داکتر نجیب الرحمن بهروز

 

گورآشنا ...

       همیش در خواب و رویاهایش یک گورستان متروک و قدیمی را بصورت توهم آور و پر هیبت...و با چند قبر بشکل ردیف و پهلوی هم ، با صلیب های شکسته و تخریب شده که گیاهان و بته های هرزه مانند مار زخمی بدورآنها پیچیده اند میدید...که از بی مهری و بی وفایی اقارب و خویشاوندان مردگان حکایت دل زده ای داشتند. و مربوط به یک فامیل مبهم و دارای ارتباطات نا گسیختنی با روح و روانش ، او را بسوی خود میکشد ...بارها با مادر و پدرش در زمینه گورهایکه تقریبا حالا داشت همرایشان پیوند عجیب و ناشناخته و غیر قابل درکی را محکم میکردند سخن زده بود .اما آنها او را دل داری داده و برایش میگفتند: عزیزم این ها رویا و کابوس های بیش نیستند...! بیشتر از این فکر و هوشت را بیهوده مصروف نکن ... بلاخره سال ها بعد در تعطیلات تابستانی ، بیرون از شهر و در یک جنگل انبوه بساط خوش گذارنی ساده خویش را هموار کردند ... هر کس مشغول کاری بود . برادر و خواهر بزرگترش برای آوردن هیزم خشک میان درختان کاج و سرو شدند ، مادرش اجاق را برای کباب آماده میکرد و پدرش در گوشه آرام کتاب جنگ و صلح را باشتیاق مطالعه مینمود ...اما او بطرف غرب جنگل توسط یک نیروی ناپیدا و شگفت کشیده میشد و ناچار و حیران به آنسو رفت و بعد از طی مسافتی به گورستان کهنه و بدون در و دیوار شبیه گورستان رویاهایش رسید . بصورت اسرارآمیز سوارخ ها و سنبه های عجیب در گوشه و کنار دیده میشد. و هیچ نگهبانی در آن مکان فراموش شده نبود . تنها عده سگ ولگرد ، گرسنه ، لاغر حتی استخوان کفل و قبرغه هایشان ببیرون زده بود و با دیدگان مبهوت و مات  شبیه ارواح در آنجا بی پاداش ، بی توقع و بی منت پاسبانی میکردند ...گاهگاهی سرهایشان را بسوی آسمان بلند مینمودند اووو...اووو کنان آواز مهیل و ترنم غم انگیزی را که معلوم نبود به کی بازگو مینمایند ،... و چند کلاغ سیاه و محیل ، کم پر و نفرین شده با قاغ ...قاغ ...قاغ زشتشان خاتلانه میلودی آنها را تکمیل میکردند ...

       ناخودآگاه بالای گوری قرار گرفت که در سنگ کج شده آن نبشته اند نادیا ایوانوویچ در سال ۱۹۶۷م در خانواده ایوانوویچ چشم به جهان گشود و در سال ۱۹۷۰م به اثر مرضی ولادی قلب بعمر ۳ سالگی دنیای فانی را بدورد گفت... روحش شاد باد .

 کنجکاویش تحریک شد و شروع به پس زدن خس و خاشاک نمود . زمانیکه قاب شکسته و چرک تصویر قبر را پاک میکرد .از وحشت در رگ رگ تنش احساس سردی بی سابقه ای را نمود و خون در شرائین اش منجمد شد ...او تصویر زمان طفولیت خودش را میدید . همان تصویریکه در البوم خانوادگی شان در صحفه اول قرار داشت و در زیر آن پدرش با خط زیبای شکست نبشته بود نادیا ایوانوویچ دوستداشتنی سه ساله من ...

گل و خاک یک یک قاب های تصاویر قبرهایرا که بصورت یک رنگ و یکنواخت ساخته شده و پهلو به پهلوی هم فقیرانه ردیف شده بودند با گوشه پیراهنش پس زد ...قلبش مانند پروانه کوچک پر میزد و متپید انگار میخواست از قفس سینه اش به بیرون بجهد و صدای دپ و دوپش در سراسر گورستان پژواک داشت ...عرق سرد با دانه های درشت شبیه شبنم پاییزی بر پیشانیش شروع به نمایان شدن میکرد . دستانش آشکار رعشه داشت . دهن خشک و از حیرت باز مانده بود . گور اول مربوط پدر که بروی آن نبشته اند الکسی ایوانوویچ...قبر دوم ، مادر تروشیا ایوانوویچ ...وبلاخره سوم و چارم و تا پنچ همه نام ها و عکس های خواهران و برادرانش را داشتند که در سینین ۷۰ و ۸۰ سالگی از اثر تصادم ماشین (موتر) و آتش سوزی فوت نموده بودند . تنها گور...گورآشنایکه او بالایش متوقف شده ،همیش در رویاهایش بالای آن ایستاده و غرق در تفکر و اندیشه است میدید و با آن حس خودی و شیفته گی میکرد ...نادیا ایوانوویچ بود... همه چیز برایش ابهام آمیز و معما گونه جلو میکرد ... با خود نجوا مینمود آیا پدرم ، مادرم ، خواهران و برادرانم  حقیقی هستند...؟

 و یا توهمات و خیال بیش نیستند ...؟

آیا راستی زنده هستند ؟ و یا اشباح سرگردان که در دنیا و جدا از انسان ها زیست دارند و بی خبر از کار و کردار آنها مشغول حال و احوال خود هستند ...

براستی من  زنده هستم ...؟

آیا این روح من نیست ؟ که بالای گوری ایستاده ، در آن جسد و کالبد بی رمق و پوسیده ام ...آه نه جسد من دیگر به مشت خاک ناچیزی مبدل شده ...موریانه ها و موش ها و صدها حشرات موذی دیگر از گوشت و پوست من استفاده کرده و حالا آنها هم در جهان نیستند ؟! ...یا ؟...

منی که در اینجا ایستاده هستم گذشته را میبینم ...؟! آیا آینده پراز نگرانی و حسرت خود را ...؟!

 

پایان

سال تابستان ۱۳۹۳

نویسنده : داکتر نجیب "بهروز"

 

 

 


بالا
 
بازگشت