قادرمرادی

 

 

از میان سایه ها

داستان کوتاهی از قادرمرادی

 

ـ او مرد .

 به مادرم می گویم ، او مرد . به مادرم می گویم که گریه نکند . خیراست ، گریه کند . اما بلند نی . آهسته آهسته گریه کند . طوری گریه کند که صدایش ر غیر از خودش کسی نشنود.

پرده های اتاق را می کشم . اتاق نیمه تاریک می شود . مادر د رگوشه ء اتاف می رود و می نشیند و آرام آرام گریه می کند که صدایش را جز خودش کسی نشنود . خوب شد ، به برادرم می گویم که او گریه  نکند  ،نان نیست . بهتر است برود ، مثل هر روز د رنانوایی ، د رقطار بیایستد . این خوب است . هیچکس  متوجه نمی شود که در خانه ء ما چه واقع شده است . برادر ، تو گریه نکن ، گریه فایده ندارد . کافیست که تنها مادرم بگرید . تو به کسی چیزی نگو ، خودت را غمگین نشان مده . ... نشود که کسی  بو ببرد . بسیار عادی و مثل هر روز سر حال باش . د رقطار ایستاده شو . نو بت که رسید ، نان ها را بگیر و به خانه بیا ، دسترخوان بپیچ که قاق نشوند . کوشش کن حتمی نان بگیری که شب گرسنه خواهیم ماند . اگر ا زسرک اورا عبور می دهند ، دهانت به آن سو با زنماند . یک بار دیدی بس است ، بازهم ببینی همان گپ است . صد با رهم ببینی همان گپ است . تازه گی ندارد ،آن چه است که هرروز می می بینی . مردی را بر خر چپه سوار کرده اند و رویش را هم سیاه . نان بگیر که نان مهم است . مرد را در بازارمی گردانند و به همه نشان می دهند . او یک قاتل است ، یک قاتل . شاید گناهش از آن هم کرده کلانتر باشد . به من و تو چه ؟ ها ، من می روم به قبرستان ، خودم مجبور هستم گور کنم و باز من و تو نیمه شب می رویم ؛ اورا گور می کنیم . در میان قبر  می گذاریم و رویش خاک می ریزیم . اگر ملنگ قبرستان مارا دید ، چند پول دارم که دهانش را ببندم ، چاره ء دگر نیست . به مادرم می گویم که دروازه را از عقب ببندد . هر کس بیاید ، در نگشاید . تاکه نفهمد پشت در کیست ، درنگشاید . اگر من و تو باشیم ، ازصدای مان می شناسد . مادر ، به هوش باش که از پشت در پرسان نکنی که :

ـ کیستی ؟

آرام پشت در بیا ، از همان جا خپ و چپ گوش بده . دیدی که ما هستیم و صدای مارا شنیدی ، بعد دروازه را باز کن . حالا من می روم ، هوشت را بگیر که همسایه ها خبر نشوند . سر هیچ کس اعتبار نیست . همسایه ها بسیار خطرناک شده اند . راستی ماد ر ، سعی کن که همه فکر کنند که دراین خانه کسی نیست ، هیچ کس ، هیچ کس ... او خو مرد . نمی دانم چرا ؟ شاید اورا کسی کشت و یا من کشتم . نی ، من کی می توانم . حالا وقت این گپ ها نیست ؛ حالا مرده است . من گریه نمی کنم ، تو هم گریه نکن . برادرم که نان ها را آورد ، میان دسترخوان بگذار که نرم بمانند و قاق نشوند . ا زموش ها احتیاط کن ، موش ها خیلی گرسنه اند . اگر به چنگ پشک افتاد ، دگر بدان که گرسنه خواهیم ماند . می دانی ، همه گرسنه اند . از یادت نرود ، کوزه را از آب چاه پر کن و در بام بگذار که نسیم شام بخورد و سردتر شود . درونم می سوزد . احساس می کنم درونم تنوری از آتش است . شب که ما آمدیم پشت بام می رویم . نان و آب سرد مزه می دهد . من نزدیک شام به قبرستان می روم و به کندن قبر شورع می کنم . اگر از کوچه مردک را می گذرانند ، شما از پشت کلکین ها و دیوارها به کوچه نگاه نکنید .همان قصه ء دیروز است ، رویش را سیاه کرده و برخر چپه سوار کرده اند و به مردم نشان می دهند که جزای چنین آدم ها ، چنین است . شاید نماز عصر اورا حلق آویز کنند . من شنیده ام که اورا هنگام نماز عصر به دار می آویزند . من باید بروم ، باید بروم ...

