داستان کوتاه

 


سلیمان کبیر نوری

 

آرزوی مراد

در روزهایی که تحصیل کرده های مکاتب بیکار بودند و رژیم، برای شان زمینه کاررا مساعد نمی ساخت، جوانان برای بدست اوردن لقمه نانی دست به خرده فروشی و بازار آزاد دراز نموده به نحوی به کاری مشغول می شدند. بعضی از آنها، دل به دریا زده با فروش خانه، وسایل خانه، زمین، پول اندوخته را به قاچاقچیان انسان تسلیم مینمودند و راهی کشور های غرب ویا همسایه ها از جمله ایران وپاکستان  می شدند وچون بازار ایران زمینه ی کار مساعد داشت و پولیکه  یک ایرانی برای یکنفر " مرد کار " میداد بیشتر از آن بود که در وطن خویش ( افغانستان ) بدست می آورد .

   از جمله ی خیل بیکاران یکی هم " مراد " بود که باوصف  مصروف بودن به تحصیل، دست به بازار دراز نموده بود، واز انجا که پدر" مراد "  زمینه کار بهتری را برای فرزندش تدارک دیده نمی توانست ، به ناچار، " مراد "  با در نظرداشت امکانات محدود خود کراچی ای را تدارک دیده و برای بدست آوردن لقمه نانی برای  خانوادهء خود ( پدر، مادر و خواهران )، رخ بسوی بازار نمود .

+++

صدای " غینگ وغانگ" چرخ های کراچی پیاز و کچالوی مراد که مدت ها بود چربکاری نشده بودند؛ هر شامگاهی که بعد از ختم کار از ده افغانان تا بی بی مهرو،راه خانه را پیش میگرفت، او را اذیت کرده بسان سوهان، مغزش را میسایید و راندن آن بیش از چند بار، نیرویش را به تحلیل برده عرق را ازسر تا پایش جاری میساخت.

مراد  23 ساله، در خانواده هشت نفری یگانه نان آوری بود که همه خواهرانش را دوست داشت و هیچگاهی دل پدر و مادر را نمی رنجاند. پسر آرام ،اندام رسای مردانه با شانه های پهن ، روی متناسب ، ابروهای تند و چشمهای میشی روشن او که به زیبایی و جذابیت مردانه ی او می افزود توجه ی هر کسی را در نگاه اول به خود معطوف میساخت.هر زمانیکه در برابرجشمهای مادرش قرار میگرفت، داستان رستم وسهراب را در ذهن مادر تداعی میکرد. دل مادرش از خوشی موج زده بی اراده صدا میزد:" او رستم مه. او مراد مه. او توتهء  جگر مادر! خدا توره به مراد و مقصدت برسانه ودختر مقبول و زیبا ره نصیبت بسازه".

+++

  آنروز "ّده افغانان"، مثل همیشه  مزدحم وبیروبار بود.  همه ی دست فروشان وعابرین شهر کابل  با ریش های دراز و کوتاه تنک یا ا نبوه، لنگی  و یا کلاه بر سر؛ که گویی همه تازه از نماز جنازه ی بر گشته اند، در جاده های شهر دیده میشدند.

 ساعت دوی بعد از چاشت بود.مراد معمولاّ در همین موقع غذا میخورد. مراد آب دانک پلاستیکی پنج لیتره را که مملو از آب بود ،از زیر کراچی بیرون کشید دستهای خود را شست ، آب را دوباره به جایش گذاشته و از همان جا پاکت پلاستیکی ایرا با احتیاط بیرون آورد و روی کراجی پهلوی پیاز ها گذاشت. در کاسه ی که روی ان یک بشقاب پلاستیکی سبز قرار داشت؛ بشقاب را گرفت و محتویات کاسه را که عبارت بودند از کچالو های جوشانده، بادنجان رومی و مرچ تازه و نیم پارچه نان را روی آن گذاشت. او به خوردن غذا آغاز کرد.مراد همان طوریکه ریش انبوهی رویش را پوشانیده بود، اما  از چشمانش خوانده میشد که فکر و خیالش جای دیگری است. مثل هر روزپس از چاشت در فکر خریدن گریس برای چربکاری تایر های کراچی اش میشد زیرا باز هم انتقال کراچی تا رسیدن بخانه، مغزش را آزار میداد ، بیمش میگرفت و صدای "غینگ و غانگ" تایر های فرسوده ی کراچی در گوشش خانه میکرد. مراد غرق  در تخیلاتش بود که چشمانش به لطیف و کراچی میوه آن افتاد که بطرف او میآید.

