فولکلور های کابل زمین
نوشتة : عزیز حیدری
زیارت خواجه رواش ولی وبی بی مـــــــــهرو
من حکایت تراژیدی آنرا درحدود سی سال قبل از زبان پدر مرحوم خود شنیده بودم . که اومیگفت همین داستان راازپدر ، وپدرکلان مرحوم خود شنیده است . که گویا این قصه ها ، وداستانهای فولکلورکابل ازپدر ، وپدرکلانهای ما به اصطلاح سینه ، به سینه در بین فامیل های ما به ارث مانده است . که حکایت آن ازاینقرار است.
در نزدیکی میدان طیاره ویا
میدان هوائی کنونی در زمانه های قدیم دو قبیله زندگی مینمودند. که در سمت شرقی
میدان افراد مربوط به ملک میر افغان و در سمت غربی آن قبیله مربوط به ملک افضل خان
سکونت داشتند . فاصله بین این دو قبیله در حدود دو
کیلومتربود. که شخص ملک میر افغان یک
دخترجوان نهایت مقبول بنام بی بی مـــــــــهرو
داشت که نامبرده درحسن ، جوانی واخلاق نیک دربین تمام دختران قریه خود به اصطلاح
جوره نداشته و سرخیل همه بود . وهمچنان درمقابل ملک افضل هم یک پسرحسین وجوان
بنام اعـظم خان داشت که موصوف هم درشجا عت
ودلاوری دربین مردمان قبیله خود ازشهرت خاص برخورداربود . ازسالیان متمادی در بین
این دو ملک کشیده گی ها
ودشمنی ها وجود داشت.
در یکی از روزهای عید
قربان تعدادی ازموسپیدان بعد از ادای نماز به خانه ملک افضل خان رفتند و پس از صرف
نان و چای به ملک افضل خان گفتند که آنها حاوی یک پیشنهاد ی هستند.
ملک افضل گفت که برادران عزیز هرگونه پیشنهاد که داشته باشید به احترام همین روز مبارک آنرا بسرو جان قبول دارم . حالا بگوید که شما چه مطلب دارید.
از جمع آنها یکی ازریش سفیدان
باتجربه گفت که جناب ملک صاحب طوریکه دیده میشود در بین شما وملک میرافغان از
سالیان متمادی کشیده گی و آزرده گی وجودداشته است . اکنون که شما یک پسر جوان
دارید و ملک میر افغان هم صاحب یک دختر رشید و جوان است برای اینکه همه کشیده گی
ها از بین برود ، پیشنهاد می نمائیم تا وصلت این دو جوان را فراهم سازید، تا ریشه
این دشمنی ها خشک شده و در عوض بین ما دو قبیله پیوند های دوستی دائمی برقرار گردد.
ملک افضل خان این
پیشنهاد را پذیرفته و با همراهی جمع موسپیدان راهی خانه ملک میر افغان شدند . وبه
نشنانه دوستی چند راس گاو را با خود بردند تا درآنجا قربانی نمایند.
ملک افضل با افرادش از طرف
قبیله ملک میر افغان مورد استقبال گرم قرارگرفت . که با فیرهای شادی یانه هوائی
ازتحکیم روابط این دوملک اهالی منطقه بسیار خوشنود گردیدند
.
پس از صرف نمودن طعام ، ملک افضل اظهارنموده گفت : که برادرعزیزم ملک میرافغان
برای رفع کدورت ها و دشمنی ها ، به احترام روز عید وهمین موسپیدان از شما تقاضا
می نمایم تا پسرم اعظم خان را به اصطلاح به
غلامی تان قبول فرمائید. چرا که من هم در زندگی ام همین یک پسررا دارم و شما هم یک
دختر دارید . باشد تا با وصلت این دو جوان نهال دوستی دربین ما سبز شده باعث
خوشبختی ما و تمام افراد قبیله ما گردد . ملک میرافغان پیشنهاد را
پذیرفت ولی در زمینه خواهان دوهفته وقت شده که با دخترش در زمینه صحبت نموده و سپس
تصمیم اش را به اطلاع ایشان برساند. حاضرین به شادمانی و فیرهای هوائی پرداختند و
عصر آنروز ملک افضل با افرادش به خانه خود مراجعت کردند .
