دكتر محي الدين مهدي

 

 

ملی گرایی و گفتمان ملی

 

             I. خلاصه ی بحث

 

ملت، در مفهومی که امروزه در علوم سیاسی، مردم شناسی و جامعه شناسی کاربرد دارد، از اواخر قرن هجدهم بدینسو رایج گردیده است. این واژه در همین معنای خود از کلمه ی لاتین Nasci به معنای متولد شدن آمده که در شکل Nation ، اشاره به گروهی از مردم داشت که بر مبنای اصل و نَسَب یا محل تولد، با یکدیگر پیوند داشتند.

تا این جا این واژه مفهوم سیاسی ندارد، فقط از اواخر قرن هجدهم است که این واژه بار سیاسی پیدا می کند و آن وقتی است که در ترکیب Nationalism  به کار گرفته می شود و نیم قرن بعد به عنوان آئین جذاب سیاسی، در شکل دادن و شکل گیری مجدد تاریخ، در بسیاری از نقاط جهان، تا امروز موثر واقع شده است.

اما این مفهوم ملت  و ملی گرایی، در ادامه ی آن حالتی است که کشورها را در قالب «قلمرو ها» (Reaims) «امیر نشین ها» (Principalities)، «پادشاهی ها» (Kingdoms) و غیره تصور می کردند. ساکنان یک کشور را «اتباع» (Subjects) می خواندند و هویت سیاسی آنان را با وفاداری به یک فرمانروا یا سلسله ی حاکم می سنجیدند، نه هر گونه مفهوم هویت ملی یا میهن دوستی. «ملت» به معنای  «مردم» و ساکنان یک کشور،  اولین بار در انقلاب فرانسه مطرح گردید؛ چون انقلاب فرانسه عبارت بود از، حرکت از «اتباع تاج و تخت» به «شهروندان فرانسه». همین  فکر بود که نقشه ی اروپا را در نیمه ی دوم قرن نزده، که توسط امپراتوری های چند ملیتی عثمانی، اتریش و روسیه به وجود آمده بود، دگرگون ساخت و کشورهای جدیدی بر مبنای فکر ملی گرایی به وجود آورد. از همین آوان است که ملی گرایی به شکل جنبش مردمی در می آید، و با افزایش پرچم ها، سرود های ملی، ادبیات و اشعار وطن پرستانه، تشریفات عمومی و اعیاد ملی، شور و شوقی در مردم ایجاد می کند. این شور و شوق، پیش از آنکه زاییده ی چشم انداز آزادی سیاسی،  یا دموکراسی باشد، بر خاسته از گرامیداشت افتخارات ملی و پیروزی های نظامی –در گذشته- است. دقیقاً همین گونه ملی گرایی است که رنگ میهن پرستی افراطی به خود می گیرد؛ در حالی که سایر ملت ها را بیگانه، غیر قابل اعتماد و حتا خطر آفرین به شمار می آورد، خود را برتر و مستحق اقتدار و حاکمیت می شناسد.(1)

از اینجاست که در واقع، تنها همین یک گونه ی ملی گرایی، وجود ندارد؛ در کنار این نکته که اساس اقتدار عده ای از کشورها را «ملیت» به همان مفهوم نژادی اش تشکیل می دهد، به طور عموم جهان از این مفهوم – یعنی ملت بر مبنای نژادی آن- دور می گردد.

 با به راه افتادن امواج مهاجرت ها و آمیزش های خونی میان نژاد های مختلف، ملت از مفهوم نژادی خود فاصله می گیرد و مقوله ها  و مولفه های دیگر، مبیّن و «معرّف» ملی و «ملی گرایی» می شود. همین جاست که ما می گوییم «گفتمان ملی» کشورهای مختلف را مقوله های مختلف تشکیل می دهد: این آرمان که یک ملت –دولت، از لحاظ سیاسی دارای آرمان واحد و از لحاظ فرهنگی همگن یا متجانس باشد، فقط می تواند از طریق یک سیاست تبعید اجباری، نسل کشی و ممنوعیت آشکار مهاجرت پذیری به دست آید. در حالی که، اکنون بزرگترین و مقتدر ترین ملت را ایالات متحده ی امریکا تشکیل می دهد و به گفته ی «اندروهی وود» (Andrew Heywood): «ملی گرایی، امریکایی هیچ ربطی با تاریخ یا سنت های مشترک [نژاد، فرهنگ...] ندارد؛ بلکه این ملی گرایی از اثر یک تعهد مشترک نسبت به قانون اساسی [که بر مبنای انسانی و حقوق بشر تدوین شده] و ارزش های کاپیتالیسم لیبرالیستی  [آیین سیاسی ایالات متحده]  است که ایالات متحده مظهر آن است.»(2)

به این ترتیب –مثلاً- ملی گرایی «صربی» با ملی گرایی ایالات متحده فرق می کند؛ صربستان عصر میلاسویچ در پی تطبیق تعریف جان استوارت میل بر ملت –دولت بود (مرز های حکومت باید اساساً منطبق با مرزهای ملیت باشد)، در حالی که در ملی گرایی ایالات متحده؛ نژاد، کمترین نقش را داراست.

این تفاوت هاست که ما را وامی دارد تا در تفکیک انواع ملی گرایی –که در بسا موارد هم  به معنای میهن پرستی است- قلم فرسایی کنیم و  از این میان، آن نوعی را شناسایی نمایم که می تواند با میهن دوستی افغانستانی سازگار و همخوان باشد. در حالی که واژه ی گفتمان –ظاهراً- اولین بار در کتاب «شرح التعرف لمذهب التصوف» در شکل  های «گفتمانی» و «نگفتمانی» به کار رفته ( در معناهای «به ما گفته بود» و «به نگفته بود»)،(3) امروزه این واژه معادل Discourse به معنای اصطلاحیِ « تعامل میان افراد بشر، به ویژه به لحاظ  ایجاد ارتباط» (4) به کار  می رود؛ من اصطلاح  «گفتمان ملی» را به معنای «مقوله های مورد قبول مردمان و اقوام ساکن در سرزمین افغانستان کنونی» به کار گرفته ام.

«فرهنگ واژه ها» اصطلاح گفتمان را این گونه تعریف می کند: «گفتمان عبارت است از هر گفتار و هر نشانه ای که در شبکه یا بستری خاص صادر می شود؛ در واقع همین بستر خاص است که به هر گفتمانی، معنا و محتوا و شاکله می بخشد.» (گفتمان و نشانه در این جا شامل هر چیزی است که دلالتی در آن نهفته شده باشد، اعم از گفتار، کردار، آداب و رسوم...) (5)  و تاریخ را نیز –از همین منظر- می توان تعریف کرد: تاریخ مجموعه ای از جزیره های گفتمانی متکثر است که هر یک برای خود مستقل و معتبر اند؛ و به طور کلی همه ی چیزهایی که دارای شالوده و ساختار واحد به حساب می آیند، چندگانه و متکثر اند.

به همین ترتیب، هدف ما از کاربرد واژه ی «ملی»، معنای همگانی و متعلق به همه ی ملت بودن آن است؛ چیز ی سراسری و افغانستان شمول. پس قصد ما از کاربرد اصطلاح «گفتمان ملی»، نشانه ها و دلالت های مشترک، یعنی همگانی و افغانستان شمول است. شناخته شده ترین مقوله ها یا نشانه هایی از این دست، عبارتند از تاریخ، فرهنگ، سرزمین و آیین سیاسی. اما –چنان که اشاره داشتیم- مقوله های مذکور، در همه جا، به طور یکسان، گفتمان ملی کشورها را تشکیل نمی دهند؛ تأسیس هویت ملی، برای ساکنان افغانستان، از طریق تعمیم تاریخ و شمولیت فرهنگ، امر بیهوده ای بوده که پس از یک قرن تلاش، نتایج منفی آن آشکار می گردد؛ در حالی که هیچ اجباری برای ادامه ی یک هویت ملی فقط از طریق تاریخ و فرهنگ مشترک در میان نیست. ابتدا، انواع ملی گرایی را بررسی می کنیم، سپس می کوشیم گفتمان ملی افغانستان را معرفی نماییم.

 

           II.شناخت ملی گرایی

 

گفتیم که ملی گرایی در اروپا زاییده شد و هنگامی که اروپاییان زیر نام استعمار وارد آسیا و افریقا شدند، در واقع پیام ملی گرایی را با خود همراه داشتند. استعمارستیزی، هم شاهد گسترش ملی گرایی بود و هم شاهد به وجود آمدن انواع آن؛ به ترتیبی که در هر کشوری، ایدئولوژیی را بستر کار خود قرار داد، تا هم نجات ملی را فراهم بیاورد و هم انقلاب اجتماعی را سبب گردد. ملی گرایی در چین، ویتنام و بخش هایی از افریقا با ایدئولوژی مارکسیسم آمیخت؛ و  اما در کشور های اسلامی با غرب ستیزی توأم بود و جای مارکسیسم را باورهای دینی گرفت.

ملی گرایی –دست کم- در اساس در این اعتقاد محض خلاصه می شود که ملت عبارت است از واحد طبیعی و صحیح دولت.(6) ملت ها عبارتند از موجودیت های فرهنگی، مجموعه هایی از مردم که به واسطه ی ارزش ها و سنت های مشترک و به ویژه زبان و دین و تاریخ مشترک، با یکدیگر پیوند خورده اند و معمولاً منطقه ی جغرافیایی واحدی را اشغال می کنند.

مردمانی که واجد یک مجموعه ی بایسته از معیار های فرهنگی نیستند، غیر اتباع (non-nationals) گفته می شوند. گرچه ویژگی های فرهنگی خاص عموماً مرتبط با ملیت و به ویژه با زبان، دین، نژاد، تاریخ و سنت است، اما هیچ طرح یا معیار واقعی وجود ندارد که بتواند ثابت کند که یک ملت در کجا و در چه زمانی وجود دارد.

نمایان ترین نهاد ملیت، زبان است؛ یک زبان مظهر دیدگاه ها و ارزش ها و صور بیانی مشخصی است که موجد یک حس آشنایی و تعلق می شود. ملت ها همچنین نسبت به هر نوع تضعیف یا تهدید متوجه زبان های شان، بسیار حساس بوده اند. اما، این طور نیست که همه ی مردم در مورد زبان یکسان حساس باشند. ملت های بسیاری وجود دارند که دارای زبان مشترک اند، بدون آنکه تصوری از یک هویت ملی مشترک داشته باشند: زبان انگلیسی زبان دولت های امریکایی، نیوزیلاندی، استرالیایی وبریتانیایی است؛ اما اینان هویت ملی واحدی ندارند و هرگز خود را اعضای یک «ملت انگلیسی» نمی دانند. به همین ترتیب است نقش زبان عربی در کشور های عربی و نقش زبان فارسی در کشورهای ایران، افغانستان و تاجیکستان و فارسی گویان کشور های دیگر . در عین حال، ملت هایی که دارای هویت ملی شده، زبان واحدی ندارند، چون هندیان و دیگران.

دین بیانگر ارزش های اخلاقی و اعتقادات معنوی مشترک است؛ در بسیاری اوقات، مردمانی را که به زبان واحدی تکلم می کنند، دین یا مذهب جدا می سازد. جدایی پاکستان از بدنه ی هند بزرگ، از همین دست است. با این حال، بنگلادیش –علی رغم وحدت دینی- به دلایل تبعیض و بعد مسافت، از پاکستان جدا شد، یعنی با آنکه اسلام موجد آگاهی ملی –برای جدایی از هند- گردید، در این مورد (بنگلادیش) دیگر عناصر ملیت چون  زبان و  سرزمین، بر دین و مذهب پیشی گرفت. به همین ترتیب، در افغانستان احزابی بر مبنای ترجیح عنصر زبان و نژاد، بر عنصر دین و مذهب و حتا سرزمین تشکیل گردید؛ و در حال حاضر زمام اختیار حکومت افغانستان در کف گروهی است که همین گونه می اندیشد. به قول یکی از نویسندگان، ترجیح پشتون های آن سوی مرز –به دلیل همزبانی- مانع اصلی همبستگی میان اقوام این سوی مرز است. در برهه ی دیگری از تاریخ، خان عبدالغفار خان، با حمایت از اتحاد با هند، روابط شخصی با گاندی را، بر شعار تشکیل کشور مسلمان ها، ترجیح داد. در مجموع احساس «ملت اسلام» در برابر دیگر عناصر تشکیل دهنده ی ملت، کم رنگ و ناموثر شناخته شده است؛  که اینکه تنوع دینی در کشورهایی چون هندوستان و ایالات متحده ی امریکا، هیچ خطری برای تجزیه پیش نیاورد، چون عنصر مهم ملت در این دو کشور نه دین، نه نژاد، نه زبان؛ بلکه «دولت» است.

با این حال، مهم ترین عنصر برای ملت ها، حس قومیت یا وحدت نژادی است. این عنصر، در مواردی مرزهای دین، مذهب و زبان را می نوردد. اساس این عقیده آن  است که نظام چند نژادی باعث تضعیف وحدت ملی می شود. ازین رو تلاش برای انطباق مرزهای دولت با مرزهای نژاد، از شعارهای این نوع ملی گرایی است. اما دیدیم که در شالوده ی بعضی از ملت ها، عنصر قومیت یا Ethnicity وجود ندارد؛ ایالات متحده ی امریکا به خاطر  تنوع فرهنگی اش که ثمره ی قرن ها مهاجرت از اروپا، آسیا، افریقا و امریکای مرکزی و جنوبی است، به خود می بالد. امریکا، استرالیا و زیلاند جدید، موارد استثنایی اند؛ بومیان این سرزمین ها، از هیچ لحاظی توانایی ادعای ملکیت، تاریخ و  حاکمیت را ندارند. برای سایر ساکنین (مهاجرین این سرزمین ها)، تاریخ و مدنیت همزاد ورود شان می باشد. در کشورهای دیگر، همین تنوع فرهنگی، نه تنها مایه ی بالیدن نیست؛ بلکه از اسباب اصلی و از موانع اساسی وحدت و ثبات به حساب می آیند. افغانستان و سریلانکا از مثال های شناخته شده ی این تنوع فرهنگی اند. در هر دو کشور، نظام های حاکم که به نوع فرهنگی و نژادی معینی تعلق دارند، می پندارند که با تحمیل فرهنگ و زبان خود بر سایرین، کشوری از نظر فرهنگی یک دست و در نتیجه باثبات به وجود می آورند. این پندارگاهی تا اقدام به امحای فزیکی دیگران پیش می رود. جنگ های چندین دهه ی سریلانکا، و اقدامات خشن طالبان دال بر این مدعاست. در حالی که افریقایی، آلمانی، روسی، عرب، هندی  وغیره، زیر نام های «امریکایی افریقایی تبار»، «امریکایی آلمانی تبار...» نه تنها خود را در کشور امریکا می یابد؛ بلکه مجالی برای رسیدن به مقام ریاست جمهوری نیز پیدا می کند. در افغانستان (در هنگام حاکمیت های قوم گرا چون زمان حاضر) حق اظهار تبار، گناه نابخشودنی و  اقدامی علیه وحدت ملی است.

گفتیم که بسیاری از ملت ها دارای تاریخ و سنت مشترک هستند، و هویت ملی معمولاً از طریق یادآوری وتجلیل عظمت های گذشته، استقلال ملی، زاد روز رهبران ملی یا پیروزی های نظامی مهم حفظ می شود. اما هویت بعضی از ملت های دیگر هیچ ربطی به تاریخ و سنت های مشترک مردمان کشور ندارد. بخشی از امریکاییان رویداد های «می فلاور» (7) و جنگ استقلال را جشن می گیرند؛ در حالی که برای آن دسته از امریکاییانی که اجداد شان پس از رویداد های مذکور وارد سرزمین امریکا شده بودند، مفهوم و تقدسی ندارد. بسیاری از اسطوره های تاریخی، مشاهیر ادبی و قهرمانان علمی، آثار برجسته ی هنری و غیره، برای آن عده از ساکنان افغانستان امروزی که اجدادشان طی قرون اخیر وارد این سرزمین شده اند، ارزشی ندارد. از نظر این دسته، تاریخ این سرزمین از همان روزی آغاز می یابد که این کشور به نام تبار آنان «افغانستان» نام گذاری شد. حکومت افغانستان،  دیوارهای ستدیوم ورزشی کابل را –که گاهی از سرِ بی خیالی آن را ستدیوم ملی نیز می گویند- با تصویرهای آرایش داده که حکایت از این ادعا دارد. طالبان، مجسمه های بی نظیر بامیان را نه به دلیل دینی و شرعی؛ بلکه به این دلیل که آن ها به تاریخ اقوام دیگر تعلق می گرفت، تخریب نمودند. عکس این مساله نیز درست است؛ بسیاری از ارزش های قومی پشتون ها، برای سایر اقوام افغانستان خالی از محتوا است؛ خواندن کسانی به نام "بابا"، تکلیف دیگران به قبول سنت های پیش از اسلام به نام «پشتونوالی»، اطلاق صفت ملی به رقص مخصوص پشتون ها (اتن) و غیره.

پس نمی توان مقوله های تاریخ و ادبیات را فصل مشترک ملی گرایی و گفتمان ملی مردم افغانستان خواند؛ نمونه ی امریکا نشان می دهد که به سختی می توان وحدت فرهنگی را شرط اصلی و جود ملت دانست. پس ملت بر مبنای اعضایش، فقط موجود ذهنی است. یعنی گروهی از مردم که خود را یک اجتماع سیاسی طبیعی می دانند و وجه تمایز آنان از دیگران، وفاداری یا علاقه ی مشترک به صورت میهن پرستی است؛ حتا نبود زمین، منافع اقتصادی اندک و جمعیت کم، در برابر مطالبه ی آنچه که یک گروه مردم آن را «حقوق ملی» به شمار می آورند، اهمیتی نخواهد داشت. می توان مثال های لتونی و قوم کرد را در این زمینه آورد. پس می توان نتیجه گرفت که تشکیل ملت ها، زاییده ی ترکیبی از عوامل ذهنی و عینی است. بسیاری از طولانی ترین جنگ های سیاسی جهان، در واقع جنگ هایی است بر سر این موضوع که آیا یک قوم خاص را باید به عنوان یک ملت طبقه بندی کرد یا خیر؟ باز هم مثال های سریلانکا و افغانستان در این باب شایسته ی تذکر است، تامیل ها و پشتون ها برای استقلال ملی و تحمیل فرهنگ خاص خود شان می جنگند. به عباره ی دیگر، آن ها می جنگند تا از دایره ی مقوله ی «اقلیت ملی» بیرون آیند.

