سميع رفيع

بسم الله الرحمن الرحیم

با مولانا :   قسمت سوم

 

مثنوی مـــــــــا دکان وحدت است

غیر واحد هرچه بینی آن بت است

 حاصل آنكه بعقيدهء صوفي منبع معرفت واقعي قلب پاك است و بس ، و معني واقعي ( من عرف نفسه فقد عرف رَبّه ) را همين ميدانند و ميگويند قلب انسان آيينه ايست كه جميع صفات الهي بايد در آن جلوه گر شود، اگر چنين نيست بواسطهء آلودگي آيينه است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار آن برود چنانكه مولانا ميفرمايد :

 آيينه ات داني چرا غماز نيست .. زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست

رو تو زنگار از رخ خود پاك كن .. بعد از آن آن نور را ادراك كن

 همان طور كه آيينه فلزي چون رنگ بگيرد و غبار آلود شود قوهء انعكاس و حساسيت آن از ميان ميرود ، حس روحاني باطني هم كه عرفا ( ديدهء دل) و ( عين الفواد) و ( ديدهء بصيرت) مينامند چون به تعينات و مفاسد مادي آلوده شود، ديگر نميتواند از نور احديت حكايت كند مگر آنكه آن غبار و آلودگي به كلي از ميان برود، و پاك شدن آيينهء قلب متوقف بر فضل الهي و نتيجهء فيض خداوندي است كه در اصطلاح صوفيه ( توفيق) ناميده ميشود. بعقيدهء صوفيه خود مجاهده وطلب و سعي در تكميل نفس و تصفيهء قلب نيز بر اثر فضل خداوند و يك نوع توفيق يافتن است.

مولانا در جلد چهارم مثنوي در تفسير آيهء ( و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق) ميگويد:

 هركسي ز اندازهء روشندلي .. غيب را بيند بقدر صيقلي

هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد .. بيشتر آمد بر او صورت پديد

گر تو گويي آن صفا فضل خداست .. نيز اين توفيق صيقل زان عطاست

قدر همت باشد آن جهد و دعا .. ليس للانسان الا مــــــــا ســـــــــعي

واهب همت خداوند است و بس .. همت شاهي ندارد هيچ كس

 مثنوی مولانا جلال الدین بلخی بدون مبالغه و بی هیچ شک و تردید جامع ترین اثر منظوم عِرفانی و یکی ازبزرگترین شهکار های ادبی جهان است.

مثنوی نه از نوع شعر های معمولی است بلکه نغمهء الهی و سرود روحانی یی است که بزبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گویندهء آن نه کسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوی و نه اظهار فضل بوده بلکه سراپای وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده.

مولانا در مثنوی علم و عِرفان و عشق  هرسه را بهم آمیخته و از آمیزش آنها معجونی خوشگوار ساخته که بمذاق همه کس سازگار است. خود مولانا بر پشت مثنوي نوشته كه : مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ، چه هرگز بر بام مقصود نروي و بمراد دل نرسي كه :

نردبان آسمان است اين كلام .. هر كه از اين بر رود آيد ببام

ني ببام چرخ كو اخضر بود .. بل ببام كز فلك برتر بود

بام گردون را از او آيد نوا .. گردشش باشد هميشه زان هوا

 در این کتاب مقدس مولانا کرکتر های مختلف انسانها را خلق میکند و آنها را به نمایش میگذارد.

دوستان عزیز: این داستان ها را بدقت بخوانید زیرا افسانه هایست که حکایت احوال و عواطف کنونی ما را شرح میدهند.

آمدن رسول روم نزد عمر (رض)