ملک میر افغان که بالای
دخترش اعتماد کامل داشت و فکر نمیکرد که دخترش سخنش را رد کند ، خانم و دخترش را
فراخواند و گفت : طوریکه میدانید من با ملک افضل از سالیان متمادی دشمنی داشتم .
وی روز عید به خانه ما آمد و آشتی کرد . ولی ضمنآ یک پیشنهاد را هم با خود آورده
بود که من برایش وعده دادم تا به پیشنهادش در مدت دو هفته جواب مثبت بدهم .
دخترش گفت کار
بسیارنیک شد پدر جان حالا بگو به بینم که مطلب شان در پیشنهاد از چه قراراست . پدرش
گفت که دخترم حال وقت آن نیست البته بعد از ختم روزهای عید این مطلب را به شما
خواهم گفت ؟
مــــــــهروکه دختر زرنگ و هوشیاری بود و به کنه مطلب پی برد ومیدانست که ملک افضل هم یک پسرجوانی دارد . بعدآ مــــهرو دستان پدرش را
بوسیده گفت ، پدرجان من روز چهارم عید منتظر شنیدن پیام شما هستم . روزچهارم عید فراه رسید مهرو گفت:
که پدرجان امروز تمام دختران قریه به گندم دروی میروند و اگر اجازة شما باشد ، من هم در نظر دارم تا با ایشان به خوشه چینی بروم .
ملک میرافغان روی دخترش را
بوسیده و گفت که دخترم همین حا لا که از مسجد بخانه میامدم در عقب دروازه قلعه
تعدادی از دختران منتظر تان استاده بوده اند برو تا آنان بیشترانتظار نمانند .
وقتیکه آمدی نظربه وعهده قبلی پیشنهاد ملک افضل را برایت میگویم ..
مـــــــــــهرو پس از
تشکری از پدرش مرخص شده. زمانیکه به کشتزار رسیدند هرکدام به خوشه چینی و گندم دروی
پرداختند. مهرو در اخیر یک قطعه زمین مشغول خوشه
چینی بود متوجه شد که ازعقب درختان آوازدو نفربگوشش رسیده که باهم صحبت مینمایند
.
نامبرده آهسته ، آهسته به عقب رفت و دیدکه یک پسر جوان با یک مردریش سفید استاده ومصروف خوشه چینی میبا شند .
مــــــهروسلام داده گفت که پدرجان شما دروگرهستند ؟ مرد موی سپید خندید وگفت نه دخترم این قطعه زمین که درپهلوی زمین ملک صاحب میرافغان قرار دارد ازشخص من . و این پسرکه پشت آن بطرف شماست پسرمن است.
مــــــــــــــــــهروگفت پدرجان پس خیرنام شما چیست ؟ مرد ریش سپید گفت که دخترم نام من خوا جه محمد ونام پسرمن خواجه عزیزمیباشد وموصوف اضافه نمود که حالا تو بگودخترم کیستی ؟
مهروجواب داد که پدرجان من دخترملک میر افغان میباشم ومـــــــــهرونام دارم.
با شنیدن نام مـــــهروعزیر پسرخواجه محمد تکان خورده ودفعتآ به عقب خود نگاه نمودکه بیک نگاه دیدن مهروموصوف ازدل وجان عاشق دلباختة وی شده و مهرو نیز با نگاه های عاشقانه توجه عزیز را بخود جلب میکرد. که گویا هر دو در یک نگاه با هم دلداده بودند. ودرحقیقت هردو محو جمال یکدیگر شدند و کوشیدند تا موقع را مساعد ساخته با هم زمینه صحبت را مهیا سازند.
