الحاج عبدالواحد سيدی

 

اسلام از سپیده دم تا ایندم

 

مجلس دوازدهم:

روز پنجشنبه در مسجد جامع اجمیر این دیدار واقع شد درویشان و عزیزان اهل وضع و مریدان برابر بودند . سخن درحکایت ملک الموت بود بر لفظ مبارک راند که دنیا  بی ملک الموت چه نیرزد گفتند چرا؟ گفت: زان که در حدیث مستور است: قال النبی (ص) "الموت جسر الواصل الحبیب الی الحبیب"   مرگ پلی است که دوست را به دوست می رساند. آنگاه فرمود که دوستی آنست که او را بدل یاد کنی که دلهای آفریده شده خصوصاً از برای آنکه تا گرد عرش که طواف کند که در کتب محبت آمده است که حق سبخانه تعالی می فرماید: ای بندۀ من چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق به معنی محبت است آنگاه فرمود که عارفان آفتاب صفت اند بر جملگی عالم می تابند که از انوار ایشان همه عدد بی چون ... و فرمود :«ما را که اینجا آورده اند مدفن ما اینجا خواهد بود میان چند روز ما سفر خواهیم کرد» شیخ علی سنجری حاضر بودند او را فرمان شد که مثال بنویس بدست شیخ قطب الدین بختار کاکی ما بده تا به دهلی رود که خلافت او را دادیم که دهلی مقام اوست » بعد از آن مثال تمام شد به دست دعا گوی ...فرمان شد که نزدیک بیا نزدیک تر شدم دستار با کلام بدست خود بر سر من نهاد و عصای شیخ عثمان هارونی (رح) را و دراع در بر دعا گوی کرد و مصحف و مصلا نیز او فرمود این امانتی است از رسول الله صلی لله علیه وسلم از خواجه گان چشت به ما رسیده است من ترا دادم و روان کردم باید که چنانچه ایشان و ما بجا آوردیم شما نیز حق این بجا آرید تا فردای قیامت میان خواجه گان ما را شرمنده نگردانی دعا گو سر برزمین آورد دوگانه نماز گزارد و فرمود برو بر خدای سپردم و ترا به منزلگاه عزت رساندم ؛ بعد از آن فرمود چهار چیزاز گوهر نفس است اول درویشی که توانگری نماید دوم گرسنه را سیر گرداند سوم اندوهگین  را شاد نماید  چهارم مردی که با او دشمن بود دوستی نماید ؛ آنگه فرمود مرتبۀ اهل محبت چنان است که اگر پرسند شب نماز گذاردی گوید که ما را فراغت نیست اما گرد ملک الموت می گردیم و هر جا که درمانده است دست او می گیریم » چون خواجه در این فواید بود دعا گوی خواست سر در قدم آورد و روان شود ضمیر روشن که در سخن بود بر فور فرمان شد که بیا بر خاستم سر در قدم آوردم فاتحه خوان و روی نخراشی و مرد شده بباش باز روی بر زمین آوردم باز گشتم در حضرت دهلی آمدم و سکونت کردم جملگی عالم از اهل صفه وایمه و جز آن بر دعا گوی روی نهادند چهل روز میان دهلی گذشته بود که آینده ای بیامد و خبر که شیخ از روان کردن بیست روز در حیات بود که به رحمت حق پیوستند ... خواجه را در خواب بدیدم گویی در زمین عرش استاده کرده من سر نهادم و ازین باز پرس کردم / فرمود خدای تعالی مرا بِآمرزید و نزدیک کروبیان و ساکنان عرش مقام داد اینجا می باشم ربانی و فواید سلوک در محمود نبشته شد .الحمد لله علی ذالک . [1]

تمهید:

زیاد کوشیده ام  مطالب کتاب را که اکثراً پریده گی و پر رنگی داشت و نا خوانا بود بخوانم و آنانی که پوره خوانده نمی شد آنرا جا گذاشته ام . سخنانی که در خور خواجه معین الدین چشتی و مقام رفیع وی نبود  آنرا حذف نمودم و بعضی اشتباهات املایی وانشایی آنرا ملحوظ داشتم که درست گردید.(مولف) 

قطب الدین بختیار کاکی

خواجه قطب الدین فرزند سید کمال الدین احمد بن سید موسی اوشی است. تولد او در قصبۀ اوش فرغانه در ازبکستان به جغرافیای کنونی است .[تاریخ فرشته، ص 378]

قطب الدین را از آن "کاکی" می گویند که به نقل  از صفحه 265خزینته الاصفیا در فتنه چنگیز خواجه قطب الدین بختیار با شیخ بداهینی در زندان قندهار در حبس بسر می بردند و قیدیان چند روز گرسنه و تشنه ماندند، آخر خواجه قطب الدین بختار، کاک یعنی نان های گرم از بغل بر آورد و شیخ صوفی بداهنی آفتابه به کرامت از زیر خرقه بیرون آورد و دیگران را که گرسنه و در حال موت بودند از آن نان بداد و هم از آن آفتابه  همه تشنه گان را سیرآب ساخت. [لاهوری غلام سرور.خزینة الاصفیا، کاپی نسخه قلمی چاپ نیول کشور لکنهو، ص 165] که این از قسم کرامات اولیاء خدا می باشد. سبحان تاریخ تولد او را سال (1186م/564هخ./581هق.) ثبت کرده است .

نصب خواجه بعد چند نسل به امام حسین (رض) میرسد . در طفولیت پدرش فوت کرد و تربیت او را مادرش به عهده گرفت . در پنج سالگی مادرش وی را به همسایه سپرد تا وی را به مکتب ببرد، اما در راه پیر مردی که کسی جز خضر نبی نبود ، به وی رسید و او را از همسایه گرفته خودش او را به مدرسه برده و سفارش لازم را به مکتب دار نمود ، سپس مکتب دار روی به قطب الدین کرده گفت: «ای طفل عجب بختیار هستی که خضرترا به من حواله کرد» [خزینة الاصفیا ، ص 296]   خزینته الصفیا اقوال مختلف از کرامات شیخ را نقل می کند که فکر می شود در آن زمانه در هندوستان عام بوده باشد. صاحب خزینتة الصفیا می نویسد: «دائماً در مسجد بماندی و شب و روز نماز کردی و سوای نماز هیچ کاری نداشت روزی علمای متشرع گرد آمدند از ایشان پرسید: که در بهشت هم نماز خواهند گزارند یا نه گفتند  بهشت جای نماز نیست بلکه جای عیش و ناز است گفت اگر بهشت جای نماز نیست ما را بهشت در کار نیست .[همانجا] روزی شیخ نصر الدین محمود چراغ دهلی  نزد شیخ برهنی آمد  و گفت روزی او را با یکی از رجال الغیب ملاقات شد از وی پرسید که صوفی بدهنی چگونه مردی است؟ او گفت که بزرگ مردیست اما افسوس! این بگفت و استغفر الله بخواند و برفت چون آن شخص بخدمت بداهنی آمد و اظهار حال کرد شیخ فرمود که اگر وی در آن وقت مستغفر نشدی او را از زمین بالا می بردم و فرو می انداختم تا آنکه ریزه ریزه می شد که اول در دل انکار مرا کرده بود. شیخ بداهنی در عهد قطب الدین بختیار کاکی حیات بود. از آن روز خواجه قطب الدین بختیار به کاکی (نان پخته گرم) و شیخ صوفی به بدهونی (آفتابه آب) مخاطب گشت . [خزینة الاصفیا ج.دوم ص267]

زنده گی نامه شیخ قطب الدین بختیار کاکی

خواجه قطب الدین بعد از مدتی کلام و آداب شریعت بیآموخت و در تهذیب اخلاق ظاهری و باطنی کوشید و از علم طریقت  بهره تمام یافت و چنان که در شرح خواجه معین الدین چشتی گذشت ، در اصفهان دست ارادت به وی داد ، گرچه بعضی ها هم روایت می کنند که در قصبۀ اوش به خدمت خواجه معین الدین چشتی رسید ه است [خزینةالاصفیا، ص 298]. لیکن آنچه که خودش در دلیل العارقین بیان میدارد ، در مسجد ابولیث سمرقندی در شهر بغداد بخدمت مرشد خود رسید.[دلیل  العارفین. پیشین ، ص2]

زمانیکه خواجه معین الدین چشتی به هندوستان اقامت گزید و به اجمیر مقیم گردید ،  و با خواجه بهاؤالدین ملتانی [2]ملاقات کرد و همدرین شهر بود که  شیخ فریدالدین شکر گنج هم بخدمت خواجه قطب الدین بختیار رسید و مرید وی گشت. بالآخره بعد از مدتی روانه دهلی شد و در آنجا عریضه ای برای خواجه معین الدین چشتی به اجمیر نوشت بدین مضمون که :«اگر حکم شود به ملازمت برسم.» و خواجه معین الدین به جواب نوشت: « اگرچه در ظاهر بُعد است در باطن قرب است ، همانجا باش که بعدی چندی انشالله من خود هم در دهلی خواهم بود و چنین شد. یعنی بعد از مدتی خواجه معین الدین از اجمیر به دهلی آمد  و شیخ نجم الدین صغرا ، شیخ الاسلام دهلی که بین او و خواجه معین الدین سابقۀ دوستی بود ، در کدورتی که به خواجه قطب الدین داشت به دیدار خواجه معین الدین نیامد ، لاجرم خواجه خود به دیدار شیخ الاسلام رفت و در ضمن گفتگویی ، شیخ الاسلام گفت که من همان مخلص و معتقدم، اما شما مریدی را در شهر گذاشته اید که شیخ الاسلامی مرا کسی به جوی نمی خرد . خواجه تبسم کرد و گفت که:«بابا قطب الدین را من خود همراه می برم تو مشوش مباش» در آن هنگام شهرت و آوازه خواجه قطب الین سراسر دهلی رافرا گرفته بود . چون خواجه معین الدین به اقامتگاه خود که خانۀ خواجه قطب الدین بود ، رسید ، گفت که: «با به بختیار یکبار چنان مشهور شدی که خلق از دست تو شکایت می کنند از اینجا بر خیز و به اجمیر بیا» و چون خواجه قطب الدین تصمیم گرفت همراه شیخ خود روانه اجمیر شود ، در تمام دهلی شور افتاد و از آن جمله سلطان شمس الدین التمش – پاد شاه وقت – جمع شدند و هر کجا که خواجه قطب الدین قدم می گذاشت مردم خاک آنجا را به تبرک می برداشتند و گریه وزاری می نمودند . همین که خواجه معین الدین این حال را معاینه کرد ، فرمود: «بابا بختیار هم درین مقام باش که خلایق از بیرون آمدن تو در اضطراب و خراب است . روا نمیدارم که چندین دل کباب و خراب گردد. بر گرد این شهر در پناه تو گذاشتم .» انگاه سلطان شمس الدین التمش قدم خواجه را بوسید ه و همراه خواجه به شادی روانۀ شهر گردیدند و خواجه معین الدین هم به سوی اجمیر روانه شد. [سیر الولیاء،ص 64-65 با اندکی تخلیص]

مسألۀ شهرت او را به کاکی قبلاً اشاره ای داشتیم اما این بارقول شیخ فرید گنج شکر بر این است که خواجه قطب الدین بختیار در فقر و فاقه بسر می برد و زنده گی را به تنگدستی می گذرانید . در همسایه گی وی بقالی بود که خواجه از او پول قرض می گرفت . اما بعد مدتی خواجه تصمیم گرفت که دیگر از او وام نگیرد و چنین کرد. از فضل خداوند هرگاه زیر جای نماز (مصلا) دست می برد قرصی نان نازک که به هندی کاک می گویند و در بین ما به پره کی یا چپاتی شهرت دارد می بر آورد و برای همۀ اهل خانه بسنده بود. بعد از چندی بقال فکر کرد که مگر شیخ ناراحت شده است که از او قرض نمی گیرد و زن خود را به منزل خواجه فرستاد و موضوع را پرس و پال کرد و قضیۀ پیدا شدن کاک را از زن شیخ شنید ، و دیگر کاک پیدا نشد. به همین جهت خواجه به لقب کاکی شهرت یافته است .[3]

تالیفات وی:   

داکتر آریا اذعان میدارد آنچه در مورد آثار و تالیفات خواجه معین الدین چشتی گفته شده آثار منسوب به او بشمول اشعاری منسوب به او مشکوک و قابل تردید دانسته شده است . اما در مورد خواجه قطب الدین بختیار کاکی ، خوشبختانه جای تردید وجود ندارد ، زیرا که این تذکره  یکی از اصیل ترین مآخذ میباشد که توسط شیخ عبدالحق  محدث دهلوی بنام اخبار الاخیارفی اسرارالابرار[4] صریحاً ذکر می کند که خواجه قطب الدین سخنان و کلمات پیر و مرشد خود را در کتابی جمع کرده و نام آن را دلیل العارفین گذاشته است که خوشبختانه آن کتاب در اختیار قرار گرفت و ملفوظات  حضرت معین الدین چشتی از قلم قطب لبدین بختیار را در صفحات قبل مفصلاً به شرح گرفتیم [صفحات 235الی257را ببینید] این کتاب در دوازده مجلس از مجالس شیخ معین الدین چشتی  توسط شیخ قطب الدین بختیار کاکی نوشته شده است.

ما در مورد ملفوظات شیخ معین الدین که شیخ قطب الدین بختیار در این اثر  آوردیم  اما خود او نیز به نوبه خود ، از خود ملفوظاتی باقی گذاشته است که مرید و خلیفه اش خواجه فریدالدین گنج شکر ، در کتابی جمع آوری نموده و آنرا فوائدالسالکین نامیده است . این کتاب یک بار در لاهور بچاپ رسیده است که تاریخ چاپ ندارد دو نسخۀ خطی  دیگر آن در کتابخانه گنج بخش در لاهور پاکستان وجود دارد که به شماره های4230 و 3650 به ثبت رسیده است. [فهرست کتابهای خطی کتابخانۀ گنج بخش ، منزوی . ج. دوم ، ص 750 و51] این کتاب در سیر و سلوک عارفان است و در چند مجلس تألیف یافته است که برخی از مجالس آن سال 574هق. ، و برخی از سال 585هق. حکایت دارد .

شروع این کتاب چنین است:

«این گنجینه اسرار الهی و این خزینۀ انوار نامتناهی ، از لفظ درربارگهر نثار ملک المشایخ ... خواجه قطب الدین بختیار اوشی ...این مجموعه که نام او فوائد السالکین است نوشته آمد.

گذشته از ملفوظات وی  ، بعضی از تذکره نویسان صاحب طرایق الحقایق ، ابیاتی از وی نقل کرده است، که دو بیت آن را می آوریم:

مـن بـه چـنـدیـن آشـنـا مـیـخورم خون جگر       آشنا را حال چون این، وای بـر بـیگانه ای

قطب مسکین گر گناهی میکند عیبش مـکن        دور نـبـود گـر گـنـاهـی می کند دیـوانه ای

ای بـگرد شمع رویـت عـالمی پـروانــه ای        وزلب شیرین توشوری است درهرخانه ای

[طریق الحقایق، 63، تذکره نتیجة الافکار، ص 557]


[1] کاکی قطب الدین بختیار. ملفوظات یا سخنان خواجه معین الدین حسن سنجری (سگزی)چشتی سر سلسله طریقۀ خواجگان چشت خراسان . دلیل العارفین  خلاصه مباحث مجالس دوازده گانه ، از چاپ مطبعه حافظ محمود حسین ، لکنهو هندوستان . ص2-67.

[2]معرف بهاءالدین‌ زکریا (مشهور به‌بهاءالحق‌)، عارف‌ قرن‌ ششم‌ و هفتم‌، از مریدان‌ شیخ‌ شهاب‌الدین‌ سهروردی‌ و مروج‌ طریقت‌ سهروردیّه‌ در هند. کنیة‌ وی‌ ابومحمد و لقبش‌ بهاءالدین‌ القریشی‌ الاسدی‌ است‌. جدّ قریشی‌ او، از مکة‌ معظمه‌ به‌خوارزم‌ و سپس‌ به‌ مُلتان‌  رفت‌.

زمان و محل تولد

جدّ قریشی او، از مکه معظمه به خوارزم و سپس به مُلتان رفت.

بهاءالدین در کوت کَرُور (نزدیک ملتان) به دنیا آمد.

تاریخ ولادتش را غالباً ۵۶۶ و بعضاً ۵۷۸ نوشته اند.

آموختن قرآن و حدیث

بهاءالدین پس از آن که در زادگاهش قرآن را آموخت، برای ادامه تحصیل به خراسان رفت و مدت پانزده سال نیز در آن جا به تدریس پرداخت، سپس به بخارا ، مکه و مدینه رفت.

در مدینه علم حدیث آموخت و اجازه روایتیافت و بعد از آن به بیت المقدس رفت و مقابر انبیا علیهم السلام را زیارت نمود و از آن جا راهی بغداد شد و به جمع مریدان شیخ شهاب الدین سهروردی پیوست.(دانشنامه فارسی ابادیس)

[3]آریا غلام علی. طریقۀ چشتیه در هند و پاکستان. چاپ اول 1365چاپ گلشن کتابفروشی زوار .ص، 103-106؛ رک: سیرة الاولیا ، ص58؛ اخبار الاخیار ،ص 24؛ خزینةالاصفیا ، ص 269؛ تاریخ فرشته ، ص 381.

[4]تذکره ای که اینجا معرفی میشود،‹‹ اخبار الاخیار فی اسرار الابرار›› تالیف شیخ عبدالحق محدث دهلوی است که در سال 1001 هجری قمری کامل شده است ومولف درباره ی اثر خود چنین میگوید:در این صحیفهی شریفه که مجموعه ای است ازعجایب اخبار وآثار وغرایب حقایق و اسرار از ابتدای زمان خواجه ی بزرگ معین الحق والشرع والدین تا منتهای الف عاشره که تاریخ کتابت این کلمات متین است ،آنچه ازاحوالاولیا واصفیا وعرفا ومشایخ وبزرگان دین ومقتدایان ارباب یقین در کتب ورسایل ودر ملفوظات مشایخ چشتیه و غیر هم درنظر آمده وازثقات اوات که از جانب صدق ایشان راجع بلک متعین باشد با استعمال نوعی از تفرّس واعتبار وامتحان واختیار که واجب وقت کاتبان تاریخ ومستمعان اخبار است شنیده شد،نوشته آمد.

 

 

++++++++++++++++++++

مجلس دهم:

سخن در صحبت نیک افتاده بود که بر لفظ مبارک (معین الدین چشتی) راند که در حدیث آمده است:

« قال علیه صلوة والسلام : الصحبة  تؤثر یعنی اثر کند اگر بدی در صحبت نیکان به نشیند امید آن باشد که نیک گردد واگر نیکی در صحبت بدان بنشیند بد گردد زیرا که هر که یافت از صحبت یافت و هر که نعمت یافت از نیکان یافت آنگاه فرمود :«اگر بدی چندی ملازم در صحبت نیکان باشد امید بود که صحبت نیکان در وی اثر کند دلیل بر نیکی او باشد و اگر نیکی چند روزی با بدان چند روز ملازمت نماید او نیز همچو ایشان گردد.» [همان مأخذ، ص56] بعد از آن همدرین محل فرمود :«در سلوک آمده است که صحبت نیکان بهتر از کار نیک است صحبت بدان بدتر از کار بد » [همانجا]

در حکایت فرمود:«چون خلافت به عمر بن خطاب رسید (رض) او را پادشاه عراق درمصاف گرفتار آمد او را پیش عمر (رض) آوردند امیر المؤمنین (رض) فرمود اگر مسلمان شوی پادشاه عراق همه تو باشی و این ملک را هم ترا ارزانی دارم پادشاه عراق گفت که اسلام نخواهم آورد . عمر فرمود (رض) امان الاسلام امان السیف یعنی گفت که اسلام قبول کن ورنه ترا می کشم . پادشاه عراق گفت من اسلام را قبول نمی کنم عمر(رض) فرمود تا تیغ بیاورند و ایشان را بخواند. آن پادشاه در کیاست تمام بود و نیک دانا چون این حال معاینه کرد روی سوی عمر (رض) کرد و گفت تشنه ام بگو تا مرا ّب دهند .انگاه به کسی عمر (رض) فرمود آب بدهند آب در آوند شیشه یی آوردند . پادشاه  گفت : من آب در این آوند نخورم . عمر فرمود پادشاه است به او در اوند زر یا نقره آب بیارند هم چنان کردند . باز هم نخورد گفت مرا را آب در آوند گلی بیارید آب در کوزه گلی آوردند بدست او دادند. روی بسوی عمر کرد و گفت با من عهد کن تا من این آب نخورم تو مرا نکشی عمر فرمود من عهد کردم که نکشم تا این آب نخوری آن پادشاه دفعتاً کوزه را بر زمین زد کوزه بشکست و آب بریخت .انگاه به عمر گفت تو با من عهد کردی تا من این آب نخورم تو مرا نکشی عمر فرمود که من عهد کردم نکشم عمر از کیاست او متعجب ماند فرمود که امان دادم بعد از آن او را در مصاحبت مردی فرمود که آن یاردر غایت صلاحیت و زیادت بود چون پادشاه را در صحبت آن یار بردند صلاحیت آن یار بر او اثر کرد و جانب عمر پیغام فرستاد که مرا پیش خود طلب کن که ایمان آورم  عمر او را پیش طلبید اسلام عرض کرد و او مسلمان شد چون اسلام آورد عمر فرمود که اکنون مملکت عراق ترا میدهم آن پادشاه جواب  داد مرا ملک کارنمی آید مرا از ملک عراق یک دهی خراب بده در وجه معاش من کفایت باشد عمر قبول کرد و کسان خود را در ولایت عراق فرستاد و جمله ملک عراق را تفحص کردند  هیچ دهی خراب نیافتند عمر پادشاه عراق را صورت حال باز گفت که در ملک عراق هیچ دهی خراب نیست . پادشاه گفت مقصود من آنست که ملک عراق چنین آبادان و معمور به تو تسلیم می کنم اگر بعد از این دهی خراب شود فردای روز قیامت عهدۀ جواب خدای عمر باشد نه من بعد از آن چشم پر آب کرد که رهی کیاست آن پادشاه که از حد مرد دانا بود .» [همان جا، ص 75]  ...

و خواجه معین الدین چشتی بر لفظ مبارک راند: «محبت در میان اهل سلوک و اهل محبت آنست که مطیع باشند وی ترسند که نباید براند و فرمود در کتاب محبت نبشته دیده ام به خط اوستاد خود مولانا شرف الدین (رح) صاحب شرع اسلام بود که وقتی خواجه شبلی (قدس سره) را پرسیدند که چندین طاعت و ریاضت که تو داری و پیش فرستادی خوف چندین چرا؟ گفت: خوف من از هر دو چیز است : اول آنکه می ترسم مرا از خود براند که گوید که مرا نمی شایی دوم از ترس که بوقت مرگ  اگر ایمان خود بسلامت برم کاری کرده باشم وگر نه جمله اعمال و طاعت ضایع کرده باشم ؛ بعد همدرین مورد فرمود :«وقتی خواجه ذولنون مصری در مسجد ککری با اصحاب طریقت نشسته بود سخن در باره محبت می گفت. صوفی ای از میان مجلس سوال کرد که صوفیان و عارفان کرا گویند ؟ خواجه ذوالنون مصری گفت : صوفیان و عارفان آن طایفه اند که دلهای شان از کدورت بشری آزاد شده باشد و از هواء و حب دنیا صاف شده باشد پس چون چنین شوند در درجۀ اهلا با حق بیآرامند و از جمله مخلوقات  خالق را بر گزینند و از غیر و دوست برهند آنگاه مالک شوند نه مملوک و آنگاه فرمود که تصوف رسوم است نه علوم   ولیکن به انفاس اهل محبت و مشایخ طبقات را همین اخلاق است که "تخلقو باخلاق الله " زیرا که بخلق خدا بیرون آمدن نه به رسوم دست دهد و نه به علوم ، آنگاه فرمود که عارف دشمن دنیاست و دوست مولااز سبب تبرای او هر چه در دنیا دارد  و هر چه غل و غش و حسدات خبر ندارند بعد از آن پرسیدند که عارف را گریه بسیار باشد فرمود که آری اما چنانچه در راه بود چون به حقایق قوه رسید وظیفۀ وصال چشد گریه زایل شود آنگاه فرمود خدای تعالی را عاشقان اند که ایشان را دوستی حق خاموش گردانیده است که در عالم هیچ چیز از موجودات نیست و نمیدانند که در عالم چیزی موجود است یانه و ایشان را طایفه فضحا و بلغا آمد در نظر و بعد از آن  فرمود هر که را دوستی حق در دل بود و جان او قرار گرفت پس او را وجب شد که هر دو سرای را به دیگری بیند و اگر نبیند عاشق صادق نباشد »؛                          

و فرمود وقتی داوود طایی (رح) را دیدند که از درون صومعه چشم بسته بیرون آمد باستاد و درویشی در خدمت حاضر بود سوال کرد که حکمت چیست که چشم بسته بیرون آمده اید فرمود که امروز چهل و پنج سال است که چشم بسته ام که تا جز بخدای تعالی بدیگری نظر نکنم زیرا که این محبت نباشد  که دعوی دوستی خدا کنم و نظر به دیگری داشته باشم ویا به کسی دیگری پیوندم ... »

و فرمود که خواجه ابوسعید ابوالخیرفرمود:« که گفتی که چون حق سبحانه تعالی خواهد که بنده را از بنده گان خود دوست گیرد محبت خود بر وی مستولی گرداند بار دیگر چون مردم چنین شود پس دوست او را در سرای فردانیت فرود آرد تا باقی ماند و چون عارف به حق رجوع کند و تعلق بدو بود و در منزل قرب ساکن گرددبعد از آن چون او را پرسند که کجا بودی و چه خواهی او را هیچ جوابی جز ازین نیست بالله همدرین محل فرمود که اگر پرسند کوری برای چیست؟ باید گفت چون عارف را نظر بر عالم  وحدانیت و جلال ربوبیت افتد نابینا شود تا بغیری نظر نکند »

 و فرمود: وقتی در بخارا مسافر بودم مردید دیدم از حد مشغول اما نا بینا پرسیدم ای خواجه چند وقت است که شما نابینا شده اید فرمود: آنچنان بود چون در دوستی کار من بکمالیت رسید و نظر به وحدانیت و جلال و عظمت افتادن گرفت روزی نشسته بودم غیری در نظر آمد هاتف آواز داد که ای مدعی دعوی محبت ماکنی نظر بدیگری کنی ! همین که این آواز شنیدم چنان شرمنده شدم که گفتن به زبان نیاید مناجات کردم الهی دیده که بغیر دوست بیند کورباد هنوز این سخن نیکو نگفته بودم که هر دو چشمم نابینا شدند ...وقتی دعا گوی وشیخ عثمان هارونی و درویشی مسافر بودیم شیخ بهاءالدین بختیار اوشی را دریافتیم  از حد مرد بزرگ بود و یکی از واصلان بحق مشغول بود اما در خانقاه آن درویش رسم بودی که هر آینده و رونده می آمدی محروم از خانقاه او نرفتی و اگر برهنه بیامدی جامۀ نفیس خویش بدو دادی و هنوز نیک نداده بودی که جامه های دیگر از غیب در رسیدی . الغرض چند روز به خدمت شان ملازمت کردیم و آن درویش فرمود که آن نصیحت این بود :ای درویش هر چه ترا پیدا شود در راه خدا یتعالی بدهی و هیچ فلوسی نگه نداری و طعام بر بنده گان خدای برسانی تا تو از دوست باشی و آنگاه فرمود ای درویش آنکو نعمت یافت از این یافت بعد از آن همدرین حکایت فرمود: که درویشی بود از حد فقیر اما او را رسم بودی اگر چیزی از فتوح بوی رسیدی همه را به درویشان دادی و آیندگان را نیز نصیب کردی و خود در خانه گذراندی چنانچه وقتی دو نفر درویش صاحب ولایت به سروقت او رسیدند آب طلب کردند آن درویش اندرون رفت و دو نان جوین موجود بود و کوزه آب پیش آورد که آن درویشان گرسنه بودند دوتای نان تناول کردند و آب بخوردند روی به یک دیگر کردند که این درویش کار خویش کرد مارا نیز می باید کرد یکی گفت دینار دهم دوم گفت از سبب دنیا این به ضلالت افتد آغاز کرد که درویشان بخشنده گان اند دنیا و آخرت دادیم و دعا کردند بگذشتند آخر حال آنچنان درویش حاصل شد که روزی در مطبخ اوهزار من طعام مهیا شدی که خلق خدای را خوراندی و بعد از آن فرمود که در راه محبت عاشق کسی بود که از دو کون دل خود بریده گرداند ؛ آنگه خواجه فرمود که محبت چهار معنی دارد یکی بر دوام نوکر خدای  بدل و جان شاد بودن  دوم آنست که پذیرش سوم آنست که اشغال کردن و آن بازدیدن چهارم بر خود گرید و به هر چه غیر اوست چنانچه در کلام الله فرماید:«قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أَبْناؤُکُمْ وَ إِخْوانُکُمْ وَ أَزْواجُکُمْ وَ عَشيرَتُکُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ في‏ سَبيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقينَ»[1] و صفت محبان است که بر محبت ایشان برین معنی ایثار بود بعد از آن به چهار منزل روند :یکی محبت دوم علمیت سوم حیا چهارم تعظیم انگاه فرمود:در محبت حق صادق کسی است که او از مادران  پدران و فرزندان و برادر ببرد و به سوی خدای و رسول خدای گردد و آن از همه کس بیزار باشد پس محبت آنکس است که بر حکم نص کلام الله رود و به دوستی حق صادق باشد »؛ بعد از آن فرمود: ایثار عارفان عاشق بی نیازی بود وایثار محّبان بوقت چاشت آرزوست»؛

و حسن بصری را پرسیدند عارف کیست؟ گفت کسی که از دنیا اعتراض کند و هر چه باشد در دوستی حق نثار کند آنگاه فرمودکه خصلت عارفان اخلاص است در محبت و آنگاه فرمود: عزیز تر چیز ها در جهان اینست که درویشان با درویشان بنشینند و هر چیز در خاطر باشد به یکدیگر گویند و صفا گویند و بدتر ین خصلت ها این است که درویشان از درویشان جدا گردند پس بدانی که از عاری خالی نیست ؛ بعد از آن فرمود که دوستی خدای به چه توان کرد؟ فرمود: که به دشمنی خدا که آن چیزها که خدای تعالی به دشمنی گرفته است از دنیا واز نفس ؛ بعد از آن فرمود که عارف در محبت کامل کی شود؟ فرمود وقتی که گفت وگوی از میان بر خیزد چنان شود که یا دوست ماند و یا او؛ بعد از آن بر لفظ مبارک راند که صادق در میان عارف اوست که در ملک او هیچ چیزها نباشد و او در ملک هیچ کسی نباشد ؛ آنگاه همبرین محل فرمود: وقتی خواجه سمنون(رح) در محبت سخن می گفت مرغی از هوا فرود آمد و بر سر او بنشست پس چندان منقار زد و باز بر دست او نشست باز در کنار او نشست پس چندان منقار بر زمین زد که خون از منقار او روان شد ، پس بیافتاد و جان بداد چون خواجه این فواید تمام کرد مشغول شد و خلق و دعا گو باز گشت.

مجلس یازدهم: (سخن در توکل عارفان)

روز چهار شنبه خدمت پا بوس میسر گشت مولانا بهاؤالدین صاحب تفسیر و شیخ اوحد الدین کرمانی با چند نفر درویش حاضر بودند سخن در توکل عارفان افتاده بود فرمود: «که توکل عارفان آنست که توکل ایشان جز به خداوند تبارک و تعالی به دیگری نباشد والتفات به هیچ کس نه ، آنگاه فرمود: « که متوکل در حقیقت اینست که به رنج و مؤنت خلق نه کسی را شکایت کند و نه با کسی حکایت ؛ و فرمودند که مهتر ابراهیم خلیل (ع) را مهتر جبرئیل (ع) گفت: حاجتی داری؟ گفت به تو نه زیرا که از نفس خویش غایب بود اما حق تعالی جل جلاله نعتهای بحضور کامل حاضر بود ؛ بعد از آن فرمود که اهل توّکل را اوقات است در غلبات شوق ، اگر در آن ساعت ایشان را ذره ذره کنند و یا ایشان را بعلم مجروح کنند وبا الت ایشان را بگردانند از آن جمله ایشان را خبر نباشد ؛ بعد از آن فرمود که توکل عارف به این نوع به حق بود که متحیر باشد در عالم سکر و بعداً فرمود: که خواجه جنید (رح) را پرسیدند که عارف کیست؟ گفت آنکه دل را بریده گرداند از سه چیز: اول از علم دوم از عمل سوم از خلوت ، یعنی تا از این سه چیز بریده نگرداند آن در توکل ثابت نیست ؛ بعد از آن بزرگی را از علامت عارف پرسیدند؟ فرمود که عارف کسی باشد که در راه عشق به جزخدا به دیگری نبیند ؛ بعد از آن فرمود: که شنیدم از بزرگی که شوق چند چیز است تا ان زمان که در عارف آن نبود عارف نتوان گفت : اول دوست گرفتن مرگ است در وقت راحت و اُنس گرفتن به ذکر مولی و بی قرار شدن در وقت آمدن دوست و طرب آمدن در دقت تفکرخاص ساعتی که نظر او بر حق بود ؛ بعد از آن فرمود : که شنیدم از برادرم  شیخ شهاب الدین عمرمحمد السهروردی که از دو چیز پسندیده ترین در دنیا نیست :اول صحبت فقرا . دوم حرمت اولیاء

بعد از آن سخن در توبه افتاد بر لفظ مبارک راند که:« توبه چند مقام دارد اول دور بودن از جاهلان و ترک گفتن از باطلان و روی گردانیدن از منکران ودور رفتن از محبوبان و شتافتن به خیرات و درست کردن توبه و لازم همه و ادا کردن مظالم و طلب کردن غنیمت و تصفیه قوة ؛ و فرمودند رسول الله (ص) فرمود که ضعیف ترین مردمان آنست که قادر بود به ترک و بعد از آن فرمود که قرار گرفتن دراین راه دو چیز است: یکی ادب عبودیت و تعظیم حق معرفت ؛ و فرمودند: شیخ ابوبکرشبلی (رح) را پرسیدند که شوق بالاتر از محبت چیست زیرا که شوق ازو خیزد آنگاه حکایت فرمودند که آوازۀ عصا آدم بر آمد جمله چیز ها به آدم نگریستند مگر سیم و زر حق تعالی بایشان وحی کرد که چرا به آدم ننگریستند گفتند ما به کسی که بر تو عاصی شود ننگریم  حق تعالی فرمود به عزت و جلال من که قیمت شما و هر چه در شما بود بر دست ایشان آشکارا کنم و فرزندان او را خادم شما کنم ؛ و فرمود: چون محب دعوی مملکت کند از محبت بیفتد ؛ زیرا محبت دعوی وفاست یا وصال و حرمت باطل از وصال و حرمت وصال یعنی فقر محب است که نگهدارد سّر خویش را گوش دار نفس خود را به گزاردن نماز و فرایض ؛ واز جنید پرسیدند که رضای محبت چیست؟ فرمود که هفت دوزخ را از عظمت و هیبت بر دست راستش بدارند او نگوید که به دست چپ میباید نهاد؛ بعد فرمود اول چیزی که بر بنده فریضه گردید چیست؟ گفت معرفت وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ[2] آنگاه فرمود که حق تعالی پنهان کرده است چیز ها را در هر چیز دیگر از مکر خویش ؛ بعد از آن فرمود که در محبن اسرار اولیا امده است که حق تعالی چون محبان را زنده گرداند با نواز خویش آن رویت چنانکه  رسول الله (ص)  نظر کرد به حق و حق را دید باقی ماند چون حق بی زبان و بی کام از جهت انکه حضور است نه مکان ازو صاف و مجرد گشت به اوصاف حق تعالی انگاه فرمود که فردای قیامت اسناد صدقنا  عاشقان را از صدق محبت می گرداند سوال کند اگر کسی از این عاشقان که دعوی محبت کردند صادق و ثابت نیایند شرمنده گردند که روی خود میان محبان نتوانند نمود . پس ندا آید که این عاشقان صادق نبوده انداو رااز میان عاشقان دور کنید ؛ بعد از این فرمودند:«اهل محبت کسانی اند که بواسطۀ استاد سخن (مرشد) دوست می شوند که الحدیث عن قلبی ربی "دل عاشق نشود مگر به سخن حق" و فرمود که صاحب محبت چون بمیرد زود در مردی بخشند » و فرمود در بادیه درویشی را دیدند که مرده است و می خندد پرسیدند که تو مرده ای چه می خندی ؟ گفت محبت خدای چنین بود ؛ وبعد فرمود :« دل آن بود که از حال خویش فانی بود به مشاهدۀ دوست باقی و حق تعالی مستولی در اعمال او بود و او را بخود هیچ اختیار نبود تا عرش قرار به این راه آمد سلوک را فرمود که روزی مالک دینار (رح) را پرسیدند که ملازمت کردن پروردگار دوست چگونه بود؟ فرمود هر که پروردگار دوست البته او را وصول حاصل آید یعنی وصال بعد از آن فرمود: که رابعه بصری (رح) را سؤال کردند که فاضل درین اعمال کدام است ؟ گفت فاضلترین اعمال عمارت اوقات است هر که دعوی بزرگی کند او را مرادی از اندوه است پس او دروغ زن بود در دعوی و مرد کسی است که او از مرادات خویش فانی گردد و همراه حق باقی شود و نامش آن بود که نهاده بود و حق تعالی او آن بود که دوست گوید او جواب نگوید مگر از بنده گی ، اهل محبت را نه اسم است نه رسم و نه جواب! آنگاه فرمود که شنیدم از زبان شیخ الاسلام خواجه عثمان هارونی (رح) که اهل عشق جز دوست بدیگری مشغول نگردد زیرا هر که بغیر دوست شاد شود بجمله اندوه نزدیک بود وبحق که در خدمت انس نگیرد او بجملۀ وحشت نزدیک بود و هر که خاطر او بهجة دوست ندارد او هیچ در هیچ ست بعد از آن فرمود فرمود که عارف کسی بود که چون بامداد بر خیزد از شب یاد نبود بعد از آن خواجه ...فرمود که ای غافل توشه بساز این سفر که در پیش داری یعنی مرگ را ساخته باش بعد از آن فرمود که اهل محبت طایفه اند که در میان ایشان و در حق هیچ حجابی نیست بعد از آن فرمود که عارف در محبت کسی است که هیچ چیزش عجب نیاید  زیرا که تسلیم دعوت در یک چیز نشود وقتیکه از دست داده بود  آنگاه فرمود که فاضلترین اوقات این  است که از خاطره وسواس نفس رسته باشی و مردمان از خلق بر رسته باشند پس گفت هر که را محبت داده اند و فقر او را وحشت ندهند او فریفته نشود آنگاه فرمود که عارفان می گویند که یقین نوری است که بنده بدان منور گردد در احوال خویش پس از آن برسند به درجه محبان و متقیان بعد از آن فرمود که اصل آدمی از آب است و خاک  پس کسی که آب بر وی غالب است به لطف وبدید جمال اگر به خاک بر وی غالب گردد او را با نیک یابد بوقت سختی پایداشت تا کاری را شاید» ؛ آنکاه فرمود :«چون حق تعالی خواست چون ابر را بیافریند از هر الوان به او آمیخت و از آن طعام و اطعمه او گردانید ، چون او الوانها بیآمیخت از لون آب گشت ازین معنی کسی آب نداشت و چون همه مطعوم را بیآمیخت طعمه آب بشناخت از خوردن او لذت و حیا یابند اما از لذت خبر ندارد و چون من الماء کل شیءِ حی [3]  بعداً که درویشی بخدمت خواجه حاضر بود پرسید که مجنون کیست؟ گفت آنکه در آغاز عشق نا چیز گردد و دویم و سوم نا پیدا شود. »

پرسید: فنا وبقا چیست ؟ گفت بقا حق است ؛ گفت : تجرید چیست؟ گفت: «صفات  محبوب به دل بنشیند : ذا أحببتُ عبدا كنت له سمعا و بصرا » فرمود که در ملتان بودم از بزرگی شنیدم که توبه اهل محبت بر سه نوع است اول ندامت دوم بر تر معصیت خود را پاک کردن است از مظالم و خصومات بعد از آن فرمود که علم چیزیست محیط(گسترده) و معرفت جزیی است از محیط پس خدا کجاست بنده کجاست ؟ یعنی علم خدای راست و معرفت را هر دو محیط باشند انگاه فرمود  وقتی که عارفی را سّر خالص نبود هیچ فعلی صافی نبود ؛ انگاه فرمود هر کسی را دوست داری بر سر اوبلا بارانی ؛ آنگاه فرمود که توبه نصوح سه چیز است در میان اهل سلوک  اول کم خوردن از هر روزه دویم کم خفتن از بهر طاعت سوم کم گفتن از بهر دعا اول خوف دویم رجا سیم محبت پس در ضمن خوف ترک گناه است تا آتش نجات یابی و در ضمن رجا تاخت کردن است  تا در بهشت و منزلت برسی و در حیات ابد باشی و در ضمن محبت اجتهاد فکر ها کردن است تا رضای حق حاصل شود و گفت: که عارف در محبت کسی است که هیچ چیز را دوست ندارد مگر ذکر حق گفتن ؛ چون خواجه رسید فرمود در اجمیر رسید آن شهر که مربوط به هندوستان بود در مدت کمی به یکی از شهر های اسلامی تبدیل گردید و خواجه معین الدین لقب خواجه اجمیر را کسب کرد.

 


 

[1]آیه 24 سوره توبه قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أَبْناؤُکُمْ وَ إِخْوانُکُمْ وَ أَزْواجُکُمْ وَ عَشيرَتُکُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ في‏ سَبيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقينَ

ترجمه  آیه: بگو: «اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و طایفه شما ، و اموالی که به دست آورده اید ، و تجارتی که از کساد شدنش می ترسید ، و خانه هایی که به آن علاقه دارید ، در نظرتان از خداوند و پیامبرش و جهاد در راهش محبوبتر است ، در انتظار باشید که خداوند عذابش را بر شما نازل کند و خداوند جمعیّت نافرمانبردار را هدایت نمی کند!

[2]وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ56 ترجه: من جنّ و انس را نیافریدم جز برای اینکه عبادتم کنند ( و از این راه تکامل یابند و به من نزدیک شوند ) !

[3]خداوند متعال می فرماید: و ما از آب هر موجود زنده ای را آفریدیم، آیا ایمان نمی آورند؟ به نظر می رسد که «ساخت» در اینجا به معنای خلقت است. زیرا برای یک شی گذرا است. این را از قول خداوند متعال در سوره نور نشان می دهد: و خداوند هر موجود زنده ای را از آب آفرید [24/45]. دانشمندان در مورد معنای ایجاد همه چیز از آب اختلاف نظر داشتند. برخی از علما گفتند: آبی که همه چیز از آن آفریده شده نطفه است; زیرا خداوند تمام حیواناتی را که از طریق تولید مثل به دنیا می آیند از نطفه آفریده است و لذا از نوع عام و خاص است. برخی از علما گفتند: آن آب معروف است. زیرا حیوانات یا مستقیماً از آن آفریده شده اند، مانند برخی از حیواناتی که از آب آفریده شده اند یا غیر مستقیم; زیرا نطفه غذاست و همه غذاها از آب است و این در غلات و میوه ها و مانند آن ظاهر می شود و در گوشت و شیر و بلدرچین و مانند آن نیز همینطور است. زیرا همه اینها ناشی از آب است. برخی از علما گفتند: منظور از خلقت او از هر حیوانی از آب این است که گویی آن را از آب آفریده است [ص 143] به دلیل نیاز شدید به آن و کم صبری بر آن، مانند این که فرمود: انسان را از گوساله آفرید [21/37] و اقوال دیگر. ما چهار معنایی که کلمه «ساخت» دارد، آنچه در قرآن آمده و آنچه در سوره «نحل» نیامده است، ارائه کردیم. فخر رازی در تفسیر این آیه شریفه چنین می فرماید: ممکن است کسی بگوید: چگونه گفت: و ما هر حیوانی را از آب آفریدیم؟ گفت: و جنیان را پیش از این از آتش زهرآلود آفریدیم [15\27] و در روایات آمده است که خداوند متعال ملائکه را از نور آفرید و خدای سبحان درباره حضرت عیسی علیه السلام فرمود: و چون تو بودی. به اذن من از گل مانند پرنده آفریده شدی و در آن دمیدی و به اذن من پرنده شد [5] \110 و درباره آدم گفت: او را از خاک آفرید [3] 59]. پاسخ: حتی اگر عبارت عام باشد، فرض خاص وجود دارد، زیرا ادله باید قابل مشاهده و محسوس باشد. برای نزدیکتر شدن به آنچه مورد نظر است. بدین ترتیب ملائکه و جن و آدم و داستان حضرت عیسی علیه السلام از آن دور می شوند. زیرا کفار هیچ کدام را ندیدند. یک E از او. سپس رازی نیز گفت: مفسران اختلاف کردند و برخی گفتند: مراد از قول او چیست: هر موجود زنده ای فقط حیوان است. برخی دیگر گفتند: بلکه شامل گیاهان و درختان است. زیرا از آب رویید و رطوبت و سبزی و نور و میوه در آن شد. این قول در معنای مقصود مناسب است، گویا خداوند متعال فرموده است: پس آسمان را شکافتیم تا باران نازل شود و از آن هر چه در زمین است، از نباتات و غیر آن را زنده کردیم. برهان قول اول: گیاهی را زنده نمی گویند. گفتیم: ما اسلام را قبول نداریم و دلیل بر آن، فرموده خداوند متعال است: چگونه زمین را پس از مرگش زنده می کند؟[30/50] نیز به آن پایان یافت.

