سلیمان راوش

 

تعلق در شعر خداوندگار سخن و معانی ملک الکلام حضرت بیدل

 

 

تقدیم : به دو آزاده مرد خرد و فرهنگ که اندیشه هاشان همیشه  ( ز انچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است)  بوده،به ترتیب الفبا داکتر اکرم عثمان و استاد لطیف ناظمی

 

اشعار حضرت ابوالمعانی بیدل بدون شک چونان نردبان زرینه پله یی بسوی معراج بیان و معانی،کوه پیکرانه از سدهء دوازدهم تا به امروز بر بلندای مفرغین شعر

و ادب فرازینه است .در وصف بيدل اگر از پنجره اندیشهء کشنچند اخلاص آبادی سر بدرآورم او حضرت بیدل را در ستاوند بالانشینان سخن و معانی چنین می

ستائید،:بر بام اخضر این نه رواق سپهر،کوس ملک الکلامی بنام نامی او صدا می دهد،و قدسیان بالایی عرش نوبت مسلمی به اسم گرامی آن سخن آفرین می

زنند،سالک شاهراه حقیقت و دانایی پرده بر انداز حجله نشینان معانی،چهره گشای شاهدان مضامین نهانی،پیشوای اهل تجرید و سرحلقه ی اهل دید بود.در وصف

ذات مجمع الکمالاتش هرچه نویسم کم است،دهلی به یمن قدوم میمنت لزوم آن بی پرده بحر طریقت حکم بسطام داشت .1

با تکیه به کلام این ستاینده حقیقت،بی تردید می توان اشعار بیدل را مجموعهء از معرفت علم الیقین و علم الادب و اشراق و عرفان دانست،که گنجینه این اشراق و

عرفان جدا از مجاهل مذهبی زیرنام اشراق و عرفان میباشد.زیرا که در مجاهل متشرعین و مذهبیون هرگز پوینده را راه به مقصود میسر نگردد،از بس کژراهه یی

معنی و درزیگری الفاظ در قامت های مجهول مقاصد.

در حالیکه اگر بر خرگاه سبز اشعار بیدل خردمندانه پروینه های خرد را به پویندگی برنشینیم درخشش های مقولات و مفاهیم اشراق و عرفان و روانبینی و فلسفهء

هستی و آموزه های امروزین را آفتابینه باز خواهیم یافت .

در دستگاه اندیشهء بیدل تفسیر و تفهیم مفاهیم و مقولات مهم فلسفی و اجتماعی و فرهنگی در کالبد بیان شعری از پالایش و بالندگی خاصی برخوردار است،که یکی

از ویژگی های بیان مفاهیم و مقولات در شعر حضرت بیدل آن است که کاربرد آن بهیچوجه ارجناکی جوهر شعری را خدشه دار ننموده است، و این ویژگی ناشی از

آنست که زمینه های بیان مفاهیم و مقولات فلسفی و اجتماعی در اشعار بیدل متکی بر استدلال عاطفی است و با عاطفه های شفاف و لطیف شاعرانه پیوند دارد. که

همین تبیین منطقی مفاهیم و مقولات در پیوند تنگاتنگ با عاطفه ها تنها چیزیست که بیدل را برپله بالاتر از سایر بالانشینان ستاوند شعر جای می دهد. زیرا در

بسیاری از اشعار صاحب کمالان شعر اگر برخی از مفاهیم و مقولات فلسفی و اجتماعی هرچند با زنده ترین بافت ها هم تصویر شده باشد،کمتر می توان یافت که

جلای صدف شعری آن تیرگی نپذیرفته باشد.

اشعار حضرت بیدل با جواهری مفاهیم و مقولات بسیار زیور آراستگی یافته است، که هرکدام آن تبلور شگردهای اندیشه بزرگوارانهء او است،شگردهایکه مانند

غریوی تندر خواب آلودگان پهنهء هستی را تکان می دهد و باران شگفتن ها بر کویر اذان خشکیده باغستان جامعهء انسانی میریزاند.که در این جستار تنها در بارهء

مقوله یی (تعلق) پای اندیشه حضرت بیدل زانو میزنیم،تا مگر جرعهء از شراب معرفت او آب حیات ما گردد.

 

تعلق را میتوان وابستگی،آویختن به چیزی و یا به گردن و دامن کسی،معنی نمود. و حضرت بیدل آنی را که آویخته چیزی و یا کسی باشد فتراک گفته است . فتراک

: تسمهء است که از عقب زین اسپ می آویزند و با آن سواره ی اشتر و یا مرکب در عقب خود با تسمه و یا ریسمان مرکب و یا اشتری دیگری را می کشاند.در این

معنی حضرت بیدل میفرماید:

 ز صید گاه تعلق همین سراغت است       

 که هرکجا دلی آویخته است فتراک است .

گفتیم با فتراک،سواره در عقب خود چیزی را می بندد و آن را به دنبا ل خویش می کشاند مانند مرکب،بیدل در مورد میفرماید:

مردیم و ز تشویش تعلق نگسستیم         

 چون آدم بیچاره که افسار خران بست .

بنا بر منطق استقرایی و رهگشایانهء حضرت بیدل،آدم متعلق کسیست که ارادهء او وابسته به ارادهء دیگری باشد،آدم متعلق انسان بدون اراده است . زیرا تعلق،از

خود بی ارادگی و بی اندیشه گی است .اراده و اندیشه ای عنصر متعلق آویزه ای جایی و کسی است،انسان که در گرو تعلق است نمی تواند برون از حوزه تعلق و

آویزگی خویش بیاندیشد و مستقلانه عمل نماید.اما گفتنی است که عموماً تعلقیت های فکری و ایدیالوژیکی و دینی از سوی عوام یاغیر آگاهانه است و یا کار برد

منفعتی دارد،تعلقیت های مذهبی و دینی غیر منفعتی را میتوان نا سگالیده گفت، و این بعد تعلق شامل اجبار های زمانی است که در اثر انگیزه ها و ناسازگاری های

تاریخی این تعلقیت به تعلقات موروثی تبدیل یافته است . اما کاربرد هایی منفعتی تعلق زنجیر مراد دعوت کنندگان به سرای تعلقیت خویش میباشد.جغرافیای حوزهء

تعلقیت های وراثتی دینی و مذهبی و سنت ها و بینش های ناشی از آن بدبختانه بسیار وسیع و گسترده بوده و به نیستان غم آلودهء میماند که قامت های راست و بلند

آدم ها توان بریدن برگ های کج وراثتی تنه های خود را ندارد،و برعکس،فراسویی و فرا اندیشی از تعلق به برگهای خزان زده یی باور های خود را تجریدخویش و

تفضیح و تکفیر خود میشمارند،بناً در پناهء برگهای خشک پندارها و باور های خود باقی میماند و روان خویش را در سکوت زندان تیرگی فرسوده میدارند و از بانگ

روشنی و طراوت های نشاط انگیز گلگشت زندگی که عبارت از سروستان آزادی است خود را محروم میگرداند و با روان های تاریک میزیند،که این در تیرگی

زیستن و گنگ و بی نشاط بودن در حقیقت معنی پناه بردن به مغاک مرگ و نفی آزادی یعنی نشاط زندگی،و تسلیم شدن به بندگی و قبول بیم و هراس یعنی مرگ و

در یک کلمه شکست گوهر هستی انسان است . در رابطه به شکست گوهر هستی انسان،واصف باختری اندیشه ور و شاعر توانمند کشور را پژوهشی است زیر

عنوان ( انسان در سمت الراس هستی و تاریخ) در کتاب نردبان آسمان که می نویسد: زرتشت در یسنا بر انان که در برابر مرگ از پا در می آیند و به مغاک تیرهء

هراس و بیم پناه می برند نفرین می فرستد و این بیم و هراس را با جایگاه بلند انسان ناسازگار می شمارد.در آیین مزدایی  شادی یکی از چهار آفریدهء نخستین هورا

مزداست . بنا بر دستور های این آیین باید آدمی  را ارج زیاد نهاد و زمینه شادکامی او را از هر روی فراهم ساخت .این روش شایسته ترین پاسخ است به مرگ و به

جهان گنگ و بی آزرمی که میخواهد گوهر هستی آدمی را درهم شکند که درود باد بر گوهر تابناک هستی آدمی -2 متکی بر حدیث حضرت زرتشت پیغمبر و بنیاد

گذار خرد،زمینه شادکامی انسان میسر نمی شود جز با آزادی و این هنگامی است که از تعلق که جز وهم ذهن نیست جدا باید زیست . حضرت بیدل هم تعلق را و هم

ذهن می شمارد و میفرماید:

 

کس گرفتار تعلق های  وهم ذهن مبـــــــــاد                    مرگ مژگان بند تعلیم حیــــــائی کرد و رفت .

و یا :  نیست بنیاد تعــــلق آنقدر سنگین بنا                     این غبار وهم را یک پشت پا خواهد شکست

و یا:   قطع اوهام تعلق آنقـــدر مشکل نبود                      آه از دل نالهء تیغ آزمــــــــــــایی برنخاست.

و یا:   جهان عالم امکان گرفته و هم تعلق                       نبسته پای کسی جز همیـــــــــن حنا که ندارد.

 

بنا بر پنداشت رهگشایانه بیدل،تعلق باعث شکست گوهر هستی انسان میشود گوهریکه با دستان فرشته نور و خرد پالایش و با جوهر آزادی به معنی کامل خویش

آراستگی یافته است،گوهر وجودی انسان بدون جوهر آزادی بی ماهیت و بی کیفیت است، و چنین آدمی را میتوان انسان عارضی گفت،که به چیزی غیر خود و غیر

اندیشه خود وابسته است،در حالیکه انسان کامل که غریق نور خرد باشد،آزاد است،و به چیزی جز خود و خرد خویش وابسته نیست و خرد او بازتاب واقعیت های

عینی و تجربی اوست .چنین انسان فارغ از عارضه های باوری و احکام و دستورات ذهنی و یا ایدیالوژیک دیگران بوده و در پهنهء زندگی رابطهء فعال با شناخت

خود و پدیده های اطراف خود و جامعه انسانی داشته و برون بندیخانهء تعلقات شادکامانه میزید،در حالیکه انسان عارضی محروم از شادکامی های زندگی است و این

محرومیت در اثر قبول تعلقیت او است و میتوان گفت که این محرومیت اکثراً خود محرومیتی است و چنان که اشاره رفت موروثی است،به ویژه در مواضع ادیان

.این خود محرومیتی و در جهل و تاریکی ماندن و عدم دستیابی به حقیقت و فهم و آزادی را افلاتون در کتاب جمهور خویش در تمثیل از یک غاری که مردمان در آن

از چند نسل پیش به بعد محبوس اند و در تعلق غار زیسته اند،با چیرگی استادانهء تمثیل نموده مینوسد:( چنین تصور کن که مردمان در یک مسکن زیر زمینی شبیه

به غار زندانی هستند،که مدخل آن در سراسر جبهه ی غار- رو به روشنایی است .این مردم از آغاز طفولیت در این مکان بوده اند و پا و گردن آنان به زنجیر بسته

شده بطوریکه از جای خود حرکت نمی توانند کرد و جز پیش چشم خود به سوی دیگری هم نظر نمی توانند افگند،زیرا زنجیر نمی گذارد که آنان سر خود را به عقب

برگردانند. پشت سر آنها نور آتشی که بر فراز یک بلندی روشن شده و از دور میدرخشد،میان آتش و زندانیان جاده ی مرتفعی هست . اکنون چنین فرض کن که در

طول این جاده دیواری کوتاه ی وجود دارد شبیه به پرده ای که نمایش دهندگان خیمه شب بازی میان خود و تماشا کنندگان قرار داده و از بالای آن عروسک های خود

را نمایش می دهند ...

حال فرض کن که در طول این دیوار کوتاه بار برانی با همه نوع آلات عبور میکنند و باریکه عمل می نمایند از خط الرأس دیوار بالاتر است و در جزو بار همه

گونه اشکا ل انسان و حیوان چه سنگی و چه چوبی وجود دارد و البته درمیان بار برانی که عبور میکنند برخی گویا و برخی خاموش اند...مثل آنها مثل خود ماست .