تا عمر آمد ز قيصر يك رسول .. در مدينه از بيابان نُغُول

گفت كو قصر خليفه اي حشم .. تا من اسب و رخت را آنجا كشم

قوم گفتندش كه آن را قصر نيست .. مر عمر را قصر، جان روشني است

گرچه از ميري ورا آوازه اي است .. همچو درويشان مر او را كازه اي است

اي برادر چون ببيني قصر او .. چونكه در چشم دلت رُسته ست مو

چشم دل از مو و علت پاك آر .. وآنگهان ديدار قصرش چشم دار

هر كه را هست از هوس ها جان پاك .. زود بيند حضرت و ايوان پاك

چون محمد پاك شد زين نار و دود .. هر كجا رو كرد وجه الله بود

چون رفيقي وسوسه بد خواه را .. كي بداني ثم وجه الله را

هر كه را باشد ز سينه فتح باب .. او ز هر شهري ببيند آفتاب

حق پديد است از ميان ديگران .. همچو ماه اندر ميان ديگران

دو سر انگشت بر دو چشم نه .. هيچ بيني از جهان انصاف ده

گر نبيني اين جهان معدوم نيست .. عيب جز ز انگشت نفس شوم نيست

تو ز چشم انگشت را بردار هين .. وآنگهاني هر چه ميخواهي ببين

آدمي ديد است و باقي پوست است .. ديد آنست آنكه ديد دوست است

چونكه ديدِ دوست نبود كور به .. دوست كاو باقي نباشد دُور به

چون رسول روم اين الفاظ تر .. در سماع آورد شد مشتاق تر

ديده را بر جُستن عمر گماشت .. رخت را و اسب را ضايع گذاشت

هر طرف اندر پي آن مرد كار .. مي شدي پُرسان ِ او ديوانه وار

كاين چنين مردي بُود اندر جهان .. وز جهان مانند جان باشد نهان

از طرف خليفهء روم نماينده اي بعزم ديدار خليفهء دوم بمدينه آمد. از مردم پرسيد قصر خليفه كجاست تا من به آنجا بروم. مردم گفتند عمر قصر ندارد. اگر چه او امير است و آوازهء او در جهان پيچيده ولي مانند اشخاص فقير فقط يك كلبه بيش ندارد. اي برادرتو قصر او را چگونه تواني ديد كه چشم تو مو در آورده است. چشم دلت را از علت مو پاك كن تا بتواني قصر او را ببيني. بلي، با چشم سَر انسان ظواهر را ميبيند اما با چشم سِر و باطن ميتوان چيز هايي را ديد و بقول شاعر :

چشم دل باز كن كه آن بيني .. آنچه نا ديدنيست آن بيني

تا فطرت آلوده است و زنگار از رخ آن پاك نيست، از عالم معنويت چيزي ديده و محسوس نميشود. هر كس جانش از هوي و هوس پاك باشد، بارگاه مقدس را تواند ديد. چون محمد (ص) از آتش و دود پاك شد، هر جا كه نگاه كرد روي خداوند بود. چون وسوسه همراه دل تو است مضمون ( اينما تولو افثم وجه الله ) را چگونه تواني ديد.

هر كس كه از سينه اش دري بسوي خداوند گشوده شد، در دل هر ذره آفتاب خواهد ديد.

همانطور كه ماه از ميان ستارگان بمحض نگاه تميز داده ميشود، حق هم از ميان ديگران همانطور آشكار و هويداست.

صوفی معتقد است که از راه (کشف) مستقیما بمعرفت خدا واصل خواهد شد. این علم نتیجهء عقل و منطق و درس  و بحث مدرسه و علوم رسمی سر بسر قال و قیل نیست، بلکه بسته به اراده و فضل و توفیق خداوند است که این معرفت را به آنهایی که خود مستعد اخذ معرفت و وصول بحقیقت کرده است، عطا میفرماید. معرفت نور رحمت الهی است که بقلب سالک مستعد و قابل می تابد و جمیع تعینات و قوای او را در اشعهء نورانی خود محو و مضمحل میسازد و از کار باز میدارد، این است که جُنید بغدادی گفته ( من عرف الله کُل لسانه ) و مولوی نظر به همین قول میفرماید:

هرکه را اسرار حق آموختند ... مُهر کردند و زبانش دوختند

و محمد ابن واسع میگوید : ( من عرف الله قل کلامه و دام تحیره)  یعنی آنانیکه حق را دیدند، تا ابد خاموش ماندند و در تحیر بسر بردند.

 اگر دو سر انگشت خود را بر چشم  نهي آيا از تمام جهان چيزي خواهي ديد؟ اگر تو نمي بيني دليل آن نيست كه جهان معدوم است بلكه عيب جز در سر انگشتان نفس شوم تو نيست. انگشت از چشم  خود بردار تا هر چه ميخواهي ببيني. حقيقت آدم فقط ديد است و باقي ديگر جز پوست چيزي ديگري نيست و ديد آنست كه دوست بيند. چشمي كه دوست نبيند بهتر است كه كور باشد و دوستي كه باقي نباشد، بهتر است از آدم دور شود.

