راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست

 

 به قلم : عبدالقیوم « ملکزاد» - ترکیه

H.A.Q.Malikzad@gmail.com

 

 

   یک هفته قبل ، حادثهء دردناک وخونینی در ترکیه رخ داد که ، سی ویک تن از قربانیان آن ، جوانان ونوجوانانی از کشوربه خون آغشتهء ما بودند.

   تحقیقات نشان داد : حدود 45 تن از راکبین یک عراده موتر لاری سر پوشیده ، در اثر فریب دسته ای از قاچاق چیان ، به امید رفتن از این گذرگاه به سوی اروپا و... ، هشت الی نه ساعت طی منزل می کنند وموتر حامل شان نرسیده به ولایت «عثمانیه» با کامیون بزرگی متعلق به کشور قبرس ، تصادف می نماید ، که در نتیجه  جز سه نفر ، بقیه همه به کام مرگ فرو می روند.

    هدف از نگارش این مقدمه ، همانا تذکر تواءم با نگرانی این قلم از ادامه ء ترک دیار ومهاجرت ، به وسیلهء برخی از مردم ما ، نظیر آن 31 جوان  آغشته به خون  است  ، که تلاش میورزند تا به هر نحو و تقدیری که شود، پای شان از مرز زاد گاه خطا بخورد ، وسوار بر موکب خیال ، خود را به باغستان های سرخ وسبز !!! دیگران، برسانند. تا بدین وسیله جایگاه  شان را- ولو به قیمت قبول ناگوارترین پیشامد ها ومشکلات توانفرسا- به آغوش بهشت خیالی دنیا ویاهمان سرزمینی بیابند که  سالهای درازی را به   رویا های شیرین وصال آن ، سپری کرده اند   . پس ازآن ، گویی  این« بخت » است که هر دم  به آستان زنده گی آنها شوقمندانه بوسه می زند   واین موج شادمانی وسرور است که پایکوبان دمبدم ، به مبارکبادی شا ن می شتابد

  با تاسف باید افزود، والدین ویا وابستگان برخی از   کسانی که عاشق نام سرزمین های دیگران هستند   ، نه تنها حاضر به جدایی سالیان دراز با  جگر گوشه ها ، یا دلبندان ویا نان آوران خود می باشند ، بلکه  با فروش ویا گرو ماندن  قمیتی ترین اشیا ، چون زمین وجایداد وزیورات و..، زمینه ء سفر عزیز ان شان را فراهم می سازند . آنهم بر بنای این  تصور ، که گویا به مجردی که پای مسافر آنان به منزلگهء مقصود  رسید ، اوخواهد توانست  در هر قدم فوند ودالر درو کند واز هر کوچه وخیابان،سکه های طلا جاروب نماید وبدینوسیله زندگی وآینده ء خود و همه منسوبینش را گل وگلزار بسازد !!!

غافل ازاین که ، این بیچاره  ها پس از ترک آغوش گرم وپرمهر خانه و خانواده ، وآماده ساختن شرایط دشوار و پر آلام آواره گی  ورنج غربت ، در چنگال چنان سرنوشت های  تلخ وسیاهی گرفتار می شوند ، که  شاید تصور آنرا حتی در خواب هم ندیده باشند .

راه غربت یک قدم راهش کم از صد سال نیست

اشک را تا دیده دوری   کرد  شد  مژگان  سفید

   سوگمندانه نمونه یکی از آن سرنوشت   ها ی تلخ وما تمبار را چنانچه اشارت رفت  - در شهر عثمانیه ترکیه شاهد بودیم . مثال  های دیگر آن طی دوسه دههء اخیر ، بار بار ازطریق اخبار و رسا نه های جمعی ، انعکاس   یافته .   چنانچه: عده ای  یک عمر بدون سرنوشت به کنج زندان ها   ، یا  باشگاه  های سرحدی و اردوگاه ها ی حقارت بار  افتاده اند . عده ای هم درچنگ شرایط ناگوار وماتمبار دیگری چون مفقود الاثر شدن ویا غرق شدن در دل  امواج پر تلاطم وپرخروش  اوقیانوس ها و فرو رفتن   به کام نهنگان و   امثال آن !

