نجيب الله ضيارحمان

 

اهدا بر بازماندگان شهدايي كه پيكر هاي به خون آغوشتهء شان را« متحدين امروزي؟» سياف و محقق به حيوانات گرسنه شهر سپردند.

 

شهروند شهرم!

مترس، زمستان ديگر سرد نيست.

اين باد هاي سرد، كه زوزه كشان از دل يخچالهاي بزرگ كوهستان برخاسته اند، بيگانه نيستند، چون لشكر وحشي، بي رحم و خون خور به سرزمينت بتازند و همه هستي و دار و ندار كشورت را در زيرتازيانه هاي وحشي و كينه توزشان بگيرند و بزنند و بشكنند و غارت كنند و بگريزند.

شهروند شهرم!

اين باد ها ي تند بيگانه نيستند، كه باغستان و تاكستان هايت به زير شلاق هاي بي رحم شان سكوت كنند. اين باد ها جلاداني از وحشت نيستند، كه جامه هارا از تن درختان سرو وسيب، ناك و تاك،آلو وزردآلو، و پاليز و كاريزت به غارت برند.

اين باد ها بر خواسته از كمينگاه هاي قله هاي " كلمانجور" و" اردبيل" و"کی ـ 2  " و" سواد كوه" يا از ريگستان هاي " نجديا ربع الخالي" نيستند كه به كشورت بتازند و شاخچه و باغچه، گل و سبزه كه به اميد روئيدن، جوانه زدن و شگفتن بودند، بشكنند، بخشكند و بسوزند.

شهروند شهرم!

مترس، زمستان ديگر سرد نيست.

اين باد ها تند نيستند. اين باد ها بر خاسته از لجن زار هاي بيگانه نيستند. كه وحشيانه به مزرعه هاي سبز و خرمت بتازند و همچو ملخ ها غارت كنند و به مسكن بوم و زاغ تبديلش كنند و بانك زاغان سياه و شوم از باغها و دشت هاي وطنت بگوش بخورد كه مرگ صدهاغنچهُ نشگفته و پژمردگي هزاران سبزه زاران، آنها را به نشاط و مستي آورده باشد.

اين باد ها بيگانه نيستند، كه تمام هستي و غرور طبيعت را به زير پاي خود بريزند و عريانش كنند و همه سبزينه فرشها را از باغها و دشت ها برچينند و جامه ها را از تن در ختان جنگلها به يغما برند و درختان عريان در زير شلاقهاي شان بخود بلرزند و خشك شوند!

شهروند شهرم!

مترس، زمستان ديگر سرد نيست.

اين باد هاتند نيستند، كه طوفان بيافرينند و به انار باغهاي قندهار، به زيتون فارمهاي مشرقي، به بلوط كوه هاي جنوبي، به تاكستانهاي شمالي، به شاليزار هاي قندوز، به كشتزار هاي تخار، به انجير باغهاي سمنگان، به پسته جنگلهاي فارياب و به لاله زار هاي مزار وحشيانه بتازند و تار و مار شان كنند و باز با غرش بچرخند و زوزه كشان و ديوانه وار پياپي به مكتب و مدرسه، سينما و تياتر، موزيم و ارشيف و حتي به " بوداي" بزرگ همچون غارت گران و وحشيان تاريخ بانيزه و گرز، تير و شمشير، توپ و تفنگ و سكاد و كروز، هجوم برند و غارت كنند، ويران كنند و ويرانه هاراغرق در خون كنند و بدون آنكه قبول زحمت فرمايند تا نگاهي بر اين قبرستان بزرگ چند مليوني  بيفگنند، رخت ببندند و نه " آهي" كشند و نه " وايي" كنند.

شهروند شهرم!