شخص خواجه محمد که ازگوشه چشم متوجه نگاه های عاشقانه هردو ایشان بوده گفت که پسرم عزیزجان من برای نوشیدن آب ورفع ضرورت با آنطرف رفته ودوباره زود برمیگردم خودت مصروف خوشه چینی گندم هایت باش . عزیزگفت بسیار خوب پدر جان شما مطمین باشید . مهروبه عزیز گفت که از دیر زمانیست که من از زبان دختران قریه ومادرم در مورد جوانی ، اخلاق و خصوصآ رویه نیک شما دربین مردمان قریه سخن های زیادی شنیده ام. وهمیشه درآرزوی دیدار شما بودم.
چنانچه بزرگان گفته اند ( شنیدن کی بود مانند دیدن ) که واقعآ همین طوراست.
عزیز گفت که پدرم مرد موی سفید است ومن همه روزه ویرا درا ینجا کمک میکنم و اگرشما خواسته باشید میتوانیم که هرروز یک دیگرخود را دراینجا ملاقا ت نما یم . دربین این دودلداده جوان سخن های زیادعاشقانه ردوبدل شد شامگا هان مــــــــهرو به خانه رسید و پس از صرف طعام پدراش گفت : که دخترم مهرو جان نظربه وعده قبلی ام تا بحال درمورد پیشنهاد ملک افضل هیچ سوال نکرده ای ؟ مهرو گفت ! پدرجان میدانیکه یگانه روزخوشی درزنده گی ام همین امروز بود که ازاینرو درمورد پیشنهاد شما اصلآ من فکر نکرده ام . پدرش انگیزه این خوشی را جویا شده پرسید . وی جواب داد که من ساحه زیاد مزرعه کشت گندم را درو نموده و خوشحال هستم . ومیخواهم که تا آخرین روز های گندم د روی بدانجا بروم . پدرش موافقه نموده وگفت که دخترم ملک افضل درهنگام آمدنش به منزل ما ازشما خواستگاری کرد که با پسرش اعظم خان عروسی نمایی ومن درزمینه دوهفته وقت گرفته ام.
مــــهرو گفت پدر جان شما که ازوی دو هفته مهلت خواستید وازینرو برای فکر کردن من نیزازشما به یک هفته وقت نیاز دارم . پدرش این درخواست ویرا پذیرفت. فردای آنروزمهرو باردیگر با جمع دختران همراه شده و راهی کشتزارهای گندم شد ند . زمانیکه چشم آن به عزیز افتاد متوجه شد که شخص عزیز بی صبرانه منتظروی بود. وهردو با گفتن نامهای مــــهرو جان و عــزیزجان بحالت دوش کنان برای نخستین باریک دیگر خود را درآغوش گرفته وبوسیدند .
هردوساعتها با یکدیگرخود قصه
های عاشقانه کرده وبعدآ مهرو ضمن قصه هایش از طلبگاری ملک افضل نیزیاد آور شد
ودرمورد دو هفتة مهلت گرفتن پدرش سخن گفت وافزود که ای کاش ما قبلا با یک د یگرخود
ملاقات میکردیم . حالا که پدرم وعده داده است نمیدانم که سرنوشت ما چگونه خواهد شد
عزیز
گفت که
مهرو جان ازچندین سال
است که من درغیاب عاشق و دلباخته تو هستم . اکنون من به آرزویم رسیدم و هرگاه تو با
پسر ملک افضل خان عروسی کنی خون من به گردنت خواهد شد.
مــــهرو
گفت : این چه گپ ها یست
که تو میگوئی . خداوند مهربان است ، اکنون چند روز دیگرما وقت داریم ومن کاری
انجام خواهم داد ..