 

 

 

++++++++++

 

مجلس هفتم

چند نفر حاجیان از خانه کعبه آمده بودند سخن در فاتحه افتاده بود بر لفظ مبارک راند که در آثار مشایخ طبقات نبشته دیدم که فاتحه را از برای بر آوردن حاجات بسیار باید خواند .  در خبر است از رسول الله (ص) هر کرا مهمی یا کاری پیش آید فاتحة الکتاب بدین طریق بخواند :«بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله   یعنی میم رحیم را  در لام الحمد ادخال کند وقت آمین سه بار آمین بگوید حق سبحانه و تعالی آن مهم را به کفایت رساند» بعد از آن هم درین محل فرمود:«که وقتی رسول الله (ص) نشسته بودند یاران گرد آنحضرت (ص) جمع بودند بر لفظ مبارک راند که حق سبحانه وتعالی برای من بسیار کرامتها ارزانی داشت چنانکه پیش از من بر هیچ پیامبری نبود آنگاه فرمود که نشسته بودم مهتر جبرئیل (ع) بیآمد و گفت: " یا محمد (ص) فرمان می شود نزدیک تو کتابی فرستاده ام و در ان کتاب سورۀ فرستاده ام که اگر آن سورة در تورات بودی هیچیک از امت موسی (ع) جهود نگشتی و اگر این سوره در انجیل بودی هیچ کس از امت عیسی ترسا نشدی و اگر این سوره در زبور بودی هیچ یک از امت داود مغ نگشتی و این سوره در فرقان از آن فرستادم تا به برکت این سوره امتان تو از خدای تعالی مظفر باشند تا روز قیامت از عذاب قیامت و هول آن برهند از برکت خواندن و مطالعه کردن این سوره ای محمد (ص) بدان خدای که ترا به راستی به خلق فرستاده اگر دریا های روی زمین مداد گردد و درختان عالم قلم گردند هفت آسمان و هفت زمین کاغذ گردد از ابتدای عالم تا انقراض فضل این سوره نبشته شود بعد از ان خواجه بر لفظ مبارک راند که سوره فاتحه جمله درد ها و بیماریها را شفاست هر بیماری که به هیچ علاج نکو نشود این سوره میان سنت و فریضۀ نماز بامداد چهل ویک مرتبه بخواند و بر وی بدمد حق تعالی او را شفا دهد . »

و حدیث است :« الفاتحه شفاء کل داء »[1]  هارون رشید خلیفه عباسی زحمتی صعب بود مدت دو سال بیشتر چون از علاج درماند وزیر را بخدمت خواجه فضیل عیاض (قدس سره) فرستاد که از دست زحمت من بجان آمده ام و هر علاجی که کردم مرا صحت نشد . خواجه فضیل بن عیاض بخدمت هارون رشید بیآمد ودست مبارک خود بر هارون الرشید فرود آورد و سوره فاتحه چهل ویک بار بخواند وبر هارون رشید بدمید هنوز نیکو ندمیده بود که از آن زحمت صحت یافت .» ... و هم اندرین محل می نویسند که مشایخ  طبقات و اهل سلوک می نویسند که حق تعالی در این سوره صدو بیست و چهار حرف فرمود و یک لک و بیست و چهار هزار پیامبران هست که شادی بدهند از برکت الحمدلله انگاه این تمثیل کرد که الحمد پنج حرف است حق تعالی در شبا روزی پنج وقت نماز فرض گردانید و با خواندن این کلمه بعد نماز خداوند هرنقصی و نقصانی که در این پنج نماز کرده باشد خدای تعالی از بنده بپذیرد ...

مجلس هشتم:

در این مجلس سخن شیخ در اوراد و تسبیح افتاده بود بر لفظ مبارک راند: «هر که درود بر خود وظیفه کند باید که هر روز بخواند و  اگر روز نتواند شب بخواند ... بزرگی از بزرگان دین خواجه عبدالله مبارک (رح) وقتی از نزد ایشان وظیف فوت شد همان زمان هاتف غیب آواز داد ای عبدالله  عهدی که با ما کردی مگر فراموش شد وظیفه که بود آنرا نخواندی فرمود انبیاء و اولیاء مشایخ و مردان را که وظیفه باشد آنرا می خوانند و هر چه از پیران خود شنیده اند آنرا به انجام میرسانند...

مجلس نهم:

دراین مجلس که شیخ اوحدالدین کرمانی و شیخ واحد برهان الدین و خواجه عبدالرحمن و چند نفر دیگر به خدمت خواجه معین الدین حاضر بودند سخن در سلوک میرفت بعد از آن بر لفظ مبارک راند که سلوک را بعضی مشایخ صد مرتبه نهاده اند از آن مرتبه هفدههم مرتبۀ کشف و کرامت است پس هر که درین خانه هفدهم خود را کشف نکرد ... بعد از آن سخن در عشق افتاد به زبان مبارک راند که دل عاشق آتش کده محبت باشد پس هر چه در او فرود آید آنرا بسوزد ناچیز گرداند زیرا که هیچ آتشی بالاتر از آتش محبت نیست بعد از ان فرمود وقتی خواجه بایزید بسطامی (قدس سره) در مقام قرب شد هاتف آواز داد که ای بایزید امروز خواست تو و بخشش ماست بخواه هر چه می طلبی تا مطلب ترا بدهم خواجه سر به سجده نهاد و گفت بنده را با خواست چه کار کرمی و بخششی از پادشاه شود بنده بدان  راضی است آواز بر آمد که ای بایزید بهشت و دوزخ و عرش و کرسی آنچه مملکت ماست به تو دادم  گفت خیر ندا بر آمد که بطلب مقصود تو چیست تا بتو بدهم گفت الهی تو میدانی که مقصود من چیست ؟ هاتف آواز داد که ای بایزید تو که ما را می طالبی اگر ما ترا بطلبیم تو چه کنی؟ همین که آواز برآمد خواجه سوگند خورد که به عز جلال تواگر مرا بطلبی فردا قیامت در میان حشر در آیم و پیش آتش دوزخ بایستم بیک آه تمام آتش دوزخ را فرو برم و آنرا ناچیز گردانم زیرا که پیش آتش محبت آتش دوزخ تابش ندارد چون بایزید این سوگند بر زبان راند هاتف آواز داد که ای بایزید یافتی آنچه مطلب داشتی ..».و همدرین موضع فرمود:« رابعه بصری (رح) شبی از شبهای آن شوق فریاد می کرد الحریق الحریق خلق بصره آن فریاد بشنیدند بیرون آمدند تا آتش را اطفا کنند واصلی در میان ایشان بود گفت در ایشان چه نادانی هست که آتش رابعه را اطفا کردن آمده اند او آتش محبت دارد و در سینۀ او عشق دوست مسکن گرفته است چون طاقت نمی آرد فریاد می کند که الحریق الحریق و این آتش عشق کشته نگردد مگر به وصال دوست ؛ آنگاه همدرین محل فرمود که منصور حلاج پرسیدند که کمالیت در عشق دوست چه چیز است ؟ فرمود که چون معشوق بساط  سیاست بگسترده باشد پس عاشق را بر سر سیاست بدارند او ذره از آن قاعده خود تجاوز نکند و در رضای معشوق کمر در میان بندد و به مشلاهدۀ او مستغرق چنان فرو شود که از بستن و کشتن ایشان خبر نباشد .» آنگاه خواجه معین الدین چشتی چشم ها پر آب کرد و این بیت به لفظ مبارک راند:

خـوبـرویـان چـو بــنـدۀ گیرنــــد           عـاشـقان پـیـش شان چنین میرند 

بعد از آن هم درین محل فرمود: « عاشقی را بالای قبۀ بغداد هزار تازیانه زدند او از دست نشد و از پای در نیامد واصلی بر سر او رسید پرسید چه حال هست؟ گفت معشوق من پیش نظر من بود به قوت مشاهدۀ او ذرۀ الم به من نرسید و خبر نبود . امام غزالی در جایی می گوید : که وقتی عیاری را بر سر بازار بغداد دست و پای بریدند او را در خنده یافتند شخصی بر سر او می گذشت او را در خنده دید پرسید که این چه طریق است؟ گفت محبوب من در نظر من بود بقوت مشاهدۀ او ازین درد خبر نداشتم چنان در مشاهدۀ او مستغرق بودم که خبر از قصاص ایشان نبود . آنگه خواجه  چشمان پر آب کرد و این بیت فرمود بر مناسب حال مشاهدۀ دوست:

                     او بر سر قتل و من بر او حیرانم          کان راندش تیغش چه نیکو می آید

بعد از آن صحبت در اهل سلوک و احوال عارفان آفتاده بر لفظ مبارک راند: « که وقتی خواجه بایزید بسطامی (قدس سره) در مناجات بود و این سخن از زبان بیرون آمد که "کیف سلوک الیک هذا" شنید که ای بایزید "طلق نفسک ثلثاً (ثم) قل هو الله "  یعنی اول خود را طلاق ده آنگاه حدیث ما گوی بعد خواجه فرمود اگر مردم در راه طریقت  اول دنیا را و آنچه در دنیاست بعد از آن خود را طلاق بگوید یعنی خط بیزاری ندهد او در داخل اهل سلوک در نیاید و از ایشان نباشد پس اگر او چنین نبود کذاب بود در میان اهل دعوی که در سلوک می کند ، بعد از آن فرمود که یکی از بزرگان طریقت که اهل عشق بودند که وقتی درمناجات گفت الهی اگر تو از من هفتاد سال حساب را خواهی من از تو هفتاد هزار سال بلی گفتن خواهم از آنکه امروز هفتاد هشتاد هزار سال الست بربکم گفته جمله را در شور آورده ای  از بلی گفتن و این جمله شور ها که اندر زمین و آسمان آمده است از شوق الست ست همین که آن بزرگ این سخن بگفت آواز بر آمد که جواب بشنوآرزوی شما را یعنی هفت امت را ذره ذره کنم و به هر ذره دیدار بنمایم گویم اینک حساب هفتاد هزار سال و باقی در کناره نهادیم ؛ آنگاه همدرین معنی سخن فرمود: عارفی بود هر روز این سخن بگفتی هر کسی به چیزی فرود آمد و ماییم که به چیزی فرود نمی آییم پس یکبار خود را فد ا نکردیم و از برای خود نخواهیم و هفت زمین برهم افگند آنگاه هم در غلبات شوق حکایت فرمود او خواست مرا بیند و ما نخواستیم که او را بینیم یعنی بنده را با خواست چه کار که وقتی بزرگی می فرمود که سهل روی از ایشان بگرداندیم و به حضرت رفتیم همه را در پیش از خود آنجا حاضر دیدیم آنچه خواستم خداوند تعالی پیک عنایت را پیش از من بخود رسانید ...و فرمود عارف چون کامل حاصل می شود و از صد هزار مقام بیرون می آید و انکار خود بیشتر می کند و اگر از این مقام بیرون نمی آید همدرین مقام حیرت از آنست یعنی هنوز در کرانه است پس راه نمی یابد که پیشتر شود ضایع می ماند اندرین محل فرمود که خواجه بایزید گفتی ره که سی سال است حق من بود اکنون من آینه خود دیدم یعنی آنچه من بودم نماند و شرک و جزء آن و ما و منی از میان بر خاست اما چون نمانده ام حق تعالی آیینۀ خویش است و اینکه می گویم آیینۀ خویشم یعنی حق بر زبان من می گوید و من در میان نه ؛ و بعد از آن نیز در همین محل فرمود: که خواجه بایزید گفت که سالها بدین درگاه مجاور بودم عاقبت جز همین خسرت نصیب نشده است و چون به درگاه شدم هیچ زحمتی نبود اهل دنیا مشغول بودند به دنیا و اهل آخرت مشغول بودند به آخرت و مدعی یان به دعوی و متقی یان به تقوی و قومی باکل و شرب و قومی به سماع و رقص و قومی که پیش پادشاه بودند در دربارعجزغرق شده بودند بعد از آن این حکایت فرمود مدتی بر آمد که گرد خانۀ کعبه طواف می کردم آنگاه همدرین محل فرمود :چون بحق رسیدم که از شبهای عاشقی یعنی بابزید صادق دل خود را می طلبد وقت سحر گاه آواز بر آمد که ای بایزید بجز ما چیز دیگری می طلبی؟ ترا  با دل چه کار ؛ وبعد همدرین محل فرمود: عارف آن کسی هست که در هر کجا باشد و هر چه خواهد پیش او آید [همان ، ص 50] با هرکه سخن گوید جواب از وی شنود اما در این راه او عارف نیست که بر پی چیزی برود و بعد ازآن فرمود که عارفان را مرتبه آنست که چون بدان مرتبه رسد  جمله گی عالم و انچه در عالم است میان دو انگشت خود بیند چنانکه خواجه بایزید (قدس سره) را پرسیدند که کار خود در طریقت تا کجا رساندی ؟ گفت تا اینجا رساندم آن زمان که در دو انگشت خود نظر می کنم جمله دنیا را و آنچه در دنیا است می بینم؛ آنگاه  همدرین محل در مورد حلاوت طاعت مرید بود فرمود که مریدان را در طاعت آنگاه حلاوت پیدا شود که او در طاعت خرم و شادان باشد  و آن شادی او را حجاب قرب گردد بعد از آن همدرین محل فرمود که کمترین درجه عارفان است که صفات حق در وی بود ؛ وانگاه فرمود که رابعه بصری (رح) در غلبات شوق بود گفت: الهی اگر بدل خلق مرا در آتش سوزند من صبر کنم از آنجا که دعوی محبت است هنوز هیچ نکرده باشم و اگر گناه من همه خلق را بیآمرزد از آنجا که عفت و رأفت  و رحمت اوست هنوز بس کاری نباشد ؛ و بعد از آن فرمود که  در مذهب اهل سلوک عجب آوردن  بریک یکی از گناهان است ؛ آنگاه فرمود که کمال درجۀ عارف در محبت حق آن است که اول بر خود نور دل نماید یعنی اگر کسی با وی به دعوی آید آن را به قوت کرامت ملزم کند ؛ و بعداً همدرین محل فرمود که وقتی برابر شیخ اوحد الدین و شیخ عثمان هارونی (رح) طرف مدینه مسافربودم در شهری رسیدم که آنرا دمشق گفتندی پیش مسجد دمشق دوازده هزار انبیاء را روضه است و حاجت ها را روا بر می آید زیارت انبیاء بکردیم و بزرگان آنجایی را دریافتیم چنانچه روزی در مسجد دمشق دعا گو وشیخ اوحد الدین کرمانی و شیخ عثمان هارونی و عزیزی بود او را محمد عارف گفتندی از حد مرد بزرگ بود و از حد واصل بود درویشی چند برابر وی نشسته بودند  حکایت در این بود هر که دعوی چیزی بکند تا آن را میان خلق اظهار نکند بدانند ؛ الغرض مردی با محمد عارف دربحث بود و محمد عارف می گفت :فردای قیامت درویشان را عذری خواهند خاست یعنی معذرت خواهد بود توانگران را حساب وعقاب آن مرد را دشوار نمود و گفت این سخن در کدام کتابست خواجه محمد عارف را از کتاب یاد نبود زمانی سر در مراقبه کرد در کشف محبت آن مرد گفت تا مرا ننمایی درست نبود سر بالا کرد هر چه بنده گان خدا را بنمایی آن صحیفه پیش ان مرد بدار تا ببینند بر فور فرشته گان را فرمان شد آن صحیفه را که در آن سخن بود آن مرد را نمودار کردند بر خاست اقرار کردند بر خاست اقرار کرد سر در قدم آورد گفت : اینک مردان خدای بعد از آن سخن در این کشید که هر که درین مجلس است چیزی کرامت بنماید بر فور خواجه عثمان هارونی (رح) دست در زیر مصلا کرد مشتی تنگه های زر بیرون آورد و درویشی حاضر بود او را داد که برد حلوا برای درویشان موجود کن همین که شیخ عثمان این کرامت نمود شیخ اوحد نزدیک  چوبی نشسته بود ند دست بر وی زدند بفرمان خدای چوب زر گشته بود بعد از آن دعا گوی بماند از سبب ادب پیر خود نتوانستم که چیزی اظهار کنم بر فور شیخ عثمان هارونی روی سوی من کرد و گفت شما سخن نگفتید درویشی بود که گرسنگی اثر کرد از شرم نمی گفت بر فور دعا گوی دست دراز کرد از زیر گلیم چهار قرص جوین بکشید و جانب آن درویش پرتاب کرد آن درویش و خواجه محمد عارف بر زبان مبارک راند که درویش را چندین قوت نباشد او را درویش نتوان گفت نتوان گفت آن گاه نتوان گفت آنگاه ...[همان ،ص52


 

[1]در حدیثی به روایت حضرت عبدالملک بن عمیر رضی الله عنه از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم چنین می خوانیم: فی فاتحه الکتاب شفاء من کل داء.دارویی به نام سوره‌ی فاتحه

(بِسۡمِ ٱللَّهِٱلرَّحۡمَـٰنِٱلرَّحِیمِ)، (ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَـٰلَمِینَ)، (ٱلرَّحۡمَـٰنِٱلرَّحِیمِ، مَـٰلِكِ یَوۡمِٱلدِّینِ، إِیَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِیَّاكَ نَسۡتَعِینُ،ٱهۡدِنَاٱلصِّرَ ٰطَٱلۡمُسۡتَقِیمَ، صِرَ ٰطَٱلَّذِینَ أَنۡعَمۡتَ عَلَیۡهِمۡ غَیۡرِٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّاۤلِّینَ). [سوره الفاتحة 1 - 7]

از جمله، در حدیثی به روایت حضرت ابوسعید خدری رضی الله عنه از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم چنین می خوانیم

فاتحه الکتاب شفاء من کل سم. (ترمذی، ۲۸۷۸، حاکم، ج۲ ص۲۵۹)

ابن عباس رضی الله عنهما می گدید:

فاذااعتللت أو اشتكيت، فعليك بالفاتحة، تشفى. (تفسیر قرطبی، ج۱ ص۱۱۳)

ابن قیم جوزی رحمه الله می‌گوید:

قسم به آنکه جانم به دست اوست، هیچ مرضی از امراض دنیا و آخرت نیست مگر آنکه سوره‌ی فاتحه شفای آن است. (تفسیر ابن القیم)

 

 

++++++++++++

 

مجلس سومتا ششم

دلیل العارفین خواجه قطب الدین بختیار کاکی

ملفوظات شیخ محمد عثمان هارونی (قدس سره)

...در مجلس شیخ عثمان هارونی نور الله مرقده حاضر بودم از ایشان شنیده ام «به روایت ابو هریره (رض) که رسول الله (ص) فرمود هر که نماز دیگر تأخیر کند تا فرود شود آفتاب بدان وقت که متغیر گردد در روشنایی میرود بزه مند شود پس یاران روی به زمین آوردند و گفتند یا رسول الله(ص) وقت او تعین شود فرمود وقت او این است آنکه آفتاب رنگ خود نگردانیده باشد و روشن باشد به رنگ خود یعنی زرد نگشته باشد در تابستان و زمستان همین حکمت دارد بعد از آن فرمود در هدایۀ فقه این حدیث نبشته دیدم بخط شیخ الاسلام خواجه عثمان هارونی (رح) که رسول الله (ص) فرمودند "نماز بامداد روشنتر بگذارید تا ثواب بیشتر یابید " و در نماز پیشین سنت آنست تأخیر کنید تا هوا خنک شود آنگاه بگذارید چنانچه در حدیث آمده است از رسول الله (ص) "ابرد بالظهر فان الحرفیح جهنم " یعنی در تابستان نماز پیشین در خنک گاه بگذارید بعد از آن فرمود که وقتی خواجه بایزید بسطامی (قدس سره) نماز بامداد او قضا شد چندان بگریست و نوحه کرد و زاری کرد هاتف آواز داد که ای بایزید چندان گریه کردی که نماز بامداد فوت شد آن نماز هزار نماز در نامه اعمال تو نوشته شد » [همانجا، ص 15]

وفرمودند:« در تفسیر محبوب قریشی نوشته دیده ام که هر کی پنج نمازپیوسته بگذارد تا فردای قیامت پیش او شده آن نماز می رود»   وبعد از آن در لفظ مبارک راند و این خبر فرمود:« که رسول الله (ص) فرمود"هر کی را نماز نیست او را ایمان نیست" آنگاه فرمود :«ا سَهْمَ فِي الْإسْلَامِ لِمَنْ لَا صَلَاةَ لَهُ. آنڪسی ڪه نماز نمی خواند سهمی در اسلام ندارد  » و حکایتی از شیخ الاسلام عثمان هارونی را در تفسیر امام زاهد آمده است:« فَوَيْلٌ لِّلْمُصَلِّينَ الَّذِينَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ.یعنی چنان باشد که ذیل چاهی است اندر دوزخ و گروهی گویند که وادی است اندر دوزخ در آن وادی عذاب سخت و آن عذاب نباشد مگر کسانی را نماز را از وقت تأخیر کنند و در وقت نگذارند بعد از آن ویل را تفسیر فرمود که ویل هفتاد هزار بار به خدای عزو جل بنالد از درد و عذاب آن که یارب این عذاب چنین سخت برای کدام طایفه خواهد بود فرمان آید برای آنان که نماز در وقت نگذارند و قضا کنند» انگاه فرمود که امیر المومنین عمر (رض) نماز شام بگذارد و در آسمان  نگه کرد ستاره ها پیدا شده اندر خانه رفت کفارت آن برده را آزاد کرد و این به سبب آن بود که چون آفتاب فرو شود تأخیر نکند در حال نماز مغرب بگذارد» [همانجا ،ص 15-16]

بعد سخن در صدقه فرمودند:

بر لفظ مبارک راند:«هر که گرسنۀ را سیر گرداند حق سبحان الله و تعالی میان او و میان دوزخ هفت حجاب پیدا آرد که بزرگی هر حجاب پانصد ساله راه باشد و بعداً لختی سخن به دروغ گفتن آفتاده بود و فرمود:«هر کو سخن دروغ خورند گویی خان و مان خود را ویران کرده باشد و ذخیره و برکت از آن خانه بر گیرد و...» [همانجاه ، ص 16]

مجلس چهارم:

آن روز شیخ شهاب الدین سهروردی و خواجه اجل شیرازی و شیخ سیف الدین  باخرزی از برای دیدن آمده بودند سخن در آن افتاد که "صادق درمحبت کیست؟" بر لفظ مبارک راند که :«صادق در محبت کسی بود که چون بلای دوست باز گردد او به طوع رغبت آن بلا قبول کند بعد از آن شیخ شهاب الدین (قدس سره) فرمود که صادق در محبت کسی بود که در عالم شوق و اشتیاق غالب باشد که هزار تیغ بر سر او زنند او را هیچ خبرنباشد بعد از ان خواجه شیخ اجل شیرازی (رح) فرمود که صادق در دوستی مولا کسی باشد که اگر او را ذره ذره کنند و بر سر اتش سوزند و خاکستر کند و او در آن دم نزند و صادق باشد بعد از آن شیخ سیف الدین با خرزی فرمود که صادق در دوستی مولی کسی بود که او را همیشه ضربی برسد و در مشاهده دوست را فراموش نکند و هیچ اثری آن پیدا نشود  انگاه شیخ الاسلام خواجه معین الدین چشتی دوام الله تقوی فرمود این سخن به شیخ شهاب الدین سهروردی نزدیک تر است و سابق است زیرا که در آثار الاولیا نبشته دیدم که وقتی رابعه بصری و خواجه حسن بصری و مالک دینار و خواجه شقیق بلخی رحمته علیهم هر همه در بصره یکجای نشسته بودند، سخن در صدق محبت می رفت هر کسی سخن در دوستی می گفت همچنان شیخ حسن بصری فرمود : که صادق در دوستی سؤال کسی بود که چون او را دردی و محنتی رسد او در کنار آن صبر کند ؛ رابعه گفت ای خواجه ازین بوی منی می آید ؛ آنگاه مالک دینار گفت: در دوستی موالی کسی صادق هست که هر بلای و جفای از دوست بدین کس رسد او در آن رضا طلبی کند و بدان راضی باشد؛ رابعه فرمود به ازین بایستی ؛ بعد از آن خواجه شقیق بلخی (رح) فرمود: که در دوستی مولی صادق باشد که اگر او را ذرّه ذرّه   گردانند دم نزنند و رابعه گفت چون او را المی و حزنی برسد او در آن مشاهده دوست فراموش نکند آنگاه خواجه فرمود که ما را نیز قرار است شیخ صدرالدین باخرزی فرمود که سخن در صدق محبت همین است ...

مجلس پنجم:

روز دو شنبه دولت دیدار از اثر وجود شیخ و تنی چند از بزرگان از قبیل شیخ  علی سنجری و شیخ محمد اوحد چشتی وبزرگان دیگر ، شیخ فرمود نگریستن در پنج چیز یکی از عبادات است در مذهب اهل سلوک و بعد از آن  فرمودند از آن پنج چیز اول آنست که نگریستن بر روی پدر و مادر فرزند را آن یکی از عبادت است زیرا که در خبر هست از رسول الله (ص) هر فرزندی در روی مادر و پدربه دوستی خدای تعالی ؛ عزّ و جلّ بنگرد و حجی پذیرفته در نامۀ اعمال اوبنویسند و هر زمانی که فرزندی بر پای مادر و پدر بوسه زند حق تعالی ثواب عبادت هزار سال در نامۀ اعمال او بنویسد و او را بیامرزد .همدرین محل بر لفظ مبارک راند وقتی جوانی گناهکاری و فساد کاری از جهان رفت او را در خواب دیدند که میان حاجیان می خرامد خلق را تعجب پیدا شد پرسیدند که این دولت از کجا یافتی؟ که هیچ عمل نیکو نکردی گفت آری همچنان است و گفت مادر  زال داشتم آنزمان که از خانه بیرون آمدمی سر در پای مادر می آوردم ، مادر دعا کردی خدای تعالی ترا بِیامرزد و ثواب حج روزی ات کند حق تعالی دعای مادر مستجاب کرد و مرا بیآمرزید و میان حاجیان در بهشت بخرامیدم؛  بعد از آن ملایم این معنی حکایت کرد که وقتی خواجه بایزید را پرسیدند که این دولت از کجا یافتی ؟ فرمود وقتی کودک هفت ساله بودم به مسجد می رفتم پیش اوستاد قرآن میخواندم در این آیه که فرمان می شود «بالوالدین احسانا» [1]  از اوستاد معنی این آیه پرسیدم :گفت در این آیه فرمان می شود خدمت پدر و مادر به واجبی کنید چنانکه خدمت من که پروردگار شما ام . همین که از اوستاد این بشنودم تاخته بستدم پیش مادر آمدم سر روی پای مادر آوردم که ای مادر من امروز همچنین شنیدم که خدای تعالی  چنین فرماید از خدای تعالی بخواه تا چنانچه حق تُست ترا خدمت کنم  چون این عرضداشت پیش مادر و پدر کردم دلش بر من مسکین بسوخت  دوگانۀ نماز بگذارد و دست من بگرفت و روی سوی قبله کرد مرا به خدای سپرد. این دولت از ان یافتم که دعای مادر بود ؛ دویم آنکه وقتی یکی از شبهای زمستان مادر من نیم شب آب طلبید ، کوزه پر آب کردم بر کف دست نهادم مادرم در خواب برفت من بیدار نکردم چنانچه آخر شب بیدار گشت مرا با کوزه استاده دید آن زمان که کوزه آب از من بستد از غایت سرما پوست کف دست من با کوزه بر آمد سرد شده بود شفقتی که در مادر است سرم را در کنار گرفت و بوسه داد وگفت ای جان مادر رنج بردی و مرا دعا کرد که خدای تعالی ترا بیآمرزد حق تعالی دعای مادر مستجاب کرد این همه دولت از دعای مادر یافتم. (این معنی را زنده یاد استاد خلیل الله خلیلی در نظم آورده است.)[2]

مجلس ششم

در این مجلس سخن در قدرت خدای تعالی افتاده بود شیخ برهان الدین چشتی و شیخ محمد صفاهانی و درویشان دیگر در مسجد جامع بغداد در خدمت خواجه حاضر بودند بر لفظ مبارک راند:«چیز هاست که خداوند متعال به علم و قدرت خود در عالم آفریده است اگر مردم در آن فرود شود در ساعت از دست برود و دیوانه گردد، بعد از آن فرمود که حضرت رسالت پناه (ص) آرزوی  دیدن اصحاب کهف کرد، فرمان آمد که ما حکم کردیم که تو در دنیا ایشان را نبینی مگر در اخرت . اما اگر خواهی که ایشان را در دین تو در آورم بعد از آن فرمود که این کلیم را به آن جهان ببرد و در غار اصحاب کهف فرود آورد یاران بر اصحاب کهف سلام کردند حق تعالی ایشان را زنده گردانید جواب سلام باز دادند بعد از آن یاران دین رسول الله (ص) را بر ایشان عرضه کردند و ایشان قبول کردند ؛ و انگاه خواجه این حکایت فرمود :که چه چیز است که در قدرت خدای تعالی نیست اما مرد باید که در فرمانهای او تقصیر نکند تا هر چه خواهد آن شود و انگاه خواجه چشمان پر آب کرد و فرمود وقتی که به خدمت خواجۀ خود شیخ عثمان هارونی (قدس سره) حاضر بودم و درویشان نشسته بودند حکایت از مجاهدۀ متقدمان وفواید ایشان می گفتند درین میان پیر ضعیف و منحنی و سخیف عصا بر دست گرفته بیآمد و سلام کرد و جواب سلام گفت. شیخ عثمان هارونی برخاست با بشاشت تمام (او) را در پهلوی خود جا داد و آن پیر آغاز کرد امروز سی سال است پسری از من جدا مانده است از درد فراق او حالم بدین جای رسیده است و از حال حیات و ممات او خبر ندارم بخدمت خواجه آمده ام فاتحه واخلاص در خواست دارم برای آمدن پسرو سلامتی او همین که شیخ عثمان هارونی این خبر بشنید سر در مراقبه کرد دیری بود چون سر بر آورد روی به سوی حاضران کرد که فاتحه واخلاص بخوانیم برای آمدن پسر این پیر جدا مانده را  همین که خود و درویشان فاتحه تمام کردند فرمود که ای پیر برو بعد یک لحظه پسر خود بر ما بیاوری چون پیر از زبان مبارک این سخن شنید روی بر زمین آورد و باز گشت هنوز در میان راه بود که آینده بیامد و دست پیر بگرفت و گفت مبارک باد که پسر تو آمد پیر را خاطر خوش آمد و در خانه پدر و پسر یکجا شدند و ملاقات کردند و پیر را چشم ضعیف شده بود و روشن گشت. پیر پسر را به خدمت خواجه آورد و پایبوس کنانید . خواجه آن پسر را پیش خود طلبید پرسید کجا بودی؟ گفت بر نیمۀ دریا بودم دیوان زنجیر بند کرده بودند امروز همدر آن مقام نشسته بودم  درویشی هم بر مشابهت مخدوم گویا که آن درویش در خدمت مخدوم است در آمده در زنجیر دست دراز کرد گردن من بزور بگرفت و مرا نزد یک خود باستانید فرمود پای خود بر پای من نه من بر حکم اشارۀ آن درویش هم چنان کردم فرمود چشم پیش کن چون چشم پیش کردم خود را به در خود استاده دیدم همین که این سخن بگفت و خواست سخن دیگر بگوید شیخ الاسلام انگشت مبارک خود به دندان بگرفت که مگوی آن پیر بدوید و سر در قدم خواجه آورد که اینک مردان خدای با این قدرت خود را پوشیده دارند انگاه فرمود که این همه قدرت خدای عزّ و جلّ است ؛ و بعد فرمود در روایت کعب الاخبار(رض) آمده است در آفرینش قدرت خدای عزّ و جلّ فرشته آمده است بدان هیبت و بزرگی که خدای داند پس نام آن فرشته هابیل است الغرض آن فرشته دو دست دراز کرده است یکی سوی مغرب و دومی سوی مشرق و تسبیح می گوید لا اله الالله محمد رسول الله و ان فرشته مؤکلّ است بر روشنایی روز بدان دست نگاه میدارد و دست دیگر که بسوی مغرب است شب و تاریکی شب را نگه میدارد وبه امر خدای عزّ و جلّ او موکل  ثبات و نگهدارنده روز و شب است ... همچنین فرمود که فرشتۀ هست بدان هیبت و بزرگی که باد ها را  هدایت می کند این فرشته هم با دستانش که یکی آبها را در تعادل نگاه میدارد و دست دوم باد ها را اگر یک کمی از وطیفه غفلت کنند همه جهان را از باران آب خواهد گرفت و اگر دست دیگرش باد را در تعادل نگه ندارد همه جهان با باد زیر و زبر خواهد شد و هم فرشتۀ دیگر را مأمور فرموده که نام آن قرقائیل است و بالای کوهی (ق) او را موکل گردانیده است او گاهی دست می کشاید و گاهی می بندد رگه های زمین بر دست اوست . هرگاه که خدای تعای خواهد در زمین تنگی پیدا گردد آن فرشته را فرمان می رسد تا رگ های زمین در کشد چون رگهای زمین در هم کشیده شد آبها از چشمه ساران و دریا ها خشک گردد و از زمین نبات بر نیاید و خواهد که چون فراخی در زمین فرستد آن فرشته را فرمان می شود تا رگهای زمین بکشاید و چون خواهد که خلق را بترساند و قدرت خود بنمایاند آن فرشته را فرمان دهد تا رگ زمین بجنباند و آن را زلزله گویند پس زمین بجنبد تا آن زمان که فرمان شود ...[همانجا، ص 36]

 


 

[1]سوره اسراء آیه 23 :«وَ قَضي‏ رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً کَريماً

معنی : و پروردگارت فرمان داده: جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکی کنید! هر گاه یکی از آن دو ، یا هر دوی آنها ، نزد تو به سن پیری رسند ، کمترین اهانتی به آنها روا مدار! و بر آنها فریاد مزن! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو!

[2]هدیه به مادران

رهــروی روشـندتلی از بــاتـیـزیــــد                 کـرد پـرسـش کـای مـراد هـر مرید

بــازگــو آخــر کــجــا بـشتـــاـفــــتی                 کـایـن هـمـه گـنـج سـعـادت یـافـتـی

گـفـت از یـک قـطـره اشک مــادرم                  شاهـــد مــقــصــود آمــد در بـــــرم

گـنـج هـا در دـیده نـمـنـاک اوســــت                  این گهر ها اشک های پاک اوسـت

شـام هـا چـون بـاز خـفـتـی مــــادرم                  بـــود در پـــایـــان پـایـش بـستــــرم

تـا دل شـب داشـت بـا مـــن رازهـــا                  گــفـتـگو هــا قـصـه هـــا آوازهـــــا

قـصـه هـا شـیرین تر از شهـد وشکر                 نـغـمه ها جان بخش چون بــاد سحر

نـاگـهان شـامـی هـوا بـس تـیـره شــد                 بــرف بـر شـهـر و ده مـا چـیـره شد

خون بـه تـن از شـدت سـرمـا فســرد                 شـعـلــــه از دم ســردی ایــــام مــرد

نیمه شب شد مادرم از خواب خاست                  از مـن افـسـرده جامــی آب خـواست

تـا گــرفـتـم لـرز لـرزان جــــــام آب                 ماـدرم را بــار دیـگر بــرد خــــواب

مـن ستـادم خـشـک بـر جـــا از ادب                  چشم بر ره ،جــام برکف،جان به لب

آب را از فــرط ســردی بـسـت یــخ                  جـام را بـا دسـت مــن پـیـوسـت یـخ

صـبـح شـد چـون بـارگـاه فـیض بـاز                 مـادرم بــرخــاست از بـهـر نــمــــاز                  

دیـد سـوی مـن کـه لـرزانـم چـو بـید                  گـشتـه ام چــون بـرف سـرتا پا سپیـد                   

گـفـت ای فرزنـد بر کف جام چیست                  راسـت گو این لرزه بر انـدام چیست

از چـه رو ایـن جـام را نـگـذاشـتــی                  خـوـیش را در رنـج و مـحنت داشتی

گـفـتـم ای مادر خـطـا بـود اینکه من                  مــی نــهـادم جــام بـهــر خـویـشـتـن

تـو زمـن گـر آب مـی کـردی طـلـب                 خــفـته مـی دـیدی مــرا دور از ادب

مـادر از گـفـتـار مـن بـیـتــاب شــــد                  دل مـیــــــان سـیــنــــه وی آب شـــد

سـر زد آهـی از دل غـمـدـیــــده اش                  قـطـره اشـکی چـکـیـد از دــــیده اش

اشــک مــادر گـنـج گـوهـر زا شـود                 مرد از آن یک قطره چون دریا شود

خلیلی

 

 

+++++++++++++++++++++++++++

مجلس دوم:

... سخن در جنابت افتاده بود مولانا بهاؤالدین بخاری و مولانا شهاب الدین محمد بغدادی به خدمت حاضر بودند بر لفظ مبارک راند:«که جنابت زیر هر تار موی است بر تن آدم ، پس مرد را باید که زیر هر موی که جنابت است آب برساند و تر کند موی های خویش را که اگر مویی خشک بماند آب نرسد روز قیامت تن با او خصمی کند و آنگاه فرمود که در فتاوی ظهریه نبشته دیده ام "دهان مردم پاک است و انکه جنوب شود در هر چی آب بخورد پلید نگردد و اگر او بی طهارت یا جنوب بود و یا حایض بود یا مؤمن بود و یا کافر بود دهان پاک است" بعد از آن هم درین فرمود که وقتی رسول الله صلی الله علیه وسلّم نشسته بودند، اصحابی به پای خاست سؤال کرد یا رسول الله(ص) اگر کسی جنوب بود و هوای تابستان باشد و او عرق کند و جامه در (عرق) آلوده شود جامه پلید گردد یا نه؟ رسول الله (ص) فرمودند :" که آب نشود و آب دهن مردم پاک است اگر به جامه رسد پلید نگردد " [همانجا]

وبعد از آن هم درین محل فرمودند:« که شنیده ام از زبان مولانا خواجه محمد عثمان هارونی (قدس سره) که چون آدم (ع) سلام از بهشت به دنیا آمد او را با حوا صحبت افتاد و مهتر جبرئیل (ع) بِیامد و گفت: یا آدم برخیز و خویشتن را بشوی یعنی غسل کن ! چون مهتر آدم غسل کرد خوشی و فرحتی حاصل شد گفت: یا اخی جبرئیل (ع) این را مزدی و مکافاتی هست ؟ گفت : ای آدم (ع) به عدد هر موی که در اندام تُست ثواب یکساله عبادت مر ترا حاصل آید و به عدد هر قطره آبی  که در اندام تو رسیده است از هر قطره خدای تعالی فرشته بیآفریند تا روز قیامت عبادت می کنند و ثواب آن مر ترا باشد، بعد از آن مهتر آدم (ع) گفت یا اخی جبرئیل (ع) این ثواب مراست و فرزندان مرا ؟ مهتر جبرئیل گفت : هر که از فرزندان تو که مؤمن است چون او غسل از حلال کند بعد هر موی که در بدن او بود یکسال عبادت در دیوان او بنویسند و هر قطره آب که از اندام او بر زمین افتد حق تعالی فرشته بیآفریند تا روز قیامت تصبیح و تهلیل می کند و ثواب آن مرد مؤمن را باشد. چون خواجه این تمام کرد بگریست و فرمود که این فواید در باب کسانی است که از حلال غسل کنند ، اما طایفۀ که از حرام غسل کنند هر موی که بر اندام باشد عزت، یکساله گناه در نامۀ اعمال او ثبت کند و هر قطره آبی که از آن در زمین افتد یک دیو آفریده شود تا روز قیامت هر بدی که در وجود آن دیو آید بزه مر آن کس را باشد که او از زنا غسل کند . انگاه فرمود اول رونده گان راه شریعت اینست که چون مردم در طبیعت ثابت آمد و هر چه فرمان شریعت است بجای آرد از آن فرمان ذره تجاوز و تفاوت نکند بیشتر شود و به پایۀ دوم رسد که آنرا طریقت خوانند بعد از آن چون در این مرتبت ثابت شد چنانکه شرایط طریقت است و آنچه در او فرمان است بر سنت رونده گان راه سلوک که وقتی از آن تجاوز نکند پیشتر در مرتبۀ معرفت رسد چون در مرتبۀ معرفت رسید آنجا را هم شناخت و جائیکه آشنایی آمد بدان که روشنایی پیدا شد چون در این مرتبه ثابت شد در مرتبۀ چهارم رسید که حقیقت است بعد از آن چون مردم به این مرتبه رسد هر چه می طلبد می یابد. و آنگاه فرمود: که وقتی بزرگی بود از وی شنیدم که او فرمود عارف کسی است که از هر دو کون ببّرد فرو گردد پس مقام فردانیت تواند که برسد زیرا در این راه کسی بیشتر گیرد که از همه بیگانه گشت .[همانجا، ص9-10]

(هم دراین مجلس در مورد نماز فرمودند):

«نماز امانتی است از پروردگار عالم بر بنده گان پس بنده گان را واجب است که آن امانت را چنان نگاه دارند و حق (آن) چنان بجا آرند که هیچ خیانتی در وی ظاهر نگردد.» و بعد از آن فرمود:«چون این کس در نماز می شود باید که رکوع و سجود تمام بجا آرد چنانکه شرط است و ارکان نماز نیکو نگهدارد» ، آنگاه فرمود که در صلاة مسعودی نبشته دیده ام :«چون(که) مردکم نماز نیکوتر بگذارد حق آن تمامی بجا آرد و رکوع و سجود و قراة و تسبیح او نگهدارد فرشته گان آن نماز او را بر آسمان برند نوری از آن نماز شایع شود پس در های اسمان بکشایند و آن نماز در زیر عرش برند فرمان آید که سجده کن و آمرزش خواه مر آن نماز کننده را که حق تو نیکو نگاه داشته است» و انگاه خواجه چشم پر آب کرد و فرمود: « که در حق نماز گذارنده گان است   و آنکه حق بجا نیارد و ارکان نماز نگاه ندارد و چون فرشته گان خواهند که آن نماز بالا ببرند در های آسمان کشاده نگردند فرماید این نماز را ببرید بر روی آن نماز کننده باز زنید پس نماز به زبان حال بگوید که ضایع کردی »

همدرین مجلس باز فرماید :«وقتی در بخارا بودم میان دستار بندان این حکایت از ایشان شنیده ام که وقتی حضرت رسالت صلی الله علیه وسلم مردی را دید که نماز می گذارد و رکوع و سجود و حق نماز بجای نمی آورد باستاد و چون او از نماز فارغ شد پرسید که امروز چند سال است که به دین طریق نماز می گذاری ؟ گفت یا رسول الله (ص) امروز قریب چهل سال است (یعنی از زمان بحثت آن حضرت او نماز بدین شیوه گذارده بوده است) رسوالله را چشنان پر آب کرد و فرمود که هیچ نماز نکرده ای و در این مدت اگر بمردی بر سنت من نمرده باشی انگاه فرمود از زبان خواجه عثمان هارونی (قدس سره) که فردای قیامت از انبیاء واولیاء تا آنجا که مسلمان اند هر که از عهدۀ نماز بیرون آمد  او برست و هر که از جواب نماز بیرون نیاید بردست زبانۀ دوزخ گرفتار گشت »

همدرین محفل نقل فرمودند:« وقتی در شهری بودم نام آن شهر یاد نمانده است اما نزدیک شام هست بیرون آن شهر غاری بود و بزرگی در آن غار مسکن داشت شیخ اوحد محمد الواحد عزیزی گفتندی استخوانی در وجود مبارک ماند بر سجاده نشسته بود و دو شیر پیش در او ایستاده دعا گوی از ترس شیران نتوانست که نزدیک رود نظر آن بزرگوار بر من افتاد آواز داد که بیا و مترس چون نزدیک شدم روی بر زمین آوردم بنشستم اول سخن که آن بزرگ بر من گفت این بود که اگر تو قصد یکی نکنی او نیز قصد تو نکند یعنی چنین کس است که از وی می ترسی بعد از آن فرمود که چون خوف حق در دل یکی باشد هر که بود از وی در خوف بود شیر خود کدام کس است که از مردم در خوف نبود بعد از آن فرمود که ای درویش از کجا می رسی ؟ گفتم از بغداد فرمود نیکو آمدی اما باید که درویشان را خدمت کنی تا مرد بزرگ گردی اما بشنو امروز درین غار چندسال است که سکونت کرده ام از ترس یک چیز که سی سال هست که از گریه نیاسوده ام ازین ترس شب و روز می گریم گفتم آن چیز کدام است فرمود نماز است آن زمان که نماز می گذارم در خود می نگرم و می گویم اگر ذرۀ آنچه شرط نماز است فوت شود ازین جمله آنچه کرده ام ضایع گردد و بیک زمانی آن طاعت من بر روی من باز زنند پس ای درویش اگر خود را از حق نماز بیرون بتوانی آورد کاری کرده باشی و گرنه عمریست از ما به غفلت می رود و همه کار ضایع کرده باشی انگاه این حدیث فرمود که رسول الله (ص) می فرماید  هیچ گناهی نیست بزرگتر نزدیک خدای تعالی در دنیا و دشمن تر به قیامت بعد از آن سخن در دوزخ افتاده از کسی که او نماز چنانچه شرط است نگذارد . بعد از آن، آن بزرگوار فرمود مرا که استخوانی و پوستی مانده می بینی هم ازین سبب نمیدانم حق نماز بجا می آورم یانه چون حکایت بگفت سیبی پیش داشت بر گرفت مرا داد این سخن همه بگفت که عهدۀ نماز بزرگ عهدۀ ایست اگر سلامت ازین عهده بیرون آمدی برستی و گرنه مانی که فردا این روی به کسی نتوانی نمود بعد از آن خواجه چشم پر آب کرد بر لفظ مبارک راند :«که ای درویش نماز ستون دین است و رکن ستون است پس ستون بر پا باشد خانه سلامت بماند و آنگاه که ستون از خانه برفت خانه فی الحال بیرون شود و چون اسلام و دین در نمازستون است هر که خلل اندر نماز ها و فریضه و سنت و رکوع و سجود  اندر آمد پس حقیقت اسلام و دین و جز آن خراب شد»

وفرمود: «درشرح صلوة مسعودی امام زاهر (رح) در واسقه  بنوشته خدای عزّ و جلّ در هیچ عبادتی چندان تفلیظ و تشدید نکرد چنان که در نماز آنگاه هم در این محل حکایت فرمود که امام جعفر (رض) روایت کرد خدای تعالی نصیحتی جا بجا در قرآن یاد کرده که بعضی از آن خطاب است به مدح و بعضی بر سبیل ترغیب و بعضی به وجه ترهیب مر بنده گان را و این را هفتصد جای وصیت کرد که نماز را بر پای دارید که ستون دین نماز است آنگاه در تفسیر معروف است که به روز قیامت پنجاه موقف باستانند  و از پنجاه چیز از ایشان را سؤال کنند  اما اگر بنده از سر مویی از شرایط موی از هر موی از هر هوی ایمان و صفت های او شناخت باری تعالی بیرون آید نیکوو اگر عهدۀ آن بیرون نیاید همه آنجا به دوزخ فرستند و بعد از آن به موقف دوم باستانند از نماز وفریضه سؤال کنند اگر از عهده آن بیرون آید نیکو وگر نه همه آنجا به موکلان دوزخ فرستند. بعد از آن در موقف سوم بایستانند از سنت های رسول صلی الله علیه و سلم پرسند اگر از عهدۀ سنتها بیرون آید برهد و گرنه با موکلان پیش حضرت رسالت پناه (ص) فرستد که این کس از امت تُست که در سنتها تقصیر کرده است . چون این فواید تمام کرد های های بگریست و این لفظ مبارک راند وای از آن کس که در فردای قیامت از رسول الله (ص) شرمنده ماند ، پس او را جا کجا باشد چون از وی شرمنده باشد  پیش کی رود و بعد از آن چون خواجه  این فواید تمام کرد هر کسی باز گشت الحمد لله غلی ذالک» [همانجا،13-14]

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++

 

خواجه قطب الدین بختیار کاکی اوشی

بختیار کاکی ، خواجه قطب الدین ، از عارفان شبه قاره در قرن ششم وهفتم میباشد که در اوش به دنیا آمد. از پنج سالگی به تحصیل پرداخت و پس از حفظ قرآن مجید، علوم متداول عصرخود را فراگرفت . درجوانی به طریقت چشتیّه  پیوست و از خواجه معین الدین سگزی چشتی دستوریافت تابرای ترویج تعالیم اسلامی به دهلی که درسال 602ـ603 به تصرف مسلمانان درآمده بود، برود. بختیارکاکی نخست به مُلتان رفت و با بهاءالدین زکریای مُلتانی  ، و بابافریدالدین گنج شکر  ملاقات کرد. باآنکه در دهلی شمس الدین التتمش (حک : 607ـ633) وی را بسیار حرمت نهاد، ولی او نزدیکی به دربار را روا ندانست .