اين باد ها بيگانه نيستند، كه به فضاي مه آلود و سرد وهراس انگيز زمستان باخشم ترا به خانه ببندند و يتيم طفلك معصومت را سحرگاهان به در نانوايان به انتظار نان از سرما هلا كش كنند و نعش كبودش را به در منزلت بيافگنند و باز بي درنگ بسراغ زمستان زدهء ديگر به گورستان روند. آنجا كه يتيم ديگري در پي "روپيه" گور كني كند و استخوان كشد تا بفروشد و .... باز باد  قاتل به هوا و هوس نعش ديگر چه وحشيانه همچو پلنگ تير خورده، خود را به هر سو بزند و چه ظالمانه ويران و كشتار كند.

شهروند شهرم!

چه كسي ميداند حال مادري كه جسد طفل يخ زده و كبوداش را مي بيند، چيست چه كسي ميداند براي آن زني كه استاده و نعش عزيز زندگي خويش را مي نگرد، چه ها ، چگونه ميگذرد؟ چه كسي ميداند چه ميكشد؟ چه كسي ميداند درد مشت بر سينه كوفتن هاي آن بيوه مادر را؟ چه كسي ميفهمد، درك ميكنند درد فغانها، واويلاها، سر به در و ديوار زدنها، و خاك به سر كردن هاي آن مادري را كه جسد فرزندش را نه از ميدان نبرد، نه از محل راكت خورده، بم كفيده و مين انفجار كرده آورده اند، بلكه از در نانوائي كوچه علي رضاخان، دهمزنگ، پامير، پل خشتي حصه دو يا ازبهارستان آورده اند؟ آ يا براي يك مادر ازتماشاي مرگ عزيزترين فرزند اش ، درد طاقت فرساتر هست؟ آيا از خبر مرگ نوجواني به انتظار صدقه به خيرات گاه هاي "حقانيه"،" قادريه"،"نقشبنديه" و" ديوبنديها".... درد جانگداز تر هست؟ آ يا از شنيدن خبر استخوان ربائي مردگان، شبانگاهان بخاطر لقمه نان، چيزي وحشت انگيزتر هست؟ واي كه چقدر غرق در سختي ها و بد بختي ها بود اين ملت!

شهروند شهرم!

اين باد ها بيگانه نيستند. اين باد ها ديوانه نيستند، كه به سان سگ هاي هار شده_آن سگ هاي آدم خور، كه در كوچه هاي كابل و مزار گوشت انسان را مي خوردند. انسانيكه خود شكار ميكردند، نه آن را كه جانور ديگري كشته بود. سگ هاي آدم خور، چه آفتي! سگ هاي آدمكش ، چه وحشتي!

شهروند شهرم!

اين باد هاي تند وحشي نيستند، كه انسان را به درندگان باغ وحش بجاي غذا بياندازند و آن جانوران شرافتمند را با گوشت انسان تغذيه نموده، حثيت حيوانيت را متعاليتر از شرف خويش كنند و وحشي تر از آن درنده ها شوند و به فرق همنوع خويش ميخ بكوبند و با چه غرور و فخر در ميان انبوهي از مردم مرگ انسان ر به تماشا گذارند و " مرده " رقصائي كنند .

شهروند شهرم!

مترس، زمستان ديگر سرد نيست. اين باد ها بر خاسته از " اقيانوس آرام" نيستند. اين باد هاي "سياه" نيستند، كه بي پروا بهر سو توفان بيافرينند و برايت از"شوراندن" و "بيداركردن" طعبيت بگويند و مرگ زمستان و مولود بهار و شگوفائي را لاف زنند و ترا هردم به ماوراي اميدها بكشند و گويا اين گورستان خون آلود" شهر"ت را، گلستان. زمستانت را، بهار، همه شهر هايت را "نوبهار" و تمام شهرستان هايت را " بهارستان" سازند.

شهروند شهرم!

اين باد ها بيگانه نيستند، كه مه آلود و سرد و بر خاسته از" قطب شمال" باشند و ترا از" دلو" و "حوت" به "حمل" نبرند و به " جدي" بكشند

شهروند شهرم!

مترس، زمستان ديگر سرد نيست.

