نوشته : بسم الله ناصری

پرندۀ بال شکسته !

 

  حویلی بزرگی داشتیم ، دارای درختان مملو ازمیوه های رنگارنگ ، در شاخه های این درختان تعدادی ازپرنده گان برای خود لانه ساخته بودند ، و انواع پرندگان در شاخچه ها نغمه سرایی میکردند ، حویلی ما  همیشه پر از سر صدای پرنده گان  بود ، که دل هارا شاد میکرد . ما چنان به این نغمه ها عادت کرده بودیم که ، نمیتوانستیم شبی را درخانه دوستان واقارب بمهمانی بگذرانیم ما چهار خواهر وبرادر بودیم ، به نام هر کدام ما ، یک پرنده مسمأ شده بود، پرنده ای که به نام من بود، بادیگر پرنده گان حویلی مان فرق قابل ملاحظه ی داشت،خیلی مقبول ، هیچ کس نتوانسته بود که جنسیت وی را بداند ، دارای منقار سرخ وپرهای چند رنگ بود ، جسامت برابر یک عندلیب و آوازش هم شباهت به عندلیب داشت، ولی عندلیب هم نبود، این پرنده را خیلی دوست داشتم زیرا هر صبح وقت بالای  درختیکه روبروی پنجره اتاقم بود ، می نشست وبانغمه های دلنشینش دلم راشاد میساخت.

  پرنده گک من در ایام سردی ماراتنها میگذاشت وشاید در جای های گرم کوچ میکرد ، همینکه خزان می رسید وهوا رو به سردی میرفت دلم تنگ می شد ،  زیرا میدانستم که پرنده گکم  مرا ترک میکند. دراواخر ماه حوت دوباره دلخوش ؛ در انتظار برگشت پرنده گکم میبودم ، پرنده ام همه ساله در فصل بهاردوباره به لانه خود باز میگشت وجهان خوشی نصیب من میگردید.

    دریکی از سالهای پرنده گک ، طبق معمول درشروع سرما ، مرا ترک نمود ، ولی مثل سالهای قبل در اوایل بهار بر نگشت!، از پانزدهم حوت در انتظار برگشتش لحظه شماری میکردم . ماه حوت به اتمام رسید ، نوروز آمد ، پرنده ی من پیدایش نشد ،ماه حمل هم  تمام شد ، مگر او نیامد ، سنگ نا امیدی بدل بستم ، فکر کردم که شاید کدام بلایئ بسرش آمده باشد ! .

 روز های آخر ماه جوزا بود ،وقتیکه از مکتب به خانه بر گشتم ، مادرم برایم گفت:

ـ بچیم،مثلیکه پرندۀ تو برگشته ، ولی زخمی است ، نمیتواند به لانه اش روی  درخت بنشیند، حرف مادرم هنوز تمام نشده بود که پرسیدم ، مادر کجاست پرنده گکم؟ ، مادرم  گفت:            

 من یکی دوبار او را درکرد درختیکه لانه داشت ، دیدمش  

  به سوی حویلی شتافتم ، دیدم که مرغک  بابال شکسته خویش کوشش دارد بالای درخت  به لانه   اش پرواز کند .  

  پرنده  رابه دست گرفتم ، معلوم میشد که زخمیست و توان  پرش را ندارد ، فاصله های درازی را شاید با پا های خویش پیموده

وجسم زخمی ونا توانش را به خانه وکاشانه اش کشانیده، اولین کاری که کردم او را بدرخت بالا و به لانه اش گذاشتم  ، مرغک درحالیکه بسیار ضعیف ونا توان شده بود ، در خانۀ خود احساس راحتی کرده ، با منقارش تک تک چوبک های لانه اش را بوسید ، بعد ازلحظه ی دراز کشیده ، چشمانش را بست وجان را به حق سپرد .

   بلی ... دوستان ، شاید پرنده گک خیلی خوشبخت بود ، که توانست تن ضعیف ونحیفش رابه خانه وکاشانه اش برساند ، وبعد از بوسیدن خس و خاشاک چار دیواری  کاشانه ، جان را به حق بسپارد .

 میترسم که من و دیگرهم قطارانم ، که از خانه وکاشانه مان جبراً رانده  شده ایم ، آیا درین غربت سرا خواهیم مُرد ، یا خداوند مهربانی میکند در همان کلبه های  گلین خود با عالمی از احساس خوشی جان را بجانان آفرین تسلیم  خواهیم کرد !!! .

                                                                    پایان

                                                                    فرانکفورت 2009                   

 

 


بالا
 
بازگشت