بررسی نقش بیعت در حکومت طالبان

کارکرد «بیعت» در بقا و انسجام حکومت طالبان

بیعت معنای معاهده، عهد و پیمان، پذیرش ریاست و فرمانبرداری و اعلام وفاداری است. نتیجۀ عمل بیعت، تعهد به پیروی از فرمانروایی او است. مبتنی بر آن، نافرمانی از رهبر، نه تنها خلاف نظم سیاسی است بلکه گناه و معصیت الهی نیز تلقی می‌شود و خروج از بیعت، تنها به معنای نقض معاهده نیست بلکه به مفهوم خیانت و عدم وفای به عهد نیز هست. بر اساس رویکرد فقهی، شکستن بیعت گناه و شورش علیه حاکم است. در تئوری نظری و سیاسی طالبان، بیعت به همان میزان که در دوام تبعیت از رهبر و حفظ انسجام داخلی نقش دارد، به همان پیمانه عدول از آن در گسست و از هم پاشیدگی موثر است.

 عبدالرحیم کامل؛ کارشناس مسائل افغانستان | مطالعات شرق

مقدمه

بیعت کلمۀ عربی و به معنای معاهده، عهد و پیمان، پذیرش ریاست و فرمانبرداری و اعلام وفاداری است. مرسوم بوده است که عرب‌ها هنگام خرید و فروش و برای قطعی کردن معامله، دست راست خود را به یکدیگر می‌زدند و آن را «صَفْقَه» یا بیعت می‌گفتند. آنها همچنین برای پذیرش ریاست حاکم و امیر دست خود را در دست او می‌گذاشتند و به آن نیز به همین مناسبت بیعت می‌گفتند و به این صورت، بیعت کننده اطاعت و فرمانبرداری را پذیرفته و بیعت شونده نیز تعهدهایی را بر عهده می‌گرفت.

مطابق متون تاریخی، در هنگام بیعت و پس از آن معمولا از حقوق متقابل سخن به میان آمده است که بر جنبۀ طرفینی این مفهوم دلالت دارد. این بیعت تا زمانی به عنوان عهد پایدار است که حاکم دینی خلاف حکم خدا و پیامبر فرمانی صادر نکند. بیعت با این کارکرد، یک شیوۀ دینی و عقلی تاریخی برای گزینش رهبر سیاسی و منبع مشروعیت برای حاکمان بوده است

مفهوم این سیرۀ دینی- سیاسی، با سیرۀ عقلا نیز تناسب و سازگاری دارد. زیرا عقل و سیرۀ عقلا نیز حکم می‌کنند که جامعۀ اسلامی باید دارای رهبر باشد و این رهبری باید از صفات و ویژگی‌هایی برخوردار باشد که او را شایستۀ این مقام کند. هر گاه فردی که شایستگی لازم را برای این مقام داشته باشد، در جامعه پیدا شود، مردم باید او را برگزینند و مادامی که خلاف خرد جمعی و سیرۀ عقلا حکم نکند، می‌بایست از رهبری او سرپیچی نکنند. به دیگر سخن، احراز شایستگی رهبری و لزوم تبعیت از رهبر شایسته، از امور بدیهی هستند که اگر بر زبان دین هم نیایند انسان‌ها به حکم خرد جمعی آن را قبول دارند و در زندگی جمعی خود آن را اعمال می‌کنند.

ظرفیت تئوریک بیعت در حفظ انسجام درون‌سازمانی

نتیجۀ عمل بیعت، انتخاب رهبر سیاسی و تعهد به پیروی از فرمانروایی او است. از این جهت، نتیجۀ بیعت با  گزینش حاکم از طریق رأی دادن، باهم مشابهت و یا یگانگی دارد. با وجود این، مفهوم بیعت، از بعد متافیزیک نیز برخوردار است. با این نگاه کلامی، بیعت یک نوع پیمان مقدس است که مبتنی بر آن، نافرمانی از رهبر، نه تنها خلاف نظم سیاسی است بلکه گناه و معصیت الهی نیز تلقی می‌شود. با این نگاه، خروج از بیعت، تنها به معنای نقض معاهده نیست بلکه به مفهوم خیانت و عدم وفای به عهد نیز هست. براساس رویکرد فقه سنتی، شکستن بیعت گناه است و شورش علیه حاکم، مستوجب سرکوب است. در فقه و سیرۀ سیاسی سلف، شکستن بیعت و شورش علیه آن حاکم، به مفهوم بغاوت است. با این نگاه، اطاعت از رهبر، نه صرفاً یک وظیفۀ سیاسی، بلکه یک الزام دینی نیز به‌شمار می‌آید.