عزیز پرسید چه کاری
خواهید کرد
؟
مهرو گفت ای عزیز مطمین باش که من جریان را به
مادرم میگویم و یقین کامل دارم که وی ازما حمایت خواهد کرد . بعد از سپری شدن چند
روز دیگرمادرش به مهرو گفت که امروز شخصی ازجانب
ملک افضل آمد و درزمینه نامزادی شما با پسراش موافقه پدرت را طالب معلومات شد و
پدرت نیز درزمینه رضایت شمارا ازمن پرسید که برایش گفته ام تا کنون درین موضوع با
مـــــــهرو صحبت نکرده ام
. که پدرت سخت ناراحت شد ه وبه خبر
رسان گفت که در ظرف سه روزدیگرجواب خواهم داد.
مهرو گفت .
مادر جان پدرم چقدر
پول و سرمایه دارد که هنوزهم به عقب پول میرود . مادرش گفت : نی دخترم چنین نیست
ما ترابرابرجان خود دوست داریم.
فقط سعادت همیشگی تان آرزوماست .
مــهرو گفت . مادرجان در صورتیکه چنین است پس
خیر تصمیم مرا هم گوش کن . یک هفته قبل درهنگام خوشه چینی من با مرد نهایت
مهربان بنام خواجه محمد و پسرجوان شان بنام خواجه
عزیزدرپهلوی زمینهای ما معرفی شدم وشخص عزیز بیک نگاه عاشق ودلباخته من شد
که در مقابل من هم یک دل نی ، بلکه صد دل عاشق ودلباخته او شدم ودرطول همین مدت من
وعزیزساعت ها درآنجا نشته و باهم صبحت های همه جانبه داشتیم که واقعآ نامبرده از
نگاه جوانی ، اخلاق ، ورویه نیک جوره ندارد
.
زمانیکه ازپیشنهاد ملک افضل سخن بمیان آمد . برایم گفت که
مهرو جان من ازسالیان متمادی عاشق ودلباخته حسن واخلاق شما بودم واگراین کار
را بکنی پس درآنصورت خون من در گردن تان خواهد شد
.
بلی مادرجان همان قدریکه من ترا وپدرم را دوست دارم به همان اندازه
خواجه عزیزرا هم
دوست دارم وحالا میخواهم که صرف با وی
عروسی نمایم وبس.
مادرش گفت دخترم درهمین مدت تمامآ زنهای قریه ازجوانی ، اخلاق ، ورویه نیک وی تعریف مینمایند و میگویند که بجزاز مــــــهروجان هیچکس دیگرهم لیاقت عروسی کردن را با خواجه عزیز ندارد .
درهمین لحظه ملک میر افغان خنده کنان وارد خانه شده و گفت که تمام گپ های تانرا ازعقب دروازه شنیدم وی روی مهرو را بوسیده وگفت که
دخترم من از دشمنی با ملک افضل تشویش ندارم و یگانه آرزویم صرف خوشی و سعادت تو میباشد.
مطمین باشید که همین حالا من نزد خواجه محمد و پسرش شخصی را اعزام میدارم تا فردا صبح ساعت 9 بجه در مهمانخانه قلعه نزدم آمده تا در مورد عروسی تان با وی صحبت نمایم.
پس از شنیدن این حرف امیدوارکنیده که مهرو توقع آنرا ازپدراش نداشت ، و به اصطلاح در لباس هایش نمی گنجید . فورآ دستان پدرخود را بوسیده و با شرم حیای زیاد از اتاق خارج شد . درآن شب مهرواز خوشی زیاد نتوانست که تا به صبح بخواب برود . اما برخلاف خواجه محمد پس از دریافت پیام ملک میرافغان مبنی بر احضارش به تشویش شده ومی اندیشید که چرا ملک میرافغان درین نیم شب بدنبالش نفر فرستاده است . وشخص عزیز نیز ازین ناحیه دچار تشویش بود . وپدراش درمورد ارتباط چند روزه عزیز با دختر ملک میرافغان اطلاع داشت وگفت میترسم که فردا ازین ناحیه کدام جنجالی بر پا شود . بنآ به پسرش مشوره داده که تا صبح وقت بخانه کاکااش بجای نامعلومی برود.
