نمايشنامه در يک پرده

 

نوشتهً قادر مرادی 

انــتـــــخـــــابــــــــات

« جوان روستايی 32 ساله ، لاغزاندام ، قد بلند.

سه مرد ديگر نمايندگان يکی از حوزه های محلی انتخابات رياست جمهوری اند. مرد اولی سن بالاتر از 45  دارد و ريشش تراشيده ، دومی جوانی است در حدود 35 ساله که ريش تنکی دارد و سومی جوان 14 يا پانزده ساله روستايی که کلاشينکوفی با خودش دارد. مرد اولی و دومی بکس و دوسيه با خود دارند. لباس ها و ساختمان موهای سر شان نمايندگی از نيمه شهری بودن شان ميکند. »

صحنه :

« نمايی از راه عبور و مرور مردم روستايی است که بين گشتزارها ايجاد شده است. سه راهی يی به نظر ميخورد که در يکی از آنها لوحه روی پايه يی نشانده شده است که علامت تير دارد و در آن با خط خرابی نوشته اند : حوزه انتخاباتی . در سرراه ديگر لوحه يی ديده می شود که روی آن علامت ممنوعيت است. با حروف هم نوشته شده است : ورود ممنوع.

دراين سه راهی جوان روستايی و قاطرش و آن سه مرد که نمايندگان حوزهً انتخاباتی اند ، ديده ميشوند، قاطر لاغر و زخمی و افگار است. چند جای بدنش را با بنداژها بسته است. در گردن جوان روستايی يک نکتايی آويزان است که زمينهً سپيد و گلک های آبی دارد. بر بازوان آن سه نفر هم بازوبندهايی بسته شده است که تکه اش آبی رنگ است و با خط سياه چيزهايی مانند حوزه و انتخابات نوشته شده اند.

باکشيده شدن پرده ديده ميشود که چهار نفر دستجمعی در حال به پيش راندن قاطر هستند ، رخ قاطر سوی راهی است که لوحهً انتخابات دارد. سروصدای شان بلند است. تلاش دارند قاطر را وادارند تا براه بيافتد. اما قاطر از جايش تکان نمی خورد.»

سروصدا ها : هله ، يک زور ديگر ، هله به زور تيله کنيد ، می رود ، چرا نمی رود ، هله  ...

« پس از دقايقی خسته می شوند و مرد دومی از خستگی روی زانويش می نشيند. نمی توانند قاطر را يک کمی هم به پيش برانند. »

مرد اولی در حاليکه عرق هايش را پاک ميکند ، سوی جوان روستايی نگاه ميکند : همه گيش از دست توست.

جوان روستايی با التجا : من چه کار کنم؟ من ، من ميروم ، قاطرم نمی رود.

مرد اولی با عصبانيت : تو بايد به او بگويی برود ، تو صاحب او هستی. تو به زبان و خوی خصلت او خوبتر می فهمی.

جوان روستايی : قسم می خورم که من زبان قاطر را نمی فهمم. يک روز هم مکتب نرفته ام. بيسواد هستم. ملايی هم نخوانده ام. من همين يک ، دو ساعت پيش اين قاطر را خريدم ، به خوی و خصلتش هم بلد نيستم. به من رحم کنيد. بگذاريد بروم ، به کار و غريبی خود برسم. مادرم مريض است. نه خوردنی و نه دارو.

جوان تفنگدار : اگر با ما بروی ، به فايده ات است. پول هم ميدهند. بسيار دور نيست. فقط می روی شصت را می زنی و پيس می آيی.

جوان روستايی : قاطرم ، قاطرم را چه کنم؟

مرد اولی : اين قاطر تو مغز سرمارا خورد. الهی سر تو را هم بخورد. بياييد باز تيله کنيم ، بياييد ، ببينيم چطور نمی رود ، پدرش را هم می بريم.

جوان روستايی با ترس : پدرش ؟ من پدرش را نمی شناسم.

« مرد اولی با دو همکارش به تيله کردن قاطر شروع ميکنند.»

مرد اولی خطاب به جوان روستايی : بيا خودت هم تيله کن .

جوان روستايی : يک ساعت است که تيله ميکنم. جانور از جايش تکان نمی خورد.

مرد دومی :  بيا تيله کن. آدم خو نيست. حيوان است ، آخر نی آخر راه می رود.

