه، ما تم ا ست

اولا د ما، به  لطف  خدا  گشت،  هوشیار

                                     از  فیض علم، عا قل  و دانا  و با  شعار

تا  رهبری  خلق  کنند  همچو  خضر  وار

                                      وین  جهل هم ز خا نهء مردم  کند  فرار

                      از بسکه شور علم، به ایشان دما دم است

                      از ظلم  قریه دار، به هر خا نه ما تم ا ست

سا حل، به گیر ودار زمان، هوشیار با ش

                                       با   یار   گلعذار،   لب   جویبار،  با ش

محو   نگاه    صنعت   پرور دگار،   با ش

                                       دایم به  فکر گردش  لیل و نهار، با ش

 

            این عیش ونوش، دهر، همه نیش گژدم ا ست

            از  ظلم  قریه دار، به  هر خا نه،  ما تم ا ست

______________( پایان کتاب )

 

 

 روح قد س

ایدل بسوز، این همه ساز ونوا طلب

از روح قدس، دولت فیض خدا،طلب

حاجت بسوی غیر مبرای خدا شناس

هر حاجتی که  میطلبی،از خدا ،طلب

بگذر زفکر خاطر واند یشه ء خیا ل

مسرور باش ایدل مضطر،رضا طلب

بوی وفا ز گلشن بیگا نگان، مخواه

از بوستان دوست، شمیم  وفا  طلب

از تنگنای سینه تو ای مرغ دل، برآء

اندر فضای عا لم  قد سی ، هوا طلب

تاثیر نیست درکف هرشیخ بی کما ل

فیض دعا ز د ست کرامت نما، طلب

آیینه  نیست  هر  دل  آلوده با  غبار

احوال ملک را ز د ل با  صفا، طلب

سا حل شدم  اسیر  کمند هوای  د ل

    درما نده ایم ما، با  د ل مدعا ، طلب  

 



بالا

صفحة دری * بازگشت