اینها در وضع که هستند نه از خود چیزی میتوانند دید نه از همسایگان خود مگر سایه های که بر اثر نور آتش بر روی آن قسمت غار که برابر چشم آنان است نقش

می بندد... اگر اینان مجبور باشند که در همه عمر سر نجنبانند جز این نمی تواند بود...بنابر این اگر این ها بتوانند با یک دیگر سخن گویند،سایه های را که می بینند

تعریف خواند کرد ولی با این تصور که حقیقت آن اشیا را تعریف می کنند...در نظر این مردم حقیقت چیزی جز سایه آن اشیا گوناگون نمی تواند بود...اگر آنها را از

قید زنجیر آزاد کنند... یا یکی از این زندانیان را آزاد و مجبور کنند که ناگهان برخاسته و سرخود را به عقب بر گرداند و چشم های خویش را به روشنایی و حقیقت

اشیا متوجه نماید،او از این حرکات بسی رنج خواهد برد و شدت نور به او اجازه نخواهد داد که اشیا راکه تاکنون سایه آنها را می دیده،حال و عین حقیقت آنها را

مشاهده کند،اگر به او بگویند که آنچه تاکنون می دیدی هیچ بود و سایه و حقیقت نداشت،اما اینکه با اشیاء واقعی تر روبرو شده ای و بینایی تو درستتر است

...سرگردان خواهد شد و چنین خواهد پنداشت که آنچه تا کنون می دیده درست تر از چیزهای است که اکنون به او نشان می دهند...)3

در بی مرز شهر اندیشه و بینش پر تلطف و شاعرانه حضرت بیدل،تمثیل افلاتون یعنی سرنوشت و سرشت آنهای که در تعلق مغاک اند و بیرون آمدن از این غار و

روشن کردن خویش را بسان شمع که مظهر نورست در گلبرگ یک غزل به شفافیت دانه های شبنم چنین تصویر شده است :

 

چـــو شمع یک مژه واکن ز پرده مست برون آ                    بگیر پنبه ز مینــــــــــــــــا قدح بدست برون آ

نمرده چند شوی خشت خاکدان تعلــــــــــــــق                       دمی جنون کن وزین دخمه های پست برون آ

جهان رنگ چه دارد بـــــــــجز غبار فسردن                      نیاز سنــــگ کن این شیشه از شکست برون آ

ثمر کجاست درین باغ گو چو سرو و چنارت                      ز آستین طلب صـــــــــــد هزار دست برون آ

منـــــــــــــزه است خرابات بی نیاز حقیـقت                       تو خواه سبحه شمـــر خواه می پرست برون آ

قدت خمیده ز پیری دگر خطـــــاست اقامـت                       ز خانه یی که بنـــــــــایش کند نشست برون آ

غبار آنهمه محمــــــــــل بدوش سعـی ندارد                        بپای هر که از ین دامگاه جست بـــــــــرون آ

امید یاس وجود و عــــدم غبار خیـال است                        از آنچه نیست مخور غم از آنچه هست برون آ

مباش محو کمان خانهء فریب چو بیـــــدل                         خدنگ ناز شکاری ز قیـــــــــد شست برون آ

 

اما گفتنی است که نفیر ستیزشگرانه با تعلق و بنده گی و اسارت در مفاهیم و تصاویر متنوع از گلدسته های معراج سایی تاریخ ادبیات و حکمت و عرفان کشور ما

بلند بوده و است .مثلاً در سده های پیش و پسین از افلاتون در سرزمین ایرانیان دیروز (( افغانستان امروز)) بسا حکمت و عرفان از این سرزمین تا دوردست های

جهان به ویژه اقصای شرق و غرب انتشار یافته است .چنانکه مروارید واژه های حکمت و عرفان و اشراق را در سروده های حضرت زرتشت پیغمبر عجم و حکیم

و عارف پاکزاد که از بلخ نور در گستره ی روزگار خویش و سده های پسین می افشاند و تا به امروز آن مروارید ها در آبگینه چشم حکمت و عرفان زمان میدرخشد

مشاهده نمود.دانشمند فرزانه سرزمین پارس(ایران امروز)در رابطه به تمثیل غار از سوی افلاتون و فهم وسیع آن در سرودهای حضرت زرتشت می نویسد:((تمثیل

غار،شالوده استوار و گسترده است که با جهان صور و مثل پیوندی ناگسستنی دارد و فهم وسیع آن در شالوده حکمت وعرفان استوار است و در سرودهای زرتشت که

قدمتی بسیار دارد نهفته می باشد و از طریق حکمت مغان در یونان و جهان متمدن باستان توسعه یافت و برجا ... و جلوه و صورتی پیدا کرد.))4

و باری هم نفیر رستن از تعلق را از سر دفتر مثنوی معنوی خداوندگاربلخ جلا ل الدین محمدبلخی که بی شک یکی از پلکان زرینکوب بسوی عرش دانش و بینش

است،میشنویم که چگونه انگارهء آزادی و بریدن از تعلق را در تمثیل حکایت نی و نیستان به سرایش می گیرد و صدای آزادی و عدم تعلق را به آتش که مظهر

روشنی و نور است تشبیه نموده و کسانی را که بی نور و روشنی یعنی از آتش درد اشتیاق آزادی بدور اند سزاوار مرگ و نیستی میداند،و می گوید:

آتشست این بانگ نای و نیست باد                   هرکه این آتش ندارد،نیست باد

برخی از پژوهشگران بر آن اند که گویا شکایت نی در مثنوی جدایی نی از نیستان است در حالی که این شکایت و شرح نه از جدایی نی از نیستان بلکه شرح و

شکایت درد فراق است،فراق اشتیاق و شکایت درد اشتیاق :

 

        سینه خواهــــــم شرحه شرحه از فراق       

  تـــــا بگویــــــــــــم شـرح درد اشتیاق

 

اشتیاق نی،اشتیاق رسیدن و وصلت به اصل خویش است،و اصل نی،نای شدن است .و نی وقتی اصیل می شود که به مرحلهء متعالی خویش یعنی به مقام نای و نفیر

برسد آنگاه است که از شیپور او یعنی نی مرد و زن به ناله می آید و درد خویش را به وسیله او سر می دهد.

 

                از نیســتان تا مرا ببریده اند                 

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

 

ناله زن و مرد تعبیرهای گوناگون می تواند داشته باشد،اما انچه مهم است این است که نی زمانی نای می گردد و اصیل می شود که از نیستان می برد،بعد از جدایی

از نیستان است که نی زبان پیدا می کند و دهن به حکایت ها می گشاید و از دوران جدایی از اصل یعنی نای بودن و بی صدایی ها و از تعلق خویش به نیستان

شکایت می کند،و در یک کلام حضرت مولانا می فرماید:

 

                      بند بگسل باش آزادی پسر                      

 چند باشی بند سیم و بند زر

 

از نظر خداوندگار بلخ گسستن از تعلقات مرحله ای پختگی،و دوران تعلق مرحلهء خام اندیشی و بی اراده گی انسان ها است .

اما از انسانهای متحجر و متعصب و وابسته و متعلق،همانگونه که افلاتون گفت که چشمان شان بر اثر عادت به تاریک از دیدن نور کور می  گردد،پیداست که نمی

توانند حال و هوای پختگان و پختگی را درک نمایند،در این رابطه حضرت مولانا سخن کوتاه نموده می فرماید:

 

                     در نیابد حال پخته هیــــــچ خام                   

    پس سخن کــــوتاه باید والسلام

 

در شعر حضرت بیدل که ستیزشگر آشتی ناپذیر با آئین تعلق و ستایشگر آزادی و آیت آفرین بن مایه ها و هنجار های فراز آمدن بر ستیغ آسمان سایی وارسته گی

انسان از هربند است به درخشندگی آفتاب بسیار از بن مایه های اسطوری و واقعی را که در ستایش فلسفه،منطق و معرفت آزادی از فکر و ذهن فلاسفه و حکما و

عرفا تراوش نموده است می توان بگونه پاکیزه تر و رهگشایانه و پر صلابت تر و فشرده مشاهده نمود چنانکه حضرت بیدل در یکی از آیت شعری خویش سرمایه

نشاط انسان را آزادی بیان نموده و چنان حضرت مولانا رسیدن به مقام آزادی را در تمثیل شاعرانهء نی و برگ مستدل ساخته می فرماید:

 

سرمایه نشاط تو رفع تعلق است                       از ترک برگ،نی  به مقام نوا رسید.

 

وجود نی در پناه برگ مشبههء انسان است در پناه یک مرز،این مرز می تواند تفکری و باوری باشد و میتواند مادی و وجودی،وجودی غیر از وجود خود،برخی ها

پناه آوردن به این مرز را نوع رسیدن به مقصود می شمرند و ضمانتگاه نیازهای دنیا و اخرت خویش . این پناه جستن نوع گریز از خود اتکایی،خود کرداری،خود

گفتاری و خود پنداری است . چنین کسان را میتوان موجودات تنبل،فاقد نیروی تفکر،جبون و تابع تقادیر دانست .عده دیگر رهایی را آزادی می پندارند،رهایی از

قیود و قدرت را.مثلاً رهایی از حاکمیت اهریمنی طالبان اسلامیست برای مردم افغانستان و جهان آزادی مردم افغانستان از ظلم حاکمیت طالبان به وسیله امریکا تبلیغ

گردید.

یا مثلاً عده وقتی از بند قدرتی و یا شخصی رهایی می یابد،ادعای آزادی می نماید،و لب هایش به شادی و نشاط گشوده میشود و فکر می کند که آزادی است .در

حالیکه آزادی چیزی و رهایی چیزی دیگری است،یا به عبارت دیگر رهایی نیمی از آزادی است نه همه آزادی اما کلیت آزادی مشتمل به عدم تعلق به اندیشه و تفکر

خاص است،و بیان و اظهار بدون واهمه ی آن .منوچهر جمالی نویسنده و پژوهشگر ایرانی در همین باره گپی دارد پذیرفتنی بدینگونه که عدم تعلق را نیرومندی

انسان میداند،و معتقد است:(( آنکه نیرومند است خود را می گشاید خود گشاست،...خودگشایی آزادیست ...در نیرومندی و تفکر پیدایشی گفتگوی آزادیست .فقط در

نیرومندی و در تفکر پیدایشی،آزادی واقعیت می یابد و بر این بنیاد است که باید اندیشه های خود را استوار سازیم .

ما امروزه بیشتر متوجه آزادی منفی هستیم .آزادی از قدرت های که ما را می فشرند و می کوبند و ما را از پیدایش و گشایش خود باز میدارند،ما را از نیرومند بودن

منع میکنند،ما پیکار با این قدرت ها را،پیکار در راه آزادی میخوانیم . در واقع این رهاییست و قسمت منفی آزادیست،ولی آزادی مثبت،هنگامی است که ما امکانات

سیاسی اجتماعی و حقوقی و اقتصادی و تربیتی گشایش و پیدایش خود را داشته باشیم و نیرومندی،چیزی جز این نیست .

در جاییکه فلسفه پیدایشی برخرد و روان چیره است،آزادی است.در جاییکه انسان خلق میشود،چه او را یهوه و یا اللهی با امرش و قدرتش خلق کند،چه او را واقعیات

و روابط تولیدی اقتصادی خلق کنند،چه او را جامعه،خلق کند،آنجا آزادی نیست بلکه باید همیشه برضد این قدرت ها که تنها حق خلاقیت دارند و حق انحصار

حکمیت را دارند،پیکار کند و ایستادگی و سرپیچی کند تا خود را تا اندازهء از آنها رها سازد. آنکه هنوز( رهایی از قدرت های فشرنده) را آزادی میداند و هنوز

شیرینی آزادی را که حق پیدایش و گشایش خود باشد،نچشیده است،مفهوم تنگ از آزادی دارد و رهایی را با آزادی مشتبه میسازد.رهایی،قسمتی از آزادیست نه

سراسر آزادی. او هنوز حق و امکان آنرا نیافته است که خودگشا باشد،گشاده زبان و گشاده رو و گشاده دل و گشاده پیشانی و گشاده اندیشه باشد،جایی آزادیست که

سراسر وجود انسان،گشاده است،خنده است، و این جایست که انسان نیرومند باشد.خنده به چیزی خارج از خود خندیدن نیست،چنین خندیدنی برای رها ساختن خود از

دیگریست،خندیدن تنها گشودن دهان و رو نیست،این یک نماد خندیدن است .انسان هنگامی می خندد که سراسر وجودش از هم بگشاید.کسی می خندد که سراسر

وجودش،احساس آزادی بکند.

آنچه نیرومند را از خود گشایی،باز میدارد،او را در ((تنگنا)) میگذارد،دل او را تنگ می کند،زندگانی او را تنگ می کند،حال او را تنگ می کند اندیشه  او را تنگ

می کند و فرصت و امکاناتش را تنگ می کند،اینست که تنگی،احساسیست که نیرومندی هنگامی دارد که مرزهای زنگیش بسته می شود.))

خندیدن و تنگی این همان دو معنی است که حضرت بیدل میفرماید: سرمایه نشاط تو رفع تعلق .

و در مورد تنگ شدن دل و اندیشه می گوید :

 

زندانی اندوه تعلق نتــــــــوان زیست

بیدل دلت از هر چه شود تنگ برون

 

مسلهء برون آمدن از زندان تعلق و رستن از آنچه که باعث تنگی جان میگردد، در آیات شعری مالک الکام حضرت بیدل،همان انگاره یی است که در دستگاه اندیشه

خداوندگار بلخ جلا ل الدین محمد (اختیار) انگاشته شده است و چنانکه می گوید:

 

            اختیـــــاری است ما را در جهــــان           

  حس را منـــــکر نتانی شد عیــان

           اختیار خود ببین جـــــــــبری مشـو          

   ره رهـــــا کردی به راه کج مرو

  اختیـــــــــاری است مـــا را ناپدیـد

   چون دو مطلب دیــد آید در مزیـــد    

          خود  دلیل اختیار است ای صنــم             

ایــن که گویی این کنم یا آن کنـــم

 

عین القضاه ابر مرد آزادی را در همین معنی آمده است که ( آدمی مسخر یک کار معین نیست ... بل مسخر مختاریست و چنانکه احراق در آتش بستند پس چون او

را محل اختیار کردند به واسطهء اختیار از او کارهای مختلف در وجود آید. خواهد حرکت از جانب چپ نماید خواهد از راست،خواهد ساکن بود خواهد متحرک ...

مختاری او چون مطبوعی آب و نان و آتش است) 6

معنی اختیار آزادی و گزینش آزادانه اندیشه و عمل را میدهد،گفتنی است که حضرت بیدل از آنجاییکه هرگونه عمل و اندیشه یی ناشی از حوزهء تعلقی را رد

مینماید، نمی توان ادعا کرد که بیدل از بستگان مفوضه (قدریه) می باشد جریان فکری که بعدها (22-110 هـ ) بنام (معتزله)یاد گردید،گرچه معتزله از اعتزا ل یعنی

( از جایی بیرون شدن، دور شدن، جدا شدن) معنی میدهد،که در واقعیت همان عدم تعلق است،چیزیکه بنمایهء اندیشه و شعر بیدل است .اما باید گفت که معتزله مانند

بسیاری از نهضت های عقلی اسلامی در نهایت تابع ایمان و دین شدند بجای متابعت از عقل و علم .در این رابطه پتروشفسکی دانشمند و اسلام شناس معروف روس

مینویسد :... مکتب معتز له مکتب الهیات مبتنی بر استنتاجات عقلی بوده،یعنی می کوشیده تا به عقل و فلسفه تکیه کند.معتزله حتی اصل آتومیستیک را پذیرفتند و

گفتند زمان و مکان نتیجه ترکیب ذرات اند.معتزله مکتب عقلی بوده و هرگونه اعتقاد میستیک (عرفانی) و عقیده به جهان مافوق طبیعت را یعنی امکان شناخت بار

تعالی را از طریق اشتراق و یا حس باطنی و الهام و قلب و امکان دست یافتن آدمی را ...بلاواسطه... به خداوند رد میکردند،معتزله متابعت کورکورانه از ظاهر

حدایث را ( که حنبلیان و ظاهریان و جز انان بدان گرایش داشته) رد می کردند و گرچه قران را منبع و منشا حقیقت دینی اعلام می کردند،ولی تعبیر آزادنه و ایهامی

آیات قران را جایز می شمردند و معنی باطنی و مخفیی برای ان جستجو می کردند.بدین سبب معتزله و پیروان دیگر جریانات عقلی اسلامی را غالباً (باطنیان){؛؛

الباطنیه؛؛از کلمه عربی؛؛باطن؛؛به معنی؛؛درون؛؛}می خواندند در مقابل؛؛ظاهریان؛؛یا معتقدان به معنی ظاهری کلام خدا.

