قادرمرادی

 

 

 

چشم های کیمیا

داستانی از قادرمرادی

 

 

دیروز بود ، دیروز. نمی دانم چند شنبه بود . اما هرروزی که بود ، برای من یک روز بسیار عجیب و استثنایی بود. شاید یک شنبه بود و شاید هم سه شنبه و یا چهارشنبه . درست نمی دانم . اماهمین که از خواب بیدار شدم ، چشم هایم به ساعت دیواری افتادند. آن لحظه  بیست دقیقه به ساعت ده مانده بود . یعنی ساعت بیست کم ده بود . همان لحظه آخرین خواب هایم  یادم  آمد که چند لحظه پیشتر دیده بودم . خواب زیبا و دل پذیری بود . خوابی که لذت و کیف آن را هنوز هم زیر پوست بدنم حس می کنم که با خونم یک جا در رگ هایم جریان دارند .

    خواب دیدم که در یک چایخانه ء قدیمی شهر کهنه ء خودمان نشسته ام . در یک سماوار خانه ء فرسوده و دود زده ء یک کوچه ء قدیمی . از میان خانه های پخچ و بلند ، از میان کوچه های کج و معوج چنداول که می گذری ، در کوچه ء نیمه تاریکی ، درکوچه ء بسیار باریکی ، پهلوی دکان کله پزی خلیفه یارمحمد در چایخانه یی نشسته ام . پیش روی چایخانه چهاری سماوار چی روی یک چهار پایی  نشسته ام که بالایش یک قالینچه ء رنگ رفته ء قدیمی مثل این که قالینچه ء آقچه یی بود ، هموار است . چای می نوشم . این طرف دکان کنری فروشی کاکه سمندر چاقو ساز است . پیش روی نانوایی که آن جا یک دکان نسوار فروشی است . آن طرف تر از آن دکان راجندر سینگه که دکان دوای یونانی دارد . فضای کوچه را بوی نسوار ، آمیخته با بوی شربای کله و بوی نان گرم و نباتات طبی انباشته است . بودنه های چهاری سماوار چی پت پلق پت پلق کنان می خوانند . صدای آواز خوانی از لود سپیکر کهنه ء دود زده و جر شده ئ چایخانه بلند است .پسر ک نابالغی با صدای گیرا و دخترانه اش با سوز و گداز عاشقانه یی می خواند :

ـ شاید آخر بمیرم زهجران تو     روز محشر بگیرم گریبان تو

در آن لحظه من چای می نوشیدم . دونفر دیگر دوتا پیرمرد هم نزدیک من نشسته بودند و چای می نوشیدند . از گذشته های از دست رفته با آه و حسرت یاد می کردند . از سفرها و ساحت هایی که ا زهند ، سند تا بخارا و سمرقند می رفتند و می آمدند . با حسرت و درد صحبت می کردند .

   پیش رویم آن طرف کوچه خانه ها بودند . خانه های قدیمی برسر هم نشسته ، خانه های کج شده و سیاهرنگ . در حال افتادن ، لرزان ، خمیده ، با چوب دستک های باریک و برامده از پیشانی خانه  ها و ارسی های قدیمی و دود زده و چرکین .

   در یکی از ارسی ها ناگهان دخترکی که پیراهن لیمویی رنگی به تن داشت ، نمودار شد . یک بار موهایش را با دستمال گل سیب بست و از پشت ارسی گذشت . باردیگر آمد نگاهی به کوچه افگند و دوباره غیب شد و بار سوم جارویی به دست سرش را از ارسی بیرون کشید و به دو طرف کوچه نظر انداخت و رفت دیگر هرچند منتظر ماندم ، از او خبری نشد .

   همان لحظه شوری در دلم برپا شد . رنگ لیمویی روی دلم را فرا گرفت . دخترک و پیراهن لیمویی رنگش حالم را دگر گون ساخت . یک حالت گنگ و مرموز ، شیرین و دلپذیر برایم دست داد . لحظه یی بعد چند زن و دختر چادری دار سوار به گادی از انتهای کوچه پیدا شدند . آن ها باخود دایره هایی داشتند که می نواختند . بر دست های یکی از آن ها دسته گلی هم بود و چند تای دیگر کف می زدند و آواز می خواندند :

ـ گله بردیم ، برگ گله بردیم         از خانی بابی عاروس برگ گله بردیم

گادی از پیش روی ماگذشت و در آن سوی کوچه گم شد . لحظه یی بعد این صدا ها خاموش شدند . گادی ، گل های رنگارنگ ، چادری دار ها و دامن های رنگین دختران ، صدای جرنگ جرنگ زنگ های گردن اسپ ،صدای دایره و آواز دخترکان ، همه در آن سوی کوچه رفتند و ناپدید شدند . من با یک حالت شیفته گی به همان ارسی می دیدم . مضطرب شده بودم . به خیالم می آمد که این زنان و دخترکان که به سواری گادی گذشتند ، آن دخترک لیمویی پوش را با خود بردند . روی بام خانه های لرزان بچه ها بودند که کاغذپران بازی و یا کفتر بازی می کردند . در فضای بام ها کبوتران می پریدند ، کبوتران سپید رنگ ، خاکستری رنگ و حنایی رنگ . باد آرامی رخت های روی طناب بام ها را به اهتزاز در می آورد .

  چشم هایم سوی پنجره را ه کشیدند ودیگر از آن سوی همان ارسی لیمویی رنگی نمودار نشد . در این اثنا متوجه شدم که مقابلم در وسط کوچه زن کولی ، همان زن فربه و چرکین ایستاده است که از او سخت متنفر بودم . از او همیشه می ترسیدم و فرار می کردم . باردیگر از دیدنش ترسیدم . خورجینش مثل همیشه بردوشش آویزان ، موهایش مثل همیشه چرکین بودند . تکان خوردم مثل کسی که از خواب پریده باشد ، تکان خوردم . زن کولی خشمناک سویم می دید . چهره ء در آفتاب سوخته اش عرق پر بود . نگاه هایش غضب آلود ، دردستش یک شاخ گاو بود . صدایش ، صدای غورش لرزه بر اندامم افگند :

ـ من کی ماندنیت هستم ، باز می بینی که ازتو چه جور می کنم .

و دندان های زردش را به هم با غضب فشرد و سویم آمد . مثل این که می خواست به من حمله کند و من همان لحظه از خواب پریدم .

    دیروز بود ، دیروز صبح که من همین خواب شیرین و وحشتناک را دیدم . هم شیرین بود و هم وحشتناک . وقتی از خواب بیدار شدم ، دیدم که بیست دقیقه به ساعت ده مانده است .در گذشت اگز ساعت چنین وقتی را نشان می داد ، برایم سخت تکان دهنده می بود . اما دیروز  ،از دیدن آن هیچ تکان نخوردم . مثل این که قبلا شاید در خواب تصمیم گرفته بودم که به وظیفه نروم . همان لحظه احساس کردم که تصمیم های دیگری هم در خواب گرفته ام . اما همین که از خواب بیدار شدم ، همه ء تصمیم ها از یادم رفته بودند . به خیالم آمد که آن تصمیم ها بعدا یکی پی دیگری یادم خواهند آمد و شاید هم بعدا من آن هارا یکی پی دیگرعملی کنم .

   با دل بی غم و بی غصه خودم را دوباره به بستر افگندم . به سقف اتاق چشم دوختم .سقف سپید و صاف بود ، بسیار سپید و صاف . حس کردم من هم در آن لحظه مثل سقف اتاق پاک و منزه هستم . برخلاف روزهای دیگر د رخودم هیچ گونه دغدغه و اضطرابی را حس نکردم . اضطراب ها و نگرانی هایی که همیشه مرا درچنگال شان می فشردند ؛ دیگر احساس نمی شدند . خودم را به گونه ء عجیبی فارغ بال و آسوده و آزاد  از بند غم های همیشه گی روزگار حس کردم .

  مالک مغازه یی یادم آمد که اسمش ماری بود . یک زن چاق و پر گوشت ، پیر . اصلادلم نمی شود که اورا زن بنامم . یک موجود گوشتالود و پیر . من همیشه ا زدیدن او می ترسیدم . هر بار که اورا می دیدم ، بو ی نامطبوعی که از تن او به اطرافش پخش می شد ، مشامم را می آزرد . دلم بد می شد . دلم می شد که دستمالی را پیش بینی ام بگیرم . راستی هر بار که اورا می دیدم ، همان زن کولی یادم می آمد که سال ها قبل ، سال ها قبل اورا دیده بودم . زن کولی که خورجینی به شانه داشت و شاخ گاو یی بر دست و کوچه به کوچه می گشت و از زنان خانه خون می گرفت و مدعی بود که این کارش به تندرستی زنان فایده می رساند .اما نمی دانم چه چیزی بین این دو موجود گوشتالود مشترک بود که من همیشه با دیدن خانم ماری به یاد زن کولی می افتادم . هر بار که این خانم ماری را می دیدم ، گپ های همان زن کولی یادم می آمد . به خیالم می شد که خانم ماری با نگاه های خشمناکش به من می گوید :

ـ کی ماندنیت هستم ، باز می بینی که از تو چه جور می کنم . من در مغازه ء کار می کردم . خوب است بگویم کار می کردم . زیرا حالا که این سطوررا می نویسم ، احساس می کنم که تصمیم گرفته ام که دیگر نزد او نروم ، دیگر کار نکنم .