عزیز این مشوره پدررا نپذیرفته و گفت که پدرجان اگر ملک میرافغان درمورد
برایم چیزی بگوید من هم برایش میگویم که دختر تانرا حاضرنمائید . فردای آن هردوایشان با هزاران
تشویش بخانه ملک میر افغان رفتند و متوجه شدند که در حدود بیست نفر از موسپیدان
قریه در مهمانخانه وی نشته اند و همه از خود می پرسیدند که چرا ملک ایشان را درین
صبگاهی خواسته است:
پس از صرف
چای ملک میرافغان به حاضرین گفت :
که من شما موسپیدان را بخاطر
بیان یک موضوع زحمت داده ام . طوریکه همه اطلاع دارید که بین من و ملک محمد افضل
خان ازچندین سال دشمنی و خصومت موجود بود که با آمدن ایشان درروزاول عید قربان
روابط ما دوباره بشکل دوستانه تغیر یافت . که بعدآاز دخترم طلبکاری نموده ومن
درمورد پیشنهاد نامزادی و دریافت نظردخترم مدت دو هفته وقت خواستم . اکنون معلوم
گردید که دخترم تمایلی عروسی را با پسر ملک افضل ندارد . بلکه میخواهد که با جوان
حاضروآماده {
خواجه عزیز } پسر خواجه محمد عروسی نماید .
حالا دراین باره نظرشما موی سفیدان قبیله چه بوده است ؟ همه بیک آواز گفتند که جناب ملک صاحب درطول همین مدت ما ازچشم خود بدی دیدیم وازشخص خواجه عزیز نی : نامبرده با رویه نیک که دربین مردمان قریه دارد صد فیصد شخص { عزیزجان } طرف تایید ما موی سفیدان میباشد .
ملک میر افغان برسم افغانی پطنوس نقل و شیرینی مهیا شده را درپیشروی خواجه محمد گذاشته و گفت که عروس تان مبارک با شد : خواجه عزیز فورآ ازجا ی خود برخواسته و دستهای ملک میر افغان را بوسیده وگفت که پدر جان خداوند بزرگ ج برای من هم توفیق عنایت فرماید که درمقابل این همه جوانمردی های شما اندکی هم خدمت کرده بتوانم.
ملک میرافغان برعلاویکه روی خواجه عزیزرا بوسید هدایت داد تا گروه نوازندگان را مهیا سازند. واضافه کرد تا یکنفر قصاب را بیاورند ویک راس گاو را ذبح نمایند.
مراسم شیرینی خوری را ازهمان لحظه بر پا نمودند که توسط صدا های دهل
وسرنا دلاکا ن قریه بخاطرخوردن نان چاشت وشب همه اهالی قریه ازخورد تا بزرگ درجشن
عروسی دخترملک میر افغان با خواجه عزیز
پسرخواجه محمد زمیندار دعوت شدند . وازجانب دیگرملک میرافغان چند نفررا بشمول
مولوی مسجد عبدالله نام با یک پطنوس نقل وشیرنی نزد ملک افضل فرستاده که تا او را
در مورد تصمیم اش مطلع ساخته و هم از روی برادری با دیگر دوستانش درمحفل خوشی این
دو جوان اشترک نمایند
اهالی قریه به ملک میر
افضل اطلاع دادند که گروهی اسپ سوران از قریه ملک میرافغان بطرف قریه ایشان در حرکت
اند . ملک افضل فکر کرد که حتمآ ملک میرافغان برایش شیرینی نامزدی پسراش را
فرستاده است و ازینرو به نشانه شادیانه امرفیرهای هوائی را داد که با دیدن پطنوس
نقل وشیرنی خوشحالی وی بیشتر شد و فکر کرد که موضوع کاملا حل گردیده است.