مفهوم بیعت با این مختصات تئوریک، قلباً و ذهناً زمینۀ انسجام داخلی را در یک سازمان دینی- سیاسی فراهم می‌کند و هر نوع وسوسۀ تفرقه و نفاق را از اذهان دور می‌کند. با این تفاسیر آیا مفهوم بیعت با این مختصات انتزاعی و تئوریک، از ظرفیت بالفعل و عملی برای حفظ انسجام درون‌سازمانی در تاریخ سیاسی اسلام برخوردار بوده است یاخیر؟ پاسخ به این سؤال می‌تواند نقش و تأثیرگذاری بیعت را در حفظ انسجام حکومت طالبان تاحدودی قابل تصور سازد.

پتانسیل عملی بیعت در حفظ انسجام سازمانی

به‌رغم ظرفیت تئوریک بیعت در حفظ انسجام داخلی یک ساختار دینی- سیاسی، در سیرۀ عملی تاریخ سیاسی اسلام، عمل بیعت چندان استحکام خدشه‌ناپذیری نداشته است. در این بین، دورۀ زعامت دینی و سیاسی پیامبر اسلام (ص) یک استثنا به نظر می‌رسد. زیرا پس از رحلت رسول گرامی اسلام (ص) در ادوار و موارد مختلف سرپیچی از بیعت اتفاق افتاد. در دورۀ بنی‌امیه، بنی‌عباس و خلافت عثمانی نیز شورش‌های مسلحانه و استیلای با شمشیر بر آنان به کرات اتفاق افتاد.

بررسی‌ تاریخ سیاسی اسلام نشان می‌دهد که بیعت با خلیفه یا امیرالمومنین نتوانسته است به عنوان یک اصل ثابت و ذاتی دین خدشه ناپذیر بماند. زیرا همان گونه که سیاست حالت سیالیت و تغییرپذیر دارد، قواعد سیاسی مانند بیعت نیز تفسیرپذیر می‌شود.

مفهوم دیگر این سخن این است که بیعت، یک فعل واجب ثابت و لایتغیر دینی نیست وگرنه در تمام ادوار تاریخ اسلام، دوام و جریان خود را حفظ می‌کرد. این در حالی است که بیعت در تاریخ معاصر اسلام، جایش را به استیلا و یا انتخاب حاکم از طریق رأی و انتخابات داده است. این تحول و تطور تاریخی، بیانگر آن است که «بیعت» عملاً در رفتار و سیرۀ مسلمین معاصر، ترک یا حذف شده و یا با بدیل دیگری جایگزین شده است.

اجتناب از بیعت با خلیفه یا امیرالمومنین در صدر اسلام و همچنین شکستن بیعت و جنگ علیه خلفای اسلامی از دورۀ بنی‌امیه تا سقوط خلافت عثمانی و تعطیل شدن سنت بیعت در تاریخ معاصر اسلام، بیانگر آن است که بیعت چندان استحکام عملی در انسجام سیاسی تاریخ اسلام نداشته و به‌وضوح قابل درک است که در زمان حاضر، همان‌گونه که اصل بیعت جایگاه فراگیر در قلمرو جهان اسلام ندارد، شکستن بیعت نیز امر محالی به نظر نمی‌رسد. زیرا در زمان حاضر، بیعت یک مفهوم بین‌الاذهانی در قلمرو جهان اسلام نیست و حتی برخی افراد ممکن است راجع به آن اطلاع دقیقی نداشته باشند. در چنین شرایطی، آن مجموعه افرادی که در گروه‌های اسلامی مانند طالبان، تحریرالشام یا داعش، مبادرت به بیعت می‌کنند، احتمالا با تاریخ اسلام، بیعت و شکستن بیعت از جانب برخی مسلمین و شورش‌های داخلی علیه خلفای اسلام آشنایی دارند.

جایگاه عملی بیعت در نظام سیاسی طالبان

به طور کلی، انتخاب/ پذیرش یا عهد بستن با حاکم دینی و «تبعیت» از آن، عناصر اساسی در اصل بیعت است. به‌رغم آن که اصل بیعت در تاریخ معاصر اسلامی در حوزۀ نظام‌سازی سیاسی تا حدود زیادی کم‌رنگ شده بود اما در افغانستان معاصر و با شکل‌گیری امارت اسلامی طالبان، این اصل به عنوان یکی از مبانی مشروعیت‌ساز در عرصۀ دولت‌سازی مطرح و جایگزین انتخابات عمومی در این کشور شد. سیرۀ سیاسی طالبان نشان می‌دهد که در مورد سه پیشوای طالبان اصل بیعت به طرق مختلف (فردی/ گروهی/ شورایی و...) اجرا شده است. ملا محمد عمر نخستین امیرالمومنین طالبان پس از کسب قدرت و جایگاه نظامی و سیاسی، توسط شورای علمای آن زمان، مورد تأیید قرار گرفت. هم اکنون گروه‌ها و جریانات مختلف افغان که یا شریک طالبان در حکمرانی هستند یا حاکمیت سیاسی طالبان را پذیرفته‌اند، به طرق مختلف اعلام می‌دارند که در بیعت ملاهبت الله سومین رهبر طالبان، هستند. در این میان، فقط در دورۀ رهبری ملا اختر منصور، جناحی از طالبان به رهبری ملا رسول عملاً مخالفت نظامی انجام داد.