با همه این مراتب اگر پنداریم که معتز له گونهء از آزاد اندیشان و یا نماینده گان جهان بینی نوین علمی و فلسفی بوده اند،راه خطا رفته ایم .چنین نبوده . معتزله عقل

را در مقابل ایمان و علم را در برابر دین علم نکرده و قرار نداده اند. ایشان به روی هم از زمینهء دین و توحید یعنی خداییکه منشأ و اغاز و مرکز عالم کاینات است

دور نشدند(گرچه این اصل را که شناخت خداوند برای ادمیان غیر مقدور است ... اعلام کردند). و اگر معتزله از شیوه ها اصطلاحات و استنتاجات منطق و فلسفه

ارسطو استفاده کرده اند فقط بدان منظور بوده که مقررات اصلی دین اسلام را ...آنچنان که خود درک میکردند،مستدل و استوار سازند.بنابراین شیوخء عقلی یا

راسیونالیزم معتزله به حدود معینی محدود بوده و منطق و فلسفه،در آن،به خدمت الهیات در آمده بودند.

معتزله آفرینندهء الهیات مبتنی بر استنتاجات عقلی بوده و اساس لایتغیر(دگم) پدید اورده کوشیدند مبنای فلسفی برای آن بتراشند...اساس که در صدر اسلام وجود

نداشته.ظهور این اساس متنی بر استنتاج عقلی در الیهات قرن سوم هجری به خودی خود نشانهء تبدیل اسلام به یک دین فیودالی بوده .7

بدین لحاظ گفته میتوانیم که حضرت بیدل از هرنوع شر و شور عرفان مذهبی بدور بوده است،او نه با افکار و بینش های معتز له تعلق داشته و نا با جبریه و اشاعره

و سایر فرق دینی . و نباید افکار و اندیشه حضرت بیدل را انگونه که پژوهشگر و شاعر نامدار کشور ما استاد واصف باختری میگوید که(بیدل و آن نحلهء فکری که

وی بدان وابسته گی اشراقی و معنوی دارد،خرد را به مثابهء یگانه ابزار شناخت حقیقت نفی میکنند و در نظام مقوله های هستی شناختی خویش چه در رابطه با

مسالهء علم غیب و چه در پیوند با مسایل جهان شهادت به نظرگاهی شهودی و غیر استدلالی رسیده اند)8

وابسته دانست زیرا حضرت بیدل خود میفرماید:

 

چندان نرمیدم ز تعلق که پس از مرک

خاکم به بر خـــــویش کند نقش قدم را

 

 با در نظرداشت و ملاحظاتی آیات در نکوهش تعلق در اشعار حضرت بیدل پیدا است میتوان گفت که بیدل نحلهء فکری خاصی ندارد که وابستگی او را نشان

بدهد،سرزمین سبز اندیشه و جهانبینی بیدل مرز را نمی شناسد و تعلق  به مرزی ندارد. او در جستجوی حقیقت است و آزادی انسان و ملامت گر بند و زنجیر ها تا

انسان بدون ترس و واهمه به آنگونه که میخواهد بیاندیشد و باشد آنگونه که می اندیشد آنرا بیان نماید.دستگاه تفکر عرفانی و اشراقی بیدل مجموعه یی از اصول

تفکرات و جهانبینی های راهگشایانه بسوی یافت ها و تعریف های حقیقت است .زیرا حضرت بیدل چنانکه استاد واصف باختری نوشته است (...برای فراگیری

همه دانش های متداول روزگار خویش اسطوره ها،ادبیات و تاریخ سرزمین کهن سال هند گرفته تا علوم و معارف اسلامی،آثار ابن مسره،کتابهای ابن عربی و ابن

رشد و محمد و احمدغزالی،هر دو شهاب الدین سهروردی کندی،ابن مسکویه،مباحث کیهان شناختی ابوعلی سینا،نوشته های اسماعیلیان،تاءویلهای دبستان

اسکندرانی،کتب جابرین حیان و تأملات رواقیان و فیلون و فلوطین آشنای عمیق داشت و عمری با گرد کتابهای اسفار و دود چراغ دمسازی و همسوزی داشته است

.)9 در دستگاه فکری حضرت بیدل از هر نگارخانهء میتوان نگاره ی مقبول ترین آنرا دریافت،مثلاً این پیکر اندیشهء سقراط را که میگوید:{برای درک و رسیدن به

حقیقت،باید مردمی را که در جهل تاریکی محبوسند،برای رسیدن به هدف... استفاده و بهره جویی از علومی را آموخت که اساس آن تفکر و استدلال باشد تجربیات

(حسی) . وهم صورت اندیشهء افلاتون را که با توجه به عکس استاد خویش،البته کنار گذاشتن کامل و یک جانبه ی تفکر و استدلا ل جدا میشود،و می گوید:( ما بر

آنیم که از کثرت در گذریم و به وحدت برسیم و این جز بوسیله عقل میسر نیست)}10 میتوان دریافت .اصول اشراقی و عرفانی افلاتون در تمثیل غار که در این

نوشته در جایی به صورت مجاز از آن استفاده بعمل آمده است،توضیح شده است .

 بهرحال نحلهء فکری و وابستگی های معنوی و اشراقی بیدل را هرگز نمی توان قالب معین داد،انچه میتوان گفت اینست که او مانند زکریا رازی فیلسوف و عالم

متبحر در برابر ابراز عقاید و مذاهب و معارف گوناگون زمان ماضی و حال دورانش هم متاثر بود و هم متعارض،و مانند ابن سینای بلخی : به روش خاص از فلسفه

قدیم مقید نبود فقط آنچه را پسندید،گرفت چه از ارسطو و چه از افلاتون و افلاتونیست های نو و چه از فارابی . ولی پیروی به تمام معنی از هیچکدام نمی کرد،نه از

حکمت مشأ و نه از افلاتونیان نو.11 و نه از نصوص و اصول و فروع متشرعین دین .

حضرت بیدل در بسیاری از آیات عرفانی و اشراقی شعری خویش تلقی های عرفانی و اشراقی دینی،یا به عبارهء دیگر " تریاک القلوب" را رد مینماید و بحث

آمیخته با خرد را به میان می آورد و می گوید:

    بدل ز مقصد موهوم خار کـــــــــــار مریز   

  در امید مزن خــــــــــــون انتظار مریز

    مبند دل به هوای جهـــــــــــان بی حاصل     

  ز جهل تخم تعلــــــــق بشوره زار مریز

به یکدو اشک غــم ماتم که خواهی داشت  

 گــــــــــل چراغ فضولی بهر مزار مریز

حدیث عشق سزاوار گوش زاهــــد نیست  

 زلال آب گهـــــــــــر در دهان مار مریز

بعرض بیخردان جوهر کــــــــــــلام مبر

 بسنگ و خشت دم تیغ آبـــــــــدار مریز

بتر دماغیء کر و فر از حیــــــــــا مگذر  

 ز اوج ناز به پستی چـــــــو آبشار مریز

ز آفتاب قیامت اگر خبــــــــــــــــر داری 

 بفرق بیکلهان سایه کن غبـــــــــار مریز

خجالت است شگفتن به عالم اوهــــــــــام 

 درآن چمن که نه ئی رنگ این بهار مریز

خراب گردش آن چشم نشه پـــــرور باش 

 بساغر دگر آب رح خمــــــــــــــار مریز

اگر چه جرأت اهل نیاز بی ادبــــی است 

 ز شرم آب شوم جز بپای یار مـــــــریز

بهر چه ناز کنی انفال همـــــــــت تست 

 غبار ناشده در چشم انتظــــــــار مریز

بهر بنا که رسد دست طاقت بیـــــــــدل

بغیر ریختن رنگ اختیـــــــــــار مریز

 

بناً حضرت بیدل در بسا مورد برای دریافت حقیقت از انبوه علوم و معارف قدیم و حادث متکی به اصل شکاکیت بوده نه تقلید و تعلق و مطلق پنداشتن تفکرات و

بینش ها. و بسا که مانند منصور حلاج { در اخلاق عرفانی خویش بر عکس اخلاق عرفانی مذهبی،که برای رسیدن به (حق) باید نفس و قلب را کشت و یا اخلاق

(مانوی) که برای آنکه روان نجات یابد و از اخلاط با تاریکی منع شود می باید نفس را کشت و ( زهد) پیشه کرد و از نعمات طبیعی و مادی زنده گی (پرهیز) نمود.

نه تنها به فنا و نابودی قلب و کشتن نفس... و زهد و پرهیز معتقد نیست،بلکه زنده کردن و تجدید حیات قلب و نفس انسان را خواستار است .}12

اما دوران زيست حضرت بیدل بهتر از روزگاران منصور حلاج نبود، و بیدل میدانست که چه بود که منصور را بر دار آویخت .بیدل میگوید :

 

برق آفت لمعه در بی ضبطی اسرار داشت

نعرهء منصور تا گردن فرازد دار داشت

 

ورنه بیدل نیز مانند حلاج به فنا و نابودی قلب و کشتن نفس و زهد و پرهیز معتقد نبود و مانند حلاج (معتقد بود که تنها عقل و اندیشه آزاد می تواند پدید آورندهء

فضیلت واقعی باشد)13 چنانکه میگوید:

 

بیدل مزیل عقـــل شراب تعلق است

مست تغافل این همه بیهش نمی شود

 

حلاج رسیدن به حقیقت را از تلقی های مذهبی و دینی رد می نمود و راه برد های متضاد با عقل را جز موجب پریشانی نمی دانست،بدین معنی که تعلقات دینی را

در راه یافت و گسترش فضیلت مانع می شمرد و موجب پریشانی ذهن آدمی میخواند از اشعار حلاج است که می گوید :

 

آنکه افســــــــــار عقل داد از دست

جز پریشانی،خود چه طرفی بست؟ 14

 

حضرت بیدل بدون شک با اندیشه و آرایی حضرت حلاج آشنایی داشت،از بیدل میخوانیم که :

 

ز سامان تعلــــــــــــــق ها پریشانی غنیمت داد

همه دام است اگر این رشته ها بر یکدیگرپیچد.

 

از جانب دیگر تاکیدات مکرر حضرت بیدل مبنی بر رهایی از زنجیرهء هرگونه تعلق بازتاب این واقعیت میتواند باشد که آنحضرت را در فراخنای جرگهء پیروان

خرد اهورایی مقام و منزلتی بوده است چنانکه میرعبدالرزاق خوافی که به گمان اغلب همروزگار بیدل بوده است در مورد ملک الکلام عصر خویش حضرت بیدل

می گوید: { سرآمد غامض خیالان والا استعداد و جمع معنی بندان خوش فکر را استادست .بر سریر سخن گستری (فر) دارایی و شکوه جمشیدی داشته و در

دارالملک سخنوری کوس رستمی نواخته است} 15. فر دارایی و شکوه جمشیدی و کوس رستمی میتواند استعاره هایی از بینش های میترایی و زرتشتی باشد و

دیگر دانش های عجمی، که بنا بر تسلط پر خشونت و تکفیری مذهب و فرهنگ عرب بر اوضاع و احوال روزگاری که بیدل میزیسته،او نتوانسته و نخواسته به

گفته خودش گردن فرازد و دار بیند، او از انجام بی ضبطی ها اگاه بود و به همین لحاظ طریقت نوی برای بیان حقایق به میان آورد و آن طراوتی کردن مفاهیم و

واژه های مبین عقل و خرد به شبنم صور خیال بود،تا ریگ ستان نشینان تف زده خشک مغز و معتاد به تیرگی را چون عنکبوت راه به بیشه های سبز و پر طراوت

سرزمین معنی های او نباشد جز بهار پروردگان خرد را.اما آنجا که تقیه و تظاهر به خلاف عقیده کرده است هم از نهایت بیچارگی بوده است و در همین معنی است

که میفرماید:

 

بدرس دل عجمی دانشم چه چاره کنم

که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست

 

و سوگمندانه در جایی دیگری می گوید :

 

ز اقبال عرب غافل مباشید ای عجم زادان

سریر اقتدار بلخ هــــــــــم شاه نجف دارد

 

با وجود آن در آیات شعری حضرت بیدل تکیه روی یکی از مفاهیم کلی قانون (اشا) در آیین زرتشتی که عبارت است از آزادی (اختیار)که همانا در شعر بیدل (قطع

تعلق) مصور گردیده،به صراحت و صلابت معنی مشاهده میگردد.

