یادداشت هایی بر« بهاری وسط پاییز»

شاعر: صنم عنبرین

دگتور رازق رویین

در  این روز ها دو دفتر شعر از شاعران معاصر کشور به دستم رسید یکی از سهراب سیرت دیگری از صنم عنبرین. در این کوتاه سخن از بانو عنبرین شاعرغزل سرا سخن را می آغازم. باور داریم که در هر مقدمه یی تقدم با بانوان است که از رابعه قزداری تا نادیه انجمن و لیلا صراحت روشنی و تا این دم زنان کشور چه در هنر چه در دیگر زمینه ها خوش درخشیده اند. ولی  از آن هنگام که سر رشته دولت داری در کف بی کفایت قبیله سالاران و مذهب گرایان نادان و زن ستیز افتاده است-  بانوان خراسانزمین از حق انسانی شان در بسا زمینه ها به گوشه های فراموشی و تاریکی رانده شده اند. که سوگوارانه دیدیم همین دیروز  بر نادیه انجمن و فرخنده و کریمه بلوچ وفرشته کوهستانی ودهها زن بلند قامت  دیگر ما- چی کذشت. باورهاشان این بود:

 ومن

 از درون سیاهی

 به معنای روشنایی فکر می کنم.

آری این فکر روشنایی گرای تاریکی گزیز زنان ما بود که آنان را با مشت نا مردمانزبون- از ما گرفت.

 و این جا واینک لحظه هایی با سروده هایی از صنم گرامیدمساز می شویم. خواستم تنها وتنها در برابر این بانوی سخن سرای سخن پرداز ادای دینی کنم که در این برهوت ناگفتن وناشنیدن ها به نجوای زنی گوش نهیم که از غربت عشق میگوید واز سدایی که گفته هایش را باد به گوش همدیاران غربت نشینش برساند. تا اگر کسی یافت شود که به این زمزمه های برخاسته از جانش- گوش نهد و سپس بر دلی و یا دلهایی برنشیند. زیرا که زخم های روان عنبرینش را هرچند در خلوت خودش با دستمالی از عشق و آرامش یک خیال شیرین می پوشاند تا نبینند ونپندارند که جامعه عشقی وعشقهایی ممنوعه یا به گفته شاعر ( میوه ممنوعه)را بر نمی تابد که هنوز هم پس از هزار سال واندی سر نوشتش را اگر نه همچون سرنوشت خواهر همسرشتش رابعه گرفتارکم از کم بد دلی هایی از ان دست نسازد که گما ن می کنم شاعر شاید در این روزگار تا این حد محافظه کار نباشد که نیست:

 من مست عشق و کوچه پراز سنگ باوران

ان سوی سنگ- رقص کنان عاشق توام.  یا:

به سوی میوه ممنوعه میرود دل من

که روح آدم با عشق میرسد به کمال.

که اشارتیست براستوره آدم و حوا و میوه ممنوعه در بهشت.

شعر های این دفتر« بهاری وسط پاییز» تاریخ سرایش را با خود ندارند تا می دانستیم صنم عزیز از کجا آغاز کرده و تا کجا ها رسیده است. ولی این مهم نیست. مهم این است شاعر گرامی چی میگوید و چرا می گوید. البته این گفته مرا به رنگی محتوا گرایی مطلق نپندارند که میدانیم اگر نمای(فرم )اشعار صنم عنبرین بافت وقوام لازم را نمی داشت.بی گمان بدان نمی پرداختیم و بدان خامه نمی فرسودیم.

دفتر « بهاری وسط پاییز» را در دست دارم. کتابی زیبا- برگ آرایی زیبا با پوشش کپره یی زیبا.از شاعر زیبا صورت زیبا سیرت. در متن سروده هایی در اوزان کهن- نیمایی و سپید.

در آغاز و پایان کتاب هیچگونه نقد و نگاهی بر این دفتر چهره نمی نمایاند. جزنویسه یی از ناشر کتاب که برحیرتم افزود وقتی دیدم این دفتر زیبا را میتوان به قیمت ۲۰۰ روپیه کابلی به دست آورد.گمان بردم شاید شاعرخود قیمت را برای هم میهنانش  ارزان نوشته تا بتوانند با پرداخت پول کم آنرا به آسانی به دست اورند. اگرنه چنین است که من پنداشته ام- واگر چنین کتابی را به همین ظرفیت و صحافت و قیمت خوب می شود چاپ کرد- بنده و هر کس دیگر- یکی از مشتریان پیگیرانتشارات« آن »گرامی خواهیم بود.بگذریم.