نقش بیعت در انسجام درون سازمانی طالبان

شاید چهره‌های تأثیرگذار نظامی، سیاسی و اجتماعی متحد با رهبر دینی طالبان، به صورت فردی یا گروهی با او بیعت کرده و تعهد دینی برای اطاعت و وفاداری داده باشند و یا بدهند ولی این نوع تعهد دینی- سیاسی، بسیاری اوقات دور از انظار رسانه‌ها صورت می‌گیرد. پیامد سلبی این عمل این است که این تصور شکل می‌گیرد که این نوع بیعت، همراهی افکار عمومی را ندارد. از این رو، در صورت شکستن بیعت، افکار عمومی به راحتی نمی‌تواند فرد را محکوم و یا سرزنش کند.
علاوه بر این، در معادلات سیاسی افغانستان، هرچند که ایدئولوژی همیشه نقش پوشش را داشته است ولی جوهرۀ رفتارها و رویکردها را مسائل قومی و منافع فردی و جناحی تشکیل می‌داده است. بررسی رفتارها و معادلات تاریخ معاصر افغانستان، این سخن را تأیید می‌کند. از این منظر، شاید بیان شود که بیعت به تنهایی قادر به دفع انگیزه‌های قومی و جناحی در معادلات سیاسی افغانستان نیست.

از سوی دیگر، تجربیات تاریخ سیاسی اسلام از آغاز تاکنون نشان داده است که مسائل ایدئولوژیک وقتی وارد فاز سیاست شود، خاصیت خود را از دست می‌دهد و به راحتی در فرایند تفاسیر و رویکردهای متفاوت حل شده و توجیه پذیر می‌شود.

در صدر اسلام نیز برخی مخالفان خلفا، به راحتی عملکرد و یا مخالفت خود را در اطاعت از امیر و یا حاکمان محلی آن توجیه دینی می‌کردند و این توجیهات مورد تأیید حامیان آن نیز قرار می‌گرفتند. در افغانستان نیز تمام جنگ‌ها و منازعات درون گروهی مجاهدین از دهۀ هفتاد تاکنون، توسط جوانب قضیه، توجیه دینی شده‌اند.
با این نگاه، عمل بیعت در تئوری نظری و سیاسی طالبان به همان اندازه که از ظرفیت دوام تبعیت از رهبر دینی و حفظ انسجام داخلی برخودار است، به همان میزان عدول از آن نیز به دلیل عوامل سیاسی محتمل به نظر می‌رسد.

تاثیر عرف و سنن اجتماعی افغانستان در بیعت

اگر جنبش طالبان را با مطالعات میدانی و یا از طریق تجربۀ همزیستی مشترک بررسی کنیم، تمام سربازان و جنگجویان طالبان را نمی‌توانیم انسان‌های کاملا دین‌مدار و دارای اعتقاد رادیکال و یا کاملا آگاه به اصول و احکام اسلامی در نظر بگیریم.
سربازان، کارگزاران و هواداران طالبان، مردمانی‌اند که از متن جامعۀ‌ افغانستان برخاسته‌اند و روحیات اجتماعی آنان پیش از هر چیزی، با عرف و سنت اجتماعی افغانستان انس و خو گرفته ‌است. این در حالی است که بسیاری از سربازان طالبان در سی‌سال اخیر از نعمت و فرصت آموزش و شهرنشینی محروم‌ بوده‌اند. در عرف و سنت اجتماعی افغانستان، آموزه‌ها و مناسک دینی و مذهبی به‌وضوح با عرف و روحیات جمعی و قبیله‌ای در این کشور تلفیق شده است.