  خانم ماری برخلاف آن زن کولی چشم های آبی داشت و موهایش زرد ، پاک و شسته گی . دیروز که او به یادم آمد ، دیگر هراسی در دلم راه نیافت . باخودم اندیشیدم : آیا او همین خانم ماری از غیابت من عصبانی نخواهد شد ؟و آیا مرا از کار اخراج نخواهد کرد ؟ در آن لحظه به صورت غیرمعمول حس کردم که دیگر این گپ ها برایم اهمیتی ندارند . مثل این بود که من خواب دیده ام که صاحب میلیون ها دالر شده ام و دیگر محتاج کسی نیستم و نیازی هم ندارم که نزد خانم ماری مزدوری کنم .  خودم را بسیار سبک و آسوده حال حس می کردم . به خیالم می آمد که هنگام خواب ، دریک دریاچه ء جادویی غسل کرده ام که آب سحر آمیز دریاچه تمام نگرانی ها ، اضطراب ها و دغدغه های دردناک زنده گی را از جسم و روان من دورکرده است . حس  کردم که پس از سال ها دوباره خودم ، خودم شده ام . پس از سال ها خودم را باردیگر یافته ام . حس کردم که دریاچه ء سحر آمیز  مرا به خودم بازگردانده است . حس کردم که آب شفابخش دریاچه تمام درد ها و اضطراب های روحیم را شسته است . یک حالت لذت بخش برایم دست داده بود . از این حالت بسیار خوشم آمد . دلم نمی خواست از جایم تکان بخورم . می ترسیدم که مبادا همین حالت دلپذیر از من فرار کند .حتی دلم نمی شد که برخیزم و کلکین را بگشایم تا هوای دم کرده ء اتاق عوض شود . هر لحظه همان خوابی که دیده بودم ، یادم می آمد و صدای دخترانه ء همان پسرک آواز خوان در گوش هایم طنین می افگند که می خواند :

ـ شاید آخر بمیرم زهجران تو     روز محشر بگیرم گریبان تو

و بعد صدای دخترکان و جرنگ جرنگ زنگ های گردن اسپ گادی . صدای کف زدن ها و دایره زنی آن هارا که دسته جمعی می خواندند  ،می شنیدم :

ـ گله بردیم ، برگ گله بردیم      ا زخانی بابی عاروس برگ گله بردیم

اما زن کولی ؛ چرا از او می ترسیدم ؟ یادم می آید که روزی ، مثل این که روزجمعه بود ، از لب بام دیدم که همان زن کولی در حویلی همسایه ء ما زیر درخت توت نشسته است و مقابلش هم دختر همسایه ء ما کیمیا . فهمیدم که گپ از چه قرار است . زن کولی می خواست همه ء دارو ندارم را ؛ هست و بودم را ، می خواست عصاره و فشرده ء دارو ندارم را ، دنیایم را ، هست و بودم را بمکد ، بگیرد و ببرد . زن کولی با شاخ گاوی که در دست داشت ، می خواست آن چه را که من در چشم های کیمیا دیده بودم ، بگیرد . از دیدن این صحنه تکان خوردم ، لرزیدم ؛ دویدم پایین ، در زینه ها نزدیک بود بیافتم . به صورت غیر منتظره به خانه ء همسایه ء مان رفتم . مادر کیمیا حویلی را جاروب می کرد . من سراپا می لرزیدم ، یک پارچه خشم و هیجان شده بودم . زن کولی با تیغ کوچکی تازه شروع کرده بود تا زیر چشم راست کیمیا را ببرد تا خون سر بزند که فریاد زدم :

ـ خاله ، خاله جان ، این زن دیوانه است ، جادوگراست ، آدم خور است . شمارا فریب می دهد .

و دوان دوان رفتم و خورجین زن کولی را از پهلویش برداشتم و به سویی پرتاب کردم و از بازوی زن کشیدم و چیغ زدم :

ـ برو گمشو ، زن خون خور .

کیمیا و مادرش حیران حیران به من می دیدند . اصلا آمد ن من  به حویلی آن ها یک حادثه ء خلاف انتظارهمه بود . زن کولی از جایش بلند شد و مثل این که با دشمن دیرینه اش روبه رو شده باشد ، غضب آلود و شکست خورده سویم دید و من که سراپا می لرزیدم ، فریاد کنان گفتم :

ـ شمارا فریب می دهد ، این زن فریبگر است ، حیله گراست .

    سوی  کیمیا دیدم ، به چشم هایش که خیره شدم ، حالم تغییر کرد . مثل این که روی شعله های خشم و هیجانم آب پاشیده باشند ، ناگها ن سرد شدم . به خود آمد م . مثل این که از چشم های کیمیا شرمیدم ، نه اصلا دیدم که آنچه که می خواستم در چشم های کیمیا هنوز پا برجابود . خجل شدم . سوی مادر کیمیا دیدم ، شرمیدم م. حیرتزده به اطرافم نگریستم . به خودم حیران ماندم که چگونه وارد حویلی آن ها شده ام . بادست وپاچه گی به عقب رفتم تا برگردم . باردیگر ایستادم  . به سوی مادر کیمیا دیدم ، گفتم :

ـ فریب می دهد ، جادو گر است ، خون خور است . دیگر اورا نگذارید که بیاید .

سوی کیمیا دیدم . لباس لیمویی رنگش را باد آرام آرام به اهتزاز در آورده بود . زن کولی خشمگین بود و چیز هایی زیر لب می گفت . خورجینش را به شانه افگند ، آمد رو به رویم ایستاد . درحالی که دندان هایش به هم می فشرد ، گفت :

ـ کی ماندنیت هستم  ،باز می بینی که از تو چه جور می کنم .

خشمناک صدازدم :

ـ برو ، دست هایت خلاص هر چه می کنی بکن .

در این اثنا ناخودآگاه سوی کیمیا نظر انداختم . تبسم ملیحی روی لبانش نقش بسته بود و چشم هایش ، چشم هایش مرا دیوانه می کردند و لباس لیمویی رنگ نازکش که آرام آرام با دست های باد بازی می کرد ، شوری را در دلم بیدار می ساخت .

برگشتم به خانه ، از لب بام به کوچه دیدم . زن کولی در حالی که خورجینش را به شانه آویخته بود ، می رفت . مثل یک حقه باز شکست خورده و افشا شده ... گپ هایش در گوش هایم طنین افگند :

ـ کی ماندنیت هستم ، باز می بینی که از تو چه جور می کنم .

در دلم ترسی راه یافت . یک هراس کشنده و سخت ناراحت کننده . یک دلهره ء زهرناک نسبت به آینده ... این زن کولی چه خواهد کرد ؟

حتمی از من انتقام می گیرد. اما چه انتقامی خواهد گرفت ؟نشود که مرا ویا کیمیا را جادو کند . شاید او تصمیم گرفته است که همه ء هنر جادو گریش را به خرج دهد تا از من انتقام بگیرد . ممکن است او به خاطر گرفتن انتقام از من ضرری به کیمیا برساند . اما در پهلوی این اضطراب غروری هم در دلم شگوفه می کرد : بالاخره فهماندی به کیمیا ، به مادرش ؟ با این کارت فهماندی که نسبت به آن ها دلسوزی داری ؟ ها ، خوب شد ؛ خوب شد .

   با این طرز تفکر کمی دلم از غصه سبک شد . اما با آن هم می ترسیدم که بعدا این حرکت من سرو صدایی را ایجاد نکند . ممکن است مادر کیمیا به مادرم شکایت کند ... اما آن طوری که تصور می کردم ، نشد . پس از آن روزدر پهلوی چشم های کیمیا که شب و روز در خواب و بیداری با من بود ، چشم ها و چهره ء زن کولی هم اضافه شدند. پس از آن روز  خیال می کردم زن کولی شب و روز در تعقیب من است تا از من انتقام بگیرد . شاید رفته بود تا ا زآخرین امکاناتش کار بگیرد و از من انتقامش را بکشد . می ترسیدم که او شبی بیاید و مرا بکشد . شاید هم شبی بیاید با کارد چشم های کیمیا را بکشد و ببرد و شاید هم کارهای بدتر از آن ... پس از آن روز د رکوچه ها دنبال او می گشتم . از همه اورا می پرسیدم که آیا کسی اورا دیده است و یانی . به دیگران ظاهرا وانمود می کردم که من تصمیم گرفته ام تا زن کولی را نگذارم که مردم را فریب بدهد . اما در دلم می ترسیدم و این ترس مرا وامیداشت تا اورا پیدا کنم .