مراد صدا زد- :« لطیف بچیم بیا که خشویت دوستت داره خوب وقت آمدی، بیا که نان تیار اس.»

بعد از احوالپرسی ، مراد به لطیف دقیق  نگاه کرده قاه قاه خندید.

لطیف نیز در حالیکه میخندید ،از مراد پرسید-:

_« چرا خنده میکنی؟»

مراد پاسخ داد-:

_« بچیم دراین سه سال ریش ماندی »

 مراد در حالیکه به چهار طرف خود نگاه میکرد ادامه داد:

 «ریشت مثل طالبان پاکستانی ، به دمب بودنه میمانه. لالایته ببین که مثل حیوانای وحشی رویم از مو و پشم معلوم نمیشه.»

هر دو قاه قاه خندیدند. لطیف کراچی میوه اش را متصل کراچی مراد جابجا کرد و تخم جوشانده ، رومی و نان خشک را از جعبه ی کراچی بیرون کشید و هردو یکجا با هم به نان خوردن آغاز کردند.

مراد و لطیف در صنوف یازده و دوازده نه تنها باهم همصنفی بودند، بلکه رفقای بسیار به هم نزدیک نیز بودند. و اکنون پس از مدت ها بود که همدیگر را میدیدند.

آنها در جریان نان خوردن مختصرا از شرایط روزگارشکوه و شکایتها کردند لطیف بعد از مکثی از مراد پرسید:

_«-ببین مراد؛ وقتیکه ازدور تورا دیدم ،بسیار خوش شدم اما این را هم متوجه شدم که بسیار چورتی معلوم میشدی؟» مراد گفت:

_« امروز چورت و غم را کیست که نداره. ترس از طالبان را یکطرف که بگیری..چورت سیر کردن شکم فامیل، چرت دوا و نسخه مریضی پدر و مادرم و همه ی اینها چرت اس....».

لطیف با اندوهی که در دلش خانه کرده بود، جلو سخنان مراد را گرفت:

_« ولی به چورت خو چیزی جور نمیشه.اما تو  ایقدر چورت زده خوده خراب میکنی. ببین مثل ماوتو بسیار جوانان اند که تحصیل کده اند، اما پشت یک لقمه نان سرگردان هستند ، همه به دست فروشی وغریب کاری ،مشغول اند. از طرف دیگر با چرت زدن هیج گره باز نمیشه.خدا صحت ماره خوب داشته باشه این روز ها هم میگذره.، همه چیز میگذره»

_«: مه ایره خوب می فهمم ولی راستشه بگویم که ده ای چند روز مره فکر و چورت ای کراچی میبره، هیچ راه نمیره، تایرهایش بسیار خشک شده, دیر شده گریس کاری وچرب نشده و راستش که پیسه برای گریس هم نمیمانه.»

_« تو میتانسی مبلین(مبلایل) سوخته ره از ورکشاپی رایگان بگیری و استفاده کنی.»

_«: راست گفتی مبلین هم کمک میکنه. ای تجربه، کجا ده کلیم خطور میکرد که میتانم از مبلین سوخته هم استفاده کنم.»

لبخند نمکینی بر لبهای لطیف نقش بست .گفت :

 حالا که یاد گرفتی باید بمه یک روپیه بتی.نی !»