همانگونه که قطع تعلق (آزادی)در پرشگاهء عتفایی اشعار حضرت بیدل بال گستری دارد.در آیین مزدایی زرتشتی نیز: ( آزادی ارزشمندترین داده اهورایی است،که

در والاترین جلوه خود به صورت آزادی اندیشیدن و آزادی گزینش دین،زیربنای گات هاست ...ریشه های این آزادی،در اصول اخلاقی گات ها و در رابطه بین

خالق و مخلوق است)16

(( گات ها نام کتاب سروده های حضرت زرتشت پیغمبر خدا و خرد است)).(خرد  رشته ای است که اصول گات ها را به هم پیوند میدهد.آدمی در تصویر اخلاقی

اهورا مزدا خلق شده است .معنای آن اینست که اهورا مزدا و آدمی،در حضرت بیدل هم معتقد به همین فروزه است،و چنان میخواهد آزاد باشد که حتی از دیدن خود

در آیینه هم وحشت دارد،که چنین حدود مختاریت،حدی از صفات خدایی است و حضرت بیدل در این حد میفرماید:

 

بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است

عکس ما چون آب داند قعر چـــاه آیینه را

 

(اهورا مزدا خرد است و به آدمیان خرد ارزانی کرده است .تا در کارها باهم رایزنی کنند. و پیروی کورکورانه در سنت زرتشتی نیست .)18بیدل هم به خرد تکیه

دارد و پیرویی کورکورانه را یکی از ویژگی های تعلق به شمار می آرد و نکوهش نموده می گوید:

 

کمینگاه تعلق هاست خواب غفلتت بیـــــــــدل

به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن

 

حضرت زرتشت هم (در گات ها همه جا سفارش میکند که از خرد،در امورچاره جویی شود.از جهت رابطه آفریننده و آفریده،انسان همکار خداوند است و این

همکاری از این روست که خداوند پرتوی از قدرت اخلاقی خود را در آدمیان به ودیعه گذاشته است و آدمی را در تصویر اخلاقی خود خلق کرده است .البته انسان

میتواند از همکاری خداوند سر پیچی کند.در اسلام،انسان عبدالله است. در مسیحت انسان فرزند خدا است.)19

گرچه نسبت به یک مسلمان یکنفر مسیحی چندین مرتبه به خداوند نزدیکتر است،زیرا رابطه یک مسلمان با خداوند رابطه میان ارباب و بندگان است،زیرا“رب“ به

معنی مالک است و جمع آن ارباب است . و باید افزود که بر اساس این رابطه،صفت انسان به مثابه اشرف مخلوقات زیر سوال میرود،زیرا بنده نمی تواند صفت

اشرف بودن را حاوی باشد در حالیکه در مسیحت رابطه انسان با خدا رابطهء چون میان پدر و فرزند است،یعنی خداوند همان مهر و محبت را نسبت به آفریده های

خویش دارد که پدر نسبت به فرزند خود دارد،در اینجا رابطه فرزندی و پدری ناشی از ازدواج هایی میان زن و مرد مطرح نیست بلکه رابط بین خالق کل و مخلوق

جز است یعنی انسان که جزی از مخلوقات خالق کل به شمار می آید. اما در دین زرتشتی انسان به مثابهء اشرف مخلوقات از مقام بالاتر از رابطء او صاف فرزندی

و پدری،در نزد پروردگار خویش برخوردار است .ویکتور هوگو شاعر و اندیشمند قرن هژده میلادی فرانسه این معراج انسانی را در شعری عارفانهء خویش نیز

چنین توصیف مینماید:

 

انسان و خدا مــــــــــــــــوازی هستند

خدا می آفریند و انسان اختراع می کند

خـــــــــــــــدا به انسان پروبال می دهد

ابدیت است که لحظات را درست میکند

در دایرهء نیکی و پارســـــــــــــــــایی

انسان در دست قــــــــدرت خدائی است

خدا درخــــــــــــــــت است انسان عشقه

انسان لباس است در تن خــــــــــــــــــدا

 

........................ و الخ 20

(در دین زرتشتی هم انسان همکار خداست و به همین جهت،بین خداوند و انسان به جای حق مالکیت و یا حق ابوت، حق مشارکت وجود دارد.این آزادی به انسان

اجازه میدهد که اگر بخواهد طبق قانون اشا(راستی و داد) در راه پیشرفت جهان به سوی رسایی کار کند.)21

در مشارکت و همکاری،تعلقات فی المثل میان ارباب و بنده و یا ابوت وجود ندارد،زیرا در این نوع روابط اصول جبر منتفی است،خالق کل،نیازی به بنده ندارد،و

وجودش مبرا است از همپیوندی های دنیوی،او انسان را برای همکاری با خویش آفریده تا انسان خود برای رسایی و بهتر ساختن زند گی دنیوی خود کوشش کند و

زحمت اعمار دنیا را از ذمه و عهده خداوند بکاهد نه اینکه دنیایی که خداوند برای انسان به همین منظور خلق کرده آنرا ذلیل انگارد،ذلیل انگاشتن زندگی کفر نعمت

است و نفی و سرپیچی از خواست خدا و امر خدا،و فقط اربابان جبار است که برای منفعت دنیوی خود با استفاده از وعید و وعده و دیگر ترفند های بنام دین و

مذهب که پرداختهء مهارت هایی ذهنی و انشاء خود و ماموران شان است،خلاف تصویرهای اخلاقی خداوند،انسان را بنده خویش میسازد و در تعلق خود نگهمیدارد.

و از هر کوشش در جهت سازندگی و بالندگی بسوی رسایی،انسان را ستمگرانه باز میدارند. و کوشش را با بستن به زنجیر تعلق ممکن می شمارند و وانمود می

کنند.حضرت بیدل را درهمین رابط آیت شعری است :

 

بودایی که تعلق دلیل کوشش هاست

ز بار دل به زمین خفته گیر قافله را

 

گفتیم تعلق آویختن است به دامن کسی و یا چیزی،آویختن همان اسارت است و یکی از ویژگی های اسارت قبول تکبر اصول و آیینی جابر از سوی  مجبور است .

اینجا همان مسلهء جبر و اختیار مطرح میگردد.مسأله که حضرت بیدل بنا بر تحریم که از تعلق به عمل آورده است اندیشه اش بیانگر تائید اصول اختیار قرار

میگیرد،و تائید اختیار یکی از اصول آیینی زرتشتی است وداکتر فرهنگ مهر در کتاب فلسفه زرتشت در باره مینویسد:( مسأله جبر اختیار،از دیرگاه اندیشه آدمی را

به خود مشغول داشته است .در دین زرتشت،بدون هیچ گونه استثنایی،از اختیار یا آزادی گزینش جانبداری می شود،در دین های دیگر به گونه ای دیگر است .

برای نمونه: مکاتبی در اسلام؛؛ جبر؛؛ را می پذیرند. مکتب اشعری که بیشتر مکاتب حقوقی سنی( حنبلی،شافعی و مالکی) از آن پیروی می کند،طرفدار جبر است .

به عقیده پیروان این مکتب خداوند هرکه را هرگونه بخواهد خوب و متقی یابد و گناهکار می آفریند.همه چیز مقدر است حتی خوب بودن و بد بودن. هنگامی که به

آنان ایراد گرفته می شود که در این صورت چرا خداوند باید گناهکار را کیفر دهد؟ آیا مجازات گناهکار در این شرایط مخالف عدل الهی نیست؟ پاسخ می دهند که آن

چه خداوند بخواهد و بکند عین عدل است و بشر اختیار ندارد و حق سوال هم ندارد.

مکتب سنی حنفی عقیده؛؛ جبر ؛؛ را تعدیل کرده میگوید نیت مهم است . مکتب معتزله که تحت نفوذ فرهنگ ایرانی !! (آریایی) پدید آمده طرفدار اختیار است و در

برابر مکتب اشعری قرار دارد. در دین مسیح،مسأله جبر و اختیار از این جهت مهم است که آدمی بار آغازین گناه آدم را به دوش دارد. مسیح برای نجات بشر آمد و

مصلوب شد تا بشر را از گناه برهاند.

بدیهی است که نظریه(( گناه آغازین)) هم مانند نظریه ((جبر)) مورد قبول زرتشتیان نیست و طبق فلسفه دین زرتشت،همه بدون گناه و پاک متولد می شوند و

هرکس،با انتخاب راه خود در زندگی، آینده خود را می سازد.22

حضرت بیدل با همه مکاتب دینی و مذهبی بدون شک آشنایی کامل داشته است و به ویژه با مکاتب تعلقی اندیش بنده پرور،و از تعلق به اصول و قوانین این مکاتب

نقادانه به این نتیجه رسیده میگوید:

 

تعلق بود سیر آهنگ چندین نوع سازی ها

قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازی ها

 

آیه های شعری حضرت بیدل در بسیاری موارد از اندیشه حضرت زرتشت پیغمبر و حکمای افغانستان (ایران دیروز) متاثر است، در اینجا دو مورد دیگر از تأثیر

اندیشه و حکمت به قول شیخ اشراق سهروردی(خسروانی) یا زرتشتی را در آیه های شعری حضرت بیدل البته مقید در مقو لهء تعلق و ابیات مربوط به آن بیان

میگیریم .یک: نظریه نور و ظلمت را،حضرت بیدل می فرماید:

 

تا توانی بیـــــــــــــــدل از وهم تعلق قطع کن

یک قلم نور است چون شد دود بر آتش طرف

 

در این آیه شعریی حضرت بیدل، دود برزخ مینمایاند{ تعریف رسمی برزخ که عبارت از جسم است،این است که: برزخ عبارت از جوهری است مقصود به اشاره

ی حسیه،و گاه مشاهده میشود که اگر از پاره ای از برازح نورزایل شود مظلم و تاریک می شود... هرگاه به اشیأ و یا جسمی نوربتابد و اشراق صورت گیرد،آن شیأ

مقصود به حس میشود، و اگر نور از آن مقطع شود مظلم و تاریک می شود... در اوستا،و به موجب فلسفه ایران باستان، هرگاه خره یا خور ننگه (فر،نور) به جسمی

و انسانی تعلق بگیرد،روشن،نورانی و رایی می یابد اما هرگاه این فراز وی زایل شود،مظلم و تاریک میگردد...دریافت شده که از دیدگاه حکمه الاشراق،این

اصطلاح در نمود عرفانی و شناسایی ذات حق و تهذیب نفس جایگاه ویژه ای دارد.سهروردی،کیان خره را از قول زرتشت نقل کرده که:(( او عالم را به دو بخش

تقسیم کرده است یکی عالم مینوی که عالم نورانی و روحانی برنفوس فاصله فایض می شود که اعطای رأی ثاقب کرده و مستفیض را تأیید و کمک میکند و به

واسطه ی آن،نفوس منور می شوند و تابش آن اتم و اکمل از خورشید است و در زبان پهلوی ((خره)) گویند که از ناحیه ی حق ساطع می گردد))}18 و این همان

معنی است که حضرت بیدل میفرماید: یک قلم نور است چو ن شد دود بر آتش طرف .

در اینجا تکرار این مطلب لازم است که بیان این قلم مقید و منحصر به آن ابیات حضرت بیدل است که در آن واژه تعلق آشکار است،بدین لحاظ قافیه بحث و تأویل

تنگ است .

دومین مورد تاثیر اندیشه حکمت و اشراق زرتشتی در اشعار حضرت بیدل همان شادی و نشاط است برخلاف عرفان مذهبی که ماتم و گریه و اندوه را در گیتی برای

انسان سزاوار میشمارد و نفی کامل دنیا و لذات آن می کند.در حالیکه(دین زرتشت با رهبانیت و ترک دنیا،ازدواج نکردن و ریاضت،مخالف است.آرمان زندگی

شادی و خوشبختی است که با کوشش در این جهان،با رسایی معنوی؛؛کما ل معنوی؛؛ از راه سازندگی و دهشمندی به دست می آید.برای شادی باید کوشید.24

 حضرت بیدل می فرماید:

 

ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است

سرو را آزادگی هــــــــــا داد این مقدار سبز

 

ادیان سامی زندگی را نفی می کند و رهایی از زندگی و لذات آنرا معراج رستگاری می شمارند،و حکم می کند که : بهره دنیا ناچیز است و برای کسی که تقوی پیشه

کند آخرت بهتر است . اما در آیین زرتشتی درویشی و صوفیگری و چله نشینی و دریوزگی راه بسوی رستگاری نیست،از نظر این آیین،احکام نفی زندگی و لذات

آن ترفندی است از سوی حکام برای انحصار لذات زندگی در حوزه حاکمیت که دارد و انرا میخواهد گسترش هم بدهد. و ترفند این احکام ناشی از تضاد و تناقضات

مجموعه ای آن احکام است که خوانندهء کنجکاو می تواند آنرا بیابد.

در کتاب (شهر روشن زرتشت)اثر داکتر حسین وحیدی،گفتگوی است بین حضرت زرتشت و جاماسب و فرشوستر که هدف زندگی و رستگاری در زندگی را نمایان

میسازد که آن نمود را در شعر حضرت بیدل نیز میتوان یافت که اینجا به اختصار آنرا نقل مینمایم .جاماسب خطاب به حضرت زرتشت میگوید:{ ای زرتشت

دانا،بگذار هرآنچه را که به یاد دارم بازگویم،روزگاری که در پی شناختن راه رستگاری بودم،روزی گذرم به کوهستانی افتاد،در آنجا و در جلو غاری مردمانی را

دیدم ژولیده موی و ناشسته تن و ناشسته جامه و از خود دست شسته . آنها را نه کاری درست بود و نه زیستی درست،خانه و سامانی و همسری و فرزندی نداشتند.

پیوسته سرگردان بودند و از این سوی به آن سوی می شدند و با دستاوردی ناشایست که بیشتر از راه دریوزگی بود در بایسهای زندگی خود را در اندازه ای بسیار

پست و پایین می فراهمیدند. آنها ارجی به خویش نمی نهادند و خود را می شکستند و از شکستن خویش به هرگونه که بود در دل خشنود بودند. آنها در جای پست می

نشستند،جامه پست می پوشیدند،خوراک پست می خوردند، کار پست می کردند و به هر پستی تن در می دادند.سخنان آنها نیز بیشتر سبکسرانه و یاوه و پوچ و یوانه

آسا بود .