   مادرم مرا ملامت کردکه چرا چنین کاری کرده ام .مادرم می گفت که به کار دیگران ، به کار همسایه ها چه کار دارم . او هم معتقد بود که زن کولی خو ن کثیف بدن آدم را با شاخ گاو می کشد و این کار او فایده دارد . ماد رکیمیا از این کار من اظهار خوشنودی کرده بود . دختر ش را ملامت کرده بود . با وجود آن که مکتب می خواند ، اما زیر بار فریب کولیان جادو گر می رود .

***

   دیروز صبح همین که ا زخواب بیدار شدم ، بیست دقیقه به ساعت ده مانده بود . حالت آرامش بخشی برایم دست داده بود . ا زاین تصمیم ناگهانن که درمن پدیدار شده بود ، در حیرت بودم . مثل این بود که من هنگام خواب به سر زمین های دور و مبهم سفر کرده بودم . به سر زمین ها ی که تمام خسته گی ها و نگرانی ها را ازمن دورکرده و ا زمن یک من بی دغدغه ساخته بودند .

     ساعت بیست کم ده بود . به خودم گفتم :باشد ، هرچه که می شود ، شود .

دیگر ساعت و عقربه های آن برایم بی مفهوم شده بودند . به خیالم می آمد که دیگر آن ها به من ارتباطی ندارند . مثل این بود که من هنگام خواب از دنیای آن ها خارج شده بودم و بین ما فاصله ء بسیار عمیقی ایجاد شده بود . یک فاصله ء عمیق . به من چه که عقربه های ساعت چه می گفتند . برایم دیگر اهمیتی نداشت که عقربه های ساعت لحظه ها ی زنده گیم را یک عمر ا زروی صفحه ء ساعت چیده و یک یک تا آن هارا بلعیدها اند و می بلعند .

   امروز حالاکه این سطر هارا می نویسم ، نمی دانم چه وقت روز است . زنم هنوز خواب است . روی تخت خواب دراز کشیده و آرام خفته است . من نزدیک کلکین روی چوکی نشسته ام ، پشت میز کوچکی و این سطر هارا می نویسم . رو به رو یم کلکین است و کلکین بسته .

     زنم خفته است ، روی تخت خواب . به خواب نازی فرو رفته است و آسوده از دنیا . ای کاش من هم می توانستم خودم را روزی در چنین یک خواب آرام ببینم . آن گاه خدا می داند که از دیدن خودم چقدر لذت می بردم و چه آسایشی برایم دست می داد . به خیالم می آید که زنم حالا در عالم خواب ، در سرزمین های پراز صفا و آرامش دهنده ، در سر زمین های ناشناخته  و روی دریاچه های دل انگیز رویا های دلپذیرو لذتبخش در پرواز است . به خیالم می آید که زنم با بال های سپید درفضای آبیرنگ میان ابر های سپید ؛ دوراز از دود و غبارزنده گی درپرواز است . آن سوی کوهستان های شفاف و آرام ، روی دریاها و درفضای جنگلات خاموش ؛ میان گل ها ، میان برگ ها ، درلابه لای قطره های شفاف باران بال وپر می زند . به این حالت او حسد می برم  و آرزو می کنم که ای کاش چنین سعادتی نصیب من هم می گردید .

   به ساعت می نگرم . به ساعت روی دیوار، عقربه ء ساعت گرد نزدیک رفم متوقق است و عقربه ء دقیقه گرهم . ایستاد است و حرکتی ندارد . به نظر می رسد هنگامی که بیست دقیقه به ساعت ده مانده بود، جان ساعت از کالبد ش بدر شده و همان لحظه چرخ ها و عقربه ها یش از کار افتاده بودند . به خیالم می آید که حالا آهسته آهسته گندیدن نعش ساعت و تجزیه شدن آن آغاز یافته است . زمان آن رسیده است که برخیزم و این ساعت لعنتی را بیرون ببرم و زیر یک مشت خاک گورش کنم .

    به عقربه ء دقیقه گر دلم می سوزد . او درنیمه راه مانده است . بیست دقیقه به ده . در سیمای ساعت ، درسیما ارقام و عقربه های روی صفحه ء آن سکوت ماتم انگیزی را حس می کنم . به عقربه ء دقیقه گرد دلم می سوزد . به نظرم می آید که او بسیار بیچاره ، بد بخت و بسیار بد بخت و کم طالع بوده است . لااقل نتوانسته بود که خودش را به عدد دوازده برساند . نمی دانم چرا همیشه به خیالم می آمد که عدد دوازده برای عقربه ء دقیقه گرد حکم منزل مقصود را دارد . عدد دوازده ء صفحه ء ساعت به نظرم یک عدد شاهانه می آمد . مثل یک شهدخت و این غلامک عاشق و دلباخته و دل سوخته که سال ها به همین آرمان ـ آرمان رسیدن به آن ـ چرخیده بود ؛ در آخرین دقایق لااقل نتوانسته بود خودش را نزدیک آن برساند و همان جا در پای معشوق جان دهد و بمیرد . اکنون غمگین و سرخورده ؛ نومید و یاسزده در نیمه را ه مانده است . نی می تواند به پیش برود و نی می تواند به عقب برگردد . به خیالم می آید که عقربه التجاکنان می گوید :

ـ یک چرخ ، یک چرخ دیگر ...

اما من می دانم که انتظارش و التجایش کاملا پوچ و بیهوده و بی معنی است . بعد خیال می کنم که من هم مثل همان عقربه هستم . نمی دانم چرا درد و اندوه اورا بادرد و اندوه درونم بسیار نزدیک و آشنا حس می کنم . اما زنم ، مهربانم ، این قدر خواب ؟مثل این که دیشب و شب های دیگر بیدار بوده و شایدا زچندین سال به این طرف یک شب  ،یک روز موقع مناسبی ؛ چنین یک موقع مناسب برایش میسر نشده بود که این طور آرام و آسوده خاطر بخوابد . شاید از هفت سا ل و چند ماه به این طرف ؛ شاید از روزی که ازمادر تولد شده بود ، نخوابیده بود وحالا می خواهد که آن همه خسته گی را یک باره از خودش دور کند .

    د رگوش هایم صدای خودم ؛ صدایم به گوش های می آیند . صدای گریه آلود و متقاطع ؛ صدای لرزان ، نیمه جان وخفه ، مثل این که در خواب نالش کنان گپ زده باشم :

ـ کیمیا ، برخیز ... بکس هارا ببند .

بازهم آرزو می کنم که ای کاش من هم می توانستم مثل زنم این طور آرام و آسوده خیال به خواب بروم . پیشانیش صاف ، چهره اش از خط های نگرانی و اضطراب پاک شده است . به خیالم می آید که خواب های شیرین و دلپذیری می بیند  . نمی دانم چرا به خیالم می آید که اگر آدم به بهشت خدا ، زیر سایه ء یک درخت سبز بخوابد ، شاید چنین حالتی داشته باشد . از دیدن چشم ها ، لب ها ، گیسوان سیاه و نرم ، گردان  وقامت بلنداو که زیر روجایی سپید پنهان است ، در دلم مسرت و شادمانی دل انگیزی می بارد . خودم را مرد سعادت مندی حس می کنم از این که مثل او همسری دارم ، همسری که برایم بی نهایت گرامی است .چقدر دوستش دارم ؛ چقدر دوستم دارد . حس می کنم مردخوشبختی هستم که همچون او یک همسر زیبا، مهربان وخوش پیکری دارم . پیکرش ، چهره اش ، قامتش ، خال سیاه گونه اش ، چشم هایش ، همه آن قدر زیبا و دل انگیز اند که فکر می کنم تمام شاعران دنیا که در وصف معشوقه یی شعر سروده اند ، منظور شان چنین یک موجودی بوده است . ممکن همه ء زیبایی هایی که شعر ا در شعر های شان سروده اند ، در پیکر این زن خلاصه شده بود . دلم نمی خواهد که یک تارمویش را با همه ء مه پیکران طناز آبی چشم و زرد موی این دیار بیگانه عوض کنم . تنها چشم هایش ، نگاه هایش برایم بیشتر از هر چیز ارزش دارند . این چشم ها و نگاه هامرا به دنیای افسانه های عاشقانه می برند . آن گاه دردلم باران یک غزل دل انگیز عارفانه به باریدن می آغازد و مرا سیراب ا زنوعی لذت گنگ و مرموز می سازد که من توان توصیف و بیان آن را ندارم .