هردو قهقه خندیده همدیگر را با محبت در آغوش کشیدند.

بعد از ختم غدا، لطیف جعبه ی کراچی خود را باز کرده بوتل رنگ بوت را که مارک کیوی آن از دور نمایان بود، بیرون کشیده به مراد پیش کرده وگفت:

_« اینه جانم ،ای هم گریس.دیگر چرت نه زن »

مراد وقتی به بوتل رنگ بوت که مملو از گریس بود نگاه کرد، خوش و شادمان شد او در حالیکه نشاط و خوشی در چشمهایش موج میزد به لطیف گفت:

_«یک جهان تشکر. فکر کو که دنیا را همین حالا برم دادی. کتم کلان جوانی کدی.»

لطیف گفت: «برو جوان دیگه چورت نزن.»

.و با هم خدا حافظی کردند.لطیف در حالیکه کراچی خود را از پهلوی کراچی مراد بیرون میکشد به لطیف گفت: « مه رفتم خدا حافظ .خبرته میگیرم.»

مراد نیز دست خود را بالا کشیده گفت: خدا حافظ.

لطیف رفت ومراد از خوشی نمیدانست چه کند؟ بوتل گریس را در جعبه ی زیر کراچی جابجا کرد. و با خود گفت :این هم گریس.دیگه از خدا چه میخواهی؟»

خریدن گریس طی یکماه؛ به آرزویش تبدیل شده بود. اما حالا او گریس در اختیار داشت..

+++

شام ، دامن سرمه ای رنگش را به زمین پهن کرده بود.مراد هم بطرف خانه حرکت کرد. او احساس کرد که امروزنسبت به هر روز دیگر، زودتر به خانه میرسید.صدای چرخ های کراچی مثل هر روز اذیتش نکرد.زیرا  او با بدست آوردن گریس توان و حوصله مندی اش را بیشتر احساس میکرد.

مراد پس از لحظاتی، خود را در برابر در حویلی خود یافت.حلقه ی دروازه را چند بار تکان داد. بعد از درنگ کوتاه خواهر ده ساله اش منیژه، در را گشوده به مراد سلام داد و گفت:

_"ما نده نباشی به خیر آمدی؟".»

مراد که منیژه را از روی ناز، منو جان صدا میزد، جواب داد :

_« زنده باشی منو جان » و با کراچی داخل حویلی شد. مراد کراچی را در گوشه ی حویلی جابجا کرده و بعد از شستشوی دست و روی خود داخل خانه شده به پدر ومادر سلام داد و قصه ی دیدارش را با لطیف رفیقش به ایشان، با آب و تاب اش حکایت نموده و بوتل گریس را به ایشان نشان داد. پدرو مادر، از خوشی پسر شان،به خاطر بدست آوردن گریس خوشنود شدند مادرش لطیف را دعا کرد.:

_« بچیم، خداوند، آرام وسرفرازت داشته باشه! الهی روی پریشانی را نبینی!»

مراد در حالیکه بوتل گریس را بالای الماری میگذاشت از خواهرانش خواست تا هر چه زودتر غذای را آماده سازند تا بعد از غذا به چربکاری چرخهای کراچی اش بپردازد.به زودی غذا آماده شد. مراد بعد از خوردن غذا، دلش خواست لحظه ی موسیقی بشنود. کستی را در رادیو کست جابجا کرده آنرا روشن کرد و گریس را هم از بالای الماری گرفته دوباره نشست وبه موسیقی گوش داد که لذت میبرد. آواز هنرمند محبوب دلها احمد ظاهر در خانه طنین انداز بود که مادر مراد به پسرش گفت:

_« مراد، جان و دل مادر؛ کراچی را اول گریس میدادی باز کست میشنیدی.»