ملی گرایان از هر نوعی، بر این نکته هم باور اند که ملت ها، ترکیبی از عوامل فرهنگ و روان سیاسی هستند؛ اما در اینکه کدام یک از عوامل مذکور بیش از دیگری موثر است، اختلاف نظر وجود دارد؛ برخی ها بر وحدت نژادی و تاریخ مشترک تأکید دارند. در این تلقی، مشخصه ی ملت ها عبارت است از داشتن تبار مشترک؛ پس نمی توان ملت را از نژاد جدا کرد؛ این گونه برداشت از ملت، به برداشت «انحصار گرایان» مسما است. اما برداشت مسما به «فراگیر»، بر اهمیت آگاهی شهروندی و وفاداری میهن دوستانه تأکید می ورزد؛ و براین اساس است که ملت می تواند چند نژادی، چند قومی، چند دینی و نظایر آن باشد. معهذا، ملت عبارت از جامعه ی «سازمند» (Organic) است، بشریت به طور طبیعی به مجموعه ای از ملت ها تقسیم می شود که هر یک از آن ها دارای ماهیتی مشخص و هویتی مجزا است. (8)

اما، ملت به مفهومی که در نمونه ی امریکایی آن بیان شد، از عمق بیشتری برخوردار است و اعضای آن احساس وفاداری والاتری به آن نشان می دهند. در حالی که عناصر دیگر ملت چون دین، زبان، طبقه و غیره، در جوامع خاصی مهم شمرده می شوند؛ علایق مربوط به «ملیت» بنیادی تر می باشد. ولی نباید فراموش کرد، مفهوم جدید ملیت، تداوم جوامع نژادی پیشانوین (که آن را قومیت می گویند) است: ملت ها در یک زمینه ی مشترک فرهنگی (مخصوصا زبان مشترک)، مدت ها قبل از نیل به استقلال ملی، یعنی به لحاظ تاریخی جاگیر شده و در آن دُور ها، ریشه دارند.

منهای نمونه ی امریکایی ملت، نظریه ی دیگر بر «پیوستگی ملت با نوسازی»- به خصوص با فرایند صنعتی کردن-  تأکید دارد. این نظریه، تشکل ملت ها را تابع شرایط، اوضاع و احوال خاص اجتماعی می داند، و در عین حال بازگشت به وفاداری ها و هویت های پیشانوین را ناممکن می خواند.(9) «اجتماع» به جوامع سنتی اطلاق می شود که مشخصه ی آن دلبستگی طبیعی و احترام متقابل است؛ در برابر «جامعه» که به معنای روابط سست تر، تصنعی و قراردادی که مشخصاً در جوامع شهری و صنعتی، یافت می شود. با این حال، بسیاری به این باور اند که ملت ها فقط سازنده ی «اجتماعات غیر واقعی»  اند و حضور آن ها بیشتر در نقش معنوی آن ها است تا اجتماعات واقعی؛ چون اجتماعات واقعی متضمن درجه ای از کنش متقابل رو در رو برای حفظ مفهوم یک هویت مشترک است.

برخورد افراد در درون ملت ها، معمولاً با کسانی است که در هویت ملی با هم شریک اند. وجود ملت ها به صورت مصنوعات غیر واقعی است که از طریق تعلیم و تربیت، رسانه های عمومی و یک فرایند جامعه پذیری سیاسی برای ما ساخته شده اند. امروزه وقتی مبحث «ملت ها» پیش می آید، با دو مفهوم «غیر واقعی» و «سازمند» رو برو می شویم «اریک هابزبام» (Eric Hobsbawm) نمی پذیرد که ملت های نوین در اثر اجتماعات نژادی دیرین پدید آمده اند؛ وی استدلال می کند که اعتقاد به استمرار تاریخی و خلوص فرهنگی، همواره یک اسطوره است، و مهم تر از آن اسطوره ای است که به وسیله ی خود ملی گرایی پدید آمده است. (10) به ترتیبی که با ابداع سرود ملی و پرچم ملی کشوری و اشاعه ی تحصیلات ابتدایی و نهایتا سواد آموزی در سطح وسیع، جنبه ی اسطوره ای ملت برجسته گردید. در این خلال، دروغ های عظیمی بافته شد و مبالغه های وزینی به میان آمد که از هر لحاظ با واقعیت های تاریخی و فرهنگی تفاوت دارد. بسیاری از ملت ها دچار این افراط گرایی شده، از جمله باور به اینکه «محدوده ی جغرافیای سیاسی کنونی افغانستان –به طور بالاستقلال- دارای تاریخ پنج هزار ساله است».

از این منظر، ملی گرایی به عنوان وسیله ای به شمار می آید که طبقه ی حاکم با کمک آن (و از راه این تضمین که وفاداری ملی قوی تر از همبستگی طبقات است) به مصاف نهضت های مارکسیستی می شتابد.

ملی گرایی به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی، زمانی مطرح شد که «اندیشه ی اجتماع ملی» در برابر «آیین حاکمیت مردم» قرار گرفت. اندیشه ی اجتماع ملی، باورهای بعضی از دولت ها و احزاب سیاسی است که خود را «ملی گرا» می خوانند. اینان، این باورها را بر مردم تحمیل می کنند، در حالی که باورهای مزبور در تقابل با دموکراسی و نظام مردم سالار قرار دارد. دولت های عراق( زیر سلطه ی صدام حسین)، لیبیای قذاقی و اکثر کشورهای آسیای میانه، و اخیراً –از جنبه هایی- دولت افغانستان، شامل این مقوله اند. در افغانستان، برای اولین بار در زمان شاه امان الله بود که ملت به مفهوم امروزی آن طرح گردید؛ (11) اما به زودی در دوره ی نادرخان، محور «اندیشه ی اجتماع ملی» را، افکار برتری جویی قومی و زبانی تشکیل داد و با همین بن مایه، حتا با آلمان نازی تأمین رابطه شد. (12) طی سالیان 1929تا 1964، ایدئولوژی حاکم همان چیزی  است که «اندروهی وود» (Andrew Heywood)  آن را «اندیشه ی اجتماع ملی» می خواند؛ (13) چنان که حوادث این دوره را فقط با همین معیار می توان سنجید. با این حال، مدعی نیستیم که از شکست مشروطیت دوم تا ظهور احزاب سیاسی با ایدئولوژی های مارکسیستی و اسلامی، برنامه ی مدونی به نام «آیین حاکمیت مردم» وجود داشته است؛ چه آیین مبارزات این دوره، در مترقی ترین صورت های آن (برنامه ی حزب خلق به رهبری محمودی، حزب وطن به رهبری غبار-که هر دو نماینده ی مردم در دوره ی هفتم شورا نیز بودند)، نمی تواند «آیین حاکمیت مردم» خوانده شود. (14)  زیرا هنوز چیزی به عنوان «اراده ی عمومی» که از «تجانس فرهنگی» مردم نشأت گرفته باشد، یا علاقه ی مشترک یا جمعی جامعه را، یا بالاخره- «اراده ی تمام کسانی را که هر یک از آن ها، با از خود گذشتگی عمل کنند.» -دست کم تا دوره ی جهاد- وجود نداشته است. احزابی که در دهه ی دموکراسی شکل گرفتند، خود مبنای ایدئولوژیک داشتند (هر چند «اندیشه ی اجتماع ملی» جای خود را به طرح ها  و باورهای از قبل تدوین شده ی مارکسیستی و اسلامی داده بود). بنا برآن، دوره ی حاکمیت احزاب مذکور را نیز –به ترتیب- دوره ی تقابل «اندیشه های اجتماع حزبی» با «آیین حاکمیت مردم» می توان خواند.

        III.انواع ملی گرایی

 

آیین حاکمیت مردم، همان استدلال ژان ژاک روسو است که می گفت: حکومت نباید مبتنی بر قدرت مطلق یک پادشاه باشد؛ بلکه باید استوار بر اراده ی جمعی تقسیم ناپذیر تمامی اجتماع باشد. عقیده ی روسو در طول انقلاب فرانسه، در این ادعا بازتاب می یافت که مردم فرانسه «شهروندان» صاحب حقوق و تکالیف انتقال ناپذیر اند، و فقط «اتباع» تاج و تخت سلطنت نمی باشند؛ لذا قدرت فرمانروایی در اختیار «ملت فرانسه» است. در این بینش، ملت فقط یک اجتماع طبیعی نه؛ بلکه یک اجتماع «طبیعی-سیاسی»  است. در چنین بینشی، معیار هویت ملی همانا آرزوی نیل به استقلال سیاسی یا حفظ استمرار آن است  که معمولاً در قالب «اصل حق ملت ها در تعیین سرنوشت خویش» خلاصه می شود. هدف این نوع ملی گرایی، تأسیس یا پی ریزی یک «ملت-دولت» است. در این دیدگاه، ملیت و استقلال ملی، پیوند تنگاتنگ با یکدیگر دارند. برای  دستیابی به هدف پی ریزی ملت –دولت، دو طریقه را پیش نهاده اند: یکی فرایند وحدت، همان که کشور آلمان پیمود؛ دوم ایجاد ملت- دولت، از راه دستیابی به استقلال از سلطه ی خارجی است؛ پولند با این شیوه به ملت –دولت دست یافت.

ملی گرایان، قدرت عظیم دولت-ملت را در ایجاد وحدت ملی و انسجام فرهنگی می بینند، زیرا در این صورت است که اجتماع و شهروندی با هم منطبق می گردد چون مردم در یک هویت فرهنگی یا نژادی مشترک سهیم اند. این یکی (انطباق اجتماع با شهروندی) از آرمان های مشترک مبارزین – از مشروطیت اول تا اکنون- است.

از همین رو، نباید تصور کرد که ملی گرایی همواره به تشکیل ملت –دولت می انجامد، و یا لااقل با فکر «حق ملت ها با تعیین سرنوشت شان» در پیوند است. فکر ملی گرایی می تواند محدود به کسب خود مختاری داخلی گردد که معنای استقلال کامل را ندارد: مثل موارد ملی گرایی هزارگی  و ازبیکی و تاجیکی در افغانستان؛ یا ملی گرایی ویلزی در انگلستان و ملی گرایی پشتون ها در پاکستان. که مورد اول، خواهان حق شهروندی در ساختار نظام فدرال است؛ صورت دوم، به تشکیل پارلمان ایالتی (ویلز) انجامیده و در صورت اخیر به الحاق مناطق قبایلی به ایالت سرحد و تغییر نام آن به «پشتونخوا» یا «افغانیه» منتهی می گردد.

پس می توان نتیجه گرفت که ملی گرایی، اولا همواره مرتبط به جدایی طلبی از واحد بزرگتر (کشور) نیست؛ بلکه به جای آن می توان فدرالیسم یا شکل دیگری از توزیع عمودی قدرت (Devolution) نمودار گردد. در فدرالیسم، قدرت بر مبنای حاکمیت مشترک، با ایجاد ساختارهای حقوقی و سیاسی معین از لحاظ ارضی (در درون نظام) توزیع می گردد. انتقال یا توزیع قدرت، یک شکل معتدل تر تمرکز زدایی سیاسی است؛ یعنی نهادهایی که قدرت بالای آن ها توزیع گردیده، صاحب حاکمیت نیستند. با آنکه در نظام هایی که قدرت نهادینه شده است، نهادهایی که انتقال قدرت به آن ها صورت گرفته، بخشی از قدرت های مستقل را اعمال می کنند؛ اما ممکن است حتا این اقدامات نیز باعث ارضای خاطر ملی گرایان نشود؛ چنان که در باسک اسپانیا یا در آسام هندوستان.

در مجموع، ملی گرایی معادل به تعریف مفصل هویت است؛ چون ملی گرایی آرمان های سیاسی را که بر آن ها بنا یافته، مبدل به یک حس هویت جمعی می کند که به میهن دوستی تعبیر می شود.

در ملی گرایی سیاسی، «ملاحظات عینی» نظیر قلمرو، دین و زبان، مهم تر از «ملاحظات ذهنی» نظیر اراده، خاطره و وفاداری میهن دوستانه نمی باشند. در حالی که در فاشیسم، ملاحظات عینی، مضامین اصلی شمرده می شوند؛ ملی گرایی قومی –حتا ملی گرایی فرهنگی- به نژاد، زبان، دین و قلمرو، بیش از هر چیز دیگر بها قایل می شود.

ملی گرایی سیاسی عقلانی می اندیشد؛ در حالی که ملی گرایی فرهنگی خیال بافی است که جنبه ی «مرموز» دارد و ملت را یک کلِ تاریخی و سازمند (Organic) بی نظیر تصور می کند. ملی گرایی فرهنگی بیشتر از شعایر و سنت ها و افسانه های مردم پسند بهره می برد؛ در این صورت، این ملی گرایی از پایین به بالا است که از فرهنگ توده ها بیش از نخبگان بهره می گیرد. ملی گرایی فرهنگی، بیشتر بیانگر حفظ یک فرهنگ ملی به مخاطره افتاده است. این موضوع در کشورهایی که دارای چندین ملیت یا گروه قومی می باشند، به ویژه موقعی که زبان، سنت ها یا شیوه های زندگی اقلیت با خطر جذب شدن در یک فرهنگ چیره رو به رو هست، از اهمیت برخوردار است. بهترین مثال این مورد افغانستان است. عده ای از نویسندگان میان ملی گرایی قومی و ملی گرایی فرهنگی تمایز قایل می شوند؛ با آنکه تداخل میان «فرهنگ» و «قوم» آشکار است: قومیت یعنی وفاداری به یک جمعیت، گروه فرهنگی یا قلمرو خاکی و یا هر سه. قومیت هم بار نژادی و هم بار فرهنگی دارد؛ اعضای گروهای قومی را غالباً از تبار اجداد مشترک می دانند، لذا گروه های مذکور را نوعی گروه های خویشاوندِ توسعه یافته و دارای قرابت خونی تصور می کنند. حتا اگر جنبه ی فرهنگی قومیت را در نظر بگیریم، قومیت، روشنگر ارزش ها و سنت ها و اعمالی است که به یک قوم، یک حس تمایز  (از دیگران) را ارزانی می کند. تمایز آشکار ملی گرایی قومی از سایر انواع، همانا انحصار طلب بودن آن، به دلیل غیرممکن بودن پیوستن سایر گروه ها به یک قوم است.

ماهیت سیاسی ملی گرایی سیاسی را مجموعه ای از عوامل فرهنگی و تاریخی شکل می دهد؛ از یک سو جنبه ی نجات بخش و وحدت آفرین دارد، از سوی دیگر زمینه های جنگ  و توسعه طلبی را گوشزد می کند. بسیار واقع می شود که برداشت از مفهوم «استقلال ملی» تحت تاثیر «میراث فرهنگی» قرار گیرد، چندان که –حتا- وجوه مشترک فرهنگ با سایر ملل را، تحمیل وارداتی و نوعی استعمار تلقی کند. از این منظر، در افغانستان به ملی گرایی سیاسی یکدست و متجانس رو به رو نیستیم؛ به عباره ی دیگر، در اینجا گرایش های قومی، نیرومندتر از گرایش های ملی است(ملی به معنای فراقومی و افغانستان شمول).

 هیأت حاکم، ارزش ها، سنت ها و زبان قوم واحدی را به عنوان مقوله های ملی معرفی می کند؛ اِعراض  و بی مبالاتی در برابر آنان را خیانت ملی به حساب می آورد. در حالی که مقوله ی ملی گرایی فرانسوی را دلبستگی به ارزش های انقلابی «آزادی، برابری و برادری» تشکیل می دهد؛ همین طور مقوله ی ملی گرایی ایالات متحده ی امریکا را –معمولاً- هم پیمانی با مظلومان (که میراث مبارزه با استعمار انگلیس است)؛ از جاپانی ها را حرمت گذاری به امپراتور (به عنوان پسر آسمان)، اعتقاد به مذهب باستانی شنتو، (15) اطاعت و نظم تشکیل می دهد. آیا ممکن است با  چنین مقوله های صاف و راستی در افغانستان مواجه شویم که عموم شهروندان این کشور به آن معتقد و متقاعد باشند؟

شکل گیری ماهیت ملی گرایی را محصول آرمان و آمالی باید دانست که به خاطر آنان ملی گرایی به وجود آمده است؛ ملی گرایی به خاطر نجات کشور از بند استعمار، خصلت نجات بخش دارد و با اهدافی چون آزادی، عدالت و دموکراسی همراه است. جهاد افغانستان نیز همان آرمان ها را در خود می پرورید؛ اما آنچه موجب انحراف در آرمان های مذکور گردید عبارت بود از: وابستگی و دنیاگرایی رهبران، مداخله ی خارجی برای جلوگیری از نهادینه شدن آرمان های جهاد (از خوف سرایت آن به جاهای دیگر)، نیات سوء کشور های همسایه، قوم گرایی برخی از رهبران جهادی و تباین آنان با بعضی از رهبران حزب دموکراتیک در همین مقوله و بار افراطی دینی جهاد؛ در حال حاضر، کشمکش های جهانی و حضور بی قاعده ی آن ها در افغانستان، بار دیگر به احساسات ملی گرایی مردم افغانستان دامن می زند؛ و به دلیل دروغین بودن شعارهای خارجی ها و در سه دوران طی سی سال گذشته (چپ، اسلامی و لیبرال غربی) ممکن است این احساسات به تنفر و  انزجار از خارجی ها بینجامد.

در حالیکه شکل گیری ملی گرایی، زائیده ی فلسفه ی سیاسی است و از ظرفیت وسیعی برای تبیین یک رشته ی بزرگ در آرمان ها و آمال برخوردار است؛ ازهمینرو می تواند در ایدئولوژی های کاملاً مخالف بگنجد. به همین دلیل است که مقوله ی ملی گرایی لیبرال نیز وجود دارد. لیبرال ها، ملت ها را مانند افراد، موجودات مستقل و صاحبِ حقِ تعیینِ سرنوشت می دانند. پیش از این گفته جان  استوارت میل (مرز میان حکومت ها باید اساساً منطبق بر مرز ملیت ها باشد) را نقل کردیم؛ این گفته، جانِ ملی گرایی لیبرال است که در عمل به دو نتیجه ی متضاد منتهی می شود: نخست تجزیه ی کشور ها به آحاد قومی و ملیتی؛ چیزیکه پس از جنگ جهانی اول در اروپا اتفاق افتاد (طرح ویلسن). این نتیجه، سیمای مترقی و نجات بخش ملی گرایی لیبرال است. نتیجه ی دوم، پیوند های نا معقول یا قبیله گرایی است که «ما» را  از «آن ها» جدا می سازد. در عمل، تمام «ملت- دولت» ها، رشته ای از گروه های زبانی، مذهبی، قومی یا منطقه ای را تشکیل می دهند که برخی از آن ها می توانند خود را «ملت» تصور کنند. افغانستان یکی از این نمونه ها است؛ چنانکه پیش از این گفتیم این هدف که یک ملت-دولت از لحاظ سیاسی دارای آرمان واحد و از لحاظ فرهنگی همگن باشد، فقط از طریق یک سیاست تبعید اجباری اقوام غیر خودی و ممنوعیت آشکار مهاجرت پذیری ممکنست، که هر دو غیر انسانی و محکوم است.

ملی گرایی لیبرالیستی که ملت- دولت را کلید هماهنگی سیاسی و بین المللی می داند، در اشتباه است؛ زیرا ملت ها در نواحی جغرافیایی مجزا زندگی نمی کنند؛ ازینرو اصل استوارت میل، باعث تنازع میان ملت ها می گردد. چنانکه اصل آزادی ملت ها که در پیشنهادات ویلسن برای صلح اروپا آمده بود، از علل اصلی جنگ دوم جهانی به حساب آمده چون آزادی برخی از ملت ها، باعث اخلال آزادی برخی دیگر گردید. در سال 1918 ملت- دولت های چکسلواکی و پولند، شامل تعداد چشمگیری از اقلیت های آلمانی زبان بود، در عین حالی که خود چکسلواکی شامل دو گروه قومی بزرگ (چک ها و سلواک ها) بود که پس از فروپاشی شوروی –به طور مسالمت آمیزی- از هم جدا شدند. به همین ترتیب، یوگوسلاوی را نیز قرارداد ورسای به میان آورده بود که در دهه ی نود قرن گذشته، با جنگ های خونین از همدیگر جدا گردیدند.

بنیاد گذار ملی گرایی محافظه کار در قرن بیستم، مارگارت تاچر بود. او می پنداشت که ظهور پدیده ی «فدرالیسم اروپایی» باعث تضعیف روحیه ی ملی و فرسایش حاکمیت ملی در بریتانیا گردیده است؛ ازینرو او در جنگ فاکلند (1981) به حربه ی ملی گرایی متوسل گردید. همین طور، با وجودیکه قاره را احساسات اتحادیه ی اروپا فرا گرفته بود، تاچر توانست انگلستان را از این امواج کنار بکشد و حتا استقلال پولی کشور را –با امتناع از پذیرش «یورو» (پول واحد اروپا) حفظ کرد.

ملی گرایی محافظه کار متاع لوکسی است که نمی تواند نمونه ای در جهان سوم داشته باشد زیرا نخستین خصوصیت آن گرایش به دولت-ملت های پابرجا است، تا به ملت-دولت های در حال رشد و فرایند و سازندگی ملت. از جانب دیگر، محافظه کاران توجه کمتری به ملی گرایی اصولیِ مربوط به حق ملت ها برای تعیین سرنوشت خویش در سطح جهانی می کنند. و بیشتر توجه به وحدت ملی در برابر وسوسه های مبارزه ی طبقاتی دارند که توسط سوسیالیست ها تبلیغ می شود.

محافظه کاران، ملی گرایی را، پاد زهری در برابر انقلاب اجتماعی می دانند. فرانسه ی میان سال های 1958 تا 1981 را عقیده ی محافظه کاری لیبرالیستی رهبری می کرد. همین امر باعث شد که دو گل از شاخه ی نظامی ناتو ببُرد.

خصوصیت دیگر ملی گرایی محافظه کار «حسرت گذشته را خوردن» (Nostalgic) و گذشته نگر بودن آن است. تاچر در هوس پیوند بریتانیای امروز با عصر ملکه ویکلتوریا بود. ملی گرایی محافظه کار، پافشاری بر خلوص فرهنگی دارد؛ ازینرو حساسیت خاصی در برابر مهاجرین و خارجیان درد.

امپریالیسم اواخر قرن نزده با دوران اولیه ی آن تفاوت داشت، حیثیت ملی با داشتن امپراتوری پیوند خورده بود. یعنی استعمار از حمایه ی ملی بهره مند بود و به هر پیروزی استعماری، تظاهر مثبت مردمی همراه بود.

این روحیه نیز ابتدا در بریتانیای کبیر و ایالات متحده به وجود آمد که میهن دوستی افراطی را تقویت و تشویق نماید و ملت را مشتاق به توسعه طلبی و ملی گرایی توسعه طلب سازد. چنانکه می گویند آغاز جنگ جهانی اول در اکتوبر 1914، موجی از شادمانی ها را در پایتخت های هر دو اردوگاه به وجود آورد؛ اما در فاصله ی دو جنگ، ملی گرایی توسعه طلب بیشتر در اردوگاه آلمان، ایتالیا و چاپان جا پیدا کرد و تفاوت این ملی گرایی با نوع لیبرالیستی آن، در احساس شئوونیستی نهفته در آن است. عقاید برتری جویی نژادی و فرهنگی در امپریالیسم اروپایی وجود داشت. اروپائیان می پنداشتند که استعمار یک تکلیف اخلاقی است که نسل سفید باید به نژاد های سیاه، قهوه ای و زرد انجام دهد.

شئونیسم ملی، در شرق و مرکز اروپا شکل های خاصی یافت: پان اسلاویسم، و پان ژرمن. این گونه های ملی گرایی توسعه طلب، در عین حالی که با هم در ستیز بودند، با لیبرالیسم نیز خصومت می ورزیدند، در این نوع ملی گرایی ارزش فرد در هویت پرخاشگرانه و توسعه طلبانه ی جمع مستغرق است. این نوع ملی گرایی را «ملی گرایی تام» خوانده اند.

 در تاریخ نزدیک افغانستان، داوود خان مبلغ چنین ملی گرایی بود. این ملی گرایی توأم با ستیزه جویی و همراه با نظامی گری بوده، شکوه نظامی و تسخیر سرزمین ها را شعار می دهد و جامعه را تحت تاثیر ارزش های نظامیِ وفاداری مطلق، اطاعت کامل و اشتیاق به از خود گذشتگی ترغیب می کند. برخی از صاحب نظران غربی، احساسات مسلمین برای شرکت در جهاد را، سبب این نوع ملی گرایی می دانند.(16) با ملاحظه ی بعضی از ممیزات شئونیسم ملی، در شخص حکمتیار، در می یابیم که آنان چندان به خطا نرفته اند،  چنانکه در برجسته ساختن ممیزه ی تفاوت میان «ما» و «آن ها» بسیار کوشیده است.

گفتیم که ملی گرایی را استعمار به اطراف جهان پراگنده و ضد خود را که شکل معینی از ملت استعمار ستیز بود، در آسیا و افریقا به وجود آورد. طرح ویلسن مبنی بر حق تعیین سرنوشت ملت ها، به اروپا محدود ماند؛ در آسیا و افریقا، میان دو جنگ جهانی، جنبش های استقلال طلبی علیه امپراتوری های انگلیس و فرانسه به وجود آمد. رهنمای اکثر این جنبش ها ملی گرایی استعمار ستیز بود. تجلی این جسارت به تازگی به دست آمده ی کشور های افریقایی و آسیایی، در کنفرانس باندونگ (1955) به ملاحظه می رسد. 29 کشور استعمار را محکوم نموده خواهان عدم تعهد کشور های جهان سوم گردیدند. بسیاری از رهبران استعمار ستیز جهان سوم، آئین ملی گرایی را در غرب، در سرزمین استعمار آموختند، از اینرو –در بسیاری موارد- رهبران مذکور اهداف خود را با زبان ملی گرایی لیبرالیستی بیان کردند که یادآور بیان وودورویلسن و مارینی ایتالیایی بود. کشورهای مذکور با آگاهی کامل از وضع و میزان وابستگی های سیاسی و اقتصادی خویش نسبت به اروپائیان موضع گرفتند و استعمار ستیزی را بیانگر «نجات ملی» خویش از هر دو مضیقه می دانستند.

بسیاری از اینان شیفته ی نوعی سوسیالیسم میان عقاید گاندی و نهرو تا مارکسیسم انقلابی هوشی مینه و چه گوارا بودند؛ در حالیکه سوسیالیسم ارتباط نزدیکی به بین المللی گرایی دارد تا ملی گرایی بعضی از کشور های «جهان سوم» که برای ابراز ملی گرایی خویش، متوسل به ایجاد پیوندهایی با سایر مستعمرات پیشین شده اند؛ با این هدف که بیانگر یک صدای «جهان سوم» مشخص باشند، جهان سومی که مستقل از «جهان  اول» یا کشور های کاپیتالیستی و نیز مستقل «جهان دوم» یا کشور های کمونیستی بود. (17)

اما در این میان، با وجود ادعای انقلاب سوسیالیستی در افغانستان، اولاً به دلیل افراطیگری ناشیانه ی رهبران حزب دموکراتیک، نه تنها موفق به آموزش از تجارب جهان سوم نشدند؛ بلکه به سرعت خود را در برابر قیام های مسلحانه (در واقع واکنش های مسلحانه ی) مردم قرار دادند، چنانکه شوروی وقت را ناگزیر از مداخله برای جلوگیری از سقوط به دست نیروهای مجاهدین مورد حمایت پاکستان و غرب شناختند. حزب دموکراتیک خلق با دست پاچگی تمام، فرامین کاپی شده از نمونه ی شوروی دهه ی سوم قرن بیستم را صادر کرد، در نتیجه هیچگونه دست آوردی در عرصه ی اقتصادی نداشت. علی رغم تحمیل جنگ، از نظر تئوری، حزب دموکراتیک چیزی به دانش اقتصاد عملی افغانستان نیفزود. اگر هجوم ارتش شوروی نمی بود، ممکن بود شعار ضد امپریالیستی اعضای حزب، بتواند ملی گرایی ضد استعماری را تقویه نماید. اما این عرصه به دلیل اشغال افغانستان توسط شوروی، کاملاً عقیم ماند. گذشته از این، جناح خلق حزب دموکراتیک به رهبری تره کی و امین، ملی گرایی را معادل قومگرایی در عرصه ی داخلی و  در درون ساختار حزب وانمود ساخت. کوشیدند تا از احساسات حاصل شده از معجون سوسالیسم و شئونیسم قومی، علیه پاکستان و به نفع انگیزش و تحریک پشتون های آن طرف دیورند استفاده کنند.

همان طوری که اشاره شد، شوروی از خوف سقوط نظام به دست مجاهدین، مورد حمایت پاکستان و غرب، به افغانستان لشکر کشید و حفیظ الله امین را (که در رقابت های بالا روی در رده های قدرت، هم علیه جناح پرچم قرار گرفته بود، وهم تره کی را کشته بود)، متهم به همسویی با امریکا کرد. هر چند شواهد موجود بود که امین قصد کنار آمدن با پاکستان را داشت. (18)

در مضامین پنچگانه ی اصلی فاشیسم، دو مضمون آن وجه مشترک با ملی گرایی های افراطی دارد. از همینجاست که بسیاری  در استعمال واژه ی فاشیسم و فاشیست، غالباً با بی دقتی برخورد می کنند؛ مثلاً واژه ی فاشیست را یا معادل دیکتاتور می پندارند و یا آن را معادل نژادپرست می دانند. آنچه موجب التباس در این معنا شده، یکی نخبه گرایی است که بنا به باور فاشیست ها اصل مساوات انسانی حرف نادرستی است، همان طوری که در محور فردی «ابر انسان» و «مرد برتر» وجود دارد به همان سان در محور اجتماع نسل و نژاد برتر وجود دارد. هر چند فاشیسم برای این برتری مبنای زیست شناسی قایل است، اما در عمل گروه های سیاسی دیگر، برای به کرسی نشاندن برتری تبار خویش، متوسل به دلایل تاریخی و جامعه شناسی شدند.

مضمون دوم فاشیسم، سنت ملی گرایی شئوونیستی و توسعه طلبانه ی آن است، و آن اینست که ملت ها را در عین حالی که نه به عنوان موجودیت های برابر و وابسته به یکدیگر، که به عنوان رقیبان طبیعی در پیکاری به خاطر کسب سلطه، به شمار می آورد. ملی گرایی فاشیسم به طور آشکار از سنت های ملی گرایی متعارف فاصله می گیرد و ادعای برتری یک ملت یا یک نژاد بر سایرین را دارد و این دیدگاه در آئین آریایی (Aryanism) بازتاب یافته است. در فاصله ی میان دو جنگ (1939-1919) یک چنین ملی گرایی ستیزه جو، در اثر حس تلخکامی و یأس، تشدید شد. فاشیسم آرزو دارد که یک حس قوی و ستیزه جو هویت ملی را ایجاد نماید، یعنی آنچه که پیش از این «ملی گرایی تام» خواندیم. جاذبه ی که فاشیسم ایجاد کرده بود مبتنی بر وعده ی عظمت گذشته بوده است؛ به قول یکی از نویسندگان «شالوده ی اسطوره ای فاشیسم در معنای عام آن، پیوند میان دو فکر «زایش دو باره و  ملی گرایی افراطی مردم گراست.»

ذکر این نکته نیز خالی از فایده نیست که فاشیسم طغیانی علیه تجدید است؛ با بسیاری از پدیده های جدید، به عنوان وارداتی و تحمیلی به مقابله می خیزد. می دانیم که تجدد حیات ملی که فاشیست ها –و به پیروی از آن ها ملی گرایی قومی- ادعا می کنند، در عمل به اِعمال قدرت بر سایر ملت ها، از طریق توسعه طلبی، جنگ و امپریالیسم می انجامد.

 

.IV عناصر ملی گرایی در افغانستان

 

از خلال سطر های بالا، شاید به رگه هایی آشنایی برخورده باشیم  که سیمای عمومی نظام سیاسی افغانستان مدرن (از آغاز سلطنت عبدالرحمن خان تا امروز) را بنمایاند. برای دستیابی آئین سیاسی در خور برای افغانستان پس از طالبان، یعنی به آنچه که آن را «گفتمان ملی افغانستان» می خوانیم، از روش معروف منطقی «اثبات پس از نفی» استفاده می کنیم.

الف) نژاد، فرهنگ: گفتیم که مولفه های اصلی تشکیل ملت، نژاد، تاریخ، فرهنگ سرزمین، دولت و آئین سیاسی است، آیا می توانیم در جغرافیای سیاسی افغانستان، ملت- دولتی بر مبنای مقوله های مذکور به وجود آوریم؟

در این که افغانستان کشور کثیر القومی است، اتفاق نظر وجود دارد، در مجموع اقوامی که در افغانستان زندگی می کنند این هاستند: ازبیک، ایماق، براهوی، بلوچ، پشتون، تاجیک، پارسی وان، ترکمن، بیات، افشار، کوشانی، قزلباش، قرغیز، پامیری (شغنی، واخی، زیباکی...)، هزاره، مغول، نورستانی، پشه ای، اور مری، فرملی، ونیسی، دهگان یا دهوار، عرب، جوگی، کرد، سیکهـ، جت، هندو و گجر. این اقوام در شش گروه نژادی جا می گیرند: آریانی ها(تاجیک، پشتون، بلوچ، پارسی  وان، پامیری، اورمری، پشه ای، فرملی، ونیسی، دهگان و کوشانی)، هندی ها (براهوی، گجر، جت و شاخه ی کرلانی پشتون)، هندواروپایی (نورستانی)، ترک( ازبک، قرغیز، قزلباش، ترکمن، افشار، بیات، مغول)، مختلط ترک- آریانی (هزاره، ایماق)، سامی (عرب، سادات).

با آنکه احصائیه ی دقیقی از نفوس و ترکیب اقوام مذکور وجود ندارد، ولی قبل از سیاسی شدن ارقام و سرشماری، دو اساس در اختیار ما قرار دارد که می شود از روی آن حکمی را که بر این بخش می خواهیم مرتب سازیم، صادر کنیم:

اساس اول:  الفنستن، در سال 1815 میلادی، نفوس امپراتوری درانی (عصر شاه محمود) را این طور به حساب آورده: پشتون ها از هرات تا دریای سند 4,3 میلیون، بلوچ یک میلیون، ترک ها 1,2 میلیون، پارسیوان به شمول تاجیک ها 1,5 میلیون، هندی ها (شامل کشمیری ها، جت ها و دیگران) 5,7 میلیون، و سایر اقوام 0,3 میلیون. (20)

الفنستن، در جای دیگر، ارقام ذیل را ارائه می کند: نفوس تمام کشور 4,9 میلیون، 2,5 میلیون افغان(پشتون)، 1,7 میلیون پارسیوان، و 0,65 میلیون برای مردمانی شمالی که زیر نفوذ دولت کابل نبودند. (21)

به نظر می رسد که پس از معلوم شدن مرزهای کشور افغانستان (1893)، در کمیت نفوس هندی ها و پشتون ها کاهش به عمل آمد. اگر میزان رشد نفوس در هر دوسوی مرز را یکسان بدانیم، نفوس امروزی پشتون های آنسوی مرز، دو چند نفوس این سویی هاست. اگر این تخمین را بر  نفوس پشتون های دو سوی مرز تطبیق کنیم، چنین می یابیم: پشتون های آنسوی مرز 2,8 میلیون، پشتون های افغانستان 1,5 میلیون (از روی ارقام اول الفنستن)، از روی ارقام دوم نامبرده: پشتون های آنسوی مرز 1,66 میلیون، پشتون های اینسوی مرز 0,84 میلیون.

اساس دوم را ملافیض محمد کاتب در سال 1310 هـ .ش می گذارد. وی نفوس پشتون های افغانستان را سه لک خانوار؛ نفوس تاجیک را ثلث کل نفوس، و کل نفوس افغانستان را 5,2 میلیون گفته است. بالاخره داکتر روان فرهادی محقق معروف یک حکم کلی در مورد نفوس افغانستان صادر می نماید که در این کشور هیچ قومی بیش از ثلث نیست. (22)

با این محاسبات، هر چند از نظر نژادی به یک اکثریت آریانی حدود %70 دست می یابیم، اما به هیچ صورت این اکثریت نژادی، دارای تجانس نیست؛ چنانکه می دانیم اینان با زبان های مختلف حرف می زنند. با آنکه تضاد ها و خصومت ها میان طوایف هم زبان و هم نژاد بیش از تضاد میان گروه های نا متجانس زبانی و نژادی است.

اهمیت زبان به  مراتب بیشتر از اهمیت نژاد ارزیابی می شود؛ گروه های نژادی مختلف به زبان واحدی سخن می گویند (تاجیک ها، هزاره ها، ایماق ها، بیات ها؛ کرلانی ها، درانی ها؛ بلوچ ها و براهوی ها)، از آنجاییکه واژه ی نژاد نشانگر اعتقاد به تفاوت های زیست شناختی ژنتیکی در میان افراد بشر است، از این کلافه نمی توان تعریف ملت را که به معنای مجموعه ی لازم مردم در زبان، دین، سنت ها و نظایر آن اشتراک دارند) بیرون آورد.