***

 کمی این طرف خاک بیانداز ، صدای بیل را بلند نکن . اگر کسی بشنود ؛ آن گاه مارا نیز به دار خواهند آویخت . راستی ، امروز چندتا نان گرفتی ؟ هشت تا ، بسیا رکارکلان کرده ای . آفرین ، یک کمی این طرف خاک بریز ، بلندتر شود  ،شناخته نشود که قبر ما کدام یک بود . صدای بیل را بلند نکن ، اگر کسی خبر شود ، آن گاه ما به بلا می رویم . مرا ، ترا و مادرم را و طفلک سه ساله ام را هر چهار مان را می برند و به دار می زنند . من دیشب چهار حلقه دار را به خواب دیدم ، ترسیدم و ازخواب پریدم . چهار حلقه دار ، یک چند بیل خاک دگر بر بالایش ... ها ، که گنبد  شود . خوب شد . من بسیار گرسنه ام . من اصلا" تشنه ام ، برویم نزودتر . حتمی توهم مانند من گرسنه هستی و شاید تشنه هم باشی . به کسی نگو که دلم آتش گرفته است . بسیار در قطار ایستاده ای . آن آدم را که بر خر چپه سوار کرده بودند و به مردم نشان می دادند ، دیدی ؟ گوش کن ، من اورا می شناختم ، به کسی نگو . او آشنایم بود او به من پنهان از همه یک دانه قلم داده بود . یک شب ، نیمه شب آمد و دزدانه قلم را به من داد و رفت . او قلم ساز بود پنهان از همه درخانه اش قلم می ساخت . اگر خبر شدند مار ا هم مثل او حلق آویز می کنند . صدای بیل را بسیار بلند نکن . آهسته آهسته گپ بزن ، پسان آن آدم را ، آشنای مرا ـ که رویش را سیاه کرده و برخر چپه سوار کرده و به مردم نشان می دادند ـ او را بردند و به دار زدند . وقتی که اورا حلق آویز کردند  ،نتوانستم سویش ببینم . خودم را در جای او دیدم و از آن جا دور شدم .

طفلکم خواب بود ، بیدار نشده باشد . حالا مادرم ، مادر اوست . مادرش خوب شد که مرد . از جنجال ما خلاص شد . زن بیچاره ، او مهربان بود به ما و زودتر گلیمش را جمع کرد و رفت . اگر طفلکم بیدار شده باشد و گریه کرده باشد ، حتمی همسایه ها خبر شده اند . اگر همسایه ها خبر شوند که اورا دفن کردیم ، بدان که روی مارا هم سیاه می کنند و بر خر ها چپه سوار می کنند و به شهر می گردانند و آخرش هم به دار می زنند . طوری راه برو که کسی اگر مارا ببیند ، شک بر نشود . به عقب نگاه نکن . همین طور آرام آرام ، زود زود ... زودتر خودرا باید به خانه برسانیم .

***

 مهتاب چه روشنی آرامبخش دارد ، مثل فضای قبرستان . کاش هر شب مهتاب باشد  ،نی مادر ؟ببین ، شهر و خانه هایش آرام خفته اند . چقدر سکوت ، مثل این که همه مرده اند . خانه ها مثل قبر ها به نظرمی رسند و مهتاب چه سوگوار است و روی قبر ها نورش را می لغزاند . نور خفیف مهتاب ، سایه های خفیف دیوار ها و بام ها روی کوچه ها وهم انگیز اند . نی مادر ؟طفلکم چقدر خوابید . تمام روز و هنوز هم خواب است . خوب است بخوابد . مادر ، چرا گریه می کنی ؟ نان بخور ، آب ببین چقدر سرد شده است . آب سرد با نان چقدر مزه می دهد . گورش کردیم مادر ، هیچ کس خبر نشد . امروز ، آن آشنایم را هم به دار زدند . ا زنی قلم می ساخت . آشنای قلم سازم ، اول رویش را سیاه کردند . نی ، اول لت وکوبش کردند ، سر خر چپه سوارش کردند و بعد اورا از میان بازار تیر کردند ؛ اورا کوچه به کوچه بردند و به مردم نشان دادند و بعد بردند به دار آویزان کردند ... چه ؟ گناه ؟ مثل ما . اگر خبر می شدند  ،مارا هم به همان سرنوشت دچار می کردند . بگیر بخور ، گریه فایده ندارد . خودت را سیر کن ، مادر . کسی خو نیامد ؟ کسی خبر نشد ؟ مقصدم همسایه ها هستند . ا زهمسایه ها می ترسم . امشب هردوی شان زیر خاک خفته اند . هم آشنای قلم ساز من و هم او . به هیچ کس نگویید که او مرد .

وقتی اورا در شهر می گشتاندند ، اورا مجبور می کردند تا بگوید با صدای بلند بگوید . او با صدای بلند می گفت :

ـ آی مردم ، آی مردم ، من درخانه ام قلم می ساختم ، هرکس قلم داشته باشد مثل من خواهد شد .

اورا بردند ، به دار زدند . چیست ؟ صدای طفلکم از خانه ؟ مثل این که بیدار شد ، اگر من ، مادر ، قلمم را گور نمی کردم ، یک روز به چنگ شان می افتادم . قلمم مرده بود . نی ، اورا در میان قبر پنهان کردم . یک روز می شود که بروم آن را پس بگیرم . صدای طفلکم ، آه ... از میان خانه نمی آید ... ا زمیان سایه های خفیف دیوار ها و بام ها که روی کوچه ها افتاده اند ؛ بی چار ... فردا اورا گور می کنم ...

                                                                                             میزان ۱۳۷۶ـ پشاور

                                                                             از مجموعه ء داستانی رفته ها بر نمی گردند

 

 


بالا
 
بازگشت