***

        دیروز صبح دراین حالت که بودم ، به یاد زنم افتادم . او مثل هر روز حتمی ساعت شش صبح پیش از این که من ازخواب بیدار شوم ، رفته بود سر کارش و بعدش هم نمی دانم کجا می رود ؟ شاید ساعت یازده ودوازده ء شب برگردد.طبق معمول . مثل همیشه . همان لحظه یعنی دیروز صبح احساس کردم  که این موضوعات هم مانند عقربه های ساعت دیگر به من چندان ارتباطی ندارند .

      بچه ها کحا هستند ؟ دوتا ، دوتا پسربچه ، شش و پنج ساله ... حتمی مثل هر روز رفته اند به مکتب و به کودکستان . وقتی هم که می آیند ، می روند به اتاق های خودشان ، آن ها می دانند که چه کنند . به این اتاق نمی آیند . آن ها هردو در همین شهر تولد شده اند . می روند غذا می خورند . همه چیز در یخچال آماده است . بعد شاید درس بخوانند و یا می روند به پارک اطفال تفریح می کنند . شاید هم چند لحظه تلویزیون تما شاکنند . سپس می روند می خوابند . دیروز در آن لحظه به خیالم آمد که بین من و آن ها هم دیوار بزرگی ایجاد شده است . یک دیوار ضخیم . آن ها هم مثل عقربه های ساعت دیگر به من ارتباط نداشتند . من به آن ها ارتباط نداشتم . دلم به آن ها می سوخت . آینده ء آن هاراخالی می یافتم . به نظرم می آمد که آن ها سوی یک پرتگاه پیش می روند .

      یک بار دلم شد که برخیزم و کلکین را بگشایم . به کلکین نگاه کردم . به نظرم آمد که کلکین مثل من ، مثل سقف اتاق آرام و آسوده ، به خواب رفته است . مثل یک مرغ درهوای آفتابی یک روز زمستان روی نردبان چوبی صحن حویلی ما به خواب رفته است . دلم شد آرامش پنجره را برهم بزنم . نسبت به آرامش کلکین حسادتم آمد . به خیالم آمد که کلکین یک گنجشک است ، یک پرنده ء شکسته بال و من یک کودک . دلم شد اورا بیازارم . به خیالم آمد که اگر آسایشش را بگیرم ، برایم نوعی لذت سرشار دست می دهد . اما برنمی خیزم . چرا پرنده گک شکسته بال را اذیت کنم . اصلا از آن سوی کلکین ، ازهوای بیرون می ترسم . به خیالم می آمد که از آن سوی کلکین هوای مملو ا زاضطراب و دلهره یک هوای مسموم و زهرناک به اتاقم هجوم می آورد . فضای اتاقم را مسموم می کند و بعد مرا نیز ، ذهنم را ، روانم را ، افکار و خیالاتم را زهر آلود می سازد و ا ین حالت دلپذیر مرا هم برهم می زند و بار دیگر همهء وجودم ا زهوای آ لوده به دغدغه و دلهره پر می شود . آن سوی کلکین چه گپ بود ؟ چه گپ می بود ، دنیای از اشکال هندسی . یادم می آید هنگامی که در مکتب بودم ، از مضمون هندسه بسیار بدم می آمد . وقتی معلم هندسه در س می داد ، دلتنگ می شدم . دلم می خواست برخیزم و معلم هندسه را خفه کنم ، مثل یک ورق کاغذ مچاله کنم و از کلکین صنف به بیرون بیاندازم . حالا هم از آن طرف کلکین دلگیر شده ام . دنیایی از اشکال هندسی ، ساختمان ها ی گوناگون هندسی ، ساختمان های بلند و بالا ؛آسمان خراش ها و مارهای سیاهی آن هارا ا زهم جدا ساخته اند . مار های سیاه دراز و طویل و طویل که وسط این اشکال هندسی خوابیده اند و روی بدن این مار های سیاه و بزرگ در لابه لای اشکال هندسی ، زنده جان های کوچکی مثل قانقوزک های رنگارنگ با اشکال هندسی مختلف هندسی در حرکت هستند . یک دنیا قانقوزک ، گژدم ها ، مور ها و ملخ ها روی بدن مار های سیاه خفته ، در لای اشکال هندسی در حرکت استند وشعاع آفتاب روی جلد شان می درخشد . به خیالم می آید که آن سوی کلکین ، یک ماشین خانه ء بزرگ در فعالیت است . یک ماشین خانه با سروصدای هیبت انگیزش می چرخد . به خیالم می شود که درتمام این ماشین خانه ء عظیم و گسترده یک تا آدم هم نیست . خودش سر خودش می چرخد ، مثل چرخش سیاره ها ی منظومه ءشمس ... پرزه ها و چرخ هایش هم می چرخند . به خیالم می آید که این ماشین خانه ، میلیارد ها میلیارد آدم را تا حال بلعیده اشت . همه جا عمارت ها ، صدای غرش موتر ها ، آدم هایی با چشم های آبی و موهای زرد و سپید ، با چهره های سپیدو زرد رنگ ، با اندام های لاغر، چاق، استخوانی و پرگوشت ، کرخت و بیحس ، عقب موترها ظاهرا با خاطر آرام نشسته اند . موتر ها در حرکت ؛ سرعت سر سام آور و گیج کننده ، ترسناک و آن ها از سال های سال به این سو ، همان جا پشت جلو موترهای شان نشسته اند و خواب شان برده است و یا کرخت شده اند . سنگ شده اند و مرده اندو پوسیده اند . تنها ماشین ها زنده اند ، تنها ماشین ها نفس می کشند ؛ زنده گی می کنند و به پیش می روند ، به پیش به سوی نیرومند شدن . آن سوی کلکین دنیایی  از چشم های بی نور ، چشم های بی حس ؛ چشم ها ی خالی ، نگاه های کرخت و یخزده ، نگاه های بی درون ، چشم هایی که شباهت به دوتا سوراخ دارند . چشم هایی که عاری ا زنگاه شده اند ، مثل چشم عروسک های پلاستیکی . نه ، آن ها هم بالاخره یک حالتی را تمثیل می کنند . اما این چشم ها ، بی حالت ، سرد و خشک هستند .مثل این که یک زن کولی بسیار بزرگ قوی ، با تیغ و شاخ گاو حالت و جوهر چشم ها و نگاه های آن هارا مکیده وگرفته است . همیشه آن صحنه ، زن کولی و کیمیا ناخودآگاه مقابل چشم هایم می آیند . یک زن چاق و در آفتاب سوخته ، خورجین به شانه ؛ یک زن دوره گرد کولی ، زیردرخت توت نشسته است و با شاخ گاو مصروف مکیدن خون از گونه ء دخترک نوجوان وزبیایی است ، ازروی کیمیا ، دختر همسایه ء مان ، کیمیا لباس لیمویی رنگش را پوشیده است . زن کولی شاخ گاو خون گیریش را درست زیر چشم راست کیمیا چسپانده است . همیشه به خیالم می آید که این زن کولی ، به بهانه ء مکیدن خون ، جوهر چشم های اورا ؛ آن حالت گرانبها ، حالت سحر انگیز نگاه هایش را می مکد ، می گیرد و می برد تا آن را به دیار دیگر به جادوگران بزرگ بفروشد .