من با این مردمان گفتگوی بسیار کردم و دریافتم که انها به گفتهء خودشان پویندگان راه رستگاری هستند و رستگاری را در این دیده و دانسته اند که جهان و هرچه

در اوست و زندگی و هرچه وابسته به زندگی است پوچ و هیچ بیانگارند و بر پایهء این دید و برداشت زندگی کنند. آنها می گفتند که خود را رها کرده اند و رها از

هربندی، زیرا آنها هر بندی را مایه گرفتاری و نگون بختی می دانستند. من از دهان این مردمان واژه رها کردن را بسیار می شنیدم و آن روز که واژهء رها را کردن هم از دهان تو شنیدم رها کردن آن مردمان را به یاد آورم،امید بیدرنگ دریافتم که میان رها کردنی که تو می گویی و آن رها کردن دوگانگی بسیار است .رها

 کردن تو سرآغاز زندگی و سازندگی و آن رها کردن سرچشمه و سر آغاز نابودی و تباهی است !  

 

زرتشت سخن جاماسب را سخت پسنديد و گفت: چه خوب شد که اين سخن را گفتنی و اين فراپرس را به ميان آوردی .  چه شايد مردمان از گفتار من برداشتی کنند که با آنچه می گويم دوگانه باشد و بجای رها کردن با آماج زايندگی و سازندگی ، به رهاکردن تباهندهً ويرانگر رو کنند.... گروه تن ناشسته پليد چهرهً آوارهً پريشان انديش ، پريشان گوی و پريشان رفتار که انگيزه اين زندگی ويرانگر تاريک خود را « رها شدن» می دانستند  آنها که می گفتند که آماج ما رستگاری و پالايش روان است و با آماج است که می خواهيم خود را از همه بندهايی که ما را به زندگی مادی و اين جهانی و گيتايی و تنالين می پيوندد رها کنيم تا روان آمادگی فرايازی به جهان مينو و به آسمان و به خوشيهای آن جهانی را پيدا کند... آوخ ! ازاين باور ها و رفتار های ويرانگر و تاريک که ريشهً همه خوبيها و نيکها را در روان می خشکاند و آنها را برای انجام دادن هر بدی و هرويرانگری می آمايد.

... آری دين من دين شادی و سازندگی  و بهسازی و آبادانی و خوشی و تازه سازی و پيشرفت و تندرستی و کاميابی و ساختن و پرداختن است و با هر انديشه و باور و آرمانی که آماج آن تباهی و تاريکی باشد دشمن است ، با آن باور و آرمانی که نمونه ای از آن را شما در آن کسان ديديد ، و بدبختانه ازاين باورها و آرمان ها فراوان است و پيروان آنها نيز فراوانند. ازاين باورها جز تيرگی و نابودی و زشتی و پليدی و گرسنگی و نگونی و زاری و خواری چيزی ديگر برنمی خيزد. هنگامی که شما با دارندگان و گروندگان اين آرمانها و باورها گفتگو کنيد نخست اين پايهً انديشهً خود را به ميان می آورند که اين جهان زندان فروغ و زندان مردمان نيک است ، اين جهان سرای رنج و ناکامی و زشتی و بدی است و هنگامی انسان ازاين رنجها و دردها می رهد و به خوشی و آسودگی جاودانی می رسد که ديوارهای اين زندان را بشکند و به جهان ديگر برود « تعلق يافتن بر معاد ، م » ما بايد در اين جهان هرچه را که ما را بدست زيست شادمانه و زيبا و درست و پروفراوان می رساند رها کنيم ووارونهً آن بهرچيز که ما را در گرداب نگون بختی و بيچارگی و درماندگی و خواری و تهيدستی و گرسنگی و بينوايی و تکيدگی و زشتی و پليدی می اندازد رو کنيم. از ديدگاه اين کسان نيکی و خوبی در همين پديده های زشت و دل آزار و بدی و زشتی در پديده های زيبا و دل انگيز است. چه دوگانگی و ناهمسانی ژرف و بزرگی هست ميان رها کردنی که من می گويم با رها کردن کردنی که آن کسانی به زبان می آورند. رها کردن من رها کردن دانه های گندم است. پس به شما می گويم و با استواری می گويم که با آن انديشه ها و باور ها و آرمانهای پليد وويرانگر بجنگيد و گروندگان به آن باورها را با گفته و اندرز و آموزش از دوزخ تاريکی که هستند و آرمانهای پليد وويرانگر بجنگيد و گروندگان به آن باورها با گفته و اندرز و آموزش از دوزخ تاريکی هستند برهانيد و به راه راست رها شدن. که جوانه زدن و رستن و باليدن و دانه های بسيار ديگر دادن و رها کردن آنها پوسيدن و تباهی و خاک شدن دانهً گندم است. پس به شما می گويم و با استواری می گويم که با آن انديشه ها و باور ها و آرمانهای پليد وويرانگر بجنگيد و گروندگان به آن باورها را با گفته و اندرز و آموزش از دوزخ تاريکی که هستند برهانيد و به راه درست رها شدن. که جوانه زدن و رستن و باليدن است.. برسانيد. به اين بينواهای راه گم کرده نگون بخت بگوييد ، براستی آماج آفرينش و اين همه شگفتی که در جهان هست و اينکه هربامداد خورشيد بر می دمد و جهان را گرم ميکند ، ابر می بارد و زمين را بارور می سازد و باد می وزد و دانه را از کاه جدا می کند و اين دريای زايش که هر زمان در جانداران در می گيرد  و اين همه جوشش و شور و آفرينش همه برای آنست که تو ای انسان نگون بخت روی از زندگی برگيری و مانند يک کرم ناچيز به گوشهً گندآبی بخزی و زندگی پست و تاريک خود را بياغازی و در همانجا بپايانی؟ آماج آفرينش اين بوده که تو خود را يک کرم گنداب پنداری و چونان کرم گنداب زندگی کنی؟ آماج زندگی اين بوده که تو چون موشی کور پيوسته جای درتاريکيها داشته باشی و چون شب پره به آسمانهً غار ها بياويزی؟ آماج آفرينش آن بوده  که تو دست از همه بشويی و همه زندگی ات را بهيدستی و نداری و نخوردن و نگساردن و نپوشيدنن و نخنديدن و نگفتن و نشنودن بگذرانی؟ مانند يک بوتيمار کنار دريا بنشينی و بالهايت را به هم بسايی و از نگرانی کم شدن آب دريا بگريی و از تشنگی در کرانه بميری؟ برخيز ای بينوای بد بخت ، برخيز بجای اينکه مانند يک کرم به گنداب بخزی آهن سخت را با دست هايت و با ياری آتش ، تفته کن و از آن خيش بسار و خيش را به ورزاهايت ببند و با آن دل زمين را بشگاف و دانه بپاش و دانه بردار و شادمانه دانه بسياری را ببيز و بخور و شادمانه بگوی و بخند ، پای بکوب و دست بيفشان ، از لانهً پليد و تاريکت بيرون بيا و آن نهال درخت را به زمين بکار و آن را بپروران و ميوه را بچين و بخور و به ديگران ببخش و در سايه آن سير و آسوده بيارام ، سوار بر اسپ شو و شادمانه بتاز و گلهً گاوان پراگنده ات را فراهم کن و به ستورگاه بياور و شير آنها را بدوش و بنوش. پادمانه از خواب برخيز و شادمانه ابزار کار بدست بگير وشادمانه کار کن و شادمانه بياسای. آری ای انسان نگون بخت ، خود را برهان از آن گنداب که در آن خود را به زندان افگنده ای ، از گنداب کرم بودن و کرم وار زيستن ، خود را از انديشه ها و باور های تاريک و پست برهان ، خود را از تباهی و نابودی برهان. رهانيدنی که من می گويم رها شدن گندم از انبار برای جوانه زدن و باليدن و دانه های بسيار دادن و مردمان را سير کردن و شادمان کردن است؛ اين گونه خود را برهان ، که اگر چنين کنی در گستردهً زندگی می افتی و مانند هر نمود زنده و بالنده ای در روند آفرينش و بالندگی و رسايی ، بايستهً زنده بودن و هست بودن خود را به انجام می رسانی. برخيز و خود را از گنداب و از کرم بودن برهان از انديشه پست و پليد که ترا به کرم بودن کشانده برهان. » 25

در همين معنی ار حضرت بيدل اين آيت شعری را می خوانيم :

زصيدگاه طرب غافلی به وهم تعلق                   اگر زخانه برايی پر هزار خدنگی

ويا

ساز و برگ عشرت ازبار تعلق رستن است            سرو را آزادگی ها داد اين مقدار سبز

ناگفته نبايد گذاشت که مذهبی انديشان بنابر وابستگی های ذهنی و تعلقات باوری خويش هميشه واقعيت ها را از عقب شيشه رنگی عينک های که برچشمان شان زده است به همان رنگ می بينند ، اين ديگر گونه رنگ بينان ف کژانديشانه مثلا تحريم تعلق را در اشعار برخی شاعران نفی جهان و هستی و تعبير می نمايند و ترک دنيا ميدانند ، اين را هم نبايد انکار کرد که برخی از اشعار حضرت بيدل هم در مجاز چنين می نماياند ، چون اين بيت :

کشاکشها نفس را ازتعلق برنمی آرد       زهستی بگسلم که اين رشته دريابد رسايی را

اما بايد گفت که وابستگان و آنهائيکه گردن جهان بينی شان به زنجيرهً تعلق بسته است اشتباه می کنند ، که منظور حضرت بيدل از رفع تعلق را بريدن از هستی و جهان تفسير می کنند ـ زيرا هستی شناختی و جهان شناختی علميست بسيار پردامنه و گسترده ، که نمی شود آنرا در چند مقوله ی معين  خلاصه نمود و از آن استنباط مجرد به نفع اين و يا آن جهان بينی به عمل آورد. اگر هستی و جهان هستی در برخی از ابيات حضرت بيدل نکوهش شده  بايد ديد که منظور حضرت بيدل از هستی و جهان کدام بخش آنست زيرا اگر هستی دارای گوهری هست ، هر گوهری در نهاد خود پاک و ناپاک دارد. جهان هستی هم نور دارد و هم ظلمت ، هيچ شکی نبايد نمود که منظور بيدل از رفع تعلق از مظالم هستی و جهان است نه ازجوهر پاک هستی . دليل ديگری که ميرساند که منظور بيدل از رفع تعلق جهان و هستی به گونه کل نيست اينست که در بيشتر از آيه های شعری آنحضرت تعلق در صورت جمع آمده است. مثلا :

زسامان تعلق ها پريشانی غنيمت دان        همه دام است اگر اين رشته ها بر يکديگر پيچد

درحاليکه واژهً دنيا و جهان صورت مفرد را دارد. درين آيه منظور حضرت بيدل از تعلقات به دام های ناپاکی که در دنيا وجود دارد ، می باشد نه جهان و دنيا بصورت کل ، وبيشترين منظور اين رفع تعلق از زنجيره بی افکار و باور های تحميلی و فرمايشی و عقايد اغراضی است و به مثابهً دام تعلق ، چنانکه می فرمايند:

بمکتبی که بود درسش از حديث تعلق                     همين گسستن شيرازه از کتاب گرينم

مگر بايد گفت که خطا کرده ايم اگر بيدل را به کدام يک مذاهب و اديان منسوب بدانيم. چنانچه خود می فرمايد :

بساط بند تعلق نچيده ام بيدل       به غير نالهً من نيست در نيستانم

اگر استاد واصف باختری شاعر و پژوهشگر فرازين انديش کشور ما ، در مقالت زير عنوان ( همايش و تقابل « يگانگی » و « چند گانگی » در يک غزل بيدل ) در کتاب گزارش عقل سرخ می نويسد که : ...  در منشور ذهن ناسوده و شگرف او هر چه خوانده و ديده و شنيده و رنگ اسلامی و عرفانی يافته است . ) 26

نحست اينکه استاد باختری با مهارت انديشمندانه کلمه رنگ را بکار برده اند که مسلما رنگ شکل يک پديده را می سازد نه مضمون آنرا. دوم اينکه بيان استاد باختری در حقيقت کنايه است به آنهاييکه در روزگاران دهه هفتاد و هشتاد سدهً بيست که جلوگيری و خراميدن در جاده جهان بينی مارکسيستی مظهر و مسلک روشنفکری بود ، و بيان معقولات اين جهان بينی در تعين منصب بسوی بالا نقش داشت ، خواسته بودند که مارکس و انگلس را شاگردان بيدل بسازند ، و گاهی هم اتفاق افتاده بود که باز هم به گفته استاد باختری « ... جولان انديشه بيدل در عرصهً خاصی از تفکر عرفانی و تبيين تاملات وابسته به وحدت و کثرت برای عده يی ساده لوح سبک مغز و شايد هم کلفت روان معاند توهماتی پديد آورده بود و باری هم او را به داشتن عقيدهً ثنوی متهم کرده بودند 27  بدبختانه پس از گذشت فصل و رواج مارکسيسم و غلبه رواج مذهب و علوم اعتقاديه ، امروز همان کسان شرق و غرب می روند و به تاويل آيات شعری بيدل می پردازند و می خواهند از بيدل شاعر الشرايع بسازند و از خود عالم الشرايع.

که خوشبختانه در نبشته استاد واصف باختری در مورد حضرت بيدل در کتاب گزارش عقل سرخ پاسخ همه يی کسانی که در اثر تعلقات و يا تعلق انديشی شعر حضرت بيدل را کژ انديشانه تفسير نموده اند ، سخت محققانه در تمثيل از بيان فرانسيس بيکن داده شده است جائيکه می گويد: « شعر بيدل سخن مشهور فرانسيس بيکن را فراياد می آورد که پژوهندگان را بر سه گروه و هر گروه را دارای ويژگی ميدانست. شماری چون عنکبوت بدور خود می تنند ، جمعی مانند مور می خواهند همه چيز را به لانه خود ببرند و نخبگان آنانی اند که مانند زنبور عسل بربرگها و گلها و گياهان زيادی می نشينند و از خوشبوترين آنها بهره و توشه يی مياندوزند و آنرا به کندوی خويش انتقال می دهند.» 23

آری ، شهد شعر حضرت بيدل از آن شيرين و شادی بخش است که شيرهً خوشبوترين گلهای خرد باغستان ها را دارد و عصاره ی مفاهيم و معانی آن هرگز از باغ و شاخ خاصی نيست و تعلق به هيچ پرورشگاه ، جز پرورش گسستن بند های تعلق در دستگاه انديشه اش نداشته است.