در بخش آغاارین کتاب بیشترینه غزلها- رباعیها- دوبیتیها- نیماییها و اشعار سپید آمده اند. درونمایه غزلها- واکنشهای عاشقانه شاعر- درد هایی که در غربت و از غربت چشیده و برومند شده- یادمانهای شاعر از زادگاه وتاثرات برخاسته از آن. مگر هم شاعری را ممیتوان سراغ کرد که بی اینها دم زده باشد. درد هجران کشیده ام که مپرس. هجران ودرد عشق. مگر نه همزاد روان ادمیست؟

ولی گمان میبرم یک ویژه گی دیگر- هم اکنون در زمینه  هنر وادبیات کشور پیش آمده است که کمتر شاعری را ازآن مجال گریز است که در این نوشتار نمی توان بی اشااره از آن چشم پوشید وگذشت. و آن « حال ومقال » کشور است. من می اندیشمکمتر شاعر معاصر را در این روزگار می توان سراغ کرد که از رویدادهای خونین کشور در چهار دهه پسین متاثر نشده و با آن برخورد مسوولانه یا غیر مسوولانه نداشته باشد.آنانی که اندک شهامتیدر هنرداشته اند در رویارویایی با دستگاه حاکم وفتنه های خفته در سر فتننه گران دوست نما چه داخلی- چه بیرونی- سدای اعتراض بلند کرده اند. البته پستی و بلندی آن سدا ها و واکنشها بسته گی به دید اجتماعی وموقعیت های آنان داشته است. امروزه به ویژه در عرصه ضعربه روشنی می بینیم که شاعران ما به سه دسته از ره یافت خودشان رسیده اند: شاعران متعهد- شاعران نا متعهد- ( بی طرف)- شاعران هرزه درا. ( شاعران وهنر ورانی که از راه هنر و استعداد شان در طلب قدرت وثروت اند. ).

شاعران متعهد – آن دسته از شاعرانی اند که بر هنر خویش متعهد اند. نه در پی فروش هنر وادبات هستند و نه از آن مدرک در پی ارتزاق ونام آوری ونان آوری اند ونه از سیاست های ریاکارانه برای خویش سود وسوداییمی جویند. یعنی آنچه را که خود صلاح میدانند ودانش و تجربه زنده گی برایشان آموخته ست به  حکم  هنر و ادبیات و وجدان آگاه شان قلم می رانند وهنرمی آفرینند و از سیاست های روزانه و مقطعی می پرهیزند. ولی رسالت خود میدانند تا از حقیقت در برخورد با جامعه و سیاست- به دفاع برخیزند. اینان شاعران ایدیولوژیک نیستند که با وابسته گی به ایدیو لوژیهای مطرح- و از آن روزنه تنگ بر جهان پیرامنشان بنگرند. ولیخاموشی را گناه میدانند وسدای خودشان را در برخورد به رویداد های زنده گی جاری دارند. دگر اندیش اند و سنگر مردم را و تاریخ آینده را میخواهند آگاهانه سمت و سو دهند با برداشتی که خود از شرایط دارند. در این میانهم هستند کسانی هم که از تعهد به حزبی و جریانی وفا دارانه و کور کورانه پاسداری و دفاع میکنند. که این گونه تعهد را من تعهد ایدیولوژیک مینامم واز تعهد راستین به دور.

۲- شاعران نامتعهد. کسانی اند که بر خوب وبد مردم و فرهنگ با بی تفاوتی برخورد میکنند و به اصطلاح بی غرض اند. از سیاست روگردانند و میخواهند با خوشباشی زنده گی کنند. نزد شان کشمش و پندانه یکیست. از سکولار برداشت غیر سیاسی بودن را دارند که برخلاف واقعیت است. زیرا سکولاریزم از نگاه سیاسی بر جدایی دین از دولت پا می فشارد و از نگاه فلسفی هر گونه برداشت اندیشورانه را با ایجاد حتا دولت های لاییک یا غیر لاییک رد میکند. اینان هرچندخود را روشنفکر می پندارند و ازهر قید وبندی آزادولیدر عملراهی جز خودشناسی وگرایش به این یا آن جهت گیری سیاسی ندارند. چون حق یا ناحق بودن طرف میخواهد نه بیطرفی. یعنی پی آمد وبرآیند کار اینان بازهم بی پاسخ به داده های اجتماعی نیست.