فرستادهء قيصر كه اين سخنان را شنيد، به ديدن خليفه مشتاق تر گرديد. چشم خود را براي ديدار خليفه باز كرد و اسب و كالاي خود را رها نمود. براي ديدن خليفه به هر طرف ميرفت و از هر كس سراغ ميگرفت و ميگفت ، در جهان چنين مردي هست و از ديدهء جهانيان پنهان است.

 

سوال كردن رسول روم از عمر (رض)

مرد گفتش كاي امير المومنين .. جان ز بالا چون درآمد در زمين

مرغ بي اندازه جون شد در قفس .. گفت حق بر جان فسون خواند و قصص

بر عدمها كان ندارد چشم و گوش .. چون فسون خواند همي آيد بجوش

از فسون او عدمها زود زود .. خوش مُعلّق مي زند سوي وجود

باز بر موجود افسوني چو خواند.. زو دو اسبه در عدم موجود راند

گفت در گوش گل و خندانش كرد .. گفت با سنگ عقيق ِ كانش كرد

گفت با جسم آيتي تا جان شد او .. گفت با خورشيد تا رخشان شد او

باز در گوشش دمد نكتهء مخوف .. در رخ خورشيد افتد صد كسوف

تا بگوش ابر آن گويا چه خواند .. كاو چو مَشك از ديدهء خود اشك راند

تا به گوش خاك حق چه خوانده است .. كاو مراقب گشت و خامُش مانده است

در تردد هر كه او آشفته است .. حق به گوش او مُعما گفته است

تا كند محبوسش اندر دو گمان .. آن كنم كاو گفت يا خود ضد آن

هم زحق ترجيح يابد يك طرف .. زآن دو يك را برگزيند زآن كَنَف

گر نخواهي در تردد هوش جان .. كم فشار اين پنبه اندر گوش جان

تا كني فهم آن مُعماهاش را .. تا كني ادراك رمز و فاش را

پس مَحَل ِ وحي گردد گوش جان .. وحي چه بود گفتني از حس نهان

گوش جان و چشم جان جز اين حس است .. گوش عقل و گوش ظن زين مفلس است

لفظ جبرم عشق را بي صبر كرد .. وآنكه عاشق نيست حبس ِ جبر كرد

اين مَعيت با حق است و جبر نيست .. اين تجلي مه است اين ابر نيست

ور بود اين جبر جبر ِ عامه نيست .. جبر ِ آن امارهء خود كامه نيست

جبر را ايشان شناسند اي پسر .. كه خدا بگشاد شان در دل بَصر

غيب و آينده بر ايشان گشت فاش .. ذكر ماضي پيش ايشان گشت لاش

اختيار و جبر ايشان ديگر است .. قطره ها اندر صدفها گوهر است

هست بيرون قطرهء خُرد و بزرگ .. در صدف آن دُرّ ِ خُرد است و سُتُرگ

طبع ناف آهو است آن قوم را .. از بيرون خون و درونشان مُشكها

تو مگو كاين مايه بيرون خون بُود .. چون رود در ناف مُشكي چون شود

تو مگو كاين مِس برون بُد محتقر .. در دل ِ اِكسير چون گيرد گُهر

اختيار و جبر در تو بود خيال .. چون در ايشان رفت شد نور جلال

نان چو در سفره ست باشد آن جماد .. در تن مردم شود او روح شاد

در دل سفره نگردد مستحيل .. مستحيلش جان كند از سلسبيل

قوت جان است اين اي راست خوان .. تا چه باشد قوت آن جان ِ جان

گوشت پاره آدمي با عقل و جان .. مي شكافد كوه را با بحر و كان

زورِ جان ِ كوه كن شق ِ حَجَر .. زور ِ جان ِ جان در اِنشق القمر

گر گشايد دل سَرِ انبان راز .. جان بسوي عرش سازد تُرك تاز

مرد پرسيد اي اميرمومنين ، جان از آن مرتبهء عالي چگونه بر زمين فرود آمد و مرغيكه مافوق فضا و بالاتر از مكان است چگونه اسير قفس گرديد؟

