سراج الدین اديب

 

آرشیف نمبر (۱۰)

سراج الدین ادیب دنمارک (دوشنبه ۳۰ حمل ۱۳۷۷)

 

بیاد مادر گرامی ام از خواب پریدم

 امشب، سیاه، سنگین، آرام و سرد است، سنگینی خواب چشمانم را می آزارد، ولی من باز بیدارم، زیرا از خواب بیزارم، میان خواب و بیداری وزش نرم باد بهاری را که همراز و دمساز رویای منست، احساس میدارم.

در آن ایام نه دل پرکین و غمکین بود، ونه شهرم – کابل – آتش سوز وویران بود، ونه گاوصفتان وقاتلان جسم و روح.

اما کنون درین دوران و مکان نه جسم و روح آرام، نه دوست واقعی، نه وطن و وطنداران، بله همه چیز و همه کس، حتی فرهنگ و عنعنه اش بر من بیگانه اند.

   بیاد آن مادر دانا که حیات داشت و آرزو، و اندیشه و فرهنگ، ولی افسوس که امروز نیست باما، بل با فرشته های عرش یکجا، ونه دیو و ددی در پهلو دارد،  روانت شاد مادر جان، مرا هرگز جزخیال تو پناهی نیست، تکیه گاهی نیست.

   مادرجان، کجاشد آن ایامی که در دل شب ها برایم قصه های خواب می گفتی، برایم داستان از روزگارها و گلستانها و خوشی ها و سرور، و تعلیم و تربیه می گفتی، و درهمان حال موهای مرا با پنجه های ناز و دلبرت باد می دادی، ومن خاموش سرا پاگوش، و چشمانم چون امروز، بازو خواب آلود، در پیکار رویاها از دل وجان به گفتار تو گوش می کردم، و آن شب ها که داستان آهوان دشت و صحرا میگفتی، وشب بعد قصه های زیاد می گفتی، و ناز و آهنگ « للو، للو » تاکنون در گوشم طنین انداز  اند.

   در آن روز ها تو از آهنگ خروشان، و من از احساس پاک سیراب بودم، ولی افسوس مادرجان، همان روزی که ترا به رگبار گلوله بستند، هنوز هم قامت موزون وطناز و استوارتو، وحرف های شیرینت در رویایم مجسم است. تو در نزدم نمرده یی . در آن ایام سینه ات از فریاد ها و قصه ها و حرف ها پر بود، و لبانت خاموش گویا صدای باد، اندیشهء ترا در دشت و دامان بسان پروانه گان از باغی به باغی و از گلی به گلی تکثیر میکردند.

   در آنروز نفس ها در سینه ها محبوس و خاموش بودند، دژخیمان ترا به رگبار گلوله بستند، همینکه چشمانت بسته شدند، دیگر آه و نالهء و ضجهء مرا سامع نمی شدی، و من در حالیکه دستم زیر بالینت بود، و خون از سرو گردن و شانه ات می ریخت، ترا در آغوش گرفتم، وزار زار برای تنهایی خود گریستم.

   مادر جان، امشب که سالگرد شهادت ترا سوگمندانه یاد می کنم، اندوه بی پایان نسبت به سال قبل دارم، چونکه پدرم، این گرانبهاترین وزیبا ترین موجود هستی من، و آن تاج وتخت زندگییم که تکیه گاه محبت و مشوق عشقم در عرصه اخلاق و تعلیم و تربیه ووطندوستی بود، یکجا بامال و اموالش در خانهء خودمان، مادرجان، از اثر فیر توپ  وراکت آتش گرفتند، و پرپر شدند، و آن در دیواری که یاد گار پدران مان بود، دیگر هر گز وجود ندارد.

آری مادر، امروز در دنیای بیکران خدا ( ج) تنها مانده ام، در هجرت و غربت جانم چون سوهان به پایانش میرسد. درد و اندوه روح و روانم را می ساید، من و کابوس اتاقم سالهاست  مات و مبهوت مانده ایم .

   امروز قلب وطنم در قید شیادان ستمگر، با آتش توپ و تفنگ، خون و غارت چون مادرم خاموش است. سوختن و ساختن طریقه ام شده، زیرا یاران ودلیران وطن انگشت شمار گشته اند، پنداری در کابوس  دیو و اژدها جادو شده اند. امروز همه جا وطندارانم فرمان جلادان را می شنوند ودود سیاهرنگ قامت فرهنگ و تعلیم و تربیت و صلح و امنیت را به  کمان خمیده وسقوط مشاهده می دارند. و هرتفنگ بدست متجاوز خطوط زشت و بر جبین نازنین هموطنم حک می دارد، و هر روز بی اعتمادی و بی تفاوتی را در رگهای خون هر هموطنم زرق می دارند . که این شیوهء نا مردانه سخت دلم را می آزارد.

   درون سینهء من خورشید محبت است ، ولی بیم آن دارم که از جان یارانم که در تحت حاکمیت قصابان انسانکش گیرمانده اند، چون استخوان اجداد مان روغن نکشند.

   مادر جان، در این پایان شب دست دعا به روح توبه در بار قادر متعال ( ج ) بلند میدارم تا آرمان تو ، که صلح و ترقی و تعالی وطن بود، پیروز گردد.

در حالیکه عرق تمام و جودم را فرا گرفته بود و نفس به مشکل می کشیدم و قلبم به تپش بود با وحشت از جاه پریدم، و حاق حاق گلویم را تا دمادم صبح آرام نگذاشت. واه به روزیکه مادر از ما گرفته شود. /

 

 Omaid Weekly هفته نامة امید P.O. Box 30818 Alexandria, VA 22310 - U.S.A.

 

۱۱ 

هفته نامهءامید

شماره مسلسل ۳۶۵

شماره اول/ سال هشتم / صفحه نهم  / دوشنبه ۳۰ حمل ۱۳۷۷/ ۳ محرم الحرام ۱۴۲۰/ ۱۹ اپریل ۱۹۹۹

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت