شادروان استاد احــمد عــلی کـهـزاد

                             

پیر مرد مرموزی در یکی از بالاخانه های

چار چتۀ کابل

 

 

 

                      فـرستنده: بنیـاد فـرهنگی کـهـزاد

 

قصۀ مرد مرموزی در یکی از بالاخانه های چارچتۀ کابل که امشب برای شنوندگان گرامی رادیو کابل تقدیم میکنم، مربوط به ماه های اول سال اخیر دورۀ اول امارت امیر دوست محمد خان، یعنی سال 1255 هجری قمری است.

انگلیس ها در همین سال که مصادف به 1838 مسیحی است در اثر پاره ئی نگرانی های موهوم به بهانه تمایل امیر دوست محمد خان به روسیه تزاری و ایران قاجاری برای تحقق بخشیدن نقشه های سیاست پیشروی بفکر برداشتن امیر موصوف از تخت و آوردن و نشاندن  شاه شجاع الملک سدوزائی بجای او افتادند.

چون کارهای انگلیس ها همه وقت و مخصوصاُ در طی قرن 19 آنهم در آسیا و افریقا در پردۀ خفا و در تغییر شکل و لباس و قیافه و نام و نشان بدست عمال شبکه (انتلجنت سرویس) صورت میگرفت، دفعتاُ در آغاز سال مذکور پیر مرد محاسن سفید، تقدس مآب در یکی از پس خانه های یکی از بالاخانه های چارچتۀ کابل پیدا شد.

ظهور این طور فقیرها خود میدانید چطور در میان طبقات به آهستگی ولی عمیق تأثیر میاندازد و چطور مردم عوام به آسانی مرید و گرویده میشوند. این پیر مرد را بعضی بنام (تاش کلاه) و بعضی به لقب (بابا صاحب) یاد میکردند و فرق گفتار و اعمال او دهن به دهن منتشر شده و از طبقات بالای آنوقت کابل هم جمعی به وی معتقد شدند.

یکی از مریدان تازه کار که در حقیقت یکی از سرداران پوپلزائی بود، و پدرش در اثر پیشگوئی (بابا صاحب) وزیر شاه شجاع شد، نقل میکند که:" بار اول اسم و لقب تاش کلاه صاحب را در حمام پایان چوک کابل شنیدم و فوری به خانه عبدالقادر نام که اقامتگاه وی بود، شتافتم. صاحب خانه اول از داخل شدن من به درون خانه و بالا خانه ممانعت کرد. در بالاخانه مذکور از اطاق اول و دوم گذشتم. در پسخانۀ تاریک چیز سیاهی نظرم را جلب و آواز طفل کوچکی گوشم را نوازش داد. مرد سیه جردۀ ریش سفیدی را دیدم و چون دست به پشتش گذاشتم مانند کورۀ حداد سرخ و سوزان بود. پیر مرد بدون مقدمه نامم را گرفت و گفت محمد عباس هستی؟ گفتم بلی، آمده ام که مرید جناب شوم. گفت من کسی را مرید نمیگیرم. گفتم بسا کسان مرید شما هستند. گفت من کسی را مرید نگرفته ام، اگر ایشان خود شان، خود را مرید حساب میکنند، اختیار دارند. سپس گفت: محمد عباس، اگر شاه شجاع بیاید و باز پادشاه شود، و پدرت سردار محمد عثمان خان، وزیر او شود و تو خودت سردار شوی، چه خواهی کرد؟ جواب دادم که همین اطاق رهایش شما را از نقره خواهم ساخت. بابا صاحب خندید و گلی بطرف من پرتاب کرد و برامدم."

ماه بعد شاه شجاع به کمک انگلیس ها آمده و بار دوم پادشاه شد. پدر نقل کننده این قصه بواقع وزیر او گردید و خود نقل کننده به مقام سرداری رسیده و به شرحی که پایان تر نقل میکنم باز در اثر پیشگوئی همین مرد گلیم سلطنت شاه شجاع و وزارت وزیر او جمع میشود. در میان مریدان (تاش کلاه) سمندر نام غلام بچه والدۀ وزیر محمد اکبر خان غازی هم شامل بود. چون شاه شجاع پادشاه میشد وزیر او در اثر پارۀ اخبار اهل غرض به بهانه استحصال مال مادر وزیر وی را در فراش خانه بالاحصار حبس کردند. میگویند روزی از روزها (تاش کلاه) به دیدن او در فراش خانه رفت و به او گفت که "من پیش خدا زاری کردم که شاه شجاع پادشاه و عثمان خان وزیر او شود ولی آنها ترا که از مریدان من هستی حبس کردند. حالا پس از خداوند میخواهم که گلیم پادشاهی شاه شجاع و وزیر او جمع شود و ترا چند روز بعد حتماُ از حبس رها میکنم." چهار روز نگذشته بود که مکتوب (الکسندر برنس) نمایندۀ سیاسی انگلیس مقیم خرابات کابل به وزیر شاه شجاع مبنی بر رهائی سمندر خان مذکور میرسد و در نتیجه او رها میشود و پس از مدت کوتاهی سلطنت شاه شجاع و قدرت وزیر او خاتمه میپذیرد.

این پیر مرد مرموز که بدنش با هر آلۀ مولد حرارت که بود، داغ شده بود و در تاریک خانه ها پت و پنهان میزیست و در مسایل سیاسی و پادشاه گردشی ها با این قدرت و صراحت علاقه داشت و اوامر او با نامه های (برنس ها) و دیگر عمال فرنگی انفاذ میافت و بیشتر پسران و غلام بچه های سرداران و وزیران وقت را مجذوب میساخت و پیش گوئی های او همه جنبه های سیاسی داشت و موافق با نظریات و پالیسی فرنگی صورت تحقق بخود میگرفت، کی بود؟. مشت نمونه خروار، تاری از تارهای شبکه سری و مرموز و مقتدری بود که کارها را عقب پرده سر براه میکرد و جائی در خاک های شرق و سرزمین افریقائی نمانده است که نقش قدم مبارک آنها بدان جاها نرسیده باشد. /4 حوت 1339/  

 

 

 


بالا
 
بازگشت