عمر گفت: خدايتعالي بجان افسون خوانده و قصه ها گفته ، نيستانها و عدمها كه چشم و گوش ندارند  وقتي افسون ميخواند بجوش و خروش ميآيند. از افسون او نيستانها بجنبش افتاده دوان دوان بعالم هستي ميشتابند. پس از آن افسوني بموجود خواند كه آنرا بطرف عدم فرستاد. به جسم رمزي گفت كه تبديل به جان گرديد، بخورشيد چيزي فرمود بناي درخشندگي گذاشت. باز در گوش خورشيد نكتهء مخوفي ميگويد و صد ها كسوف بر چهره اش كشيده ميشود. اين رمز را بگوش گل گفته خندانش نمود و با لعل گفت خوش و تابان گرديد. معلوم نيست حق بگوش خاك چه گفته كه اين جسم مثل درويشي كه در حال مراقبه باشد، ساكت و خاموش مانده است و بگوش ابر چه خوانده است تا جون مشگ از ديدهء خود اشك ميريزد. آنكس كه در حال ترديد است البته معمايي از طرف حق بگوش او گفته شده تا در انديشه ها محبوس مانده و بالاخره آنچه او گفته بجا آورد نه آنچه خود انديشيده است. در حال ترديد از طرف حق است كه يكطرف ترجيح پيدا كرده از دو راه آنرا اختيار ميكند كه حق خواسته. اگر هوش باطني خود را نميخواهي مردد باشد، بگوش جان كمتر پنبه بگذار. پنبهء وسواس را از گوش خود بيرون كن تا ندايي آسماني بگوشت برسد. تا معما هاي او را فهميده  و رموز او را درك كني. بلي پنبهء وسواس را از گوش بيرون كن تا گوش تو محل وحي گردد. وحي جيست؟  وحي همان است كه از حس نهاني گفته شود.

گوش جان و چشم جان غير از اين حس است كه تو داري، گوش عقل و گوش حس آنگوش و چشمي نيست كه مقصود مااست. اينكه گفتم جبر نيست بلكه معيت (همراهي، با هم بودن) با حق است. بلي ، اين ابر نيست بلكه تجلي ماه است. اگر اين را جبر بخوانيم، جبريكه سايرين و عامه ميگويند نيست و جبريكه نفس اماره و نفس خود خواه بوجود آورده اند، نميباشد. اين جبر را كساني ميشناسند كه خداوند در دل آنها بصيرت و بينايي قرارداده.

براي اين طبقه گذشته و آينده و غيب و شهود در جلو ايشان ظاهر و آشكار است.

جبر و اختيار آنها غير از جبر و اختياري است كه سايرين ميگويند، بلي ، قطره وقتي در صدف افتاد گوهر است نه قطرهء آب. در بيرون باران بزرگ و كوچك قطره است ولي وقتي داخل صدف گرديد دانه هاي بزرگ و كوچك گوهر است. اين قوم حال ناف آهوي ختن را دارند كه از بيرون تصور ميشود كه داخل آن خون است ولي در درون مشك خالص است. نگو كه اين خون وقتي به درون نافه است چگونه تبديل بمشك گرديد. نگو كه مِس بي ارزش وقتي به اكسير رسيد چگونه تبديل به زر شد. براي اينكه جبر و اختيار در وجود تو فقط وهم و خيال بود ولي در وجود آنها نور و جلال خداونديست. نان وقتي در سفر باشد جماد است ولي وقتي داخل بدن انسان گرديد، تبديل به روح و نشاط ميگردد.

البته نان در درون سفره استحاله پيدا نمي كند و تبديل بچيزي نميگردد، جان است كه از سلسبيل سرچشمه گرفته و او را مستحيل ميسازد. نان كه مستحيل شود قوت جان است، ببين تا قوت آن جان ِ جان چه خواهد بود. نان قوت تن است ، اكنون قياس كن كه قوت جان چه بايد باشد. گوشت و پوست آدمي بوسيلهء نيروي جان كوه و دريا و معادن را ميشكافد. بلي ، نيروي جان سنگ شكاف است ولي نيروي جان ِ جان ماه را شكافته شق القمر ميكند.

اگر دل سر انبان راز هاي خود را بگشايد، جان در بالاي عرش و افلاك تركتازي ميكند.

اگر زبان اسرار نهاني را بگويد، آتشي روشن ميكند كه جهان را بسوزاند. كار ما و كار حق هر دو را به دقت ببين، كار ما موجود ميشود و پيدايشش از خداوند است.

