سراج الدین اديب

 

آرشیف نمبر (۵۹)

مادر، از همان روز من ماندم و پیکر غمینم

 مادر جان  کجا شد آن ایامی که در دل شب ها در حالیکه موهای مرا با پنجه های ناز و دلبرت  باد می دادی ، برایم قصه های خواب می گفتی، برایم داستان از روز گار ها و گلستانها و خوشی ها و سرور و موفقیت ها در عرصه تعلیم و تربیه می گفتی .

در آن آیام من خاموش ، سراپا گوش ، و چشمانم چون امروز ، باز و خواب آلود، در پیکار رویا ها  از دل و جان به گفتار تو گوش می کردم. در آن شب ها که داستان آهوان دشت صحرا می گفتی، وشب بعد قصه های زیاد می گفتی، و نازمیدادی و آهنگ :

آه للو، للو  ای گل پسر

بی خبـر از خیر و شر

مــادرت پهـــــلوی تو

مــانده سر بـه روی تو

می زند موهایت دست

تا شوی در خواب مست

را زمزمه کنان می سرودی و من تا امشب که عقربه ساعت از۳ نیمه شب گذشته و عمرم از ۵۰ به بالا سر کشیده آن آهنگ زیبا را فراموش نه نموده و در گوشهایم طنین انداز است .

در آن شب ها تو از آهنگ خروشان و من از احساس پاک سیراب بودم، ولی افسوس مادر جان همان روزی که زنخ ات بسته و چشمانت دیگر مرا نمی دید ووقتی جسد بی روح ترا شستشو دادند و من طفل 6 ساله تابوت ترا با چشمانم و روح پریشانم و قامت  یخ زده می دیدم که از کنارم عبور میدادند و با هر نگاه تو در میان غریو از من دورتر و دورتر می شدی تا آنجا که دیگر چشمان تیز هوشم پیکره ترا نمی دید .

آری  از همان روز من ماندم و پیکر غمینم ؛ در نبود تو بود که دنیا را دیگر گون یافتم ، دیگر آهنگ دلنواز و حرف های رویگرت که بمن استواری و استقامت میداد شنیده نمی شد، باران غم از لابلای ابر های سیاه  و تاریک از همان روز بر سرم باریدن گرفت و تا اکنون ۹پادشاه و رئیس جمهور و امیر، گردشی را شاهد هستم و از همان روز یاران غمکشان و درد دیده گانم .

از قضا همین امشب مرد، غمدیده ای از تبار افغان زمین بمن زنگ کشید وبعد از اظهار تعرفات گفت :

برای مادرم غمین هستم ،  تو مرا کمک کن.

 گفتم آنچه داشته باشم به غیر از ناموس دریغ نمی دارم .

 گفت فقط میخواهم غم هایم را بنویس .

 گفتم چشم و اینک قصه این مرد که از ذکرنامش در رسانه ها خود داری کرد :

    « امشب ، سیاه، سنگین ، آرام و سرد است، سنگینی خواب چشمانم رامی آزارد، ولی من باز بیدارم ، زیرا از خواب بیزارم ، میان خواب و بیداری وزش نرم باد بهاری را که همراز و دمساز رویای منست ، احساس میدارم. در دیارم که نه دل پرکین و غمگین بود و نه شهرم ـ کابل ، آتش سوز وویران بود ، ونه گاو صفتان و قاتلان جسم وروح چه لذتی داشت زندگی ، ولی در این دوران و در غربت  نه جسم و روح آرام، نه دوست واقعی، نه وطن ووطنداران ، بل همه چیز و همه کس، حتی فرهنگ و عننعه اش بر من بیگانه اند.

مادر جان، امشب که سالگرد شهادت ترا سوکمندانه یاد می کنم، اندوه بی پایان نسبت به سالهای قبل دارم، چونکه پدرم این گرانبهاترین و زیبا ترین موجود هستی من، و آن تاج وتخت زندگیم که تکیه گاه محبت و مشوق عشقم در عرصه اخلاق و تعلیم و تربیه ووطندوستی بود، در همین شب  که فردایش  تجلیل از روز مادر است یکجا با مال و اموالش در خانه خود مان، از اثر فیر توپ کور دلان فرهنگ،   آتش گرفتند، و پرپر شدند و آن در و دیواری که یاد گار پدران مان بود، دیگر هر گز وجود ندارد .

آری مادر، امروز در دنیای بیکران خدا( ج) تنها مانده ام، در هجرت و غربت جانم چون سوهان به پایانش نزدیک میشود ، درد  و اندوه روح و روانم را می ساید، من و کابوس اتاقم سالهاست مات و مبهوت مانده ایم. امروز قلب وطنم ( کابل ) در قید اهریمن و تروریستهای ستمگر و گردن زن، با آتش انفجار و انتحار خون وغارت ثروت از تپش دموکراسی واقعی ، علم و صنعت و تکنالوژی و… خاموش است و گویی مردگان متحرک در آن خاک به حرکت اند ، سوختن و ساختن مانند انسانهای متحرک وطنم طریقه ام شده ، زیرا یاران و دلیران وطن انگشت شمار گشته اند. چنان می پنداری که در کابوس دیو و آژدها جادو شده اند.

امروز همه جا و طندارانم فرمان جلادان می شنوند و دود قامت سیاهرنگ فرهنگ و تعلیم و تربیه وصلح و امنیت را به کمان خمیده و سقوط مشاهده می دارند، و هر تفنگ بدست متجاوز خطوط زشت و پر جبین نازنین هموطنم حک می دارد، و هر روز بی اعتمادی و بی تفاوتی را در رگهای خون هر هموطنم زرق می دارند ، که این شیون نامردانه سخت دلم را می آزارد.

   درون سینهء من خورشیدی محبت است، ولی بیم آن دارم که از جان یارانم که در تحت حاکمیت قصابان انسانکش گیر مانده اند، چون استخوان اجداد مان روغن نکشند .

   مادرجان، در این پایان شب دست دعا به روح تو به در بار قادر متعال ( ج) بلند میدارم تا آرمان تو، که صلح و ترقی و تعالی وطن بود، پیروز گردد.»

 به حسن اختتام زنگ تیلفون دوستم را قطع نموده و آن سخنان گفتنی را یاداشت گونه خامه نمودم و نظر به خواهش شان به نشر سپردم . /

 

 


بالا
 
بازگشت