در تبلیغ اسلام و ارشاد و هدایت مردم بسیار موفق بود. عبدالحق دهلوی در اخبارالاخیار این کرامت را به او نسبت می دهد که از زیر سجاده اش کاک (نان روغنی ) بیرون می آورد و برای همة حضار کفایت می کرد (ص 24ـ25)، و ازینرو به کاکی معروف شد.
عارفان بزرگی چون قاضی حمیدالدین ناگوری ، مولانا شمس الدین ترک ، خواجه محمود، علاءالدین کرمانی ، سیدنورالدین غزنوی ، نظام الدین ابوالمؤید، خواجه فریدالدین گنج شکر، سیدشرف الدین ، خواجه حمیدالدین بهلوانی ، شیخ بدرالدین غزنوی * و شیخ برهان الدین بلخی همواره در خدمت کاکی بودند و از میان آنان بابا فریدالدین گنج شکر را خلیفه و جانشین خود کرد. وی سرانجام در 14 ربیع الاول 633 هق/اول میزان 614/23سپتمبر1235در دهلی درگذشت ؛ و خلفای او سلسلة چشتیه را درهند گسترش دادند.
بختیار کاکی مجموعة سخنان خواجه معین چشتی * را درکتابی به نام دلیل العارفین گرد آورده که در 1306 در چاپخانه نولکشورلکنهو چاپ شده است . این اثر مشتمل بر دوازده مجلس است . مجموعة سخنان بختیار را نیز، خلیفه اش فریدالدین گنج شکر، در کتاب فوایدالسالکین ، گردآورده است .[1]

 

سخنان خواجه معین الدین چشتی در کتاب دلیل العارفین تالیف قطب الدین بختیار کاکی اوشی:

شیخ قطب الدین بختیار کاکی ملفوظات حضرت شیخ معین الدین چشتی را به دوازده مجلس که هر کدام دارای محتوای موضوعی خاص میباشد در کتاب دلیل السالکین جمع کرده است که در زیل بعضی آن را می آوریم:

در مسجد ابولیث سمرقندی بحضور ملک المشایخ سلطان المساکین را (معین الدین چشتی) اینجانب قطبالدین بختاردر حالی مشرف گردیدم که کلاه چهار ترکی بمن هدیده فرمودند. آن روز شیخ شهاب الدین سهروردی ، شیخ داوود کرمانی، ، شیخ برهان الدین محمد چشتی و  شیخ تاج الدین محمد صفاهانی نیز در این محضر حاضر بودند. سخن در نماز افتاده بود که شیخ (معین الدین) بر لفظ مبارکش سخن از نماز افتاده بود که فرمود:« مردم در منزلگاه عزت نزدیک نشود مگر در نماز ، زیرا که معراج مؤمن همین نماز است، چنانچه در حدیث مسطور است"الصلوة معراج مؤمن" ...آنگاه فرمودند: نماز رازی است که بنده با پروردگار خود می گوید و در راز گفتن کسی قرب یابد که لایق آن راز است و راز گفتن نشود مگر به نماز وراز  گفته نشود الی به نماز؛ بعداً روی سوی دعا گوی کرد فرمود: آنچه من به خدمت شیخ الاسلام سلطان المشایخ خواجه محمد عثمان هارونی نور الله مرقده پیوستم وبا ارادت بیعت قبول افتادم مدت هشت سال در خدمت کردن ایشان یک زمانی هم نفس را آسوده گی ندادم چنانچه نه روز دانستم نه شب هر جا که خدمت خواجه مسافر می شدند دعا گوی باوی بودی به منظور خدمت . چون پیرخدمت این درویش بدید نعمتی بمن روان کرد که آن نعمت را حدی و نهایتی نبود آنگاه فرمود هر کی یافت بخدمت یافت. پس مرید را باید که ذرۀ از فرمان پیر تجاوز نکند و هر چه او را از نماز و تسبیح و اوراد و جزء آن ترغیب کند هوش و گوش او با ان متعلق باشد و ان فرمان را انجام رساند تا بمقامی برسد که پیر مشاطۀ مرید است زیرا چه (که) هر چه پیر مرید را خواهد کرد از برای کمالیت حال مرید را بعد از آن فرمود که برادرم شیخ شهاب الدین سهروردی را نیز معامله بود تا ده سال برابر پیر خود توشه بر سر کرده در حج برفتی و باز آمدی انگاه نعمت یافت که آنرا حد و غایت نبود که در فهم دیگران نگنجد از نعمت که در شیخ شهاب الدین بود. بعد از آن فرمود که در تنبیه امام خواجه  ابوالیث سمرقندی که در فقه امام مان است می نویسد در آن که هر روز از آسمان دو  فرشته فرود می آیند یکی بر بام گفته باشد و به آواز بلند ندا کند که آدمیان و پریان بشنوید و بدانید که هر که فریضۀ خدای عزۀ و جلّ نگذارد و از زنهار خدای عزو جل بیرون آید؛ فرشتۀ دویم بر بام حظیرۀ رسول الله صلی الله علیه و سلم باستد و ندا کند ای آدمیان بدانید و بشنوید هر که سنت های رسول االله (ص) نگذارد و تجاوز کند از شفاعت بی بهره ماند. آنگاه فرمود که در مسجد ککری برابر اولیای بغداد حاضر بودم حکایت در خلال انگشتان می رفت بوقت وضو کردن فرمود که یکی از سنت است  زیرا چه (که) در حدیث آمده است از رسول الله (ص) که ترغیب کردم صحابه را (رض) در خلال کردن انگشتان زیرا هرکه انگشتان را در وقت آب دست خلال کند حق تعالی انگشتان او را از شفاعت محروم نکند...و فرمود طایفۀ عارفان اهل فضل اند و ایشان مستغرق صحبت دوست اند و در شرح خویش از ایشان می نویسند: چون بنده در شب با طهارت بخسپد فرمان شود هر فرشته را که برا بر او باشند تا انگاه که بیدار شود فرشته گوید الهی این بنده را بیامرز که با طهارت نیک خفته است آنگاه همدرین محل فرمود که در شرح عارفان آمده است که چون مردم با طهارت بخسپند جان او را بالابرند زیر عرش فرمان شود که خلعت نو به بر او کنند چون او سجده کند فرمان شود باز گردانید که بنده نیک است که با طهارت خفته بود. و فقیه می نویسد: که از رسول الله (ص) آمده است که "الیمین للوجه والیسار للمقعد" یعنی دست راست مردم از برای خوردن طعام و شستن روی است و دست چپ برای استنجا کردن است. انگاه سخن در آن افتاده بود که چون در مسجد در آیند سنت این است که پای راست درون مسجد نهند که یکی از سنت رسول الله (ص) است و چون بیرون رود پای چپ نهند آنگاه فرمود: وقتی خواجه سفیان ثوری [2] رح در مسجد در آمد پای چپ به سهو درون مسجد نهاد، آواز بر آمد که ثور (گاو) در خانۀ خدا چنین بی ادب وارکی در آیند که در می آیی ، پس از آن روز باز خواجه را صفیان ثوری گویند؛

آنگاه سخن شان در عارفان افتاد و احوال ایشان بر لفظ مبارک راند که «عارف کسی را گویند که از همه عالم غیب هر روز صد هزار تجلّی  بر وی نازل گردد و در یک زمان چند هزار تجلّی و حال دم بدم پیدا میشود آنگاه فرمود که عارف کسی را گویند که جمله گی عالم بداند و از عقل صد هزار در معنی بیرون دهد و بیان کند و جمله دقایق محبت را جواب گوید و همه وقت در بحر معنی شنا کند تا دُّری  که در اسرار انوار الهی بود آن را بیرون آرد و پیش جوهریان بصیر عرضه کنند چون ایشان آنرا بینند به پسندند و به تحقیق بدانند که او عارف است؛« بعد از آن اندراین محل فرمود که:«عارف همه وقت در ولولۀ عشق است و متحیر در آفرینش قدرت خدای باشد اگر استاده است در وهم دوست هست و اگر نشسته است در ذکر دوست است و اگر خفته است در خیال دوست متحّیر است و اگر بیدار است در گرو حجاب عظمت دوست  است طواف می کند .» و بعد از آن فرمود:« که اهل عشق بامداد بگذارند و بر جای نماز قرار گیرد و فرشته را فرمان شود بیاید و برابر او باستید و تا آن زمان اورا آمرزش خواهند که او از انجا بر خیزد»؛  فرمود که :«خواجه جنید بغدادی (قدس سره) در عمدۀ خود می نویسد و آن اشارت است از اسرار الهی که روزی رسول الله (ص) ابلیس را غمگینم دریافت پرسید غم واندوه ترا سبب چیست که چنین بر خوف بگداخته ای؟ جواب داد که از کِرده چهار چیز از امت تو است یکی این است که مؤذنان که ایشان بانگ نماز می گویند زیرا چه آنزمان که ایشان بانگ نکماز می گویند هر که می شنود به جواب مؤذن مشغول می شود و گوینده وشنونده آمرزیده می گردند دویم سبب انکه اسبان غازیان چون ایشان تکبیر می گویند و برای خدا در جنگ می درآیند فرمان می شود که ایشان را با اهل ایشان بیآمرزیدم – سوم کسب حلال درویشان پس چون ایشان از آن کسب حلال خود هر کسی را نصیب کنند خدایتعالی به برکت آن کسب حلال ایشان آن کسان را بیآمرزد.- چهارم آن کسی که نماز بامدا بگذارد و بر جای نماز بنشیند تا آفتاب بر آید –پس نماز اشراق بگذارد و گفت یا رسول الله ! آنروز که من در بین ملک بودم در صحف نزدیک نوشته دیدم  هر که نماز بامداد بگذارد و بر جای نماز قرار گیرد و به ذکر مولا مشغول شود تا افتاب بر آید و اشراق بگذارد و گفت یا رسول الله (ص) خداوند او را با اورا با هفتاد هزار از کسان اوباشد با او بیآمرزد و از اتش دوزخ خلاص دهد.»[قطب الدین بختار کاکی. دلیل العارفین ، چاپ مطبعه لکنهو-هندوستان «ملفوظات خواجه معین الدین سنجری چشتی،ص 1-7)

و فرمود که در «فقه اکبر نبشته دیده ام به روایت امام المتقی ابو حنیفۀ کوفی (رض) وقتی کفنکشی بود چهل سال به کفن دزدی عمر خود به مصرف رسانید آخر او چون نقل کرد او را درخواب دیدند که به بهشت می خرامد خلق متحیر ماندند و سؤال کردند توکفن دزد بودی چه عمل نیک کردی که این سعادت یافتی جواب داد که در من یک چیز بود که آن زمان که نماز بامداد می گذاردم بر جای نماز قرار می گرفتم تا  آفتاب بر آمدی اشراق می گذاردم آنگاه در کار قباشی مشغول می شدم حق تعالی چون اندک پذیر و بسیار بخش است از برکت این بیآمرزید و کردار های مرا محو کرد و بدین درجه رسانید» ؛

و فرمود:« که چون عارف را حال پیدا شود و بدان چیز فرو ماند اگر آن زمان چند هزار مَلَک که بهر نوع عجیبی دگر باشد بر او عرضه کنند بدان وقت او در آن نبیند مگر همه در آن چیز که فرو شده است » و«یک چیز عارفان همین است که عارفان همه وقت در تبسم میباشد و آنزمان که عارف تبسم می کند در عالم ملکوت حیات مقربان درگاه می افتد پس هر چیز از ایشان ظاهر می گردد ...»[همانجا]


 

[1]تالیف بنیاد دایرة المعارف اسلام. دانشنامه جهان اسلام . جلد  یک، ص ،656.

[2]ابوعبدالله سفیان ثوری بن سعید  کوفی (۹۷-۱۶۱ هـ)، از تابعین و اصحاب امام صادق (رض) و از محدثان برجسته اهل‌سنت و صوفی مشهور در عصر تابعینبود.

 

 

 

---------------------------------------

حضرت شیخ معین الدین چشتی (اجمیری)

سر سلسله‌ي طريقتِ شريفه‌ي «چشتيه»، حضرتِ «خواجه معين الدين چشتي» است. حضرتِ «خواجه معين الدين چشتي هروي سجزي (سگزی)»، در قرن ششم هجري (537 هـ.ق./521هش./1142ترسایی) در «سيستان» تولد شد و در همان جا به فرا گرفتن علم و دانش پرداخت. ايشان در سن 15 سالگي پدر خود را از دست داد و سپس به «چشت» در «هرات» مهاجرت كرد و در اين شهر به رياضت مشغول گرديد. و از اين رو به «چشتي» معروف شده است. وی پس از مدتي اقامت در «چشت»، عازمِ ودر خانقاه «خواجه عثمان هاروني» كه يكي از مشايخ بزرگِ «خراسان»[كه در آن زمان شامل افغانستان به جغرافیای كنوني نيز مي‌شده است] بود، رحل اقامت افكند و در آنجا نزد وي به تكميل مقامات عرفاني و روحاني مشغول شد و سرانجام دست ارادت به «خواجه عثمان» داد و در زمره‌ي خلفاي وي قرار گرفت.(خليفه يا شيخ، به تعبيري عارفي است كه به مرحله‌ي پنجم عرفان رسانيده شده باشد.) آن حضرت، سپس از «طوس» به «بغداد» رفت و مدتي در اين شهر كه در آن روزگار از مراكز مهم علوم و معارف اسلامي بود، توقف كرد و از محضرِ بزرگانِ آنجا نيز استفاده كرد و عرفاي آن زمان كه در بغداد اقامت داشتند را نيز درك نمود. از جمله مدتي از محضرِ غوثِ اعظم حضرت مولانا «عبدالقادر گيلاني» (سرسلسله‌ي طريقت قادريه) استفاده كرد و در اين مدت خود نيز مجلس وعظ و ارشاد تشكيل داد.

چگونگی مهاجرت خواجه معین الدین به هندوستان:

درآغازقرنهفتمهجریسلطانشهابالدینغوریازموطناصلیخوددرفیروزکوهکهدرمیانکوهستانهایغوردرمشرقهرات‏قرارداردبههندوستانلشکرکشید. ویپسازاینکهلاهورراازبازماندگانوسلاطینغزنویگرفتبهطرفدهلیحرکتکردوپسازچندی‏دهلیرافتحنمودوآنجاراپایتختخودقرارداد . پسازاینکهناحیه‏پنجاببهتصرفمسلمیندرآمدونفوذاسلامدرآنمناطقبرقرارگردید،گروهیازدانشمندانورهبرانمسلمانانبرایترویجوتبلیغدینمقدساسلام‏بهپنجابوراجستانمهاجرتکردندوبهفعالیتهایدینیومذهبیمشغول‏شدند. خواجهمعین‏الدینچشتیدرینهنگامهمراهسلاطینوامرایغوریبه‏هندوستانرفتودرشهراجمیردرمنطقهراجستانساکنگردیدخواجهدراجمیرمؤسساتاسلامیدرستکردومدارسومساجدیبنیادنهادوبهتدریس‏وتبلیغمبانیاسلامیمشغولگردید. خواجهمعین‏الدینچشتیازطریقتصوفوعرفانکهباروحوفکرمردمهندسازگاربودموضوعاتدینیراالقاءمیکردودراندکمدتیشهرتعظیم‏یافتومردمازاطرافواکنافپیرامونویراگرفتندوازوجودوی‏استفادهکردند . نحوهرفتارسلاطینوامرایهندباخواجهنظامالدین : پادشاهانوامرایاسلامیهندفوق‏العادهبهویاحتراممی‏کردند. برای‏خواجهمعین‏الدینچشتیوسائلپیشرفتازهرجهتفراهمگردیدواوتوانست‏میلیونهانفرازبت ‏پرستانهندرابهتوحیدراهنماییکندوازبرکتوی‏دینمقدساسلامدرشمالومغربهندپیشروی کرد. معین‏الدینشاگردانزیادی‏تربیتکردوآنانهرکدامدرمنطقهخودمصدرخدماتارزنده‏ایشدند. قطب‏الدینبختیارکاکیوفریدالدینگنجشکرازشاگردانوتربیتشدگاناوهستندکهمنشأآثاروخدماتاسلامیشدندخواجهمعین‏الدینپسازمدتیفعالیتوتأسیسسازمانهایفرهنگیومذهبیدرشهراجمیردیدهازجهانفروبست. مسلمینپسازدرگذشتاوبرایشمقبرهباشکوهیساختندکهپسازهشتقرنهنوزپابرجاستویکیازمزاراتدرجهاولمسلمیندرهندبهشمارمیرود . سلاطینمسلمانهند،ازعصرناصرالدینخلجیتازماننظامحیدرآبادی،هرکدامدرآنجاازخودیادگاریگذاشته‏اند. درایوانورواقهاوداخلمقبرهاشعارزیادیبهزبان‏فارسیکهزبانرسمی حکومات ومسلمانانهندبودنوشتهشدهکه تا هنوز  خوانده می شود.

معین‌الدین‌دراجمیرازدواج‌كردوحاصل‌دوازدواج‌وی‌،سه‌پسر (ابوسعید،فخرالدین‌،حسام‌الدین‌) ویك‌دختر (بی‌بی‌حافظه‌جمال‌) بود. ابوسعیددوفرزندداشت‌وپنجاه‌سال‌عمركرد،فخرالدین‌ (متوفی‌ 661) ازعلماوعرفابودوحسام‌الدین‌نیزدر 45 سالگی‌به‌سلك‌عرفاپیوست‌وسپس‌به‌طرزاسرارآمیزی‌ناپدیدشد. بی‌بی ‌حافظه‌نیزازدست‌پدرخرقهخلافت‌گرفت‌وزنان‌راارشادمیكرد. مقبرهوی‌،دركنارقبرپدرش‌،دراجمیراست‌.

مآخذ : (لعلی‌بدخشی‌،ص‌ 165؛غلام‌سرورلاهوری‌،ج‌ 1،ص‌ 363ـ364)

شجرهنسبخواجهمعينالدينچشتي :

حضرتخواجهغریبنوازرحمتهاللهعلیهازطرفمادربچندواسطهبحضرتامامحسنمیرسدونسبنامهپدریقرارذیلاستخواجهمعینالحقوالدینبنسید

غیاثالدینبنسیدکمالالدینبنسیداحمدحسینبنسیدطاهربنسیدعبدالعزیزبنسیدابراهیمبنسیدمحمدبنامامحسناصغربنامامعلينقیبنا

ماممحمدتقیابنامامعليموسيرضابنامامموسیکاظمابنامامجعفرصادقابناماممحمدباقربنامامعلیزینالعابدینبنامامحسینبنحضرتعلیمرتضيرضواناللهتعاليعنهماجمعین . ( معینالاولیاءص۳۸،۳۷ )

ورودحضرتخواجهمعینالدینچشتیبههند:

آنحضرتازطریقمرزپنجابواردهندشدودرشهرلاهوراقامتگزیدابتداباشیخحسینزنجانینیزدیدارنمود. خواجهچشتیبیشتراوقاتخودرادرجوارمقبرهحضرتعلیبنعثمانهجویریجلابیغزنویمشهوربهداتاگنجبخشمؤلفکتاب «کشفالمحجوب»بهتفکروعبادتمیگذرانیدوبرایمدتیهمدرآنجامعتکفشدوسپسعازمدهلیگردیدوهنگاموداعباآرامگاههجویریبادستراستاشارهنمودچنینگفت:

گنجبخشفیضعالممظهرنورخدا    ناقصانراپیرکاملکاملانرارهنما

ودردهلیرفتبسیاریازهندوانتوسطویمسلمانشدوبهطرفاجمیرحرکتنمودچونبهاجمیرواردشد

وفراوانچراغبرافروختوازدمکبرایاوگروهامردمبهرهگرفتندبیشترهندوانبهبرکتانفاسقدسیهآنپیرطریقتووارثالنبیفیالهندبهدیناسلاممشرفشدند

وآنانکههمایماننیاوردندمحبتخواجهرادردلجایدادندوپیوستهفتوحوهدیههایبسیارزیادبهآنحضرتمیفرستادند. چراغاسلامدرهندوستانبهطفیلعالیشانچشتیهروشنگشت. خواجهخواجگاندراجمیرسکونتگزید.

. حضرتولیالهندخواجهمعینالدینچشتیاجمیررامرکزتبلیغاتاسلامیوکانونعرفانساختهوهزارانتنازهندوهادرینشهرودردهلیبدستمبارکشمسلمانشدهوتعدادیتربیهگردیدهوبهاطرافواکنافهندغرضتبلیغاسلامودر

ضمننشرمسلکچشتیهاعزامشدندچون: مشربمشایخچشتسماعرامیپسنددوباموسیقیوآنهمباشرایطوقیوداتمخصوصبخودمیانهخوبیدارندودرکیشبودیزموهندوئزمنيزموسيقينقشبارزيداشتبهايناساسهندوهاز

مينهخوبيبرايجذبشدنبهاسلامداشتندواينعاملتوانستدرپيشرفتاسلامونفوذدراعماقشبهقارههندنقشمؤثروبهسزاييداشتهباشدوعلاوهبرآنمشايخچشتباغرباوفقرايجامعهعلاقمنديومحبتويژهييداشتندازجانبخواجهوتربيهشدهگانمكتباو

تسلي،ترحم،محبت،الفتونوازشميديدنداينبرخوردواخلاقوطرزاجتماعيسببشدتادلهاراصيدحقنمودهوهمهرابهاسلاممشرفكند . آنچهباعثتمايلهندوهابهاسلاموگروشمسلموغيرمسلمبهمكتبچشتيهشدهاستبيآلايشیوسادهزیستی اينصوفيانپاكباختهبودهاست،نهخوارقكراماتوخوارقالعادات . قولوعملوگفتارورفتاراينگونهعرفاچونداروييبودهاستبرايدرمانمردمرنجيدهوازآنجاكهسخنانآنانازدلبرميخاستهاستبردلمينشستهاست. قابلتذكراستكهبهحديمشايخچشتيهدرمسلماننمودنهندوهاوديگرانسهمداشتهاندهيچشيخوسلسلهديگريبهپايهايشاننميرسدوهمهمورخانهمبهاينواقعيتدرهمهكتبتاريخاذعاندارند . وهركهدرينديارمسلمانشدوتاروزقيامتفرزندانايشان،همهبراثروجودشيخالاسلاممعينالدينچشتيخواهدبود . نقلاستكهآنشبكهشيخالاسلامخواجهمعينالدينچشتيمشرفبموتبود،چندتنازاولياءبزرگحضرترسالت (ص) رابخوابديدندكهفرمود: دوستخدامعينالدينچشتيخواهدآمدمابهاستقبالاوآمدهايم » (دوستخدادردوستيخداوندوفاتكرد) آنحضرتدرسحرگاه(دوشنبه 6 رجبسال 633 هجري ق./5جمل615هش./23مارچ 1236ترسایی)دراجميرشريفديدهازجهانفروبستوبهمعشوقحقيقيپيوست. روضهآندراجميراست.

 

 

دیوانمنسوب به مُعینالدينچشتي :

دیوانمُعینالدينچشتي ‌،که‌شامل‌غزلیاتاوبه‌زبان‌فارسی‌است‌.  اقوال‌معین‌الدین‌،در آن‌آشکاراست‌. وی‌علامت‌شناخت‌خداراخاموشی‌درمعرفت‌وگریختن‌ازخلقدانسته‌است‌،البته‌خدمت‌به‌خلق‌،کمک‌به‌درماندگان‌ورواکردن‌حاجات‌بیچارگان‌وگرسنگان‌نیزدرتعالیم‌وی‌جایگاه‌مهمی‌دارد. برخی‌ازسخنان‌معین‌الدین‌دربارهخوف‌ورجاف شبیه‌به‌سخنان‌واعظانوزاهدان‌است . بااین‌حال‌،عشق‌ومحبت‌نیزدرتعالیم‌عرفانی‌وی‌جایگاه‌بلندی‌داردبنابراین ‌،ازنظراودوستان‌حق‌تعالی‌،متصف‌به‌خوف‌ورجاومحبت‌اند. معین‌الدین‌درملفوظات‌خودبرشریعتورعایت‌جزئیات‌ودقایق‌آن‌تأکیدکرده‌است‌. به‌نظراوعارف‌بایددروهلهاول‌درشریعت‌ثابت‌قدم‌باشد،آنگاه‌به‌پایه‌های‌طریقت‌،معرفت‌وحقیقت‌نایل‌شود.

درشمارهءیازدهمازسالبیستوسوممجلهءگرامی"یغما"مقاله ‏ییتحتعنوان :

خواجهمعینالدینچشتیوحافظ»نگارشجنابدکترمهدیغرویمعاونرایزنی‏فرهنگیسفارتکبرایایران .

متوفی 633 هجریصوفی‏معروفهندراصاحببیست ‏هزاربیتشناختهونگاشتهبودندکه:

« هیچکسپیشازحافظغزلعارفانهمانندوینسرودهاست. واگرویرادرغزلپیشروسعدیو

حافظبدانیم‏راهخطارنپیموده‏ایمودرپایانمقالهنوشتهبودند: خواجهدرطیعمرطولانیخودهرگزمدحنگفت‏وهمهءاشعارویاشعارعارفانه

ءبسیارنغزوپرمعنیاستکهمتأسفانهکمیازآنبرجای‏ماندهاستوهمانطورکهدرابتدایمقالهگفتهشدغزلهایویبیشازهمهءغزلهایی‏کهپیشازحافظسرودهشدهبهاشعارحافظشبیهاست. درحالیکهویمعاصرسلجوقیان‏وخوارزمشاهیانبودوسالهاپیشازسعدیوحافظمی‏زیست. وچندتاازاشعاريكهبدلتماممسلمانانچنگزدهقرارذيلاست :

درجـانچـوکـردهمـنـزلجـانـانمـامـحـمـد          صـدرهگـشـادهدردلازجـانمـامـحـمـد

مـابـلـبـلـیـمونـالـاندربـوسـتـاناحــــــمـــد          مـالـؤلـؤیـیـمومـرجـانعـمـانمـامـحـمـد

مسـتـغـرقگـنـاهـیـمهـرچـنـدعـذرخـواهـیـم          پــژمــردهچـونگـیـایـیـمبـارانمـامحـمـد

ازدردزخـمعـصـیـانمـاراچـهغـمچوسازد          ازمـرحـمشـفـاعــتدرمــانمـــامـحـمــد

امـروزخـونعـاشـقدرعـشـقاگـرهـدرشـد          فـردازدوسـتخـواهـــدتـاوانمـامـحـمـد

مــاطالـبخـدایـیـمبـردیـنمـصـطـفـییـیــم          بـردرگـهـشگــدایـیـمسـلـطـانمـامـحـمـد

دربـاغوبـوسـتـانـمدیـگرمـخـوانمـعـیـنـی          بـاغـمبـساسـتقـرآنوبـوسـتـانمامحمد

نمونه دیگر:

مـننـمی‌گـویـم «انـاالـحـق»،یـارمی‌گـویـدبـگو      چـوننگـويم؟: چــون1 مـرادلدارمی‌گویدبگو

هـرچـهمی‌گـويـدبـهمـنهــربار،می‌گويدمگو         مــننـمـی‌دانـمچـراایــنبـارمـی‌گویــدبـــگو

آنچـهنـتـوانگـفـتــنانـدرصــومعـهبازاهدان          بــاتـحــاشــــابــرســربـازارمـی‌گــویـدبـگو

گـفـتـمـشرازيکـهدارمبـاکـهگـویـمدرجهان          نـیـسـتمـحرم بــــــادرودیـوارمی‌گـویدبگو

سـرِّمـنصـورینـهانكردن،نهحدِّچونمنيست          چـونکـنـم،هـمریسـمـان،هـمدارمی‌گویدبگو

آتــشِعــشــقازدرخـتجـانمـنبرزَدعَــلـَم          هــرچــهبـامـوسیبگـفتآنیـارمی‌گویدبگو

گـفـتـمـشمـنچوننی‌امدرمنمـداميمی‌دمـي          مـننـخـواهـمگـفــتـنِاسـرار،می‌گــویــدبــــگو

ايصـبـاکهپرسدتکزماچهمی‌گوید«مـعیـن»          ایــندوئـیراازمیـانبـردار»می‌گـویـدبــگو

 

و غزل دیگر:

 

ایـنمـنــمیـاربکـهانـدرنـورحـقفانیشـدم؟          مـطــلــعانــــوارفـــیــضذاتسـبـحـانـیشدم

ذرہذرہازوجـــــودمطــالــبدیــــدارگــشـــت          تـاکـهمــنمــســتازتـجـلّی‌هايربـانیشدم

زنـگغــیــرترازمـرآتدلـمبـزدودعـشــق          تـابـهکـــلــیواقـــــفاســـرارپـنــهـانیشدم

مـنچـنـانبـیـرونشدمازظلمتِهستیِ خویش          تـازنــورهـسـتــیاوآنکـــهمــــی‌دانیشدم

گـــرزدودنـفــسِظلـمتپـاکبـودم سـوخـتـه          زامـتـزاجآتــشِعـشـقِتـونـــورانــــیشـــدم

خـلـقمـی‌گـفـتـنـدکینرہرابهدشواری  روند ايعــفــاکاللَّهکـهمـنبـاريبـهآسـانـیشدم

دم به دمروحالـقـدسانـدر «معینی»می ‌دمد                    وهنـــمی‌دانـ‌ـــممـــگرمـنعـیـسیِثـانـیشدم

 

 

ودر رسای حضرت امام حسین نواسه پیامبر  رسول مجتبی (ص) سروده است:

 

          شـاهاسـتحـسیـنوپـادشـاهاسـتحـسیــن             دیـنهـسـتحـسیـنودیـنپـنـاهاستحـسـیـن

           ســردادنــــداددسـتدردسـتیــزیـــــــد            حــــقـــــاکـهبـــنــــایلـاالـههـسـتحــســـین

 

خلفايحضرتخواجهمعينالدينچشتي :

آنحضرتدارايخلفايزيادياستچهآنمراميراكهويتعقيبميكرديعنينشرواشاعهاسلامدرسرزمينشبهقارههندكهدرآنسنگ،چوب،گاو،دريا،ستارههاوبرهماپرستشميشدقدرتوقوتفوقالعاد

هايميخواستكهبجزوليالهندوارثرسولخواجهمعينالدينچشتيكسيديگريبطوركاملازعهدهاينوظيفهومسئوليتخطيروعظيمبرآمدهنميتوانستوخلفايحضر

تخواجههريكدرگسترشاسلاموپخشآيينالهيوقوانينوتبليغطريقهچشتيهسهمبزرگيداشتهوجاننثاريهايكردندكهمابطورفشردهاساميتنيچندازينشخصيتهايبزرگوبينظيرتاريخعرفاناسلاميرادر هند ذكرميكنيم:

1 خليفهوجانشيناشخواجهقطبالدينبختياركاكي .

2 شيخحميدالدينصوفيسعيدناگوريمشهوربهسلطانالتاركينشيخفخرالديناجميري .

3 بيبيحافظهجمالدخترشان .

4 خواجهمحمديادگارسبزواري .

5 شمسالدينالتمشپادشاههندوستان .

6 شاهفخرالدينگرديزي .

7 مولاناضياءالدينبلخي .

8 شهابالدينمحمدبنسامغوريفاتحدهلي .

9 پيرحاجيسيدعليشاهبخاري .[1]

 

عصر زنده گی خواجه معین الدین چشتی اجمیری:

خواجه معین الدین در عصری زنده گی می کرد که قسمت اعظم جهان اسلام و از جمله زادگاهش خراسان  وخطۀ ایران، در زیر سم ستوران سپاه چنگیز مغول، آبادیهایش ویران و مردمش قتل عام گردیدند. در سرزمین هند هم که وی اقامت گُزیده بود، آتش جنگی که به وسیلۀ حکام محلی شعله ور گشته بود ، تر و خشک را می سوزانید و این جنگهای خانمان سوز پیرو جوان فقیر و غنی همه راسیاه روز کرده بود . از سوی دیگر ساختمان اجتماعی هند بر اساس تمایزات واختلافات  طبقات و کاست ها قرار داشت و طبقات محروم این جامعه  اکثریت را تشکیل میداد ، مردم بسیار بی چیز و درمانده ، و بشدت تحت بیداد گری طبقات بالا بودند، و پیام عدل و قسط و برادری و برابری که با تعلیمات و تبلیغات صوفیان مسلمان همراه بود برای این طبقۀ وسیع و ستمکش و مظلوم بسیار امید بخش و دلگرم کننده بود و آنان را به سوی خود جلب می کرد. در چنین شرایطی بود که خواجه معین الدین و عرفای دیگر چون بهاؤالدین زکریای ملتانی ملجآ و پناه گاهی بودند برای مردم درمانده و ستمدیده ، روش عارفانۀ اینها بود که نه تنها مردم عادی را به سوی خود جذب می کرد ، بلکه امراء و احکام و گردنکشان گاهی رام گردیده و آنها را مرید و شیفته خود می گردانید. در ضمن شرح حال خواجه معین الدین بنام چند تن از دولت مندان که از ارادت مندان شیخ بودند ، بر خورد کردیم که از آن جمله شمس الدین التمش بود، (غلام سرور لاهوری، خزیة الصفیا، ص 276) می گوید:

«شمس الدین التمش پادشاه اقلیم هند» اگر چه بظاهر تعلق پادشاهی داشت لیکن فقیر دوست بود و مورد نظر خواجه معین الدین واقع شد و بدین وسیله کمال التفات و اعتقاد به خدمت حضرات اهل چشت نیک سرشت پیدا کرد، تا جایی که خود یکی از مریدان خواجه  قطب الدین کاکی ، خلیفۀ خواجه معین الدین چشتی گردید.»

اصولاً هدف مسافرت شیخ به هند ، برای ارشاد و گسترش اسلام بوده است و بعضی از تاریخ نویسان علت سفر وی را چنین ذکر کرده اند: که حضرت محمد (ص) وی را در عالم رؤیا مأمور کرده که برای نشر دین اسلام به هند سفر کند، و به همین سبب وی را در هند بنام نائب رسوالله گفته اند. به وسیلۀ او بسیاری از بت پرستان  در هند به اسلام ایمان آوردند که از این میان گرونده گان به اسلام در وقتی که از لاهور به دهلی آمد، بسیار زیاد بوده است. (Sufism pp. 96-200)

تالیفات عرفانی خواجه معین الدین چشتی    

آثار عرفانی  و تالیفات خواجه ، از جملۀ مطالبی است که به تحقیق در باره آن نمیتوان سخن گفت. موضوع از آن جا پیچیده تر می شود که هر چه از زمان او دور تر می شویم تذکره نویسان به تالیفات وی می افزایند، تا بدان حد که بیش از هفت عنوان، تالیف را که قرار ذیل است  برای خواجه بر شمرده اند:

انیس‌الارواح: ‌

1) انیس‌الارواح‌یاانیس‌دولت‌،که‌ملفوظات‌خواجه‌عثمان‌هاروَنی‌است

گنجاسرار :

2) گنج‌اسرار،که‌مجموعهدیگری‌ازملفوظات‌خواجهعثمان‌هارونی‌است ‌؛بخشی‌ازاین‌ملفوظات ‌ راجع‌به‌شرح‌مناجاتخواجه‌عبداللّه‌انصاری‌است‌.

دلیل‌العارفین:

3) دلیل‌العارفین،مشهورترین‌اثراو،که‌مجموعه‌ملفوظات‌وی‌است‌وقطب‌الدین‌بختیارکاکی‌آنهاراگردآورده‌است‌ (لاهور۱۳۱۱). این‌کتاب‌دربارهمسائلی‌ازقبیل‌طهارت ‌،نماز،ذکر،محبت‌،وحدت‌وآداب‌سالکان‌است‌.

بحرالحقایق‌:

4) بحرالحقایق ‌،ملفوظات‌خواجهمعین‌الدین‌چشتيخطاب‌به‌خواجهقطب‌الدین‌بختیاراست‌که‌درآن‌سیروسفرعرفانی‌خود،ازجمله‌معراجش‌،رابرای‌قطب‌الدین‌شرح‌داده‌وازرسیدن‌خودبه‌مقام‌وحدت‌سخن‌گفته‌است.

اسرارالواصلین:

5 ) اسرارالواصلین،شامل‌هشت‌نامه‌به‌خواجهقطب‌الدین‌اوشيبختیاراست .

رسالهوجودیه: ‌

6 ) رسالهوجودیه‌،دربارهنیروهایی‌که‌به‌سبب‌ریاضتوچله ‌نشینیونیزکیفیتدَم‌ (نَفَس‌) به‌وجودمی‌آید . این‌رساله‌آداب‌دَم ‌زدن‌وسرمایهجوگ‌نیزنامیده‌شده‌است. .

کلمات:‌

۷) کلمات‌خواجهمعین‌الدین‌چشتي ‌،دربارهوحدت‌وجود،نفی‌واثبات‌،ناسوت‌،لاهوتوملکوتاست .)

 ، در حالیکه در سیر الاولیا ء– تا آنجا که من اطلاع دارم – که نزدیکترین تذکره تالیف یافته ، نسبت به زمان خواجه می باشد ، فقط صفحۀ از سخنان عارفانۀ وی ، آنهم بدون ذکر مأخذ ، در ضمن شرح حال او آمده است.[سیرة الاولیاء ص55-56] و مؤلف اشارۀ به اینکه آثاری از نظم ویا نثر از خواجه باقی مانده باشد نمی نماید.

یکی دیگر از مأخذ قدیمی اخبار الاخیار است که در حدود سه صدو پنجاه سال بعد از زمان خواجه تالیف یافته است . در این مأخذ تنها به کتابی بر میخوریم که خلیفۀ وی ، یعنی خواجه قطب الدین بختیار کاکی ، سخنان مراد خود را در آن درج کرده است و آن را دلیل العارفین نام مانده است. [اخبار الخیار،ص22]

پژوهش ها نشان میدهد که هیچ یک از مآخذ قدیمی ذکری از تالیفات خواجه نکرده اند این در حالیست که هر قدر از زمان شیخ معین الدین چشتی فاصله زمانی زیاد گردد به همان میزان و به مرور زمان تالیفاتی را به وی نسبت داده اند که در بالا  آن را تفصیل دادیم؛ داکترغلام علی آریا کمی بیشتر در مورد آن تالیفات  این طور پرداخته است:

اصولاً این گونه تالیفات در هند به ویژه میان عارفان بالعموم و میان عرفای چشتیه بالاخص متداول بوده است که صوفیان ملفوظات  پیر خود را جمع آوری کرده و بصورت کتاب در می آوردند.

کتاب «انیس الارواح، یا انیس الدولت کلمات خواجه عثمان هارونی» .- چنانکه از نام این کتاب پیداست ، خواجه معین الدین سخنان و ملفوظات مرشد خود عثمان هارونی را گرد آوری نموده است.[فهرست نسخه های خطی کتابخانه گنج بخش، منزوی ،ص 562] این کتاب در بیست و هشت مجلس به قرار ذیل تالیف یافته است:

1-    در احکام ایمان، 2. مناجات مهتر آدم، 3. در خرابی شهر ها، 4. فرمانبرداری زنان، 5. احکام صدقه، 6. شرب مویز، 7. آزار مؤمنان، 8. قذف گفتن، 9. کسب کردن، 10. مصیبت، 11. کشتن جانوران، 12. احکام سلام کردن، 13. کفارات روزه، 14. قضیلت حمد و اخلاص، 15. سخن در اهل جنت، 16. فضیلت مسجد، 17. گرد آوردن مال دنیا، 18. عطر، 19. بانگ نماز، 20. سخن در مؤمنان، 21. روا کردن نیاز مردم، 22. آخرت الزمان، 23. تفکر به مرک، 24. چراغ مسجد، 25. درویشان، 26. شلوار وآستین دراز پوشیدن، 27امیران ستمگر و عالمان دنیا دوست، 28. توبه و سلوک. و آغاز این کتاب چنین است: «حمد اله ، صلاة ، بدانک اسعد کالله، که این اخبار و آثار انبیاء و انوار اولیاء از کلمات و انفاس متبرکه سید العارفین ... خواجه عثمان هارونی (رح) شنیده و رسالۀ انیس الارواح نام اوست»

و در دیباچه می گوید : «از زبان ایشان شنیدم و به انیس دولت نامیدم».