با آنکه زبان مادری بخش بیشتر اقوام ساکن در افغانستان فارسی دری است، و این حقیقت اخیراً در سایت های اینترنتی CIA نیز منعکس شده (23)، با اینحال بنا به عقب ماندگی فکری جامعه، امکان تشکیل ملت در محور زبان مشترک وجود ندارد. قبول دو زبانگی –با تمام معناییش- حالتی است که ناگزیر باید پذیرفت؛ در حالیکه گروه ها و احزاب قومگرایی اطراف رییس جمهور(حامد کرزی)، به ین مصالحه قانع نیستند و خواهان تحمیل زبان پشتو بر حیات اجتماعی مردم افغانستان اند. (24)

پس  نمی توان بر محور قومیت (نژاد) واحد یا عمده، و زبان سراسری یا زبان اکثریت، ملی گرایی سیاسی یا گفتمان افغانستان را بنا نهاد.

در افغانستان، دین عمده ترین وجه اشتراک فرهنگی به شمار می رود. حدود %99 مردم از نظر شناسنامه مسلمان اند. در گام نخست اختلاف مذاهب تسنن (حنفی، وهابی...) و تشیع (جعفری، اسماعیلی) امر در خود اغماض نیست؛ در حالیکه این اشتراک دینی، نتوانست مانع جنگ های تنظیمی گردد. افغانستان تنها کشور مسلمان در جهان (یا دست کم در منطقه) نیست که بتوان اسلام را شالوده ی وحدت ملی و محور آئین سیاسی کشور قرار داد. با تجربه دریافتیم که سایر عناصر فرهنگی  -به ویژه زبان- ازجاذبه ی نیرومندتری بر خوردار اند، چنانکه پیش از این گفتیم، در موارد بسیاری، این عنصر مرزهای دین و کشور را در می نوردد. اسلام در جاییکه در تشکیل یک ملی گرایی فرهنگی غرب ستیز، فوق العاده مستعد است، در فرو نشاندن عطش برتری جویی های قومی و زبانی تیره های پیرو خویش، ناتوان است. (25)

ب) تاریخ  سرزمین برای تشکیل ملت-دولت در قلمروی که فاقد همگنی فرهنگی (منهای دین مشترک) و تجانس نژادی، قومی و زبانی است، نیروهای قوی تری لازم است؛ چه کشش های قومی و زبانی، به سوی محراق های بیرون از قلمرو، به مراتب قوی تر از شکلیات میان تهی است که تبلیغ می شود. از جمله گفته می شود که افغانستان تاریخ پنج هزار ساله دارد؛ آیا این ادعا –به طور مستقل- قابل اثبات است؟ آیا می توان ثابت کرد که –حداقل- چند قوم عمده ی ساکن در این قلمرو، این راه دور و دراز پنج هزار ساله را، در همین محدوده ی جغرافیایی در کنار هم پیموده و تا اینجای تاریخ رسیده اند؟ البته بی تردید سرزمین افغانستان کنونی از دیر باز محل زیست انسان ها بوده، تصاویر و نقاشی های هزار سمچ سمنگان حکایت از زیست انسان درچند هزار سال پیش در این مغاره ها دارد. (26) ولی به طور قطع، برای اولین بار، لوی دو پری، محقق امریکا به دانه های گندمی در نسا (واقع در ترکمنستان) دست یافت که هفت هزار سال پیش به دست انسان بذر شده بود. (27) محقق تر از این، هیچ رقم تاریخی قبل از این و مقارن این وجود ندارد. حکایات و داستان های شاهنامه اسطوره ای است. محققین، قلمرو پادشاهی کیانی ها را «خوارزم بزرگ» نامیده اند؛ از روی پارچه های سفالین به دست آمده از شهر مرو، تاریخ این پادشاهی عصر پهلوانی را بین 1800 تا 800 قبل از میلاد تخمین کرده اند. ظاهراً سیستان، بلخ، کابل و سمنگان جزو آن بوده است. زردشت در اواخر همین دوره می زیست، بعضی از دانشمندان، دوره ی زندگی او را، قرن ششم قبل از میلاد دانسته اند( خانلری، تاریخ زبان فارسی؛ ج اول ص92). عده ی دیگر به این عقیده اند زردشت پیامبر، بسی دور از این زندگی می کرده است (رکن الدین همایونفرخ، سهم ایرانیان در آفرینش خط در جهان، ص 513).

اوستا در فرگرد یکم، از سرزمین های ذیل یاد می کند: «ایران ویج»، «سغد»، «مرو»، «بلخ»، «نسایه»، «هرات»، «وئِهَ کِرِته» (کابل)، «اوروَ»، «خنینتَ» (گرگان)، «هرهوَیتی» (هروت؟)، «هیرمند»، «رَی، «چَخرَ»، «وَرَِنَ»، «هفت رود» (پنجاب)، «سرچشمه ی رود رنگ ها» (اسروشنه، فرغانه) [جلیل دوستخواه، اوستا؛ ج دوم ص 664-659؛ انتشارات مروارید، سال 1379]. به فرض اینکه سرزمینی به این وسعت، قبل از امپراتوری هخامنشی، کشور متحده ی بوده به نام «ایران ویج»؛ دیده می شود که این قلمرو فراختر از محدوده ی افغانستان فعلی است. آنچه که مورخین افغانستان «آریانا» می خوانند، همین قلمرو است.

 اما قطعی ترین اسناد تاریخ دار، که در آن ها به طور مستقیم از نواحی و مردمان حدود افغانستان کنونی نام برده شده، از آنِ شاهان هخامنشی است. در کتیبه های داریوش تصاویر مردمانی از سیستان، مرو، بلخ، و پنجاب حک شده، و از آنان به عنوان هم پیمانان و ساتراپ های دولت هخامنشی نام برده شده است. این کتیبه ها عبارتند از کتیبه ی تخت جمشید که در بند 2 آن چنین آمده است: داریوش شاه گوید: «به خواست اهورا مزدا این [است] کشورهایی که من با این مردم پارسی از آن خود کردم، که از من ترسیدند، به من باج دادند. خوزستان، ماد، بابل، عربستان، آشور، مصر، ارمنستان، کهدوکیه، سارد، یونانیها، آنهاییکه (ساکن) خشکی و آنهاییکه (ساکن) دریا (هستند) و کشور های ماورای دریا، اسگرت، پرثو، زرگ، هرات، بلخ، سفد خوارزم، ث ت گوش، رخج، هند، کندار، سکائی ها، مک.» قابل تذکر است که بسیاری از مورخین، دولت ماد را نخستین دولت آریایی می خوانند؛ هخامنشی ها، جانشینان بلافصل مادها هستند. حدود قلمرو مادها را کردستان و آذربایجان، جبال و جزیره گفته اند. علاوه بر این، در کتیبه های بیستون نیز از بلخ و رخج نام برده شده و در بند 3 کیتبه ی نقش رستم چنین آمده است: «داریوش شاه گوید: به خواست اهورا مزدا این (است) کشور هایی که من جدا از پارس گرفتم. بر آن ها حکمرانی کردم. به من باج دادند. آنچه از طرف من به آن ها گفته شد آن را کردند. قانون من آن (است که) ایشانرا نگهداشت. ماد، خوزستان، پارت، هرات، بلخ، سغد، خوارزم، زرنگ، رخج، ث ت گوش، گندار، هند، سکائی های هوم نوش، سکائی های تیز خود، بابل، آشور، عربستان، مصر، ارمنستان، کپدوکیه، سارد، یونان، سکائی های ماورای دریا، سکودر، یونانی های سپرروی سر، لیبی ها، حبشی ها، اهالی مک، کاریی ها.»

داریوش کبیر که کتیبه های فوق مربوط به او است، میان سال های 521 تا 486 قبل از میلاد حکومت داشت.(28)

صدو چند سال بعد –در 332 قبل از میلاد- این امپراتوری به دست اسکندر مقدونی مضمحل گردید؛ تا اوایل قرن اول قبل از میلاد،  نژاد مختلطی از بومیان منطقه ی (سغدی-بلخی) که آریایی و بخشی از اسلاف تاجیک ها،  ایماق ها، هزاره ها، اورمری ها و بعضی اقوام دیگر بودند. با یونانی ها، با سلطنتی زیر نام «یونانو باختر» حکومت کردند. قلمرو دولت یونانو باختر، بخش هایی از ورارودان، بخش های وسیعی از افغانستان کنونی و هند شمالی را دربر می گرفت. این دولت را غرب، پارت ها یا اشکانی ها –و اندکی بعدتر- از سوی شرق قبایل آریایی یوجی متلاشی شد. قبایل یوجی اسلاف بلا فصل تاجیک ها، هزاره ها و ایماق ها و بعضی اقوام دیگر است. اینان در همان سده ی اول قبل از میلاد، بنیاد امپراتوری وسیعی به نام «کوشانیان» را گذاشتند.

مهمترین حکمران این سلسله «کنیشکا» نام داشت؛ حدود قلمرو اینان، بخش هایی از سینکیانگ (ایران خارجی)، ورارودان، تمام افغانستان کنونی و شمال غرب هندوستان بوده است. حدود مذکور در کتیبه ی معروف رباطک ذکر شده است.(29) این امپراتوری، در برخورد های میان فرقه ای، و در برخورد با ائتلاف خاقان ترک و امپراتوری ساسانی(قرن پنجم میلادی) تجزیه گردیده، و بقایای آن تا قرن سوم هجری بنام های هیاطله، لویکان و کابلشاهان و تگینان، در بخش هایی از افغانستان حکومت داشتند. تا اینجای تاریخ، فقط همین دو سلسله (یونانوباختر و کوشانی) بودند که مرکزیت های در قلمرو افغانستان کنونی داشتند؛ ولی هرگز این جغرافیا واحد سیاسی مستقلی نبوده است؛ زیرا با وجود تجانس های نژادی و زبانی، بخشی از قلمرو وسیعتری را تشکیل می داده که آنان نیز از همین تجانس برخوردار بودند. از اواسط قرن پنجم میلادی تا کنون، قلمرو های آسیای میانه، آسیای جنوبی و آسیای مقدم، معروض به پنج تحول عظیم گردید که اثرات آن ها، بیش از سایر جاها، در جغرافیای افغانستان کنونی باقی است. به عباره ی دیگر –در واقع- افغانستان کنونی محصول فعل و انفعالات همان پنج حادثه است؛ حوادث مذکور عبارتند از:

1-                               ورود  عنصر ترک به عرصه ی تاریخ منطقه:

 از نظر جغرافیایی در همین دوره (قرن پنجم) تا سیستان پیش رفتند. گذشته از آنکه ترکیب اجتماعی ورارودان را تغییر دادند، در تمام منطقه، باعث ایجاد نژاد مختلط آریایی-ترکی شدند. ورود ترک ها به منطقه ادامه یافت، تا اینکه در عصر سلاجقه صاحب قدرت مستقلی گردیدند.

2-     ورود اسلام به منطقه که چهار گونه پیامد در قبال داشت:

الف) تغییر دیانت های متعدد بومی و آریایی، به دیانت واحد سامی اسلام؛

ب) ایجاد قلمرو واحد سیاسی از سیحون و سند تا دجله و خلیج فارس؛

ج) سهم گیری در تشکل زبان فارسی دری، که این زبان خود از عوامل انتشار و پخش دیانت و تمدن اسلامی به سایر مناطق، خصوصا به سوی شرق تا بنگال گردید؛

د) اسکان قبایل عرب که البته از اهمیت کمتری برخوردار است، چه این قبایل طی قرون متمادی در جوامع دیگر به تحلیل رفتند.

3-  هجوم ارتش مغول که سه گونه پیامد داشت:

                 الف)   ویرانی و کشتار وسیع از سیحون تا اصفهان و سند. ده ها شهر بزرگ به خاک یکسان شد، ده ها میلیون انسان کشته، زخمی و بی جا گردید. هزار ها مدرسه و کتابخانه نابود یا متروک گردید.  از این لحاظ جلو رشد یک تمدن گرفته شد، چندانکه در یک رقابت جهانی در برابر غرب، عقب افتاد؛ در حالیکه تمدن غرب بخش مهمی از مواد رشد  خود را از تمدن اسلامی، مخصوصا از بخش فرهنگ شرقی آن گرفته بود.

ب)  ترکیب اجتماعی ورارودان را به نفع تبار ترکی تغییر داد و از این لحاظ سستی و کهالتی در رشد زبان  و ادب فارسی دری پیش آورد که پس از آن نتوانست قد راست کند. به عباره ی دیگر، نخستین تجزیه در قلمرو زبان فارسی از همین زمان به وجود آمد.

ج)  جنگ های طولانی و فرسایشی لشکریان مغول با سلسله ی شاهی ممالیک یا شاهان دهلی، در مرز های خراسان شرقی با هند غربی، اسباب اولین جا به جایی های قبایل افغان به هر دو جانب (خراسان و هند) را فراهم آورد. (30)

تا اینجای تاریخ  را نیز، با آنکه مراکز اصلی سلسله های صفاری، غزنوی و غوری در درون جغرافیایی بوده که امروز افغانستان خوانده می شود، این جغرافیا، واحد مستقل سیاسی نبوده؛ مانند مورد پیشتر جزو قلمرو وسیعتری بوده که فراتر از مرزهای کنونی افغانستان است. در بخش های دیگر از تاریخ این دوره، مراکز سلسله های شاهی در بیرون از جغرافیای افغانستان کنونی –در نیشاپور، مرو، بخارا، سمرقند، اصفهان و دهلی- بوده که در تمام این دوره ها، قلمرو کنونی حتا واحد کوچک اداری نیز محسوب نمی شده است. پس تاریخ این سرزمین نه به عنوان تاریخ مستقل، بلکه جزوی از تاریخ منطقه ی بسیار وسیعی است که باز هم از سیحون تا بنگال، و از آنسوی ارال تا فرات و بحیره ی عرب را دربر می گرفت.

4-  ظهور عنصر "افغان" به عنوان یک واحد: فعال سیاسی در عرصه ی تاریخ در قرون ده و دوازده هجری (ابتدا در هند، سپس در خراسان). یکی از پیامد های این تحول، جدایی دایمی خراسان شرقی از ورارودان و خراسان غربی است؛ البته در جدایی این مرزها عوامل دیگری چون استیلای تشیع صفوی بر قلمرو ایران کنونی، و در دوره های بعدتر، ظهور استعمار انگلیس و  امپراتوری تزاری روسیه نیز نقش داشته است.

 پیامد دیگر این تحول، استیلای نظام قبیلوی است که مانع اشتراک ملی در قدرت سیاسی و سبب اصلی عقب مانی کشور از روند ترقی و مدنیت به حساب می آید.(31) این بخش تاریخ را می توان به سه دوره تقسیم کرد:

الف) دوره ی امپراتوری درانی که حدود نیم قرن (نیمه ی دوم قرن هجدهم) را در بر می گیرد. چنانکه در جای دیگری گفته ام، تشکیل این امپراتوری بر سیاق تشکیل امپراتوری هایی است که در قلمرویی از فرا رودان تا هندوستان –پس از اسلام- جریان داشته است. ممد اصلی تمام این امپراتوری ها –در گام نخست- عنصر قومی است که سردارِ سلسله به آن وابسته است. ازینرو حضور فعالتر و امتیاز بیشتر همان قوم در سلسله ی مذکور، امر عادی به حساب می آید. عملکرد احمد شاه، تیمورشاه و (تا حدودی) زمانشاه، تفاوتی با عملکرد شاهان سلسله های غزنوی، غوری و تیموری ندارد. ادعای انتساب عمل تبعیض آمیز به اینان –علی رغم توجه بیشتر شان به اعضای قبیله ی درانی- اندکی گزاف است، چون این امر از لوازم اصلی حکومت در همان دوره ها بوده است(32).

ب) دوره ی اغتشاش و استعمار که با ورود استعمار  انگلیس (تحول پنجم) به منطقه همراه است. عملکرد افراد شاخص هر دو خانواده ی سدوزایی و بارکزایی –طی هشتاد سال- چه میان خود، چه با خانواده یا قبیله ی مقابل، و چه با قدرت های جهانی و منطقوی (انگلیس، سیکهـ، تزار و ایران) از اسباب شرمساری اخلاقی و عقب ماندگی تاریخی افغانستان است. به عنوان مثال از کور کردن برادران، دزدی اموال خانه و تجاوز به نوامیس یکدیگر گرفته، تا تقسیم و توزیع ننگین کشور میان خود، تا همدستی با خارجی علیه یکدیگر؛ همه و همه که صفحات تاریخ مملو از آن است. (33) در مجموع در این دوره (به دلایل خانه جنگی و مداخله ی خارجی) کشور فاقد دولت مرکزی قوی بود. اصطلاح «گل گل میری» به دلیل ظهور قدرت های محلی –که زمانی از این شاه  و زمانی از آن حمایه می کردند، در همین دوره به وجود آمد. پیش از این، اشاره داشتیم که ورود انگلیس به منطقه باعث دایمی شدن مرز میان ورارودان و خراسان شرقی از یکسو، و دایمی شدن جدایی میان خراسان شرقی و ایران غربی از سوی دیگر گردید. حالا به نکته ی مذکور این را می افزائیم  که حضور انگلیس در هندوستان، به نفوذ زبان فارسی در هند خاتمه داد و هند را از قلمرو زبان فارسی جدا کرد. پیامد مهم دیگر، کشیدن خط دیورند است که بخش های شرقی  خراسان را از بقیه جدا کرد (چنانکه بعداً به آن می پردازیم، این مساله به یکی از دو معضله ی اصلی بدل گردید.)