اقرار اين امر انکار ناپذير است که فرازين چکاد آزادی و رفع تعلق ، انديشه و تبيين انديشه است ، انسان وقتی آزاد است که بتواند آنگونه که می انديشد ، آن انديشه را بدون ترس از تکفير دين و بيم از اولوالامر دنيا گره زده باشد آن کس به گفته حضرت بيدل خشت خاکدان تعلق است نه قامت زنده و بالنده ً آزادی. چنانکه می فرمايند :

وارسته تعلق زنار و سبحه ايم        نيرنگ اين دو رشته ندوزد قبای ما

مقوله تعلق را  اگر در حوزه عرفان و اشراق مذهبی و غير مذهبی بجايش گذاريم و از بحث آن درگذريم و برگرديم به مقصود اين مقال و به رواج امروزيه تعلق و رفع تعلق در گستره خاص مذهب و سياست نظر اندازيم و آنرا به بررسی بگيريم ،بروشنی آفتاب در می يابيم که کلام حضرت بيدل مبنی بر قطع تعلق يکی از مفاهيم راهکشا يانه در برابر آنها است که می خواهد عقابينه برفراز های زندگی پرواز داشته باشند ، نه چون مور در غار های تعفن تاريک بزيند و تنها به آنچه از خواب و خور ميسر شان می شود قانع و تابع باشند.

گفته آمديم که تعلق ، آويختن است به دامن چيزی و ياکسی. و اين در ذات خويش اسارت است و بندگی بردگی ، اصل رفع تعلق همانگونه حضرت بيدل در چند سده پيش از امروز برآن تاکيد می ورزيد ، در طی قرون و سالهای بعد از حضرت بيدل اين اصل مورد تائيد و يکی از هنجار های بنيادين و ضروری در راستای زيست انسانی از سوی بزرگترين متفکرين و خردمندان عرصه ادبيات و فلسفه و دانش بوده است. البته خردمندان که خود در هيچ زنجيره از آيديالوژی ها و مراجع فکری حلقهً تعلق به شمار نمی رفتند و جز شکستن زنجيره های تعلق برای دريافت آزادی  سهم ديگری در برابر شان قرار نداشت. اين انديشمندان در محکوميت آنهايی که اسير گيری می نمودند و می نمايند و دام سفره های رنگين برای گرسنگان که سعادت حيات را بنابر تنگی ذهن سيری شکم و زير شکم خويش می پندارند گشوده اند ، تا آنها را در تعلق فکر و عمل خويش نگهدارند ، سخت ستيزنده اند. و تجارب حاصله از سرنوشت پابندان زنجيره تعلقات را با هم صدا با حضرت بيدل که فرموده :

وضع ترتيب تعلق غير درد سر نداشت                     خوشه بند دانه زنجير جز غلغل نبود

با صلاحيت ووضاحت بيان نموده اند.

برتراندراسل متفکر و فيلسوف انگليسی در مورد جدال اسير سازان برای برحق شمردن انديشه و افکار شان نسبت بر ساير حرفا در جهت پرتعلق نمودن خوان مقاصد ، گفتاری دارد که معنی آزادی و رفع تعلق را آنچنان که حضرت بيدل در آيه های شعری خود تصويرنموده ، بيان می نمايد و از نتيجه روند تعلقات در مناسبت های اجتماعی و سياسی امروز آگاهی ميدهد. راسل می گويد : « ... دو طريقه را که برای بنا نهادن عقايد حق متداول بوده است. بدين نحو از يکديگر متمايز می سازيم که يکی را « طريقهً فرمان اوالامر » اسم می گذاريم و ديگری را « طريقه مباحثه و تحقيق » می خوانيم ، من باب مثال : شما می گويد ، فلان عقيده ای را که ما حق و صحيح ميدانيم به اين طريق در ميان مردم ترويج بدهيم که بگوييم از بالا چنين فرمان است ، و بنده عرض می کنم ، بحث کنيم تا به بينيم عقيدهً حق و صحيح چيست و سپس آنرا ما متابعت کنيم و ساير مردم هم مختار باشند که از راه بحث و تحقيق به صحت و حقانيت اين عقيده برسند.... آنجاييکه طريقهً ( فرمان اوالامر ) را بيش می گيرند برخی عقايد را در مغز و ذهن مردم می فشاريد و می گويند : اينها را خردمندان و نيکان دستور داده اند ، و کسانی را که با اين عقيده مخالفت نمايند يا سفيه می شمارند يا ملعون محسوب ميدارند و يا هم سفيه و هم ملعون. و اين سفهاء و ملاعين ( مورد جريمه ها و مجازاتهايی شده اند و می شوند .. ) بعضی اوقات پيروان عقيده راسخ ، بالمره باداب و رسوم قديم و مسلک و سنت نياکان متکی می شوند ولی غالب اوقات کتاب مقدسی هست که آنرا سند و مدرک می سازند و مخالفت با آنرا گناه ميدانند. و در ممالک تابع عيسويت چه بسا مردم را سوزانده اند به جرم اينکه چرا در صحبت و تأويل و تفسيری که کشيشيان از آيات انجيل و تورات کرده اند ترديد کرده ايد. در ممالک تابع اسلام و شک آوردن در هر جزء و آيه ای قرآن بسيار دور از عقل و احتياط است. در روسيه امروزی ( اتحاد شوروی  پيش از 1992 م ) اگر انسان با عقايد که کرسی نشينان قصر کرملين از قول مارکس و انگلس نقل می کنند اظهار مخالفت می نمود خطر اين برايش بود که جان بر سراين مخالفت بگذارد .... هرگاه در امور به عقايد ، همگی مجبور باشند از افکار و نيات و تمايلات يک يا چند نفر متابعت کنند زمام امور عملی  و اداری هم طبعا و قهرا بدست اين يک چند نفر می افتد و با کمال آسانی اقتدار خود را بر سرمردمان نافذ می سازند .... » 29

ملاحظه ميگردد که راسل تاکيد بر قطع تعلق از عقايد و افکار و نيات و تمايلات به ويژه مذهبی و سياسی و گروهی دارد و آدم متعلق را شمشير در غلاف و کالبد فکری بی جوهر می شمارد. و اين درس را می آموزاند که قرنها پيش از او گوهر آموزش های بيدل را تشکيل ميداد که ميگفت :

نيست جز قطع تعلق حسرت عريانيم                    جوهری می خواهم از شمشير من پيدا شود

انسان متعلق به عقيده و آيديالوژی خاص را بدون شک می توان انسان فاقد اراده فکری خواند. درست بيادم است که در سالهای دهه هفتاد و هشتاد عيسايی که در آنوقت در يکی از کشور های همسايه اقامت داشتم در آنجا يکی از شعار های وفامندانه عناصر  وابسته به زنجيره يی يک آيديالوژی خاص سياسی و فلسفی اين بود که می گفتند : « بيروی سياسی مغز متفکر حزب است » با توجه به بيان اين معنی ملاحظه ميگردد که گويندگان اين حديث بی آنکه متوجه باشند ناخواسته خود را انسانهای فاقد نيروی فکری و تامل وانمود می ساختند ، انسانهاييکه هيچگونه حق و صلاحيت انديشيدن و تصميم گيری را نداشته و اين حق را در باره سرنوشت خود و سرنوشت ديگران بی آنکه خود بتوانند بيانديشند و يا خود بار مسئوليت انديشيدن را بردوش بکشد و يا به درستی و نادرستی انديشه ها وتصاميم تامل نمايند گله گونه بدوش چند چوپان انداخته بودند ، و با تراوش های مغزی چوپان ( بيروی سياسی و کميته مرکزی ) می انديشيدند  و از زبان آنها حرف می زدند و به دستور آنها عمل می نمودند ، نه با مغز و زبان و ارادهً خود. اين صفت نه تنها شامل متعلقين يک زنجيره ً فکری می شود بلکه در برگيرنده ای همه آنهايی است که به نحو از انحا پا به زنجير تعلقی بسته دارند.

يکی ديگر از صفات مشخصهً اسيران تعلقات فکری اين است که برای برحق جلوه دادن خويش و محکوميت ساير اسارتگران عقيده و فکر ، متوسل به آزادی عقيده و فکر در حوزه خويش می شوند ، و خود را از هرگونه تعلقی مبرا می شمارند. استاد مجتبی مينوی در مقاله ای در همين باره پس از اشاره به آيت الله ابوسعيد ابوالخير بلخی که فرموده « خدايت آزاد آفريده آزاد باش » می نويسد « کمونستها در موقعی که خود شان در اقليت هستند و محکوم به اطاعت دولتی هستند که مخالف عقايد ايشان است ، دم از آزادی فکر و آزادی نطق و آزادی تحرير می زنند ، اما بمجرديکه زمام امور را بدست خود گرفتند مي خواهند که همان قيود و حدودی را که دولت قديم برافکار و اقدامات ايشان می گذاشت آنها برافکار و اقدامات ديگران بگذارند. فرقی که در ميان هست در سر مقصد و مرام است. بهانهً کمونست اينست که ما می خواهيم مملکت را بهشت بکنيم ، و مرتجعين نمی گذارند و بايد دهان ژاژ خايان را به گل بست.

صاحبان اديان به مردم می گويند که در اين دنيا به خود سخت بگريد و تمام جزئيات زندگی تانرا برطبق دستور ما ترتيب بدهيد ، و انديشه و گفتار و کردار تان موافق قوانين معينی باشد ، اگر نماز بخوانيد و روزه بگيريد و يا رياضت بکشيد ، و در کلبه گلی منزل کنيد ، در آن دنيا خدا شما را به بهشت خواهد برد. و از تمام نعمات و لذتهایی که نفس می خواهد و چشم از آن لذت می برد برخوردار خواهيد شد. کمونيزم هم يک نوع دين و مذهب سياسی است ، و صاحب اين مذهب سياسی می گويد علی العجاله بخود سخت بگيريد ، و انديشه و گفتار و کردار خود را برطبق دستور و قواعد که من معين می کنم ترتيب بدهيد تا بعد از چندی ، مملکت ما در همين دنيا به صورت همان بهشتی در آيد که اهل دين پيش خود فرض کرده اند. ولی شرطش اينست که حتی در آن بهشت هم آزادی نداشته باشيد که به ميل خود بينديشيد و عمل کنيد. و تا من خدايی می کنم احدی حق ندارد از لام تا کام چيزی بگويد که منافی با دستور من باشد. » 25

اگر در قلمرو سياست ، احزاب و در آن بيروی  و کميته ها به  مثابه تعيين کننده فکر و انديشه متعلقين و مردم وجود دارد در دين و مذهب مرجع تقليد و شورای روحانيون است که از رواج تعلقات حمايت و بر افکار و انديشه مردمان نظارت می نمايند. و بدين گونه هر عنصر متعلق به آيديالوژی های سياسی و مذاهب و اديان ، جزء يک عنصر مقلد کسی ديگری پيش از اين نمی تواند باشد و چنين عنصری در برابر آزادی انديشه منفعل است. حضرت بيدل می فرمايد :

به انفعال رسيديم از فسون تعلق         برخ فگند حيا دامن نچيدهً ما را

انفعال عناصر که پا بستهً زنجير تعلق اند از آن است که نمی تواند بنابر تعهد که با تعلقی بسته اند فراسوی آن تعلق بيانديشند. مثلا هيچ سراغی وجود ندارد که خاخام بدور از فرمان های کنيسه و پاپ بدور از قوانين کليسا و ملا بدور از نهی از منکر و امر بالمعروف فتوا و روايتی داشته باشد مگر در صورت رفض ورده ، که در فرهنگ احزاب و گروه بندی های سياسی ايديا لوژيک امروزين ، رفض و رده را همانا استعفا و اخراج می نامند. مثلا وقتی برخی از اعضای جمهوريخواه امريکا ويا حزب تونی بلير در انگلستان درک نمودند که تيوری حمله برعراق احيای تيوری و آيديالوژيک فاشيزم هتلری است و در تاريخ بمثابهً يکی از عمده ترين جنايات خونين قرن بيست و يکم از سوی امريکا و انگليس ثبت خواهد شد ، راه ديگری  نداشتند جز اينکه از حزب استعفا بدهند و حزب آنها را اخراج کند و محروم از امتيازات مقامی نمايد.

بايد گفت ، يکی از بندهای اساسی اصول حوزهً تعلق ، ( تائيد اجباری ) امر و اصول شرعيت ميباشد. ( رد يا انکار ) امر در اصول و اشارات دينی از سوی فرد يا جمع حکم تکفير دربر دارد و سزای آن برای کافر کفاره خون است ( دار زدن و سربريدن شخص و گاهی همراه با اهل و بيت شخص ويا قوم و قبيله ) تاريخ اسلام را به ويژه اين موارد پرنموده است. و تا به امروز با همان شدت يکهزار و چارصد سال پيش متداوم است. علی مير فطروس پژوهشگر ايرانی به گونه مقايسوی تشابهی تعلق انديشی را در دين و مکاتب سياسی امروزين زير عنوان ( اسلام راستين و توتاليتاليزم ، يا تمام خواهی و سلطه گرايی )ژرفکاوانه بررسی نموده که بازنويسی آنرا اينجا بی ربط با اين مقال ندانسته باختصار نقل می شود  ، او می نويسد : ( مطالعه ، تطبيقی آراأ نظريه پردازان « اسلام راستين ( بنيادگرايی ، م ) » با اصول وويژگی های توتاليتاريزم اين واقعيت را روشن ميکند که آراء و عقايد اين دو نظر پردازان دارای ذخاير فراوانی از اصول وويژگيهای توتاليتاريسم و نازيسم و استالينيسم ) می باشد ، از جمله می توان از اصول و مشخصات ذير ياد کرد :

1 ـ وجود يک شخصيت گيرا ، کيش شخصيت ، اصالت رهبری ـ

2 ـ آيديالوژی فراگير برای تسريع تصميمات پيشوا يا امام ـ

3 ـ اعتقاد به نادانی و گمراهی اکثريت مردم جامعه ـ

4 ـ کنترول و سلطهً گستردهً پوليس سياسی و نفی قلمرو شخصی و خصوصی افراد.