     اما عده ای که ( به زعم خودشان ) گویی اقبال (!) به یاری شان شتافته ، وشاهد آرزو را   به بر  کشیده اند  !، ، تنها کار ی که  از دست شان ساخته می آید ،به مصداق :

پی یک لقمه نان ، در مهمانسرای عالم حاجت

هـوس تـــا دست شوید ، آبرو ها ریخـتن   دارد

     فقط جان کند ن تا پای عمراست . بلی ، جان کندن در زیر بار سنگین ترین وپر مشقت ترین تکالیف وزحمات ، همراه با کشنده ترین اهانت های جانگزای کارفرمایان !

  آنگاهست که پشیمانی  برای شان سودی ندارد . و آنگاهست که با تمام  دریغ ودرد ، میگویند :

دل به هر رنگ که بستیم ندامت گل کرد

عکس وآئینه به هم جز کف افسوس نبود

    از بس غرق   کار های شاقه وکمرشکنی می شوند که همه چیز برای شان دگرگون وفراموش می گردد . نه با چهرهء شب  درست می توانند آشنا باشند ونه هم با سیمای پرفروغ روز ! نه در خلال ماه هاو سالها امکان دیدن نزدیکترین  دوستان وآشنا یان  برایشان میسراست و نه هم یافتن انیس ویار وهمدمی ،  که دمی با وی کتاب درد دل فراز کنند  .

بسیاری را هم سراغ دارم که   با تلخی و حسرت  تمام اعتراف می کنند که :

   نه به خود درست می توانند برسند و نه هم به خانه واعضای خانواده خود ... ! بلکه  نوای قلب حزین شان همواره اینست :

ز وضع زند ه گی طرفی نبستم  جز به نومیدی

چه سازم این ندامت ساز پر عبرت سرود آمد

    چه بسا از آبرومند ترین شخصیت هایی هم ، ما را سراغ  است که سالهاست که  علاوه بر مصاب شدن بر سخت ترین بیماری های روانی وگرفتاری با انواع مشکلات وکشمکش های خانواده گی   ، حتی استطاعت آنرا ندارند  تا کوله بار قرض های کمر شکن قاچاقچیان بی مروت را ، از دوش برافگنند !

     عنوان با لا بریده ای است ازیک نوشته ء دراز ، با الهام از سروده های شاد روان استا د  خلیل الله خلیلی   که این قلم ، در دیار غربت به رشته اش در آورده .  متیقنم که محتویات آن بازتاب دل دردمند واندوه بی پایان   بالغ برنود درصد از مردم  آواره ورنجورمـااست   که به  حکم وظیفهء اخلاقی واصرار دلخستگان سر زمین بیکسی و بی همدمی ( غربت ) ، طی چندین  قسمت  ، خدمت خوانندگان عزیز پیشکش میشود :

***

من خاک دیگران چه کنم خاک برسرم

(1)

خاکی که پرویده مرا دوستان کجاست

مـن خاک دیگران چه کنم خاک برسرم

 (شاد ر وان  استاد خلیلی)

  سالهاست که ملت درد دیده وعذاب کشیدهء ما ، درپنجه ء خون آلودوبیرحمانه فقر ، سیه روزی ، آواره گی، بیچاره گی ، بی خان وما نی وده ها مصیبت جان فرسای دیگر اسیر است. اما دو دهه اخیری که تیره روزان سرزمین ما پشت سر می گذرانند ، آنقدر مصیبت بار ، تاریک ورنج آفرین بود که تاریخ این کشور ، گونه ونظیر آنرا خیلی به ندرت به یاد دارد ...!