به این شهر که می دیدم ، به خیالم می آمد که همان زن کولی ، که مثل کوهی بزرگ و قوی شده است ، شاخ گاوی را به بزرگی یک کوه روی گونه ء این شهر درست زیر چشم راست آن گذاشته و خون آن را می مکد . مکیده است ، سال ها مکیده است و حالا هم می مکد . شهر خشک و رنگ پریده شده است ، بی خون ، زردرنگ ، مانند این که مرض سل اورا ازدرون می پوساند . آن سوی کلکین عالمی از ران های برهنه و سینه های عریان ، اندام های ساییده شد ه، بدن ها ی تکیده و مکیده شد، تفاله ء آدم ها ... ا زدیدن آن ها دلم بد می شود . به خیالم می آمد که دیووحشتناکی خون آن هارا تا آخرین قطره مکیده و بعد این مکیده شده هارا ؛ تفاله شده هارا دور افگنده است . به خیالم می آمد که این فابریک ء بزرگ ، این ماشین خانه ء عظیم ، عصاره ء این همه آدم هارا گرفته و تفاله ء آن هارا به دور افگنده است . زیر شعاع آفتاب تا باردیگر کمی خو ن ، رنگ و جان بگیرند و تا باردیگر برای چرخ های ماشین آماده شوند ، برای عصاره وتفاله . ازدحام خفقان آور رستورانت ها ، بوی نوشابه های الکولی و عطر های گوناگون تحریک کننده ، بوی سگرت ، دود تنباکو ، رقص و پایکوبی ، زمین کوبی ، اهتزاز نورهای سرخ ، بنفش و کبود ، صدای دم دم و ترنگ و جرنگ جاز ، صدای جیغ و فریاد وحشتناک یک مرد مو دراز با حرکات مضحک و جنونزده ، یک سبیل دراز زرد رنگ لاغر ، ، عصبانی مثل دیوانه یی در زنجیر که نمی داند چه کند . مثل این که می خواهد کره ء زمین را با مشت هایش بفشرد و عصاره اش را ببلعد . نمی دانم چرا ؟ هر بار که د رهر جا  باچنین صحنه یی رو به رو شده ام ، به خیالم آمده است که او یعنی همان آواز خوان جنونزده ، جنرالیست که دشمناش اورا خصی کرده اند و حالا با پاهایش زمین را می کوبد ، مشت هایش را گره می کند و بایک خشم جهان سوز ، با دهان پرکف و چشم های ا زحدقه برآمده غضبناک فریاد می کشد که :بکشید ، بکشید ؛ بمبارد کنید ، آتش بزنید ، ویران کنید که درد م چاره ناپذیر است . هر بار که ازخودم پرسیده ام که من دراین دیار وحشتناک چه  می کنم ؟ ناخودآگاه همان زن کولی به یادم آمده است و آن چه که همان روز جمعه برایم گفته بود :

ـ کی ماندنیت هستم . باز می بینی که ازتو چه جور می کنم  .

و به خیالم می آمد که زن کولی و جادوگر از من انتقامش را گرفته است و شاید تهم مرا یا مارا همان دیو قوی و نیرومندی که همیشه خون این شهر ماشین شده را می مکد ، گرفته و به این دیار ساییده شده ، مکیده شد ، در این تفاله دانی افگنده است تا من هم تا ماهم ساییده شویم ، مکیده شویم . خیال می کردم همان دیو بزرگ و شاید همان زن کولی شبی د رمغز من ، داروی شوق رسیدن به این دیار وحشتناک را تزریق کرده بودند .

   دیروز صبح که بیست دقیقه به ده مانده بود ، بعد از سال ها حس کردم که پس از مدت های زیاد برایم فرصت مناسبی برای تنفس ، فرصت مناسبی برای اندیشیدن و یک فرصت محاسبه با خودم میسر شده است . سال ها د راندیشه ء همین فرصت بودم . همیشه که به یاد چنین لحظه یی می افتادم ، به تعویقش می افگندم . باشد ، برای یک وقت دیگر ، باشد برای بعد .

همان طور که روی بسترم افتاده بودم ، صدایی تکانم داد . صدای نعل اسپ ، صدای جرنگ جرنگ زنگوله های گادی ، مثل این که دسته یی ا زدخترکان و زنان سوار به گادی از کوچه می گذشتند . صدای دایره ، صدای کف زدن ، صدای آواز دخترکان : گله بردیم ، برگ گله بردیم ، از خانی بابی عروس ، بر گ گله بردیم .

و بعد  صدا ها گم می شوند ، سکوت ، سکوت ... صدای دیگری تکانم می دهد . صدای پت پت بال زدن کبوتری ، صدای شرنگس زنگ پای کبوتر . روی تخت بام خوابیده ام ،نیمه بیدار .نصرو در بام همساه گی ما کفتر هایش را پرواز می دهد . شاید روز جمعه است . یک روزجمعه که من هنوز خوابیده ام . روی تخت بام . نمی شنوی که نصرو کفتر هایش را پرواز می دهد ؟ صدای پت پت بال زدن های کبوتران را گوش کن ، صدای شرنگ شرنگ زنگوله های کبوتران را ، صدای نصرو ... های هوی ، هوی هیشت ، هوشت !

آفتاب بلند شده است . نور آفتاب سنگینم ساخته است . حالا که بر می خیزم و آن طرف ، به حویلی همسایه ء دست راست نگاه می کنم ، می بینم که مادر کیمیا آب گرم می کند برای رختشویی . نزدیک اجاق نشسته است . آتش اجاق را پف می کند . چشم هایش از دود تلخ اجاق آب آورده است . د رعین حال با عصبانیت فریاد می زند ، دخترش را ، کیمیا را : فاکولته گفتی و ا زکار و زنده گی برآمدی . اما لحنش با وجود عصبانیتش آمیخته با نوعی صمیمیت و محبت مادرانه است . انگار می خواهد به دیگران ، به همسایه ها بگوید که او مادری است که دخترهایش را این گونه دشنام می دهد .  می خواهد به دیگران بگوید که دخترش فاکولته می خواند و همین طور همین خوشبختی هایش را به نوعی به رخ دیگران بکشد .

بعد نگاه می کنم به سمت دیگر ، روی حویلی کیمیا را می بینم . همان لباس لیمویی رنگش را پوشیده است . او معمولا" در روز های جمعه همین پیراهن نازک لیمویی رنگش را می پوشید . نمی دانم فهمیده بود که رنگ لیمویی رنگ مورد علاقه ء من است . شاید مادرم در ضمن گپ هایش کنایتی رسانیده بود و شاید هم هیچ خبر نداشت . شاید هم فکر می کرد که من د رروز های جمعه خانه هستم و ممکن اصلا" من مورد نظرش نبودم .

در صحن حویلی لباس های شسته شده را روی طناب هموار می کرد ، آرام و خاطر جمع . مثل این که اصلا" صدای مادرش را نمی شنود . شاید در خیال دیگر است ، در فکر صنف و درس های فاکولته اش و یاهم در خیال نگاه های پر التماس و مهر آمیز پسر همسایه که اورا هر روز تا فاصله های دور تعقیب می کرد .

مادر می آید ، مرا از خواب بیدار می کند :

ـ آفتاب بلند شده ، گنگس می شوی ، خواب بس است .

و من بر می خیزم . روی بسترم می نشینم . فاژه می کشم ، دست هایم را بالا می برم ، استخوان  ها و مفاصلم ترق ترق صدا می دهند . زانوهایم را در بغل می گیرم . سنگین هستم . خسته و گیج هستم ؛دلم می خواهد بازهم بخوابم . صدای نصروو صدای پت پت بال زدن های کفترهایش ، صدای شرنگ شرنگ زنگوله های کفتر ها « کار ، روز جمعه هم کار ...» چقدر کار، کار به خاطر یک لقمه نان . آن هم نمی شود . تا آخر باید ماه باید قرضدار شوی و دستت را پیش کسی دراز کنی و زبان به عذر و زاری بگشایی . صدای زنگ کفتر ها دلم را خون خون می سازد . کفتر ها پت پت زنان در هوا ، بالای بام ها می چرخند ؛ دور می زنند ؛ دور می زنند ؛ چندین بار دور می زنند . بعد به لبه های بام  می نشینند . دلم از پریدن و بال زدن کبوتران هم گرفته است . صدای پت پت بال زدن کفتر ها روی دلم ریخته است . حس می کنم زنده گی کفتر ها ی نصرو ، پریدن و بالک زدن های آن ها یک تلاش بی ثمر و بیهوده است برای پریدن ، برای آزاد شدن . به خیالم می آید که تپ و تلاش من هم مثل پت پت بال زدن کفتر هاست ، برای سیر شدن ، برای زنده گی کردن . یک تلاش بی ثمر و بیهوده است ، برای خوشبخت شدن .

    پدرم هم همین طور یک عمر ، پنجاه سال ، نیم قرن ، پت پت کنان بالک زد و دور یک دایره ء معین چرخید و به خیال خودش پرواز کرد . پنجاه سال پت پت کنان بالک زد و به همه غمبر کنان گفت که از نوک قلمش ، نان حلال می خورد  که کار می کند ، صداقت کار است . اما نتوانست یک شام هم فریاد  نکند و نگوید که « نام کم بخورید که آرد قیمت شده است .»

حالا بچه هایش همان داستان تکراری اورا تکرار می کنند . همان خط اورا ، همان دایره ء اورا تعقیب می کنند ، یک نواخت ، خسته کننده ، گیج کننده و بی ثمر .

            از جایم بر می خیزم . عقب دیوار بام همسایه می روم . سوی نصرونگاه می کنم ، به عشق و هیجان او که زنده گی را برای خودش ، دریک دایره ء محدود پروازکفتر هایش خلاصه ساخته است ، حیران می شوم . با چه شور وشوقی کفتر هایش را پرواز می دهد . ذوقزده های های می کند . هیشت و هوشت کنان کفتر هایش را صدا می زند . از دورتر ها ، از کوچه های دور ، صدای دخترکانی شنیده می شود که دایره زنان می خوانند :

ـ گله بردیم ، برگ گله  بردیم ...