با این برداشت، مفهوم بیعت با همان محتوا و مفاد معنایی تاریخی‌اش با ارزش‌های معادل آن در عرف اجتماعی و قبائلی افغانستان پیوند خورده است. از این رو، مسلمانان سنتی و روستایی افغانستان در بستن بیعت و یا شکستن بیعت با یک پیشوا و رهبر دینی، از لحاظ روانشناختی گاهی ممکن است با مسلمانان صدر اسلام هم‌ذات‌پنداری کنند و سعادت و شقاوت اخروی خود را در آیینۀ آنها جستجو کنند. علاوه براین، شکستن عهد و یا بد‌قولی به طور کلی در عرف و سنت افغانستانی امری مذموم و باعث سرافکندگی جمعی است. زیرا در سبک زندگی سنتی، رفتارهای فردی، به تمام قبیله و تبار، تسری داده می‌شود.

به طور مشخص اکثریت سربازان و هواداران جنبش طالبان را پشتون‌ها تشکیل می‌دهند. ارزش‌ها و عرف جمعی پشتون‌ها در ادبیات اجتماعی افغانستان و پژوهشگران به نام «پشتونوالی» یاد می‌شود. در عرف پشتونوالی، این گزاره کاملا نقش و جایگاه ارزشی و والا دارد که می‌گوید: «یک مرد ممکن است سرش برود ولی قولش نمی‌رود». در عرف پشتونوالی، کسی که قول خود را بشکند، بی‌غیرت و نامرد محسوب می‌شود. «قول مردانه»، در ادبیات و عرف مردم افغانستان تنها یک اصطلاح نیست، بلکه دلالت بر یک ارزش الزام‌آور اجتماعی نیز دارد. زمانی که این اصل و باور شگفت در عرف مردمان سنتی با مفهوم بیعت گره می‌خورد، مانایی و قوام عمل بیعت ممکن است بیشتر استحکام پیدا ‌کند. تقویت این عرف اجتماعی، می‌تواند به عنوان یک

پشتوانۀ مهم برای ماندگاری و قوام اصل بیعت عمل کند. اکنون حکمرانی طالبان در چنین فضای فکری- فرهنگی در جریان است و این می‌تواند بر آثار و ابعاد عملی بیعت در فرهنگ سیاسی و راهبردی مردم افغانستان به شدت تأثیرگذار باشد.

بنابراین، اگر بیعت را از نگاه عرف و سنت اجتماعی و قبائلی در میان تودۀ مردم افغانستان بررسی کنیم، نقش آن در حفظ انسجام سازمانی و استحکام حکومت طالبان برجسته‌تر و قابل توجه به نظر می‌رسد.

نتیجه‌گیری

سیر تحول شکل‌گیری، شکست و پیروزی‌های طالبان در عرصۀ سیاسی افغانستان بیانگر آن است که طالبان دیگر یک گروه نظامی ایدئولوژیک نیست و فعلاً تبدیل به یک ساختار سیاسی منسجم در قالب یک حکومت ایدئولوژیک مستقر در افغانستان شده است. کشورهای منطقه و جهان نیز با طالبان نه به عنوان یک گروه نظامی بلکه به مثابۀ یک بازیگر مقتدر و یا تنها بازیگر در تحولات و معادلات سیاسی افغانستان برخورد می‌کنند.

در این فرایند و دگردیسی، به تدریج احساس عاطفی و ایدئولوژیک دورۀ جهاد در بین پیکارجویان اسلامی کاهش محسوس پیدا می‌کند و متقابلا منافع و نیازهای مادی پس از دورۀ جهاد، پدیدار می‌شود. تجربیات نیز نشان داده است که ایدئولوژی در دورۀ مبارزه به عنوان محور اساسی انسجام درون‌سازمانی عمل می‌کند ولی زمانی که این سازمان تبدیل به قدرت سیاسی و حکومتی شود، شرایط تغییر می‌کند و فاکتورهای جدید وارد عرصه می‌شود که در این بین، بحث پایبندی به بیعت نیز تابع شرایط تغییر می‌کند.

با این نگاه، انگیزه‌ امتیازهای سیاسی و یا منافع جناحی ممکن است برخی از رهبران و یا کارگزاران اجرایی طالبان را به مخالفت علیه رهبر طالبان ترغیب کند، چنانکه در فضا و تاریخ سیاسی افغانستان این امر بی‌پیشینه نیست. در این فرض، احتمال آن وجود دارد که چون سربازان، علما و هواداران سنتی طالبان خود را براساس عرف سنتی و دینی‌شان تحت بیعت رهبر حکومت طالبان می‌دانند، از این نوع رهبران ناراضی و معترض، تبعیت کامل نکنند. این نوع برداشت روانشناسانه از عرف اجتماعی مردمان سنتی افغانستان، ممکن است در قبال تصمیم‌های اپوزیسیون داخلی طالبان، به عنوان یک نوع اهرم بازدارنده عمل کند.

 

 

  


بالا
 
بازگشت