همه دستجمعی : هاها ، يک زور ديگر ، يک زور قوی تر ....

«  هر چند فشار می آورند ، قاطر از جايش تکان نمی خورد. همه خسته می شوند.»

مرد دومی : اين قاطر نيست ، فيل است.

مرد اولی : به نظر من تو قاطرت را چيزی گفتی که راه نرود.

جوان روستايی : مامور صاحب ، من کی هستم که قاطر گپ مرا قبول کند ، آدم ها گپ مرا قبول ندارند ، حيوان ها را آن طرف بمان ، شما کدام حيوان را ديده ايد که به گپ آدم ها بفهمد؟

مرد دومی : پس چرا راه نمی رود؟ تو به زبان او می فهمی؟ بگو راه برود ، چرا نمی رود؟

جوان روستايی از دست جنگ و دربدری يک روز هم مکتب نرفته ام ، من ، من زبان آدم ها را به آسانی نمی فهمم چه رسد به زبان قاطر. من امروز اين قاطر را خريدم ، حالا می برم خانه. به خاطر کار خريدم ، از جنگل چوب درخت ها را می کنم و با اين قاطر می برم و می فروشم ، ديگر کاری پيدا نمی شود.

جوان تفنگدار : چطور از آنجا تا اينجا قاطرت با پای خودش آمد؟

جوان روستايی : ببينيد ، حالا هم راه می رود ، اگر بطرف خانهً ما برويم ، می رود . مگر به آنطرفی که شما می خواهيد ، نمی رود. به اين طرف هم ميرود. « به راهی اشاره ميکند که لوحهً آن ممنوعيت دارد.»

مرد دومی : منظورت اينست که قاطرت به انتخابات نمی خواهد برود؟

جوان روستايی : نی نی نی  ، او انتخابات را چه ميداند. من که صاحبش هستم نمی دانم که انختابات چيست ، حيوان بی زبان چه می داند.

مرد اولی : از کلهً اين جوان بوی قورمه می آيد. سياسی است ، خودش را زده به لودگی. شيطان ميگويد ببنديم و ببريمش.

جوان وسطی : نی نی نی ، من من من من ميروم ، هر جا که بگوييد من ميروم ، مگر قاطرم ، قاطرم نمی رود.

مرد اولی با قهر : گناه از توست که قاطرت نمی رود.

جوان روستايی : گناه قاطر را به گردن من نياندازيد ، آخر او دلش ...

مرد اولی : قاطر از توست و تو بايد به جای او محاکمه شوی.

جوان روستايی : نی نی نی صاحب ، به روز قيامت هم بز از لنگ خودش آويزان می شود ، گوسفند از لنگ خودش. هر کس بخاطر گناه خودش محکمه می شود ....

مرد اولی : ديوانه ، کدام وقت ديدی که قاطر محاکمه شده باشد؟

جوان روستايی : نی ، نديده ام ، نديده ام . مگر در اين زمانه شک نيست.

مرد دومی : مگر ما می دانيم که تو به قاطر چيزی ياد داد ای تا در انتخابات شرکت نکند.

جوان روستايی : نی قسم می خورم که من به او چيزی نه گفته ام. گفتم به شما که من خودم از انتخابات و اين گپ ها چيزی نمی فهمم.

مرد اولی : بيا يک کار ديگر کنيم. راه آسان ، قاطرت همين جا باشد ، تو خودت با ما بيا شصت را بزن و پس بيا. تذکره داری؟

جوان روستايی : تذکره ؟ نی ندارم.

مرد اولی : بی تذکره هستی؟

جوان روستايی : صاحب ، ما چه داريم که تذکره داشته باشيم. همه چيز ما غارت شد ، بر باد شد و رفت.

مرد دومی : برو خير است. برايت تذکره جور می کنيم. فقط شصت را بزن وپس بيا.

جوان روستايی : تا حالا چند بار مرا به جاهای ديگر برده و شصتم را گرفته اند. بخاطر اين که کی بايد پاچا شود. من چه ميدانم کی پاچا شود کی پاچا نشود. همين قدر پاچاها که پاچا شدند ، دوران تير کردند و رفتند ، هيچ کدام شان از من پرسان نکرده بودند. حالا هم هر کس که زور دارد پاچا می شود. مرا بگذاريد که بروم در خانه بيمار دارم. مادرم تنهاست. زاری می کنم. برويد هر کس که می خواهيد پاچا شود. همين حالا پاچای من قاطر است.