۳- شاعران هرزه درا. این قشرکه میخواهند در هر عروسی داماد باشند و در هر فاتحه  میت- هدف شان راحت بودن ونان را به نرخ روز خوردن است. مهم نیست جامعه و سیاست جامعه به کدام سمت وسو میرود. اگر  صاحبان زر و زور از ایشان بخواهد سیاست کنند واز آن راه تن به هر خفتی بدهند- میدهند. این ها را میتوان سیاستمداران موسمی نام نهاد. چون در دید اینان منافع شخصی شان است که راه امروز وفردای پردازش های شان را رقم میزند. خوب وبدی مطرح نیست.

 من از درون سروده های بانو عنبرین یک مسوولیت احساسی غیر ایدولوزیک را دریافتم که نومیدانه به بینش های مطرح زمانش نه می گوید.

ببین یاد گرفته اند

زمستان را

در خود نگهدارند

یا در بیت زیرین هم که از گوهر شعریت خالیست ولی نیش کنایتی بر سیاسی اندیشان شاعر را بازتاب میدهد.

عشق هم امروز ابزار سیاسی گشته است

هر پدیده در تمام جا قیاسی گشته است.

و در غزلی به نام « اهدا به رفیق ترین» ردیف های غزل با« نیست رفیق» شکل پذیرفته است که اگر واژه رفیق را در قالب نا متعارف آن که در برهه یی از زمان در کشور رنگ سیاسی به خود گرفته بود— بسنجیم می توان حدس زد بانو عنبرین دارنده ایدولوژی سیاسی بوده است. ولی اگر آنرا به گونه واژه نا متعارف بپنداریم در این صورت مایه  ایدیو لوژیک را بر خود حمل نمی کند. مثل آنکه حافظ میگوید: اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش + حریف خانه و گرمابه و گلستان باش

که معنای متعارفی را بیان میکند ولی اگر آن را چنان که در میان نحله های مارکسیستی کشور ما وهمسایه های همزبان ما-رواج داشت و دارد به معنای غیر متعارف در نظر بگیریم- آن گاه صورت مدعا دگر گونه خواهد بود. مانند این تکه از شعر منوچهر آتشی شاعر ایرانی:

 به گلگشت جوانان یاد ما را زنده دارید ای رفیقان + که ما درظلمت شب - زیربال وحشی خفاش خون آشام + نشاندیم این نگین سرخ فردا را.

 اشکار است که مخاطب شاعر ادم های همطراز حزبی اش میباشد.

من نمیدانم مخاطب بانو صنم عنرین ما در این غزل انسان های عام کشورش هست یا اگر عضویت حزبی را داشته-  مخاطب ویژه یی هست که برایش میگوید:

خسته ام حال وهوانیست رفیق

غیر تو نیست مرا نیست رفیق

جای خالی تو با من مانده

هیچ چیزی سر جا نیست رفیق

نیستی و نفسم میگیرد

 بی تو در شهر هوا نیست رفیق

.... تا پایان

و در جای دیگر:

بلی رفیق

روزها رفتارم عادیست

ولی شب ها قصه می گویم

برای پنجره ودیوار وبال هایم.

من براین که کسی صادقانه واژه رفیق را به کارگیرد اعتراضی ندارم. به ویژه در این میان در بیان صنم عنبرین هیچ گونه حس رفیقانه غیر متعارف پیدا نیست. بگذریم از این که هر کسی چه شاعر چه غیر شاعرحق دارد ازهر گونه واژه یی برای بیان خودش سود  ببرد. من خواستم خودم را بیان کنم که چی گونه می اندیشم. با خوب و بد آن کاری ندارم.

 بنا بر این صنم عزیز مایوسانه بی آنکه رو در روی سرنوشت خودش بیایستد- به تنهایی و خیال عشق نا پیدایش پناه میبرد و با آن خو می گیرد.

تمام روزنه های امید تاریک اند.

دگر چو آینه چشمی در انتظارم نیست.

یا به درد های میهنی خویش رو می آرد:

کابلم شهر بی کسی ها شد

دل زخمی ترین دنیا شد

بازهم با هجوم کرگس ها

هر طرف جشن مرگ برپا شد

دل این شهر باز ویرانتر

از فلستین وهیرو شیما شد

خواب شیرین مادر و کوک

طعمه آتش و هیولا شد

درد مارا کسی جواب نداد

 حال ما نیز چون معما شد.

یا: در غزل « کمی آب بیاور که سوختم»:

ای ابر! تو با گریه بزن بوسه به آتش

تا آب شود- گم شود این آتش سرکش

از سایه و همسایه دمی خیر ندیدیم

 در قسمت ما نیست چو همسایه بی غش

ای خاک غمآلود! چه افتاد که هر کس

تا دیده به سوی تو پریشان شده حالش . . .  .

