سراج الدین اديب

 

آرشیف نمبر (۱۱۳)

دوستان عزیزم این داستان تراژید را تا اخیر بخوانید زیرا این داستان باز نوشتی است به منظور انتباه برای والدین و همچنان برای جوانانی که احساس شان سبقت دارد تا تعقل شان، و در اخیر اگر لازم میدانید نظر خود را بنگارید .

عشق ناکام

( عشق یا جنون کدام یک )

    عقربک ساعت نیمه های شب  را در یک محفل عروسی نشان میدهد ، همه مهمانان و دعوت شده گان با شور و هلهله در زیر نورچندین رنگ به پای کوبی  و انواع مشروبات اعم از الکولی و غیر الکولی مصروف اند  و  در سالن ( سالون ) خیلی صدا ها شنیده میشود .از جمله گفته میشود که عروس بداخل اتاقی  رفته تا لباسهایش را عوض کند، مردم هرچه که منتظر شدند عروس بر نگشت و داماد عقب دروازه استاده و با نگرانی و ناراحتی به در می کوبد  و هرچه صدای مشت کوبی داماد به دروازه بیشتر میشود به همان اندازه استرس بر داماد  و همچنان مهمانان غلبه میکند، و مادر عروس نیز با صدای بلند و چیغ زنان میگوید دخترم ” مریم جان ” دروازه را باز کن و باز میگوید مریم جان صحتمند هستی ؟ ؟؟ همه نگران اند چونکه ساعات متوالی می گذرد ولی از مریم خبری نیست که نیست ؟

بلاخره طاقت  داماد به سر میرسد و دروازه را با لگد می شکند و داخل اتاق میشوند با تعجب می بینند که مریم مثل عروس زیبا روی کف اتاق خوابیده و لباس سفید  و قشنگ عروس با خون سرخ شده ولی روی لبان مریم لبخند است  !  همه با تعجب ولی مات زده این صحنه دلخراش را مشاهده میدارند و یکی از آنها متوجه میشود که کنار دست مریم یک کاغذ است کاغذی که با خون الوده شده.

پدر مریم خود را به مریم نزدیک میکند و از چیزی که پیش آمده باورش نمی شود با دستان لرزان کاغذ را بر میدارد، بازش میکند و میخواند که :

« سلام عزیزم !

میخواهم برایت نامه بنویسم.

آخرین نامهء زندگی من، آخ اینجا آخر خط زندگی منست .

کاش مرا با لباس عروسی می دیدی ، مگر آرزویت این نبود ؟ !

علی جان  میخواهم بروم.  میروم تا که بدانی تا آخیر زندگی به قولی که دادم استاده ام .

می بینی علی جان بازهم میتوانم باتوحرف بزنم. دیدی برایت گفته بودم که حرف میزنم . ولی کاش منهم حرفهای ترا می شنیدم .

درحال رفتنم چون قسم خوردم، تو هم قسم خوری یادت است ؟ !

گفته بودم یا ” تو ” یا  ” مرگ ”  توهم گفته بودی یادت است ؟ !

علی جان تو اینجا نیستی، من در لباس عروسی آراسته ام ولی تو کجایی ؟!

داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمی آیی ؟!

کاش می بودی تا مشاهده میکردی مریمت چگونه با خون لباسش راعروسییش را رنگ میکند آنهم رنگ سرخ و سرخکامی . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرین حرفهایش استاد .

علی مریمت برای ابد از پیشت میرود تا ثابت کند دوستت داشت . حالا که چشمانم سیاهی میکند، حالا که همه بدنم می لرزد، همه زندگیم مثل یک سریال از پیش چشمانم میگذرد . روزی که نگاهم برای اولین بار با نگاهت گره خورد، یادت است ؟! روزی که دلم لرزید و زبانم لال شده بود، یادت است ؟!

علی من یادم است، یادم است که چگونه بزرگتر های مان، همانهای که زندگی شان بودیم پای روی قلب هر دوی مان گذاشتند.

یادم است روزی که پدرت از خانه ترا بیرون کرد که اگر مریم را دوست داری برو سراغش.

یادم است روزی که پدرم گفت دیگر حق نداری اسم علی را بگیری . یادت است آن روز چقدر گریه کردم.

تو اشکایم را پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشمانت قشنگ میشود ! اینرا می گفتی تا من بخندم .

علی حالا بیا ببین چشمانم به اندازه کافی قشنگ شده یا بازهم گریه کنم .

هنوز یادم است روزی که پدرت به شهر دور و دورتر از تصور روانت کرد، تا  که چشمانت بر چشمان من نه افتد ولی پدرت نمی دانست عشق تو برقلبم جاه دارد نه در چشمان من .

روزی که پدرم مارا از شهر و دیار آواره کرد چونکه من دل به عشقی داده بودم که دست خالی بودم و برای آینده پول نداشتم وپدرم نمی دانست آرزوهای من در نگاه تو بود نه در دستانت .

کنون در قولم عمل می کنم . و در حرفم قایم بذات هستم و شعارم اینست یا  تو  و یا مرگ !

 پا من از این اتاق بیزار شده  و در بیرون ترا دیده نمی توانم . و دستهای گرم ترا لمس نمی توانم، دستای غریب مان بهم نیست . همینجا تمام میشوم . برای مردنم دیگر از پدرم اجازه نمی گیرم .

آه علی جان کاش می بودی و می دیدی رنگ خونم با رنگ سفید لباس چقدر هم گرایی و هم خوانی دارد !

عزیزم دیگر دستانم توان نوشتن ندارد . وقتی نام ترا می گیرم قلبم به تپیدن می افتد و میخواهم ببینمت، دستم لرزش پیدا نموده، چشمانم سیاهی میگیرد . خواهش میکنم دستم را بگیر نگذار زمین خورم . من پیش تو میایم».

در حالیکه نامه مریم بدست پدرش بود چنان احساس میکرد که کمرش شکسته و با آه سرد و قلب پر تپش به گریه و فغان افتاد وقتی جمعیت فراوان با وحشت زده و داغدار را پشت سر خود مشاهده کرد با صدای بلند گفت : چه خاک بر سرم شد . در حالیکه پدر مریم چشمانش مانند خون دختر سرخ گشته بود  و صورتش پر از اشک نامه را در دست داشت و می لرزید نقش زمین شد.

در همین موقع پدر داماد نیز با نگاه های وحشت زده به اطراف می نگریست نگاهی که خیلی حرفها برای زدن داشت، آهسته خود را خم نمود و پدر مریم را در آغوش کشید هردو سخت می گریستند.

پدر علی نیز حضور داشت و میخواست تا نامه علی را برای مریم برساند و میخواست به مریم بگوید که علی در قولش وفا نموده و دست به عمل زده . اما تمام چیز به پایانش رسیده بود چون مریم دیگر جان نداشت و کتاب علی و مریم برای همیش بسته شده بود.

حالا و در این مکان دو قلب نادم و پشیمان، دو پدر غمگین با اشکهای سرد و دو مادر و یکنوع داغ دل دیده ویک داماد نگون بخت در یک شب و آنهم در محفل ازدواج ! بقیه هرچه هست گذرنامه و آینده و بازهم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمی کنند …..

وای به کلتور های عقب مانده

 

 


بالا
 
بازگشت