ج)  افغانستان جدید که دقیقاً با پادشاهی عبدالرحمن خان (1880م) آغاز می گردد. (34) عبدالرحمن خان موفق می شود که در اِزای به گرو گذاشتن  استقلال خارجی، هم بر مدعیان تاج و تخت و رقبای خویش پیروز گردد، و هم به گل گل میری پایان دهد. این شهزاده را که از زندان بخارا فرار کرده بود، انگلیس ها، ملقب به شهزاده ی آهنین ساختند (در حالیکه مردم قندهار او را تور امیر یا امیر سیاه می خواندند) (35) امکانات وافر پولی و نظامی در اختیارش قرار دادند. به قدرت رسیدن عبدالرحمن خان مقارن به دوره یی بود که روس ها و انگلیس ها برسر تشکیل یک دولت حایل(Buffer State) به توافق رسیده بودند. (36)

 در واقع، فقط از همین زمان به بعد است که می توان از تاریخ مشترک میان اقوام ساکن در این کشور سخن به میان آورد. چون اساساًت یک دولت –ملت ریخته شد و از جمله حدودی برای آن معین گردید. وقایع روی داده در این محدوده ی مکانی (افغانستان) و در این ظرف زمانی (صدو چند سال)، بالاجبار بر همگان اثر داشته؛ اما میزان این تاثیرات بر حسب کمیت های قومی و نقش های تاریخی و فرهنگی آنان، فرق می کرده است. در جای دیگر نیز گفته ام که یکی از کهنترین اقوام ساکن در سرزمین مسما به افغانستان، نورستانی ها است. با اینحال تا سال 1897 هیچ اثری از این قوم در تاریخ به ملاحظه نمی رسد. یک کتله ی در خود فرورفته است که هیچگاهی مجال بیرون جهیدن از لاک خود را نداشته است. از این سال به بعد است که به تاریخ می پیوندند (رک. نورستان در گسترده ی تاریخ؛ اکبر شورماچ). با اینحال نقش آنان در حوادث صد سال اخیر چشمگیر نیست. به همین منوال است نقش اقوام دیگر چون بلوچ ها و سایرین.(رک. بلوڅ، گ. پیکولین)

در واقع دو گِره اصلی در تاریخ افغانستان جدید، در واقع در کار مردم افغانستان که عبارتند از «معضله ی دیورند» و «بافت کثیرالقومی کشور»، در همین معاهده یا توافق برسر توقف «بازی بزرگ» افتاده است. با اینحال، برخورد نادرست با هر دو گِره مذکور طی صد و چند سال گذشته، دو پیامد مهلک به دنبال داشته است:

-   عقب مانی تشکل ملت- دولت و ادامه ی برخورد های قومی، که گاهی به جنگ های خونین منتهی گردیده؛

-   مداخلات خارجی که تا حال، سه بار به اشغال کشور توسط نیروهای چند ملیتی (پیمان وارسا، پاکستان و القاعده، پیمان ناتو و ائتلاف بین المللی) منتج گردیده است.

به ذکر چند نمونه از برخورد با هریک از دو گِره مذکور بسنده می کنیم. بنیان گذار افغانستان جدید یعنی امیر  عبدالرحمن  خان، در مورد مردم هزاره (از قول ملافیض محمد کاتب) چنین می اندیشد: «حضرت والا در روز سه شنبه 26 شوال در پاسخ نامه ی سردار عبدالقدوس خان مبنی بر تقاضای تشدد و راه انداختن عملیات سنگین علیه هزاره ها، نامه ای رقم فرموده ارسال نمود که شکایت سردار عبدالقدوس از جاییست که مردم درانی صد هزار خانواده اند و پنجصد الی ششصد تن از راه ایلیت و قومی در هزاره جات رفته، باقی همه در خانه ی خود نشسته اند. و اگر چنانچه مردمی بودند و غیرت قومی می داشتند، از دو خانه یک نفر کمر نبرد به معاونت دولت می بستند، همانا پنجاه هزار مرد جرار می شدند که دمار از روزگار اشرار هزاره کشیده و جود ایشان را از ممالک افغانستان نیست و نابود می کردند، و از امر کمنون خاطر والا که پیشنهاد ضمیر منیر دارد و می خواهد که اراضی و املاک هزاره را به مردم درانی بدهد، آگاه می شوند، زیرا که دولت انگلیس قدم تصرف پیش نهاد و جیل (جهیل) کوژک شکافته موضوع چمن را که خاک طایفه ی اچکزایی از مردم درانی است، عمارت کرده، محل اقامت قرار داده است؛ که این تصرف و تصاحب دولت مذکور سرزمین مردم اچکزایی را باعث پایمال مردم درانی است. پس در وقتی از پایمال مامون و محفوظ خواهند گشت که املاک هزاره را صاحب [و] قابض شوند، و اکنون مردم درانی بر بستر غفلت خوابیده، خیر و شر و نفع و ضرر خود را نیک نمی دانند.» (37) عبدالرحمن خان محو فزیکی مردم هزاره را، راه حل مشکل کثیر الملیتی بودن کشور تشخیص می دهد و نه تنها خود این نسخه را به منصه ی اجرا می گذارد، بلکه آن را به عنوان سرمشق به اخلاف خویش به جا نهاده، چندانکه نادرشاه همان اصطلاح «اشرار» را در مورد مردم شمالی به کار می برد و برای کسانی که در «سرکوب اشرار شمالی» سهم گرفتند، رتب و مکافات می دهد. (38)

همین نسخه است که به دست طالبان رسید و آن را ضمن تحشیه و تشریح، یکبار دیگر در باب «گروه شر و فساد» به اجرا درآوردند. قتل عام های شمالی، بامیان و مزار شریف، در همین راستا بود. شاید رساتر ین سخن را در این باره عبدالمنان نیازی (سخنگوی پیشین طالبان) گفته باشد. گفته ی نیازی قرین سخن آن کس است که پیشاپیش یورش لشکریان مغول می گریخت تا به نیشاپور رسید، مردم بر او گرد آمدند تا جویایی احوال گردند. مرد گفت: «آمدند و سوختند و کشتند و خراب کردند و رفتند»، نیازی گفت: «تاجیک ها به تا جیکستان بروند، ازبک ها به ازبکستان بروند و هزاره ها به قبرستان» (39)

این شیوه ی یکسو نگری  و برتری جویی تا امروز ادامه دارد؛ به عباره ی دیگر راه حل همان است که بوده: خُرد ساختن و نادیده انگاشتن تمام اقوام، برتر و بیشتر وانمود ساختن یک قوم. رییس جمهور کرزی مشی خود را بر اجرای آن نسخه بنا نهاده؛ فقط شرایط زمانی به او اجازه ی امحای فزیکی سایر اقوام را نمی دهد. به دو نمونه از عملکرد های کرزی توجه کنید. مجلس نمایندگان شورای افغانستان 249 عضو دارد، ده تن از اینان سهم کوچی ها است. اگر نفوس افغانستان را بیست و پنج میلیون تخمین کنیم، کوچی ها %5 کل نفوس (یعنی 1,250000 نفر) را تشکیل می دهد. هر چند  این رقم کمتر از رقمی است که حفیظ  الله امین تعیین کرده بود (2256000نفر)؛ و نیز کمتر از آن چیزی است که محمد  انعام «واک»، بزرگ و موسس «واک فوندیشن»، در کتاب «د افغانستان قومي جوړښت» (ص 9) نشان داده است:2,000,000نفر. (40) با اینحال رقم مورد نظر رییس جمهور کرزی، (غیر از کابل) بیشتر از نفوس هر ولایت افغانستان است.

در پایان بحث تاریخ به عنوان یکی از عناصر مهم تشکیل دهنده ی ملت، به جا می نماید که فرمان رییس جمهور کرزی، به رییس کمیسیون تسوید قانون  اساسی را بیاوریم:

 «د اساسی قانون د تسويد دکميسيون رييس پوهاند نعمت الله شهرانی! د اضطراری لويی جرگه له پريكړو سره سم اعليحضرت محمدظاهر شاه ته د باباي ملت لقب او ځيني اعزازي وجايب سپارل شوي دي.

موږ غواړو چي د نوي اساسي قانون دمسودي د انتقالي احكامو په فصل كي، يوه ماده داسي زياته شي، چي د اعليحضرت محمد ظاهر شاه لپاره به د باباي ملت لقب او په اضطراري لويه جرګه كي دوي ته سپارل شوي وجايب او امتيازونه د دوي د ژوند تر پايه پوري خوندي وي. حامد كرزى، د افغانستان د انتقالي اسلامي دولت رييس»

موارد فوق نشان می دهد که اقوام افغانستان، در پیشگاه زمامداران کشور، دارای حق مساوی نبوده، بلکه رسماً مورد تبعیض قرار می گرفتند؛ پس این ادعا که اقوام ساکن در کشور، تاریخ مشترک دارند، درست نیست، و نمی توان ساکنان این کشور را –بر مبنای تاریخ مشترک شان- یک ملت ساخت. ممکن است گفته شود که نویسنده فقط به موارد منفی تاریخ افغانستان جدید استناد نموده، در حالیکه در تمام قوانین اساسی پس از سال 1919، اتباع افغانستان دارای حقوق مساوی خوانده می شده است. در حین هجوم خارجی به کشور، تمام مردم به طور متحدانه و یکدست به دفاع برخاسته اند.

باید گفت که درج حقوق مساوی اتباع [یا حق شهروندی] در قوانین اساسی، نتیجه ی سعی و تلاش عموم مردم افغانستان، به خصوص مبارزین و روشنفکران کشور است؛ با اینحال از این نکته که پاسداران سنت های کهنه در راه اجرای آن موانع ایجاد می کنند، نباید انکار کرد. مثال دیگر آن شیوه ی گزینش فرد اول کشور است: در سال 1933، بلافاصله پس از مرگ نادرشاه، پسر نزده ساله اش رهبر کشور معرفی گردید. مردم افغانستان از این تصمیم آگاه نبودند. اما در قانون اساسی جدید، شیوه ی معرفی فرد اول کشور، از طریق انتخابات وانمود شده است. این در نفس خویش گام بلندی است که در جهت تأسیس حقوق شهروندی برداشته شده است؛ ولی در عمل، در راه شفاف برگزار شدن این شیوه، موانعی ایجاد می گردد؛ زیرا پاسدران سنت های کهن، انتخابات را خلاف اسباب مشروعیت نظام می دانند. نزد آن اسباب مشروعیت سه چیز است: ارث، قومیت، دستگاه روحانیت رسمی. چنانکه دیدیم در اطراف نظام حاکم هر سه سبب مذکور گرد آمده اند. آنان بیم دارند که «زعامت سیاسی و رهبری ملی کشور، از گِرَو تعلقات قومی آزاد گردد». (41) به این دلیل با هر وسیله ی در روند انتخابات مداخله می کنند تا مانع اجرای این اصل انسانی و ملی گردند.

نحوه ی برخورد زمامداران «افغانستان جدید» با گره دوم، یعنی معضله ی دیورند، نه تنها گِره گشا نبوده، بلکه گره افزا بوده است. معضله ی دیورند که در ابتدا عنوان «یک مساله ی ملی» را داشت، به تدریج، برای اقوام غیر پشتون حساسیت برانگیز گردید. مخصوصا وقتی که این مساله با موضوع طالبان پیوند خورد و اینان عمدتاَ از آنسوی دیورند به جان و ناموس غیر پشتون ها تاختند. حساسیت در دوره ی حکومت بعد از طالبان بیشتر نقش دوگانه ی اکثر افراد و گروه هایی که در دستگاه جدید صاحب عالی ترین مقامات اند، بر ملاگردید: اینان برای اسقاط حکومت غیر پشتونی مجاهدین، تن به فرمان پاکستان دادند و بحیث نظریه پردازان و توجیه گران اعمال طالبان، در سطح دنیا فعالیت نمودند. نه در مقاله ی تاریخی «زوال پشتون ها در افغانستان» (نوشته ی انوارالحق احدی)  داعیه ی پشتونستان مطرح است، و نه در کتاب معروف «سقاوی دوم». ولی –تقریباً- بلافاصله پس از احراز قدرت، تیم حاکم دم از دشمنی با پاکستان زد و داعیه ی «خاک های از دست رفته» را مطرح کرد. به نظر می رسد که یکی از موارد اختلاف میان این تیم و طالبان همین موضوع باشد.

تیم حاکم از مساله ی آنسوی دیورند، به عنوان اهرم فشار علیه اقوام ساکن در افغانستان استفاده می کند؛ این موضوع –مخصوصاً- با طرح «جرگه ی امن منطقوی» کاملاً روشن گردید: حاکمیت با طرح جرگه ی امن، به طور آشکاری قضیه ی دیورند را محلی و قومی ساخت، در حالیکه حاکمیت های گذشته آن را مساله ی ملی می خواندند. معنای کار حکومت افغانستان اینست که مساله ی طالبان، مساله ی است میان اقوام ساکن دو سوی خط دیورند. این در حالیست که پرویز مشرف؛ رییس جمهور پیشین پاکستان، بار ها تروریزم و افراطیگری را محصول افکار و امیال مردمان دو سوی خط دیورند می خواند. به این ترتیب اصرار حکومت افغانستان در جدا سازی این قضیه از کلیت بحران افغانستان (چنانکه در جای دیگر گفته شده) دو پیامد داشت:

یک– صحه گذاشتن بر ادعای حکومت پاکستان. پاکستان با عنوان کردن این ادعا، در واقع مجوز اِعمال سلطه ی بیشتر بر مناطق قبایلی را –از افکار عمومی- اخذ نمود. در حالیکه پاکستان همیشه دولت های افغانستان را متهم به مداخله در آن مناطق نموده و دلیل رشد تروریزم و افراطیگری در این مناطق را عدم دسترسی دولت به مناطق مذکور ( به سبب همان مداخله) می خواند. زیرا هیچ کشوری با ادعای ارضی افغانستان بر آن سوی مرز موافقت نداشته، و مناطق قبایلی را جز لاینفک پاکستان می دانند، بنا بر آن، اعمال سلطه ی دولت مرکزی بر مناطق مذکور را، امر بدیهی، و طریق منطقی برای سرکوب لانه های افراطیگری و تروریزم می شناسند.

دو- حکومت افغانستان با اصرار بر محلی ساختن و غیر ملی وانمود کردن مساله ی طالبان و خط دیورند، از نظر ذهنی –عملاً-کشور را تجزیه نموده است. حکومت با عنوان کردن جرگه ی  امن و «جرگه گّی» در سطح اقوام ساکن در دو سوی مرز، می خواهد بگوید که با این طوایف روابط جداگانه ای دارد که با بقیه ی مردم افغانستان ارتباط ندارد؛ یکی از سخنگویان حکومت، در ذکر محاسن جرگه ی امن و جرگه گی می گفت: حداقل دست آوردی که از این جریان حاصل خواهد شد، معرفی اصطلاحات "جرگه" و "جرگه گّی" به فرهنگ سیاسی جهان است!؟

با این توضیحات، به نظر می رسد که سرزمین یا خاک نیز نمی تواند عنصر اصلی ملی گرایی افغانستان قرار گیرد؛ چون در مورد حدود و ثغور آن اتفاق نظر وجود ندارد: حاکمیت با نادیده گرفتن عین تجانس ها، در سرحدات شمالی و غربی کشور، می خواهد با طرح داعیه ی ارضی درآن سوی دیورند، گِره در «بافت کثیرالقومی کشور» را به نفع حاکمیت بی چون و چرای یک قوم باز کند.  این نکته ی است که نمی تواند مورد پذیرش قرار گیرد.

 

V.  گفتمان ملی امریکا

 

1-    تاریخ و فرهنگ ناهمگُن:

چگونگی تشکل کشور های افغانستان و ایالات متحده، در عین تشابه، دو نمونه ی کاملاً ناهمگون است: از وسط قلمروی وسیع، قطعه ای را جدا کردند (دولت حایل) که در آن قطعه اقوام مختلف با زبان ها و فرهنگ های گوناگون می زیستند؛ و قبل  از این در محدوده ی این قطعه هیچگاهی تجربه ی زندگی مشترک سیاسی یا زندگی زیر یک چتر یا تحت سایه ی یک دولت را نداشتند. این قطعه افغانستان نام نهاده شد.

در وسط بزرگترین اوقیانوس های جهان –بحر آرام و بحر اطلس- خشکه ی کشف شد؛ سپس از چهار سوی جهان مردمانی با زبان ها و فرهنگ های متفاوت به آن رو آوردند. بخش های جنوبی و مرکزی این قاره، که عموماً امریکا خوانده شد، از همان اوایل در دست کاشفین آن –اسپانیایی ها و پرتگالی- باقی ماند، ازینرو در آن خطه ها، چندان تنوع قومی به مشاهده نمی رسد. بخش شمالی قاره ی جدید –که از نظر وسعت فراختر از دو بخش دیگر است- از همان ابتدا میدان رقابت قدرت های اروپایی بود: در قسمت های جنوبی آن (تکزاس، نیومکزیکو، بخشی از کالیفرنیا و لوئیزیانا، قسمت سفلی رود عظیم می سی سی پی  و میامی) اسپانوی ها  و فرانسوی ها، مستعمراتی برپا کردند؛ در بخش های شمالی آن (کانادا و نیویارک) فرانسوی ها، هالندی ها و انگلیسی ها جای پا باز کردند؛ ولی قسمت وسطی آن –تقریباً بلامنازع- به دست انگلیسی ها افتاد.

بدینترتیب اسباب «قلمروی با تنوع نژادها»، در همین خطه فراهم گردید. انگلیس ها –با تاخیر و تقریباً صد سال پس از کشف قاره-  وارد امریکا شدند. نخستین تلاش های آن ها دزدی دریایی بود؛ اما در دوره ی ملکه الیزابت به فکر  ایجاد مستعمره در امریکا بر آمدند؛ اولین کشتی انگلیسی در 1080 به خشکه ی که پهلو زد، آن را (به افتخار ملکه ی باکره) ویرجینیا نام نهادند. در سال 1606 سه کشتی با یکصد و چهل و سه سرنشین عازم ویرجینیا گردید. به هر یک از سرنشینان  جعبه ی داده بودند که فقط پس از وصول به مقصد حق گشودن سر آن را داشتند. در آن جعبه ها، نام هفت سرنشین نوشته شده بود که شورای اداره ی اولین مستعمره را به عهده می گرفتند. کشتی در دوم اپریل به خلیج «چزاپیک» (در سواحل ویرجینیا) رسید و در نخستین شورا، تصمیم به پیش روی از دهانه ی رودی شدند که خود آن را جیمز رود نام نهادند. در 30 مایلی ساحل، نخستین مستعمره ی انگلیسی را –به نام جیمز تاون-  بنا نهادند. (42) با بومی ها به اصطلاح سرخ پوستان مناسبات کج دارو مریز برقرار کردند. طی یکسال، نیمی از مهاجرین در گذشتند تا کشتی های دیگری به کمک بقیه شتافت و از نابودی آنان جلوگیری شد. کار وساختن مزرعه و جست جوی طلا امر اجباری شد. در 1619 بردگان سیاه پوست –غرض کار در مزرعه ی تنباکو- وارد مستعمره شدند.