این کتاب چندین بار به چاپ رسیده است...

دیگر از تالیفات منسوب به خواجه معین الدین ، که مایه هندی داشته و در بارۀ نیرو های ناشی از ذکر و ریاضت و چله نشینی است و نسخه های چندی (خطی) از آن کتاب در پاکستان وجود دارد که از آن جمله نسخه ای در کتابخانه  گنج بخش، (علی هجویری غزنوی) ضمن مجموعۀ به شمارۀ 6314 به ثبت رسیده است.[2]  و این رساله تا کنون به چاپ هم نرسیده است.

این رساله چنین شروع می شود :«گفتار خواجه معین الدین حسن سنجری (ق 5). بیان رگ سکمنا و بعد چنگلاونیکا ، و بعد  سه رگ توتانکا شدند، و بعد از آن نابکاء 360 رگ شدند.» 

سومین تألیف منسوب به خواجه ، نسخۀ خطی دیگری هست به اسم «کلمات خواجه معین الدین سجزی» که تحت شماره 2728، ضمن مجموعۀ در کتابحانه گنج بخش ثبت گردیده است. [3]   موضوع این رساله، وحدت وجود و نفی واثبات و مقام ناسوت و لاهوت و ملکوت[4] می باشد و آغاز آن چنین است:

«بسمه .روایت می کند بنده خداوند خواجه معین حسن سنجری که جملۀ کاینات پنج است . اول کلمه الا، دوم کلمۀ له، سوم کلمۀ الاالله ، چهار کلمۀ الله ، پنجم کلمۀ هو .»

دگر رساله ایست موسوم به« گنج اسرار» که مشخصات آن در فهرست خطی کتابخانه گنج بخش چنین آمده است : «گنج اسرار، خواجه معین الدین سنجری، حسن بن غیاث الدین (متولد 633هـ.ق./1236م) در دیباچه گوید: بدان که مؤلف  معین الدین حسن سنجری می گوید که مدت بیست و دو سال در سفر بودم ، به خدمت خواجه عثمان هارونی رسیدم ، واین ملفوظات را در بیست و پنج معرفت جمع آورده ، گنج اسرار نام نهادم ... سپس فهرست آنها : 1- معرفت ، دانستن علم شریعت و دریافتن علم طریقت ...2- طهارت ظاهر و طهارت باطن، 3- عبادات، 4- دریافتن رموزات استفهام معانی رموزات ...، 5- شرح شب معراج ...، 15-مکتوب قاضی احمد غزالی ...، 20- سکرمهابت و سکر محبت ، معرفت شمسی و معرفت قمری ، 25- شرح منجات خواجه عبدالله انصاری ...»

آغاز حمد متوافر و ثنای متکاثر ، مر حضرت بی نیازی را که اطباق سماوات و ارض بی ستون...»

از این رساله دو نسخه در کتابخانه گنج بخش یکی به شماره 4230در یک مجموعه و دیگری به شماره 3650ضمن مجموعۀ دیگری به ثبت رسیده است . [همان مأخذ]

بالآخره کتاب دیگری به خواجه معین الدین چشتی نسبت داده شده است ، دیوان شعری است که تنها مآخذ جدید تر از ان یاد کرده اند [طریق الحقایق، ص 63، تذکره حسینی ،ص 301،302] این کتاب سه بار در کانپور در سالهای 1875م و1886م، 1288ه.ق. و همچنین دو بار در لاهور در سالهای 1904و1934م. وچهار بار در لکنهو در سالهای 1866م. و 1275ه.ق.و 1316 ه.ق. و 1327ه.ق. تماماً به قطع وزیری به چاپ سنگی رسیده است.[فهرست کتابهای چاپی فارسی ، ج اول .ص 1583]

یک نسخه دیگر خطی از این کتاب نیز تحت شماره 890/921در کتابخانه گنج بخش موجود است که کاتبی بنام «سائین حکیم جان قادری و چشتی در تاریخ 1293هـ.ق. آنرا نوشته است. [فهرت نسخه های خطی کتابخانه گنج بخش ، تسبیهی، ج. سوم ، ص 223-224]این دیوان شامل غزلیاتیست به زبان فارسی که مقطع غزلها، همه جا کلمۀ «معین» و «معین مسکین» آمده است. کاتب ادعا کرده است که این نسخه دیوان معین الدین چشتی است و در فهرست کتابهای چاپی فارسی نیز همین ادعا تایید می گردد . اما باید که دیوان مربوط باشد به «معین المسکین فراهی» که در شعر گاهی «معین» و گاهی «معین مسکین» و «مسکینی» تخلص می کرده است. از جمله :

«ای صبا گر پرسدت از ما چه می گوید معین    این دویـی را از مـیـان بـردارمـی گـویـد، بگو

و یا:

«معین در کش می باقی بنه لب بر لب ساقی      پس آنگه درد مشتاقی از آن خوب ختن بشنو»

اما آغاز دیوان این چنین است:

                                بسم الله الرحمن الرحین

ربـود جـان و دلـم را جـمـال نــام خــدا              نـواخـت تـشـنه لـبـان را زلال نـام خـدا

وصـال حـق طلبـی همنشین نامش باش              بـبـیـن وصـال خـدا در وصـال نـام خدا

 

و انجام آن هم چنینن است:

چـو حـلـقـه مـتـظـری بـر درو نـمی دانی           کـه طـالـب خـودی و در درون خـانـه تـویی

مـعـیـن بـرای طنز(/) بـگوی نکتۀ عشق           کـه بـلـبـل چـمـن عـشـق در زمـانــه تـویــی

صاحب الطریق الحقایق هم علاوه بر این که برای نمونه چند غزل از وی نقل کرده دو رباعی هم از او آورده است ، که چنین است:

                    عـاشـق هـمـه دم فـکررخ دوسـت کـنــد             مـعشـوق کـرشـمــۀ کــه نـیـکوسـت کنــد

                    ما جـرم و خطا کنیم واو لـطف و عـطا              هـر کـس چـیـزی کـه لـایــق اوست کــند

[طریق الحقایق.ص 63]

این رباعی هم در مدح حضرت علی بن ابی طالب گفته شده (رض):

                    ای بــعـــد نـبـی بـر سـر تـو تـاج نـبـی   وی داده شـــهــــان ز صولتت باج نبـی

                    آنــی تــو کــه مـعـراج تـــو بـالاتر شد              یــک قــامـت احـمــــدی ز معراج نـبـی

[همانجا و نیز تذکره حسینی ، ص 302]

بدیهی است که اشعاربالا چه از لحاظ زمانی و چه ازنظر عقیده تی – به ویژه رباعی آخر نمی تواند از خواجه معین الدین چشتی باشد و این نظر زمانی قوت می گیرد که علاوه بر مآخذ قدیمی ما چند مأخذ جدید تر هم که بیشتر مورد اعتماد هستند و جنبۀ پژوهشی آنها از سایر مآخذ بیشتر است ، چون «تاریخ مشایخ چشت»و کتاب صوفیزم (Sufism) هیچیک نامی از اثرو تالیفی که منسوب به خواجه معین الدین  چشتی باشد ذکر نکرده اند و لذا در آنچه که دیگران اعم از نظم و یا نثر، بخواجه نسبت داده اند و ما هم به آنها اشاره کردیم جای شک و ترد دید است.[5]


 

[1]جامی نورالدین عبدالرحمن . نفحات الانسمن حضرات القدس. پیشین ص 228به بعد؛ ظریف سید احمد. تاریخ مشایخ چشت، چاپ هرات افغانستان. بیتا ، 1392؛ آریا غلام علی . طریقه، چشتیه در هند و پاکستان، ص 82-104.

[2]فهرست نسحه های خطی ... منزوی، ج.2ص،  701(این رساله در فهرست نسخه های خطی ... منزوی، تحت عنوان «معین الدین سجزی» آمده است).

[3]فهرست کتابخانۀ گنج بخش ، منزوی، ص 763

[4]عالم لاهوت جهان مختص به خدا، عالم جبروت عالم عقل بدون تصور اجسام، عالم ملکوت عالم بدون اجسام با امکان تصور شکل و صورت و عالم ناسوت، عالم مختص به انسان‌ها و به معنای جهان جسمانی است. از این عوالم به صورت گسترده در فلسفه، عرفان و تفسیر نام برده شده است.

عالملاهوت

لاهوتمشتقازاللهوبهمعنایعالمغیبوعالمالهیاست.[فرهنگ معین]عالملاهوتعالمخداوندیاستکهبرهمهعوالموجودمستولیاستخداوندکهدرقرآنباناماللهآمده‌است. بزرگترینمحوراصلیقرآنکریموادیانالهیاست.توحید، شهید مرتضی مطهری [نامخداونداللهاستوبقیهاسامیاوصفاتاویند.[آیه 80 سوره اعراف]

صفاتخداوندبردوگونهاست:

اول: ذاتبخشیازصفاتمربوطبذاتخداونداستوعینذاتاومی‌باشد. مجموعهصفاتذاتیخداونددرچهارصفتاصلیقابلجمعاستکهعبارتنداز: وحدانیت،سرمدیت،عالمیت،قادریت.

 

دوم: فعلبخشیازصفاتمربوطبهعملخداونداستاین‌گونهصفاتحادثوناشیازقدرتوعلماویندمجموعهصفاتفعلخداونددرچهارصفتاصلیقابلجمعاستکهعبارتنداز: خالقیت،ربوبیت،حاکمیت،مالکیت

 

دوصفتقدوسوسبوحدرقرآنبهعنوانصفتسلبیمعروف‌اندکهمفهوم‌اندوتنزیهخداوندازصفاتمحدودناقصوبشریستاولیتنزیهمادیودومیتنزیهمعنوی (صفاتسلبیه)[تفسیر صفات سلبیه مکارم شیرازی]

عالم جبروت:

·        

·        

ادامه پاورقی از صفحه قبل

·       در اینکه آفرینش فرشتگان پیش از هر موجود دیگری بوده تردیدی نیست و آیات بسیاری درقرآن ناظر بر این امر است. علت این امر هم روشن است چون ملائکه اسباب اجرای اوامر الهی‌اند و تعدادشان نیز بیشمار است. فرشتگان موجوداتی لطیف و مجردند و فاقد غرائز بلکه عقل صرفند و دقیقاً تحت اوامر الهیعقل اول؛ عقل دوم:

·       فلاسفه اسلامی این عالم را به عالم عقل یا جبروت اطلاق می‌کنند. [سوره قدر آیه 4«تَنَزَّلُالْمَلائِکَةُوَالرُّوحُفيهابِإِذْنِرَبِّهِمْمِنْکُلِّأَمْرٍ» از نگاه تفسیر مجمع البیان:«ازدیدگاهپارهاىمنظورایناستکه: فرشتگانبههمراهجبرئیلدرشبقدربهزمینفرودمىآیندتازمزمهعبادتونیایشوتلاوتقرآنورازونیازبندگانخالصوکمالطلبخدارابشنوندوتوبهواصلاحپذیرىوکارهاىشایستهآنانرابنگرند.]

فرشتگان دارای اقسامی و هر قسمی ازآن وظایفی را به عهده دارند. فرشتگانی که از بقیه از نظر درجاتشان به خدا نزدیک‌ترند، مقرب نامیده می‌شوند. چهار فرشته مقرب در اسلام عبارت‌اند از:

·               جبرئیل(فرشته وحی) مسوول عالم اند[سوره شعرا آیه  193]:«نَزَلَبِهِالرُّوحُالْأَمينُ» صاحب تفسیر نمونه چنین اذعام میدارد که :«(آیه 193)- لذااضافهمی‌کند: «آنراروحالامین (ازسویخداوند) نازلکردهاست» (نَزَلَبِهِالرُّوحُالْأَمِینُ).

·       اگرآنفرشتهوحیآنراازسویخداوندنیاوردهبود،اینچنیندرخشانوپاکوخالیازآلودگیبهخرافاتواباطیلنبود.]

·               میکائل (فرشتۀ روزی) [آیه 92 سوره بقره « وَلَقَدْجاءَکُمْمُوسي‏بِالْبَيِّناتِثُمَّاتَّخَذْتُمُالْعِجْلَمِنْبَعْدِهِوَأَنْتُمْظالِمُونَ .تفسیرابن کثیر: «(ودرحقيقتموسىبادلايلروشنبهسوىشماآمد) يعنىبادلايلروشنودلايلروشنكهاورسولخدابودومعبودىجزخداشايستهپرستشنيست. نشانههایروشن - یامعجزات - کهدراینجاذکرشدهعبارتندازسیل،ملخ،شپش،قورباغه،خون،عصاودست. ازمعجزاتموسینیزمیتوانبهشکافتندریا،سایهانداختنیهودیانباابرها،مانناوبلدرچین،سنگفورانوغیرهاشارهکرد.

·                

·       عزرائیل (فرشته مرگ) مسوول عالم برزخ[قُلْيَتَوَفَّاکُمْمَلَکُالْمَوْتِالَّذيوُکِّلَبِکُمْثُمَّإِلي‏رَبِّکُمْتُرْجَعُونَ .تفسیرآیه : «(قلیتوفیکمملکالموتالذیوکلبکمثمالیربکمترجعون ): (ایپیامبربگو: فرشتهمرگکهبهشماگماشتهاندجانشمارابهطورکاملبازمیستاندوسپسبهسویپروردگارتانبازمیگردید)(توفی ) یعنیآنکهچیزیرابهطورکاملدریافتکنند.دراینآیهخداوندبهرسولگرامیخوددستوردادهتادرپاسخاستبعادآنهابگویدکهحقیقتمرگبطلانونابودینیستبلکهملکالموتکهموکلبرامرمیراندنشماست،شمارابدوناینکهچیز

یازشماکمشود،بطورکاملمیگیردوارواحشماراازبدنهایتانجدامیکند،پسآنچهدستخوشتبدیلوتغییرمیشودبدنشماست،نهحقیقتوروحشما،وآنحقیقتمحفوظمیماندتادرنهایتبسویپروردگارتانمبعوثگشتهودوبارهبهبدنهایتانبازگردید.]

·               اسرافیل(فرشته صور) مسوول رستاخیز[آیه 41 سورهق :«وَاسْتَمِعْيَوْمَيُنادِالْمُنادِمِنْمَکانٍقَريبٍ» تفسیر:«و گوش فرا ده و منتظر روزی باش که منادی از مکانی نزدیک ندا می دهد ،]

·       البته نباید از این نکته غافل بود که دو استعمال مختلف در مورد جبروت و ملکوت وجود دارد. اکثر عالِمان عالَمِ جبروت را به لحاظ رتبه، برتر از عالَمِ ملکوت می‌دانند؛ و برخی همچون ابن عربی ملکوت را برتر از جبروت می‌داند؛ و به بیان ساده‌تر، آنچه را که دیگران جبروت می‌نامند او ملکوت می‌نامد و آنچه را که دیگران ملکوت می‌نامند او جبروت می‌نامد[وحدتوجودونتایجآنازنگاهمحیالدینابنعربیبهقلمعلیشالچیانناظر،انتشاراتسلوکما،چاپاول،ص 50.]

 

عالم ملکوت:

بعدازعالمناسوتجهاندیگریتوسطخداوندبهوجودآمده‌است؛کهفلاسفهازآنبهعالممثالیاصورتتعبیرنموده‌اند. عالمملکوتهمانعالممثالاستکهمرتبهظهورحقایقمجردولطیفباآثاروعوارضمادینظیرشکلومقداراست. برخیازآنبهعالمذروگروهیآنراهمانعالمبرزخمی‌نامند؛درحالیکهایندوعالمازامورمادیندوعالمملکوتمجردست .

 

عالم ناسوت:

ناسوتبهمعنایطبیعت،عالممادی.[عالَمناسوتبه‌معنایجهانمادیوطبیعتاست. اینعالم،گذرگاهیبرایرسیدنبهعوالمبالاترهمچونجبروت،ملکوتولاهوتبهشمارمی‌رود. عالمناسوتپایین‌ترینمرحلهدرسیرکمالیانساناستوتغییرونیستیازویژگی‌هایبارزآنمحسوبمی‌شود. اینواژهاغلبدرآثارعرفانیوفلسفیبهکارگرفتهشدهاست.]وعالمناسوت،یعنیعالممادهوحرکتوزمانومکان،وبهعبارتدیگرعالمطبیعتومحسوساتیاعالمدنیابهعبارتدیگرخلقتجهانمادییعنیتحققدادنبهآنچهدرجهانملکوتترسیمشده‌استبهصورتجسمیعنیآفرینش : موجودزنده،بدونجان،گیاهجانوران،جنوانسانوازدیگانعلمی ( هرچیزیازاتمساختهشده[آشنایی با علوم اسلامی . مطهری مرتضی .ج اول . درس ششم]

درقرآنبیشازدهبارازآفرینشجهانسخنرفته‌است؛بدین‌گونهکهماآسمان‌هاوزمینوآنچهمیانآندورادرششروزآفریدیم.[۱۷] [تحقیقدست‌اول؟]

بهباوربرخیازفلاسفهاسلامیناسوتنیزاز ۴ عالمدیگرتشکیلمی‌گردد.

 

[5]مولوی آریا غلام سرور.  طریقۀ چشتیه در هند و پاکستان، ص 102.

 

 

++++++++++++++++++++

شیوخ سلسلۀ چشتیه:   

عرفان و شناخت حق از باطل بهرۀ کسانی است که باطن خویش را با نور و ذکر حق صیقل داده اند و حریم دل را حرم خدا قرار داده و از هوا رُسته اند و از عقل که منبع علم است فراتر رفته و به ورای آن یعنی قلب که منشأ ایمان و ایقان است ، تمسک جسته اند. استدلال و تجربه را مفید دانسته اند، اما به قلمرو آن  اکتفا نکرده اند. آنان شیوۀ  را بر گُزیده اند  که همۀ انبیأ و اولیا  به آن توصیه و تأکید داشته اند. صیانت نفس را تمعیدی برای معرفت رب قرار داده  اند و به همین جهت در مرتبۀ نازله همان انهام انبیأ را بجان خریده اند و به مجنون بودن متهم گشته اند .

«بریدۀ  از کتاب ویژه گی های تصوف اسلامی»

معاون سر محقق خواجه ذاکر  صدیقی

نشر ریاست اطلاعات و ارتباط  اکادمیی علوم نشر 1399/2021 افغانستان

چشتیهیکیازچهارسلسله‌طریقتهستکهبیشتردرافغانستانوسند وشبه ‌قارههند(جنوب آسیا)گسترشداشته‌است.

 طریقت چشتیه نام سلسله ای از طریقت های صوفیه, منسوب به مشایخ چشت, ناحیه ای از هرات افغانستان می باشد. مؤسس آن خواجه ابواحمد ابدال چشتی (متولد260هـ. ق./252هش.) است. شجره طریقه چشتیه از طریق ابراهیم ادهم به امام باقر و از آن طریق به حضرت علی (رض) و پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم  می رسد.

مؤسس این سلسله ابو اسحق شامی است. اَبواِسْحاقِ شامی، شرف‌الدین، از مشایخ بزرگ صوفیه در اواخر سدۀ 3 و اوایل سدۀ 4 هـ.ق. است که از مریدان مَمْشاد دینوری [1]معروف به شیخ عُلو بود [نفحات الانس ‍ : جامی، ص 322؛ امیرخورد، ص] و مدت 7 سال در خدمت و تحت تربیت او به سر برد تا به کمال رسید. ابواسحاق در علوم ظاهر و باطن وهم در زهد و ریاضت ممتاز بود، به نحوی که هر 7 روز یک بار افطار می‌کرد. او را شیخی صاحب کرامت دانسته‌اند که به سماع نیز علاقه‌مند بود [غلام سرورلاهوری، خزینة الاصفیا1/ 239-240]. سلسلۀ معنوی او از طریق ممشاد دینوری، به روایات مختلف، با واسطه‌هایی به امیرالمؤمنین علی (رض) می‌رسد [غلامعلی‌ آریا، طریقه چشتیه‌ در هند و پاکستان‌، تهران‌ ۱۳۶۵ ش‌.، 74-75]. گفته‌اند که استادش او را به هدایت مردم چشت ــ یکی از قراء هرات ــ مأمور کرد و او را خواجۀ اهل چشت خواند و چون او به چشت وارد شد، نزد مردم نیز به خواجۀ چشت شهرت یافت و سرسلسلۀ فرقۀ چشتیه شد [میرزا احمد بیگ لاهوری. مصحح : عارف نوشاهی، 1 / 148؛ غلام سرورلاهوری، خزینةالاصفیاء 1 / 240]. خواجه ابواسحاق تولد خواجه ابواحمد ابدال چشتی را بشارت داد و پیشگویی کرد که از این کودک خاندانی عظیم ظاهر خواهد شد [جامی، 323؛ واعظ، 119- 120]. سالها بعد خواجه ابواحمد ابدال به جانشینی خواجه ابواسحاق رسید. خواجه ابواسحاق زندگی را در فقر و ترک و ریاضت به سر برد و خواجه ابواحمد ابدال نیز بر فقر مراد خویش افتخار می‌کرد [امیر خورد کرمانی سیرت اولیاء، 117، حاشیه؛ غلام سرور، همانجا]. او بیشترین ایام حیات خود را در عکّا واقع در فلسطین کنونی به سر برد و در همانجا نیز وفات یافت [جامی، 322؛ نامۀ دانشوران، 5، 47- 48] تاریخ وفات او به درستی معلوم نیست. غلام سرور آن را 14 ربیع‌الثانی 329 دانسته است (همانجا.)

خواجه ابواحمد ابدال چشتی

اَبْدالِ چِشْتی، خواجه ابواحمد (۲۶۰-۳۵۵ ق / ۸۷۴-۹۶۶ م)، از مشایخ بزرگ سلسلۀ چشتیه در سده‌های ۳ و ۴هـ.ق. لقب او قدوة‌الدین بود و از سادات حسنی به‌ شمار می‌آمد و نسبت سیادت او با هفت واسطه به حضرت امام حسن (ع) می‌رسد[2]پدر او سلطان فرسنانه امیر چشت، یکی از قراء هرات، بود و شیخ ابواسحاق شامی که از اقطاب سلسلۀ ادهمیّه بود ولادت قریب‌الوقوع خواجه ابواحمد را به عمۀ او که زنی صالحه بود بشارت داده و از او خواسته بود که همسر برادر خود را تا هنگام وضع حمل از خوردن غذای حرام یا شُبهه‌آلود محافظت کند. یک بار شیخ ابواسحاق، خواجه ابواحمد را در دوران کودکی دیده و گفته بود که از این کودک خاندانی بزرگ پدید خواهد آمد (جامی، ۳۲۳). ابواحمد در ۷ سالگی در مجلس سماع شیخ ابواسحاق حاضر شد و در ۱۳ سالگی خلوت گزید و به مجاهده و ریاضت مشغول شد (چشتی، ۵۹).[3]  در ۲۰ سالگی هنگامی که با پدر به قصد شکار به سوی کوه رفته بود، از همراهان جدا افتاد و ناگاه در میان کوه ۴۰ تن از رجال اللـه را بر سر سنگی (سخره) ایستاده دید که شیخ ابواسحاق شامی نیز در میان آنان بود؛ حالش دگرگون شد و از اسب به زیر آمد و در پای شیخ افتاد، سپس لباسی پشمینه پوشید و به دنبال او روان شد و اصرار پدر و نزدیکان نتوانست وی را از این راه باز دارد [جامی عبدالرحمن، نفحات الانس من حضرات القدس۳۲۳].

پس از ۸ سال ریاضت سخت، از دست شیخ ابواسحاق شامی خرقۀ خلافت دریافت کرد [لاهوری غلام سرور،خزینة الاصفیا۲۴۲]. تذکره‌نویسان به او کراماتی نسبت داده‌اند [همو، ۲۴۲-۲۴۳؛ جامی عبدالرحمن نفحات...، ص۲۲۴]. وی به سماع توجه خاص داشت و به‌سبب تشکیل محافل سماع یک بار علمای ظاهر او را برای محاجّه به بارگاه امیر نصیر که دایی او نیز بود کشاندند (چشتی، ۶۱-۶۲). نسبت خرقۀ او را به صورتهای مختلف نقل کرده‌اند. برخی این نسبت را از طریق شیخ اسحاق شامی، علوی دینوری، هبیرۀ بصری[4]، حذیقۀ مرعشی و ابراهیم ادهم به حضرت امام محمدباقر (رض) [معصوم علیشاه، ۲ / ۱۲۹]، و بعضی دیگر سلسلۀ ارشاد او را از دو طریق مختلف به وسیلۀ ابراهیم ادهم و فضیل عیاض و حبیب اعجمی به عبدالواحدبن زید و حسن بصری به حضرت امیرالمؤمنین علی (رض) رسانده‌اند [تاریخ فرشته، ۳۷۵؛ معصوم علیشاه، ۲ / ۱۴۹].

تمهید:

از آنکه مجال نوشتن همۀ شیوخ این سلسله موجود نمیباشد صرفاً به نوشتن چند تا از بزرگان و نام آوران این سلسله اکتفا کرده و در آخر، سلسۀ چشتیه شریف آورده می شود:

 

خواجه مودود چشتی قدس الله سرالعزیز

از عرفای عظام و اولیای ذوی الکرام و امام خواجگان چشت اهل بهشت است که در نیمۀ شب دوشنبه نهم و یا هفدهم ماه رجب سال (430 هـ ق/22حمل417هش./12اپریل1038م) در چشت شریف چشم به جهان هستی گشودند.

وی که در سن هفت ساله گی قرآن را با واضح آن حفظ کرده بود به تحصیل علوم اشتغال میداشت. چون به بیست و شش سالگی رسید والد بزرگش خواجه یوسف وفات یافت که بعد از فوت پدر، او بجایش نشست. وی به خصال حمیده  موصوف و به افعال پسندیده معروف، و مردم آن ولایت باوی در مقام اعتماد و محبت و انقیاد و ارادت بودند. کردار و گفتار ایشان همه مطابق شریعت حضرت رسول مقبول صلی الله علیه وسلم بود. ایشان دارای علم ظاهری و باطنی تمام بودند . از همین حیث است که او توفیق صحبت  و دولت تربیت شیخ الاسلام احمد النامقی الجامی قدس الله روحه را نیز یافته بود.[جامی عبدالرحمن. نفحات الانس من حضرات القدس، ص 216]حضرت شیخ الاسلام سلطان العاشقین خواجه مودود چشتی قدس الله سره العزیز از عرفای بلندمرتبه و بزرگواری است که صاحب علم من لدن بوده و به گفتۀ صاحب سیر الاقطاب، اقتباس الانوار، خزینةالاصفیاء و طریقۀ چشتیه در سن پانزده و یا شانزده سالگی کتاب منهاج العارفین و خلاصةالشریعه را تألیف کردند. خواجه مودود چشتی کتب ز یادی را در حوزۀ علوم اسلامی و عرفانی تألیف نمودند که متاسفانه در حملۀ چنگیز و مغول ظالم (614-618) از بین رفت و همه کتابهای ایشان را در در یای هریرود انداخته و نابود کردند.تالیفات حضرت شیخالاسلام ، خواجه مودود چشتی را  کتاب تاریخ چشت و مشایخ چشتیه چنین آورده است:خلاصةالشریعه، منهاج العارفین، فتح الامم مودودی، منهاج العابدین، سعدیۀ مودودیه، منهاج الواصلین، تحفةالسالکین، منهاج المریدین، تحفةالواعظین، منهاج التصوف، تحفة الصابرین، تفسیر شافیه مودودیه، طب اکبری، تفسیر بینظیر مودودی، فلسفه اکبری، تفسیر اکبری، فقه انوریۀ مودودیه، مودودالخزاین، کنزالمودود (4 جلد)، مرقات النطق، خطابۀ چشتی، مودودالودود، قطب الخطب چشتی، مودودالنظیر، فکاه المودود، شرح الاسرار، نفحات الجن، بذر الاشعار، ناجیۀ مودودیه، قصاید مودودیه، بحر الفطن است.

مریدانمودودچشتی

وی‌مریدان‌بسیاری‌داشت‌که‌معروف‌ترین‌آنان‌عبارت‌انداز:

۱) فرزندوجانشین‌وی‌،احمد چشتی‌ ، که‌پس‌ازتشرف‌به‌حج‌مدتی‌درمدینه‌اقامت‌کرد.

هنگام‌بازگشت‌،دربغدادبه‌خانقاه‌شیخ‌شهاب‌الدین‌سهروردی‌،صاحب‌عوارف‌المعارف ‌،رفت‌وموردتکریم‌وی‌وهمچنین‌خلیفهبغدادقرارگرفت‌. خواجه‌احمددر(۵۷۷هق./560هش.)درچشت‌وفات‌یافت‌.

حاجی‌شریف‌زَنْدَنی‌ (متوفی‌۶۱۲هق/594هش./1215م)،ملقب‌به‌نیرالدین‌. نقل‌است‌که‌اوچهل‌سال‌درعزلت‌ودرخرابه‌زیست‌وبابرگ‌ومیوهدرختان‌سدجوع‌کرد. وی‌نزدسلطان‌سنجرمحترم‌بود.

خلافت‌چشتیه‌بعدازاوبه‌خواجه‌عثمان‌هارونی‌ (متوفی‌۶۱۸) رسید.

شاه‌ محمودسنجان‌ (متوفی‌۵۹۷)،ملقب‌به‌رکن‌الدین‌،که‌لقب‌شاه‌راازقطب‌الدین‌مودودگرفت‌. مزاراودرقریهبایج‌،ازتوابع‌تربت‌حیدریه ‌،است‌. وی‌شعرهم‌می‌سروده‌که‌بیشترآن‌هارباعی‌بوده‌است‌.

ازدیگرمریدان‌قطب‌الدین‌چشتی‌این‌اشخاص‌بودند: پیرکبارچشتی‌اهل‌پیشاورابونصرشکیبان‌زاهد،ازمشایخ‌سیستان‌؛شیخ‌حسن‌تبتی‌؛خواجه‌سبزپوش‌آذربایجانی‌وعثمان‌رومی‌،که‌خرقهبایزیدِبسطامی‌به‌وی‌رسیده‌وازاین‌روپیرهردوسلسله‌بوده‌است‌.

تاریخ وفات ایشان را جامی در نفحات غره رجب سال 527 هـ ق گفته است.که درروستای چشت  دفن گردید. توسط پادشاهان گذشته بر مرقد مبارک ایشان بنای باشکوه تاریخی ساخته شده بود که این بنا در زمان  محمد ظاهر آخرین پادشاه افغانستان باز سازی شد.

مآخذ:

حمدعلی مولوی، قصر عارفان، به کوشش محمد باقر، لاهور، ۱۹۶۵ م؛ جامی، عبدالرحمن، نفحات الانس، به کوشش مهدی توحیدی‌پور، تهران، ۱۳۳۷ ش؛ چشتی، شاه الهدایة‌بن شیخ عبدالرحیم، سیرالاقطاب، لکهنو، ۱۳۳۱ ق / ۱۹۱۳ م؛ غلام سرور مولوی، خزینة الاصفیا، لکهنو، ۱۲۹۰ ق؛ فرشته، محمدقاسم، تاریخ فرشته، کانپور، ۱۲۹۰ ق؛ معصوم علیشاه، محمد، طرائق الحقایق، به کوشش محمدجعفر محجوب، تهران، ۱۳۳۹-۱۳۴۵ ش.

خواجه عثمان هارونی

وی مرید خواجه حاجی شریف زنده نی بود و خرقۀ خلافت هم از دست وی پوشید خواجه در موضع هارون روستایی در مضافات نیشاپور سکونت داشت .او هفتاد سال از عمر خویش را به ریاضت گذرانید و در این مدت آب و طعام سیر نخورد و شب ها به عبادت مشغول بود . قرآن را در حفظ داشت  چنانکه نقل کرده اند که وقتی سلطان آن عهد خواجه را از شنیدن سماع منع کرد و به قوالان  حکم کرد که اکرخدمت مشایخ رفته سماع کنند واجب القتل باشند. خواجه برای سلطان پیام فرستاد سماع چیزی است که سنت پیامبر ما میباشد، کسی را طاقت آن کار نیست که ما را از این کار باز دارد . سلطان گفت اول به علما از اباحت و حرمت سماع به علما جواب دهید ، بعد از آن اختیار دارید که سماع را بر پا دارید.  علمای ظاهری مجلس بر پا کردند و سلطان هم در آن مجلس حاضر شد ، چون علما خواستند که در باب  سماع با خواجه سخن گویند، خود را لایعلم محض پنداشتند و آنچه میدانستند فراموش کردند و هر چند سلطان انها را تحریک می کرد، ایشان شخن نمی گفتند. سر انجام علما به تقصیر خود معترف شدند و همه مرید خواجه گشته و علوم گم شده را باز یافتند و سلطان نیز از کردۀ خویش پشیمان شد.[5]

روایت کرده اند که چون خواجه عثمان هارونی  خرقه از دست پیر خود پوشید ، خواجه یوسف زنده نی کلاه چهار ترکی را نیز بر سرش نهاد و گفت که مراد از کلاه چهار ترکی چهار ترک است. اول ترک دنیا، دوم ترک عقبا، سوم ترک خور وخواب مگربقدر سدِ رَ َمق که از ضروریات است ، چهارم ترک خواهشات نفسانی که هر چه نفس امر کند خلاف آن کنی.

خواجه عثمان هارونی چهار خلیفه داشت . اول خواجه معین الدین چشتی- دوم  خواجه نجم الدین صغرا – سوم شیخ سعدی کنگوی یا (لنکوهی) – چهارم خواجه محمد ترک. وفات خواجه در ماه شوال سنه (618 هـ.ق./600هش.) اتفاق افتاد و مدت نودیک سال عمر کرد و قبر وی در مکه است.[6]

در سیر الاولیاء و خزینته الاصفیا بعضی از کرامات را به شیخ نسبت داده اند که از آن در گذشتیم.[7]-[8]

 

 


 

[1]ممشاد دینوری (؟ - ۲۹۹ قمری) عارف، زاهد و صوفی ایرانی قرن سوم است. از خلفای جنید بغدادی بوده و بنا به برخی از روایات درگذشته ۲۹۸ یا ۲۹۹ هجری قمری می‌باشد. شیخ ممشاد اگر چه اصالتاً دینوری بوده اما محل زندگی او در بغداد بوده است.

[2]حسین لاشی دایرة المعارف بزرگ اسلامی ، بروز شد 1399.

[3]این کتاب تکمله کتابِ فارسیِ «سِیَر الاولیا» (تالیفِ: خواجه میر خورد) است. خواجه گُل محمد احمد پوری «تکمله سِیَرالاولیاء» را پس از وفاتِ مرشدی (خواجه قاضی محمد عاقل وفات: 1230 هجری) نوشته است که در سال در «تکمله سِیَر الاولیاء» تذکره سلسله چشتیه (به طور کوتاه) و تذکره سلسله چشتیه فخریه (به طور مفصل) آورده شده است. شایان ذکر است که «تکمله سِیَر الاولیاء» به زبان اردو ترجمه و چاپ شده است.

[5]مولف کتاب اذعان میدارد: گرچه  روش کار ما آنست که از کرامات و کار های خارق العاده که به مشایخ نسبت داده اند سخنی بمیان نیاوریم ، لیکن در این جا منظور ما از ذکر این داستان نشان دادن  اهمیت سماع در بین مشایه چشتیه می باشد. 

[6]خزینتة الاصفیا ، 253-256؛ سیر الاولیاء(دراحوالوملفوظاتمشایخچشت)پدیدآورنده/ سیدمحمدبنمبارکعلویکرمانی ،ص54-55؛ سفینَالاولیا ص، 92.

[7]رجوع شود به سیر الاولیا ص 53 به بعد و خزینتة الاصفیا. ص 248 به بعد.

[8]آریا غلام علی .طریقۀ چشتیه در هند و پاکستان. چاپ اول 1365کتابفروشی زوار ص84-86.

 

 

+++++++++++++++

 

آثار شیخ شهاب الدین:

فتوت نامه-[1]

باری تأثیر شیخ شهاب الدین در نشر و توسعه تصوف نه فقط از طریق مجالس وعظ و ارشاد و تربیت مریدان در خانقاه و مدرسه بود بلکه تاحدی نیز از طریق کتابهایش بود – که در شرح عقاید صوفیه یا نقل آراء اهل بدعت داشت . از این حیث آثار  او شهرت و قبول فوق العاده یی دارد. در بین این آثار    یک رسالۀ او که رنگ عصر را دارد عبارت است از فتوت نامه فارسی [همانجا]که با توجه خلیفه الناصر به مسألۀ فتوت و مخصوصاً با شهرت نفوذی که شیخ المشایخ بغداد در مسائل مربوط به تصوف داشته است اگر از وی باشد می بایست در ترویج این طریقت در بین  فارسی زبانان تأثیر قوی داشته باشد .

 النصایح الایمانیه فی کشف الفضایح الیونانیه

 که بعد ها ضیاءالدین مسعود از تلامذه امام فخر رازی به آن جواب داد.[همان ماخذ] . این رساله را ظاهراً شیخ بدان قصد نوشت تا خلیفه الناصر را در مبارزه با اسماعیه و با اقاویل فلاسفه که تا حدی مرجع دعاوی اسماعیلیه بود ، تشویق یا تآیید کرده باشد . از این رو رسالۀ او به یک معنی دنبالۀ کاری بود که امام غزالی در کتاب تهافت الفلاسفه  شروع کرده بود وامام شهرستانی مؤلف کتاب الملل والنحل هم آنرا در کتاب مصارع الفلاسفه  ادامه داده بود. در واقع به دنبال مساعی امام غزالی تا حدی به جهت آنکه مبانی فلاسفه با بعضی اقوال اسماعیلیه  نزدیک بود مقارن این ایام فلسفه در نزد متشرعه به شدت مورد نفرت واقع شده بود ، آنرا علم تعطیل می خواندند ، و متشرعه وقت به شدت نسبت به آن  اظهار بی زاری می کردند. بنا بر این جای تعجب نیست که شیخ خلیفه را در مبارزه با فلاسفه یاری کرده باشد  که متشرعه و صوفیه قبل از او نیز رواج فلسفه را در مدارس به منزلۀ یک تکیه گاه اسماعیلیه  تلقی می کرده اند. در هر حال مقارن این احوال خلیفه الناصر  حکم کرد  که پارۀ از کتابهای فلسفی و نسخه های شفای بو علی را در کوچه و بازار بغداد آتش زدند و از اخبار الحکمای قفطی بر می آید که به امر خلیفه رکن الدین عبدالسلام (وفات 611ه.ق./593هـش./1214م) نوادۀ شیخ عبدالقادر را به سبب مطالعۀ کتابهای فلسفه و ارتباط با اصحاب نکال کردند (603ه.ق./585هـ.ش.1208م.) و بزندان افگندند [جستجودرطریقه اسلامی] و رسالۀ رشف النصایح شیخ ، را معین الدین معلم یزدی مؤرخ (وفات 789ه.ق.) در سال (774ه. ق.)جهت نصرت الدین شاه یحیی به فارسی ترجمه کرده است که باقی است. 

اعلام الهدی و عقیدة ارباب ا لتقی –

این رساله را شیخ در مکه تالیف کرد ، و همچنین رساله الطیر، ارشاد المریدین، الرحیق المختوم لذوی العقول والفهوم، رسالۀ وصیه، و جذب القلوب الی مواصلة المحبوب را باید یاد کرد.

عوارف المعارف-

که در واقع از همان اوایل انتشار کتاب ، موضوع ترجمه و شرح و تلخیص و تعلیق بسیار گشت، از جمله قدیمی ترین ترجمۀ فارسی آن، ظاهراً همان است که اسماعیل بن عبدالمومن در سال(655ه.ق./635 هـش.) کرده است و او شاگرد یک تن از تلامذۀ شیخ شهاب الدین بوده است. و ترجمۀ دیگر آن توسط ظهیرالدین عبدالرحمن بن بزغش که خود از مشایخ سهروردیه فارس صورت گرفت. یک شرح فارسی نیز بنا بر اساس همین ترجمه بوسیلۀ نوادۀ ظهیر الدین مزبور – جنید بن فضل الله بن عبدالرحمن که صدر لقب داشته است – جهت شاه شجاع آل مظفر تالیف شده است . با چنین شهرت و تداول البته عجیب نیست که عز الدین محمد بن علی کاشانی (وفات 735ه.ق./714هـ.ش.)  نیز بر اساس عوارف المعارف کتاب  مصباح الهدایه  و مفتاح الکفایهخویش را تالیف کند  و عماد فقیه کرمانی هم عوارف المعارف را بنام طریقت نامه به رشتۀ نظم کشید . تأثیر این کتاب در عقاید و آراء بعضی از معاصران جوان شیخ – از جمله در نزد سعدی نیز محسوس است حاکی از اهمیت کتاب. در این کتاب که مشتمل بر 63 باب است شیخ شهاب الدین تقریباً در تمام مسائل و تجارب صوفیه به بحث پرداخته است و کوشیده است تا در هر باب عقاید و آراء و آداب صوفیه را از آنچه مدعیان در آن باب دارند باز نماید و به دین گونه ساحت صوفیه را از اتهامات مخالفان  تنزیه و تبرئه نماید . از این رو، در آغاز کتاب شیخ، از آغاز کتاب شیخ، ازمنشآ علوم صوفیه ، برتری علم آنها و توجه آنها به تصفیه قلب و باطن به تفصیل صحبت می کند (باب 4-1)، ماهیت تصوف و سبب آن که این قوم به این نام خوانده شده اند با ذکر کسانی که به صوفیه منسوب می شوند ولی از آنها نیستند در دنبال این مباحث می آید  (9-5) در باب شیخ و خرقۀ مشایخ و همچنین در باب رباط و خانقاه (15-10) نیز به تفصیل سخن می گوید و بحث را به اختلاف احوال مشایخ  در سفر ومقام و در باب آداب مربوط به سفر و دخول می کشد (18-16) و حتی از تفاوت بین صوفیه متجرد و متأهل سخن می گوید. (21) . چهار باب در بارۀ سماع (25-22) ، سه باب در باره چله نشینی (28-26) ، دو باب در باره اخلاق (30-29) دارد. اما در باب آداب که منشأ تربیت و اخلاق صوفیه است با تفصیل بیشتر صحبت می کند، از آداب طهارت و نماز گرفته تا آداب خور و خواب و صحبت (55-31). آخرین ابواب کتاب هم در باب احوال روح ، مکاشفات صوفیه ، و مسائل مربوط به خواطر و واردات و احوال و مقامات است(61-56) که سر انجام منتهی به بحث در برخی اصطلاحات قوم و در مسایل مربوط به بدایات و نهایات می شود (63-62) . تمام این ابواب را نویسنده با ذکر احادیث نبوی و روایات مشایخ آغاز می کند و اشتمال کتاب بر اطلاعات و معلومات تاریخی آن را جالب تر می نماید. بعضی باب ها آنچه در باره روح ونفس دارد از لحاظ روانشناسی صوفیه اهمیت خاص دارد . در باره احوالات و مقامات هم آنچه در عوارف والمعارف آمده است مشتمل بر نکات جدید و تازه است و این مسئله با این غور و دقت در کلام متقدمان نیست . عوارف المعارف بیشک مثل رسالۀ قشیریه ، زبده و خلاصۀ جامع ای از تمام معارف و تعالیم صوفیه را عرضه می کند اما این که در این تعالیم وی بعضی محققان تصور کرده اند[همانجا] رنگ مسیحیت را یافت ، تصور بی اساس است و مبنی بر شباهت ظاهر.  آنچه در این رساله شایان توجه است  مخصوصاً دقت و صراحتی است که مؤلف در تمیز بین عقاید صوفیۀ واقعی اهل سنت – و مبتدعه که نام تصوف و صوفیه به دروغ بر خود بسته اند دارد . پیداست که اثر نویسنده بیشتر آن است که تصوف را از عناصر مشکوک و غیر اسلامی تصفیه کند و البته مسیحیت هم ازهمین گونه عناصراست و خود او ممکن نیست به اخذ و نشر آنگونه عناصر اقدام نماید. در این کتاب نویسنده مخصوصاً  به اخلاق و آداب صوفیه توجه دارد و این نکته از مواردی است که عوارف المعارف را با احیاء علوم الدین امام غزالی پیوند میدهد.  از تأثیر همین اخلاق صوفیه است که در بین ستایشگران و دوست داران او ، سعدی هم بابی در گلستان به اخلاق درویشان اختصاص میدهد . این اخلاق صوفیانه که سهروردی از آن به تحسین یاد می کند مبتنی بر فقر، زهد و ایثار هست اما وجود این نوع معانی در مسیحیت هم به هیچ وجه نشان تأثیر مسیحیت بر تصوف و بر اخلاق صوفیه نمیتواند تلقی شود. باری در تصوف شیخ شهاب الدین و عمش ابوالنجیب طریقه یی را بوجود آوردند که به نام آنها طریق  سهروردیه خوانده شد و در تصوف هند و (خراسان بزرگ ) افغانستان وایران تأثیر بخشید – با اصراریکه همواره در جمع  بین شریعت و طریقت  داشت.[2]

 

اوحد الدین کرمانی جانشین  شیخ شهاب الدین

با اینهمه  در هنگام وفات شیخ شهاب الدین که بغداد هنوز بیست و چهار سالی با سقوط خلافت فاصله داشت عنوان شیخ الشیوخ آن ، در بین تربیت یافته گان  و دوست داران ابونجیب به یک شیخ کرمانی –اوحد الدین احمد نام- واگذار شد که چون بر رغم وقت و مواظبتی که در رعایت دقایق سنت داشت جمال معنی را در طلعت شاهدان مطالعه می کرد  وجود او در رأس رباط مرزبانه از اسباب رواج طعن و انتقاد عامه در حق صوفیه شد. این شیخ اوحد الدین کرمانی اکنون در تاریخ تصوف از جهت طریقه یی که در باب عشق مظاهر دارد ، و همچنین به سبب نقد طعن آ میز که شمس تبریزی[3] در باب همین طریقۀ او اظهار کرده است. و ذکری که محی الدین ابن عربی در مؤلفات خویش از او دارد ، معروف است ، اما در عصر خود از نام آوران بزرگ طریقت و در حقیقت آخرین شیخ الشیوخ بزرگ و معروف بغداد عهد خلفا محسوب می شده است. وی حامد بن ابوالفخر نام داشت. در کرمان ولادت یافت و چون در بغداد تربیت و شهرت یافت بیشتر به مکتب تصوف بغداد انتساب دارد- هر چند از حیث ادب ایرانی است . در کتابی بنام مناقب یا مقامات که در باب احوال اوست نسبت او را به تورانشاه شه شنبهی رسانیده اند و در این باب جای تأمل هست. باوجودیکه نخست در بغداد نخست گرایش به فقه داشت و حتی در تدریس فقه شافعی هم اشتغال می جست، سر انجام روی به تصوف آورد و به رکن الدین سجاسی (وفات 606ه-.ق./588هش.)گرایید که خانقاه او در کنار دجله بود- موسوم به رباط درجه. در واقع رکن الدین شجاشی فرقۀ خویش را به قطب الدین  ابهری منسوب می کرد که خود مرید و خلیفۀ ابو نجیب شهروردی به شمار می آمد و به این گونه اوحدالدین منسوب می شد به سلسلۀ سهروردیه . اوحد الدین که زکریا محمود قزوینی صاحب آثار البلاد از وی به عنوان «شیخی صاحب مبارک صاحب کرامات» سخن میدارد و ابن الفوطی او را به مثایه «شیخی نیکو سمت» [جستجودر تصوف اسلامی] می ستاید ، مسافرت های بسیار در عراق شام و جزیره و جبال و آذربایجان و بلاد روم و حتی ظاهراً در مصر و خراسان نیز کرد و نهُ بارهم به حج رفت  و در طی این سفر های دور و درازبا بسیاری ازمشایخ و صوفیان معروف فرصت ملاقات و مصاحبت یافت . از جمله با شهاب الدین عمر سهروردی ، شمس الدین تبریزی ، سعد الین حموی ، محی الدین ابن عربی ، و صدر الدین قونوی که همه از بزرگان عصربوده اند مناسبات یا مفاوضات داشت. از روایات مقامات وی ، نیز که خالی از مبالغات  معهود نیست ، بر می آید که بسیاری از امرا و سلاطین عصر نسبت به وی با تعظیم سلوک می کرده اند . چنانچه خلیفه الناصریک بار او را به عنوان «رسول» خویش به تبریز نزد اتابک اوزبک بن محمد(623-607هـ.ق.)فرستاد و مظفر الدین کوکبوری صاحب اربل (630-586هـ.ق.) در قلمرو خویش برایش خانقاه ساخت و در حق وی تکریم فوق العاده داشت. همچنین سلطان محمد خوارزم شاه ، سلطان عزالدین کیکاؤس ، و علاؤالدین کیقباد از سلاجقه روم نیز بموجب روایات نسبت به وی محبت و تکریم نشان دادند .