مرد اولی : پس نظر تو مخالف است. تو می خواهی که قاطرت پاچا شود؟

جوان روستايی : نی نی ، توبه توبه ، کدام وقت کدام قاطر هم پاچا شده که حالا قاطر من پاچا شود؟ من اين قاطر را با تمام دار و ندارم خريده ام. نمی خواهم  آن را از دست بدهم. حالا تمام چشم اميدم سوی همين قاطر است. اگر کارم چسپيد غريبی می شود و اگر اين قاطر خدای ناخواسته از دستم برود، ديگر همه چيز رفته است. من طرفدار هر کسی که پاچا می شود هستم. مگر زاری می کنم که قاطرم را از من نگيريد.

مرد دومی : گپ را دراز مساز. قاطرت همين جا باشد ، او را کسی نمی برد. می رويم ، پس دوباره بيا قاطرت را بگير و برو به امان خدا.

جوان روستايی  : چطور نمی برند. دراين دور و زمانه يی که سرمه را از چشم می زنند ، قاطرم را نمی برند؟ اگر بدانيد که من اين قاطر را چطور گران خريده ام، آنوقت می دانيد که برای من اين قاطر از هر چيز ديگر کرده عزيز است.

مرد اول با قهر : تو با اين قاطرت ما را مسخره می کنی. چطور تو از آن قدر راه دور و دراز سوار براين قاطر آمدی و حالا قاطرت جايی که ما می خواهيم ، نمی رود. مگر طرف خانه تو ميرود. به آن راهی که ممنوع است ، می رود ، اما طرف انتخابات نمی رود.

جوان روستايی : من هم نمی دانم که مقصد اين حيوان بی زبان چيست. ها ، مگر  ....

مرد دومی : مگر چی ؟

جوان روستايی : يک چيزی يادم آمد ، يک سبب می تواند داشته باشد.

هرسه مرد : چه سبب؟

جوان روستايی : من هم يک وقتی مثل همين قاطر شده بودم. من وقتی که سيزده و يا چهارده ساله بودم ، در يک قريه ، آنطرف تر از قريهً خود مان برای کسی مزدور بودم و برای او درخت های جنگل را اره می کردم. از صبح تا شام و خفتن. کار سخت و شاقه بود. سال های بعد اگر در آن قريه عروسی هم می شد ، پايم نمی کشيد بروم...   از آن راه و از آن قريه بدم می آمد. حالا هم بدم می آيد.

مرد دومی : اين قصهً کار تو و عروسی به قاطر چه رابطه دارد؟

جوان روستايی : رابطه را نمی دانم. مگر اين قاطر بيچاره اين همه وقتی که نزد صاحبان قبليش درآنجاها بوده ، خدا می داند که چه ها بر سرش آمده است. حالا خانهً صاحبان قبلی او و جايی که شما می خواهيد ما را ببريد ، در يک طرف است . قاطر از انتخابات چه می داند. او خيال ميکند که ما او را پس به صاحبان قبليش می بريم که ....    ببينيد ، جانش زخمی زخمی و افگار افگار است. شايد می ترسد که او را باز به کار حشر و داوطلبانه می برند. شايد باز او را به زور به مارش و ميتنگ می برند. شايد روز های يادش می آيد که يک خروار توپ و تفنگ را بر پشتش باز می کردند که به کوه بالا کند. می ترسد ، از بم ، راکت ، از طياره ... حالا اگر عروسی اين قاطر هم در آنطرف باشد ، بميرد هم يک قدم پيش نمی ماند. بياييد حالا هم برويم به خانهً ما. من قاطرم را در خانه می بندم و بعدا با شما می آيم.

مرد اولی : نی وقت بسيار کم است. ما وقت نداريم ، تا برويم و پس بيآيم ، انتخابات تمام ميشود.

مرد دومی : من خيال ميکنم که اين جوان وقت ما را ضايع می سازد.

جوان تفنگدار : اين ها به مخالفين ما وابسته هستند.

جوان روستايی : نی نی من نی .

مرد اولی : تو قاطرت پول گرفته ايد ، پول ...

جوان روستايی : پول؟ پول کجا داريم ، همين قاطر را هم به چه قيامت ها بدست آوردم.