شورای مستعمره فیصله کرد که هر ساله یک هزار و پنجصد نفر به مستعمره آورده شود، و هر هفت سال دو کشتی برده ی سیاه غرض خدمت گزاری. دولت انگلیس در سال 1624 مالک ویرجینیا شد. پلیموت مستعمره ی سوم (بعد از رونوک و جیمز تاون) انگلیسی در امریکای شمالی بود؛ این مستعمره را دسته ای از تجزیه طلبان یا مستقلین مسیحی ( نه انگلیکن و نه پرسبیترین Presbyterien)ساختند. مستعمره ی چهارم را سرنشینان کشتی می فلاور (May Flower) که آنان نیز از تجزیه طلبان بودند، ساختند. این کشتی در 1620 به قصد ویرجینیا به حرکت افتاد، اما به دلیل توفانی بودن دریا، در دماغه ی «کود» پهلو زد. این کشتی و سرنشینانش به دو دلیل مهم اند: نخست اینان به جایی پیاده شدند که در آن بحث امتیاز و اجاره در میان نبود (نه از جانب شرکتی، و نه از جانب دولت)؛ دوم به این دلیل که اینان پیش از پیاده شدن از کشتی، پیمان کونت (Covent) را امضا کردند. مطابق این پیمان –که بعد ها اساس بسیاری از قوانین در مستعمرات شد- مهاجرین سوگند یاد کردند که با هم زندگی کنند؛ به مقرراتی که راه ایجاد رفاه و برحسب اراده ی دستجمعی آنان تنظیم می شود، اطاعت نمایند. اهمیت این توافقنامه اولاً در مساوات آن مضمر است، ثانیاً پای هیچ حکومتی در میان نبود. اینان از میان خود یک تن به نام «جان کارور» (John Carvere) به ریاست مستعمره ی پلیموت برگزیدند.  مستعمره ی چهارم، مستعمره ی خلیج ماسوچوست بود که مقرره ی توزیع زمین را از اخیر الذکر گرفتند، اصل تساوی حقوق سیاسی که بعد ها در انگلستان جدید به وجود آمد، زائیده ی همین حفظ حق مالکیت مهاجرین بود. به قول دانیل وبستر (Daniel Webster)اساس آنی نوع حکومت در ایالات متحده، در همینجا ریخته شد. (43) مستعمره ی خلیج ماساچوست  را مهاجرت دسته ای از خانواده های متمول (1629) تشکیل داد.

«انگلستان جدید» را سرمایه ی همین دسته و اصول مستعمره ی پلیموت به وجود آورد که در واقع اساس یک دولت مستقل در همینجا نهاده شد و استقلال ایالات متحده نیز، از همین اساساًت آب خورد.(44)

اما اساس اداره ی این مستعمره بر استبداد متکی بود؛ لذا منشای ایجاد مستعمرات بعدی را، مخالفت آزادیخواهان با قوانین مذکور می دانند. تا این زمان مستعمره نشینان اروپایی، به جان و مال سرخ پوستان رحمی نداشتند. جوانی به نام روگر ویلیام (Roger William)  که در سال 1631 وارد قاره شده بود، در برابر این استبداد ایستاد و گفت: «افراد بشر همه مخلوق خدا، برابر و برادر هستند، لذا یک فرمان پادشاهی نمی تواند تجاوز به اراضیی را که قرن ها به سرخ پوستان تعلق داشته، مجاز گرداند؛ حکومت و کلیسا نباید به کار یکدیگر مداخله کنند؛ از لحاظ اجتماعی انحصار حق رای به اعضای کلیسا مانند اینست که پزشکی را مأمور ترویج و تایید مبانی دین مسیح نمایند؛ بالاخره هرگونه بد رفتاری با مردم به جرم اختلاف عقیده و مسلک، به طور قطع مخالف با منطق و مرام حضرت عیسی می باشد.» شورای عالی خلیج، روگر را نفی بلد کرد، و در جزیره ی رود (Rhode)  مستعمره ی جدیدی را ایجاد نمود و آن را پرویدانس (Providence) قدرت پروردگار نامید.(45)

مستعمره ی ششم را زنی به نام Ann Hutchinson بنا نهاد؛ وی نیز مخالف مداخلات کلیسا بود؛ وی نیز توسط روحانیون از بوستون اخراج شد، و در بخش دیگر جزیره ی «رود» مستعمره ی به نام پورت سموت (Port Smouth) ایجاد کرد.

 بنیان گذار مستعمره ی بعدی نیز یک عصیانگر در مقابل رییس شورای عالی مستعمره ی خلیج ماساچوست (جان وینتروپ) بود. این شخص که توماس هوکر نام داشت، مستعمره ی کانکتیکت (Connecticut) را ایجاد کرد. این دو وجیزه از او است: «بنیان هر اقتدار به رضای ملت بسته است.»

«انتخاب روسا از صلاحیت ملت است». وی در سال 1639 قوانین اساسی کانکتیکت را که اولین قانون مشروطه ی دموکراسی نوین است، تدوین و تصویب کرد؛ حکومت منتخبه از طرف مردم را تشکیل داد، ولی حق رای  با کسانی بود که دارای ملکیتی به اندازه ی –حداقل- سی پوند بودند.

مستعمره ی هفتم، از نظر مرامی همسو با مستعمره ی خلیج ماساچوست بود که توسط جان داونپورت در سواحل کانکتیکت برپا شد. داونپورت یک بنیادگرا به حساب می آمد که قوانین الهی را مانند حضرت موسی تطبیق می کرد. در 1663، دولت انگلیس مستعمرات کانکتیکت را متحد ساخت و قوانین داونپورت را لغو نمود. در حالیکه بوستون به شدت به انگلیس وابسته بود، شهر هارتفورد (مرکز کانکتیکت) را مهد دموکراسی امریکا می خوانند.

مستعمره ی نهم را که بسیار وسیع بود یک شخص به نام   Sir George Calvert ایجاد نمود. وی اجازه ی ایجاد مستعمره در بالتیمور (Baltimore) را از شاه انگلیس گرفت، و نام مستعمره را به افتخار ملکه ماری، ماریلند (Mary Land) نهاد. پیروان فرقه های مختلف ساکن این مستعمره شدند.

مستعمره های دهم، یازدهم، دوازدهم و سیزدهم را، چهار نفر شاه دوست توسط فرمان شارل دوم در جنوب ویرجینیا ایجاد کردند. این مستعمرات بعداً نام های کارولینای شمالی و جنوبی به خود گرفتند. اداره ی این مستعمره در 1729 به دولت انگلیس تعلق گرفت.

مستعمره ی چهاردهم را دو نفر به نام های لُرد برکلی، و سِر جورج کارتریت، در نواحی میان هودسن و دلاویر به طور مشترک ایجاد کردند و آن را نیو جرسی نام نهادند.

مستعمره ی پانزدهم نیو آرک (New Ark) نام داشت. سازندگان این مستعمره تندروانی بودند که از کانکتیکت فرار کرده بودند.

مستعمره ی شانزدهم را «ویلیام پن» (William Penn) ایجاد نمود.  این شخص فرزند یک فرمانده نیروی دریایی انگلیس بود که در بازگردانیدن شارل دوم به مقام سلطنت سعی کرده بود. «پن» افراد فرقه ی «انجمن دوستان» را با خود به مزرعه ی بزرگی آورد که میان ماساچوست و ماریلند موقعیت داشت. «پن» این مستعمره را پنسلوانیا (Pennsylvania) نام نهاد. «پن» خواهان ایجاد کشوری عاری  از ظلم بود، ازینرو مقر خود را فیلادلفیا یا شهر محبت نامید. کار او به تجربه ی مقدس (La Sainte experience) شهرت یافت. تساهل مذهبی افراد انجمن، که کواکر خوانده می شدند، باعث شد که مردمانی از فرق مختلف و متعلق به نژاد ها و ملت های متعدد وارد پنسلوانیا شوند؛ آلمانی، اسکاتلندی، گالی، اسکاندنیاوی...

مستعمره ی هفدهم نیویارک است؛ این مستعمره را هلندی ها در سال 1621 در جزیره ی آتشفشانی مانهاتانیک (Manhattanik) ساخته بودند. با خریداری بقیه ی جزیره از سرخ پوستان، این مستعمره توسعه یافت. جنگ سال 1653 میان انگلیس و هلند، هلندی هایی مستعمره ی اخیراًلذکر را به اندیشه انداخت و برای دفاع از خود دیواری دورا دور مانهاتان بنا کردند که اکنون به «وال ستریت» (Wall Street) معروف است. انگلیس به بهانه ای، در سال 1662 این مستعمره را از چنگ هلند بیرون آورد، و شاه آن را به برادرش Duke-de York بخشید و نام امستر دام جدید به یورک جدید مبدل گردید. در امتداد رودخانه ی که نیویارک در مصب آن قرار دارد، قلعه ی به نام اورانژ بود، انگلیس آن را به نام برادر دیگر شاه «آلبانی» نام نهادند.

به همین ترتیب، منطقه ی «دلاویر» را ابتدا سویدنی ها گرفتنه بودند و بندری به نام کریستینا ساخته بودند که اکنون «ویلمینگتن» (Wilmington) خوانده می شود. (46)

مستعمره ی هجدهم را جنرال «جیمز ادواردگلتورپ» (Oglethorpe) ساخت، او یک اشرافی بود. وی امتیاز استفاده از اراضی کنار رود «ساوانا» را دریافت کرد و با انتقال دوازده هزار زندانی به آنجا، مستعمره ی جورجیا را بنا نهاد (1673). اما با برقراری مقررات سخت گیرانه، بسیاری ها از آنجا فرار کردند و مستعمره به دولت تعلق گرفت.

به تدریج تا سال1750، مستعمرات دارای استقلال نسبی شدند. اختلاف میان مستعمرات، اختلاف شمال و جنوب بود. در جنوبی ها روحیه ی تغییر نیافته ی انگلیسی به قوت باقی بود. اما شمالی ها تغییر طلب بودند. این تفاوت، نطفه های استقلال طلبی از انگلیس را، در شمال بارود ساخت.

 

 

 

2- ملت امریکا:

 حرکت به سوی مساوات و برابری را مجاورت با جنگل ها و آشنایی با شیوه ی زیست سرخ پوستان به وجود آورد. از جانب دیگر کسانی که در اینجا جمع آمدند، هیچگونه سوابق و اختلاف نژادی با هم نداشتند. مبارزین طرفدار برابری مطلق از سراسر اروپا به این قاره روی آوردند. مخالفین نظام طبقاتی، مخالفین پارلمان های اشراقی، مخالفین استبداد کلیسا ها –مخصوصاً کلیسا ی انگلیکان- به امریکا مهاجرت کردند تا راحتی و آزادی برای وجدان و افکار خویش فراهم آورند. اینان ابتدا خداپرستی را به خودپرستی  عوض کردند، سپس وقتی تبعیت از حکومت محرز گردید، جای خودپرستی را به دموکراسی دادند. در قدم نخست بیم حمله ی سرخ پوستان، در گام بعدی بیم حمله ی اروپائیان، امریکایی ها را متحد ساخت. داد و ستد با سرخ پوستان، سفید ها را به عمق قاره رهنمون شد. شگاف های که گله های گاو وحشی در موقع عبور از جنگل های انبوه ایجاد کرده بودند، ابتدا برای عبور و مرور سرخ پوستان استفاده شد، سپس به دست سفید پوستان تبدیل به شاهراه های جدید و احداث خطوط آهن گردید. دهکده های سرخ پوستان به طویله ی حیوانات اهلی، سپس به قلعه ی مستحکم، و بعدتر، به شهرهای پر جمعیت تبدیل گشت. (47)

وفور اراضی بکر و مستعد، ضرورت به کارگر (دهقان) بیشتر را نشان می داد؛ تجارت برده از همینجا شروع شد. میان سال های1750 تا 1800 سالانه پنجاه هزار تا صد هزار سیاه پوست وارد امریکا گردید.

در سال 1763 بریتانیا موفق به اخراج فرانسه از کانادا گردید. این حادثه تاثیرات دوگانه بر امریکایی ها به جا گذاشت: از یکسو به قول فرانکلین، اینان را بیشتر مدیون انگلستان ساخت، اما در عین حال، یک نوع سستی و جدایی در رشته های ارتباطی بین امریکا و انگلیس رونما گردید. زیرا امریکایی ها احساس کردند که دیگر در معرض تهدید فرانسوی ها قرار نخواهند داشت. عامل اداره از راه دور، و قوانین سختگیرانه ی انگلستان که بر امریکا نیز مرعی الاجرا بود، از عوامل این دوری بود: مثلاً  اینکه مستعمرات فقط باید مواد خام صادر کنند و از تبدیل مواد اولیه به مواد ساخته شده خود داری نمایند. یا اینکه تمام کشتی های که قصد ورود به بنادر امریکای شمالی را داشتند، ابتدا باید به بنادر  انگلستان لنگر می انداختند؛ و بر عکس کشتی هایی که از بنادر امریکایی بارگیری می کردند، حتماً باید وارد بنادر انگلستان می شدند. یا اینکه بعضی مواد خام امریکا، فقط باید به انگلستان صادر می شد.

دولت انگلستان ده سالِ (از 1763 تا 1773) آینده را، دوره ی برقراری نظارت دولت بر مستعمرات و ختم کار کمپنی های صاحب امتیاز، و افراد دارای فرمان مالکیت پیش بینی کرده بود؛ در همین دوره حِس استقلال طلبی در امریکایی ها بیشتر رشد کرد. بعضی از عملکرد های دولت انگلیس، باعث تحریک بیشتر این احساس گردید (قانون شکر 1764، قانون تکت پستی، قانون بازرسی مالیات های خارجی). این لوایح زمینه ی اتحاد مستعمرات را فراهم کرد، در حالیکه پیش از این هیچ پیوند اداری میان آنان وجود نداشت، نخستین واکنش از جانب مسعمره ی شمالی پنسلوانیا بود. قطعنامه ی فیلادلفیا به طور گسترده ای از جانب سایر مستعمرات استقبال شد: «اتباع پادشاه انگلستان در مستعمرات، نمی توانند و نباید از مقررات مالی که در پارلمان لندن وضع شده، تا به تصویب شورای مستعمرات نرسیده، تبعیت نمایند.» شورای ماساچوست در استقبال از این اعلامیه، از نمایندگان تمام ولایات خواست در کنگره ی نیویارک شرکت نمایند. نُه مستعمره پاسخ مثبت دادند؛ در سه مستعمره حاکمان از تشکیل شورا غرض گسیل نماینده به نیویارک، ممانعت کردند. کنگره ی نیویارک از شاه خواست تا لایحه ی تکت پستی را لغو کند، در غیر آن مستعمرات شامل کنگره، مصرف مواد ساخت انگلستان را تحریم خواهند کرد. شوراهای مستعمرات به دنبال این اولتیماتوم قوم، سازمان مخفی «فرزندان آزاد» را ساختند. تا بالاخره قانون تمبر در 1766 لغو گردید. به هر حال، عدم اعتماد میان مستعمرات و دولت مرکزی، ضرورت تدوین قانون جدید را پیش کشید. شورای ماساچوست گام پیش نهاد و قانون «حفظ آزادی امریکای شمالی» را مطرح کرد (1769). «ساموئیل آدامس» انقلابی بوستونی اقدام به تشکیل کمیته های محلی نمود ( در سرپیچی از اداره ی تحت نفوذ انگلیس). این اقدام از جانب سایر مستعمرات تقلید گردید و زمینه ی انقلاب فراهم آمد. کمپنی هند شرقی با صدور چایی که از فروش مانده بود، بدون تمویل مالیه و عوارض گمرکی به امریکای شمالی، انقلاب را آغاز کرد و انقلابیون هجده هزار تُن چای را غرق کردند. و پارلمان انگلیس در واکنش، بندر بوستون را ممنوع الاستفاده اعلان نمود. در ضمن این، مجازات شدید متخلفین را پیش بینی کرد. قحطی ناشی از تطبیق این لایحه، سایر مستعمرات را همدرد ماساچوست ساخت و کنگره ی دوم در فیلالفیا دایر گردیدو خلاصه ی قطعنامه ی آن این بود: تمام مستعمرات امریکای شمالی، روابط تجارتی خود را با انگلستان قطع نمایند. صدر اعظم انگلیس آماده ی مصالحه شد، ولی شاه (جورج سوم) اقدام نظامی را ترجیح نهاد. در یک برخورد نظامی، طرفداران شاه دچار شکست مفتضحانه ی گردیدند. ولی بقیه ی ایالات روحیه ی جنگی نداشتند. کنگره ی دوم فیلالفیا را پیش نهادند (1775). در این کنگره چهره های معروف اینان بودند: جان آدامس، ساموئیل آدامس، جان هانکوک، جورج واشنگتن، برادران لی، توماس جفرسون، جان دیکینسون، بنجامین فرانکلین و موریس. در این کنگره سیزده مستعمره شرکت داشت؛ وظایف اصلی کنگره حل مشکل اداری میان مستعمرات و تعیین فرماندهی نظامی برای قوای مشترک بود. واشنگتن به این سمت انتخاب شد و در 1776 بوستون را آزاد ساخت. «تام پین» (Tom Pane) در نشریه ی خود به نام «احساس مشترک» (Common Sense) احساسات استقلال طلبی را دامن می زد. به پیشنهاد نماینده ی ویرجینیا، کمیته ای مأمور تدوین اعلامیه ی  استقلال شد (آدامس، فرانکلین و جفرسون از اعضای آن بودند). در دوم ژوئن کلیدی ایالات (به استثنای نیویارک) قطع رابطه با انگلستان را اعلان نمودند. در چهارم ژوئن اعلامیه ی استقلال امریکا به تصویب رسید: «هر حکومتی ضامن حقوق افراد ملت است و هر حکومت با رضایت و موافقت ملت خود کسب قدرت می نماید، و اگر حکومتی آن حقوق را تضمین و تأمین نه نمود، ملت آن را بر انداخته و اصلاح خواهد کرد.» اعلامیه مباحث سیاسی و اجتماعی مسلمی را مبنای ایجاد و تشکیل ملت مستقل جدیدی قرار می داد. اعلامیه جنگ را قطعی ساخت و در نتیجه ممالک متحده ی امریکای شمالی مستقل گردید. فرانسه با کمک نظامی و صدور پیامی حاوی این نکته که «این تمایل پادشاه خیر خواه فرانسه است که با نظر مساوات و یک رنگی با «ملت امریکا» دست دوستی و اتحاد می دهد.» از آن حمایت کرد بدین ترتیب، فرانسویان پیش از آنکه انقلاب به خود شان عنوان «ملت فرانسه» بدهد، به امریکائیان این عنوان را ارزانی داشتند. (48)

 

3- کشور ایالات متحده ی امریکا:

روابط اداری با انگلستان قطع گردید، اما تا وحدت مستعمرات و تشکیل کشور واحد، موانعی وجود داشت. اهمّ مشکلات این ها بودند: تمویل اردوی مشترک؛ تفاوت منافع ولایات طوری که از ائتلاف تا اتحاد فرق می کرد؛ مشکل شمال صنعتی با جنوب کشاورزی، مشکل پول واحد؛ مشکل اشراف و رادیکالها یا مشکل طبقاتی هر ایالت؛ مشکل بازرگانان و کشاورزان؛ مشکل تأمین رابطه با خارج (عمدتاً با اروپا)؛ مشکل تقسیم اراضی بی مالک میان ایالات که قرار گرفتن آن اراضی در تملک کنگره، که برای اولین بار اتحادیه و کنگره، صاحب قدرت واقعی شدند. در 1785 اراضی مذکور به صورت هندسی تقسیم شدند؛ مشکل نبود تأسیسات و ادارات دولتی، برای سرزمین وسیعی که در اختیار اتحادیه بود، سیزده ایالت ناکافی بود. طرحی برای تأسیس ادارات جدید در اراضی مربوط به کنگره اجرا گردید:

1-     مناطقی که کمتر از پنج هزار نفر جمعیت دارند، از طرف کنگره اداره شوند؛

2-     مناطقی دارای جمعیتی بین پنج هزار تا شصت هزار نفر را انجمن های انتخابی اداره کنند؛

3-     مناطقی که جمعیتی بیش از شصت هزار نفر دارند، به ایالت ارتقا یابند و در کنگره شرکت کنند؛

4-  کنگره آزادی مذهبی و فردی و حق دادرسی محلی را برای مناطق فوق تأمین کند. به این ترتیب جای استعمار را دولت فدرال گرفت، و مناطق جدید با پذیرش اتحادیه شامل دولت فدرال می شدند؛ بالاخره مشکل دیگر آرای مساوی از ولایات خورد و بزرگ بود. در اتحادیه ایالات ذیل شامل بودند:

1- بالتیمور. 2- پنسلوانیا. 3- دلاویر. 4- نیویارک. 5-کارولینای شمالی. 6- کارولینای جنوبی. 7- رود آیلاند. 8- مریلند. 9-ویرجینیا. 10- جورجیا. 11- ماساچوست. 12- نیوجرزی. 13- کانکتیکت.