در پایان یک رشته مسافرت های طولانی که پیش از سال 612 شروع شد و روی همرفته نزدیک بیست سال یا بیشتر مدت گرفت اوحدالدین به بغداد باز گشت و خلیفه المستنصر بالله وی را بجای شیخ شهاب الدین سهروردی که همان ایام مقارن باز گشت او به بغداد وفات یافته بود (632هـ.ق./613هش.)به تکریم بسیار به عنوان «شیخ رباط مرزبانیه » منصوب کرد و ابن فوطی که ماجرای این واقعه را نقل کرده است می گوید : خلیفه او را خلعت بخشید ، واستری همراه یک تن خادم به وی داد. اما شیخ که در واقع عنوان شیخ الشیوخ را بعد از شهاب الدین سهروردی حاصل کرده بود پس از آن ، مدت زیادی در قید حیات نماند و سه سالی بعد چنانکه در روایت مجمل فصیحی هست در سوم شعبان (635) در گذشت. می گویند در آخرین بیماریش که شیخ در بستر مرگ بود المستنصر خلیفه به عیادتش رفت و او دست خلیفه را گرفت و موعظۀ بلیغ کرد که متن آن نیز در دست هست .

طریقۀ اوحد الدین که به سبب آن ، مخالفانش وی را «اباحتی مبتدع» خواندند مبتنی بود بر سماع و عشق به مظاهر . در مورد آخر بسیاری از مشایخ عصر طریقۀ او را  نقد کرده اند چنانکه شمس تبریزی و مولانا جلال الدین با انکار از آن سخن راندند[جستجو در تصوف ایران] و شیخ شهاب الدین سهروردی هم بخاطر همان طریقه وی را مبتدع خوانده است[همانجا]. با وی که خود آن رسم اجازت دادن و خلیفه بر نشاندن را تجویز نمی کرد ، بعضی از مریدانش بعد از وی در زاویه ها و خانقاه های منسوب به وی همین تعالیم او را ترویج می کردند.

احوال و مقامات وی را یک تن از پیروانش در رسالۀ بی نام جمع و تدوین کرده است اما خود او چون ظاهراً صحبت شیخ را در نیافته است آنچه در باب وی نقل می کند غالباً مسموعاتی است آمیخته با مبالغات. این رساله که نسخۀ از آن به شماره 1199 در کتابخانه نفیس پاشا در استانبول هست تحت عنوان  مناقب اوحدالدین کرمانی  به اهتمام فروزان فر طبع شد.(1247).

در بین آثار منسوب به او منظومۀ مصباح الارواح را جامی و بعضی دیگر از کمترخردان یاد کرده اند اما آن منظومه در واقع از او نیست و گویندۀ آن شمس الدین محمد بن ایلطغان البردسیری کرمانی نام داشته است.

مجموعۀ از رباعیات منسوب به او نیز در دسترس است که یک نسخۀ قدیم آن  مورخ سنه 706متعلق به مجموعۀ ایاصوفیه به شماره 2010 بالغ بر یکهزار و هفتصد و سی و یک رباعی را شامل است ، هر چند بعضی از آنها ظاهراً از شاعران دیکرست. بعضی فصول هم به عربی در مسایل مربوط به تصوف و کلام از او باقی است که به موعظۀ او خطاب به المستنصر خلیفه در مجموعۀ ایا صوفیه مذکور در فوق آمده است.

شیخ اوحدالدین آخرین صوفی نام آور مکتب بغداد بود  که قطع نظر از مسألۀ عشق به مظاهر در بسیاری از عقاید  خویش طریقۀ سهروردی و میراث مکتب قدماء بغداد را دنبال می کرد و جالب آنست که پارۀ از عقاید او در همین ایام واندکی پیش از آن در طریقۀ شیخ احمدغزالی و روز بهان بقلی و فخر الدین عراقی  نیز در عراق و فارس مورد توجه شده بود و این نکته ارتباط واتصالی را که بین مکتب بغداد و صوفیه عراق و فارس هست نشان میدهد .[4]

و جامی در نفحات الانس می گوید :« و از اهل  طریق کسانی اند که به عشق ظاهر وصورت زیبا مقیدند، و چون سالک در عدم ترقی باشد و در معرض اعجاب بود، چنانکه بعضی از بزرگان از آن استعاذت کرده اند و فرموده اند نعوذ بالله من التنکربعد التعرف و من الحجاب بعد التجلی. و تعلق این حرکت حتمی نیست به این سالک از صورتی ظاهر حسی که به صفت حسن موصوف بود تجاوز نکند ، هر چند شهود و کشف مقیدش دست داده بود. واگر آن تعلق و میل حبی از صورتی منقطع شود به صورت دیگر که حسن آراسته باشد پیوند گیرد و دایماً بر کشاکش بماند تعلق و میل بصورت فتح الباب حرمان وفتنه وآفت و خذلان او شود ، اعاذنالله عزو جل ...»

حسن ظن بلکه صدق اعتقاد نسبت به جماعتی از اکابر چون شیخ احمد غزالی و شیخ اوحد الدین کرمانی وشیخ فخر الدین عراقی که به مطالعۀ  جمال مظاهر صوری  حسّی اشتغال می نموده اند، آنست که ایشان در آنجا مشاهدۀ جمال مطلق حق سبحانه می کرده اند وبه صورحسی مقید نبوده اند، واگر از بعضی کبرا نسبت به ایشان انکاری واقع شده است ، مقصود از آن بوده باشد که محجوبان آن را دستوری نسازند و قیاس حال خود بر ایشان نکنند وجاویدان در حضیض خذلان و اسفل السافلین طبیعت نمانند.

اوحدالدین خود فرماید:

 

تـا جنبش دست هست مــــــــادام           سـايـــــــــــه متــحرك اسـت نـاكـام

چـون سايه ز دست يــافته مايــــه                    پس نيست خود اندر اصل سايـــــــه

چيزي‌كه‌وجـــود‌‌او به‌خود نيست            هستيش نهــــــادن از خرد نــــيست

هست است وليــــــك هست مطلق                    نــــــــزديـــك حكيـــم نيست جز حق

هستي كه بـــه حـق قـــــــوام دارد                   او نــيـــــــــست ولــيك نـــــــام دارد

بر نقش خود است فتنـــــــه نقاش                    كس ‌نيست ‌دراين ‌ميان ‌توخوش باش

خــــــــود گفت‌حقيقت و‌خود ‌اشنيد                    آن روي كه خـــود نمــــود خود ديد

پس بـــــــــاد يقين كه نيست والله                     مـــــوجــــود حـــــقيقئـي ســوي الله

رباعی:

                     «اوحد» دردل می زنی آخردل کو                   عمری است که راه می روی منزل کو

تا چند زلاف خــــلوت و خلوتیان                     هفتـــاد و دو چـــــلّه داشتی حاصل کو

[5]

 

[1]توت‌نامه صص173-160.سهروردی

نخستین فتوّت‌نامه‌های فارسی نیز در دورۀ الناصر لدین‌الله نوشته شد.

دو فتوّت‌نامۀ فارسی کم حجم به شهاب‌الدین عمر سهروردی (متوفی۶۳۲) منسوب است که مناسبات سهروردی با الناصر لدین‌الله صحت این انتساب را تأیید می‌کند.

سهروردی، که از مشایخ بزرگ تصوف در روزگار خود بود، ظاهراً به دلیل مناسباتش با الناصر به فتوّت تمایل نشان داده و در فتوّت‌نامه‌های خود کوشیده است که فتوّت را جزوی از طریقتیا تصوف نشان دهد.

به گفتۀ او، در عهد ابراهیم خلیل‌الله علیه‌السلام گروهی ضعیف که تحمل صوفی بودن (خرقه پوشیدن) را نداشتند از او خواستند که طریقی ساده‌تر را بنیان نهد و ابراهیم -علیه‌السلام -طریق فتوّت را بنیان نهاد.

او در فتوّت‌نامه‌های خود به اخلاقیات، از نوعی که سلمی و قشیری دربارۀ فتوّت گفته‌اند، توجه دارد، چنان‌که در تعریف فتوّت سخنی را نیز از سلمی نقل کرده است

او اخلاق جوانمردی را تعلیم داده و به مناسبت، چندین‌بار حکایت‌هایی را از علی -علیه‌السلام-، که سرسلسلۀ اهل فتوّت است، در تأیید تعلیمات خود نقل کرده و تصریح نموده که فتوّت از پیامبرانی چون ابراهیم و اسماعیل اسماعیل - علیهماالسلام- به علی - علیه‌السلام -رسیده است

[2]زرین کوب عبدالحسین . چستجو در تصوف ایران . [آرامش در بغداد- شیوخ بعداد. سهروردیان ] تهران ، انتشارات امیر کبیر 1357 ،چاپ ششم 1378، ص171.

[3]محمد بن علی بن ملک‌داد تبریزی ملقب به شمس‌الدین یا شمس تبریزی (زاده ۵۸۲ – درگذشته ۶۴۵ هجری قمری) از صوفیان ایرانی مسلمان مشهور سدهٔ هفتم هجری است.

[4]زرین کوب. همانجا ، ص 171-181.

[5]جامی نورالدین عبدالرحمن ، نفحات الانس من حضرات القدس .ص 369-70.

 

 

 

+++++++++++++++++++++++

 

سوم. طریقۀ سهروردیه :  

طریقۀ سهروردیه از جمله چهار طریقه ای هست که در خراسان الی حالا  رواج دارد. که شروع آن به ابو نجیب سهروردی منسوب است در واقع به کوشش پسر عموی وی عمر سهروردی (632-540هـ ق./1234-1145م) پایه گذاری شد.عمر از سوی خلیفه ناصر (622-576ه.ق./1225-1180م) به زعامت چندین رباط در بغداد منسوب شد. وی رسالۀ در بارۀ سلوک صوفیان تازه وارد نگاشت و بدین سان نظام «خانقاهی» تدوین گردید .

اما قبل از این که به طریقۀ سهروردیه بپردازیم لازم میدانم تا مبادی طریقت و تصوف  در سرزمین های اسلامی را روشن سازم:

شازلیه:

در اواخر سدّ سیزدهم در مصر رواج یافت ، نخست در مراکش و با تعالیم ابو مدین (وفات 595هـ.ق./1258م)، آغاز گردید. مرید وی بنام شازلی (وفات656هـ.ق./1258م) در سال 642ه.ق./1244م) عازم اسکندریه شد و در آن جا پس از پیدا کردن پیروان و سالکانی برای خود نظام خانقاه خاصی ایجاد کرد که شامل فعالیتهای عبدی و زنده گی اجتماعی می شد. این ها همیشه از نزدیکی و هر گونه بر قراری و رابطه نزدیک  با حاکمان و مقامات حکومتی دوری می گزیدند که پس از آن این از ویژه گی های این فرقه باقی ماند.

قادریه در آغاز:

قادریه در آغاز مانند یک تَشَکُّل محلّی که در اطرف مقبره شیخ عبدالقادر گیلانی در بغداد ایجاد گردیده بود که سلسلۀ خود را خود شیخ عبدالقادر، از ابوسعید مخرومی کسب کرده و نیز در طریقت او، اویسیه بود که خضر[1] را چندین بار در زنده گی اش ملاقات و ازوی پیروی کرده است. (برای معلومات بیشتر در مورد  این طریقه به صفحات 190-206 در همین اثر نگاه کنید) در پایان سده چهاردهم میلادی منزلگاهی را در دمشق ایجاد کردند. دیری نگذشت که فرقه قادریه در سراسر نواحی عرب و نواحی پایان  صحراه در افریقا ، گسترش یافت .

طریقۀ کبرویه

این فرقه بنام مؤسس آن نجم الدین کبرا خوانده می شد در واقع به کوشش سمنانی (وفات 7ه.ق./1331م) در ایران سازمان یافت و سپس در بسیاری از نواحی خراسان بزرگ، خوارزم، فرا دریا یا ماوراؤنهر منتشر شد. سمنانی طلایه دار جنبشی بود که به وحدت امت اسلامی تأکید داشت. در میان پیروان این طریقه اعم ازمذاهب اهل سنت و جماعت وبعضاً تشیع وجود داشت که پیروان این طریقه همۀ شان خاندان نبوت از جمله علی را بالاخص و همچنین بزرگان اهل سنت رابالعموم گرامی میداشتند و بودائیان و کافران را به دین اسلام دعوت می کردند. تصوف از دید گاه طریقۀ کبرویه کاملاً فرگیر از دین اسلام  بود که فراتر از تقسیمات فرقه ای عمل می کرد.

تا پایان سده (چهاردهم میلادی/هفتم هجری) ، طریقت صوفیانه در سراسر شرق میانه و مخصوصاً لبنان و سوریه ، مستقر شده بود و در نواحی شرقی خراسان بزرگ و آسیای میانه کبرویه بیش از هر فرقۀ دیگر شهرت یافته بود. 

در مصر فرقه های رفاعیه، قادریه، سهروردیه، و بدویه فرا گیر شده بود. فرقه های تصوف در مصراز حمایت حکومت برخوردار بودند ؛ سلاطین مصر در مراسم عبادی آنها شرکت و مردم بسیاری از آنها پیروی می کردند.

بدین سان از سده های دهم تا چهاردهم میلادی تثبیت نهاد های سازمان یافته تصوف روند کندی یافته بود . ولی در این دوران فرقه های کوچکی از تصوف و حلقه های مرید پرورتشکیل شد که در گسترش و توسعه طریقت خیلی مؤثربود چنانچه این حلاقات کوچک از یکجا به جای دیگرطریقت شان را در دل مردم می نشاندند، و در این محلات بود که خانقاه بصورت مرکزی برای تشکل های جمعی در آمد و مفهومی از طریقت یا برادری صوفیانه در چوکات مسلمانان مقدس شمرده شد. اما هسته های اصلی تصوف عبارت بود صوفیان پراگنده ای که در گوشه و کناربرای خود مریدانی از عامۀ مردم جمع کرده بودند. طریقت توانست در تعالیم هزاران تن از بزرگان و مربیان تصوف تا حدودی هم اهنگی و یکدسته گی ایجاد کنند. اما با آنهم تصوف بیشتر به  مفهوم فرهنگ مشترک مربیان (شیخان طریقت) پراگندۀ تصّوف تلقی می شد تا یک جنبش سازمان یافتۀ دینی واجتماعی.

تصوف در مرز های جهان رو به توسعۀ اسلام در افریقای شمالی، آسیای میانه و هند از اهمیت بیشتری برخوردار بود. احساس تعهد نسبت به جهاد اسلامی و سنّتِ فعالیتهای تبلیغاتی غازیان سبب شد که تصوف بیشتر از آنکه در مناطق تاریخی گسترش نفوذ اسلام رسوخ کند در سرزمین های حاشیه یی و مرزی جای گیر شد. با این حال تصوف به بارگاه فرمانروایان و خلافت اسلامی نیز از طریق (شیخ ابو سعید مخرومی مراد شیخ عبدالقادر گیلانی و شخص خود وی راه یافت و چنانچه روایات تاریخی مشعربر این است که سلطان محمود غزنوی زمانیکه به فتح هند می شتافت قبل بر آن از محضر شیخ ابوالحسن خرقانی و صحبت وی بهره یافت.(مولف) ؛ علاوه بر این، نظرات صوفیانه به مکاتب فقهی شافعی ، حنبلی راه یافت و صوفیان توانستند آرمانهای دینی و فقهی را  تحت تأثیر خویش در آورند. مهمتر این که صوفیان در میان مردم عامه از نفوذ بیشتری برخوردار شدند . خانقاه صوفیان به مرکز تعالیم دینی و وعاظ مبدل شد( که نمونه بارز آن نفوذ شیخ عبدالقادر گیلانی و خواجه معین الدین چشتی ، ابونجیب سهروردیه میباشد که هر کدام این ذوات در طول زمان زیستی شان ، در مجالس وعظ ایشان علمای نیز جمع می شدند و استماع سمع می کردند. و گاه می شد که به ویژه، از فتاوی امام عبدالقادر بهره مند می شدند.) [2]

 

ضیاء الدین ابو نجیب عبدالقاهر ابن عبدالله السهروردی

صوفی واعظ نام آوری که در بغداد می زیست و تقریباً دوسالی بعد از شیخ عبدالقادر وفات یافت  ابو نجیب عبدالقاهر بن عبدالله السهروردی بود که ضیاءالدین لقب داشت و سلسلۀ سهروردیۀ صوفیه به نام او و همچنین شاگرد و برادر زاده اش شیخ شهاب الدین سهروردی منسوب است.

ابو نجیب سهروردی در زنجان به دنیا امد (490ه.ق./475هـش./1096م) و به سیزده یا چهارده واسطه نسب به ابوبکر خلیفه رسول می رساند. در جوانی به بغاد آمد و از علوم رسمی بهر بسیار یافت ، فقه شافعی را از اسعد میهنی آموخت ، و یک چند نیز متولی تدریس در نظامیه شد. اما از آن کار انصراف یافت و به عزلت و تصوف گرایید. در این امر هم از شیخ احمد غزالی ارشاد یافت . در مدت عزلت و مجاهدت از کسب دست خویش میخورد و یک چند نیز سقائی کرد. پس از آن به وعظ پرداخت و شهرت وقبول فوق العاده یافت . مدرسه و رباطی هم بنا کرد که وجود او را ملجاء  فقرا در ماندگان ساخت و مجالس او را توجه عام و خاص. در اواخر عمر به قصد بیت المقدس به شام رفت اما به سبب غلبه و تهدید صلیبی ها موفق به زیارت نشد. با این همه نور الدین زنگی[3] مقدمش را گرامی داشت . او یک چند در دمشق ماند و مجلس وعظ هم بر پا کرد، پایان عمرش در بغداد رسید (جمادی الآخر 563ه.ق./حوت546ه.ش./مارچ 1168م). از اثار او رساله ایست بنام آداب المریدین که علی بن سلطان محمد قاری هروی (وفات 1014ه.ش.) بر برخی از مطالب مغلق ان شرحی تعلیق کرده است. این رساله مشتمل است بر عقاید صوفیه و در واقع عقاید و تعالیم خود او را در باب آداب مریدان بیان میدارد. از مطالعۀ آن بر می آید که وی در فقه مذهب اهل حدیث داشته است و در معاملات از کسانی بوده است که درویشی را بر توانگری ترجیح میداده اند و در عین حال ابو نجیب از آن گونه صوفیان است که به فضیلت علم معتقد بوده اند – بر خلاف کسانی که حتی علم را حجاب تلقی می کرده اند. از بسیاری از جهات این رساله شیوه کتاب التعرف کلابادی و الرساله القشیریه امام قشیری را بخاطر می آورد. و آنچه شیخ  شهاب الدین سهروردی  نیز بنام عوارف المعارف  نوشته است در واقع نیز به همین طریقه مبتنی است . در نظر او تصوف آغازش علم است،  و میانش عمل علم است ، و آخرش موهبت. علم آنچه را مراد است مکشوف می کند ، عمل طلب را میسر میسازد و موهبت به آنچه غایت علم است میرساند. از این رو احل تصوف سه طبقه باشند مرید طالب ، متوسط سالک(راهرو)، و منتهی واصل و از این میان مرید صاحب وقت است ، متوسط خداوند حال است  و منتهی صاحب یقین [شعرانی طبقات الکبری 4/7،257؛ یاقوت . معجم البلدان 3/290-289] . طریقۀ سهروردیه که منسوب به ابونجیب سهروردی است ، به وسیلۀ بهاؤالدین زکریای ملتانی و شیخ فخر الدین عراقی در هند انتشار یافت و تعدادی از سلاسل صوفیه ایران – از جمله نعمت اللهیه ، پیر جمالیه و صفویه – نیز به طریقۀ او  منسوب و مربوط است. اما در بغداد  میراث روحانی او به شاگرد و برادر زاده اش رسید: به شیخ شهاب الدین ابو حفص عمربن محمد السهروردی ملقب به شیخ الاسلام. وی در اوایل شعبان (539ه.ق./دلو523هـ.ش./1145م) و به قولی در اواخر رجب آن سال در سهرورد ولادت یافت . در بغداد نزد عم خود شیخ ابو نجیب سهروردی  تلمذ کرد و به زودی علاوه بر علوم رسمی و شرعی در معارف اهل طریقت هم سر آمد گشت . به موجب روایت ابن خلکان عبدالقادر گیلانی هم جزء مشایخ او بوده است اما ظاهراً تعلیم او در نزد شیخ عبدالقادردرعلوم دینی بوده است  نه در تصوف بوده است [جستجو در  تصوف ایران. همانجا]. چندی هم در بصره نزد یکی از مشایخ به تعلیم پرداخت.[4] به باز گشت به بغداد سالها به وعظ اشتغال جست. مجالس وعظ او مورد توجه طالب علمان شد و خود او نزد عامه محبوبیت فوق العاده یافت چنانکه  حتی سلاطین و خلفای وقت نسبت به وی حرمت و علاقه نشان میدادند . وی با آنکه بیشتر به عنوان شیخ صوفیه  شهرت داشت در حدیث و فقه نیز از علمای بزرگ عصر حساب می شد و حتی در فقه فتاوی ای نیز داشت. در سال(599ه.ق./582هـ.ش.) الناصر الدین الله خلیفه عباسی (622-573ه.ق./604-556هـ.ش./1225-1178م.) در منار نهر عیسی که از فرات جدا می شد رباطی در کوی مرزبانبه بنا کرد و آن را به شیخ شهاب الدین وا گذاشت . در آنجا عدۀ از صوفیه باشیخ  سکونت کردند و مقرر شد تمام هزینه آن رباط ازخزانه خلیفه پرداخته شود . رباط دیگری هم در مأمونیه داشت که در اواخر عمر شیخ تعدادی از مریدان در آنجا نزد وی تربیت و ارشاد می یافتند و از مجالس او استفاده می کردند. خود خلیفه الناصر گه گاه در مجالس وعظ شیخ حاضر می شد و نسبت به او احترام فوق العاده داشت.[جستجو در طریقت] درست است که یکبار نیز در حق او سخط (خشم و غضب)کرد و رباط مرزبانیه را از وی باز ستود لیکن چندی بعد با او بر سر لطف آمد و رباط را به او پس داد. اعتماد خلیفه در حق او چندان زیاد بود که او را به سفارت نزد سلاطین و امرای عصر می فرستد از جمله چند باراز جانب خلیفه به دربار «الملک العادل» [5] به سفارت رفت . وقتی نیز به عنوان سفارت نزد سلطان روم   علاؤالدین کی قباد سلجوقی رفت و هم در این سفر بود که نجم الدین رازی مؤلف مرصاد العباد در ملطیه با وی دیدار کرد. به هر حال وی کراراً از جانب خلیفه نزد سلاطین و ملوک وقت به  سفارت رفت . ابن خلکان هم نقل می کند که وقتی نیز از طرف دیوان خلافت به اربل آمد و آنجا مجلس وعظ هم دایر کرد . در کتاب سیرت جلال الدین هم شرح رسالتی که وی از جانب خلیفه ناصر به نزد خوارزم شاه [6]داشت تفصیلش هست. اما از خود  شیخ هم در این باب روایتی هست که هر چند مثل روایت مؤلف  سیرت جلال الدین نشان میدهد که سلطان باوجودیکه حق شیخ را می شناخت نسبت به او چندان تکریم نکرد ، اما در این روایت شیخ در وصف سیمای خوارزمشاه آمده است با اوصاف و سن او نمیخواند شاید در روایت عمداً غلطی وجود داشته باشد تا اهانتی را که ازجانب خوارزمشاه به شیخ و خلیفه وارد شده است به جهالت جوانی فوق العاده  وی منسوب گردانید [همان مأخذ] باری در طی این مسافرتها و همچنین در ضمن مسافرتهای دیگر – از جمله حج- به ملاقات بعضی مشایخ عصر نیز نایل شد. از جمله در سال(628ه.ق.610ه.ش.) که شیخ برای آخرین حج خویش عزیمت سفر کرد عدۀ زیادی از زهاد و صوفیه و علماء عراق نیز با وی همراه بودند. در این صفر بود که وی با ابن فارض[7] عارف وشاعر معروف مصر ملاقات کرد و با عدۀ از اصحاب وی از جمله پسر ابن فارض خرقه داد[16]. شیخ یکبار نیز با ابن عربی ملاقات کرد. می گویند در طی این ملاقات هر دو شیخ ساعتی با هم بنشستند . بی آنکه با هم سخن گویند از یکدگر جدا شدند. بعد وقتی از ابن عربی سؤال شد که شیخ شهاب الدین را چگونه یافتی؟ جواب داد سرتا پا غرق در سنت است و چون از شیخ شهاب الدین در باره ابن عربی پرسیدند گفت دریایی است از حقایق . طرفه آن است که همین گونه قضاوت از شیخ سعدالدین حموی [8] هم در باره اختلاف احوال شیخ شهاب الدین با شیخ محی الدین نقل کرده اند. می گویند: از شیخ سعد الدین پرسیدند که شیخ محیّ الدین ابن عربی را چون یافتی ؟  گفت بحری است که پایان ندارد. گفتند شیخ شهاب الدین سهروردی را چگونه یافتی؟ گفت: نور متابعت پیامبر در جبین سهروردی  چیز دیگر است. [جستجو در تصوف ایران،عبدالحسین زرین کوب، ص 174]. باری شیخ شهاب الدین سهروردی در حفظ و مراعات سنت تا حدی ساعی بود که می گویند که در اواخر عمر که از پای فروماند دقیقه ای از اوراد و عبادات خود را فرو نگذاشت . بر علاوه باوجود عنوان شیخ الشیوخ و شهرت وقبول فوق العاده ای که در نزد عام و خاص داشت شیخ شهاب الدین در نهایت فقر و زهد می زیست و می گویند به هنگام مرگ حتی اندوخته ای که مخارج کفن و دفن اورا کند نداشت . در این پایان عمر که شیخ از پا افتاده بود چشمانش هم ضعیف شده بود – وبه قولی نا بینا[همانجا] . وفاتش در غرۀ محرم (632ه.ق./614هـ.ش./1235م) در بغداد روی داد و پسرش محمد بن عمر سهروردی که کتابی به نام زاد المسافر و الادب حاضر دارد  طریقۀ وی را ادامه داد. تأثیر وجود شیخ در نشر این طریقه و در توجیه و تنزیه تصوف فوق العاده و پر حاصل بود . طی سالها البته نه فقد صوفیه از تمام بلاد جهت درک صحبت و کسب فایده به خدمت او می آمدند بلکه خود او نیز در تمام مسافرتها ی خویش مکرر در شهرها ی مختلف- از جمله در مکه دمشق و حلب – مجالس و عظ بر پا می کرد و حتی فرصت می یافت تا مستمندان را تربیت وارشاد نماید. به علاوه صوفیه از هر جا عصر گه گاه مسایلی نزد او می فرستادند و در باب احوال خویش از وی رأی و فتوا می خواسند . در بین دوستداران یا ستایشگران نام آور شیخ ، کمال الدین اسماعیل اصفهانی شاعر معروف عراق و شیخ سعدی را میتوان نام برد. سعدی ظاهراً در بغداد به وی رسید و در یک موضع از بوستان که در نسخه های قدیمیتر هم نیست – از وی به تکریم یاد می کند. کمال الدین اسماعیل هم هر چند به دیدار شیخ نایل نیامد  لیکن با وی باب نوشت و خواند کشوده بود و نامۀ از شیخ در دست است که در آن با مهر و شفقت شاعر اصفهانی را نصیحت می کند.[همانجا] خود شیخ نیز مانند این دو ستایشگر شاعر خود که گه گاه شعر می گفت – به عربی و فارسی. درتاریخ گزیده یک رباعی فارسی بدو منسوب است و در بعضی تذکره ها  خاصتاً تذکره های متأخر ترتعداد بیشتری ابیات فارسی را بدو نسبت داده اند . با آنکه در یک روایت مربوط به سفارتش در نزد خوارزمشاه با سلطان ترک به وساطت مترجم صحبت می کند . اشعاری که کمال الدین اسماعیل در ستایش او دارد نشان میدهد که شیخ در زبان فارسی هم سخن شناس بوده است و این نکته تردیدی را که ممکن است در انتساب شعر فارسی به وی به خاطر آید نفی می کند. از شعر عربی او هم ابن خلکان نمونۀ ذکر می کند و هم از روایات ابن خلکان بر می آید که مجالس وعظ او نیز با نقل  وانشاد شعر همراه بوده است و بسا که یک دو بیت شعر او که در مجلس وعظ میخواند مستمعان را  به شور و هیجان در می آورده است و بسیار کسان موی می بریده اند و توبه می کرده اند.( بریدن‌ موهای‌ پیشانی‌ یا تراشیدن‌ سر، از آداب‌ توبه‌ بود ) .[9]

آثار شیخ شهاب الدین:

ادامه دارد.

 

[1]حضرت خضر علیه‌السلام، یکی از اولیاء خدا یا پیامبران معاصر حضرت موسی علیه‌السلام بوده استقرآن کریم بدون اینکه نام حضرت خضر را ذکر کند، از او به عنوان بنده خدا که مورد رحمت و عنایت واقع شده و به او علم لدنی داده شده یاد نموده و داستان همراهی موسی علیه‌السلام با او برای بهره گیری از علم او را بیان می کند.

مطابق با روایات، از آنجا که حضرت خضر از آب حیات نوشیده، تا قیامت عمری جاودانه یافته است

«عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَینَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا»؛ او یکی از بندگان ما بود که رحمت خود را به سوی او فرستادیم و از نزد خویش به او علم آموختیم. (سوره کهف/۶۵)

مطابق با آنچه در قرآن آمده، (عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَینَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا سورهکهف آیه 65)حضرت موسى به همراه جوانى که در منابع اسلامى یوشع بن نون، خواهرزاده و جانشین موسى دانسته شده است، به سوى مجمع‌البحرین مى‌رود. در آنجا وقتى موسى از همراهش مى‌خواهد که ماهى‌اى را که با خود برداشته بودند براى خوردن بیاورد، وى خبر مى‌دهد که ماهى زنده شده و به دریا رفته و او فراموش کرده است بگوید. موسی می گوید آنجا همان مقصدى است که ما در طلب آن بودیم و از همان راهى که آمده بودند بازمى‌گردند و در راه بنده‌اى را مى‌یابند که خدا از جانب خود «رحمت» و «علم» به او عطا کرده است.

موسى از او (خضر) اجازه همراهى مى‌خواهد و پاسخ مى‌شنود که تو نمى‌توانى همپاى من صبر کنى. با اصرار موسى و به شرط اینکه او از کارهایى که مى‌کند سؤال نکند همراه هم به راه مى‌افتند. در راه سوار کشتى مى‌شوند و خضر شروع به سوراخ کردن آن مى‌کند. موسى به این کار اعتراض مى‌کند و با توبیخ خضر، یعنى یادآورى همان نکته که به وى هشدار داده بود، مواجه مى‌شود. در ادامه مسیر نوجوانى را مى‌بینند و خضر بى‌مقدمه او را مى‌کشد. مجددا موسى از خضر انتقاد مى‌کند و با توبیخ دوم خضر روبه‌رو مى‌شود. در ادامه راه وارد قریه‌اى مى‌شوند که اهالى‌اش از غذا دادن به آنها ابا مى‌کنند و خضر در آنجا دیوارى در حال ریزش را بازسازى مى‌کند. بار دیگر موسى بر خضر خرده مى‌گیرد و این‌بار خضر به موسى مى‌گوید که دیگر باید از هم جدا شویم. اما براى آگاه ساختن موسى، علت کارهاى سه‌گانه‌اش را توضیح مى‌دهد: سبب سوراخ کردن کشتى این بود که آن کشتى به چند بینوا تعلق داشت و معیوب کردن آن موجب مى‌شد که پادشاه از غصب آن صرف‌نظر کند؛ کشتن نوجوان براى آن بود که مبادا پدر و مادر مؤمنش را به کفر وادارد؛ در زیر آن دیوار نیز گنجى متعلق به دو نوجوان یتیم از پدرى نیکوکار قرار داشت که بازسازى آن موجب مى‌شد آن دو پس از سن بلوغ به حقشان برسند.

 

[2]لاپیدوس ایراماروین. تاریخ جوامع اسلامی از آغاز تا سده هجدهم. ترجمه: مسعود رمضان زاده انتشارت قدس رضوی مشهد . چاپ اول 1376، صص244-246.

[3]اکنون «نورالدین محمود» سلطان شام بود، او خود را از جانب خداوند مأمور نابودی صلیبیان و بازپس‌گیری بیت المقدس می‌دانست، و این کار را بالاترین عبادت و بزرگترین وسیله‌ی تقرب الی الله می‌شمرد و بر اثر حملات مکرر و پی در پی او علیه صلیبیان بیم او بر تمامی ولایات صلیبیان سایه افکنده بود.

سلطان نورالدین در سال ۵۵٩ هـ دژ «حارم» را که از دژهای مستحکم مرزهای شمالی بود فتح کرد، در این جنگ پادشاه انطاکیه و «قومس» پادشاه طرابلس و «دوک» فرمانده روم و پسر «جوسلین» و بسیاری دیگر از فرماندهان بزرگ صلیبیان به اسارت نیروهای مسلمان درآمدند، سربازان صلیبی در این معرکه یا جزو کشتگانی بودند که آمارشان بالغ بر ۰۰۰/۱۰ نفر بود، و یا این که در ردیف اسیران جنگی بیشماری بودند که آمار دقیق آنان را کسی جز خدا نمی‌دانست، و در همین سال سلطان موفق شد که دژ استراتژیک «بانیاس» [ الکامل، ابن الاثیر ۱۱ / ۱۲۴.]را نیز فتح نماید، و بر مصر نیز غلبه یافت و صلیبیان را از دو طرف به محاصره گرفت، «لین پول» می‌گوید:

«سیطره‌ی صلاح الدین فرمانده‌ی نورالدین (سلطان شام) بر رود «نیل» دولت صلیبی قدس را به بن بست و تنگنای سختی کشاند و وی را تحت فشار شدیدی قرار داد، و دو لشکری که از دو جهت متفاوت برآن فشار وارد می‌آوردند متعلق به نیرویی یگانه و فرماندهی واحدی بودند که توانستند با تصرف دو بندر «دمیاط» و «اسکندریه» به ناوگان دریایی نیرومندی دسترسی پیدا کنند و رابطه‌ی صلیبیان مصر را با اروپا قطع نمایند» [ السلطان صلاح الدین: ص ۸٩.].

به هرحال، سلطان تا حد زیادی موفق شد که صلیبیان را از تمامی مناطق فلسطین بیرون براند، اما بهترین کاری که در نظر داشت و برترین آرمان و زیباترین و شیرین‌ترین آرزو و امدیش بازپس‌گیری و آزادسازی بیت المقدس از چنگال صلیبیان غاصب و اشغالگر بود، اما قلم تقدیر این کرامت را برای فرمانده‌ی سپاهش سلطان صلاح الدین ایوبی که جا دارد او خود نیز یکی از حسنات و افتخارات نورالدین شمرده شود، ثبت کرده بود، سلطان نورالدین زنگی یازدهم شوال سال ۵۶٩ هـ برابر با ۱۱٧۴ م در سن ۵۶ سالگی بر اثر بیماری دیفتری درگذشت، «إنا لله وإنا إلیه راجعون» خبر مرگ سلطان (آنگونه که تاریخنگار انگلیسی می‌گوید) برای مسلمانان صاعقه‌ای بود که از آسمان برآنان فرود آمد [ السلطان صلاح الدین: ص ۱۱۵.]

 

[4]ایشاندر جوانی به بغداد رفت و تحت تربیت عموی خود، شیخ ضیاءالدین ابوالنجیب سهروردی، علوم ظاهر و باطن را فراگرفت و از مریدان وی گشت. در فقه و حدیث، علاوه بر درک حضور ابوالنجیب، به محضر ابوالقاسم بن فضلان و ابوالمظفر جلال الدین هبةالله شبلی و معمر بن فاخر و ابوزرعه مقدسی (متوفی۵۶۶ ق) و ابوالفتوح طائی (۴۷۵- ۵۵۵ ق) و عده‌ای دیگر از فقها و محدثان نیمه دوم قرن ششم رسیده است. در تصوف به شیخ عبدالقادر گیلانی (متوفی۵۶۱ ق) و شیخ ابوالسعود بغدادی (متوفی۵۷۹ ق) و شیخ ابومحمد عبدالله بصری (۴۹۹- ۵۸۲ ق) ارادت داشته است. شیخ عبدالقادر در حق سهروردی می‌گوید: «انت آخر المشهورین بالعراق». شیخ بزرگوار سعدی (ح ۶۰۰- ۶۹۱یا۶۹۴ ق)، افتخار شاگردی سهروردی را داشته است.

[5]ملک العادل . [ م َ ل ِ کُل ْ دِ ] (اِخ ) (الَ ...) محمودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر مکنی به ابوالقاسم (511 - 569 هَ . ق .). از عادلترین پادشاهان زمان خود بود. در حلب زاده شد و پس از مرگ پدر به سال 541به امارت رسید. نخست وابسته به سلاجقه بود، سپس استقلال یافت و دمشق را به متصرفات خود افزود و بر تمام سوریه ٔ شرقی و قسمتی از سوریه ٔ غربی و موصل و دیاربکرو الجزیره و مصر و بخشی از مغرب و پاره ای از یمن استیلایافت . فرمانروایی خردمند و نیک سیرت و شجاع و شائق به مطالعه و دوستدار عمران و آبادی بود. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1016 و 1017).

[6]جلال الدنیا و الدین ابوالمظفر مِنکُبِرنی بن علاءالدین محمد (۵۹۶–۶۲۸ ه‍.ق/579-610هـ.ش.) مشهور به سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه، آخرین سلطان امپراتوری خوارزمشاهیان بود. عمده دوران وی به جنگ با مغولان، خلیفه عباسی و روسودان ملکه گرجستان گذشت/ (لغت نامه دهخدا)

[7]اِبْنِ فارِض، (نام کامل: ابوحفص شرف‌الدین عمر بن علی بن مرشد بن علی) (۵۷۶–۶۳۲ق/۱۱۸۱–۱۲۳۴م)، یکی از بزرگ‌ترین شاعران عرب و سراینده شعر صوفیانه در ادبیات عربی است. موضوع بیشتر اشعار او عشق به خداوند است و از این رو به وی سلطان العاشقین لقب داده‌اند.

[8]شیخ سعدالدین حموی یکی از مشاهیر عرفان اسلامی‌‌و یکی از نامداران مکتب عرفانی کبرویه استسعدالدین از مریدان و شاگردان مستقیم شیخ نجم‌الدین کبری است و جزو معدود افرادی است که رسماً اجازه ی نامه ی طریقتی از حضرت نجم الدّین کبری به صورت مکتوب دریافت کرده است. (کتاب عارفان ایران)

[9]زرین کوب داکتر عبدالحسین. جستجو در تصوف ایران. بخش(8)، آرامش در بغداد بحث سهروردیان . موسسه انتشارات امیر کبیر سال 1379.

 

 

 

++++++++++++

 

سلطان الاولیا غوث اعظم  عبدالقادر گیلانی در سنه( 407هـ/1095 م.) در قریۀ نیف واقع از استان گیلان در حاشیۀ جنوبی دریای خزر تولد شد.

 

گفتار دیگران در مورد محّی الدین شیخ عبدالقادر گیلانی

ابن حجر عسقلانی

«استاد عبدالقادر گیلانی پابند به قوانین دین بود، مردم را به سوی آن دعوت می کرد و از مخالفت با قوانین اسلام، بیزار بود؛ باوجود تمسکش به عبادات و سخت کوشی [جهاد] را به مردم توصیه می کرد...»

امام ابن رجب گفته است:

«او استاد  زمانه واسوۀ خدا شناسان و سلطان و شهنشاه استادان و مرشدان بود، زنده کننده دین، و پشتیبان مردم بود و کاملاً جا افتاده و قابل قبول بود؛ با ظهور ایشان طرفداران سنت، شریف پیروز شدند، و طرفداران بدعت و هوسها ، درمانده گردیدند. احوال و گفتار و کرامات او، شهرت یافت، از دیگر سرزمین ها فتاوی برای حل آن فتاوی آورده میشد؛ خلفا و رؤسا ، تا فرودستان دربار از او هراس داشتند.» 

حافظ ابن کثیر گوید

او در علم حدیث، فقه و وعظ و ارشاد و عرفان ، بسیار زبردست بود، او ظاهر و هیأتی نیکو داشت، در موضوع غیر از امر "به نیکی"  و "نهی از پلیدی" ، ساکت بود... به طور کلّی ایشان از استادان و مشایخ بزرگ بود خداوند روانش را شاد گرداند. [ پروفیسور عبدالرزاق گیلانی ، شیخ عبدالقادر گیلانی. ص295 رک. قلائد الجواهر.]

حافظ ذهبی:

او استاد و امام عالم ، پارسای بی بدیل، عارف ربانی ، سرمشق  دین و پیشوای اولیای خدا در طریق بود. [سیر اعلام النبلاء ،20/439.]