ملک افضل پسررا مخاطب قرارداده و گفت که اعظم جان شیرنی نامزدی تان مبارک باشد . حالا پطنوس شیرنیت را ازدست مولوی صاحب گرفته وبا عالمی رقص وپا ی کوبی و فیرهای شاد یانه هوایی محفل خوشی را برپا نما . تااینکه تمامآ مردم قبیله خبرشوند که امروزنامزدی پسر ملک است درین هنگام مولوی عبدالله گفت که جناب ملک صاحب افضل خان شما اشتباه میکنید . این پطنوس شیرینی نامزدی پسرشما نبوده بلکه ازپسرخواجه محمد زمینداربا دختر ملک میرافغان میباشد.
که بدینوسیله ما از شما دعوت
مینمائیم تا در محفل شیرنی خوری این دو جوان اشتراک ورزیده قبیله مارا ممنون سازید.
با شنیدن چنین پیام ناگوار شعله آتش درجان ملک افضل و پسرش درگرفته که طورعاجل ملک
چاقوی بزرگش را ازجیبش بیرون کرد و سرانگشت خود را با آن برید و تمامآ نقل وشیرنی
های ارسالی ملک میرافغان را با خون شصت خود رنگین ساخته و گفت که به ملک میر افغان
بگوئید که تو دشمنی خود را بار دیگر تازه کردی واگرمن درشب عروسی خواجه عزیزدخترات
را اینجا نیاورم . از جمله نامردهای روزگار خواهم بود.
زمانیکه دوباره مولوی
عبدالله نزد ملک میرافغان برگشتند و قصه را به اوشان گفتند ، نامبرده خنده نموده
وازین عکس العمل ملک افضل خان سخت متاثرشد و گفت که شخص ملک افضل اصلیت خودرا ظاهر
ساخته ولی مهم نیست که درمراسم خوشی ما اشتراک کند و یا نکند
. مراسم
نامزدی این دو جوان برپا شد و نوازندگان به خواندن های محلی مشغول گردیدند ومردمان
قبیله از هرگوشه وکنار قریه فیر های هوائی شادیانه مینمودند که به اصطلاح افغانی
همینطورمبارک باد میگفتن
. این مراسم یک شبانه روزدوام کرد . و پس
ازسپری شدن دوماه مراسم عروسی این دوجوان فرا رسید ودرحوالی ساعت چهاربجه
عصربود که عقد نکاح شخص خواجه عزیز ، وبی بی مهرو توسط مولوی عبدالله صورت گرفت . شخص ملک افضل که ازموضوع اطلاع پیدا نمود سخت جلالی شده ودرپی انتقام برآمد . درحالیکه آواز ساز،
{ دهل ، وسرنا توسط نوازنده کان تمام محل را به شوروشوق آورده بود که درهمین اثنآ چند نفرمسلح بشمول ملک افضل و پسرش برمحفل هجوم آوردند و با یک حمله برق آسا ملک میرافغان و خواجه محمد را کشتند و چند تن دیگر را مجروح ساختند وخود شان عاجل ازمحل حادثه دوباره فرار نمودند . خواجه عزیرکه درین حادثه جان بسلامت برده بود، با دیدن جسد پدروخسررش خونش به جوش آمده و به همراهی چند تن از دوستان نزدیکش توسط اسپ های دست داشته شان به عقب آنها شتافتند و درنزدیکی تپه میدان هوائی بین مخالفین این دو قبیله جنگ های شدید وخونین درگرفت که درمقابل خواجه عزیز توانست تا قاتل پدروخسروخودرا یعنی ملک افضل و پسرش را به قتل برساند.
بانهم موصوف بامهارتی که داشت
خودرا دربالای بلندی تپه رسانیده وازآنجا دشمن را زیرآتش قرارمیداد . که درهمین
اثنآ ناگهان یک مرمی از فاصله خیلی دورپیدا شده وراسآ درقلب
خواجه عزیز اصابت کرد که در اثران پس از لحظه
ئی جان شیرینش را ازدست داده وازدارلفنا ، به دارلبقا پیوست.