انگیزه ی حل مشکلات فوق، ایالات را به کنگره ی سال 1787فیلادلفیا سوق داد؛ این کنگره به «مجلس موسسان» معروف است. در این کنگره پنجاه و پنج تن ازنخبگان امریکا شرکت داشتند. جفرسون، جان ادامس، ساموئیل آدامس و هنری پاتریک غایب بودند. واشنگتن به اتفاق آرا رییس مجلس شد. اعضای جلسه به دو دسته تقسیم می شدند: بدهکاران طرفدار اقتدار ایالات (ضد فدرال)، طلبکاران طرفدار اقتدار دولت مرکزی (فدرال). جفرسون سرِدسته ی اول،  و همیلتون سرِدسته دومی بود. مهمترین فیصله های کنگره این ها بودند:

الف) تأسیس مجلسی دارای دو اتاق، یکی به نام مجلس نمایندگان که تعداد اعضای آن به تناسب نفوس ولایات باشد؛ دیگری مجلس سنا که بدون توجه به نفوس ولایات، از هر ولایت دو نفر در آن عضو پذیرفته می شد.

ب) وضع اصل حکومت مردم بر مردم؛ اصل برابری آرا، به تدریج تسجیل گردید.

ج) تفکیک قوای قانون گزاری از قوای مجربه. وزرا توسط رییس جمهور برگزیده می شوند. تفسیر قانون به دیوان عالی داوری می گردد.

د) توزیع عمودی قدرت، یعنی توزیع قدرت میان دولت مرکزی و ایالات. ضرب سکه، اعلان جنگ، پرداخت قروض ملی، اخذ وام، تصویب قوانین تجارتی با کشور ها... از صلاحیت های دولت فدرال بود. در مقایسه با پارلمان انگلیس که مجلس «همه پرسی» دایم الفعال است و همواره از صلاحیت تغییر ساختار نظام برخوردار است، کنگره ی امریکا زمانی می تواند به چنین اقدامی دست بزند که رأی دو ثلث کنگره و 3,4 ایالات را با خود داشته باشد.

هـ) پس از تصویب اصول بالا، عده ی –ازجمله جفرسون- به این دلیل که در آن از حقوق ملت حرفی به میان نیامده، ناقص خواندند. کنگره صلاحیت نگارش این بخش را به جفرسون سپرد. مهمترین نکات در اعلامیه ی حقوق ملت، مصئونیت ملت از امیال و خود خواهی های احزاب و دولت بود. دولت حق تعمیل و تحمیل هیچ دین و آئین سیاسی را بر ملت ندارد. این اعلامیه نیز از تصویب کنگره ی فدرال و ایالات گذشت. (49)

گفتیم که در کنگره سیزده ایالت شرکت داشت؛ بقیه ی ایالات طی روند طولانی تأسیس گردیده و به دولت فدرال پیوستند. چنانکه اشاره شد، اراضی و سیعی به طور هندسی تقسیم و نامگذاری گردید، و با ورود مهاجرین، آن جدول ها پرشد. لوئیزیانا و میامی از فرانسه خریداری گردید؛ الاسکا از روسیه. تکزاس و کالیفرنیا، طی جنگ ها و ناراحتی هایی از مکسیکو و اسپانیا گرفته شد. جزایر هاوایی را با زور از ملکه ی سرخ پوست آن ستاندند.

پیشروی به سوی غرب و مقابله با جنگل ها، گاو های وحشی و سرخ پوستان، توسط داوطلبان تازه وارد که «پیونیه» (پیش قدم های سرحدی) خوانده می شدند ادامه یافت. مرز شمالی ایالات متحده – مدار 49درجه- در سال 1845 مشخص گردید.

پیوستن مرزهای ایالات متحده به بحر آرام از 1811 شروع گردید؛ گروه های انسانی که از شرق به جانب غرب پیشروی داشتند برای نخستین بار در 1821 از کوه های راکی گذشتند و کشور مستقل «بوتاه» را ساختند. این کشور با لغو قانون تعدد زوجات، از 1896 به ایالات متحده پیوست. در میان سال های 1860 و 1865 (دوره ی ریاست جمهوری ابراهام لینکلن) تعداد ایالات به 32 رسید.

 

4-  قانون اساسی ایالات متحده ی امریکا:

فاصله ی زمانی تشکیل دولت-ملت در امریکا با تشکیل دولت-ملت در افغانستان، حدود صد سال  است؛ در حالیکه رییس جمهور امریکا، در طلیعه ی تشکیل دولت جدید گفت: «.... ما احتیاج به وجود حکومتی داریم که از زندگی، آزادی، منافع و املاک ما صیانت نماید»، به یاد بیاوریم که بنیان گذار افغانستان جدید (امیر عبدالرحمن خان)، صد سال بعد چه پیامی به «رعایای» خویش نوشت، و چگونه آن ها را به اتباع درجه اول و درجه دوم تقسیم کرد.

باز در یک مقایسه ی دیگر: جیمز مادیسون هوادار سرسخت ملی گرایی امریکا، یکی از نویسندگان قانون اساسی آن کشور، و چهارمین رییس جمهور ایالات متحده، در کنوانسیون قانون اساسی در فیلادلفیا (1787م) گفت: بهترین دفاع در برابر استبداد اکثریت، وجود شبکه ای از «نظارت و توازن» است که باعث می شود دولت در برابر  اقلیت های رقیب اکثریت پاسخگو بوده و ضمناً از مالکان محدود در برابر توده های فاقد مالکیت دفاع نماید. ولی بیش از دو صد سال بعد، نخستین رییس جمهور منتخب کشور افغانستان (حامد کرزی)، طی نامه ای امتیازات یک فرد را به دلیل انتساب قومی با او، مشخص می سازد. به همین ترتیب، در حقوق اساسی، چیزی به نام « آئین جفرسون» شناخته شده، و آن نظریات توماس جفرسون است برای تدوین قانون اساسی کشور امریکا. آئین جفرسون عبارتست  از ایستادگی در برابر اقتدار دولت مرکزی و تاکید بر صلاحیت بیشتر ایالات و تاکید بر آزادی فرد و مسئولیت او، در مقابل حق اجتماعی. در حالیکه رییس جمهور افغانستان در جریان لویه جرگه ی تصویب قانون اساسی، دسته ای را (به رهبری برادرانش) گماشته بود تا در برابر کسانی که تاکید بر اقتدار بیشتر پارلمان داشتند، بایستند و نمایندگان را ترغیب به حمایه از اقتدار بیشتر رییس جمهور نموده، مخالفان را متهم به قومگرایی و تجزیه طلبی نمایند.

با اینحال، ابتدا باید با روح قانون اساسی امریکا آشنا شد، آنگاه باید پرسید که دولت موجود افغانستان، چه چیزی را از دموکراسی و لیبرالیسم امریکا تقلید کرده است.

استقلال، از فشار اروپایی ها بر کشورهای متحده، چیزی نه کاست؛ بنیان گذاران ایالات متحده دریافتند که اگر مانند 13 کشور عمل کنند، توانایی مقابله را نخواهند داشت. موانع اصلی توسعه، جدایی ایالات، اختلاف بر سر استفاده از رود های مرزی، و نبود یک دولت مرکزی بود. قانون اساسی کشور های متحده قادر به رفع این موانع نبود. کنوانسیون جدیدی برای اصلاح معایب قانون اساسی در اولین روز های تابستان 1887 شروع به کار کرد. تعداد اعضای این کنوانسیون 55 نفر بود. تمایز آنان از سایر افراد جامعه عبارت بود از اینکه اینان ضرورت زمانه را دریافته بودند و به منافع درازمدت کشور خود (بیش از وابستگی ایالتی) می اندیشیندند و علی رغم اریستوکراسی های اروپایی، روی حاکمیت مردم، جمهوریت، ملیت، دموکراسی، حکومت محدود، و نیز حکومت به عنوان یک قرار داد اجتماعی (Social Contract) تاکید می کردند. این اعتقاد نخبگان جامعه ی امریکایی، با روحیه ی استقلال طلبی که در تمام ایالات حاکم بود، در تقابل قرار داشت. این رویا رویی ایالات در برابر هم به دلیل ناهمگون بودن ساختار های اجتماعی، اقتصادی، و حتا جغرافیایی بود. اگر کسانی چون «گاورنر موریس» (نماینده ی ویرجینیا) و جیمز ویلسون (نماینده ی پنسلوانیا) نمی بودند، حتا جورج واشنگتن را مایوس ساخته بود. این دو تن با سخنرانی های مهیج، نمایندگان را به اتحاد دعوت کردند.

جان مساله در گردهمایی فیلادلفیا طرح نوع حکومت جدیدی بود که در تاریخ سابقه نداشت. چه، تا این زمان حکومت ها دو نوع بودند: حکومت مرکزی یکپارچه (Unitary Government)، و حکومت کنفدراسیونی. اعضای کنوانسیون، از هر دو نوع فوق گریزان بودند، از اینجا بود که ساختار یک حکومت فدرال پیش نهاده شد: حکومتی که در آن ایالت ها استقلال داخلی و قانون اساسی خود را حفظ کنند، اما در عین حال در مورد تجارت خارجی، روابط خارجی، دفاع، مالیات، مسایل پستی و ارتباطی و  نیز تنظیم روابط ایالات با یکدیگر تابع حکومت مرکزی باشند. این نظر بود که شرایط همکاری میان نمایندگان ایالات را فراهم آورد؛ روح قانون اساسی امریکا همین است. چه، در تعریف فدرالیسم گفته اند که «نظامی است برای مردمانی که نمی خواهند از هم جدا شوند». با پذیرش این نظریه بود که اساساًت چهارگانه ی ذکر شده در بالاجنبه ی اجرایی پیدا کرد. (50)

 

5- آئین سیاسی ایالات متحده ی امریکا (کاپیتالیسم لیبرالیستی):

واژه ی Liber اشاره به طبقه ی آزاد مردان دارد که نه سرِف [رعیت وابسته به زمین] بودند و نه برده بودند؛ معنای دیگر آن گشاده دست است، در عبارت «کمک های لیبرال» به صورت خوراک و نوشابه؛ بالاخره معنای دیگر و متعارف آن، آزاد اندیشی و خالی از تعصب بودن در موقع اشاره به دید گاه های اجتماعی است. و از همین معنا است که ارتباط با عقاید ی در باره ی آزادی و حق انتخاب پیدا می کند.

لیبرالیسم به عنوان عقاید سیاسی بر گرفته از فروپاشی فئودالیسم در اروپا و ایجاد یک  جامعه ی مبتنی بر اقتصاد بازار یا کاپیتالیستی به جای آن بود. لیبرالیسم عبارت از آمال طبقه ی متوسط در حال طلوع بود که منافع شان با منافع طبقه ی حاکمِ مستبدِ  اشرافِ زمین دار در تضاد بود. انقلاب قرن هفده انگلیس (انقلاب شکوهمند)، انقلاب فرانسه و انقلاب امریکا – هر یک از آن ها- مظهر عناصری بودند  که مشخصاً لیبرال بودند. هر چند در آن زمان تا هنوز لیبرال معنای سیاسی پیدا نکرده بود. لیبرال ها با حکومت شاهی (با ادعای حق الهی) مخالف بودند و از حکومت مشروطه و از تأسیس حکومت نمایندگی جانبداری نمودند. لیبرالیسم با انتخابات جایگاه اجتماعی بر مبنای اصل و نسب یا تعلق به قوم مخالف است و آزادی مذهب در دین را می خواهد.

لیبرال ها در قرن نزدهم به حمایت از یک اقتصاد صنعتی بر خاستند که اساساًت آن این ها بودند:

-                                  وجود یک اقتصاد بازار که فارغ از مداخله ی دولت باشد؛

-                                  استقلال کسب و کار برای نفع طلبی؛

-                                  تشویق ملت ها به داد و ستد آزادانه؛

این نظام در اوایل قرن نزدهم –پیش از هر جایی- در انگلستان کاملاً پا برجا شد و سپس به امریکای شمالی و سرتاسر اروپا گسترش یافت. این نظام در بخشی از کشور های جهان سوم از جاذبه ی قوی برخوردار بود (مخصوصا در جنوب شرق آسیا و جنوب افریقا)؛ اما تعداد دیگر در برابر جاذبه ی سرمایه داری لیبرالیستی ایستادگی کردند، چون فرهنگ سیاسی شان بر جامعه تاکید داشت، در حالیکه نظام سرمایه داری لیبرالیستی بر فرد تاکید دارد. در عین حال، نمونه ی نظام سرمایه داری لیبرالیستی با تاکید بر جمع گرایی وجود دارد، و آن نمونه ی چاپان است که از عقاید سنتی در باره ی وفاداری و وظیفه ی جمعی نشأت کرده است. (51) عده ای از نویسندگان، ارتباط تنگاتنگی میان نظام سرمایه داری صنعتی و نظام سیاسی لیبرال دموکراسی قایل اند؛ چنانکه فروپاشی این نظام را در بعضی از کشور ها، یا ناشی از نبود نظام سرمایه داری صنعتی، و یا به دلیل ماهیت فرهنگ سیاسی بومی آن ها می دانند. در حالیکه در اکثر کشور های غربی، ارزش های لیبرال مثل آزادی بیان، آزادی دین و مذهب و حق مالکیت، شالوده ی فرهنگ سیاسی آن ها را تشکیل می دهد. اینان به ندرت به چالش کشانیده می شوند.

ایدئولوژی غرب صنعتی شده، لیبرالیسم است. لیبرالیسم با نظام سرمایه داری پیوند ناگسستنی در رشد یک نظام سیاسی لیبرال دموکراتیک و حرمت گذاری به آزادی های مدنی فقط در شرایط یک نظم اقتصادی کاپیتالیستی امکان پذیر است.

با موفقیت طبقات متوسطِ در حال طلوع، به لحاظ ایجاد سلطه ی اقتصادی و سیاسی شان، در سرشت لیبرالیسم تغییر ایجاد شد. مثلاً لیبرال های اولیه از دولت می خواستند که مداخله در امور زندگی شهروندان را به حداقل کاهش دهد، در حالیکه لیبرال های جدید توصیه می کنند که حکومت باید مسئول ارائه ی خدمات رفاهی نظیر بهداشت، مسکن، پرداخت مستمری ها و تعلیم و تربیت، و نیز مدیریت، یا دست کم سامان دهی اقتصاد باشد. مفاهیم لیبرالیسم کلاسیک و لیبرالیسم نوین از همین جا نشأت کرده است.

با اینحال در قلب تفکر لیبرالیستی یک انسجام و وحدت پنهانی به صورت تعهد بنیادی و تغییر ناپذیر وجود دارد که آن، آزادی فرد و پیروی از اصولی است که از فردگرایی ناشی می شود.

گویا آدام اسمیت نخستین کسی بوده که طبیعت بشر را از دیدگاه های لیبرالیستی و خرد گرایی می دید، از همینرو اقتصاد سیاسی کلاسیک، مانند سایر شئون لیبرالیسم در بریتانیا و ایالات متحده به وجود آمد. آدام اسمیت بر خلاف مکتب سودا گری – که حکومت ها را تشویق به صادرات و محدود سازی واردات می کرد-   اعلان کرد که بهترین عملکرد حکومت هنگامی است که حکومت کاری به کار اقتصاد نداشته باشد. عقیده ی او این بود که اقتصاد به مثابه ی یک بازار است، در واقع رشته بازار های مرتبط با یکدیگر که عملکرد بازار بر اساس خواست ها و تصمیم های افراد آزاد صورت می گیرد. بازار یک ساز و کار خود سامان (Self-regulating mechanism) است و نیازی به هدایت از بیرون ندارد. بازار باید «فارغ از» مداخله ی دولت باشد، زیرا توسط آن چیزی هدایت می شود که آدام اسمیت از آن با عنوان «دست نامرئی» یاد می کند. این مفهوم بعد ها توسط اقتصاددانان تبیین  گردید که چگونه مشکلات اقتصادی نظیر بیکاری، تورم، یا کسری های تر از پرداخت(Blanca of Payment) یا میزان پرداخت ها به بیرونی ها و باز گرفت از آن ها را، می توان از طریق ساز و کار های بازار برطرف کرد. به طور مثال بیکاری زمانی پیش می آید که تعداد افرادِ آماده ی کار بیشتر از نیاز به آن  باشد، یا عرضه ی کار بیشتر از تقاضای آن باشد . در نتیجه، نیروهای بازار، «قیمت» کار یعنی دستمزد ها را پائین می آورند. همزمان با کاهش دستمزدها، کار فرمایان قادرند کار گران بیشتری استخدام کنند و بیکاری کاهش یابد. ازینرو، نیروهای بازار می توانند بیکاری را ریشه کن کنند و نیازی به مداخله ی دولت نمی باشد، البته به شرط آنکه سطوح دستمزد نیز مانند سایر قیمت ها انعطاف پذیر باشد.