از خانی بابی عروس برگ گله بردیم

مثل این که بازهم د راین کوچه ها خانواده یی دخترش را شیرینی داده است . معمولا" هنگامی که خواستگاری از خانه ء دختر شیرینی می گیرد ، همین آهنگ را دخترکان می خوانند . این آهنگ غمی را د ردلم بیدار می کند . به نصرومی گویم :

ـ  نصرو بچیم ، از دست کفتر هایت روز نداریم .

نصرو که او را د رکوچه ، نصروی چرسی می گویند ، به سوی من می بیند . می خندد ، غرق آسمان است ، غرق تماشای کفترهایش . جوابم می دهد :

ـ چه گفتی لالا ؟ ماو شما کی روز داریم .

من هم غرق تماشای کبوتران می شوم . به نظرم می آید که نصرو یک آدم خوشبخت است که توانسته است خودش را از هرگونه توقعات ، جارو جنجال های زنده گی برهاند و زنده گی را د رهمین دایره ء پرواز کفترهایش خلاصه سازد . از پریدن و بالک زدن کبوتران خوشم می آید . دلم می شود که روزی برسد که من هم پرواز کنم ، بروم تا دور دورها . برنگردم ، برنگردم و پرواز کنم و بروم . به نصرو می گویم :

ـ نصرو بچیم ، چه وقت باشد که ما هم مثل کفتر هایت پرواز کنیم ؟

و نصرو از آسمان ، از دایره ء آبیرنگ پروازکبوترانش چشم بر نمی کند ، می گوید:

ـ امید به خدا کن ، به آرزویت می رسی .

و من باز می گویم :

ـ کی باشد که پرواز کنیم آن طرف ها ...

و نصرو پی می برد که من بازهم از همان یک آرزویم گپ می زنم . جال کفتربازیش را د رهوا تکان تکان می دهد ، های هوی کنان صدا می زند و بعد جوابم را می دهد :

ـ تو به ناحق عاشق آن طرف ها شده ای . هرجای دنیا که بروی ، بازهم همین حال است ، همین احوال .

حالا ، حالا د رهمان سر زمینی قرار دارم که در آ ن سال ها د رآرزویش می سوختم . حالا رسیده ام . پس از سال ها تپ و تلاش رسیده ام ، از شوربازار ، از چنداول ، از کابل به این جا  و  ای کاش همان حال می بود و نه این حال .

                                                       ***

      دیروز صبح همین که از خواب بیداربرخاستم ، دیدم که بیست دقیقه به ده مانده است . دلم نشد برسرکارم بروم . روی بسترم دراز کشیدم ، به فکر فرو رفتم . به خیالم می آمد ، شب هنگامی که د رخواب شیرینی فرو رفته بودم ، فرشته هایی از آسمان آمده اند و مرا تغییر داده اند و رفته اند . حس می کردم سبک شده ام . حس می کردم همه ء درد ها ، نگرانی ها و تشویش های زنده گی  ازمن گریخته  اند . اما دقایقی بعد ا زآن ، پسانتر یک حس دردناکی در دلم پیدا شد . حس کردم در زنده گیم یک چیزی را از دست داده ام . این فکر کم کم ، لحظه به لحظه مثل زهری د روجودم منتشر گشت و بزرگتر شد . به خیالم آمد که من یک چیز بسیار با ارزشی را در زنده گیم از دست داده ام ، چیزی مانند تخت بام آب پاشی شده ء حویلی مان ، مثل صبح همان روزجمعه ، مثل چایخانه ء چهاری سماوار چی ، مثل پت پت بال زدن های کفتر های نصرو ، مثل بوی کوچه های قدیم ، بوی نان گرم و دکان کله پزی خلیفه یارمحمد ، مثل طناب کالاشویی صحن حویلی کیمیای شان ، مثل صدای مادر  کیمیا . .... حس کردم به چیزی که می خواستم برسم نرسیده ام . به یک چیز بسیار باارزش ، احساس کردم که از چیزی دورشده ام ، از یک چیز باارزش . به نظرم آمد که از یک نقطه ء مرتفع ، از قله ء یک کوه زیبا، از یک بام پرستاره  ، درون چاه سیاه و تاریک سقوط کرده ام . به خیالم آمد که حالا د رمیان مردابی دست و پا می زنم ، در میان گل و لای سنگین و چرب . راه نجات از این گودال به نظرم نمی آید . آیا آن چه که به خاطر رسیدن به آن این همه درد و عذاب را متحمل  شده بودم ، همین بود ؟

به خیالم آمد که من مرده ام ، هیچ شده ام . قلبم د ربرابر چشم هایم مثل یک پوقانه کفیده است و من بدون قلب باقی مانده ام . به خیالم آمد د رمرداب گمنامی افتاده ام ، زنم هم مرده است . بچه هایم هم مرده اند . ما همه ، در یک دیار دیگر ، در یک بحر بزرگ مثل قطره هایی افتاده ایم و منحل شده ایم و دیگر فاقد هویت شده ایم .

   نا گهان به یاد همان دختر همسایهء مان می افتم ، به یاد  کیمیا . همان کیمیای من چه شد ؟ همان که در روزهای جمعه معمولا" لباس لیمویی رنگش را می پوشید . آیا او همان جا ماند و یا این که با من آمد ؟ یا این که من اورا هم با خودم آوردم و یا هم او مرا با خودش به این جا آورد؟

   چشم های گیرا و جادویی کیمیا مقابل دیدگانم درخشیدند . نگا ه هایش که ذره ذره ء وجودم را به لرزه می افگندند ، رو به رویم زنده شدند . باران های غزل باریدن گرفتند . بعد دیدم که همان زن کولی ، نزدیک کیمیا نشسته است ، روی حویلی شان ، زیر سایه ء درخت توت ، کیمیا لباس لیمویی رنگش را پوشیده است . همان روزجمعه ، ها ... راستی بعد چه شد ؟ کیمیا چه شد ؟ آیا زن کولی بالاخره از من انتقامش را گرفت ؟ آن روز این زن کولی بسیار خشمناک شده بود . اگر ممکن بود ، با آتش نگاه های غضب آلودش مرا آتش می زد و نابودم می کرد :

ـ کی ماندنیت هستم ، با ز می بینی که از تو چه جور می کنم .

آیا او به آن چه که گفته بود ، عمل کرده بود؟ در واقعیت از من چه ساخته است ، کیمیای مرا چه کرد ؟ کیمیای من  ،کیمیای من چه شد ؟ آه ، خدایا ، من چه کنم نان و خانه ، کار ، موتر و این همه آدم های ساییده شده را که خودم نباشم ، کیمیایم نباشد ، من نباشم . من بلعیده شده باشم ، کیمیایم بلعیده شده باشد . من چه کنم ؟ خودم را که مسخ شده باشم ، کیمیایم نباشد ، کیمیا .

بچه هایم انگلیسی گپ می زنند . به زبان من نمی فهمند . آن ها به من به یک نگاه بیگانه نگاه می کنند . آن ها مقابل چشم هایم بیگانه می شوند و من کاری از دستم ساخته نیست . من کم کم احساس می کنم که در این خانه بیگانه هستم . من حس می کنم که آن ها حس می کنند که من چقدر برای آن ها بیگانه ام . خدای من ، بین من و بچه هایم ، یک خط جدایی ، یک فاصله ء عمیق ایجاد شده است . هربار که خانم ماری را می بینم ، با عجله به دست هایش نگاه می کنم . زن کولی یادم می آید . می خواهم ببینم که آیا به دست خانم ماری هم شاخ گاو و تیغی هستند ویا نی ؟ به خیالم می آید که آن ها با هم دیگر همدست اند . آن ها هردو ، به همدیگر خدمت می کنند . آن ها و ازهمه بیشتر – این زن کولی – این همه مصیبت را به من تحمیل نموده است . چرا که یک روز من اورا تحقیر کردم و به همه گفتم که این زن فتنه است ، حیله گر و مکار است .

اکنون به آن چیز هایی که در آن سال ها که آرزویش را داشتم ، رسیده ام . شب ها که به خانه می آیم ، زنم نیست . بچه هایم مثل یتیمان خفته اند . بعد تر زنم می آید . خسته ، خسته ، خسته ، ساییده شده ، مکیده شده  ،بی خون ، بی حال خودش را می اندازدروی بستر ، خوابش می برد . ما معمولا" در بیرون از منزل غذا می خوریم . بیرون از هرچیز غنی است و صرف برای چند ساعت استراحت و خواب شاید به این خانه می آییم .