_« این کاررا میکنم مادر،اما بسیار خوش هستم.دلم خواست بعد ازمدت ها چند دقه موسیقی بشنوم. »

_«درست است بچیم خودت بهتر میفامی.»

حدود نیم ساعت بعد،صداهایی از سقف بام خانه شنیده شد.متعاقب آن صدا های پرتاب و انداختن افراد به روی حویلی نفس ها را در گلوی همه افراد خانواده بند ساخت.همه به سوی مراد میدیدند که گویا مراد میداند در روی حویلی چه میگذرد. مراد با خونسردی گریس را دوباره بالای الماری گذاشته رادیو کست را خاموش ساخت.که چند نفرطالب مسلح داخل اتاق شده بیدرنگ با قنداق ها به لت و کوب او آغاز کردند. مراد و هیچکدام از اعضای فامیل نمیدانستند که چه جرمی را مرتکب شده اند. پدر ، مادر و خواهران مراد ناله و فریاد سر داده به گریه و زاری پرداختند. یکی از طالبان که معلوم می شد مسول عملیات بود؛و مرد چاقک روی گرد با ریش گرد انبوه، چشمهای سرمه شده ی مست و لنگی سیاه اش نیز حلقه حلقه در گردنش افتاده بود به افراد خود دستور داد که دگر لت و کوب را بس کنند.مرد که در دست چپ سلاح را گرفته بود و با دست راست با انگشتان دست  با تسمه ی سلاح بازی میکرد به مادر و خواهران مراد دستور داد تا به اتاق دیگری بروند. مادر مراد دخترانش را به خانه دیگر روان کرد. ولی خودش در اتاق باقی ماند. به طالبان با گریه و زاری گفت:

_« پسرم هیچ گناهی ندارد ما سلاح هم نداریم چرا اورا لت وکوب میکنی؟»

طالبی که مسولیت حمله به خانه انها را داشت، گفت:

_« شما همه کافران هستید.هنوز هم به صندوق آواز گوش میدهید.تا حال ازشریعت محمدی بی خبرید». رادیو کست را از جایش گرفته به روی خانه محکم کوبیده با پاهای خود آن را لگدمال کرد. با وجود عذر و زاری پدر و مادر مراد، طالب مراد را از خانه برون کشیده و در کوچه سوار موتر داتسون نمودند. شیون و فریاد اعضای فامیل مراد در فضای کوچه پیچیده بود. موترها  به حرکت افتادند و چراغ موتر ها دل تاریکی ها را شگافته از نظر ها ناپدید شدند.همسایه ها همه به خانه ی مراد آمدند و در غم خانواده ی آنها خود را شریک ساختند. ریش سفیدان کوچه همه به پدر و مادر مراد دلجویی داده به آنها میگفتند که فردا بعد از ادای نماز صبح به ماموریت حوزه امنیتی رفته و مراد را دوباره با خود می آورند. تا نماز صبح همه اعضای خانواده ی مراد، می گریستند.ونوحه سر میدادند بعد از ادای نماز صبح همسایه ها پدر مراد را از رفتن به حوزه ی امنیتی مانع شدند.چون همه میدانستند که او بیمار است و ترجیع دادند که او نزد خانواده خود بماند.پدر مراد هم پذیرفت و به اعضای خانوادهء خود دلداری داده گفت: تشویش نکنید همه رفتند تا مراد جان را با خود بیاورند.

ساعت ها مثل سال، به کندی میگذشت.اهالی کوچه ساعت ده پیش از چاشت جسد بی جان وآغشته در خون مراد را که زیر شکنجه ی طالبان جان داده بود به خانه ی او آوردند.مراد مثل صد ها جوان دیگر قربانی بازی های دست پرورده گان بیگانه و دکا ندارن دین شده بود!.بلی مراد نامراد رفت ولی آن بوتل گریس تا امروز بالای الماری خانه اش قرار دارد.

___  ( زمستان _1998، کابل )

 

 


بالا
 
بازگشت