بازار همچنین راغب به پاسخگویی است، زیرا همواره از اثر خواست های مصرف کننده به حرکت در می آید. مصرف کننده نیز خود مختار است. موسسات اقتصادی برای آن که سود دهی خود را حفظ کنند، ناگزیرند که احتیاجات و خواست های مصرف کننده را بشناسند و آن ها را بر آورده سازند. ازینرو، نیروهای بازار طبیعتاً متمایل به ایجاد یک بازار قوی و کار آمد هستند که می تواند خود به خود پاسخگوی هر تغییر در تقاضای مصرف کننده باشد.

عقاید بازار آزاد  در طول قرن نوزدهم در انگلستان و ایالات متحده به صورت یک مکتب درآمد که خلاصه ی آن «بگذارید عبور کنند» است که به آئین اقتصاد آزاد (Doctrine of Laissez-faire) معروف گردید است که معتقد به قدغن بودن دولت از مداخله در امور اقتصادی است.

این نکته قابل تذکر است که اقتصاد های بازار کامیاب، همواره بر شالوده ی ارزش ها و نهادهای لیبرالیستی بنا نشده اند؛ به طور مثال «آسه آن» که مدیون توانایی آئین کنفوسیوس برای حفظ نظم اجتماعی است تا نفوذ عقاید لیبرالیستی همچون رقابت و تلاش فردی. پس تمام اقتصاد های آزاد، کاپیتالیسم لیبرالیستی نیست؛ می توان به جای لیبرالیسم هر آئینی را که طرفدار نظم اجتماعی و همکاری میان افراد بشر باشد، جایگزین ساخت. پس آن رابطه ی تنگاتنگی که در ابتدا میان لیبرالیسم و اقتصاد بازار تصور می شد، اکنون مورد تردید قرار گرفته است.

 

VI.       نتیجه، قلمرو اشتراکات:

 

تاریخ و نژاد (قومیت)، مهمترین عناصر سنتی تشکیل ملت به حساب می آیند. در افغانستان به دلیل جدایی قطعات قومی از بدنه ی اصلی، این قطعات از تاریخ خویش بریده اند. صد سال و اندی را که این قطعات در محدوده ی معین جغرافیایی و زیر چتر دولت واحد گذرانیده اند، به دلیل اجحافات و تبعیض، از این قطعات وامانده، ملتی ساخته نشد.

در ایالات متحده، افراد و گروه های انسانی، از کشور ها و تاریخ های خویش بریده به سرزمین جدیدِ بدون تاریخ وارد شدند. تا اینجا را –با وجود تشکل دو گونه- هر دو کشور دارای شباهت ها و اشتراکاتی ست. با این تفاوت که طی دو صد سال اخیر، آن افراد و گروه های متعلق به نژاد، قوم و تاریخ جداگانه، دارای فرهنگ ملی، زبان ملی و تاریخ مشترک شدند.

در حالیکه دلیل عدم تشکل ملت-دولت در افغانستان را برتری جویی و عدم گذار از نظام کهنه ی قبیلوی و قبل فئودالی می دانند، عامل موفقیت ایالات متحده را اولاً در اتفاق آنان برای بستن یک قرار داد اجتماعی و به وجود آوردن یک ساختار سیاسی –اداریی می دانند که همه خود را در آن می بینند، و هیچ مانع قانونی فرا راه افراد و اجتماعات برای رسیدن به مدارج بالا، وجود ندارد. ثانیا نظام اقتصادی «کاپیتالیسم لیبرالیستی» به عنوان آئین سیاسی و ایدئولوژی رسمی کشور، در عین حالی که از نظر اقتصادی فرصت های مساعد و مساوی را برای همه ی افراد فراهم آورده، بافت فاقد تبعیض و همگونی ساخته که افراد و گروه های سیاسی دیروز را به ملت یک پارچه ی امریکای امروز تبدیل کرده است.

در ابتدای تاریخ جدید افغانستان، اقتدار به دست فردی افتاد که جز به سنت های کهن و حفظ مناسبات قبیلوی -به قیمت نابودی دیگران- به چیز دیگری نمی اندیشید؛ در حالیکه تاریخ جدید امریکا را نخبگانی ابتدا می کنند که اندیشیدن در محدوده ی ایالات مملکتی را که از آن نمایندگی می کنند، خُرد اندیشی می دانند و تصور می کنند که مأموریت دارند تا برای بشریت قانون بسازند.

شالوده ی یک دولت –ملت جدید در افغانستان باید بر سه محور بنا گردد:

نخست- توزیع قدرت در ساختار نامتمرکز، طوریکه هیچکس و هیچ قومی خارج از رده های اقتدار سیاسی باقی نماند. این ممکن نیست مگر اینکه دسته ی قومگرای حاکم، دست از برتری جویی بردارند؛ به جای تقلید و کاپی از ظواهر نظام سیاسی (ریاستی) و اجتماعی (بازار آزاد) ایالات متحده، به روح قانون اساسی آن کشور که همانا «تمرکز زدایی» و«فراهم آوری فرصت های مساوی» است تمسک جویند.

دوم- افغانستان را به عنوان بخشی از قلمرو وسیع فرهنگی بدانند که اقوام ساکن در این کشور، با اقوام کشور های همسایه، تاریخ، نژاد (قومیت) و فرهنگ مشترک دارند. بریدن این اقوام از آن سوابق و اصالت ها، و کوشش برای تحمیل یک هویت جعلی، نه تنها اسناد «گفتمان ملی» ایجاد نمی کند، بلکه افغانستان را بسان جزیره ی بریده و وامانده از اطرافش می سازد که زمان را در نزاع ارضی با همسایگان می گذراند.

دست برداشتن از ادعای الحاق و ادغام قومی، اولین شرط برای ایجاد حسن اعتماد ملی میان اقوام ساکن در جغرافیای موجود افغانستان است. در گام دیگر، مانعِ صرفِ  امکانات مادی و معنوی، در یک مسابقه ی تسلیحاتی نابرابر می شود. آنچه استعداد بالندگی دارد، همانا مواد و عناصری است که طی تاریخ طولانی، توسط افراد متعلق به گروه های قومی و نژادی مختلف، ولی در قالب احساسات مشترک، به زبانی گفته و سروده شده که در ایجاد و رشد آن همه ی اقوام سهم دارند.

سوم- در دنیای امروز، یکی از عناصر اصلی تشکیل ملت، منافع مشترک اقتصادی است؛ این زمینه را یک همگرایی منطقوی می تواند فراهم آورد. از نظر جغرافیایی، افغانستان در مرکز منطقه ای قرارگرفته که استعداد کم نظیر برای بهره برداری از موقعیت ترانزیتی خویش دارد.

 

 

 

 

منابع و مأخذ

 

1.  ارسطوکالیس، ایدئولوژی فاشیست؛ ترجمه ی جهانگیر معینی علمداری، ص 109؛ انتشارات امیر کبیر، تهران1382

2.  اندروهی وود، درآمدی برایدئولوژی های سیاسی، ص 281؛ شاید این سوال به ذهن خواننده خطور کند که زبان انگلیسی –باوجود عالمگیر بودنش- چرا مبنای ملت سازی امریکایی قرار گیرد. ولی وقتی به تاریخ امریکا نگاه می کنیم، می بینیم که نخستین دانشگاه در مستعمره ی خلیج ماساچوست (بوستون) تأسیس گردید؛ اکثریت قریب به اتفاق مهاجرین این مستعمره را انگلیسی ها تشکیل می دادند؛ و به همین دلیل  این مستعمره یاماندگاه را انگلستان جدید خواندند. با این حال در فهرست شرایط ورود دانشجویان به دو دانشگاه قدیمیی کمبریج و هاروارد، تسلط به زبان انگلیسی شامل نیست، بر عکس شرط ورود –تسلط به زبان لاتین بود و نصاب درسی دربرگیرنده ی زبان های یونانی و عبری می شد. دلیل این امر کاملاً روشن است:  اکثریت مهاجرین (به امریکا) به زبان انگلیسی تسلط نداشتند، در حالی که لاتین زبان هیچ قوم و دسته ای نبود؛ رسمیت آن و جبری بودن تسلط بر آن، باعث برانگیختن احساسات هیچ قومی نمی شد. این حالت تا اواخر قرن نوزدهم ادامه یافت. تا این زمان ملت امریکا تشکیل گردید، پس از آن لاتین به حاشیه رفت و جا را به انگلیسی خالی نمود.

3.  ابو ابراهیم مستملی بخاری، شرح التعرف المذهب التصوف؛ ج اول ص381. نیز، برای فهم کاربرد امروزیی اصطلاح "گفتمان" به پرسش و پاسخ زیر توجه کنید:

 

پرسش: فاضل دانشمند آقای داریوش آشوری،

در باره ی کاربرد واژه ی "گفتمان" توضیح نیاز دارم و این که این واژه نخستین بار توسط چه کسی و به چه معنایی به کار گرفته شد.

با ارادت

عبدالله خداداد

 

پاسخ: آقای عبدالله خداداد،

واژه ی‎ ‎گفتمان را‎ ‎نخستین بار‎ ‎من برابر"دیسکورس" در‎ ‎زبان انگلیسی و ‏ "دیسکور" در‎ ‎زبان فرانسه‎ ‎به کار برده‎ ‎ام و اکنون‎ ‎رواج عام‎ ‎یافته است‎ ‎‎. اما بسیاری،‎ ‎در ایران و‎ ‎همچنین در افغانستان،‎ ‎آن را در‎ ‎معنای دیگری‎ ‎به کار می‎ ‎برند، یعنی "دیالوگ" یا‎ ‎همسخنی. برای‎ ‎آن فعل هم‎ ‎ساخته اند ‏و "گفتمان کردن" می گویند. اما‎ ‎من آن را به‎ ‎معنای "دیسکورس" یا " دیسکور" در‎ ‎علوم انسانی‎ ‎به کار می برم‎ ‎که در نیمه ی‎ ‎دوم قرن‎ ‎بیستم ‏رواج‎ ‎یافته است . میشل فوکوی‎ ‎فرانسوی بیش‎ ‎از همه در‎ ‎رواج دادن آن‎ ‎نقش داشته‎ ‎ولی امروزه‎ ‎در علوم‎ ‎سیاسی،‎ ‎جامعه‎ ‎شناسی،‎ ‎زبانشناسی و‎ ‎دیگر زمینه‎ ‎های علوم‎ ‎انسانی، از‎ ‎جمله فلسفه‎ ‎های اجتماعی‎ ‎به کار می‎ ‎رود.

بحث گفتمان‎ ‎از دیدگاه‎ ‎میشل فوکو بر‎ ‎روی رابطه ی‎ ‎نظامهای‎ ‎گفتاری ‎‎‎)علمی،‎ ‎فلسفی،‎ ‎سیاسی) انسانی با‎ ‎ساختارهای‎ ‎قدرت سیاسی‎ ‎است. گفتمان‎ ‎برای او‎ ‎همیشه‎ ‎باساختار‎ ‎قدرت و به دست‎ ‎آوردن قدرت‎ ‎ارتباط دارد . اما ‏در‎ ‎زبانشناسی‎ ‎به معنای هر‎ ‎گفتار بلند ‏)بیش از یک‎ ‎جمله) است.‏

‎ ‎زنده باشید

‎ ‎داریوش‎ ‎آشوری

[این جریان پرسش و پاسخ را، فرزندم عبدالله، کریمانه در اختیار من گذاشت.]

 

4.    داکتر شمس الدین فرهیخته، فرهنگ فرهیخته؛ ص 42

5.    همان مـأخذ، ص 68

6.    اندرووهی وود، ص 280

7.    فرهنگ واژه های سیاسی؛ ص 23

8.    همان مأخذ، ص 10

9.    گریفن، به نقل از درآمدی برایدئولوژی های سیاسی، ص 385

10.     ارسطوکالیس، ایدئولوژی فاشیست؛ ترجمه ی جهانگیر معینی علمداری، ص 289

11.     نظیف شهرانی، افغانستان از 1919[تا امروز]؛ ترجمه ی داکتر مهدی، مجله ی شورای متحد، شماره ی 6

12.     غبار، افغانستان در مسیر تاریخ ج2، ص 38

13.     اندروهی وود، ص 279

14.     دکتر نظیف شهرانی، همان مأخذ

15.  آئین شنتو: واژه ی "شینتو"، به معنای "راه و روش خدایان" است. تا قرن ششم میلادی، به این نام خوانده نمی شد؛ شینتو به خدایان باد، باران، رعد و برق گفته می شود. تعداد این قدایان بسیار است. از این رو، این مذهب را "یک میلیون خدایی" می گویند. سلحشوران و حاکمان پس از مرگ به جمع این خدایان می پیوندند. پس از قرن ششم دین بودا به جاپان آمد و از آن پس آیین قدیمی این سرزمین را "شینتو" خواندند، تا از مذهب جدید تفکیک گردد. بعد از 1868، شینتو به دو بخش مذهبی و دولتی تقسیم شد. بخش دولتی آن، مردم را به احترام گذاردن به امپراتور تشویق می کرد. بزرگ ترین معبد مربوط به آیین شینتوی دولتی "یاسوکونی" نام دارد که در توکیو برای آمرزش روح آنانی ساخته شده که در دوره های جدید به خاطر استقلال جاپان کشته شده اند. (با تلخیص از دایره المعارف بزرگ زرین، جلد دو، زیر نام "شینتو". بابک حقایق؛ بابک ریاحی پور).

16.     اولیوروا شکست اسلام سیاسی؛ ترجمه ی کریم خرم، ص 121

17.     دکتر حاتم قادری، اندیشه های سیاسی در قرن بیستم؛ ص 31؛ چاپ (سمت) چاپ پنجم، سال 1383

18.     دکتر حق شناس؛ تحول سیاسی جهاد افغانستان، ج 2 ص 111، چاپ پشاور

19.     اندروهی وود، ص 283

20.     الفنستن، افغانستان، ص 129

21.     نظیف شهرانی، افغانستان تا 1919، ترجمه ی داکتر مهدی، مجله ی «شورای متحد» شماره ی 3

22.     داکتر مهدی، حل مناسبات تباری در افغانستان؛ به نقل از سایت پیمان ملی.

23.     اکرام اندیشمند، ما و پاکستان ص 227

24.     انوارالحق احدی، زوال پشتون ها در افغانستان؛ به نقل از سایت اینترنتی پیمان ملی

25.     اولیوروا، شکست اسلام سیاسی؛ ص 183

26.     عبدالحی حبیبی، تاریخ خط و نوشته های کهن در افغانستان، ص 6

27.     رکن الدین همایون فرخ، سهم ایرانیان در آفرینش خط در جهان؛ ص 321

28.     فرمان های شاهنشاهان هخامنشی، رلف نار من شارپ؛ ص 83 و 85

29.     داکتر مهدی اسناد دو هزار ساله ی زبان ما، به نقل از غلام جیلانی داوری؛ پیام مجاهد شماره ی

30.     افضل خان بن اشرف خان بن خوشحال خان، تاریخ مرصع؛ ص 118، چاپ یونیورستی بُک پیشور، سال 2006

31.     جلال الدین صدیقی، چگونگی استیلای نظام قبیله ای؛ جریده ی پیام مجاهد، شماره ی 24(7سنبله ی 1387)

32.     سلطان محمد خان بارکزایی، تاریخ سلطانی، ص 163؛ چاپ بمبی

33.     جلال الدین صدیقی، همان مأخذ (شماره ی 21، 17-اسد 1387)

34.     نظیف شهرانی، افغانستان تا 1919، ترجمه ی داکتر مهدی، مجله ی «شورای متحد»، شماره ی3

35.     جلال الدین صدیقی، همان مأخذ، شماره ی 21

36.  نظیف شهرانی، همان مأخذ؛ امیر عبدالرحمن خان، تاج التواریخ، ج اول ص 273، انتشارات میوند، کابل، سال 1378

37.     جلال الدین صدیقی، همان مأخذ، شماره ی 24

38.     میر غلام محمد غبار، افغانستان در مسیر تاریخ، ج 2 ص32

39.     داکتر مهدی، حل مناسبات تباری، سایت اینترنتی پیمان ملی؛ نیز سایت آریایی.

40.     محمد انعام واک، د افغانستان قومی بنست، ص 28؛ چاپ سال 1377

41.     داکتر مهدی، شعار کمپاین انتخاباتی پارلمان، سال 1385

42.     اندره موروا، تاریخ امریکا؛ ترجمه ی نجفقلی معزی، ص 58؛ چاپ دوم (اقبال) سال 1383

43.  43-دانیل وبستر سناتور شرق-وکیل مبرز و جمجمه ی حجیم و چشمان سیاه نافذ، سخنران و ناطق زبردست؛ موقعی که شمالی ها در صدد تفکیک شمال از ایالات متحده بودند، از مدافعان تجزیه بود، بعداً ناسیونالیست شد. وی مخالف برده داری بود، با این وجود در یکی از سخنرانی هایش موضع سازش کارانه در پیش گرفت که مورد مذمت شعرا قرار گرفت.

44.  وبستر از دومین دسته ی رجال سیاسی امریکا بود که پس از سال 1852 بتدریج رخت از جهان بستند. از اوست: آرزوی کسب معلومات و احترام به بحث آزاد از مختصات ملت امریکا است.

45.     ویلس ویکر، تاریخ ادبیات امریکا؛ ترجمه ی دکتر حسن جوادی، ص 67، چاپ سوم 1379

46.     همان مأخذ ص 64

47.     داکتر مهدی، آشنایی با تاریخ، زبان و ادبیات انگلیسی امریکا؛ (چاپ ناشده)

48.     اشپیل فوگل، تمدن مغرب زمین؛ ترجمه ی محمد حسین آریا، ج 2 ص1018؛ انتشارات امیر کبیر، تهران 1380

49.  نقی لطیفی و محمد علی علی زاده، تاریخ تحولات اروپا در قرون جدید (1453-1789)؛ ص 283، چاپ مهر، سال 1381

50.     دکتر مهدی، «آشنایی با تاریخ، زبان و ادبیات انگلیسی امریکا»، (چاپ ناشده)

51.     دکتر محمد امجد، سیاست و حکومت در ایالات متحده؛ ص 25

52.     اندروهی وود، صص42،31،28.

 

 


بالا
 
بازگشت