سحرگاه زنم بر می خیزد و می رود گاهی هنگام رفتن متوجه می شود که من ، یعنی همسر مهربانش، شب دراین خانه بوده است و یا شب ها که به خانه می آیم ، می بینم ، زنم مثل یک مرده خفته است . صبح که بر می خیزم ، جایش خالی وسرد است .

یادم می آید که من و او بودیم که باهم تصمیم گرفتیم تا به این جا بیاییم . در واقع ، این زن در تمام جارو جنجال ها با من همراه بود . هفت سال و چند ماه می گذرد .

او بیشتر ا زمن علاقه داشت تا به این دیاران خوش خط و خال بیاید . او شیفته ء رسیدن به این جا بود . با او که ازدواج کردم ، عطش من به خاطر آمدن به این جا دوچندان بیشتر شد . دیگر کابل و کوچه هایش مارا جا نمی دادند . زمین و آسمانش دست به دست هم داده و به ما می گفتند که :« بروید ، خانه ء پدری را بفروشید ، قرض و وام کنید ، زمین و باغ را بفروشید ، بروید ، بروید ....»

شاید زمین و آسمان آن جا تحقیرشده بودند ، شاید ما آن هارا تحقیر کرده بودیم . شاید آن ها می خواستنداز ما انتقام بگیرند . شاید آن ها می خواستند ما به این جا بیاییم و این زهر تلخ را بچشیم تا آتش انتقام آن ها فروکش کند . شاید آن ها می دانستند که دراین جا چه گپ هایی است و می خواستند تا ما میان آن سقوط کنیم و بدانیم که این شراب خوشگوار چه زهر تلخی د رپی دادر . در واقعیت آیا ما گیاهانی نبودیم که اگر ا ززمین و آسمان کوچه های شور و بازار دور شویم ، مثل ماهیان از آب کشیده شده می میریم ؟  آیا ما جز ء هستی همان کوچه ها نبودیم که زنده گی و مرگ ما ، به زنده گی و مرگ همان کوچه ها وابسته بود ؟

                                                         ***

   همین دیروز صبح که ازخواب بیدارشدم ، یادم آمد که پس از ازدواج یک لحظه برایم میسر نشده بود که با دل آرام با خودم بنشینم و با خودم خلوت کنم و با خودم حساب نمایم و با خودم بسنجم و یک تنفس آرام داشته باشم . یک لحظه ء بی دغذغه و فارغ ا زهرگونه اضطراب و نگرانی برایم میسر نشده بود .

  گذشته هایم یادم می آیند ....در ان زمان چشم های کیمیا مرا جادو کرده بودند . نگاه هایش ، تمام لحظه هایم را تسخیر کرده بودند. من روز و شب را از یاد برده بودم ، من د رهمه جا دوتاچشم می دیدم . د رخواب ، دربیداری ، د رزمین ، در آسمان روی تخت بام که دراز می کشیدم  . تانیمه های شب ، تا دمیدن سحر و سپیدهء صبح خوابم نمی برد ، چشم به ستاره ها و آسمان داشتم . با مهتاب  ،با ستاره ها راز دل می گفتم و ا زآن ها می خواستم تا مرا از جادوی چشم های کیمیانجات دهند . اما همه ء ستاره چشم های او بودند . درتمام آسمان ، درتمام کاینان چشم های کیمیاپاشیده شده بودند .

مثل دیوانه ها می گریستم ، می گریستم:«  نمی دانم کیمیا ، تو چه هستی ؟ چشم هایت چه دارند ؟ این کاش می مردی . ای کاش پیش از این که من ببینمت ، می مردی و این دو قوغ آتش افسونگرت را زیر خاک می بردی . این چشم ها ، چشم های آدمی نیستند ، آن ها به این خاطر خلق شده اند تا هرچه زودتر زیر خاک سیاه گم شوند و د رغیر آن ، آن ها عالمی را به آتش می کشانند ...»

گاهی فکر می کردم که  کیمیا مرا جادو کرده  است . خانه ء آن ها را چند روز زیر مراقبت گرفتم تا ببینم آیا همان زن کولی به این خانه رفت و آمد دارد یانی؟ ببینم آیا کیمیابیرون می آید و نزد کدام جادو گر می رود یا نی ؟ چیزی دستیابم نشد .

حالا پس از سال ها که به یاد همان لحظه های سوزنده و جان گداز افتاده ام ، خیال می کنم همان چشم ها ، همان نگاه ها ی خواستنی که می خواستم جزمن سوی کس دیگری نتابد  ،د رهمان کوچه های قدیم ، روی خانه های پخچ و بلند  ،کج و معوج ، روی همان طناب های رختشویی و کلکین های قدیمی مانده اند . در همان صحن حویلی ، در همان پت پت بالک زدن کفتر ها ، همان جا مانده اند و من بدون آن ها به این دنیای دور افگنده شده ام .

دیگر یادم نیست که چه شد؟ یک باره همه چیزدگرگون شد . دیگر یادم نیست که یک لحظه با خودم بوده باشم . با خودم یک لحظه خلوت کرده باشم . با خودم یک لحظه حساب کرده باشم . دیگر یادم نیست ، دیگر یادم نیست . پس از سال ها اکنون یادم آمده است که من چه بودم . نگا ه های کیمیا ، چشم هایش مرا چه حالتی می بخشیدند . یک جهش از همان پرتگاه نگاه های کیمیاتا به این لحظه ، لحظه های صبح دیروز که دیگر عقربه های ساعت برایم مفهومی نداشتند . یادم نیست که فاصله ء هفت سال و چند ماه چگونه سپری شد ؟ چگونه گذشت و من د راین مدت کجا بودم ، چه کردم و چه نکردم ؟ یادم نیست که من چگونه این همه راه های پرخم وپیچ را د راین مدت با چگونه لحظه هایی طی کرده ام . از تمام این زمان از دست رفته تنها یادم می آید که می دانستم لحظه یی آرام نداشتم . نه روزم را می فهمیدم و نه شبم را ، سراسر سرگردانی؛ تشویش ، هله بدو ، پاسپورت بگیر  ،ویزه بگیر، با قرض ، با وام ، یک جنگ بزرگ آغازیافته بود . جنگی که هفت سال و چند ماه دوام کرد ، جنگی که من درآن حتی فرصت سر خاریدن را هم نیافتم . طوفانی بود ؛ طوفانی یک جنگ عظیم . یک جنگ دوامدار طوفانی که در این هفت سال و چند ماه صدای توپخانه ها و طیاره ها یک ثانیه هم خاموش نشدند و امروز که عقربه های ساعت دیگر برایم مفهومی ندارند، این جنگ طویل و طوفانزا خاموش شده است . صدای توپخانه ها و طیاره ها خاموش شده اند و برای من همان لحظه یی فرارسیده است که همیشه آرزویش را داشتم .

بسیار جالب و دلچسپ است . یادم نمی آید که در این مدت حتی یک باره هم به چشم های این زنی که با من زیر یک سقف زنده گی می کند و با من آن همه راه های پرخم و پیچ و میدان های جنگ و طو فان را پیمود ، نگاه کنم و ببینم که او کیست .نمی دانم ، حدس می زنم که من بالاخره با کیمیا عروسی کردم و هردو آمدیم این جا . اما شاید حدسم درست نیست . به خیالم که کیمیا را دیگران بردند و بعد من با کدام کس دیگری ازدواج کردم و آمدم این طرف ها ... اصلا" ر این مدت هفت سال و چند ماه در این مورد یک بار هم فکر نکرده ام . این زن من ، آیا همان کیمیایست که نگاه هایش د رذهن من یک آهنگ ، یک غزل دل انگیزه را می رویاند ؟ یک روز آرام و بی دغدغه برایم میسر نشد که با دل آرام و بدون اضطراب به چشم های او نگاه کنم .

افکار و احساسات عجیبی برایم دست می دهند . احساس می کنم که من تاکنون به کیمیا نرسیده ام . حالا زمان رسیدن به کیمیا فرارسیده است . تنها مراسم عروسی و شب زفاف و رسیدن به وصل باقی مانده اند . دراین هفت سال و چندماه که دیوانه وار هر طرف تپیدم ، به خاطر همین بود که چشم های کیمیا را با خودم داشته باشم . شاید حالا زمان آن رسیده باشد که به کیمیا احوال بفرستم که بیاید . همه چیز آماده است ، برای زنده گی کردن . آن چه او می خواست ، آماده شده بود ؛ نیویارک ، جرمنی یا پاریس ... آن چه که می خواست این است که من د راعماقش مثل گاو ی پا شکسته یی که میان مرداب افتاده باشد ، دست و پا می زنم .