    سالهای متوالی با یورش ارتش خون آشام شوروی متوفی درکشور ، واعمال سلطه وجنایت بالوسیلهء نوکران ذلت پذیر آن ، رنج ترک وطن بر ما تحمیل گشت . دربرابر این تهاجم واسارت آوری ،قهرمانانه داد شهامت ومردانگی   دادیم وعفریت بیگانه  را سر افرازانه از تختگهء سلیمانی بر انداختیم.... هنوز نفسی  به راحت نه کشیده بودیم که باز دیو تجاوز دیگری، به قصد   احراز این مسند به دست آمده به بهای خون یک ونیم ملیون شهید گلگون قبا ، قامت شوم بر افراشت واین تازه متجاوز هرزه تاز نا عا قبت اندیش و به دور از شیوه جوانمردی، بدون آن که اندکی از شکست و هزیمت ذلت بار اسلاف خطا کار و بد اندیش خود ، درس عبرتی گیرد ، بذر ننگین ترین فجایع را در کوی وبرزن وشهر وده ما کا شت ، که از عنفوان پدیدار شدن سیمای بد منظر و نفرت آور هیولای بیهوده تازی ، برای درودنش چون گذشتگا ن ، باز وسعت خونبار است وشدت کار زار و   حدت پیکار دوامدار !

    من همچون هزاران همدیار آواره و بیوطنم ، روز گاریست که « از پی حادثه اینجا به پناه آمده ام » .

آخر ؛ از اینجا نمی دانم به کجا متواری خواهم شد ؟

   خدای من ! تو خود خوب میدانی ، درد غربت ، غربتی آمیخته با فقر و افلاس وبیماری ومصایب رو ح فرسا  ودرد های گونه گون دیگر ، روانم را چنان در پنجهء خون چکانش می فشارد که خستگی وتاثر رنج مرا صد چندان وغمم را فراوان ساخته است .

 هر روز پاییدن در این غربت آباد ، برایم برابر است با ماه ، وهر ماه آن مساویست  با سال !

اگر در کوچه کوچه ء کابل زیبا ، با هجوم کلاغان زشت طینت و بد کردار ، « عرصه ء محشر به پا نمی گردید وسراپا باستانی شهر ما،ماتمسرا نمی گردید » ، به عبارتی دیگر :

سپاه خصم در سرزمین جنت نشان ما، فرمانروا نمی گردید ؛ واز خون کشتگان بیگناه ، صد نوبهار غم بنا نمی گردید ...ما چرا درسرزمین نا آشنا و بیگانه از همه چیز خود مان ، بیگانه  از فرهنگ مان ، زبان مان و..، آ واره می گشتیم ؟

چرا ننالم ؟

چرا از درد غربت وحرمان فغان نکشم ؟

رنج آواره گی، رنج بیکسی ، رنج فقر، رنج حسر ت و... ، درد وداغ وآلام جانگداز وبی حد وحصری اند که بیرحمانه روح   وهستی مرا به محاصره کشانده اند!

پس چه کنم اگرننالم :

هردم زنــــــد به رگ رگ جـان نیشتر مرا

آوار ه   گـــــــی ازاین چه کنـد بیشتر مرا

این چرخ سفله خو که به هر در نشسته است

آخر نشـــــــاند همچو خودش در به در مرا

***

  این درد وطن  است ودرد مطرودی وآوارگی ...، که به فرمودهء استادخلیلی ، بنیاد آدمی  را می سوزاند وفریاد جان سوزش را به گوش فلک می رساند .

   بی وطنان ، به منزلهء یتیمانی ا ند که در رهگذاری متروک نشسته اند ودر انتظار آن می باشند تا دید ه مهر آشنایی به سوی آن ها بر افتد..

   ویا :به راهیان بیابانی می مانند که هر آن درحیرت فرو می روند که گرسنه، پابرهنه ، آواره ، فقیر ومحروم ازهمه مزایای زنده گانی ، چگونه این رهء دشورگذار وطولانی- که انجامش مجهول است - طی نمایند واین شام سیاه را به روز برسانند؟!

حاصل غربت ازمیان رفتن غرور وعزت وغیرت ملی وآبرو...است   .

  چون :

« به رایگان ندهد کس به کس لب نان را »

این نالهء اسیرانهء استاد است ، که ازمیان قفس آهنین غربت ، سر می کشد :

آواره تر ازمن به همه روزگـار نیست

یک موج درجهان چو دلم بیقرار نیست

مرغ قفس کشد به ا مید چمن فغان

بیـــچاره آن اسیر که امید وار نیست

    اسیری که ، مهر وطنش را به هیچ صورتی نمی توان از دل بدر نمودواز طلبش خاطروذهن واندیشه را برآسود.