خبر مرگ
خواجه عزیزکه به مهرو
رسید آنهم بعد از شنیدن چنین حادثه نا بهنگام ، سراسیمه شده بسواری اسپ پدراش
فورآ خودرا دربالای همان تپه بلند رسانیده ودریافت که جسد
خواجه عزیز چون شاخ شمشاد درروی زمین آلوده
بخون افتاده است و جان شیرین خودرا بجانا نش تسلیم کرده است .
مـــــــهرو بادیدن چنین حادثه که اصلآ باورش را
نداشت بی اختیارچیغ زد وبا فریاد های بلند ، بلنداش میگفت که ای
عزیز تو اینقدر بی وفا بودی که در شب اول
عروسی ام مرا تنها گذاشته وچشم پوشیده ازکنارم رفتی . اصلآ باورم نمیشه.عزیز جان
. درحالیکه جسد عزیزرا سخت درآغوش محکم داشت میگریست و میگریست. که ناگاه درهمان
لحظه مرمی دیگری فراه رسیده واز عقب به قلب مهروهم اصابت نمود
که به اثر اصابت آن وی فریاد برآورد و میگفت که خدا یا خانه ظالمان را خراب کنی که خانه مارا خراب ساخته اند و درچنین روزی همه را به چنین سرنوشت شوم مواجه کردند . درحالیکه مـــــهرو سرخودرا دربالای سینه خواجه عـــــــزیز گذاشته بود وجسد آنرا سخت دربغل محکم گرفته وزار، زآرگریه مینمود وبرای آخرین بارلب ورویش رابوسیده ومیگفت . که ای عزیزمن هم بیوفا نیستم لحظه بعد پیش تان میایم با گفتن چنین کلمات عاشقانه آنهم چشم ازدنیا پوشیده و جان شرین خودرا به جا نا نش تسلم نمود.
پس ازآنکه جنگ خاموش شده همان مردم قریه که ساعت قبل درمحفل عروسی این دوجوان ناکام رقص وپای کوبی مینمودند همه و همه دربالای تپه آمدند و دیدند که این دو جوان دلداده یکی درآغوش دیگرخود بخواب شرین ابدی فرورفته اند . که با دیدن چنان صحنه تراژیدی مردم قریه از خورد تا بزرگ ، ازجوان تا پیر همه وهمه بحال این دو جوان گریستند تقرینآ ساعت شش بجه شام بود که مراسم تکفین این دو جوان توسط همان مولوی عبدالله که ساعتی قبل هم نکاح ایشان را بسته نموده بود صورت گرفت ومردم قریه دربلندی همان تپه دو قبردرکنارهم کنداند تا این دودلداده تازه داما د، وتازه عروس ناکام را پهلوبه پهلودفن نمایند.
هرقدریکه کوشیدند نتوانستند که جسد این دو دلداده را ازهم جدا سازند ویکی درآغوش دیگرخود بمثل لیلی ومجنون چسپیده بودند . وازینرو مولوی هدایت داد تا هردوی آنها را یکجا دریک قبربزرگتربه همان حالت چسپیده دفن نمایند. که ازهمان تاریخ مقبره ایشان از طرف مردم هردو قبیله { بنام زیارت خواجه راست ولی } نام گذاری شده است که سپس بمرورزمان بنام زیارت خواجه رواش ولی نامیده میشود وقریه که درآنجا مـــــــــــــــــهرو زیست داشت ازچندین سالها بااینطرف همان ناحیه را بنام بی بی مـــــــــهرو { ع } نامگذاری نمودند.
این بود داستان زیـــــــارت خواجــــــــه رواش ولی ، وزیـــــــارت بی بی مـــــــــــــــــهرو { ع } در حالیکه هردو انها یکی بوده ویکی هم است.