امام ابن تیمیه

با احترام و تقدی از او یاد می کند، در جایی وی را به حیث یکی از استادان بزرگ وصف می کند و می گوید: «و سخن استادان بزرگ مانند : شیخ عبدالقادر و دیگران...» و در جای دیگر می گوید: «شیخ عبدالقادر و امثال ایشان از جملۀ بزرگترین استادان عصر خویش میباشند...» [الفتاوی10/463، 488] و نیز گفته است :

«واما پیشوایان اهل تصوف و مشایخ سرشناس : مانند جنید و پیروانش، و مانند عبدالقادر و امثال ایشان از بزرگترین انسانهایی هستند که پابند به امر به نیکی و نهی از پلیدی بودند ... [الفتاوی 8/469]

امام ابن تیمیه همچنان که در تالیفاتش دیده می شود- هر گاه نام شیخ عبدالقادر را می آورد، این جمله را به دنبال نام ایشان ذکرمی کند«قدس الله روحه» : خدا روانش را پاک و خجسته گرداند [الفتاوی 8/3خ6؛ 10/458؛ 10/470]

ابوالحسن ندوی

شیخ عبدالقادر گیلانی در بغداد ظهور کرد و رهبری دینی را بدست  گرفت و حدود یک قرن تک و تنها بدون یاورزنده گی  را در دعوت به سوی الله سپری نمود و دنیای اسلام در اطراف او گرد آمد، و چونان تأثیر بالای دنیای اسلام گذاشت که هیچ عالم واصلاح گری  همچون وی در مدت زمان طولانی، چنین تأثیری را نداشته است. [رجال الفکروالدعوة، ص 252]

تأثیر گذاری شیخ عبدالقادر در محور های تعلیمی و تربیتی

اول- اصلاح عقیده

براستی موضوع «توحید» همان مسأله بنیادی است که عقیده اسلامی بالای آن، استوارمی شود و برای اینکه عقیده و ایمان توحیدی کامل شود، باید از شرک رهایی یافت.

شرک آنچنان که او می گوید  دو نوع است:

1-    شرک آشکار – و آن عبارت از پرستش بت ها است.

2-    شرک پنهان و ان عبارت است از توکلّ بر مردم و باور داشتن به اینکه آنان در دفع [ضرر] و [جلب] منفعت ، دخالت دارند. [فتح الربانی . ص144]

انسان مسلمان، موحد و یکتا پرست به حساب  نمی آید مگر اینکه خود را از شرک ظاهری رهایی بخشد، ولی ممکن است نتواند خویشتن را از شرک باطنی پاک گرداند ؛ و به همین خاطر، استاد با جدیّت تمام به بیان آن پرداخت و این موضوع را بسیار زیاد شرح و توضیح و تفصیل و خطر هایی که از این ناحیه پیش می شود،صحبت فرمود. بطور مثال در این باره چنین می گوید:

«ای پسر عقیده و ایمان [صحیحی] نداری ؛ اسلام بتو اجازه نداده است که بگویی :«لا اله الالله»- هیچ فریاد رس و فرمانروایی جز الله وجود ندارد و در عین حال دروغ بگویی ، در دلت  گروهی از خدایان وجود داشته باشد، آنان پادشاه و فرمانروای دلت و منطقت خدایانی هستند ، که اعتمادت بر کسب و کارت و تکیه بر قدرتت و توانایی هایت همه خدایانی هستند، باور و عقیده ات  به اینکه مردم در[دفع] مضرات، [جلب] منافع،  عطا و بخشش روزی و ممانعت ورزیدن از آن ، [دخالت] دارند، خود خدایانی هستند».[فتح الربانی ، ص 74].

همچنین فرموده اند: «چگونه می گویی: «لا اله الاالله » و حالانکه خدایان متعددی در دلت وجود دارند؟ هر چیزی را که به جای خداوند به آن تکیه کنی  و اعتماد نمایی  همو بت توست ، توحید زبانی با وجود شرک قلبی ، هیچ فایدۀ را بتو نمی رساند.» [فتح الربانی، ص 155]

و نیز گفته اند: با اخلاق نیک ، شرک را از خودت دور گردان، و تنها خدای بر حق  و عزّ و جلّ را پرستش کن، زیرا تنها اوست آفریده گار همۀ اشیاء ، ای خواستار نیاز ها از غیر خدا ، تو خردمند نیستی...» [فتح الربانی ، ص 12]

شیخ عبدالقادر این چنین شرک پنهان را توضیح میدهد ، برای اینکه انسان مسلمان از آن بپرهیزد و آشکارا و نهان موحّد و یگانه پرست باشد. [1]

 

2. پیروی از کتاب و سنت :

شریعت و قانون اسلامی بر کتاب الله (قرآن) و سنت پیامبر، استوار است ، و باید عمل و کردار مسلمان با آن دو منطبق باشد؛ تا پذیرفته شود. به همین خاطر تأکید شیخ عبدالقادر به این اصل و مستلزم شدن به آن، بسیار چشم گیر است، حتی کمتر درسخانه ای از درسخانه ها یافت نمی شود  که این  نکته ها را آن یاد آوری و تأکید نشده  باشد .

از جمله سخنانش در موضوع فوق این است: «هر کسی که از پیامبر  پیروی نکند و سنتش را در یک دست و قران را در دست دیگرش قرار ندهد ، در راهی که پیش رفته است به خدای عزّ و جلّ نمی رسد ، هلاک می شود و هلاک می کند، گمراه می شود و گمراه می کند. قرآن و سنت دو راهنما هستند به سوی خدا، سنت رهنمون توست به سوی پیامبر(ص). [فتح الربّانی،ص 117] ؛ هنگامیکه برخی از صوفی نمایان منحرف ادعا می کردند و باور داشتند به آن ازپایبندی به شریعت بسیار دور است، [تفاوت شریعت و طریقت  : شریعت عبارت است از :قوانین واحکام دینی، اما طریقت ، یعنی راه وروش تذکیه نفس و معرفت خدا که بعضی از عرفا معتقدند این ها دو شیء از هم جئدا  هستند ، ولی عدۀ دیگری به این باورند که آنها یکی هستند و در پیش گرفتن شریعت مساویست با طریقت. "مترجم" ] با این کفتارش آنان را سر کوب کرد: « هر حقیقتی که شرع بدان گواهی ندهد، بی دینی است، با دو بال کتاب وسنت به سوی خدا عزّ و جلّ پرواز کن» [فتح الربانی، ص 179]

برای بیان گمراهیِ کسانی که از شریعت و سنت دور می شدند – در هر مقامی که بودند- جملۀ اول این پاراگراف را بسیار تکرار می کرد. از جمله سخنانش: «کسی که شرع در همه احوالش، رفیق و همدم او نباشد ، او به همراه هلاک شده گان هلاک شده است.» [فتح الربّانی ،ص 161] و کسی که پای بند به سنّت، راه او،  پیروی از سنّت است و به همین دلیل می فرماید :«بر شماست که بدون بدعت و نو آوری دردین دنباله رو<سنت> پیامبر (ص) باشید، بر شماست که ملتزم  به مذهب سلف صالح باشید، به همان بزرگ راه مستقیم ، حرکت کنید، راهی که در آن،،  هیچ چیز به خدا تشبه، نمی شود و هیچکدام از صفت های اوانکار نمی شوند. بلکه بدون تکلف، گرایش فردی و زیاده روی و سخت گیری، از سنت پیامبر خدا پیروی کنید (ص)... آنچه برای پیشینیان فراهم شد برای شما نیز فراهم می گردد.[فتح الربانی، ص 47] او معتقد هست که انسان پرهیزگار پرستش خدای عزّوجلّ را مایه رنج و زحمت نمیداند؛ چون عبادت به خوی و خصلت او تبدیل شده است، بنا بر این با بیرون و درونش – بدون احساس تکلف واجبار ، خدا را پرستش می کند [پند نامه عبدالقادر گیلانی ، ص60]

1.    نقد علما:

در هر عصر و زمانی از میان دانشمندان کسی یافت می شود که رفتار و دانشش با هم برابر و هم آهنگ نیست و شیخ عبدالقادر این گروه از دانشمندان را برای مردم بلای بزرگ میداند، کسانی که قبل از نظر افگندن و گوش دادن به سخنان آنان، به رفتار و کردار این گونه علما می بینند . به همین خاطر حملۀ سرکوب گرانۀ استاد عبدالقادر بر ضد آنان شدّت گرفت و خطابش به آنان سخت و سنگین بود؛ زیرا آنان چیز هایی را به زبان می راندند که خود به آن عمل نمی کردند (به اصطلاح عام  عالم بی عمل). نمونۀ از سخنانش در این مورد:

«ای دشمنان خدا و رسول خدا و ای رهزنان بندگان خدای عزّ و جلّ ! شما در ظلم و ستم و نفاق آشکار هستید ، ای دانشمندان! ای پارسایان! تا کی این نفاق و دورویی ؟ تا چه اندازه منافقانه با پادشاهان و فرمان روایان بر خورد می کنید  برای اینکه مال دنیا ، خواسته ها ولذت های شان را از آنان بگیرید. [ فتح الربّانی، 306]  و نیز خطاب به مردم میگوید که هیچگاه به این گونه علما گوش ندهند. که چنین می گوید:

«به حرف عالم هایی که دل شما را شاد می گردانند ، مطیع و فرمانبردار پادشاهان (امرا) هستند، و پیش آنان همچو مورچه ، خوار و ذلیل می شوند گوش فرا ندهید ، عالمانیکه نه پادشاهان را به دستور خدا فرمان میدهند و نه آنان را از آنچه نهی شده اند باز میدارند،  واگر چنین کنند، از روی نفاق و ناچاری آن را انجام میدهند ، خداوند زمین را از وجود چنین دانشمندان و منافقان، پاک گرداند، یا این که توبۀ آنان را بپذیرد و به سوی بار گاه خودش هدایت شان کند.» [ فتح ربّانی ، ص 306]

و از دانشجویان و (طالب العلمان) درخواست می کند که فریفتۀ چنین دانشمندانی نشوند، لذا می گوید:

«ای پسر! فریفتۀ دانشمندانی از خدا بی خبر، مشو؛ زیرا تمامی علم شان به زیان شان است نه به نفع شان ؛ آنان به احکام و دستورهای خدای عزّ و جلّ آگاه هستند اما از خدای عزّ و جلّ  بی خبر اند ، کاری را به مردم فرمان میدهند ولی خود به آن عمل نمی کنند، آنان را از کاری باز میدارند و حال آنکه خود از آن دست نمی کشند ،  مردم را به سوی خدای عزّ و جلّ فرمان می دهند ولی خود به ان عمل نمی کنند در حالیکه خود از خدای می گریزند ...» [فتح الربّانی، ص 57] لازمۀ علم و دانش عمل کردن به آن است؛ به همین دلیل این اندرز را در ارتباط به همین موضوع، اظهار داشته می فرماید: « ای پسر ! دانشت ترا فریاد می زند: اگر به من عمل نکنی ، حجّت و شاهدی هستم به زیان تو، واگر به من عمل کنی شاهدی هستم به نفع تو؛ آن را بگوش دل و جان بشنو  و حرف او را بپذیر ؛ چون از آن سود می بری؛ زیرا عمل به علم ، تو را به عالمی (پیامبر) که بخاطر علم فرستاده شده است، نزدیک می گرداند، پیروی تو از پیامبر (ص) پذیرفتنی و صحیح نیست، مگر به آنچه که او فرموده عمل کنی».[فتح الربانی ، ص 23]

3-    اصلاح تصوف و زهد: 

شیخ عبدالقادر می بیند که اصطلاح واژۀ «تصوف » از معنی واقعی آن منحرف  شده است. پس  از آنکه هدف از تصوف صفا و پاک گردانیدن درون بود رفتار و شکل ظاهری، اهل تصوف را بخود مشغول ساخت؛ لذا شیخ عبدالقادر بخاطر اصلاح مسیر سلوک با نصیحت واندز  خطاب به آنان می فرماید:

«ای پشمینه پوش ! اول بخاطر راز ها و نهان هایت – دوم بخاطر قلبت – سوم بخاطر نفست ، سپس بخاطر بدنت ، پشمینه را بپوش. سر آغاز پارسایی از آنجا (درون) شروع می شود، نه از سیمای ظاهری به سوی باطن؛ هرگاه اندرون پاک و خالص باشد ، این صفا و پاکی به قلب، نفس و روان، و اندام های بدن، خوردنی و پوشیدنی و همه اوضاع و احوالت سرایت می کند.»

«اولین چیزی که باید آباد شود داخل خانه است ، هرگاه آبادی آن به پایان رسید، برای آباد کردن آستانه، بیرون برو، خدا نکند که انسان ظاهر آراسته و باطن پلید داشته باشد...» [فتح الربانی، ص 111.]

همچنین گفته است:

«ای پسر (با)خوردن غذای حلال قلبت را پاک گردان، اگر چنین کنی مسّلماً پروردگار توانا و با شکوهت را شناخته ای . غذایت ، لباسهایت و دلت را پاک گردان، که اگر چنین کنی ، پاک و صاف گشته یی و واژۀ تصوف از کلمه  صفا (پاکی) گرفته شده است. صوفی حقیقی کیست که قلب خود را از هر چیز جز خدای عزّ وجلّ خالی گرداند و این کاری است که باتغییر لباس زرد گردانیدن رنگ چهره ، جمع کردن دوش ها ، ذکرداستان صالحان با گنگی و لکنت و تکان دادن انگشتان برای تسبیح و تهلیل بدست نمی آید، بلکه با صداقت در طلب خدای عزّ وجلّ ، دوری جستن از دنیا ، و بیرون کشیدن آفریده ها از درون قلب ، . ...بدست می آید»

او به کسانی که از روی تظاهر ادعای پارسایی می کنند بدون آنجام اعمال صالح روی آورده و می گوید: « ای خوشی دهندۀ دنیای دو چهره ! با دورویی هایش، دستت را باز کن، هیچ چیزی را در آن نمی یابی، وای بر تو، از کسب و کار حلال رویگردان شده ای و نشسته ای با دینت، دارایهای مردم را می خوری ، کسب روزی کار همۀ پیامبران بوده است، از میان آنان هیچ پیامبری یافت نمی شود ، مگر اینکه حرف و شغلی داشته باشد...» [فتح ربانی ، ص 187]

همچنان زاهدان را بخاطر نادانی شان ، سرزنش می کند و از آنها درخواست می کند که یاد بگیرد  و می گوید:

«ای کسی که با زهد و نادانی گوشه گیری را بر گزیده ای! جلو بیا و آنچه را که می گویم گوش کن. ای پارسایان روی زمین ، حرکت کنید ، صومعه های خویش را ویران کنید و به من نزدیک شوید، در خلوت گاه های خویش بدون دلیلی برای آن نشسته اید ... جلو بیاید و مزۀ پند و اندرز ها را بچشید ، تا خداوند شما را بیامرزد. [هماه جا ٍ ص 59]

همۀ این ها فریاد هایی هستند در راه  اصلاح مدعیان تصوف و پرهیزگاری.

2.    اصلاح معنی توکل:

برخی گمان برده اند که توکل با کار گردن منافات دارد. شیخ عبدالقادر گیلانی در جماعات های درسش برای اصلاح این برداشت و بیان این که توکّل با کار کردن منافات ندارد ، تلاش کرده است . که نمونۀ از سخنانش را  در این باره می آوریم:

«طناب و سبد را بردار و بر در کار بنشین تا هرگاه خواستار کار شدی به کار گزار نزدیک باشی، بر بستر خوابت، در زیر لحافت، پشت درهای بسته، به انتظار کار منشین...» [همانجا،ص215]

«همچنین روشن میسازد که رها کردن کار و تکیه بر ثروت و اموال مردم ، مجازاتیست از جانب خدای عزّو جلّ ، لذا می فرماید:

«پیامبران کار و توکل را با هم جمع کردند... رها کردن کار و گدایی کردن از مردم ، مجازاتیست از جانب خدای عزّ وجلّ برای بنده»[ همانجا ص 126]

3.    بر خورد عادلانه با نیاز مندان:

موضوع بر خورد عادلانه با نیاز مندان ، یکی از محور هایی است که بخشی از جماعت های درسی شیخ عبدالقادر را بخود اختصاص  داده بود؛ زیرا او معتقد است که فقیر بوسیلۀ پیمان و اخوتی که خداوند میان  مؤمنان بسته و ایجاد کرده است ، برادر ثروتمند است ؛ چون ایمان دار باید آنچه را که برای خویش میخواهد ، برای برادرش نیز بخواهد ، وی با این دیدگاه ، ثروتمند را مورد خطاب قرار داده می گوید:

«هرگاه خوشمزه ترین غذا ها ، نیکو ترین لباس ها و بهترین خانه ها و . . . برای  خودت می پسندیدی و عکس آن ها را برای برادر مسلمانت آرزو کردی ، قطعاً در اینکه ادعای ایمان کامل می کنی ، دروغ گفته ای.»

 سپس می گوید :«ای کم خرد! تو از یکطرف همسایه فقیر و خویشاوندان نیاز مند داری و از طرف دیگر ثروتی داری که زکات بر آن واجب شده است، و نیز دارایی تو بیشتر از نیاز هایت است، بنا بر این محروم کردن فقرا از بخشش هایت ، راضی شدن به فقری است که آنها در ان بسر می برند. شیخ بر این باور است که گدا هدیه ایست از جانب  پروردگار ، پس چگونه توانگری که بر بخشش توانایی دارد این هدیه را رد می کند، او می فرماید :

«نیازمندان را با اندک از دارایی های تان دلداری کنید، در صورتی که می توانید – چیزی را –خواه اندک و یا زیاد به او ببخشید، دست رد را به سینۀ هیچ گدایی نزنید؛ با خدای عزّوجل به این که  بخشش را دوست دارد موافق باشید. خدا را سپاس گزاری کنید که اینچنین شما را شایستۀ بخشش دانسته و بر آن توانا ساخته است ، وای بر تو اگر درخواست کننده مال، هدیۀ خدای عزّ و جلّ است و تو نیز بر بخشیدن مال به او توانا هستی ، پس چگونه هدیه را بر بخشنده آن بر می گردانی؟!» [  فتح الربانی ، ص 18]

شیخ عبدالقادر با این مفاهیم بزرگ و والا ثروتمندان را به وظیفۀ خود  یادآوری می کند .

4.    اخلاص:

اخلاص تنها مداری است که پذیرفته شدن عمل بر آن قرار می گیرد. به ندرت دربرنامه های درسی او پیش می آید که برخی از سخنانش را به این موضوع اختصاص ندهد.

چنانچه در این باره سخنانش به تأکید  پیوست می گردد: «در کار هایت به اخلاص باش، به کار نیکویت منگر و در برابر انجام آن پاداشی مخواه ؛ فقط بخاطر خدای عزّوجلّ ، نیکی کن، از جملۀ کسانی باش که رضایت ذات پروردگار را طلب می کند.» [همانجا، ص82]

پاکی نیت تنها دلیل اخلاص است و به همین  مناسبت استاد تأکید مینماید:

«ای پسر ، هرگاه سخنی گفتی ، با نیت پاک سخن بگو، و هرگاه سکوت کردی ، با نیت پاک ساکت شو،  هر کس که نیتش را پیشاپیش عملش قرار ندهد هیچ کاری را انجام نداده است .» [همانجاٍ ص 119]

و نیز به علامت و نشانۀ ، اخلاص  اشاره می کند و می فرماید:

«نشانۀ اخلاص تو این است: که تو نه به ستایش و نه به نیکوهش مردم توجه نکنی.» [همانجا، ص 190]

اخلاص و خود پسندی با هم جور نمی آیند ؛ از جمله  در این باره گفته است:«به هیچ کدام از کارهایت مغرور مشو ؛ زیرا خود پسندی عمل نیکو را فاسد می کندو آن را از بین می برد .»[همانجا، ص 201]

و خطاب به مردم می گوید : «ای مغرور شده گان به کار های خویش! چقدر نادان هستید! اگر توفیق الهی نبود نه می توانستید نماز را بر پا دارید، نمیتوانستید روزه را بگیرید و نمیتوانستید شکیبا باشید.» [همانجا ، ص 179]

5.    سرزنش دنیا:

به هنگام توجه به موعظه های استاد، سرزنش دنیا ، خیلی زیاد بچشم میخورد . بنا بر این لازم است در کنار این موضوع اندکی درنگ کرد و اندیشید تا مقصود از دنیای را که شیخ نکوهش می کند، مشخص شود. توضیح هدفش ازدنیا را به ما واگذار نکرده است، بلکه منظورش را از ان به سخنانی روشن که هیچگونه ابهامی  در آن نیست، بیان نموده است؛ تا ظاهر گفتارش، بهانه ای برای انسانهای تنبل ، بیکاره و سست نباشد؛ چنین واضح می سازد:

«چیزی که در دنیا مورد نیاز است ، از جملۀ دنیا بحساب نمی آید ، خانه ای که ترا پناه میدهد، لباسی که ترا می پوشاند، نانی که ترا سیر می کند و همسری که در کنارش آرام می گیری ، از جملۀ مال دنیا  نیستند.»

«زنده گی دنیا ، یعنی : نفست، آرزویت و سرشت و خصلتت ، این است دنیا . زنده گی دنیا ، یعنی روی آوردن به خلق و روی گردانیدن از خالق.« [همانجاٍ، ص 344]

مراد و مقصد  استاد از دنیا فقط دو چیز است :

اولی مادی است و آن پیروی از لذایذ وشهوات و آرزو ها و کوشش بدنبال نفسانیات و تمایلات نفس و شیطان.

دوم عقیده روانی است. وآن معطوف کردن اراده و خواست و نگاه خود به مردم و روی آوردن به آنان است ، و هدفش از انجام  کار هایش این باشد که مردم او را ببینند، پس این از جملۀ دنیاست. لازم است تا این موضوع برای خواننده گان در روشنی قرار بگیردو مدلل شوند تا ؛ نکوهش شیخ از دنیا ، بهانۀ نباشد برای رها کردن کار و شانه خالی کردن در برابر مسئولیت های واگذار شده انسان در مقابل خویش و خانواده خویش ... کوشش و بر گرفتن افزار کار و رفتن به مکانی که کارگران در آنجا گرد می آیند ، و کار گزاران برای بکار گیری آنها به آنجا می روند ، همان چیزی است که شیخ عبدالقادر در دستورات و موعظه های فراوانش به ان تأکید دارد.

 

فرمانبرداری در برابر خدای تعالی   

ابو محمد گفت:

اعتراض به خدای عزّ وجلّ به هنگام فرود آمدن بلا ها، مرگ دین، مرگ توحید، مرگ توکلّ واخلاص است، وحالانکه قلب انسان ایمان دار، اصلاً چون و چرا را "برای بیان دلیل نازل شدن مصیبتها" نمی شناسد.

اصلاح قلب:

ابو محمد گفت:

دلهای تان را اصلاح کنید، زیرا اگر دلها اصلاح نشوند، دیگر رفتار ها و احوال شما نیز درست نمی شود؛ به همین خاطر پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرموده است:

 «ألا و إنَّ فی الجسَد مُضغة إِذا صَلُتٌ ، صَلُحَ الجَسَدُ  کُلُّهُ  إِذا فَسَدَت فَسَدَ الجَسَدُ کُلُّهُ ، أَ لا و هی القَلبُ»

آگاه باشید که در بدن پاره گوشتی است که هر گاه آن اصلاح گردد، همۀ اعضای بدن اصلاح می شود و هر گاه فاسد گردد تمام بدن فاسد می شود ، بدانید که آن همان «قلب» است. [10-21]

نگرانی نفس و قلب:

ابو محمد گفت:

نباید اندیشه و کوشش تو این باشد که "بخوری" و "بنوشی" و "بپوشی" یا "خانۀ" باشد که در آن سکنی می گزینی و یا "ثروتی" باشد که آن را می اندوزی...

همۀ اینها نگرانی نفس و سرشت است.

پس نگرانی قلب و درون که طلب خدای عزّ و جلّ است کجاست؟

هدف تو چقدر بزرگ است ! باید دغدغۀ تو پروردگارعزّ وجلّت باشد و آنچه در نزد اوست .

دنیا بها و بدلی دارد ، و آن قیامت است. مردم نیز بها وبدلی دارند، وآن آفریده گار عزّ و جلّ است.

هر گاه چیزی را از این دنیای زود گذر از دست دادی ، در قیامت معادل آن وحتّی بهتراز ان جای گزینش می شود.

فرض کن که از عمر تو تنها امروز باقی مانده است. پس خود را برای قیامت  و آمدن فرشتۀ مرگ آماده کن. [15-16]

 

حقیقت لا إِله إِلاّ الله :

ابو محمد کفت:

به همه اوضاع واحوالی که داری ، خوشحال مباش ؛ زیرا آن چیزی است که به ذودی از بین می رود .

خدای عزّ وجلّ فرمود :

فَلَمَّا نَسُوا ما ذُکِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ کُلِّ شَيْ‏ءٍ حَتَّي إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ ط

پس چون آنچه به آنها تذکر داده شد همه را فراموش کردند ما هم ابواب هر چیز را به روی آنها گشودیم تا چون به نعمتی که به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند ناگاه آنها را ( به کیفر اعمالشان ) گرفتار کردیم و آن هنگام ( خوار و ) ناامید گردیدند. [انعام، آیه 44]

برای ماندگاری در دنیا و لذت بردن در آن آفریده نشده ای، پس اعمال مکروه و زشتت را که خدای عزّو جلّ  نهی فرموده، تغییر بده .

از پیروی خدای عزّ و جلّ "تنها" به گفتن جملۀ «لا أِله إِلاّ اللهُ محمّد رَسول الله » قناعت کرده ای !

این سخن سودی را بتو نمی رساند تا اینکه چیزی دیگری را به آن علاوه نکنید.

ایمان : گفتار و کردار است.

 وقتی که مرتکب گناه و خطا می شوی، در برابر خدا به مخالفت می پردازی و بر ان پا فشاری می کنی و نماز روزه  و صدقه و کار های نیکو را رها می کنی ، این سخن از تو پذیرفته نمی شود و ترا سودی نمی  رساند.

هرگاه(لا إِله إِلاّ الله) را بر زبان آوردی ، مسلماً مدعی شده ای؛ لذا از تو سؤال می شودکه ای گوینده ! آیا شاهد و دلیلی برای "اثبات ادعای خودیش" داری؟ آن دلیل چیست؟

آن پیروی ازفرمانهای خدا و دست داشتن از حرامها ، شکیبایی بر سختی ها و تسلیم شدن در برابر قضا و قدر است.

هر گاه این کار را انجام دادی ، از تو پذیرفته نمیشود مگر اینکه خالصانه آن را برای خدای عزّ وجلّ به انجام برسانی.

هیچ سخنی بدون عمل پذیرفته نمی شود ، و هیچ عملی  نیز بدون روی آوردن به سنّت پذیرفتنی نیست.

برای معلوات مزید به پند های شیخ عبدالقادر گیلانی به این عنوان مراجعه کنید:[پند های شیخ عبداقادر گیلانی . مرلف صالح محمد الشامی، ] مراجعه کنید. 

 

 


[1] الشامی صالح احمد .برگردان به فارسی: عثمان انصاری .پند های امام عبدالقادر گیلانی .چاپ دوم، 1389وچاپخانه سیمرغ ، صص 8-31.

 

 

++++++++++++++++

 

بعضی از ویژه گی های شیخ عبدالقدر گیلانی

فکر و ذکر او این بود که چطور ور چگونه انسانهای مستمند و نیاز مند به کمک را یاری رساند. او در عصری که جامعه اسلامی از رهگذر فکری، رفتاری و عقیده تی گرفتار بود در چنین دورانی که مانند اروپای  قرون اوستایی دانشمندان، دین شناس و صوفیان وارسته را از قبیل حلاج ، شیخ الاشراق سهروردی و دانشمندانی که در بحث "جستجو در تصوف ایران" بعضی از آنها را ذکر نمودیم  که یا از بین برده شده یا مجبور به جلا وطن و یا هم در حبس رسمی و خانگی بسر می بردند، استاد عبدالقادر گیلانی برای مداوای این امراض خانمان بر انداز دست و آستین برزد و برای رفع و چاره سازی اقدامات سود مندانه ای را به اجراء گذاشت. ایشان تربیت خلق را در اولویت کار خویش در نظر داشت و او. این حرکت خودش را در یک برنامۀ دراز مدت  در نظر داشت ، چرا که با یک سخنرانی و یا موعضه نمی شود  مردم را در راه راست ساخت خون دل و عقل سلیم را به مدد پروردگاری میخواهد که شیخ این خصوصیات را از قبل آماده داشت. او بر علاوه برنامه های آموزشی علمی و تخصصی اش در مدرسه ، سالیان درازی در هر هفته سه باربرای عموم مردم سخنرانی می کرد و در بیشتر سخنرانی هایش نیز به بیان موضوعات مهم دینی از قبیل توحید، اصلاح قلب، استقامت در برابر ارزو های نفسانی سخن می گفت و بار بار این موضوعات را به بیان می گرفت.

همچنان مشکلات و بیماریهایی را که جامعه اسلامی به آن گرفتار بود، همچون پزشک ماهر و زبر دست شناسایی نموده و تشخیص مینمود و بر آنها راه حلهای مناسب را تصیه می کرد. او در سخنرانی هایش به ژرفای دل سامعین توجه داشته و مردم را استادانه از غفلت شان اگاه ساخته و آنها را متوجه حقیقتی می ساخت که برای ان هست گردیده و متوجه  عقیده ، رفتار وکردارودرون خود شان میساخت تا بتوانند خویشتن را بهتر بشناسند و در مراحل بعدی به اصلاح افکار و رفتارخود  بپردازند.

در مراحل بعدی او مراحل سادۀ چاره این بیماریها ارائه میداد که اقشار مختلف جامعه از دانشمندان  فنون گرفته  تا فقها و و ادبا گرفته تا مردمان عادی و بی سواد به مجالس وعظ او حاضر می شدند و گاه میشد که از راه های دور و مناطق همجوار بغداد  مستمعین در روز های سخن رانی شیخ  حضور بهم می رسانیدند.

شیخ عبدالقادر هرگز به گنهکارانی که به او اعتراف می کردند به چشم تحقیر به آنها نمی دید ، بلکه با انها به شیوه های دلسوزانه ارتباط خودمانی بر قرار کرده آنها را با نهایت دلسوزی متوجه رحمت و بخشش خداوند میساخت تا توبه کنند و به سوی خدا باز گردند که از روش های بسیار مجرب تربیتی بحساب می آید، چنانچه کسانی که به دستان وی توبه می کردند  وهرگز دنبال معصیت نمی گردیدند. 

همچنان که ایشان در تفسیر حدیث «المؤمن مرآة المؤمن» به بیان برخی از این موارد اشاره می کند و می گوید: «المؤمنُ فی نُصحهِ لاَخیِهِ یبین له اشیاء تخفی علیه تُفرق له بین الحسنات والّسَّیأت، یعرفو ماله و ماله علیه ومن علقیه فی قلبی نصح الخلق و جعله اکبر همّی ، انی ناصح لا ارید علی ذالک جزاءٌ ، ... فرحی بفلاحکم، وغمی لهلاککم...  »

"ایمانداربخاطر دلسوزی چیز هایی را که بر برادرش پنهان است برایش بیان می کند ، نیکی ها و بدی ها را از هم جدا میسازد، چیز های را که به نفع یا ضرر او هستند به وی معرفی می کند. پاک و منزه هست کسی که نصیحت کردن مردم را در دل می نهد وآنرا بزرگترین هم و غم من قرار داد، من نصیحت گری هستم که در برابر ان هیچگونه پاداشی نمیخواهم... شادمانی من بر پیروزی شماست و غم و اندوه من برای نابودی شماست..."[1]

و در جای دیگر می گوید :«یا مسکین، دع عنک الکلام فیها لا ینفعک ، اترک التعصب فی المذهب واشتغل بشیءِ  ینفعک فی الدنیا والآخره» [2]

"ای بیچاره ، سخنی را که بتو سودی نمی رساند رها کن، تعصب را در مذهب رها کن و به چیزی سر گرم شو که در دنیا و اخرت به تو سود می رساند.

...از زمانیکه از اندرز و اندرز گویان سخن می گوییم نام «استاد عبدالقادر گیلانی» در طول  روزگاران پس از وی همچون کوهی سر به فلک کشیده ظاهر می شود؛ لذا کمتر مسلمانی پیدا می شود که نام او را نشنیده باشد.

ایشان یکی از مربیان واستادان بزرگی است که نه تنها بر[مردمان] عصر خویش تأثیر گذارده بود، بلکه تأثیر [اندرز های او] بر نسل های بعدی نیز ، ادامه یافت.

علت روی آوردن وی به وعظ وارشاد به خاطر پاسخ به نیاز شدید [جامعه] و در اولویت گرفتن این کار بود. او دریافت که جامعه اش از نظر فقیه متخصص، عالم تیز هوش و دقیق در اصول فقه و زبان دانی که بر زبان تسلط داشته باشد، کم ندارد ، در حالیکه خود، در همۀ علوم و دیگر دانشها تخصص داشت –و تنها عالمی را کم دارد که بتواند عموم مردم را رهبری کند؛ تا آنان را از تاریکی های نادانی به سوی دانش، هدایت کند، واز گمرهی به سوی حق رهبر شود، آنان را بجای فرو رفتن در گناهان و جرم و جنایت، بسوی توبه و طلب عفو و پیمودن راه راست، ببرد، واز چشم دوختن به مردم و توجه به آنان به سوی پاکی واخلاص عمل در برابر پرود گار که با عزت و جلال  است ... هدایت کند.

(اگر این سخن من به طامات نرود میگویم که شیخ با جذب قوی و قدرت باطنی  بی مانند که خداوند در بهترین بنده گان خود بعد از پیامبران به و دیعت می گذارد که یکی از آن ها در (چهار طریقه ) شیخ عبدالقادر «پیر دستگیر» وحتی راهنمای پیران دیگر نیز بوده اند. وقتی اراده می کرد که باطن کسی را بخواند  متوجه قلب او میشد و در دم می فهمید که طرف مقابل به کدام اکثیر، به رهیافت حقیقت ضرورت دارد و انگاه بدون وقفه او را مورد تفقد قرار داده از پستان طریقت برایش شیر معرفت می نوشانید. یعنی از اثر ارشاد معنوی شیخ ، مرید به مرد فاضل و نیکو کاری تبدیل شود. بعضاً در طریقت اینطور  هست که وقتی پیر و مرشدی مریدی را تحت تلقین وارشاد خود می گیرد، ضرورت به این نمی باشد که بار دیگر گفتۀ خود را به او تکرار کند. مرید چیزی را که از پیر خود شنید مانند یک دستور در تمام عمر آن را پاس میدارد و به ان عمل می کند.(مؤلف)

چونکه اراده الله به این رفته بود که بسا از خلایق او بدست شیخ عبدالقادر ارشاد یابند، خداوند دلهای بنده گانش را به سوی او کشاند و مردم با جان  سخنان وی را پذیرا شدند. او در همان وقت خیری شد که جامعه بغداد را در بر گرفت و شعاع تاثر وی از بغداد فراتر رفت . [علی احمد الشامی 13/2/2002]

 

زنده گی علمی استاد  عبدالقادر

شیخ عبدالقادر در سال (485هـ) زنده گی علمی خویش را در بغداد آغازکرد. بغداد در آن وقت از بزرگترین پایگاه های اسلامی شمرده میشد چرا که پایتخت خلفای عباسی بود. از جریان اینکه چطور و در کجا و چه وقت این فعالیت را آغاز کرد می گذریم چرا که در مباحث قبلی به تفصیل درین خصوص بحث شده است.

ابن رجب در طبقات حنابله گفته است:«عبدالقادر در باره سیزده علم صحبت می کرد، طالب العلمان نزد او درس تفسیر، حدیث می خواندند، و بر اساس مذاهب شافعی واحمد ابن انبل فتوا میداد، و نیز درسی را در خلاف، درسی را در اصول فقه و در نحو می خواندند، و بعد از ظهر ها شیوهای مختلف قرائت ها را بیان می کرد . [ رجال الفکر و الدعوة فی الاسلام، ندوی، ص 258]

گسترۀ دانش وی باعث این می شد که رجال بزرگی از دانشمندان در اطاق درس وی  حضور یا بند. بنا بر تذکر احمد بندنجی شیخ جمال الدین ابن جوزی رآی در تفسیر را از او آموخت که به چهل طریقه آن را تفسیر کرده بود که از تفسیر او حضار شِگفِت زده شده بودند. چنانچه امام نووی گفته است:شیخ عبدالقادر گیلانی در بغداد استاد بزرگان  شافعی و حنبلی مذهب بود، و در عصر خویش همۀ دانش ها به او ختم می شد... مردمان بیشماری در نزد او شاگردی کرده اند که همه از بزرگان اهل ادب در داوری های شیخ متفق القول و هم فکر بودند. [گیلانی عبدالرزاق داکتر.شیخ عبدالقادر گیلانی، ص 170، به نقل از فلائدالجواهر، ص299] پسرش عبدالرزاق که در طریقت خلیفه او نیز بود می گوید : «فتوایی که از ایران که بر علمای عراق عرضه شده بود، و پس از آنکه از هیچ کسی جوابی گویا و مطمئن صادر نشده بود ، به بغداد رسید که صورت فتوا این بود :«نظر علمای بزرگوار در مورد مردی که با طلاق ثلاثه سوگند یاد کرده است که بر وی نذر باشد آنچنان عبادتی را که نزد خدای عزّوجلّ  انجام دهد که در وقت پرداختن به آن در میان همۀ مردم تنها او به انجام چنین عبادتی مشغول باشد چیست؟ او باید چه عبادتی را انجام دهد ؟ برای ما فتوا صادر گنید [خداوند ] شما را پاداش دهد. آنرا نزد پدرم آوردند ، او فوراً نوشت: آن مرد باید به مکه معظمه برود و جایگاه طواف برای او خالی گردد و هفت بار کامل طواف کند تا سوگندش بجا آورده شود. متقاضی فتوا آن شب را در بغداد نماند بلکه به سوی مکه رهسپار شد.» [همان مأخذ]

مجالس و عظ و تدریس شیخ عبدالقادر

قاضی ابوسعید مخرمی حنبلی استاد و مراد شیخ عبدالقادر، در بغداد در "باب الأزج" مدرسه ای را برا ی خود بنا کرد که در آن فقه حنبلی تدریس می کرد. شیخ عبدالقادر در سالهای اخیر تحصیلش  از سال (521هـ) به بعد تنها با او همنشین شد و استادش را در تدریس یاری می کرد تا اینکه استادش ابوسعید مخرومی فوت کرد. بعد از وفات  ابو سعید مخرمی ، شاگردانش بهتر از عبدالقادر را نیافتند تا مدرسه اش را به او واگذار کنند؛ لهذا شیخ عبدالقادر برای تدریس و صدور فتوا و وعظ وارشاد مردم ، در آنجا ماندگار شد . و به روایتی این مدرسه شیخ استاد  در حین حیاتش به شیخ مریدش، عبدالقادر واگذار شده بود، اما بخاطر جمعیت زیاد بعدِ زمانی مدرسه برای مردم و طلبه تنگ شد ، شیخ از دور وبر مدرسه زمین های را خرید و به صحن مدرسه علاوه نمودند  که از نو مدرسه و کاروانسرایی به آن اضافه کردند که بنا بعداً به مدرسه شیخ عبدالقادر مشهور شد، و آن مدرسه تا حالا در بغداد بنام شیخ موجود است. روز های موعظه و تدریس شیخ را در بحث گذشته با روش تدریش و روز هایی که شیخ به موعظه می پرداخت را گفته آمدیم.

اما در بغداد در عصر او باوجودیکه فقه ها و دانشمندان زیاد بود که مدرسه بسیار پر اهمیت بنام نظامیه بغداد که حکم دانشگاه و دارافنون را داشت نیز موجود بود و دانشمندانی نیز بودند که درس های تخصصی  را برای دانشجویان ایراد می کردند ، زیاد بود. روی همرفته در این عصر فساد در بغداد بیداد می کرد و در همه شئون آن ریشه دوانیده بود، بغداد و مردم آن به شخصی ضرورت داشتند که دستان مردم را بگیرد و به طرف دایرۀ شریعت بر گرداند و آنچه را که به آن نیاز دارند ، به آنان آموزش دهد. شیخ عبدالقادر نیز دیده و دریافته بود که اولین جایگاه را در اولویت ها اشغال کرده است، لذا انجمن های وعظ را که دایر کرده بود پاسخ گوی این نیاز شدید مردم در آن  عصربود.

ابوالحسن ندوی اذعان داشته است:« او دارای روح پاک وایمان قوی و تأثیر گذار بود ، و در زهد وقناعت و پرهیز از شهوات، فرد بسیاربزرگ و بی نظیر بود؛ انسانهای سست ایمان در مجالس او قوت باور و تأثیر گرم ایمان را احساس می کردند، واهل شک و گمان به آرامش می رسیدند و تسلیم وفرمانبردار می شدند . روان پریشان ها و شکسته دلان، آرامش و تسلی خاطر وشاد مانی می یافتند. طالبان حقیقت و دانش واهل تحقیق ، در اطاق های درس او، علوم دقیق و نکته های ظریف را یاد می گرفتند. آدم های تنبل و بیکاره وانسانهای ضعیف و دلمرده سر انجام در مجالس وعظ و درس او  چیزی را می یافتند که دلهایشان را سر شار از ایمان و شجاعت می کرد؛ تن پروران شهوت پرستان و خوش گذرانان که بیباکانه به کار های حرام و گناهان روی آورده بودند ، از موعظه های او روحیۀ دست کشیدن از گناه و باز نرفتن سوی آن، یعنی پشیمانی  وتوبه و نتیجتاً باز گشت  به سوی تعالی در آنها انگیخته می شد؛ بطور کلّی هر انسانی در مجالس او دوا و غذا و شفای خود را می یافت. او غرق شده گان در معصیت را که در تاریکی های جهل و نادانی  سر گردان بودند، را دستگیر و وسیلۀ نجات خود می یافتند. » [ابوالحسن ندوی . رجال الفکر و الدعوة فی الاسلام، ص 251]     

کتابها واذکاری به او نسبت داده شده است، اما از میان آنها در صحت و انتساب این سه کتاب به او اتفاق نظر وجود دارد  که عبارت اند از: «الغنیه»، «الفتح الربانی» و «فتوح الغیب».

1-کتاب «الغنیة لطالبی طریق الحق» کتابیست که کتاب احیاء العلوم الدین  امام ابو محمد غزالی را بخاطر انسان  تبلور می دهد. بیشک شیخ عبدالقادر هم از نظر موضوع و هم ازاسلوب وسبک نگارش آز آن متأثر شده است؛ چون در آن شروع و اخلاق واصول و قواعد سلوک را با هم آورده است.

اول در بارۀ عبادات سخن می گوید، سپس به تفصیل به بیان آداب اسلامی می پردازد، به دنبال آن آداب دعا و فضیلت روز ها و ماه ها را شرح میدهد، سپس تشویق به انجام سنت ها را  ، ودر ادامه ، آداب مریدان و مجاهدان و نیز توکل واخلاق نیکو را بیان می کند.

2-«کتاب فتح الربانی والفیض الرحمانی» عبارت است از بحث های در وعظ و ارشاد که شیخ عبدالقادر آنرا در سخن رانی هایش ایراد می کرد، و سخنان هر جلسه به صورت جدا گانه جمع آوری شده اند که به شصت و دو مجلس رسیده است .مجلس اول در 3 شوال (545هـ) بر گزار شده و مجلس آخردر اواخر ماه رجب سال (546هـ) بر گزار شده است و در پایان کتاب حدود نود صفحه وجود دارد که بر اساس شیوه وروشی که در ان مجلس ها آمده است نوشته شده و برخی از مطالب پاسخ بر پرسش ها است.

3-اما کتاب «فتوح الغیبم در 78 مقاله در آداب و سلوک و اخلاق و غیره تالیف شده است ؛ این کتاب در موضوع و سبکش مانند فتح الربانی است که 212 صفحه دارد و در صفحه 129 پایان می یابد، و از آن به بعد اشعار وقصیده های را که منسوب به شیخ عبدالقادر میباشد ،  به آن اضافه گردیده است . که در این قصاید نوع انحراف و گمراهی وشرک دیده می شود که هیچ کسی در عدم صحت نسبت آن به شیخ عبدالقادر گیلانی، شک ندارد؛ چون شیخ الاسلام ابن تیمیه این کتاب را ستوده است ، واگر در آن چنین قصایدی وجود داشت ، آن را ستایش نمی کرد(شاید بعضی شطحیاتی در آن قصاید وجود داشته است که معمولاً از نزد عارفان حق استماع شده است که باور آن مشکل و بیم شرک در آن میرود مانندی که حلاج را بدم تیغ شریعت و بالای دار وسوختن در آتش برابر کرد و بایزید بسطامی هر گاه که در حالت سکر برابر می شد از نزدش سخن "سبحانی" مستمع می شد و روایت است که شاگردان و یا مریدانش انگار او را متوجه ساخته اند که چنین چیز هایی در حین سکر و مستی از نزد شما سر می زند، فرمود هر وقت چنین حالتی از من بروز کرد بدانید که زندیق گشته ام و  کشتن زندیق فرض عین است ، چنانچه که هر حربه ای که در دست تان است مرا بزنید. اما هنکامیکه شیخ به سحو مستی می رفت ، شاگردانش با خنجر باو حمله می کردند. وقتی بهوش می آمد که فرش خانقاه پر خون است و طالبان خود شان را مجروح کرده اند.(مؤلف) در اینجا دو امکان وجود دارد یا شیخ ابن تیمیه در حین سکر و بیخبری آن قصاید را  استماع کرده است و یا هم این که چنین قصیده ای را شیخ عبدالقادر انشاء نفرموده اند. شاید دست ساختۀ کسانی باشد که خواسته است از این طریق نام شیخ را (تا بالای دار) بلند آوازه کند که خود خیانت نا بخشودنی هست.