اين باد ها از " نوبهار" اند. اين باد ها بر خاسته از دامان بزرگ " پامير"، " البرز" ، " سليمان " و" هندوكش" تو اند. اين باد ها شاخه هاي جوان و نونهالان لطيف و نازك و گلبوته هاي كه غنچه صدها اميد به سر شاخه هاي شان بي تاب شگفتن اند، برف ديده و باران ديده ميكنند و آماده بهارش مينمايند و به بهار تقديمش ميكنند. ديگر اين بادهاي برف آلود نوازشگر تو اند. ديگر فضا مه آلود و سرد و هراس انگيز نيست. ديگر زاغان زشت و سياه در ديارت از سرما و تيرگي و پژمردگي سبزه ها و افسردگي چشمه ساران به نشاط نمي آيند. آن زاغ هاي شوم از ديارت ديگر رخت بر بسته اند، پريده اند و بانك گوشخراش شانرا هرگز ديگر نخواهيد شنيد.

شهروند شهرم!

مترس، زمستان ديگر سرد نيست.

اين باد ها كه ازفراز كوهستان هايت بر خاسته اند، همه بشارت گوي تو اند و نويد دهندگان شگوفائي بهارستان تو اند. اما برفها. همان برفهاي سفيد، كه شهروندم درآن سالها چه مشتاق باريدن شان بودي! چه پاك،چه زلال و چه رقص كنان اكنون فرو مي آيند، گوي راستي فرشتگان هر دانه اش را از آسمان تا زمين مشايعت ميكنند . تا از چكاد پرغرور قله ها، لب دشتها، دامن كوه ها و شاخه هاي درختان سرزمينت بوسه گيرند ودر آغوش كشند وحرير سفيد پاك شانرا بردشت و دامن كوه هايت بكشند، نوازش شان كنند، نازشان دهند و بخواب شان برند تا سحرگاهان بهار بخوابند و بخوابند . بخوابند  در آغوش برفها بخاطر سلواي داغها. بخوابند، بعد از اين دهه هاي وحشت غرش تانك ها و صداي شليك توپ ها ، انفجار بم ها ، بمباردمان ها، بم خوردن ها ، بم كفيدن ها و آتش ها و خونها و خونريزيها . تسكين شوند و بخوابند تا سپيده دم بهار تا باران بهار.

باران_ اي مقصد، مطلب، آرمان و محبوب تشنه گان!

شهروندم! بياد داري به پيشگاه باريدنش چه دعاها ، چه نياز ها، چه نماز ها و چه قرآن ها كه خوانده نشد؟ اما باران_ اين قطره هاي پاك چگونه استجابت ميكرد؟ قبولش ميكرد و آن رياها را مي پذيرفت؟

شهروندم! مگر با خون شهروند غسل، باا شك شهروند وضو و به قبر شهروند نماز رواست، كه به باران مي خواندند؟ چگونه باران ميتوانست به وحشتگاه ها ، قتل گاه ها و غارتگاه ها ببارد؟ چگونه...؟

باران، اي رحمت الهي! ببار به كام هر سخره و سنگ ديارم، ببار! ببار تا" آمو" و "هريرود" و "هلمند" ما مست شوند و بخروشند. ببار تا لكه هاي خونها، داغ اين همه ننگ ها شسته شوند. ببار اي رحمت الهي تا بزدائي از بهارستان ما لانه هاي زاغها و بوم ها را. ببار و ببر وغرق شان كن اين خسها ئي را كه باد هاي بر خاسته از " كلمانجور"،" اردبيل"،" نجد"،"  کی ـ 2 "،"قطب شمال" و" اوقيانوس آرام" با خود آورده اند.

باران ببار! ببار پياپي تا نونهالان تشنه از بهترين بذرهاي كشور سربزنند، بنوشند و برويند. ببار! نو نهالان تازه قد بر افرازند، نهالانيكه بجاي تسليم در برابر هر هرزه باد، مقاومت كنند و طرز زندگي ديگر بياموزند و زندگي كنند.

گوولف _ كانادا

 


بالا
 
بازگشت