    خامهء استاد ، در دیار غربت همواره آلودهء اشک است . مداد آن هم همان خون دل است وناله هم حاصل دل !

خامه درحسرت وی اشک فشا نست که بود

مرغ دل در طلبش گرم فغانســـت که بود

خانه و شهر مــرا گر   چه فلــک داد به باد

کلبه ء عشق بدان مهر ونشا نست که بود

   او ، هر چند چون طایر شکسته بال ، یارای پرواز به اوجنای لاجوردین سرزمینش را ندارد وگلبانگ ضعیفش را نمی تواند با صدای هم نفسانش که همدم روز های بیکسی او به حساب می روند گره بزند...،   لاجرم  شکوه اش فزونی می گیرد وخود را در آن دیار که جزء روزگار وپاره ای از زندگانی محنت بار او می باشد، مهمان اشک وخون می پندارد.

 مهمانی که:

کس نیست تابپرسداحسان میزبان کو ...

وفریاد می زند:

در روز بیکسی ها یاران مهـــــربان کو ؟

 وچون طنین لطفی به گوشش نمی چکد ، تمامی راه های امید واحسان وبرو ن رفت را ، به روی خود مسدود می یابد ودنیا را در برابر چشمان ضعیف وهمواره مرطوبش که محصول عشق سرشار  منبعث از قلب داغدار وروح حساس اوست وفطرت ذلت ستیز او...- تیره وتار می یابد . ناگزیر باز آه از روزن سینه اش  به هوا چتر می زند وباز ا و هست وناله ءکس ناشنوش :

هـــم روز تیره گردید هم شام تیره تر شد

گـم گشته ء زمینم انـــــوار آسمان کو ؟

گر بر زمین نهــم سر  کو گو شه ء فراغی

ور بر فلک گـــریزم آن اسب و نردبان کو ؟

در  شهر نـا شنا سـان با هم درخت واریم

صد شکوه ماند در دل تاسر کنم زبان کو ؟

   وباز هم اوست و ناله های زار،زار و جانگدازش ، وقتی خبرش می آرند، آنچه در سرزمین خونین او می گذرد :

همه درداست وگداز است ولهیب است وشرار

بسکه اینجا  ز ثــــری  تا  به ثــــــــریا سوزد

سرو گویی چو عمادیست که آتـــــش زده اند

گلبن آن گنبد سبزی که ز صــــــد جـــا سوزد

 ویا می شنود :

به کابل  کوچه کوچه عرصهء محشر به پا «گشته»

سراپا باستانی شهر« او » ماتمـــسرا «گشته »

سپاه خصـــــــم درملک خدا فرمانروا « گشته»

ز  خون کشتگان  صد  نو بهـــار غم بنا «گشته»

 آنگاه ، درد پیکر سوزش چنان بر دوش نا توانش سنگی می کند ، که گویی کوه بزرگ آتش فشان را بالای سینه اش گذاشته اند. فریا د هر لحظه اوج بیشتر می گیرد ، به حدی که آخرین نیروی اوج داد ن فرا اختیارش باشد. همین است که خطاب به گنبد سبز پیام آور راستان « صلی ا لله علیه وسلم » عاجزانه عرض می کند:

 های ای پیامبر بزرگ  اسلام وای امام سترگ مجاهدان« صلی الله علیه وسلم » ! بنگر :

از  ما به جـهان مــــلت  بیچاره تری نیست

مظلوم تـــــر ا ز ملت  افغان دگری نیست

صد شهر به خون تر شده کس را خبری نیست

سوگند به نامت که چو ما دربه دری نیست

                         نی دار به جا مانده درآن جا ونه دیار

و باز عرض است :

دل من ساغرخون شد به غم یار ودیار

تا کجا زهر جگر سوز به پیما نه کشم؟

استاد حق دارد که خود را وانمود سازد :

او ناله ء زنجیـــــر اسیران جفاست

او قاصد دردوالـــــم ورنج وعنا ست

آواره وگمگشته نداند به کجا «است»

***

 

 


بالا
 
بازگشت