حتم دوم نزدیک به واقعیت است، چنانچه بر عدم وجود آن قصاید را در نسحه اصلی این کتاب پروفیسور سعید بن مسفرقحطانی در «الشیخ عبدالقادر گیلانی»  اشاره می کند. و شادروان دکترعبدالحسن زرین کوب نیزمی گوید که شیخ عبدالقادر جیلانی شعری نه سروده و کسانی بوده اند که بعد از وی آنرا به نام شیخ منسوب کرده اند مانند انتساب دوبیتی یا رباعیات عرفانی ای را که به ابوسعید ابوالخیر نیز نسبت داده بودند.

شیخ عبدالقادر گیلانی پس از یک بیماری کوتاه مدت – که طولی نکشید و حتی گفته اند یک شب و روز بیشتر ادامه نداشت فوت کرد که در شب دوشنبه دهم ربیع الآخر سال (561هـ ق.)، اتفاق افتاد.

شیخ عبدالقادر گیلانی نود سال عمر کرد که همه آنرا به کار دین و امورات خیرو نیکو از قبیل آموزش وارشاد مردم در راه طریقت سپری کرد.

فرزندش عبدالوهاب قبل از عزیمت شیخ به جهان فانی از پدرش خواست تا باو وصیت نماید، ایشان در پاسخ به او گفت :«تقوای خدا عزوجل را داشته باش و از او پیروی کن، جز خدای از هیچ کس نترس ، تنها به خدا امیدوار باش، و همۀ نیاز هایت را به خدای عزوجل واگذار کن و همۀ حاجاتت را از او بطلب، و به هیچ کس جز خدای عزوجل ، اعتماد مکن، موحّد و یکتا پرست باش، یکتا پرست- یکتا پرست، اصلا همه کار ها در توحیّد و یکتا پرستی است.»

فرزندش موسی گفت: آنگاه  که شدت و سختی جان دادن بر شیخ وارد آمد، می گفت : از «لا اله الا الله» که زنده و پا بر جاست ، یاری طلبیدم، او که هرگز نمی میرد و از مرگ نمی هراسد، پاک و بی عیب است خدای که به قدرتش می بالد، و بنده گانش را به مرگ،  شکست میدهد، هیچ فرمانروا وفریاد رسی جز الله وجود ندارد و محمد رسول الله بنده و فرستاده خداست.» [فتح الربانی . ص 373-74]

ادامه دارد

 

 

[1] شیخ عبدالقادر گیلانی. فتح ربانی والفیض الرحمانی ، پژوهش . یوسف بن محمد حاج محمودالحاج احمد ، چاپ اول ، دمشق مکتبة  العلم الحدیث و دار النور البشر، سنه 1421هـ/2000م.، المجلس السادس، 44.

[2]همان ، مجلس الثالت، ص 29.

 

 

+++++++++

شیخ عبدالقادر سر سلسله طریقت قادریه:

 

قبل از این که در مورد  زنده گی نامه شیخ عبدالقادر گیلانی این شخصیت بحث بر انگیز روشنی بیندازیم ضرورت است تا بغداد و ابعاد زنده گی آنجا را مورد  مطالعه قرار دهیم:

بغداد در پایان قدرت سلاجقه ، با انحطاط روز افزون دستگاه خلافت شاهد تهدید جنگهای صلیبی در نواحی شام و توسعۀ خطر اسماعیلیه در ولایات قهستان و جبال شد. بعلاوه نزاع دایم بین حنابله و اشعریان از یک سو، و بین شیعه کرخ و اهل سنت و جکماعت، از سوی دیگر هرج و مرح مستمری را در آنجا بوجود آورده بود که مداخله خلیفه عباسی و امرای ترک هم جز مایۀ تشدید آن نمی شد. تعصب عامه که زاییده ای این هرج و مرج بود دیگر به آن تصوف جوشان عهد شبلی و حلاج و آن تب وتاب های روحانی پر هذیان آنها مجال بروز نمیداد. بی ثباتی اوضاع و افزونی تعدی و تجاوز که طبعاً مولود هرج و مرج بود، زهاد و صوفیه را مورد توجه عامه می کرد. اما توجه نیز در عین حال تصوف را ازتحریک و آفرینش باز می داشت  ودر حد آداب و رسوم مترسمان محدود می کرد. مجالس وعظ وتوبه  حلقه های  قرآن وحدیث و داستان های مربوط به کرامات و مقامات زهاد و وعاظ عامه را گرد آنها جمع می آورد و نفوذ آنها را توسعه میداد. این پشتیبانی عوام گاه سبب می شد که زهاد و متشرعه با امراء و وزرا به گستاخی سخن بگویند و گاه حتی موجب می شد که معتزله، فلاسفه یا سایر اندیشمندان  بشدت مورد  تضیق و محدودیت گردند. نتیجه این میشود که ابو علی معتزلی[1] پنجاه سال در خانۀ خویش محبوس ماند، این که شیخ اشراق به عنوان الحاد مورد تعقیب گشت [2] و اینکه شیخ عبدالسلام به اتهام گرایش به مقالات اهل فلسفه از جانب خلیفه اهانت دید در واقع به سبب همین غلبۀ عوام بر احوال و اوضاع عصر بود. همین تعصب و علاقۀ عوام – که در عین حال نا پایدار و بی ثبات نیز بود – سبب می شد که عبدای واعظ یکبار مثل یک تن از اولیاء مورد تکریم واقع شود و بار دیگر مقام یک زندیق بی پناه مخزول و رانده گردد، مجالس ابوالفتح خرمی وابوالفتوح غزالی – شیخ – احمد [3]شور و هیجان فوق العاده بیابد واحیاناً مخالفان آنها مخصوصاً حنابله- را به توطئه و اظهار مخالفت وا دارد. در بین عوام عمده ای که در این ایام  موجب رواج کارمشایخ صوفیه دربین عامه شد ، بدون شک نومیدی و سرخورده گی از فقهاء و علماء دنیا جوی عصر بود. البته عدم تفاهم بین فقهاء و صوفیه  از قدیم محسوس بود، اما وقتی مدارس از قبیل نظامیه و مستنصریه – در بغداد و سایر بلاد بوجود آمد و علوم فقهاء و متشرعه ترتیب و برنامۀ خاصی برای تعلیم یافت خانقاه ها و رباط های مطوعه و زهاد هم که در «ثغر» های اسلام- و بعد ها حتی در طریق واقع در قلب حوزۀ اسلام ویا در داخل شهر ها مخصوصاً به وسیلۀ کرامیه- [4]عزلت گاه متصوفه و اهل زهد شده بود به اتکای خیرات جاری و اوقاف مستمر اهل خیر به مراکز ثابت مخصوص عزلت و اعتکاف تشکیل شد، تدریجاً به طوری وسایل عزلت وراحت را برای زهاد و متصوفه تأمین کرد که در اواخر قرن ششم به قول ابن جبیر اندلسی سیاح معروف ف صوفیه دراین «خوانق» (خانقاهها) به کلی از اندوه معیشت فارغ بودند و مثل پادشاهان در آسایش و نعمت به سر می بردند و نعیم بهشت را در این دنیا می چشیدند، این موضوع سبب ایجاد گروه های مفت خوار در احاطه های این مراکز گردید، به ترتیبی که در هنگام تنگدستی نیز می کوشیدند از هر طریقی که شود زمینه تنعم را به خود محیا می ساختند، در این مورد داستان مثنوی مولوی را فی المثل درداستان «بهیمۀ صوفی» [که دریکی از بحث ها در کتاب حاضر،  اشاراتی به آن در داستان خر برفت از مثنوی معنوی، داشتیم که تصویر بیرنگ اما واقعی از نوشخوار و خوش باشی آنهاست و بر رغم اصرار و تأکیدی که از فقها« در عدم جواز این سماع داشتند، خود صوفیه به این مجالس با چشمی نگاه می کردند که گویی که مجلس اجابت یا مضان اجابت دعا تواند بود. از جمله  میگویند : ابوالوفا فیروز آبادی (وفات 528) از رباط داران صوفیه به عبدالوهاب انماطی گفته بود که در وقت سماع ترا دعا خواهم کرد وانماطی تعجب کرده بود که گویی مرد صوفی وقت سماع را وقت اجابت میداند[[5]] و این طرز تلقی آنها ازسماع و این کونه مجالس حتی خلفاء وامراء وقت را وامیداشت تا به قصد قربت درین مجالس شرکت کنند و خود شان هم دعوت های مفصل و پرمخارج جهت صوفیه و سماع آنها ترتیب دهند چنانکه مستنجد خلیفه عباسی هر سال در ماه رجب برای صوفیه دعوتی ترتیب میداد و یکبار این دعوت به شب زفاف خلیفه مصادف شد و در مجلس قوالی و غنا یک تن از صوفیه تحت تأثیر شعری از قوال به هیجان آمد و جان سپرد سور خلیفه به ماتم تبدیل شد و خلیفه و صوفیه گریه کردند و صوفیان تا صبح گرد مرده رقصیدند.[ [6]] از قبیل نظیر اینگونه مجالس در بغداد و سایر بلاد دیگر همواره در جریان بود و منع و تحریم فقهاء از رواج آنها توجه عامه و حتی تقدیم نذرو نیاز برای اقامۀ آنها – نمی کاست. این توجه به صوفیه و اهداءِ نذور و بنای رباطات برای آن ها سبب می شد که مجالس وعظ آنها رونق بیشتری بگیرد و واعظان و مذکران غیر صوفی هم برای قبول خویش ازمقالات و کلمات آنها استفاده می کنند. رواج این گونه اقوال که به شطحیات صوفیه می مانست البته مایه خشم فقهاء ومتشرعه خاصتاً انبلیان بغداد می شد، اما عامه این گونه سخنان را همچون اسرار و حقایق دین تلقی می کردند و مجالس امثال شیخ احمد غزالی به همین سبب رونق فوق العاده داشت و در نزد عامه متضمن حقایق بود. در واقع باطنیه که غالباً در ورای ظواهر احکام ، قایل به وجود حقایق باطنی و پنهانی بودند کسانی از عامه را که آماده قبول مقولات شیعه و رافضیه نبودند به قول و مقولات صوفیه متمایل می کرد- که مواجید وشیوخ خانقاه را به عنوان سّر حقیقت و لُب شریعت تبلیغ و تعلیم می کردند. بدین گونه تصوف، تدریجاً به اثر علاقه یی که عامه نسبت به مشایخ آن نشان میدادند، تحت تأثیر رقابت با فقهاء مدرسه عوام پسند شد، و نتیجتاً راه و روش محکم تری میان شیوخ خانقاه ها در بغداد باز شد، خانقاه و رباط را درمقابل مدرسه علم کرد، و تعلیم آن مثل تعلیم  اهل مدرسه دارای سلسله و اسناد و اجازه گشت. سلسله های صوفیه – نظیر مذاهب فقهی و در مقابل مدارس ارباب مذاهب – به وجود آمد و در سلسله اسناد خرقه و تعلیم این سلسله ها  نام مشایخ و پیران قدیم قوم هم که در عصر خود صاحب هیچ نوع فرقه وسلسلۀ نبودند ، هر یک به مناسبتی و وجهی – وارد گشت.[[7]] در هر حال این اقبال و توجه عامه به تصوف که منتهی به تأسیس طوایف و سلاسل صوفیه شد در واقع تصوف را قالبی و متحجر کرد و از حال جوشنده گی و آفریننده گی – که در تعلیم امثال بایزید و حلاج و شبلی بود – بیرون آورد[[8]]. اما از تصوف آنچه میتوانست، در این دوران تعصب با سطح فکر و فهم مترسمان عامه منطبق باشد بدون شک همین ظواهر وآداب بود که در خانقاه ها حفظ شد و مبنای ارتباط شیخ و مرید واقع گشت. باری در مجالس وعظ وتذکیر، مشایخ صوفیه هم مثل  سایر وعاظ در صدد جلب توجه و علاقۀ عامه بر آمد و بعضی از وعاظ مستمعان و مریدانشان فوق العاده زیاد شد و در حق آن ها گاه گاه به قدری هم غلو کردند که احیاناً همان ها هستۀ یک نوع جمعیت را منسوب به آنها را تشکیل دادند که بعد از آن ها – و حتی در  حیات آنها – به نوعی از از سلسلۀ طریقت منتهی گشت. چنانکه در سنه (521) در مقابل شهرتی و رونقی که برای  مجالس ابوالفتح اسفراینی [9]واعظ در بغداد حاصل گشت حنابلۀ بغداد که به اقوال این واعظ صوفی مشرب اشعری مذهب مخالف بودند به تأیید و تقویت یک واعظ حنبلی –نامش عبدالقادرجیلانی پرداختند [[10] ] و این تأیید و تقویت فوق العاده چنان موجی شهرت وقبول مجالس وی شد که شیخ زاهد حنبلی به زودی همچون یک تن از مشایخ خانقاه  مورد توجه عامه واقع گشت، وبعداً نزد مریدان محی الدین و غوث اعظم خوانده شد و کرامات و طامات بسیاری به دو منسوب گردید- با یک سلسلۀ صوفیه بنام قادریه. در بارۀ این عبدالقادر ابن ابی صالح جنگی دوست بقدری روایات غریبی نقل شده است  که حتی  شناخت سیمای واقعی  شیخ را در هالۀ ازغبار روایت وافسانه ها و نقل قول ها وآثاری که در باره شیخ بعداً نگاشته شده  خیلی دشوار ساخت. که اکثر این روایات پس از حیات وی وسیلۀ پیروانش روایت شده است. از جمله کتاب بهجة الاسرار اثرعلی بن یوسف الشطنوفی [11]است، که آگنده از کرامات مبالغه آمیز ، بیش از یک قرن بعد از حیات شیخ تالیف شده است . در بین سایر مأخذ ازخلاصة المفاخر اختصارالمناقب شیخ عبدالقادر، اثر امام یافعی [12]مرأة الجنان و از قلائد الجواهراثر یحیی التاوفی باید یاد کرد. روایات مبالغه آمیزی که در بهجة الاسرار آمده است مخصوصاً به وسیلۀ کسانی چون ابن تیمیه  وذهبی مضنون و مردود شناخته شده است. از آنچه شاگردان بلا واسطۀ شیخ عبدالله بن محمد البغدادی ، عبدالمحسن البصری، عبدالله بن نصر الصدیقی در باب وی داشته اند اکنون ظاهراً نشانی در دست نیست. از قدماء حنابله ابن الجوزی در کتاب المنتظم از وی به عنوان واعظ نام آوری یاد می کند و هیجانی را که عامه در مجلس وعظ او نشان میدهد  می ستاید . نواسه اش سبطا ابن جوزی هم با انکه در مرآةالزمان به بعضی کرامات او اشارت دارد چیزی از مبالغات کرامات پردازان بعد را در باب او ندارند. در هر حال مناقب نویسان به قدری در باب کرامات وی مبالغه کرده اند که او را مرد استثنایی در تاریخ تصوف زمانش نشان داده اند.  کتاب عمدة الطالب عمدة الطالب در مورد نسب اوخاطر نشان می کند که خود شیخ مدعی این نسبت به (امام حسین) نبوده است وفقط نواده گان بعد از او این را ادعا کرده اند. با آنکه علی قاری هروی، در رسالۀ بنام نزهة الخاطر در اثبات و تأیید این نظر سعی دارد ، این چنین نسبی هم عنوان «عجمی» که وی یک چند در طی سالهای تحصیل و سیاحت در بغداد و بطایح بدان مشهور بود مغایرت دارد هم به اسم جنگی دوست در عنوان پدرش که عنوانش معرف نژاد کرد یا دیلمی است. در واقع وی به گیلان ایالت ایرانی ساحل خزرمنسوب بود و همین است جنگی دوست نیز قرینه ایست که این نسبت را تأیید می کند واحتمال آنرا که وی به جیل، قریه ای بین واسط و بغدادمنسوب بوده باشد بعید جلوه می دهد.

باری  بنا به مشهور شیخ عبدالقادر گیلانی در سنه 407 یا 408در نیف نزدیکی گیلان به دنیا آمد و بعضی نیز زادگاهش را بشتیر خوانده اند-هم در ولایت گیلان[[13]].می گویند مادرش در شصت سالگی به او آبستن شد و کودک وقتی شیر میخورد، چون اندر ماه رمضان رسید از شیر خوردن [در اوقات روزه ] باز می ایستاد.  در هجده سالگی برای تحصیل به بغداد آمد اما به موجب روایات خضر را بر دروازۀ شهر دید واو وی را از ورود به بغداد مانع آمد. شیخ جوان تا هفت سال بر در بغداد در کنار دجله باقی ماند و در این مدت جز گیاهی قوت نداشت. سر انجام بعد از ریاضت های طولانی، به دستوری خضر به بغداد در آمد. به مجلس علما رفت وآمد گرفت اما به نظامیه نرفت و اما با اینهمه فقه حنبلی و شافعی را با ادب عربی نزد استادان عصر بیاموخت. در ضمن تحصیل همچنان به ریاضت نیز اشتغال داشت و زاویه ای که جای عزلت و اعتکاف او بود، بعد ها در بغداد برج عجمی خوانده می شد. در بغداد نزد ابوزکریای تبریزی [14](وفات 502هـ) به تعلیم ادب پرداخت و فقه حنبلی را نزد ابوالوفا ابن عقیل [15]و قاضی ابوسعد المبارک آموخت. احادیثی را که در مجالس خویش نقل می کند، اغلباً  از حبّة الله ابن مبارک وابو نصر محمد بن البنأ [16]روایت دارد، اما از ابو محمد جعفر السراج مؤلف مصارع العشاق نیزحدیث اموخت. در تصوف شیخ و مربی او ظاهراً حماد بن مسلم الدباس(وفات 525هـ)بود لیکن خرقه (خلافت) از یک شیخ فقیه بنام قاضی ابوسعید مخرمی که وی نزد او فقه می آموخت دریافت و گفته اند ابو سعید به اشارت خضر به او داد. در واقع حماد دباس وابوسعید المخرمی محدث وفقیه بوده اند و در تصوف شهرتی نداشته اند.قاضی ابو سعید در (531هـ) وفات یافت و مدرسۀ در باب ازج داشت که بعد از وی به عبدالقادر رسید. عماد دباس هم اهل حدیث بود اما مشایخ حنبلی او را عاری ازعلوم شریعت می شمردند و آنچه را در باب معارف و مکاشفات می گفت ادعا تلقی می کردند. با اینهم کراماتی از وی نقل می شد که او را نزد مردم محبوب میساخت. در هر حال تربیت  عماد دباس وابو سعید مخرومی، گیلانی را در خط فقه و حدیث و ریاضیات و مجاهدات انداخت. اما از زنده گی او تا حدود پنجاه سالگی اطلاعات روشنی در دست نیست و هرچه هست روایات مبالغه آمیز در مورد کرامات شیخ است [که در بالا منباب مثال مقولاتی را از آثار نویسنده گان هم عصر و یا نزدیک به عصر آوردیم.(مولف)]. او در علم فقه و حدیث آنقدر تبحر یافت  چنانکه در هر دو مذهب شافعی و حنبلی فتوی داد که مایه اعجاب علمامی شد. نیز در این سالها مسافرتهایی کرد، به حج رفت و در بطایح چندی بسر آورد و چندی به شوشتر سفر کرد و چندی نیز در بغداد متولی قبرامام اعظم ابوحنیفه بود. همچنین در همین سالها بود که بعد از سالها تن به تاهل داد و درشصت هشت سالگی  صاحب فرزند شد. تدریس مدرسه ابو سعید مخرمی بعد از مرگ او به عبدالقادر رسید و بعد ها شیخ عبدالقادر در آن مدرسه حلقه های ذکر پر اذدحامی دایر کرد. در واقع در سنه (521ه) که مجالس ابوالفتح اسفراینی مخالفت شدید حنابله را بر انگیخت و آنچه اینها از مجالس او نقل می کردند خلیفه را واداشت تا امربه اخراج اسفراینی از بغداد دهد. وبا این همه تعصب و حمایت عامۀ طرفدارانش او را همچنان به ادامۀ این مجلس تشویق کرد. عبدالقادر هم به تحریک و تشویق حنابله در باب الحلبه مجلس وعظی بر پا کرد و این مجلس چنان قبولی یافت که بازار اسفراینی را از رونق انداخت. می گویند شیخ عبدالقادر گیلانی به اشارت و دستور خواجه یوسف همدانی به وعظ پرداخت در این صورت می بایست این کار را از حدود (560هـ) که یوسف همدانی دو باره به بغداد آمد و سؤال ابن سقاء هم از او در همین سال اتفاق افتاد شروع کرده باشد. معهذا قراین نشان میدهد که مجالس عبدالقادر مخصوصاً از وقتی که حنابل خواستند یک تن از هم مذهبان خود رابه رخ اشاعره بکشند شهرت واعتبار یافت و قبل از این که تقریباً پنجاه سال از عمر شیخ می گذشت - عبدالقادر شهرت و اهمیتی در نزد  عامه پیدا نکرده بود[[17]]در هر حال مجلس وعظ وی تدریجاً حیثیت فوق العاده ای برایش کسب کرد، مریدانش چندی بعد برایش رباطی ساختند و مدرسۀ قاضی مبارک را که به او رسیده بود با خریدن و افزودن خانه های مجاورتوسعه دادند. این مجالس که هواخواهان زیادی را پیرامون وی جمع کرد غیر از وعظ شامل درس فقه، حدیث، خلاف و تفسیرنیز می شد و غالباً شور و هیجان فوق العاده داشت. شاید آنچه ابن زبیر اندلسی در باب شور و حال ابن جوزی در بغداد دید، تصویری از شیخ عبدالقادر در بغداد باشد چرا که ابن جوزی واعظ حنبلی هم در عصر خود، از همان جوش و ازدحام هم مذهبان خویش بهره مند بود که پیش از وی به شیخ عبدالقادر اظهار می شد. مجلس شیخ عبدالقادر بطور منظم صبح های جمعه  و شب های دوشنبه در مدرسه وی دایر می شد و صبح های یک شنبه در خانقاه، ازدهام علاقۀ عامه در باب این مجالس بحدی بود که گفته اند المستنجد بالله خلیفه هم گاه گاه در این مجلس حضور می یافت و بی شک تمام مبالغی که بعد ها در باب ولایت و کرامت شیخ عبدالقادر می شد انعکاسی از همین شور و هیجان عامه بود در باب مجالس او. در هر حال این مجالس وعظ و تذکیر او که می گویند تعداد زیادی از یهودیان و نصرانیان بغداد را هم مسلمان کرد با تفصیل یا تخلیص درمجموعۀ آثار شیخ باقی است، و صدق واخلاص گوینده را نشان میدهد. در واقع این آثار خلاصه و زبدۀ مجالس او را در بر دارد و مشحون از مسایل مربوط به سنت و اداب دینی است. از این جمله کتابیست بنام «فتح الربانی» که شامل شصت و دو مجلس اوست مربوط به سالهای(545-46) که آنرا در بعضی نسخه ها «ستین مجالس» خوانده اند . اثر دیگر شیخ عبدالقادر" فتوح الغیب" نام دارد که مشتمل بر 78 مجلس اوست. همچنین یک اثر مشهور دیگرش عبارت است از" الغنیه الطالبی طریقالحق" که نیز در حقیقت مجموعۀ از مواعظ اوست. در غالب این مجالس گوینده بیشتر همچون یک واعظ جلوه دارد تا یک صوفی والبته به ندرت الفاظ و اصطلاحات خاص صوفیه را در آن به کار می برد اما اخلاق وایمان فوق العاده شیخ می بایست ازاسباب عمدۀ نفوذ کلام او و مزید شهرت اثارش در بین عامه بوده باشد. مجموعه های هم از وعظ و ادعیه و اذکار منسوب به او در دست است که از آن جمله است حزب بشائر الخیرات، یواقیت الحکم، و فیوضات الربانیه ، به علاوه دیوان فارسی، مکتوبات و ملفوظات هم بدو منسوب است که صحت انساب آنها محتمل بنظر نمی رسد و در باره دیوان تقریباً شک نیست که از او نیست . در بین این آثار فتوح الغیب مخصوصاً بی ثباتی احوال واوضاع قبلی زمانه را به نحو بارزی منعکس می کند وشکایت شیخ از فساد دوران است که آن را وی ناشی از جهان باره گی خلق و عدم توجه آنها به عالم اقبا میداند و برای رهائی از مصائب آن – که ظاهراً از جنگ های صلیبی و از تهدید باطنی ها ناشی است- مخصوصاً گرایش به فقر وزهد و رهایی از قید خواهشهای نفسانی را توصیه می کند. معهذا این زهد و فقربیشتر از نوع معاملۀ زهاد و متشرعه است تا احوال و مقامات صوفیه. در کتاب الغنیه از همان آغاز کار خاطر نشان می کند که هر کس میخواهد مسلمان واقعی باشد نه فقط می بایست شهادتین را بر زبان براند بلکه می بایست از هر چه جز اسلام است تبرا جوید و این قول هر چند در نزد همه متشرعه واکثر صوفیه نیز قبول است باز به وسعت مشرب آن عده متصوفه که از وحدت واقعی جوهر ادیان  و ظاهری بودن اختلافات آنها سخن می گویند البته خالی از مغایرت نیست . در این کتاب شیخ، طالبانِ طریق را در محدودۀ شریعت راهنمایی می کند و از این رو سخن شیخ در این کتاب نیز- مثل سایر کتابهایش در باب وظایف عبادات است از نماز و روزه و حج گرفته تا آداب زنده گی از اکل و شرب و حمام و خواب وسفرو صحبت و جزء آنها. البته چون رعایت آداب شرعی می بایست بر شریعت مبتنی باشد و شریعت هم اعتقاد درست را الزام می کند بحث در باره عقاید هم در کتاب مطرح می شود و به تحقیق در بارۀ اهل بدعت و علامات آنها می کشد. بدین گونه ضمن بحث در بارۀ هفتاد وسه ملت اسلامی، فرقه های را که وی اهل بدعت می یابد، از شیعه ورافضیه و مرجئه و جهمیه و کرامیه و معتزله و قدریه و مشبهه و سالمیه،  همگی را از طریق هدی منحرف می شمارد و پر هیز از مقالات آنها را توصیه می کند.

همچنین به مناسبت بحث از لزوم اتعاظ (پند پذیرفتن) به مواعظ قرآن، لزوم از احتراز القاء شیطانی را خاطر نشان می کند واز قلب ونفس و روح که ممکن است از ملائکه القاء یابند یا از شیطان سخن می گوید در ضمن از توبه و آداب آن یاد می کند. اینجا به مناسبت قرآن که می گوید:« يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثي‏ وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبير» حجرات ؛13 ترجمه آیت:" ای مردم ، ما همه شما را نخست از مرد و زنی آفریدیم و آن گاه شعبه های بسیار و فرق مختلف گردانیدیم تا یکدیگر را بشناسید ، همانا بزرگوار و با افتخارترین شما نزد خدا با تقواترین شمایند ، همانا خدا کاملا دانا و آگاه است." خداوند در قسمتی از این آیه از تقوی سخن می گوید و طریق تقوی را از تخلص ازمظالم عباد میخواند و در باب طاعت خداوند سخن را به جهنم و بهشت می کشاند و از اعمال طاعات وفضیلت عبادات و ادابِ صلات و صوم در ماه رجب، شعبان و رمضان وسایر اوقات سال و از لیلۀ برائت و لیلة القدر  و صلات تراویح و یوم عرفه و اضحی و عاشوراء و این گونه مسایل سخن در میان می آورد و حتی از صیام دهر وقیام لیل و صلات جمعه و عیدین و صلات جنازه و ادعیه و اوراد ایام هفته به تفصیل تمام یاد می کند. و در پایان کتاب که شامل دو جلد است – چند بابی هم در بارۀ آداب مریدان و صحبت اخوان دارد که از تصوف و صوفی سخن می گوید و آداب صوفی وسالک را در صحبت شیخ، در باب سفر وحضر و سماع و مجاهده بیان می نماید. طرز بحث خاصه در آنچه راجع به صوفی و تصوف و مرید و مراد می گوید معرف تصوفی است که غالباً به آداب مترسمان محدود است و میخواهد سالک طریق را از هوا های که مایع گمراهی است و از خوی هایی که موجب تباهی است بازدارد. طرفه آنست که در مباحث مربوط به تصوف هم با آنکه احیاناً به اقوال واحوال مشایخ گذشته استشهاد می کند هر گز آن اندازه که در نزد اکثر مولفان صوفیه – حتی غزالی در احیاء العلوم الدین معمول است در نقل حالات و سخنان آنها شور و هیجان مبالغه آمیز نشان نمی دهد و شاید از همین جاست که بعضی پنداشته اند خود او هم در مدت حیاتش داعیۀ شیخی یا سابقۀ انتساب به مشایخ صوفیه را نداشته است و طامات و کرامات منسوب به اومربوط به عهد بعد خود اوست. در واقع شیخ بنا بر مشهوردر زه علما می زیست نه در لباس صوفیه، واشتغالش نیز غالباً وعظ و تدریس بوده نه ریاضت و سماع اهل خانقاه. از صوفیه بعد از او هم جز مشایخ قادریه کسی خرقۀ خود را منسوب بدو نکرد و به قوا واسطی هم خود او به کسی خرقۀ تصوف نداد و معهذا بعد از او فرزندان و نوادگانش از او شیخ وصوفی و مرشد بی مانندی ساختند. هر چند دو پسر مشهورش عبدالعزیز(وفات602) وعبدالرزاق(وفات 603) در این باره هم، چنانکه واسطی تصریح می کند، راه افراط نه پوئیدند آوازۀ قدس وطهارت شیخ همراه با خاطرۀ مجالس پر از اذدحام اوسبب شد که یک قرن بعد از او وجودش در هالۀ از انوار کرامات و مقامات فرو رود و اخلاف واعقاب او در نسل های بعد، یک قطب عالم و غوث اعظم بسازند. تعداد اولاد واخلاف او در حقیقت بسیار زیاد بود و اخبار آنها درحوادث تاریخ بغداد مکرر در میان می آید چنانکه خلیفه المستنصر برای یک تن از آنها رباطی ساخت و خلیفۀ ناصر بعضی از آنها را تعقیب و تعبید کرد. در حادثۀ مغول و سقوط بغداد هم به این خانواده لطمه های سخت وارد شد اما بغداد همچنان مرکزفعالیت آنها باقی ماند. تعداد اولاد بلافصل خود شیخ هم آن گونه که از قول پسرش عبدالرزاق  نقل کرده اند شامل چهل و نهُ فرزند بود- بیست تن پسر وباقی دختر. وفات شیخ در حدود نودسالگی شیخ روی داد، ربیع الاول یا ربیع الثانی سال 561، در بغداد. طریقۀ او مربوط به تصوف رویهمرفته مبتنی بر زهد و مجاهده بود. خود او می گوید :«تصوف را به قیل وقال نمیتوان یافت فقط به جوع و حرمان میتوان بدست آورد» وباوجود کثرت مریدان که در واقع همۀ آنها شیفتگان مجالس وی بودند، خلق و اشتغال بدانها را در طریقت حجاب میدانست. می گفت : « خلق حجابی است که انسان را از نفس باز میدارد و نفس هم حجابی است که وی را از خدا دور  می کند .از این رو انسان تا وقتی که خلق را بیند نمیتواند نفس را بیند و تا نفس را مشاهده می کند نمی تواند به مشاهده حق دست یابد. » در حقیقت ترک ارادۀ فردی که در نزد شیخ عبدالقادر اهمیت خاص دارد و وی را غالباً در طی تعالیم خویش به آن مسأله باز می گردد و آن را طریقۀ وصول به حق می یابد یکجا ترک ارادۀ فردی، یا موت از اراده ، را عبارت از آن میداند که سالک جز اراده خدا چیزی نخواهد و به اعتقاد وی در این راه هرآنچه می کند و می اندیشد چیزی جز خواست خداوند نیست. جای دیگر به مناسبت کلام بایزید را خاطر نشان می کند که در خواب از خداوند پرسید چگونه میتوان به تو راه یافت؟ و خداوند جواب داد باید به ترک خویش گویی. این کلام در نزد شیخ یگانه راه وصول است و البته به این مایه اخلاص وترک نفس و تواضع که در مواعظ شیخ هست بعضی دعوی رعانت آمیز(خودخواهانه) را که به او نسبت داده اند یا باید به کلی مجعول و مردود شناخت و یا حمل بر شطحیات کرد. از جمله این گونه دعاوی رعونت آوری منسوب به اوست که می گویند گفته است: حسین حلاج را پایش بلغزید ، وکس نبود تا دست او را گیرد. اما من به هر کس از یاران و دوست داران که بلغزد ، تا قیامت دست گیرم (واز همین سبب است که او را غوث اعظم و پیر دستگیر گفته اند و به همین صفت هم می شناسند.(مولف) همچنین نقل کرده اند که او گفته است هفتاد دروازه از معرفت بر من کشاده اند که پهنای هر یک به فاصله زمین وآسمان است . در بهجة الاسرار هم  هست که وقتی تعداد زیادی از مشایخ و اولیاء در مجلس وی بوده اند گفته است قدم من بر گردن تمام اولیاست[[18]] . نظیر این اقوال در آثار واقعی او نیست و به احتمال قوی فقط از وقتی این گونه سخنان به وی منسوب شده است که خواسته اند وجود او را در هالۀ خیره کننده یی از قدس و ولایت فرو پیچانند. این در حالیست که وجود و شخصیت او بدون این گونه نسبت ها عالی و در طریقت ناب می بشد.[19]

هنگامی که المقتضی لامر الله خلیفهٔ عباسی مقام قاضی القضاتی بغداد را به آدم بی‌کفایتی مانند ابوالوفا یحیی بن سعید سپرد، حضرت عبدالقادر در نماز جمعه‌ای که خلیفه نیز در آن حضور داشت، خطاب به او گفت: ای خلیفه! تو که آدم بی‌کفایت و نامقبولی را به مقام قضاوت و رسیدگی به مظالم مردم گماشته‌ای در فردای قیامت و به هنگام حضور در محضر حضرت حق و بررسی نامه اعمالت چه جوابی برای گفتن خواهی داشت؟ خلیفه از سخنان صادقانه و خیرخواهانه و در عین حال غیرتمندانه امام عبدالقادر منفعل گردید و فردای همان روز دستور عزل قاضی القضات را صادر نمود.

مجالس موعظهٔ او در مدرسهٔ قادریه رونق فروانی می ‌یافت. گاه چنان جمعیت زیادی در مجالس موعظهٔ او حاضر می‌شد که مجبور می‌شد در مکان‌هایی خالی در خارج از بغداد سخن بگوید. مردم با اسب و قاطر و الاغ نزدش می‌آمدند و در حاشیهٔ مجلسش چون دیوار می‌ایستادند. برخی از مورخین گفته‌اند که در مجلسش حدود هفتاد هزار نفر حاضر می‌شدند و کلامش را گوش می‌کردند.

 


 

[1]ابوعلی جبایی از جمله متکلمان معتزلی مکتب بصره است که تقابل های کلامی او با فرزندش ابوهاشم و همچنین تقابل او با یکی از مهم ترین شاگردانش؛ اشعری, منجر به انشعاب های مهم کلامی, هم در میان معتزله و هم در تاریخ علم کلام, گشته است.

[2]در میان اندیشمندان و متفکران سده‌های گذشته ایران، کمتر کسی را پیدا می‌کنیم که همچون شهاب الدین سهروردی صاحب دستگاهی منظم برای اندیشیدن و فلسفه‌ورزی باشد. فرمان مرگِ این فیلسوف و عارف بزرگ را صلاح‌الدین ایوبی که به تازگی سوریه را از دست صلیبیان بیرون آورده بود، صادر کرد.

[3]مجدالدین ابوالفتح احمد بن محمد غزالی (۴۵۲–۵۲۰ ه‍. ق)، برادر کوچکتر ابو حامد محمد غزالی و از بزرگان اهل سنت بود. کنیه وی ابوالفتوح، والقابش مجدالدین، زین الدین و حجت‌الاسلام بود.

[4]کرامیه فرقه‌ای اسلامی بود که طی قرون ۱۰ تا ۱۳ میلادی در خراسان، با مرکزیت فکری نیشابور، پیروانی فراوان یافت. سردمدار این فرقه ابوعبدالله محمد بن کرام بود. کرامیان به خاطر اعتقاداتشان میان سایر فرق اسلامی بدنام و انگشت‌نما شدند. آنان معتقد بودند که ایمان جز اقرار و تصدیق زبانی (شهادتین) نیست.

[5]ارزش میراث صوفیه .چاپ سوم.ص 262؛ فروزان فرشرح مثنوی شریف ج.2،ص 735

[6]قول کسانیکه عنوان «فقر» از عنوان سریانی یک عده راهبان دوره گردمأخوذ میدانند . Tor Andrae, Muhammad /216

به نظر مقبول نمی اید که ، قدیمی ترین اشاره به یک همچو فرقۀ سریانی مربوط به قرن ششم مسیحی امده است . در حالیک فقرای مانوی و بودایی از مدته پیش از ان در ایران و بین النهرین وجود  داشته اند. بر علاوه در نظر مسلمین شخص واقعی پیغمبر بوده است ، وفرق است بین فقر محمدی و فقر عیسوی

[7][در واقع  خانواده های طریقت که در مباحث گذشته آنرا به چهارطریقه و چهارده خانواده تصنیف کردیم قسمی نبوده است که نویسنده این مقاله اذعان داشته است بلکه این سلسله ها زنانیکه واقعیت عینی و ذهنی خود شان را به اثبات رساندند ظهور یافتند

[8]افلاکی، مناقب العارفین، طبع تحسین یازیجی  2/631.

[9]  ابوالفتوح، جنيد بن محمد اسفرايني، شيخ صوفيه، مردي استوار، فاضل و حافظ كل قرآن بود. وي قرآن را دريك شبانه‌روز ختم و براي نماز شب، شب زنده داري مي‌كرد و به حقوق صوفيه مي‌پرداخت

[10]منطق الطیر، چاپ داکتر مشکور /241-243.

[11]علی بن یوسف اللخمی الشطنوفی مورخ و فقیه مسلمان (644 - 713 ق = 1246 - 1314 م) است. او کتابی دارد تحت عنوان بهجة الأسرار ومعدن الأنوار. اصالت او از منطقه بلقا در جنوب شام که در حال حاضر در اردن واقع شده است و او به منطقه جیزه در اردن بر می‌گردد.

[12]عبدالله بن اَسعد یافعی که به‌طور فراگیر به یافعی شهرت یافتهتاریخ تولد۱۲۹۸فوت۱۳۶۷ صوفی، فقیه، تاریخ‌نگار و نویسنده عربی یمنی در سدهٔ هشتم هجری بود. در سال ۷۱۸. ق مجاور مکه شد و بسیار میان مکه و مدینه در گذر بود. او را فقیهی زاهد وصف کرده‌اند که بسیار به ابن عربی تعظیم می‌گذارد و به آرای صوفیان نزدیک بود.

[13]همانجا.

[14]یحیی بن علی تبریزی با کُنیهٔ ابوزکریا، شهرت‌یافته به ابن خطیب تبریزی (۱۰۳۰ - ۲۳ دسامبر ۱۱۰۵) (نسب: یحیی بن علی بن محمد بن حسن شیبانی) زبان‌شناس و شاعر عربی برجستهٔ ایرانی در سده سدهٔ پنجم هجری بود که برای اثرش دیوان حماسه شناخته می‌شود.

[15]اِبْن‌ِ عَقیل‌، ابوالوفاء علی‌ بن‌ عقیل‌ بن‌ محمد ظفری‌ بغدادی‌ (۴۳۱-۱۲ جمادی‌الاول‌۵۱۳ق‌/۱۰۴۰-۲۲ اوت‌ ۱۱۱۹م)، فقیه‌، متکلم‌ و واعظ حنبلی‌. می‌باشد.

[17]ابوعلی الحسن بن احمد بن عبدالله بن البنا البغدادی الحنبلی ، تولد396 هـ وفات471هـ در بغداد، فقیه حنبلی ،  از رجال حدیث نبوی . می گفت: صد و پنجاه کتاب طبقه بندی کردم.

[18]رجوع شود به H, Ritter, Op cit

[19]دکتر زرین کوب عبدالحسین. جستجو در تصوف ایران، بخش آرامش در بغداد. موسسه انتشارات امیر کبیر ایران 1357.چاپ ششم تهران 1379، صص 168-187.

 

 

 

++++++++++++++

بزرگان چهار طریقه که در خراسان شائع اند:

 

1-خواجه ابو یوسف همدانی (قدس سره)

نام کاملش ابویعقوب یوسف بن ایوب؛ همدانی بوزنجردی است. وی در سال ۴۴۰ یا۴۴۱هـق/424-425هجری شمسی در بوزنجرد به دنیا آمد. بوزنجرد یا بوزینجرد از قرائ همدان در راه ساوه و ری قرار داشته‌است[ ابن خلکانوفیات الاعیان.صصج ۷٫ ۷۹.]

 وی مشهور به شیخ یوسف همدانی از مشایخ صوفیه در نیمه دوم قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری است. او را پیر بنیان‌گذاران طریقت نقشبندیه و پیشرو تصوف درفرا رود (مرو، خراسان) و آسیای صغیر دانسته‌اند. در هجده سالگی برای تحصیل به بغداد رفتودر مجلس درس ابواسحاق ابراهیمبنعلیشیرازی فقیه شافعی ومدرسورئیس نظامیه بغداد پیوستوبهتحصیل فقه و حدیث و کلام پرداخت.نوشته‌اندکه

درعراق  وخراسان و اصفهان و سمرقند و بخاراهم از حدیث‌دانان بزرگ آن روزگار حدیث آموخت.

 اما سرانجام از راه شریعت به طریقت رسید و در مرو اقامت گزید و خانقاهی در مرو بنیاد نهاد که به گفته ابن خلکان نظیر نداشت، و به نوشته دولتشاه سمرقندی، خانقاه او را کعبه خراسان گفته‌اند و سنایی غزنوی در آنجا خلوت و عزلت اختیار کرده بود. پیروان و استادان او را در طریقت ابوعلی فارمدی، شیخ عبدالله جوینی و شیخ حسن سمنانی معرفی کرده‌اند.. [دکتر مهدی دهباشی و دکتر سیدعلی اصغر میرباقری فرد (۱۳۹۴). تاریخ تصوف (جلد اول) سیر تطور عرفان اسلامی از آغاز تا قرن ششم هجری. سمت. صص۱۵۶].

وی بعد از این مسافرت‌ها بار دیگر در سال ۵۰۶ هجری قمری،یعنی حدود شصت سالگی به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه، همان‌جا که پیش از آن به تحصیل پرداخته بود، مجلس درس و وعظ برپا کرد.

خواجهیوسف سال‌های آخر عمر را در دو مرکز بزرگ آن روز خراسان یعنی مرو و هرات می ‌گذراند. آخرین بار که در هرات اقامت داشت، مردم مرو از او خواستند که به مرو بازگردد. وی بعد از مدتی دعوت آن‌ها را اجابت کرد و به مرو بازگشت، اما رفت و آمدش میان مرو و هرات ادامه یافت و سرانجام صوفی سالخورده در حالی که بیش از ۹۰ سال عمر کرده بود در میان این دو شهر در محلی به نام بامئین (کرسی ناحیهٔ بادغیس میان هرات و بغشور) در سال ۵۳۵ ه‍.ق درگذشت. ابتدا پیکرش را در همان‌جا به خاک سپردند. ولی مدتی بعد یکی از شاگردانش به نام ابن‌النجار جسدش را به مرو منتقل کرد و اینک مزارش در محلی معروف به بیرام علی در شمال مرو کنونی به نام خواجه یوسف زیارتگاه است. [دکتر مهدی دهباشی و دکتر سیدعلی اصغر میرباقری فرد (۱۳۹۴). تاریخ تصوف (جلد اول) سیر تطور عرفان اسلامی از آغاز تا قرن ششم هجری. سمت. ص. ۱۵۶. ]

خواجهیوسف در میان عارفان اواخر قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم هجری و دوره‌های بعد اهمیت و جایگاه بلندی دارد. عطار که در تذکرةالاولیا از آوردن نام صوفیان نزدیک به عصر خود و معاصران خودداری کرده، دو بار در آن کتاب از خواجه یوسف با لقب امام نام برده‌است. وی معاصر غزالی بود و در بعضی جهات با ابوحامد مشابهت داشت، هردو، شاگرد عارف قرن پنجم ابوعلی فارمدی بودند و در نظامیه بغداد تدریس کردند؛ هردو طریقتی را در پیش گرفتند که اصول ان با شریعت منطبق بود. تفاوت عمده آن‌ها در این بود که غزالی به تألیف پرداخت و آثار زیادی از خود برجای گذاشت، در حالی که خواجه یوسف به تربیت و ارشاد مریدان توجه کرد و عده زیادی نزد او پرورش یافتند. [ابن خلکان] به روایت اوحدالدین کرمانی، خواجه یوسف بیش از شصت سال بر مسند ارشاد جای داشت پس از مرگ او نیز چهار تن از شاگردان او یکی پس از دیگری تربیت مریدان را به عهده گرفتند. سومین آن‌ها خواجه احمد یسوی بنیان‌گذار تصوف در آسیای صغیر و چهارمین آن‌ها خواجه عبدالخالق غجدوانی سرسلسله طریقت خواجگان و نقشبندیه است.