5 ـ ايجاد همصدايی و « وحدت کلمه ».

6 ـ  ضديت با آزادی و دموکراسی.

7 ـ  ضديت با روشنفکران.

8 ـ بسيج و بسيج توده ای.

1 ـ هم در آراء نظريه پردازان اسلام راستين و هم در توتاليتاريسم حضورووجود يک شخصيت گيرا و « ابرمرد » نقش و جايگاه اساسی دارد. تفکرات اسلامی ، اين شخصيت گيرا ، امام ، رهبر يا ولی فقيه است و در نظام توتاليتاريسم اين شخصيت فرهمند پيشوا ناميده می شود.

امام يا پيشوا کسی است که صفات « انسانی » دارد و اين صفات دارای برجستگی هايی است که دارنده آن يعنی امام يا پيشوا را بصورت « مرد تقدير » و « فرستاده خدا » معرفی می کند. براين اساس چنين وانمود می شود که در تصميمات امام يا پيشوا حکمتی است که زمينيان ( يعنی مردم جامعه ) از درک و فهم آن عاجز و ناتوانند. به اين خصوصی ترين اعمال رهبر يا پيشوا ( حتی ازدواج و طلاق هايش  ... ) اقدام تاريخ ساز و در جهت « منافع خلق و انقلاب » معرفی می شوند ... بقول داکتر شريعتی « حيات و بقای جامعه به وجود امام يا پيشوا بستگی دارد » ازينرو فاشيسم و نازيسم و استالينيسم و هم حکومت های اسلامی افراد را بسادگی ـ قربانی چيزی می کنند که مصلحت جامعه می دانند.

موج دستگيری ها ، شکنجه ها ، الغای آزادی بيان و انديشه ، سرکوب زنان و روشنفکران و قتل عام اقليت های ملی و مذهبی و سياسی همه و همه می تواند با مصلحت ـ جامعه که در حقيقت مصلحت و منفعت خود امام و پيشوا است توجيه و تشريح شوند.

2 ـ توتاليتاريسم و اسلام اساسا ابتدا ـ يک نظام آيديالوژيک می باشند. در اين دو سيستم آيديالوژی ( فاشيسم ف نازيسم ، استالينيسم و اسلام ) به عنوان يک حقيقت برتر ، همه ارزش ها و عقايد اجتماعی ، سياسی و اخلاقی جامعه را تحت سلطه خويش دارد. آيديالوژی در رژيم های توتاليتر چيزی شبيه به آميختگی دين و دولت در نظام اسلامی است آنچنانيکه رئيس سياسی جامعه در عين حال رئيس مذهبی آن نيز است که قوانين مدنی ، شرعی و اخلاقی را تنظيم و تفسير و اجرا ميکند.

آيديالوژی ـ به عنوان يک حقيقت برتر ـ چه در رژيم توتاليتر و چه در حکومت اسلامی خود را از طريق تبليغات گسترده ، تفتيش ، بازرسی فکری ، تکفير مذهبی ، قهر و خشونت ، ارعاب ، ترور جسمی و فکری ، سرکوب هر نوع دگر انديشی و آزادی فکری تحميل و تثبيت می کند. اصول آيديالوژيک به عنوان « وحی منزل » و « کلام آخر» به ابزار تحميق توده ها ووسيله ای برای سرکوب آزادی ها و آرمان های دموکراتيک روشنفکران جامعه بدل می شود.

3 ـ هم در آراء متفکران اسلام راستين و هم در عقايد نظر پردازان فاشيسم و استالينسم ، توده های مردم به « صغار » و يا به گله های گوسفند تشبيه شده اند که امام و پيشوا رسالت دارد تا آنها را سرپرستی و هدايت نمايد. هتلر در کتاب « نبرد من » از توده های مردم بعنوان « گله ً رای دهنده » و « مقلد و منحط » ياد می کند. ) 31

دراسلام هم برای رهنمای توده ها مرجع تقليد و يا شورای علما و روحانيون و شورای اهل عقد، حل است.

يکی ديگر از شيوه های مبلغين آئين تعلق و تعلق پسندان کنترول شديأ جامعه ايست که در طلسم تعلق بند آمده اند و نبايد فرار نمايند و طلسم بشکنند و بدين لحاظ :

5 ـ ( کنترول و سلطهً گستردهً پوليس سياسی ( اين پوليس را در اسلام نوع دوازده امامی امروزی ، بسيجی و در اسلام چار مذهبی پوليس اداره امر بالمعروف و نهی از منکر مينامند.م ) و نفی قلمرو شخصی و خصوصی افراد ، برای رژيمی که مدعی ساختن جهانی تازه براساس آيديالوژی و الگوی از پيش معين است و برای رژيمی که به قول هتلر و استالين می خواهند « انسان طراز نوين » بسازند که جز به مسلک و آيديولوژی رسمی  به چيزی نيانديشد طبيعی است که هيچگونه اصول اخلاق شخصی يا ارزش هايی که از حوزه کنترول رهبری جامعه خارج باشد ، قابل تحمل نيست. بنابرين ، هم رژيم توتاليتر و هم رژيم اسلامی می کوشد تا اصول و اخلاق خود را جانشين اصولی سازد که در دستگاه اخلاقی و ارزشی پيشين وجود داشته است.)

پيشوايان و امامان که تداوم آيديالوژی و بر اثر آن استقرار هميشگی حاکميت خود را بر جامعه براصل تعلقيت مردمان برايشان و ايديالوژی معين خود استوار می شمارد برای تائيد خود از سوی جامعه شعار های همصدايی را ايجاد می کنند. اين همصدايی در اسلام ن وحدت کلمه » است و در کمونيزم « پرولتاريای جهان متحد شويد » که اينجا بنابر اطاله کلام دراين مقال تاويل آن به خواننده گذاشته می شود. در باره به موخذ بند 5 مراجعه شود.

6 ـ ( بسيج و بسيج توده ای يکی ديگر از جنبه های اساسی رژيم های توتاليتر است. منظور از بسيج فراگردی است که رژيم های توتاليتر بوسيلهً آن می خواهند مردم را به پشتيبانی از هدف های رسمی ، فعال سازند، .. رژيم های توتاليتر تنها به حمايت غير فعال يا خموش مردم ، قانع نيستند بلکه می خواهند مردم با شور و اشتياق در اجرای هدف های شان شرکت کنند. ( يعنی اگر آب پيدا نباشد بايد با گرد و خاک قلعهً فکری و برنامهً معين که از سوی پيشوا و امام محصور آمده اند ، تيمم نموده از صباح تا مساء نماز واجب بگزارند و سراطاعت امر برزمين سايند.م ) اعتقاد به بسيج توده ای در نظام فاشيستی از اين ديدگاه ناشی می شود که توده ها ذاتا ـ کنش پذير ، غير متفکر ، نا بالغ و دستامور هستند. بايد توجه داشت که بسيج توده ای را نبايد به معنای اراده آزاد ( تائيد غير اجباری م ) تلقی کرد ،  زيرا پشايبانی توده ای با کمک اجبارهای پنهان و آشکار از بالا تدارک می شود و بنابرين بايد آنرا در متن اجبار داوطلبانه در نظر داشت. وقتی مثلا گفته می شود که « عضويت در نيروی مسلح اس اس يا سپاه پاسداران يا بسيج ، داوطلبانه است » و در عين حال اعلام می شود که : « هرکس پيشوا يا امام را دوست دارد نبايد از انجام اين امر سرباز زند.» ديگر آزادی اراده از ميان رفته است. شخص ، مجبور است که برای عضويت در آن سازمان » داوطلب شود. براين نوع اجبار ، بايد ارعاب روحی و اجبار مادی را نيز افزود ، کسی که از دستور پيشوا اطاعت نکند ، بسيار ازحقوق و مزايای شغلی و اقتصادی ـ اجتماعی محروم خواهد ماند. ) 33

به تعلق کشاندن اجباری مردم و تحميل فرايض وواجبات و حرمت امام و پيشوا به ويژه ستون  اديان و مذاهب را می سازد که بدون اين ستون وجود بنای آن در معرض خطرفرغلطيدن و سقوط قرار می گيرد. در نبرد با قطع تعلق در حوزه دين و مذهب توسل به سلاح جهاد فرض گردانيده شده است ، آين سلاح شمشيری است که در سراسرتاريخ بعد از نزول آن در پيش از هزاروچارصد سال ، با کاربرد های خود در سرزمين های مختلف از جمله در سرزمين حضرت بيدل ، جوی نه ، که دريای خون را جاری ساخته که تا هنوزهر چند نه با آن شدت اما مختصر ادامه دارد ، و اما در کشور ما افغانستان خون قربانيان اين سلاح در وجب وجب خاک آن در فوران است. که عظيم ترين اين قربانی را آنهايی تشکيل ميدهد که خواسته و ناخواسته يا آگاهانه و لاشعوری زولانه بند تعلق بوده ويا هستند ، که اين بحث خارج از مقصود اين مقال است.

بااين حال ، روزگاری که حضرت بيدل در آن ميزيسته ، روزگاری تقابل « اختيار » و « انقياد » بوده است و کشمکش ميان هواداران تعلق و قطع و رفع تعلق ، در حوزهً گستردهً ايمان و ايقان ـ يعنی نبرد تاريکی و روشنی يا اهريمنی و هورا.

به انقياد کشاندن مجبرانهً انسان به زنجيرهای تعلق و تعبد وتفکرات و آيديالوژی های ازپيش وضع شده يکی از مکمله های ستون صفات اهريمنان است برای واژگونه کردن حقايق و ناپاک گراندن جوهر زندگی و زبون ساختن انسان اين مکمله در پی آنست که آزادی و اختيار را در زندگی از انسان سلب نمايد تا انسانها گله گونه به فرمان چوپان سربنهند و سر بدهند و در ازاء اين سردهی و رفتن به سلاخخانه ای تعلقات ، چوپانان را سود ناشی از حاکميت بار آورند.

بدبختانه همهً ترفند ها در جهت به زنجير کشيدن تعلقها با استفاده از عدم آگاهی های فکری جامعه رونق پيدا کرده است و هر يک از حلقات زنجير از سوی به دام اندازان تعلق به بهانهً دعوت به بهشت صلح سرهم بندی شده است. چنانکه حضرت بيدل می فرمايند :

عام شد رسم تعلق شرم آزادی کراست                       خلق را چون حلقه با هم داد اين زنجير صلح

و گفتنی است که تمام جنايات که امروز بنام کافر و مسلمان و طرفداران اين ايسم و آن ايسم و اين مليت و آن مليت صورت می گيرد ناشی از پا به زنجير بودن به طلسم تعلق است و جنون افيون های آن. و در يک سخن می توان گفت که انسان متعلق انسان آزاد نيست و نمی تواند خارج از حوزهً تعلق خويش بنانديشد و چنين انسان نبايد مدعی آزادی باشد هر آنچه او دراين باره بگويد جز صدای زنجير که در پا دارد فرياد آزادی نمی تواند باشد ، چنانکه حضرت بيدل می فرمايند :

نشرو نمای کشت تعلق ندامت است                       جز ناله نيست ريشهً زنجيردانه ها

اين نکته قابل ياد آوری است که تعلقات انتظامی ، بحث ديگری است ، جدا از تعلقات آيديالوژيک و انديشوی.  تعلقات انتظامی ضرورت بالفعل و بالقوهً نظام طبيعت و جامعه به شمار می رود. که انکار آن ممکن نيست و آن جدا از بحث ما است.

برای اينکه اين مقال کشال نشود و خواننده دچار ملال ، تفسير و تاويل آيات شعری حضرت بيدل را به فهم و ذهن آزادی پرستان و رسايی جويان ميگزاريم. با ذکر اين نکته که با مطالعه ديوان بيدل اين نو آموز مدرسه ادب و حقيقت توانست يکصد وبيست و هفت آيه شعری آنحضرت را با واژه تعلق دريابد ، اگر از ديد من آيه های ديگری با واژه تعلق در ديوان بازمانده باشد با خضوع و خشوع از ارباب ادب پوزش می طلبم.