مرد دومی : اين چيست که به گردنت بسته ای؟

مرد اولی : نکتايی بسته است ، ديوانه !

جوان تفنگدار از نيکتايی او کش می کند : نکتايی اش را ببين.

جوان روستايی : آخ ، خفک شدم ، مرا می کشيد ، آآآآخ !

مرد اولی : اين را از کجا کردی؟

جوان روستايی : اين اين اين بيرق دموکراسی است. بچگکی برايم فروخت و گفت هرجا بروم و اين بيرق را در گردنم ببينند ، بمن چيزی نمی گويند. تلاشی نمی کنند. تلاش خودم پروا ندارد ، مگر تلاشی زنم سخت است. بچه گک گفت که اين بيرق به گردنم باشد ، زنم را هم تلاشی نمی کنند.

مرد دومی : چرا می خواستی خودت و زنت تلاشی نشوند؟ شايد چيزهايی را با خود انتقال می داديد ، بم ، مواد منفجره ، ترياک ، هيروئين....

مرد تفنگدار : با زنت  کجا می رفتی؟

جوان روستايی : می می می رفتيم که همين قاطر بخريم. ما بم و ترياک بسيار دور هستيم صاحب. ما ازاين کار ها که می دانستيم ، اينطور خوار و بيچاره نمی شديم.

مرد اولی : اين جوان زير اشتباه است. فکر می کنم که يکی از آن ها و يا يکی از اينها باشد. بعد کجا رفتيد ، زنت حالا کجاست؟

جوان روستايی : رفتيم تا اين قاطر را بخريم. در راه چند جاه تلاشی هم شديم. اين بيرق دموکراسی هم فايده نکرد.

مرد اولی : پرسيدم که زنت چه شد؟

جوان روستايی : از برای خدا از من بسيار تحقيق نکنيد. هر جای که خواسته باشيد ، با شما می روم. بيائيد که قاطر را تيله کنيم ، بياييد من از گردنش کش می کنم ، می شود که دلش بمن بسوزد.

« نکتايی را از گردنش ميکشد و به گردن قاطر می اندازد و قاطر را با آن کش ميکند.»

جوان روستايی : بياييد دموکراسی را به گردنش بسته می کنم و کش می کنم ، شايد فايده کند.

مرد اولی : خودت را به کوچهً حسن چپ نزن . بگو امروز کجا رفته بوديد ، چه کرديد و چرا زنت پس نيامد؟

جوان روستايی : بگويم؟ مجبور هستم؟

مرد اولی : بايد بگويی ، راست بگويی ، و اگر نه بندی می شوی.

جوان روستايی : راستم را می گويم ، اگر قول بدهيد که مرا بندی نمی کنيد ، قاطرم را نمی گيريد.

مرد دومی : بگو ، قول ميدهيم.

جوان روستايی : اگر راستم را بگويم ، می دانم که مرا بندی ميکنيد و قاطرم را هم می بريد.

جوان تفنگدار : اگر چيزی نگفتی  ، گناهت زياد تر می شود ، بگو حالا زنت کجاست؟

جوان روستايی : آخر چطور بگويم ، من من من زنم را با اين قاطر عوض کردم.

« فريادکنان فرار ميکند. » عوض کردم ، فروختم. قاطر را خريدم ، قاطر را ، قاطر را ...  آخر زنم نمی تواند آنقدر چوب را که قاطر می آورد ، بياورد.

آن سه مرد مات و مبهوت به قاطر نگاه می کنند : زنش؟ قاطرش ؟ قاطر؟؟

« ازعقب صحنه صدای دويدن چند نفر شنيده می شود. »

صدای مردی : ايستاده شاوو . ستاپ . اودريگه ....

« وبعد صدای های فير گلوله ها و فرياد جوان روستايی ، صدای موزيک غمناک و در لابلای آن خبر يکی از راديو های خارجی :

ـ قوت های مستقر در ولايت  .... « با موزيک می آميزد » جوانی را اشتباها از پا در آوردند « موزيک » آنها بخاطر کشته شدن اين جوان عذر خواهی کردند و اظهار داشتند که اين حادثه به اساس يک اشتباه صورت گرفته... « موزيک »

« آن سه مرد مثل مجسمه به قاطر نگاه کرده می مانند ، پرده کشيده می شود.»

 

ختم

سپتمبر 2004

هالند


بالا
 
بازگشت