 

تمثیل در مورد جبر و اختیار

 

دست کان لرزان بُود از ارتعاش ... وآنکه دستی را تو لرزانی ز جاش

هر دو جُنبِش آفریدهء حق شناس ... لیک نتوان کرد این با آن قیاس

ز آن پشیمانی که لرزانیدی اش ... مرتعش را کی پشیمان دیدی اش

بحث عقل است این چه عقل آن حیله گر ... تا ضعیفی ره بَرَد آنجا مگر

بحث عقلی گر دُر و مرجان بُود ... آن دگر باشد که بحث جان بُود

بحث جان اندر مقامی دیگر است ...  بادهء جان را قوامی دیگر است

آن زمان که بحث عقلی ساز بود ... این عمر با بوالحکم همراز بود

چون عمر از عقل آمد سوی جان ... بوالحکم بوجهل شد در حکم آن

سوی حِس و سوی عقل او کامل است ... گر چه خود نسبت به جان او جاهل است

بحث عقل و حس اثر دان یا سبب ... بحث جانی یا عجب یا بوالعجب

ضَوء جان آمد نماند ای مُستضِی ... لازم و ملزوم و نافی مقتضی

رآنکه بینایی که نورش بازغ است ... از دلیل چون عصا بس فارغ است

اکنون مثالی ذکر میشود تا ذریعهء آن فرق میان جبر و اختیار معلوم گردد.

دستی از اثر بیماری رعشه میلرزد، گاهی هم تو دست خود را با اختیار میلرزانی ، این هر دو لرزش آفریدهء حقند ولی مثل هم نیستند. اگر لرزش دست را کار بدی فرض کنیم کسیکه بیماری رعشه دارد از ارتعاش دستش پشیمان و شرمنده نیست ولی تو که دست خود را لرزانده ای شرمنده و پشیمانی.این بحث یک بحث عقلی است، بحث عقلی میدانی یعنی چه ؟ یعنی عقل حیله بر میانگیزد تا شاید ضعیفی به حقیقت امر پی ببرد. بحث عقلی هر چه عالی و دقیق و درخشان باشد غیر از بحث جان بوده و به آنجا که بحث جان طالب را میرساند، نخواهد رسید. بحث جان مقام دیگری دارد بلکه بادهء جان نشهء دیگر دارد.

آنزمان که بحث عقلی قیمت داشت، عمر با ابوالحکم (ابوجهل) همراز و هم رتبه بودند ولی زمان دیگری رسید که عمر از عقل سوی جان آمد  و ابوالحکم در بحث عقلی مانده  ابوجهل لقب گرفت. اگر چه عقل و حس نسبت به جان کاملا نادان هستند ولی در زمینهء بحث عقلی و حسی روشنی کامل دارند. بحث عقل و حس اثر یا سبب است ولی بحث جان  از عجایب است. ای کسیکه طالب روشنی هستی وقتیکه نور جان تابیدن گرفت مقدمات عقلی بکلی از میان رفته نه لازم میماند نه ملزوم نه مانع بنظر میرسد نه مقتضی. برای اینکه آن بیناییکه نور بروی طالع شده از دلیل و برهان که بمنزلهء عصای کوران عالم عقل است، بی نیاز میباشد.

حضرت مولانا معتقد است که انسان از راه تصرف در نفس به مقامی برسد تا آینده و ماضی نبیند و حس نکند، و در واقع از دائرهء موازین طبی و علم وظایف الاعضاء بیرون رود و بقول خود مولانا :

آزمودم عقل دور اندیش را ... بعد از این دیوانه سازم خویش را

و پس از مجاهدت و کوشش بسیار خود را ( دیوانه سازد )  و از قیود عقل مزاحم آزاد کند و در آن چیزیکه درون و حالت درونی گفته میشود، تصرف کامل کند. آینده و ماضی را بکلی از ذهن طرد کند و یک دنیا حال شود. وصول به معرفت کامل و تام ممکن است باین معنی که چون قلب به نور ایمان و معرفت روشن شود آیینهء تجلی همه معارف الهی خواهد شد بلکه ذات الوهیت از آن جلوه گر خواهد شد.

با عرض ادب ..  سمیع رفیع ... جرمنی

www.samerafi.persianblog.com  samerafi@web.de    

 

 


بالا
 
بازگشت