 

آيات شعری حضرت بيدل در خصوص رفع تعلق

 

زندانی اندو تعلق نتوان زيست                       بيدل دلت از هر چه شود تنگ برون آ

نه مرده چند شوی خشت خاکدان تعلق              دمی جنون کن و زين دخمه های پست برون آ

وهم تعلق برخود می چيند                             صحرا نشين اين خانمانها

کشاکش نفس را از تعلق بر نمی آرد               زهستی بگسلم که اين رشته دريابد رسايی را

وارستهً تعلق زنارو سبحه ايم                       نيرنگ اين دو رشت ندوزد قبای ما

چندان نرميدم زتعلق که پس از مرگ             خاکم به برخويش کشد نقش قدم را

بواديی که تعلق دليل کوشش هاست               زبار دل به زمين خفته گير قافله را

 نيست چو التفاف دل ميکدهً تعلقی                 آبلهً پايی نفس شد قدح نبيد ما

تعلق بود سير آهنگ چندين نوع سازی ها       قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازی ها

توبا ساز تعلق در گذشتی از امل بيدل             ندارد رشتهً کس بی گسستن اين درازی ها

بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است       عکس ما چون آب داند قعر چاه آيينه را

کسی مباد خجل از تعلق اغراض                 عرق به جبهه دماند از نياز پاشی ما

نشرو نمای کشت تعلق ندامت است              جزناله نيست ريشهً زنجير دانه ها

با نفعال رسيدم از فسون تعلق                      برخ فگند حيا دامن نچيدهً ما را

خلق را ذوق توام طاؤس کرد                      رنگ هم افتاد بروازش به قيد بالها

يک گام اگر زوهم تعلق گذشته يی                   بيدل دراز کن به بساط فراغ پا

نفست اگر نه فسون دمد به تعلق هوس جسد       زدامن تو که می کشد که دراين رباط کهن درا

ضعيفی تهمت چندين تعلق بست برحالم            زپا افتادگی يک عالم اسباب است شبنم را

خم شد از بار تعلق قامتت زبينده نيست             دعوای وارستگی چون سرو انداز ترا

تعلق دو نفس ما و من غنيمت گير                   که اين غبار نيابی دم دگر به هوا

کسی زدام تعلق چسان برون تازد                   شکسته گردن هر موج طوقی از گرداب

واماندهً تعلق زرزق مقدوريم                         دام و قفس به غير همين آب و دانه نيست

زبسکه قطع تعلق زخويش دشوار است            چو کا زمدت عمرم به لب گزيدن رفت

کس وحشت از اسباب تعلق نبسنديد                 دامن نشکستند چقدر چين جبين داشت

از تعلق يک سر مو قطع ننموديم حيف             تيغ تسليم که ما داريم پرنازک دم است

قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود                    آه از دل نالهً تيغ آزمای ، بر نخاست

چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نيست          رنگ چينی که شکستيم بدامن تيغست

بيدل اين هنگامه ، نيرنگ داغم کرده است         خار شد رنج تعلق باز در پايی که نيست

نيست بنايد تعلق آنقدر سنگين بنا                    اين غبار وهم را يک پشت پا خواهد شکست

 هرکی  ديديم از تعلق در طلسم سنگ بود         يک شرر آزاده ، از خود جدای ، برخاست

کس گرفتار تعلق های وهم وظن مباد              مرگ مژگان بند تعليم حيايی کرد و رفت

عجز بينش با تعلق های امکان آشناست           اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست

به چه اميد اکنون پا به تعلق فشريم                  تنگ شد آنهمه اين خانه که دل هم برخاست

واماندهً عجزيم زافسون تعلق                        گر دل نکشد رشته نفس آبله پانيست

تعلقی بدل ما خيال ريشه نکرد                       به ناوکت که در باغ سرو آزادست

 زسيدگاه تعلق همين سراغت بس                   که هر کجا دل آويخته است فتراک است

مرديم ز تشويش تعلق نگسستيم                    آدم بيچاره که افسار خران بست

همچو موج از تهمت دام تعلق فارغيم            دامن ما را شکست رنگ چين گرديده است

ازوهم تعلق چه خياليست رهايی                  در پای من اين گرد زمين گير حنا بست

همت می بايد اسباب تعلق هيچ نيست            برنمی آيد دو عالم با جنون يک گذشت

هوس جهان تعلقی سروبرگ حرص و تملقی  چون يقين زند در امتحان به غرور پی سپری عبث

عام شد رسم تعلق شرم آزادی کراست          خلق را چون حلقه با هم داد اين زنجير صلح

نيست جز قطع تعلق حسرت عريانيم            جوهری ميخواهم از شمشير من پيدا شود

درعقده تعلق فرسوده بود فطرت                 ازخود گسستن آخر اين رشته را رسا کرد

تاقوی سستی ندارد اين تعلق ها بجاست         با گسستن بست پيمان رشته چون بيتاب شد

ازاين دام تعلق بسکه دشوار است وارستن     تحير نقش بندد گر نگاهی فرد بر خيزد

دل ار غبار تعلق نمی توان برداشت            نسيم وادی عبرت اگر عصا نشود

جهان عالم امکان گرفته وهم تعلق              نبسته پای کسی جز همين حنا که ندارد

اثرهای تعلق نيست مانع حشمت ما را        قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چين دارد 

زننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بيدل           تعلق نقش مضمون که دل بسيار می بندد

سرمايه نشاط تو رفع تعلق است                از تر برگ نی به مقام نوا رسيد

شمع بساط ما را مفتی نفس شماريست        اين دو دم تعلق آتش چرا نباشد

زدستگاه تعلق مجو حساب تجرد                بلنديی مژه باليدن نگاه ندارد

درخور رفع تعلق عيش خرمن کن که شمع   خار پا چندان که می آرد برون گل می شود

اگرهزار ازل تا ابد زنند بهم                     تعلق من بيدل همين دو دم شمريد

زين دشت جزوبال تعلق نچيده ايم              آن دامن که کسوت ما داشت خار برد

دل چو آزاد از تعلق شد منور می شود        فطره يی کز موج دامن چيد گوهر می شود

بيدل اسباب تعلق بود زنگ آگهی              آيينه صيقل زدند آنها که پشت پا زدند

مژگان زديأه قطع تعلق نمی کند                مشت غبار من به رهً انتظار ماند

شغل اساب تعلق عالمی را تنگ داشت        دست برهم سوده گردی کرد هامون ريختند

به وحشی بگذرد بيدل از محيط تعلق         که نقش پای تو چون موج بر قفا ننشيند ؟؟؟

سروبرگ تعلق در ندامت باختم بيدل        جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد

اميد زعاشق نکند قطع تعلق                  گر آه ندارد جگری داشته باشد

اگر زوارستگان شوقی به فکر هستی مپيچ بيدل      که همت آيينهً تعلق بدست دامن فشان نگيرد

وضع ترتيب تعلق غير درد سرنداشت      خوشه بند دانه زنجير جز غلغل نبود

بپوش ديده و بگذر که گرد دشت تعلق       هزار نافه نشانده است در گلی که ندارد

 

زسامان تعلق ها پريشانی غنيمت دان     همه دام است اگر اين رشته بر يکديگر پيچد

بيدل ز شر و شور تعلق به جنون زن     کو خانه يی زنجير تو معمور نباشد

نيست اساب تعلق مانع پرواز شوق        چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود

 بيدل مزيل عقل شراب تعلق است          مست تغافل اينهمه بيهش نمی شود

تجرد پيشه را نام تعلق می گزد بيدل        مسيحا گر نه يی از کوچه سوزن گران مگذر

مبند دل به هوای جهان بی حاصل           زجهل  تخم تعلق به شوره زار مريز

ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است      سرو را آزادگی ها داد اين مقدار سبز

باساز نفس قطع تعلق چه خيال است          تيغ که تو داری به فسون ها نشود تيز

شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش      گر کشی بارتعلق جز به پشت پا مکش

دراين وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم    که همچون پای بيکاران رگ خوابست زنجيرش

تعلق من و ما ننگ جوهر عشقست            چو اشک گوهر غلطان دل بتار مکش

هرقدر ساز تعلق بيش وحشت بيشتر          می گشايد درخور امواج بال و پر محيط

بسکه از ذوق فنا در بزم جولان کرد شمع    ترک تبعيد تعلق های امکان کرد شمع

تو در خيال تعلق فسرده يی ورنه             همان جدست چه خاک و چه آب در گل جمع

تا توانی بيدل از وهم تعلق قطع کن           يک قلم نور است چون شد دود برآتش طرف

وحشت ما برتعلق دامنی افشانده است        تکمه نتوان يافت در بند نقاب صبحدم

ما و من بيدل تعلق باف شغل زندگی است   رشته ها می تابم و بند قبای می کنم

بيچاره سازيی وهم تعلقم متحير                   مگر مجنون زند آتش به خانه يی که ندارم

ازتعلق رستن آسان نيست بی سعی جنون       برنمی آيد بزور خار دامنگير شوم

بساط بند تعلق نپچيده ام بيدل                       به غير نالهً من نيست در نيستانم

بسکه اسباب تعلق های من وارستگی است      بی گره خيزد برنگ ناله نی از بيشه ام

آيينهً تمثال تعلق نپذيرد                              سامان دو عالم کن و درياب به چشمم

بسعی همت از دام تعلق جسته ام اما             نمی افتد شکست خود برنگ موج از دوشم

نفس گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق    قفس هم آب شد از خجلت رمی که ندارم

به آسانی دل از بار تعلق وا نمی گردد         زپيمان جنون کيشان گسستن وام می گيرم

از طبع بی تعلق حيران کار خيشم             اين صفحه نقش نگرفت يا من رقم نکردم

درشت و نرم صحرای تعلق يک رقم دارد   شلائين تر زصد خاراست دامنگيريی گل هم

چون نفس پروبال گشايی پوخت در آتش سهی رهايی  ريشه ی گشت تعلق جسمم از دل دانه دميدن دامم

برصف آرای تعلق بود اسباب جهان          چشم پوشيدم شبيخونی برين لشکر زدم

بمکتبی که بود درسش از حديث تعلق        همين گسستن شيرازه از کتاب گزينم

به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی        زهر جيبی که در دامن زدم تيغ دو دم کردم

مپرس از ريشه يی باغ تعلق های امکانی    گسستن در بغل می پرورم تا است زنارم

لباس تعلق خيال است بيدل                      گره نيست جز من به بند قبايم

عمر زندان خانه ی چندين تعلق بوده است   در غبار خود سراغ دام پيدا کرده ايم

دلتنگ حوصله و دشت تعلق همه خار       يارب اين آبله را چند توان آزردن

کزحرص ما تعلق دارد تملق                  چنديش پای در گل بگذرد تا به گردن

نا منفعل ساز تعلق نتوان زيست              تا اندکی از خويش برآيی عرق کن

سواد سحر اين وادی تعلق جاده يی دارد    زهستی تا عدم يک طول صد پهنای بگذشتن

کمينگاه تعلق هاست خواب غفلت بيدل      بيک وا کردن مژگان جهانی را ز سرواکن

نفس هرگز رقم ساز تعلق ها نمی باشد      به چندين لوح يک خط می کشد کلک دبير من

نديدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم    چه سازد گرنه بادام و قفس سازد اسير من

گشاد دل با آغوش ها نمی سازد              چو صحرا وسعتم افگنده از خانمان بيرون

ئر نسخهً تجريد تعلق چه حديث است        چون نقطه اثر باخته زير و زبر من

حريف نفس که می کشت جز تعلق دنيا      غريب مصلحتی بود ازاين جلب نگذشتن

برشته تعلق چندين مپيچ بيدل                 جز درد سر ندارد از موی سر فزودن

وارستن از تعلق با ما نساخت بيدل          نی را به ناله آورد درد کمر گشودن

به پاس نشهً عجز از تعلق بر نمی آيم       مبادا از چيدن دامن بلند افتد دماغ من

بيدل چونگه رام تعلق نتوان شد              گو اشک فشان دانه و حيرت قفس کن

برمايل نيرنگ تعلق نتوان زيست            يک چين جبين دامن از اين محرکه برزن

 به يک دو دم چه تعلق کدام آزادی         بزير خاک به صحرا و خانه آتش زن

پير گشتی غافل از قطع تعلقها مباش       صبح دارد نفس تيغ دو دم در آستين

کی شود وهم تعلق مانع وارستگان        آب اگر در جوی شمشير است ميبايد روان

ايکاش قطع گردد سررشته تعلق          مقراض وار عمرم شد صرف لب گزيدن

دل بيدل نکند قطع تعلق زخيالت          حيرت و آيينه را نيست زهم رنگ جدايی

مهميز رمی نيست چو تکليف تعلق       نامد نجهد تا به نگينش ننشانی

تلاش دست از ترک تعلق می شود ظاهر         زدنيا نيست دل برداشتن بی زور بازويی

جنون حسن از زنجير هم خواهد گذشت آخر     خطش امروز بر تعليق می پيچيد زريحانی

دل از سار تعلق عاقبت برکند نی دارد            گشاد آسان شود گر اندکی اين عقده وابندی

زصيد گاه طرب غافلی به وهم تعلق              اگر زخانه برايی پر از هزار خدنگی

به وحشتی زتعلق برآ که چون پرعنقا             مصورت کند ايجاد نقش و رنگ نگيری

 

**************************************************

 

مؤخذ

1 ـ ديوان حضرت بيدل ، ص ، 3 ـ 4

2 ـ واصف باختری ، نردبان آسمان ، ص 26

3 ـ هاشم رضی ، حکمت خسروانی ، 114 ـ و جمهور افلاتون ترجمهً فواد روحانی ، ص ، 394 ـ397

4 ـ همانجا ، 117 ـ 118

5 ـ منوچهر جمالی ، شاهنامه يا نامهً نيرومند ، ص ، 30

6 ـ واصف باختری ، نردبان آسمان ، ص ، 30

7 ـ پطروشفسکی ، اسلام در ايران ، ص ، 218 ـ 219

8 ـ واصف باختری ، گزارش عقل سرخ ، ص ، 118

9 ـ همانجا ، ص 117

10 ـ هاشم رضی ، حکمت خسروانی ، ص ، 114

11 ـ ميرغلام محمد غبار ، افغانستان در مسير تاريخ ، ص 160 ـ 161

12 ـ علی ميرفطروس ، حلاج ، ص ، 182

13 ـ همانجا

14 ـ همانجا

15 ـ ذبيح الله صفا ، تاريخ ادبيات ايران ، جلد پنجم بخش دوم ، ص 1379

16 ـ داکتر فرهنگ مهر ، فلسفه زرتشت ، ص 60 ـ 64

17 ـ همانجا

18 ـ همانجا

19 ـ همانجا ، ص  69

20 ـ سيد محمد علی جمال زاده ، آزادی و حيثيت انسانی ، 211

21 ـ همانجا ، ص 64 ـ 65

22 ـ داکتر فرهنگ مهر ، فلسفه زرتشت ، ص 90 ـ 91

23 ـ هاشم رضی ، حکمت خسروانی ، ص 174

24 ـ داکتر فرهنگ مهر ، فلسفه زرتشت ، ص 29

25 ـ داکتر حسين وحيدی ، شهرروشن زرتشت ، ص 232 ـ 239

26 ـ واصف باختر ، گزارش عقل سرخ ، ص 116

27 ـ همانجا ، ص 121

28 ـ همانجا ، ص 116

29 ـ برتراندراسل ، ملازمه علم و دموکراسی ، ترجمه مجتبی ف مجلهً يغما شماره آبان و آذر ماه 1333 هـ ش  به نقل از کتاب آزادی انسانی سيد محمد علی جمال زاده ، ص 226 ـ 228

30 ـ همانجا ، ص 63

31 ـ علی مير فطروس ف ملاحظاتی در تاريخ ايران ، ص 142 ـ 146

 


بالا
 
بازگشت