دیروز صبح ، بیست دقیقه به ده مانده بود که از خواب بیدار شدم . همان لحظه به یاد همین موضوع فتادم . تصمیم گرفتم شب هنگام همین که او آمد ، اولین کاری که بایدانجام دهم ، همین است که به چشم هایش نگاه کنم . ازاین تصمیم خودم بی نهایت خورسند شدم . با خوشحالی از جایم بلند شدم ، مدت ها بود که در ذهنم دنبال چیزی می گشتم که گمش کرده بودم . حس کردم که بالاخره یافتم . شب ، همین که آمد ، به چشم هایش می بینم و ... د راتاق به قدم زدن پرداختم . نمی دانستم ا زخوشی چه کنم . دست هایم را از مسرت به هم می مالیدم ، رفتم کلکین اتاق را گشودم . ها ، دیروز صبح که بیست دقیقه به ساعت ده مانده بود ، کلکین را که گشودم ، حس کردم که هوای زهر آلود بیرون به درون  اتاقم هجوم آورد .

***

صدایم ، صدایم نیمه جان است . صدایم هنوز زنده است .صدایم روی دیوار های اتاق روی شیشه های کلکین ، مثل ملخ های خون آلود می پرند و باز می افتند ، این طرف ، آن طرف : کیمیا ، بر خیز بکس هارا ... ببند ...

به خیالم می آید که این ها همان هذیان هایی هستند که شب گذشته هنگامی که خواب بوده ام ، گفته ام . زنم هنوز خواب است . چه خواب سنگینی ، مثل این که می خواهد آن قدر بخوابد که خسته گی های هفت سال و چند ماه را ازخودش دورکند ،

آرام خفته است . می خواهم بیدارش کنم و بگویم که برخیز برویم ... نمی دانم ، من و او  چه وقت تصمیم گرفتیم که دوباره بر می گردیم . هر دو دریافتیم که هنوز راه برگشتن برای ما باقی است . اما می گویم ، بگذار خوابش را بگیرد ...

شب گذشته ، ساعت یک به خانه آمد ، مثل مرده یی پهلویم دراز کشید . من نمی دانم چرا نیمه خواب  ،نیمه بیدار صدا کردم :

ـ کیستی ؟

با لحنی که از آن خسته گی دردناکی می بارید ، گفت :

ـ من هستم .

تکان خوردم ، بلند شدم . وحشتزده به سویش دیدم . او هم حیران حیران به من دید و با خونسردی و خسته گی پرسید :

ـ چه گپ است ؟

 من به آن تصمیمی که گرفته بودم ، فکر می کردم . به چشم هایش خیره شده بودم . همان نگاه های سال های قبل را می جستم . چشم های کیمیا را در چشم هایش می جستم . می خواستم بدانم که آیا او همان کیمیای من است و یا کس دیگری .

دیگر نمی دانم که چه شد . مثل این که من قهقهه کنان خندیدم و خنده هایم مثل پارچه های گوشت ، مثل پارچه های جگر به دیوارها خوردند و چسپیدند . او چشم هایش را بست . مثل این که تصمیم مرا از چشم هایم خوانده بود . فهمیدم که می خواهد چشم هایش را از من پنهان کند . همان لحظه متوجه شدم که او در این چند سال همیشه چیزی را ا زمن پنهان داشته است . چشم هایش را از من پنهان داشته است . همیشه می کوشیده  که تا من متوجه چشم هایش نشوم . چشم هایش را که بست  ،نالش کنان گفت :

ـ خسته هستم .

شاید بعدا" من هم خفتم . او هم خوابید . حالا من بیدار شده ام ، اما او هنوز خواب است . عادت نداشت که این قدر دیر بخوابد . صدایم در گوشه و کنار اتاق طنین نیمه جان دارد : چرا خوابی کیمیا؟ برخیز بکس ها را ببند ... من می روم تا تکت طیاره را بگیرم ... این چشم هایت را که از خودت نیستند ، پس به صاحبش بده . من می دانم که تو این چشم هارا به عاریت گرفته ای . برخیز، هنوز باهم بسیار فاصله نداریم . دوازده ساعت ویک شبانه روز ، ماراباردیگر به هم می رساند . مرا به آن چشم های کیمیای خوبم می رساند .برخیز ، بکس هارا ببند ، من می روم تا تکت طیاره را بیاورم ... اگر گلویت اندکی درد دارد ، مرا ببخش ، تشویش مکن . خوب می شود . من اصلا" می خواستم گلویت را کمی نوازش کنم . اصلا" نمی خواستم ترا خفه کنم . مگر دست هایم درآن لحظه مثل دوتا وحشی ؛ مثل دو دیوانه ء از زنجیر رها شده ، گلویت را فشردند . هر چند کوشیدم آن هارا ا زگلویت جدا سازم ، نتوانستم . زورم نکشید . دست هایم در آن لحظه یک قدرت و یک خشم غیر طبیعی یافته بودند . وقتی از دهانت خون آمد ، آن گاه دست ها آرامانه از گلویت جدا شدند ، کیمیای عزیز ، برخیز می رویم ...

***

 همان طور که روی چوکی نشسته ام و سوی شیشه های کلکین می نگرم ، صدای دخترانه ء پسرک نابالغ ، صدای نازک و گیرای همان آواز خوان از درون یک لودسپیکر جر به گوش هایم می آید :

ـ شاید آخر بمیرم زهجران تو ، روز محشر بگیرم گریبان تو

د ربرابر چشم هایم کوچه های شور بازار ، چنداول ، ریکا خانه ، کاه فروشی ، کوچه های قدیمی کابل نمودار می شوند . خانه های فرو ریخته ، دیوارهای افتاده ، سقف های افتاده ، یک شهر ویرانه و خاموش ، سکوت وهم انگیزی همه جارا فراگرفته است . در هر سو نشانه هایی از اصابت راکت ها ، گلوله ها ، خون و چوب های نیم سوخته دیده می شوند . در فضا کفترها دیده نمی شوند . روی بام ها کسی نیست .

ناگهان خودم را می بینم ، در برابر خودم ، خودم را می بینم . لاغر ، سیاه و سوخته . با صورت زخمی و داغ داغ ؛ پراز لکه ها، لباس هایم پاره پاره ، عصبانی و خشمناک هستم .دست هایم را از شدت خشم تکان می دهم ، فریاد می کنم :

ـ چرا این طور شد ، چرا ؟

کی بود که این کارهارا کرد ؟ کی بود که مرا یا مارا با پنجال های قویش گرفت و به  این جا افگند تا شاگرد مغازه دار چشم آبی ، خانم ماری این دیار بیگانه شوم ؟ کی بود که چشم های کیمیای مرا ، غزل لایتناهی و دل انگیز نگاه هایش را غارت کرد ؟ کی بود که سر زمینم را ، خانه هایم را ، شهرم را بمباردمان کرد تا پرنده ها از آشیانه های شان بیرون بروند و من مزدور خانم ماری شو؟ کی بود که فاصله عمیقی را بین من و بچه هایم ، بین من و زنم ، بین من و خودم ایجاد کرد ؟ کی بود که مارا از خودمان گرفت و دست های معصومم را به خون جنایت بزرگ آلوده ساخت ؟ به جنایتی که خودم ، گلوی خودم را بفشارم تا از دهانم خون بیاید .

آیا همهء این کی ها یک کی نبود ؟ دست همان دیوی نبود که شبی آمد و ذوق آمدن به این دیار پرزرق و برق را د رمغزم تزریق کرد و رفت ؟ آیا همان زن کولی راست نگفته بود که باز خواهم دید که از من چه جور می کند ؟

سرم می چرخد ، سوی تخت خواب نگاه می کنم . به ساعت و عقربه های ایستاده ء آن می نگرم . اشک ریختن سودی ندارد . حالا من مانده ام و یک نعش ... حس می کنم که گندیده شدن من هم مثل  گندیده شدن یک مرده از درونم آغاز یافته است . برمی خیزم و کلکین را می گشایم . حس می کنم هوای زهرآلودی درون اتاقم هجوم می آورد .

باردیگر صدای گریه آلود و نیمه جان خودم را می شنوم :

ـ کیمیا  ،برخیز ... بکس هارا ببند .

به خیالم می آید که دو پیرمرد د رعقب من نشسته اند و چای می نوشند و در باره ءگذشته ها و ازدست رفته ها گپ می زنند . درباره ء کاکه ها و پهلوان های از دست رفته گپ می زنند . در باره ء سفر ها و سیاحت هایی که از هند ، سند تا به بخارا و سمر قند می رفتند و می آمدند ، با حسرت و درد صحبت می کنند .

                   پایاان

 ۱۳۷۴ خورشیدی - پشاور

 


بالا
 
بازگشت