و اما این پارچه های زیبای عاشقانه:

 مثل سنگینی شب

سنگ اند آدمی

عشق رویایی ست مرگ آور

در دل تنها

در اتاقی خسته و خالی

 

 و«در شعر حجم تنهایی...»:

 

بگذار روی زخمهای روحم

دستمال عطر آگینت را بکشم

و از یاد ببرم

راه هایی را که با هم رفته ایم

 

می دانم فرصت آن را نداری

 تا بدانی

 پیکر بی جانم

 کجا خواهد پوسید

فرقی هم نمی کند

مادرم هم هنوز با ساده گی

به سپیدی بختم فکر میکند

و خواهرم روزهای خوب را

 خواب مینیند

این میان

تنها زنی از خود می گریزد

که می خواهد

در حجم بی انتهای تنهایی هایش

بیاساید

 

در: «نگران من نباش»:

  فصلها

از پیراهنم گل چیده اند

و آرزو های کوچکم را

 مثل خوشه های گندم

از لای موهایم باد برده است

 

نگران من نباش

به چشم هایم نگاه کن

 و تسلا شو

ببین یاد گرفته اند

زمستان را

در خود نگهدارند.

دنیا برای هرکه بزرگ است بهر من

غیر از هوای عشق تو دنیا نمی شود

و این درد ها:

من دخت آفتاب که با شب نزیستم

رفتم ز شهر تان و نگفتم که کیستم

صنم عنبرین در غااب اشعارش عاشقانه از آیینه سخن میگوید و از نماد آیینه همراز وهمزادی  را میجوید که اورا به سخن گفتن وادارد:

خیال تو

آیینه میشود

 همگون طلوع خورشید

شاید این همزاده گی برای دختران عاشق آن اشتیاقگمشده یی باشد که در خواب و در خیال هر بام و بامداد به دیدارشان می شتابد.

نکته یی را که میخواهم  یاد آورم این است که صنم هر چند زبان سخنش امروزینه هست ولی در چمنستانرودکی حافظ  بیدل و مولانا گلگشت هایی داشته است که در ابیاتی موزون ویا ناموزون از نیاکان شاعرش یاد می آرد و با دُر دری و پارسی هماواز می گردد:

زبان مادری را دوست دارم

من این دُر دری را دوست دارم      یا

زخمهایم را

واژه

واژه

 تار وپود

چون قالینچه اساطیر پارسی

 شعر بافتم

جمعی خواندند

جماعتی خندیند

اما

یکی هست

 که رد چشمهایش را

بر ورقهایم جا می گذارد

ودر پایان با آوردن چند عاشقانه  زیبا و ماندگارعنبرین- سدا و سرودش را همچنان در خاطره هامان پایا و ماندگار میخواهیم:

وقتی می رسی

 

با سیاهی چشمانت                                                              

وقتی میرسی

رهایی می نگاری

خطوط روشن رستن را

 در برگ برگ تنم

طعم تابستانی شانه هایت

بازتاب نبض سرخ خورشید است

در رگان زنی

که چشمهایش

در جنگل شب

آتش می کارند

و آزادی را

در رگانت

آواز می خوانند

 

کی می درخشی؟

فرو ریخته ام

پایان قصه را

وحقیقت مرگ را

در خود گریسته ام

در پارکهای بروکسل- نیمه شب

اندوهگنانه

گل تنهایی کاشته ام

و نام  تورا

 برپشت درختان نوشته ام

حالا زمستان فرا رسیده

و بویفراموشی میدهند درختان

عمر روشنایی کوتاه و کوتاهتر می شود

پس-  تو کی می درخشی؟

 

وقتی عشق بورزیم

پرنده های دیوانه

آشیان نه

عشق می شناسند

غم های کودکی شان

معنا نمی شوند

به هیچ سرزمین و زبانی

آن ها جرعه جرعه

از لبه هر  گلدانی

آب می نوشند

وکولی وار بزرگ می شوند

با اندوه قد می کشند

بی شناسنامه و سر زمین

اما برسه میزنند تاریخ را

وبا پرو بال  شان

شعر قلب شان را می سرایند:

« وقتی عشق بورزیم

تمام سرزمین های خدا

دگرگون خواهند شد»

 

پایان – لندن ۲۴ جولای۲۰۲۱

  

 


بالا
 
بازگشت