 

2-.بایزید بسطامی(سر سلسله طریقت خواجگان نقشبندیه

بایَزیدِ بَسْطامی، ابویزید طیفور بن عیسی بن سروشان (تولد۲۳۴یا۲۶۱ق/ ۸۴۸یا۸۷۵م)، از عارفان بزرگ ایران در سده‌های (2 و ۳ق/ ۸ و۹م). وی در نیمۀ دوم سدۀ۲ق. در خانواده‌ای نومسلمان در محلۀ موبدان بسطام، از شهرهای منطقۀ قومس به دنیا آمد [سهلجی،۶۳]. اجداد او از موبدان زرتشتی و از بزرگان بسطام بودند. احمدبن حسین ابن خرقانی در کتاب دستورالجمهور خودنیای پدری او را شخصی به نام موبد بسطامی معرفی کرده است که والی و حاکم قومس و از اکابر عصر خود بود . سروشان جد او ـ که نامش در منابع به صورتهای گوناگون آمده است [سهلجی،۶۰؛ ابن تغری بردی،۳/ ۳۵؛ یاقوت،۱/ ۶۲۳؛ جامی،۵۴؛ شوشتری،۲/ ۲۰؛ ابن کثیر،۱۱/ ۳۵]ـ نیز از زرتشتیان بسطام بود که به اسلام گروید[سهلجی،۶۰، ۶۳؛ ابن خرقانی، گ ۲۰آ-۲۰ب].

پدر بایزید، عیسێ ظاهراً در هنگام کودکیِ اودرگذشته بود. از میان منابع متعدد سهلجی اشارۀ کوچکی به عیسێ دارد که از اعتقاد عمیق او به اسلام حکایت می‌کند[سهلجی ص ۶۳]و هجویری[ص ۱۳۲]وعطار [ص ۱۶۱]نیز او را از بزرگان بسطام دانسته‌اند. ابن‌خرقانی نیز بر ورع و تقوای او تأکید کرده، و گفته است که عیسێ پیش از چهار سالگیِ بایزید درگذشته است [گ ۲۰ب-۲۱آ، ۲۲ ب]؛ اما مادر بایزید ـ که زنی دیندار و پرهیزگار بود و بایزید در حفظ حرمت او اهتمام تمام داشت ـ تا هنگام بزرگ‌سالی او و بازگشتش از سفر حج زنده بوده، و حکایتهای لطیفی از چگونگی رابطۀ بایزید با مادرش نقل کرده است [سهلجی،۶۳، ۹۲، ۹۳، ۱۳۹-۱۴۰؛ عطار، همانجا، نیز۱۶۴؛ ضیاء،۱۶۷؛ ابن خرقانی، گ۲۳آ-۲۷آ، ۲۹آ-۲۹ب].

بایزید در کودکی به مکتب فرستاده شد و قرائت قرآن و خواندن و نوشتن را آموخت [عطار، ۱۶۱]؛ چنین به نظر می ‌رسد که او تحصیلات رسمی و مرتبی نداشته، اما اینکه سهلجی او را امّی شمرده است [ص ۷۰]، شاید اشاره به آن دارد که وی اثر مکتوبی از خود بر جای نگذاشته؛ وگرنه از حکایتهایی که از او بایزید از همان اوان کودکی باطنی روشن داشت [عطار، ۱۸۵]و از ابتدای جوانی مجاهدات و ریاضتهای دشوار را آغاز کرده بود [سهلجی،۸۴؛ قشیری، همانجا؛ هجویری،۱۳۲-۱۳۳؛ عطار، ۱۶۵، ۱۶۸]. گفته شده که استاد او در تصوف ابوعلی سندی بوده است [سراج، ۳۲۵؛ قشیری،۱۸۰؛ جامی،۵۶]؛ ظاهراً وی نومسلمانی از اهالی سند بود که بایزید به او فرایض دینی را می‌آموخت و او علم توحید و حقایق صرف را به بایزید تعلیم می‌داد[سراج، ۱۷۷؛ سهروردی، عمر، ۴۱۰؛ ابن خرقانی، گ۱۷آ]. خواجه عبدالله انصاری[ص ۱۰۴] و در پی او جامی[ص ۵۴]نیز استادی کُرد  اشاره دارند. و نیزگفته‌اند که وی در جست‌وجوی مطلوب خود در جوانی۳۱۳ استاد دیگر را نیز خدمت کرد [سهلجی،۶۳؛ عطار، ]و روایت شده است که وی نیز شاگرد امام جعفر صادق(رض) بود[1] و در خانۀ او سقایی می‌کرد[سهلجی، همانجا؛ عطار، ۱۶۱-۱۶۲؛ ابن خرقانی، گ ۲۸آ-۲۸ب]، اما با در نظر گرفتن این نکته که امام جعفر صادق(رض) در ۱۴۸ق درگذشته، بایزید ــ چنانکه خواهد آمد ــ در ۱۸۸ق، یا به احتمالی در ۱۶۱ق به دنیا آمده است، صحت این روایت به شدت مورد تردید قرار می‌گیرد.

عطار به جست‌وجوی ۳۰ سالۀ او در بادیۀ شام اشارت دارد، اما از منابع دیگر می‌توان که وی تنها به سفر حج رفته بود و جز مواردی که به‌سبب مخالفت و تکفیر فقهای بسطام مجبور به ترک موقت آن شهر می‌شد، بیشتر عمر خود را در بسطام گذرانید و اساساً اقامت در بسطام را بر سفر ترجیح می‌داد [سهلجی، ۸۱، ۱۰۰، ۱۵۹؛ قشیری، ۱۴۳؛ عطار، ۱۶۲-۱۶۴، ۱۷۵]. بایزید در بسطام بیشتر اوقات خود را در خانقاءِ خویش به عبادت و مراقبت و تعلیم مریدان و شاگردان می‌گذرانید و در هنگام نماز به مسجد می‌رفت و در عین حال، دیدارکنندگانی را که از راههای دور به دیدنش می‌آمدند، نیز می‌پذیرفت و گاه خود به استقبال کسانی که به دیدارش آمده بودند، می‌رفت [سهلجی، ۷۲-۷۳، ﺟﻤ ؛ اعطار، ۱۷۷].
با آنکه در هیچ یک از منابع کهن به همسر و فرزند داشتن وی اشاره‌ای نشده، و او خود نیز داشتن زن و فرزند را مانع سلوک زاهدانه و صوفیانه می‌دانسته است [قشیری، ۱۵؛ عطار، ۱۸۱]، ابونعیم اصفهانی [۱۰/ ۳۶]و ابن جوزی[ صفة...، ۴/ ۱۱۱] ظاهراً به پیروی از ابونعیم ـ از قول همسر ابویزید مطالبی را نقل کرده‌اند و ابن خرقانی نیز از زنی به عنوان حرّۀ دهستانی به عنوان همسر بایزید و پسری به نام آدم به عنوان پسر او یاد می‌کند. برخلاف برخی مشایخ بزرگ صوفیه که به حرفه‌ای مشغول بوده‌اند، ظاهراً بایزید حرفه و پشینه‌ای نداشته، و بدین سبب، مورد سؤال قرار می‌گرفته است [سهلجی، ۱۴۸؛ عطار، همانجا؛ ابن خرقانی، گ ۱۰۱ب-۱۰۲آ؛ عزالدین، ۲۵۰]؛ ولی بعید نیست که از طریق آنچه به او رسیده بوده، زندگانی را می‌گذرانیده است [سجستانی، ۲۲۶.]

بایزید با برخی از بزرگ‌ترین صوفیان نخستین هم عصر بوده است. از میان این شخصیتها کسانی همچون احمد بن خضرویۀ بلخی و همسرش ام‌علی، ابراهیم ستنبۀ هروی، حاتم اصم، یحیی بن معاذ رازی، شفیق بلخی و ابوتراب نخشبی به دیدارش به بسطام می‌آمدند و از گفت‌وگوهای آنان با بایزید در منابع مختلف سخن رفته است [سهلجی، ۷۲-۷۴، ۹۸-۹۹، ۱۱۸، ۱۷۰؛ هجویری، ۱۴۹-۱۵۰؛ عطار، ۱۷۰، ۱۷۵، ۱۸۰؛ ابن خرقانی، گ ۴۱آ-۴۱ب، ۴۲ب، ۴۴آ، ۴۸ب، ۴۹آ]. برخی دیگر همچون ذوالنون مصری نیز از طریق مکاتبه، یا با فرستادن مریدان خود با او ارتباط داشته‌اند [سهلجی، ۱۰۳، ۱۵۱، ۱۶۰، ۱۷۳؛ هجویری، ۳۲۲؛ عطار، ۱۶۳؛ ابن خرقانی، گ۴۷ب-۴۸آ].

با توجه به کثرت روایتهای مربوط به دیدارکنندگان و مشتاقان ملاقات او که در منابع آمده است، می‌توان دریافت که وی از اواسط عمر عارفی پرآوازه بوده، و شهرتش به شهرهای دور و نزدیک آن روزگار رسیده بوده است. این حسن شهرت و توجه و اقبال عام و همگانی از یک‌سو، و سخنان شطح‌آمیز و جسورانۀ او از سوی دیگر، مخالفت و حسادت عالمان و زاهدان هم‌عصر او را برمی‌انگیخت و آنان را به دشمنی و انکار و تفکیر او وامی‌داشت[ﻧﻜ : سهلجی، ۸۱، ۱۱۳-۱۱۴، ۱۱۹-۱۲۰؛ عطار، ۱۵۵-۱۵۶، ۱۵۸-۱۵۹؛ ابن خرقانی، گ ۱۰۱ب]. گفته‌اند که ۷بار او را تفکیر کردند و از بسطام بیرون راندند [عطار، ۱۶۶؛ ابن خرقانی، گ ۶۶ب؛ نیزﻧﻜ : ابن جوزی، تلبیس...، ۱۶۷؛ ذهبی، ۲/ ۳۴۷]، اما ۷بار تبعید و بازگشت او به بسطام نشانۀ آن است که دارای پایگاه مردمی بوده، و اعتقاد عمومی نسبت به او بر مخالفتها و دشمنیهای متشرعان غلبه داشته، و مانع آن شده است که سرنوشتی نظیر سرنوشت حلاج داشته باشد.

از میان مریدان خاص بایزید بسطامی می‌توان به عیسی بن آدم، ملقب به ابوموسێ خادم (ابوموسێ اکبر)، برادرزادۀ او اشاره کرد که خادم شخص بایزید بود و رسیدگی به امور خانقاه را بر عهده داشت. وی از مریدان بسیار نزدیک بایزید بود؛ بسیاری از سخنان بایزید از طریق او نقل شده، و چنانکه خود گفته هنوز ۴۰۰ سخن از پیر خود به یاد داشته است. او چون کسی را لایق شنیدن آنها نیافت، همه را با خود به گور برد [سهلجی، ۶۵-۶۸؛ ابن جوزی، صفة، ۴/ ۱۱۲؛ ابن خرقانی، گ ۳۱آ]. ابوموسێ در هنگام درگذشت بایزید ۲۲ سال داشت و در طول مصاحبت با وی خود در شناخت معرفت به مرتبه‌ای رفیع دست یافته بود. از ابوموسێ ۴فرزند به جای ماند که یکی از آنان به نام موسێ، مشهور به عَمّی (یا عُمّی) بسطامی احوال بایزید را از قول پدر خود نقل کرده است [سهلجی، ۶۹، ۹۹، ۱۵۲-۱۵۳؛ قشیری، همانجا؛ ابونعیم، ۱۰/ ۳۶-۳۷].مدفن ابوموسێ در کنار مزار بایزید قرار داشت و خود وصیت کرده بود که گور او را پایین‌تر از کور بایزید قرار دهند [سهلجی، ۶۷؛ ابن خرقانی، گ ۳۰ب].

از دیگر مریدان مشهور بایزید ابوموسێ دبیلی، خواهرزادۀ او و از شاگردان و مصاحبان عبدالرحیم بن یحیێ اسود دبیلی بود و از فضل و کمال بهرۀ تمام داشت [سهلجی، ۷۱، ۹۹، ۱۶۷؛ ابن‌جوزی، همان، ۴/ ۱۱۳]. وی که به ابوموسێ ثانی شهرت یافت، در آغاز برای دیدار بایزید به بسطام آمده بود، پس از ملاقات شیفتۀ او شد و در سلک مریدانش درآمد. با این حال، اقامت او در بسطام دائمی نبود و پس از چندی به ارمنستان رفت [سهلجی، ۷۱-۷۲]. سفر ابوموسێ به ارمنستان در نظر گروهی از محققان معاصر موجب شده است که اصل او را از دبیل (از شهرهای قدیم ارمنستان) و نه از دَیبُل (از شهرهای درۀ سند) بدانند [ﻧﻜ : EI2, I/ 162؛ ایرانیکا، IV/ 183؛ کربن، I/ 269؛ حقیقت، سلطان...، ۳۵]. به هرحال، بسیاری از گفته‌های بایزید از قول همین ابوموسێ دبیلی نقل شده است [سهلجی، ﺟﻤ ؛ ابن جوزی، همان، ۴/ ۱۱۲-۱۱۳.]
سعید منجورانی، سعید راعی، خطاب طرزی و ابومنصور جینوی نیز از مریدان دیگر او بودند که همه به دست او به طریق زهد و عبادت روی آوردند و از ناقلان سخنان و حکایتهای او به‌شمار می‌رفتند [سهلجی، ۷۴-۷۷؛ ابن خرقانی، گ ۳۲آ-۳۶آ]. به‌این‌ترتیب، روایات و اقوال مربوط به بایزید از یک‌سو به واسطۀ افراد خانواده‌اش و از سوی دیگر از طریق مریدان و نیز کسانی که به دیدار او می‌آمدند، نقل و منتشر می‌گشت. در سده‌های بعد این اقوال از طریق واسطه‌های دیگری همچون جنید بغدادی ـ که آنها را بیش از همه از بوعمران موسی بن عیسی بن آدم، نوادۀ آدم برادر بایزید، دریافت داشته بود ـ از فارسی به عربی ترجمه شد و به سرزمینهای غربی اسلام نیز راه یافت [سهلجی، ۱۳۹-۱۴۰، ۱۵۷].

بایزید بسطامی در ۷۳ سالگی در زادگاه خود بسطام درگذشتت [همو، ۸۳؛ ابن جوزی، همان، ۴/ ۱۱۴، المنتظم، ۵/ ۲۹؛ جامی، ۵۴]. سال درگذشت او در منابع کهن‌تر به دو صورت ۲۶۱ق [مثلاً ﻧﻜ : سلمی، ۶۰؛ خواجه عبدالله، ۱۰۴؛ ابن جوزی، صفة، همانجا] و ۲۳۴ق [سهلجی، همانجا] ثبت شده است. تاریخ اول مستند به سلسله اسنادی خانوادگی است که به برادرزادۀ بایزید می‌رسد و کسانی چون سلمی[همانجا]و خواجه عبدالله انصاری[همانجا] آن را نقل کرده‌اند و تاریخ دوم که سهلجی آن را ذکر کرده است [همانجا]، با شواهد غیر مستقیمی همچون دیدار بایزید با شفیقبلخی[2][د ۱۹۴ق/ ۸۱۰م] ونیز گفت‌وگوی بایزید با مرید او که در منابع مختلف آمده است [همو، ۱۱۸، ۱۲۳؛ عطار، ۱۷۳-] و همچنین حکایت انتظار او برای رسیدن جواب بایزید و درگذشتنش پیش از رسیدن جواب [ﻧﻜ : همو، ۱۷۴-۱۷۵]تأیید می‌شود. اما از سوی دیگر ابن خرقانی به نقل از ابن فووطی مورخ بغدادی آورده است که بایزید در زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز (۹۹-۱۰۱ق)، خلیفۀ اموی متولد شد [گ ۴ب، ۵آ]. همو در جای دیگری از این کتاب آورده است که شبخ ابوالحسن خرقانی ۱۷۱ سال پس از مرگ بایزید به دنیا آمد . باتوجه به تاریخ درگذشت خرقانی (۴۲۵ق) و اینکه او ۷۳سال زیسته است، تاریخ درگذشت بایزید ۱۸۱ق خواهد بود. همچنین در برخی از منابع کهن، ابراهیم هروی، معروف به ستَنْبه (یا استنبه) را از مصاحبان بایزید و از راویان اقوال او به شمار آورده‌اند [سهلجی، ۷۳، ۷۴، ۱۰۰، ۱۳۹، ۱۷۲، ]؛ و از سوی دیگر، ابونعیم اصفهانی در حلیة الاولیاء[۱۰/ ۴۳] همین ابراهیم هروی را از نزدیکان ابراهیم ادهم (وفات ۱۶۶ق) خوانده است. به این ترتیب، شاید بتوان دوران حیات او را در اواخر سدۀ ۲ق/ ۸م قرار داد، و در این‌صورت مسأله شاگردی او در محضر امام صادق(رض) و دیدارش با شفیق‌بلخی نیزمتحمل‌تر می‌نماید و بعید نیست که چندکس به نامهای مشابه و نزدیک به هم از این خاندان در اواخر سدۀ ۲ق و اواسط سدۀ ۳ق می‌زیسته‌اند و سالهای وفات آنها با هم خلط شده است. چنانکه اشاره شد، از بایزید اثر مکتوبی برجای نمانده است، اما علاوه بر حکایتها و اقوال او که در کتابهای مختلف آمده، در برخی منابع رباعی هایی نیز به او نسبت داده شده استکه البته صحت انتساب آنها قابل اثبات نیست.

مزار بایزید در بسطام از همان ابتدا مورد توجه صوفیان و اهل ذوق و عرفان قرار گرفت که برای تبرک و کسب فیض به زیارت آن می‌آمدند و گاهی نیز چندی در آنجا مجاور می‌شدند [سراج، ۳۹۱]. فاطمه‌ ام‌علی، همسر احمد بن خضرویۀ بلخی، پس از مرگ بایزید به زیارت مزار او رفت [عطار، ۲۰۹]. ابوالحسن خرقانی همواره به زیارت آرامگاه بایزید می‌رفت [«نور...»، ۳۶۲-۳۶۳؛ ابن‌خرقانی، گ۵۵ ب-۵۶آ] . علی بن عثمان هجویری نیز بارها به آنجا رفته، و گاه ماهها در کنار مزار او مجاور بوده است [هجویری، ۷۷]. ابوسعید ابوالخیر هنگام زیارت مزار بایزید گفته بود «هر که چیزی گم کرده است، این جای آن است که با وی دهند» [محمد بن منور، ۱/ ۱۳۹؛ ابن خرقانی، گ ۴۶آ]. ناصرخسرو قبادیانی [ص ۳]، یاقوت حموی [۱/ ۶۲۳] . ابن‌بطوطه [ص ۳۹۰]و بسیار کسان دیگر نیز آرامگاه بایزید را زیارت کرده بودند.

مرقد بایزید احتمالاً هیچ‌گاه سقف و ساختمانی از آن خود نداشته است. در ۵۱۴ق/ ۱۱۲۰م مسجدی که امروزه به مسجد بایزید مشهور است، همراه با منار آن که منار بسطام نامیده می‌شود، در جنوب مزار بایزید ساخته شد. این مسجد در ۶۹۹ق/ ۱۳۰۰م در زمان حکومت غازان خان و برادرش اولجایتو بازسازی شد و پس از آن، در ۷۰۲ق. در کنار مزار بایزید خانقاهی که متشکل از ۳ اتاق کوچک است و در یکی از آنها محرابی با گچ‌بریهای بسیار زیبا وجود دارد، ساخته شد. اندکی بعد،  گنبد غازان خان، دالان ورودی صحن و ایوان غربی نیز آغاز گردید و به این ترتیب، غالب بناهای این مجموعه مربوط به قرن ۸ق./ ۱۴م است و برخی به دستور غازان خان و برخی دیگر به دستور اولجایتو ساخته شده‌اند [اعتمادالسلطنه، مرآة...، ۱/ ۳۵۳-۳۵۴، مطلع...، ۱/ ۶۸-۷۳؛ حقیقت، سلطان، ۱۲۳-۱۳۶، تاریخ...، ۳۲۹-۳۴۰؛ مشکوتی، ۲۸۶-۲۸۷؛ ویلبر، ۱۳۸-۱۳۹.]

میراث معنوی بایزید بیش از همه در میان اعضای خاندانش به خصوص فرزندان و نوادگان برادرش آدم باقی ماند [سهلجی، ۷۱]که تا سالها پس از درگذشت او سخنان و حکایتهایش را برای جویندگان و مشتاقان نقل می‌کردند و به پرسشهای کسانی که جویای احوال او بودند، پاسخ می‌دادند [سراج، همانجا؛ ابن جوزی، تلبیس، ۳۴۴.]تأثیر شخصیت بایزید در میان اطرافیانش چنان بود که پس از او بسیاری از فرزندان این خانواده به احترام او طیفور یا ابویزید و یا حتێ به نام پدر و برادران او عیسێ، علی و آدم نامیده می‌شدند [ﻧﻜ : سهلجی، ۶۱، ﺟﻤ؛ یاقوت، همانجا]. همین امر ظارهراً باعث شده است که مورخان و تذکره‌نویسان گاه دچار اشتباه شده، بعضی نامها را با یکدیگر خلط و در سلسلۀ نقل‌قولها خطا کنند [ﻧﻜ : ابن خلکان، ۲/ ۵۳۱؛ ابن کثیر، ۱۱/ ۳۵؛ شوشتری، ۲/ ۲۰؛ مدرس، ۷/ ۳۰۹].

ابن خرقانی نیز با نسبت دادن فرزند پسری به نام آدم به بایزید، فرزندان و نوادگان ابوموسێ اکبر را، فرزندان بایزید و سپس جانشینان او معرفی کرده است [گ ۱۵۰آ ﺑﺒ.][3]

 

3-خواجه عبدالخاق غجدوانی (سلسلۀ خواجگان نقشبندیه)

عبدالخالق غُجدُوانی* (متوفی 575) ملقب به خواجه بزرگ یا کلان یا خواجه خواجگان، خلیفه چهارم از خلفای چهارگانه خواجه‌یوسف همدانی، سرسلسله خواجگان محسوب می‌شود

خواجگان، سلسله، طریقتی صوفیانه در ماوراءالنهر در سده‌های ششم تا هشتم که در گسترش تصوف در آسیای میانه سهم بسزایی داشت. خواجگان را اسلاف فکری نقشبندیه و یَسَویه دانسته‌اند. به‌روایت مؤلفان تذکره‌ها و مناقب‌نامه‌های نقشبندی، صوفیانی که طریقت خود را به ابوبکر"رض" (یار اول پیامبر بزرگ ما محمد صلی الله علیه وسلم) منسوب می‌دارند، این سلسله را از زمان ابوبکر تا دوره بایزید بسطامی (متوفی 261ـ 264) بَکریّه، از دوره بایزید که طَیفور نامیده می‌شد تا زمان خواجه‌ یوسف همدانی (متوفی 535) طیفوریه و از دوره خواجه یوسف تا ظهور بهاءالدین نقشبند (متوفی 791) خواجگان نامیده‌اند. این سلسله پس از بهاءالدین نقشبند به نقشبندیه شهرت یافت.عبدالخالق غُجدُوانی (متوفی 575) ملقب به خواجه بزرگ یا کلان یاخواجه خواجگان، خلیفهچهارم از خلفای چهارگانه خواجه‌ یوسف همدانی، سرسلسله خواجگان محسوب می ‌شود. هرچند سه خلیفه دیگر خواجه‌یوسف همدانی،یعنی خواجه عبداللّه بَرَقی (متوفی 555)، خواجه‌ابومحمدحسن‌بن حسین اَنداقی/ اَنْدَقی[متوفی 552) و خواجه‌احمد یَسَوی (متوفی 562، که سرحلقه مشایخ ترک است و ترکان او را «آتا» می‌نامند]، را نیز در زمره خواجگان نام برده‌اند رجوع کنید به [معین‌الفقراء، ص 66ـ67؛ جامی، ص 382؛ فخرالدین صفی، ج 1، ص 15ـ 17]. خواجه‌یوسف چندی پس از انتصاب به خلافت، بخارا را به قصد زادگاهش شهر یَسی ترک گفت و به هنگام عزیمت، مریدان را به عبدالخالق غجدوانی سپرد [جامی، ص 382ـ383؛ فخرالدینصفی، ج 1، ص 17ـ19]. به این ترتیب، میان خواجگان و آتاهای (مشایخ) طریقتیسویه، که در ترکستان نفوذی پایدار و وسیعیافتند، پیوندی مشاهده می‌شود. برای اطلاع بیشتر درباره مناسبات میان خواجگان و یسویه رجوع کنید به [دیویس ، 1996، ص180ـ207].اما شیوخ خواجه گان پس از عبدالخالق غجدوانی، چهار خلیفه او بودند: خواجه‌احمد صِدّیق (متوفی 657)، خواجه اولیای‌کبیر معروف به اولیای کلان (متوفی 627)، خواجه سلمان (یا سلیمان) کَرمینی (متوفی 658؛ [جامی، ص 385؛ فخرالدین صفی، ج 1، ص 51، 56؛ قس معین‌الفقراء، ص 35 ]که وی را خلیفه خواجه اولیای کلان دانسته است و نه خلیفه مستقیم خواجه عبدالخالق و خواجه عارف رِیْوِگِروی متوفی 657؛ [فخرالدین صفی، ج 1، ص 58؛ مجددی، ص 182]. سه تن از این چهار شیخ خود خلفایی داشتند و زنجیره مشایخ خواجگان را تداوم بخشیدند. خلفای خواجه‌اولیای کبیر عبارت بودند از: خواجه دهقان قَلْتْی، خواجه‌زکی خدابادی، خواجه سوکمان و خواجه غریب[معین‌الفقراء، ص 71ـ72؛ فخرالدین صفی، ج 1، ص 54]. در میان ایشان، خواجه‌غریب (فرزند خواجه اولیا) با برگزیدن چهارتن به خلافت، استقلال سلسله را ظاهرآ حتی پس از مستحیل شدن شاخه اصلی خواجگان در نقشبندیه و هم‌زمان با فعالیت مشایخ نقشبندی حفظ کرد [رجوع کنید به فخرالدین صفی، ج 1، ص 56؛ قانع، ص 298؛ نیز رجوع کنید به نمودار سلسله نسب خواجگان]. سلمان کرمینی نیز با برگزیدن محمدمحمدشاه بخاری، سعدالدین/ سعدی غجدوانی و ابوسعید بخاری شاخه کوچک و کم‌اهمیتی بنیاننهاد[فخرالدین صفی، ج 1، ص 57ـ58؛ قانع، ص 299].خلیفه چهارم عبدالخالق، عارف ریوگروی که جوان‌ترین خلیفه عبدالخالق بود، سرسلسله مشایخ خواجه گانی است که به نقشبندیان منتهی شدند و همین امر، سببِ توجه ویژه مناقب‌نویسان و تذکره‌نگاران نقشبندی به او و جانشینانش و موجب ضبط اطلاعات درخور توجهی در باب آنها شد [رجوع کنید به مقامات عبدالخالق غجدوانی و عارف ریوگری، ص 6ـ7]. عارف ریوگروی همانند اکثر قریب به اتفاق خواجگان، زاده و ساکن بخارا بود و رساله عارف‌نامه به وی منسوب است [مجددی، همانجا].خلیفه عارف ریوگروی،خواجه محمود انجیر فَغْنَوی، زاده روستای انجیرفَغْنی از نواحی وابِکْنی بخارا، به حرفه گِل‌کاری مشغول بود. او در 717 درگذشت [جامی، همانجا؛ فخرالدین صفی، ج1، ص59؛ قانع، ص300]، پس از محمود انجیر فغنوی، نخست امیرحسین ملقب به امیر خُرد وابِکنوی به خلافت وی منصوب شد و سپس خواجه‌علی رامیتَنی ملقب به حضرت عزیزان (متوفی 715 یا 721) به شیخوخت خواجه گان رسید[فخرالدین صفی، ج1، ص62، 68؛ قانع، ص 301، 420ـ421].خواجه علی رامیتنی نیز همانند دیگر شیوخ خواجه گانی، صاحبْ حرفه‌ای ماهر بود و به بافندگی اشتغال داشت [جامی، ص 385]. وی ساکن خوارزم بود و حوزه نفوذ خواجگان را از محدوده بخارا و روستاهای اطراف آن فراتر برد. او که به‌سبب سابقه اقامتش در ابیورد، نزد خوارزمیان شیخ‌علی باوردی نامیده می‌شد، از معدود خواجگانی است که از اقوال وی اثری مکتوب (مناقب‌نامه) باقی مانده است. این مناقب‌نامه با وجود اختصار، از جمله اسناد نادری است که در کنار رساله صاحبیه منسوب به عبدالخالق غجدوانی، درباره اصول و آموزه‌های طریقت خواجگان و آرای ویژه شیوخ آن آگاهیهایی به‌دست می‌دهد. نویسنده این مناقب‌نامه محمدبن نظام خوارزمی اَرزنگی از مریدان خواجه‌ابراهیم (متوفی 793)، فرزند و شیخِ اداره‌کننده خانقاه خواجه‌علی رامتنی در خوارزم، است [دیویس، 1999، ص500]. خواجه‌ابراهیم در پی مرگ برادر بزرگ‌ترش، خواجه‌محمدخُرد، اندکی پیش از مرگ پدر و به اشاره خواجه‌علی رامیتنی که مرگ قریب‌الوقوع فرزند بزرگ‌تر را پیشگویی کرده بود، به‌جای پدر به خلافت رسید[فخرالدین صفی، ج 1، ص 72؛ قانع، ص 421].خواجه‌علی رامتنی چهار تن دیگر را نیز به خلافت خود منصوب نمود: خواجه‌محمد کلاه‌دوز، خواجه‌محمد حلاج بلخی (ملقب به محمد سلاح)، خواجه محمد باوردی[فخرالدین صفی، ج 1، ص 73ـ74؛ قانع، ص 421ـ422]، و مشهورترین خلیفه وی، خواجه محمد باباسَماسی (متوفی 755) که به درخواست علی رامیتنی، بهاءالدین نقشبند را به فرزندی پذیرفت و تربیت معنوی وی را عهده‌دار شد [جامی، ص 385؛ فخرالدین صفی، همانجا؛ مجددی، ص 189ـ191]. خواجه باباسماسی نیز بهاءالدین را برای تعلیم آداب سلوک و تلقینذکر به خلیفه خود، سیدشمس‌الدین امیرکُلال (متوفی 772) سپرد که خلیفه چهارم باباسماسی پس از خواجه صوفی سوخاری، خواجه محمود/ محمد سَماسی و مولانا دانشمند علی بود [جامی، ص 386؛ فخرالدین صفی، ج 1، ص 75ـ77؛ قانع، ص 422ـ423]. امیرکلال به قولی «اکمل و افضل همه خلفا و اصحاب خواجه محمدباباسماسی» محسوب می‌شد و پیشه‌اش داشگرییا سفالگری(کلالی) بود[فخرالدین صفی، همانجا]. سیدامیرکلال چهار تن را به خلافت برگزید و تربیت چهار فرزند خود را به ایشان سپرد: بهاءالدین نقشبند که تربیت امیربرهان (متوفی 805) را برعهده گرفت [جامی، ص 387ـ388]، عارف دیگ‌گِرانی که مربی امیرحمزه (متوفی 808) بود، خواجه یادگار کُنسرونی (متوفی 800) که پرورش امیرشاه (متوفی 804) را به عهده داشت و جمال‌الدین دهستانی (متوفی 813) که راهنمای معنوی امیرعمر (متوفی 803) بود [فخرالدین صفی، ج 1، ص 77ـ80، 84ـ85، 89؛ قانع، ص 424، 426].در این میان، شاخه خلیفه نخست به سلسله نقشبندیه منتهی شد، اما امیرحمزه، دومین فرزند امیرکلال، به استقلال به موازات نقشبندیه، شاخه‌ای از خواجگان را پدید آورد. وی که همنام نیای خود بود و بدین‌سبب امیرکلال وی را والد خود می‌خواند، به حرفه صیادی اشتغال داشت و این پنج تن را به خلافت خود برگزید: مولانا حسام‌الدین شاشی بخاری، مولانا کمال‌الدین میدانی، امیربزرگ و امیرخرد (فرزندان برادر بزرگ‌ترش امیربرهان) و باباشیخ مبارک بخاری (فخرالدین صفی، ج 1، ص 79ـ83). این سلسله مورد احترام و تأیید شیوخ نقشبندی بود [همان، ج 1، ص 13ـ80]، اما تذکره‌های نقشبندی همواره شیوخ نقشبندی را میراث‌بران خواجگان می‌ دانستند و برای شیوخ شاخه امیرحمزه اهمیت کمتری قائل بودند.

محور اصلی آموزه‌های خواجگان، هشت اصل مشهوری است که عبدالخالق غجدوانی بانی آنبود، گرچه چهار اصل نخست را از مرشدِ خود، خواجه یوسف همدانی، شنیده بود [رجوع کنید به غجدوانی، ص 91]. این هشت اصل عبارت‌اند از: هوش در دم، نظر بر قدم، سفر در وطن، خلوت در انجمن، یاد کرد، بازگشت، نگاه داشت، یادداشت[فخرالدین صفی، ج 1، ص 38؛ ترمینگام ، ص 203 همین مراحل را با ترتیب دیگری آورده است؛ نیز برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به غجدوانی، عبدالخالق؛ نقشبندیه]. سه آموزه هوش در دم، نظر بر قدم و خلوت در انجمن در دستورهای هفت‌گانه طریقت اویسیه نیز آمده است (رجوع کنید به دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی، ذیل «اُوِیْسیّه»). این هشت اصل در جهت دست یافتن به بهترین کیفیتِ گفتن ذکر (رجوع کنید به ذکر/ تذکر) و مداومت بر آن و مراقبت حال (رجوع کنید به حال/ احوال) است تا دل از هرچه جز خدا و یاد اوست تهی شود؛ همچنان‌که بیانگر تمایل صادقانه و پیگیرانه خواجه گان در دستیابی به زندگی معنوی پرشور و نیز حاکی از ابداعات شگرف صوفیانه در برانگیزاندن ضمیر دینی با تأکید بر دَم است برای آگاهی از شیوه و شرایط ذکر گفتن از نظر خواجه یوسف همدانی رجوع کنید به [غجدوانی، ص 98ـ100].به عقیده خواجگان، خواجه یوسف همدانی و خواجه عبدالخالق غجدوانی از حضرت خضر تعلیم ذکر یافته بودند [صدیقی علوی، ص 38ـ39؛ غجدوانی، ص 96]؛ درباره اهمیت خضر به عنوان «پیرسَبَق» و آموزگار ذکر شیوخ خواجگانی رجوع کنید به جامی،[ص 383؛ فخرالدین صفی، ج 1، ص 35ـ36، 63].گرچه خواجه‌یوسف هردو گونه «ذکرِ دل» و «ذکر بلند» را جایز شمرده بود [رجوع کنید به غجدوانی، ص 97]، عبدالخالق بر حبسِ دم و ذکر خفی تأکید داشت [ترمینگام، ص 62]. سپس به‌تدریج ذکر علانیهیا جَهری نیز تأیید شد و خواجه محمود انجیر فغنوی و خواجه علی رامیتنیهردو گونه ذکر را روا دانستند [بخاری، ص 145؛ فخرالدین صفی، ج 1، ص 59ـ60، 63ـ64].مهم‌ترین ویژگی دیگر سلسله خواجه گان، اطاعت کامل آنان از احکام شریعت و پیروی از سنّت پیامبر است [جامی، ص 416ـ417]؛ نیز رجوع کنید به [بخاری، ص 89 ] که (سخنان عبدالخالق خطاب به بهاءالدین نقشبند در رؤیایی،  بهاءالدین را در باب همین موضوع نقل کرده است) و برخلاف طریقتهایی که با افراط در وجد و جذبه و اعلان تعارض وصول کامل به حق با رعایت دستورهای شرعی، به نحوی در انجام فرایض سستی می‌ورزیدند، تصوف ایشان، معتدل و کاملا موافق شرع بود. خواجه گان تأکید می‌ورزیدند که هرکس خود را اهل طریقت بداند بی‌آنکه تابع شریعت باشد، «راهزن طریقت» است [دیویس، 1999، ص 507].شاخه‌ای از خواجگان که خود را میراث‌بران واقعی تفکر خواجه گانی می‌دانستند و نویسنده مناقب خواجه علی رامیتنی آنان را «عبدالخالقیان» می‌نامد[رجوع کنید به همان، ص 504ـ505]، ویژگی دیگری از سلسله خواجه گان ارائه داده‌اند که دوری‌گزینی و انتقاد شیوخ خواجگان از بسیاری از جنبه‌های نهادینه شده تصوف در روزگار خود بود. آنان ضمن پذیرش چهار اصل نخست عبدالخالق غجدوانی، اصل پنجم «دل با یار و تن با بازار» یا (تن به کار) را بدان افزودند، به‌ویژه با مستحیل شدن کامل اراده مرید در مراد یا شیخ که مورد تأکید صوفیان متقدم بود، نوآورانه تأکید می‌کردند که از هواداران خود «بیعت» می‌خواهندنه «ارادت» و آنکه سخن شیخ را نپذیرد «مرتدِ طریقت» نیست و در مقابل، شیخ نیز در ناکامی وی در وصول به حق مقصر نخواهد بود [همان، ص 507ـ508]. این تلقی در رابطه شیخ و مریدان که در تعارض با نهادینه شدن مناسباتِ متمرکز در درون طریقت بود، ادامه نیافت و نقشبندیه، که خود را ادامه‌دهنده راه خواجه گان می‌دانستند، برخلاف شاخه عبدالخالقیان به روشهای پیشین روی آوردند (برای نمونه رجوع کنید به بخاری،[ص 123]. پرهیز از مریدپروریِ افراطی در از رونق افتادن مزارات خواجگان رخ نمود. گرایش به گریز از نهادینه شدن طریقت را همچنین می ‌توان از تأکید آنان بر «سوز و آه» در برابر خانقاه دریافت و اینکه خانقاه‌داری افراطی باتوجه به نیات جاه‌طلبانه و دنیامدارانه برخی شیوخ، خانقاه را به جای مرکزی برای عبادت، به هاویه‌ای از جهنم مبدل می‌سازد[دیویس، 1999، ص510ـ511]. شیوخ خواجگان با پیروی از آنچه خود آن را به «آر و بر» تعبیر کرده‌اند، یعنی پذیرش بخشش و اجتناب از ابراز بی ‌نیازی که رنجاننده و نوعی رد احسان است و بخشودن بی‌درنگ آن احسان به نیازمندان، از انباشت ثروت و موقوفاتِ بسیار چنان‌که بعدها نزد شیوخ نقشبندی دیده شد (برای نمونه رجوع کنید به عبیداللّه احرار)، دوری گزیدند، به‌ویژه آنکه شیوخ خواجگان همواره با شعار «حرفه مهم است و نه خرقه» برگذران زندگی از کدّ یمین تأکید داشتند، زیرا اتکای به غیر در امر معاش در جامعه‌ای که کسب از راههای غیرشرعی هم رایج است، اسباب ورود لقمه آلوده به سفره خواهد بود [دیویس، 1999، ص 512ـ514].همچنین خواجگان با اعلام اهمیت ثمره در برابر شجره، ضمن خوارشمردن تفاخر به سلسله‌نسبهای صوفیان، بر دستاوردهای فردی برای وصول به معنویتی پرشور، تأکید داشتند [همان، ص 514].نفوذ معنوی خواجگان مدتها پس از زوال تاریخی آنان، به‌ویژه در ماوراءالنهر پابرجا و چشمگیر بود [رجوع کنید به جامی، ص 408ـ409].[4]واکنون خانقاه های مربوط به خواجگان نقشبندیه در کابل، بلخ(مزار شریف)، هرات و سایر ولایات افغانستان در جریان است که نگارنده خود مسئول خانقاه شیخ بلخ در شهر مزارشریف میباشم.(مولف)

 

سید امیر کلال

امير کلال بن حمزه کاملترين خلفای محمد بابا سماسی است که در قريه ی سوخار ولادت يافته است. وی در آغاز، کشتی می گرفته و کشتی گيران و پهلوانان به تماشايش جمع می شده اند و پيشه اش کوزه گری بوده است. گويند روزی هنگام کشتی شيخ محمد بابا سماسی در ميان اصحاب به تماشايش ايستاده بود، ناگاه نگاه امير کلال بر وی افتاده و چنان مجزوب او شده که تاب از دست داده و به دنبال شيخ روان شده است تا به خانه اش رسيده و در شمار مريدان و شاگردانش قرار گرفته است.

دو عارف بزرگ و نامی از خلفای او بوده اند، يکی شيخ محمد بهاءالدين متصف به "شاه نقشبند" و ديگری مولانا شيخ عارف ديگ گرانی که هر دو از عارفان بزرگ روزگار و بلندپايگان علمای طريقت بشمار می روند. وفات سيد امير کلال به سال 772 هجری اتفاق افتاده و در همان ده سوخار به خاکش سپرده اند.

 

[1] او از جمله شاگردان امام جغفر صادق (رض) و همچنان بنا برروایت کتابتذکر سلسلة المشایخ که توسط حضرات شیخ مولانا محمد عثمان پادخوابی لهوگری و بعداً توسط خلیفه علاؤالدین ، مولانا نیازاحمد فانی ، (رض) بایزید بسطامی ا ز خلیفه های شان در طریقت بوده و نیز سلسله عالیه نقشبندیه از طریق شان به طریقۀ اویسیه به ابوالحسن خرقانی واز او به بو علی رود باری واز او این سلسله تا بهاؤالدین نقشبند و الی زمان موجود ادامه یافته است. (مؤلف)

[2]حکایت از شفیق بلخی که با بایزید بسطامی  صحبت داشت:«در بلخ، قحطی‌ای عظیم افتاد؛ چنان‌که یکدیگر را می‌خوردند. «شفیق» غلامی را در بازار، شادمان و خندان دید. گفت: «ای غلام، چه جای خرمی‌ست؟ نبینی که خلق از گرسنگی چونند؟»
غلام گفت: «مرا چه باک - که من بنده‌ی کسی‌ام که وی را دهی خاصه است. چندین غله دارد و مرا لاجرم گرسنه نگذارد
شفیق، هم آن جایگاه، از دست رفت. گفت: «الهی، این غلام به خواجه‌ای که انبار داشته باشد، چنین شاد است؛ تو شاه شاهانی و روزی پذیرفته، ما چرا اندوه خوریم؟»
پس، از شغل دنیا رو گرداند و در توکل به حد کمال رسید. پیوسته می‌گفت: «من شاگرد غلامی‌ام

«
ابراهیم ادهم» روزی بر «شفیق بلخی» گذر کرد. شفیق گفت: «ای ابراهیم، چون می‌کنی در کار معاش؟»
گفت: «اگر چیزی برسد، شکر می‌کنم و اگر نرسد، صبر می‌کنم
شفیق گفت: «سگان بلخ هم این می‌کنند - که چون چیزی باشد، مراعات می‌کنند و دُم می‌جنبانند و اگر نباشد، صبر می‌کنند
ابراهیم گفت: «شما چه می‌کنید؟»
گفت: «اگر ما را چیزی برسد، بخشش می‌کنیم و اگر نرسد، شکر می‌کنیم
ابراهیم برخاست و سر او در کنار گرفت و ببوسید.» \تذکرة‌الاولیا – عطار نیشابوری]

[3]فاطمه لاجوردی. یک شنبه 12 میران 2001.اتشاریافته در مرکز پژوهشهای اسلامی. (دایرةالمعارف بزرگ اسلامی

[4]سلسله خواجگان. دانشنامه جهان اسلام . پدید آورنده و ..پژوهش افسانه منفرد ،موقعیت مقاله در دانش نامه :جلد شانزدهم  سال 1393

 

 

 

قبلی

 


 
بالا

صفحة دری * بازگشت